تکه ای از بهشت (۴)

1399/10/15

...قسمت قبل

از دوستان خیلی عذر میخوام بابت دیر شدن این قسمت چون امتحان داشتم واقعا سرم شلوغ بود و لطفا منو درک کنید و ببخشید قول میدم زود به زود بفرستم دیگه و اونایی که نظر منفی میدن لطفا نخونن اکه دنبال سکس و ازین چیزا هستین برین داستانای اون پسره و مامانشو بخونین من صرفا چیزایی رو مینویسم که قلبم برمیخاست و اینارو با خاطرات و خودم ترکیب کردم و لطفا منو حمایت کنین چون قسمت قبلیو انگار کسی خوشش نیومده اما اشکال تظر خودتو بگید و اونایی که قصد تخریب دارن هیچ حرفی ندارم بهشون بزنم .

یک ماه از اشنایی من و سامان میگذره حس میکنم دوستای خوبی هستیم کم کم داریم باهم اوخت میشیم اما یه چیز درمورد اون که نمیدونم چی هست خیلی اذیتم میکنه همیشه گوشه چشمم بوده ولی نمیتونم بهفممش ولی خیلی تاثیری نداره چی بگم
-اقای فردوس بیا پا تخته لطفا اقای فردوس پل تخته اقای فردوس
× آوان کجایی آوان نعلم با توه هی

  • ووی بله ببخشید تو عالم خودم بودم
    +آقای فردوس کجایی اه سرکلاس باش دیگه حواست کجاس بیا اینو حل
  • چشم اقا (اه چقدر از ریاضی بدم میومد خیلی چرند بود نه خوبه انسانی بودم)
    زنگ خورد معلم یکم تکلیف جمع کردیم بریم خونه خونه منم کلی تغییر کرده بودم دیگه واینمیستادم که همه برن، اونم طبق معمول بیرون کلاس تکیه داده بود به دیوار منتظر من بود دیگه همیشه باهم میرفتیم باهم میومدیم.
    -چخبرا آوان چه میکنی
    +هیچی والا ریاضی مسخره اصلا خیلی سخته با هیچ کدوم مشکلی ندارم جز ریاضی خیلی گنده ایشش
    -اوو اشکال نداره بیا خودم یادت میدم خیلی اسونه مخصوصا ریاضی انسانی که کشکه
  • خب حالا نمیخواد فخر بفروشی خودم که خنگ نیستم هههه
    -نه من کی فخر فروختم گفتم یادت میگم بعدشم تو میگی سخته چطور ۱۸ میشی برام عجیبه
  • چونکه زیرا هههه
  • نه بابا نمکدون هههههههه
    داشتیم راه میرفتیم که یه مسره قلدر تو مدرسه بود اسمش امیر بود پشت سره ما بود، اوند و محکم زد تو باسنم و محکم فشارش داد و گفت جون چقد نرمه من اون لحظه حالم بهم خورد از خودم چون ازینکارا واقعا نفرت دارم برگشتم بهش گفتم
  • کثافت روانی مگه مرض داری اشغال
    × جون بابا فشم بلدی بدی تو بیا بشین روش
  • بی شعور روانی اگه یه بار دیگه اینکارو کردی
    × اگه چی ها مثلا میخوای چیکار کنی منو بزنی
    النگوهات نشکنه مامانی
    سامان اومد جلوم خیلی عصبی دستاشو مشت کرده بود رگاش زده بود بیرون و چون من اسم داشتم واقفا قدرت دعوا کردن با امیرو نداشتم چون اگه حمله بهم دست میداد ممکن بود خیلی برای من بد بشه اما سامان
    -زر نزن بابا ترکه تو گوه خوردی دست زدی بهش دستاتو میشکنم
    ×تو کی باشی این وسط هروقت گفتن پیرزن بپر وسط جیق بزن برو بابا
    امیر اومد رد شه و با دست زد وسط سینه سامان و حلش داد، سامان هم عصبانی شد و از پشت پرید روش و تا میخورد زدش تا حالا اینقدر عصبانی و خشمگین ندیده بودمش امیرم مثله دختر پنج ساله هم خنج انداخته بود و لباسشو پاره کرده بود رفتم جلو که جدا شو کنم سامان از کنترل خارج شده بوده بهش دست زدم منو پرت کرد خوردم زمین کنی ترسیدم البته پسره احمق روانی حقش بوده سامان له و لوردش کرده بود
    +سامان خوبی چرا اونکارو کردی اخه اون وحشیه نگاه کن مثله دخترا‌چقدر خنجت زده عوضی
    -اشکال نداره برای دوستم بوده برام مهم نیست
    +برای من مهمه دعوا نکنی اخه چرا دعوا اگه یه چیزیت میشد چی اگه اسیب میدیدی چی من هیچوقت خودمو نمیبخشم اینجور ادمارو ولش کن الکی پارس میکنن
  • نه باید درس و عبرت بهشون داد نه اینکه سکوت کرد تو فقط هار ترش کردی
  • حالا باشه بیا بریم تو پارک سره کوچه بشین تا بیام
    رفتم از هاپیر پیشه خونمون یه بطری اب معدنی گرفتم اول دادم بهش خورد بعد گفتم بیا یه اب بزن به صورتت خاکی شده بهش گفتم یکم زخماتو بشور یه چندتا دستمال مرطوب انتی باکتریال دیدم بهش زخماشو تمیز کرد منم یه نگاه انداختم چیزی نبودن سطحی بودم خداروشکر ولی سانان خیلی کله خرابه وایی ولی حداقل هوای دوستاشو اابته تو ذهن من دوست بود تو ذهن خودش چیزه دیگه ایه بود دوست نبودم براش و من هم ازین موضوع بیخبر بودم اما مگه عشق همیشه تورو خبر میکنه، نه حتی در هم نمیزنه باید خودت دیر یا زود بفهمی و باهاش کنار بیایی یا خودتو به اون راه بزنی یکم تور پارک نشستیم روی تاب ها تاب بازی کردیم مثله بچه ها الاکلنگ سرسره کودک های درونمون اون لحظه به مرز شکوفایی رسیده بودن و تا سرحد انفجار پیش رفتیم وقتی حسابی
    حس های کودکانمون لبریز شد به خودم اومدم و دیدم که الان وسط پاییزیم و هوا تقریبا سرده سامانم لباسش پارس دست کردم تویه کیفم یه تیشرت دراوردم دادم بهش البته اون چون باشگاه میرفت از من کمی بزرگ تر بود ولی لباسم تقریبا اندازش بود
  • بیا سامان این لباسو بپوش سرما نخوری مریض شی هوا گول زنندس بیا
  • مرسی چه تیشرت قشنگی
  • مرسی قابل نداره اصلا میخوای برای تو
  • نه بعدا بهت میدنش حتما باشه
    لباسو دادم بهش اول بوش کرد فکر کردم بویه بدی میده
  • وای اگه بو میده که…
  • نه نه اصلا نمیده خیلیم خوبه (آوان داشتم ریه هامو با عطر تنت پر میکردم)
    خلاصه پوشید و رفتیم به سمت خونه
    -هی آوان به کسی چیزی نمیگیا که امروز دعوا کردیم خودم یکاریش میکنم
    +باشه سامان خیالت تخت چیزی نمیگم به هیچکس
    -مرسی بزرگ مرد کوچک خدافظ
  • خدافظ حواست به خودت باشه
    رفتم خونه به همه سلام کردم هیچ حوصله نداشتم حتی یه ذره به متمانم گفتم من گشنم نیست میرم فقط بخوابم بعدا یچیزی میخورم رفتم تو اتاقم ولو شدم رویه تختم اینقدر خستم بود که نمیدونم غرق در رویا کی خوابم برد عصر که بیدار شدم سردرد بدی داشتم به زور از تویه تختم بلند شدم پنجرمو بستم رفتم پایین
    -وا آوان پسرم این چه قیافه ایه حالت خوبه
    +نمیدونم فکر کنم سرما خورده باشم یه دکتر میرم امپول بنویسه زوی خوب میشم
    -ببین دکتر میریا گفته باشم نیوفتی سره عزیزم
  • بلشه چشم
    داشتم تو حرارت بدنم میسوختم خیلی گرم بود حالم خوب نبود بدنم خیس عرق شده بود فردا صبح نتونستم برم مدرسه کسیم خونه نبود مامان بابام که سره کار بودن داداشم اَوستا هم که پیش دبستانی بود صدای زنگ درو شنیدم اما نمیتونستم برم پایین اونم دوبار زنگ زد دید کسی درو باز نمیکنه رفت من یه قطر اشک از گوشه چشمم رونه شد چون دوست نداشتم ناراحت بشه از یطرف هم واقعا نمیتونستم درو بازکنم توی دلم ازش معذرت خواهی کردم اولین باری بود که تو این مدت تنهایی میرفت و منم میدونستم چه حسی داره تنهایی رفتن به جایی مامانم اومد
    تقریبا ساعت نزدیک یک بود اومد تو اتاقم دیدم که من تو تختم
  • آوان عزیزم خوبی حالت خوبه پاشو بریم دکتر
    +مامان نمیتونم اصلا حرکت بکنم تموم بدنم درد میکنه اصلا نای راه رفتن ندارم بزار تا بابا بیاد
    -نه اصلا نمیشه پاشو ببرمت پاشو پاشو همین الان
    +مامان بخدا نمیتونم تکون بخور بزار بابا بیاد
  • وا بچم جلو چشمم تو تب داره میسوزه بعد صبر کنم وایسا میدونم چیکار کنم
    مامانم یهو اتاقم رفت بیرون
  • خدایا چی بگم از دست این بچه حالش خوب نیست خودشم به فکر نیست حالا خوبه خودشم میدونه که بدنش ضعیفه از دست این بچه ها
    از خونه خارج شد و رفت دره خونه سامان
    ×کیه بفرمایید
  • سلام وقتتون بخیر من مادر آوان هستم
    ×اه بله خوب هستید شما
  • بله دستتون درد نکنه، ببخشید آوان حالش خوب نیست میشه لطفا سامان بیاد کمک کنه ببریمش دکتر
    ×بله حتما چرا که نه فقط سامان یه ۱۵ ساعت دیگه میاد از مدرسه حتما بهش میگم بیاد شما کمی منتظر باشید
  • بله مرسی دستتون درد نکنه با اجازه
    ×خواهش میکنم خدافظ شما
    مامانم اومد بالا تو اتاقم گفت یه ربع ساعت دیگه میریم، توی ذهنم یعنی ربع ساعت دیگه چه خبره و تلفن مامانم زنگ خورد رفت با گوشیش صحبت کنه
    منم لحظه به لحظه حالم داشت بدتر میشد که زنگ خونمون خورد مامانم درو باز کنم یه صدا هلی میشنیدم که سلام پسرم خوبی خدا خیرت وو اینا و صدا داشتن نزدیک تر میشدن که دره اتاقم باز شد خودش بود
    ×به به نمیخوای سلام کنی
    -سلام ببخشید خیلی تو حاله خودم نیستم
    ×پس بگو چرا امروز درو باز نکردی نگو مریض بودی نگفتی نمیتونستی زنگ بزنی بگی من حالم خوب نیست گوشیو برای چی ساختن
    البته درست میگفت چرا به ذهن خودم نرسید
    -درست میگی ببخشید
    × حالا اشکال نداره پاشو بریم دکتر پاشو
    -سامان نمیتونم خیلی کوفته ام اصلا جون ندارم
    +بیا میبینی منم گفتم هی اینو تحولم میداد مادر بلندشو دیگه عزیزم
    × اشکال نداره خاله من کمکش میکنم شما برو پایین من کمکش میکنم اماده شه
  • باشه پسرم
    مامانم رفت پایین اونم کنار تخت نشست بازومو نوازش میکرد و میگفت
    ×آوان بلند شو باشه اگر نمیتونی بگو کمک کنم باشه
    من سعی کردم ولی نتونستم بیماری بهم غلبه کرده که بغضم ترکید گریه کردم نمیتونم سرمو بلند کرد گذاشت رو پاش
    ×وای آوان اشکال نداره پسر چرا گریه میکنی خودم کمکت میکنم عزیزم
    بیماری خیلی بهم فشار اورده بود اما اون بهم کمک پتو رو کنار زد دستشو گذاشت زیره بغلم بلندم کرد گذاشتم رویه دست و ازم پرسید لباسام کجان یه تی شرت و شلوار برام اورد کفت کمک میکنی اینارو تنت کنم تی ش تمو دراورد من بدنم خیس عرق شده بود سکم اینور اونور نگاه کرد از روی چوب لباسی پشت در یه حوصله برداشت و بدنمو کمی خشک کرد و تی شرتو تنم کرد من دیگه چیزی نفهمیدم شلوارمو هم عوض کرد عینه نوازادا شده بودم که بقیه باید همه کاراشونو بکنن
    ×آوان میتونی راه بری
    من جوابی ندادم اونم فهمید که نمیتونم اومد بغلم کرد و بردم پایین
  • اه خاله چرا اینجوری میگفتی خودش بیاد ای بابا چقدر تنبله این
    × کجا ببرمش خاله
    +ماشین تو حیاط پارکه بزارش صندلی عقب عزیزم دستتم درد نکنه
    ×خواهش میکنم خاله هر درخواستی داشتید بگید
    من گذاشت تویه ماشین البته چون ورزش میکرد حمل کردن من براش خیلی راحت بود انگار داشت وزنه جا به جا میکرد و من تویه راه با خودم داشتم زمزمه میکردم که
    زجانم من دگر سیرم، جهان افسرده می بینم

برون از سینه شد قلبم، تنم دلمرده می بینم

زمانی را که بیماری، زخندیدن چه بیزارم

گلم را پیش رو هردم، چنین پژمرده می بینم

خلاصه منو بردن دکتر، منو معایه کرد و حدس زد که اِلمان های خونم اومد باشه پایین و سرما هم خورده و باید یه روز بستری بشه همونجا سامان گفت من میمونم پیشش اما مامنم مخالفت کرد اما بعد از کلی صحبت کردم راضی شد که سامان بمونه بعنوان همراه بیمار پیش من

ادامه دارد…

نوشته: میخک های پژمرده


👍 10
👎 2
7201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

784861
2021-01-05 07:44:01 +0330 +0330

بابا کی میخواین دست از سر این سوراخ گوه دونی بردارین گاییدینمون امشب از ترس تا صبح بیدار بودم که نکنه همکارم بیاد بکنم

1 ❤️

784871
2021-01-05 10:50:28 +0330 +0330

لطفا بعد از نوشتن داستان یه بار دیگه بخونش و غلط املاییارو تصحیح کن،مرسی بابت داستان قشنگت.

2 ❤️

784910
2021-01-05 16:47:18 +0330 +0330

مرسی رفیق
.

1 ❤️

785309
2021-01-07 19:27:34 +0330 +0330

سلام
من با اینکه چندین ساله این سایت رو میشناسم اما به تازگی عضو شدم و این اولین و شاید اخرین نظردهی من تو این سایت باشه
داستان از نظر من جذابه البته نمیدونم چه میزان از این اتفاقات واقعی هست
به نظرم اشتباهات نگارشی به هر داستانی لطمه وارد میکنه
چه این اشتباهات در تایپ کردن باشن چه در رعایت قواعد و دستور زبان فارسی که همه ما تا حدی اشنایی داریم باهاشون
لطفا این موارد رو رعایت کن … در ضمن من همونطور که گفتم از داستانت خوشم اومده و منتظر قسمت جدید بودم اما بنظرم بهتره کمی درباره نحوه بیان و تعریف کردن داستانت تجدید نظر کنی
با اشتیاق منتظر قسمت بعد هستم

3 ❤️

787818
2021-01-22 10:05:38 +0330 +0330

منتظر قسمت بعدی هستم😐

0 ❤️

800234
2021-03-29 02:48:29 +0430 +0430

سلام عزیزم داستانت خیلی قشنگه فقط میشه زود تر بزارییییی

1 ❤️

808538
2021-05-08 23:29:08 +0430 +0430

منم ی همچین حسی داشتم ولی ب عشقم نریسدم
قلمتو دوس داشتم
لطفا زود بقیشو بزار

0 ❤️

817094
2021-06-25 22:08:53 +0430 +0430

همچنان منتظر قسمت بعد هستیم.
من ادبیات میخونم، اگر دوست داشتید، افتخار بدید تا در باب نقد فنی و محتوایی داستان بحث کنیم.

0 ❤️

847506
2021-12-11 12:53:56 +0330 +0330

و من همچنان مشتاقانه بعد از یکسال منتظر قسمت بعدیم

0 ❤️

847572
2021-12-11 20:43:47 +0330 +0330

علف سبز شد زیر پام میشه بقیشو بزاری ؟

0 ❤️