جذبه ی سکس

1395/08/15

سلام
از همان ابتدای بلوغم خیلی زود با شگفتی به اسم جلق آشنا شدم لابد میگویید که چرا اینگونه شروع کردم مگر مهم است که نام من چیست وقتی قرار است که اسمی دروغین تحویلتان دهم یا همه اطلاعات دیگر که ارزش چندادنی ندارند داشتم میگفتم از همان ابتدا با شگفتی به اسم جلق آشنا شدم به قول حضرت استاد سعدی
ای خواجه اگر با خرد و تمکینی
جز جلق زدن کار دگر نگزینی«خبثیات سعدی»
آن روز ها هر صحنه ای بهانه ای بود برای جلق شب من مثلا خم شدن دختر همسایه برای شستن ضرف در حیات و حرکت موزونش هنگام شستن که باعث میشد آن کون با لرزشش چون برف پاک کن ماشین این سو و آنسو برود
یا حتی دست زدن های ناشیانه و دزدکی ام به کون آن چند پسر خوشکل چندسال کوچکتر از من و…
خلاصه هرسال که من بزرگتر میشدم از طول جلق ها کاسته و بر تعداشان افزوده میشد آنقدر کم رو و دست و پا چلفتی بودم که هرگز نمیتوانستم با دختری سلام و علیک کنم چه برسد که بخواهم رابطه ی خاصی داشته باشم البته چندباری کون پسر از روی ناچاری کرده بودم بله از روی ناچاری ورنه به قول جناب ایرج میرزا «تو طعم کوس نمیدانی که چون است _وگرنه تف کنی بر هرچه کون است»خلاصه سال ها گذشت من به امید رابطه با دختر وارد دانشگاه شدم در همان هفته ی اول عاشق دختری شدم دختری با لب های برجسته قدی کوتاه سینه هایی متورم و درشت و کونی برجسته تر که باعث میشد انحنایی بی نظیر به خود بگیرد بارها باخود کلنجار رفتم که به او پیشنهاد بدهم و هربار شرم بر من غالب بود آنقدر دست روی دست گذاشتم که او با یکی از همکلاسی هایمان دوست و نامزد شد به قولی
گرم هم آغوشی و لبخندین
توو بستر بیتابتون تاصبح
تکلیف تنهاییم روشن بود
مثل چراغ خوابتون تاصبح
مدتی گذشت من همچنان سوگوار غم هجر او بودم که از انجا که این کمبود رابطه در من فوران کرده بود مجدد عاشق دختری دیگر شدم دختری کاملا از نظر چهره متوسط اما از نظر فرهنگی بسیار رفیع ، دل به دریا زدم و برای اولین بار به دختری پیش نهاد دادم که جواب او در طی پیامی این بود آقای… شما فرد محترمی هستی اما دنیای ما با هم تفاوت دارد به قول رستاک «توو فکر یه آغوش محکم باش_دنیای ما اندازه ی هم نیست»البته در این میان گاه از دخترها جزوه گرفته بودم گاه در بعضی از درس ها به آنها کمک گرفته بودم و کمی از فوبیای جنس مخالفم کاسته شده بود ضمن اینکه به دلیل دیدن صحنه های بیشتر بیشتر هم جلق میزدم این ها گذشت تا بار دیگری با دختری دیگر از رشته ی نقاشی آشنا شدم دختری کاملا سفید با صورتی گرد و نرم ، میتوانستم سینه اش را تصور کنم سینه ای سفید و آویزان و ژله ای درست مثل اینکه خدا مثل نانوایی ماهر این دو کلوچه را با گلاب چانه زده باشد که البته این دختر خانم محترم هم به بنده جواب مثبت نداد کلا نا امید شده بودم درس هایم روز به روز افت میکرد دیدن رفیق هایم که هرکدام یاری داشتند مرا اذیت میکرد به قول صایب :نه گندمی نه یار گندم گونی
ماهم دلمان خوش است آدم هستیم»یا به قول سعدی جان :«هرگز حسد نبردم بر منسبی و مالی
الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی»
از قضا روزی یکی از همکلاسی هایمان گفت که دختری از تو خوشش آمده من هم با ذوقی در سینه اما با چهرهای کاملا بی تفاوت گفتم بیاید تا با هم حرف بزنیم خلاصه برای فردایش قرار گذاشتیم آن دختر آمد بعد از کلی تعرفات معمول که من از شخصیت تو خوشم آمده است و من نیز و…رسیدیم به تعریف رابطه که در این رابطه از هم چه میخواهیم من زبانم بند آمد و نتوانستم از سکس حرفی بزنم میترسیدم ، خلاصه مدتی با هم بودیم رابطه مون از پاییز شروع شده بود یه پاییز رویایی وقتی در زردی برگ ها راه میرفتیم و دستان او در دستم بود حسی بی نظیر داشتم ناخودآگاه گریه ام میگرفت او هربار با عبارت «دیوانه جان چرا گریه میکنی و تحویل یه لبخند آرامم میکرد «مرا خود با تو سری در میان هست_وگرنه روی زیبا در جهان هست»خلاصه روز ها میگذشت و ما به هم نزدیک تر میشدیم دست در دست هم در زیر باران، بوسه در زیر باران ، لب بر لب هم در زیر باران و هر بار او پیش قدم بود انگار من هرگز جرئت شروع چیزی را نداشتم کمکم زمستان داشت از راه میرسید امتحانات ترم فرد هم نزدیک بود او تصمیم گرفت برای اینکه من کمکش کنم برای اولین بار به خانه ی مجردی ام که با یکی از دوستانم گرفته بودم بیاید آن روز به دوستم که گفتم بدون که من بفهمم برای راحتی مان از خانه زده بود بیرون وقتی آن اوی اسطوره ای من آن اوی بی نظیر من اود قدری دم در به هم عجیب خیره شدیم «نشود فاش کسی آنچه میان من و توست_تا اشارات نظر نامه رسان من و توست»و بعد او را در آغوش گرفتم چقدر با شال و گردن زیبا بود به قول رستاک
با شالگردن از همه زیباتری
حق داری دنیا رو زمستونی کنی
بعد از قدری آغوش با هم به داخل خانه آمدیم من کتری را گذاشتم او هم لباسش را در آورد و با تاپ و شلواری لی شروع کرد به باز کردن کتاب هایش من آمدم کنارش نشستم قدری که توضیح دادم با لبخندی مرا نگاه کرد و نامم را با ناز خاصی صدا زد و من گفتم جانم گفت که چقدر مرا دوست داری سوال عجیبی بود دلم هری فرو ریخت سریع گفتم خیلی و به بهانه ی کتری سریع به سمت آشپزخانه دویدم وقتی برگشتم او را در هیئتی بی نظیر دیدم او ایستاده بود روبه رویم با قدی همشانه با خودم لب هایی بر جسته که لب های پایین قدری برجسته تر بود لب هایش مثل تمشک های شبنم خورده سرخ بودند و براق و چشم هایش به قول شاعر بزرگ منزوی «دو چشم داشت دو سبز_آبی بلاتکلیف_که در دوراهی دریا چمن مردد بود»و سینه هایی نشبتا درشت که از پشت تاپ بنفش ابراز وجود میکردند چون دو گوهر دریای نور و کوه نور و انگار قرار بود من نادرانه این دو الماس را به چنگ به آورم ران هایش چون دو ستون مرمری صاف و تراش خورده بودند که با رنگ آبی شلوارش تزیین شده بود رنگ پوستی برنزه جذابیت عجیبی به چهره اش میداد من واقعا شق کرده بودم اما جرئت بیان هیچ پیش نهادی را نداشتم ناگاه با صدای او به خود آمدم که با معصومیتی خاص رو به پنجره به من گفت که مرا ببوس و من با شرمی دو چندان بوسی کوچک از گونه های برداشتم بیرون از پنجره بارش دانه های ریز برف به حمله ی شدید ملخ ها شباهت داشت اینبار او به سویم آمد بی آنکه حرفی بزند لبش روی لبم گذاشت و دستش را از پشت دور کمرم قفل کرد قبلا از هم لب گرفته بودیم اما این بوسه بسیار برایم خاص بود این لب گرفتن ده دقیقه ادامه پیدا کرد من جرئت پیدا کردم و دست بردم به روی سینه هایش زیر چشمی صورتش را می پاییدم که دیدم لبخند رضایت روی لبانش نقش بسته پس به کارم ادامه دادم شروع کردم به مالیدن آن سینه ها آن دو سیب نوبر لبنان ناگاه او دست هایم را پس زد سریع زیر پوشم را تنم در آورد و شروع کرد به لیسیدن تنمو با آن لبهای بی مانندش هرگز در خواب هم چنین لحظه ای را نمیدیدم هم ترس داشتم هم لذت من هم به خودم جسارت دادم سعی کردم تابش را از تنش در بیاورم که خود او هم همراهی کرد و سریع تابش را در آوردم و بی هیچ فاصله ای سوتین قهوه ای ش را هم ازتنش در آوردم وای دو سینه برنزه ی زیبا مقابلم بود دو چشمه ی شیر و عسل باورم نمیشد این منم که امروز صاحب این دو گوهر قیمتی هستم سریع نزدیک کشاندمش تا نرمی سینه های نرمش را روی بدن عریانم احساس کنم محکم بغلش کرده بودم دوست نداشتم این لحظه به پایان برسد آغوشش مدحوشم کرده بود اما این بار او دیوانه وار خود را از من کند و زیر شلواری و شرتم را یک باره کشید پایین و کیر کلفت و طویل مرا بی هیچ شکی در دهانش گذاشت انگار دور کیرم را پنبه پوشانده باشد نرم بود و گرم گاه از دهانش در می آورد و نوکش را زبان میزد که این کار بسیار مرا دگرگون میکرد داشت کمکم آبم می آمد که کیرم کشیدم بیرون او را روی قالی دراز کردم دوباره خودم را به سینه هایش قدری چسپاندم و بعد شروع کردم خوردن سینه هایش او چشمهایش را بسته بود و لبخند روی لبش خبر از لذتش میداد حال نوبت من بود که شلوارش را دربیاورم شلوارش را همانطور که خوابیده بود به زحمت تا نیمه کشیدم پایین واییی این دیگر باید خواب باشد من در یک قدمی کوس آن هم یک کوس بینظیر قدری شورت مشکی اش را بو کردم واقعا بی نظیر بود شروع کردم به لیس زدن شرتش و گاه گاز زدن کوسش از روی شلوار که با آه های منقطع و شهوت برانگیز او همراه بود شرتش را هم تا نیمه کشیدم پاییین شروع کردم به مالیدن کیرم به آن کس پفکی برنزه خیلی حس بی نظیری داشتم او همچنان چشم هایش را بسته بود که ناگاه نامم را صدا زد و گفت از کون مرا بکن و بی هیچ مکثی به پشت و در حالت سجده ایستاد حال یک کون با برجستگی های بی نظیر روبه رویم بود ده دقیقه ای را با سوراخش ور رفتم اما نتوانستم کیرم را در کونش جادهم و از طرفی هم دوست نداشتم درد بکشد به او گفتم که دراز بکشد پاهایش را به هم بچسپاند او هم سری تکان داد و این کار را انجام داد من مجددا قدری کیرم را به کوسش آن کس پف کرده و خیس مالیم و سپس رد کردم لای پایش رویش دراز کشیدم و محکم.در بغلم فشار میدادم ش و کیرم با فاصله ی کم نسبت به کوسش سرگم عقب جلو شدن بود ده دقیقه ای که ادامه دادم احساس کردم دارد آبم می آید او گفت که روی سینه ام خالی کن او سینه هایش را به هم چسپاند و من با گذاشتن کیرم لای آن آب را همانجا خالی کردم اما چون میدانستم که او هنوز ارضا نشده شروع کردم به خوردن و با انگشت ور رفتن با کوسش تا ارضا شد بعد بلند شدیم لباس هایمان را پوشیدیم و در آغوش هم هردویمان ناخودآگاه گریه کردیم او با گریه میگفت که خیلی وقت بوده که منتظر چنین روزی بوده و من با گریه به او میگفتم که تو زندگی جدیدی به من بخشیدی خلاصه پس از این تا نزدیک های عید پنج شش باری را هم آغوش شدیم تا این که در تعطیلات عید یک روز زنگ زد و گفت که پدرش او را مجبور به ازدواج کرده است من با تمام سختی و شوم بختی هایم کنار آمدم و دیگر هرگز به او زنگ نزدم اما دمش گرم و یادش گرامی که چگونگی رابطه با دختران را پله به پله به من آموخت.

نوشته: مرید ایرج میرزا


👍 2
👎 4
13042 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

563608
2016-11-06 03:13:28 +0330 +0330
NA

بسى نيكو سخن راندى ودرلفافه
ازدلاوريهايت درّ سخن سفتى
به هر روى اميدم هست كه يارى سيمين
روى وزرين خوى دست به دستت بگذارد
ودربسترى ازمهر باتوعهدوپيمان بندد
باشدتاروى نيك بختى برتوبنمايانند
هميشه مريدراستين حضرت ختم الفقها
والمجلوقين شيخ الكونى ايرج ميرزا باش

1 ❤️

563661
2016-11-06 16:50:36 +0330 +0330

ی خورده از داستانو خوندم رفتم تو حس حافظ و سعدی دیوث.هی دارم سرمو میچرخونم میگم هوو هوو.کونکش داستانو‌ مث ادم بنویس جقمونو بزنیم.

0 ❤️

563672
2016-11-06 19:46:29 +0330 +0330

آخه مرتیکه الاغ انصافا این چی بود؟

0 ❤️

563761
2016-11-07 12:58:36 +0330 +0330

عالی بود دادا دمت گرم . ?

0 ❤️

563767
2016-11-07 16:40:13 +0330 +0330

نصفشو خوندم ولی یک ذره هم متوجه داستانت نشدم .غلط املایی خییییلی خییییلی زیاده برادر ،بعضی غلط املایی هات کلا معنی کلمه رو عوض میکرد و نمیفهمیدم منظورت چیه ،در ضمن نوشتنت افتضاح بود ،کتابی نوشتی کل داستانو ،ویرایش هم نکردی …
دیس لایک کردم .جقی لطفا دیگه ننویس به هیچ عنوان(wanking)

0 ❤️

564360
2016-11-13 17:53:36 +0330 +0330

به قول سعدی
اگر تو شاعری در این ولایت
هر رهگذری تو را بگاید 🙄

0 ❤️

564361
2016-11-13 17:55:52 +0330 +0330

کسشعر به روایت متن به این میگن

0 ❤️