جرقه اول - هشیار و بیدار

1395/10/07

اعضای محترم شهوانی سلام
راستش من داستان نویس نیستم ولی خیلی دوست دارم بنویسم . شاید بیشتر مطالبی که براتون خواهم گفت جنبه خاطره داشته باشه که از دید من همینطوره ، در غیر اینصورت حتما مطلب قبلی من تایید می شد .
من کی هستم؟
من اسمم بابکه و الان 36 سالمه . و از 25 سال پیشم شروع میکنم.
خیلی بده ماها که کسی رو جز خودمون نداریم به هم فحش میدیم
خیلی فکر کردم که اول حرفام چی بنویسم که شما خیلی راحت شروع به فحش دادن نکنین ، ولی الان که استارت نوشتن رو زدم تو ذهنم اومد که اشکال نداره ، اگه با فحش هاتون خالی میشین ، بنویسین .
من سعی میکنم از اولین خاطراتم براتون بگم و اگه استقبال شد تا همین ایامی که در اون هستیم رو براتون مینویسم .
اما اصل خاطره :
من حدود 10 یا نهایتا 11 سالم بود و خیلی بچه مثبت بودم و مثل هم سن های خودم نبودم و همش تو جلسه قرآن و … بودم . بهترین تفریح من همون جلسات بود و خیلی کم با بچه محلای خودم گل کوچیک بازی میکردیم .
یه فامیلی داشتم که تو یه تالار عروسی کمک آشپز بود و گاهی موقع شام که میشد من میرفتم پیشش و اون هم سنگ تموم میگذاشت برام و همیشه حسابی با غذا و میوه از من پذیرایی میکرد .
آخرین باری که من رفتم تالار روی یکی از از یخچالای اونجا یه دستگاه بازی ای بود که قدیمی ترها یادشونه بهش میگفتن هشیار و بیدار ! آخه تو اون برنامه تلویزیونی یکی از بخش هاش از همون بازی استفاده میکرد.
روحم میرفت برای چیزایی که به نوعی با سیم و برق و باطری سرو کار داشت .
به یکی از اون پرسنلی که اونجا بودن گفتم این برای کیه ؟ گفت برای کسی نیست . میخوای؟
من احمق هم با کلی ذوق گفتم آره .
حتما تا ته قصه رو فهمیدین اما صبر کنین !
-میخوای این دستگاهو؟
-آره
-الان نه ، بزار مهمونا رفتن بیا ببر

  • باشه ، من امشب مسجد نزدیک اینجا جلسه دارم ، میام قبل جلسه میبرمش
    -باشه

آقا من از همه جا بی خبر وقتی رسیدم تو تالار خوب قاعدتا کسی نبود و اون بی همه چیز منو از زیر کرکره برد تو .
همین که منو میبرد به سمت جای امنی که داشت ، هی منو میبوسید و حرومزاده یه گاز از لپ من گرفت (یواش). من گریه میکردم و اون منو از جایی که پله داشت پایین میبرد و البته یکی دو نفر دیگه هم بودن که ورود به ماجرا پیدا نمیکردن .
یادم نمیاد که شلوارمو به زور پایین کشید یا گفت و من خودم شلوارمو تا بالای زانو پایین کشیدم . اما اونقدری بگم که شروع کرد لاپای من گذاشتن و من همزمان گریه میکردم . زمانش رو یادم نمیاد ولی آخرین جمله ای که من اونجا گفتم این بود که من به فامیلمون میگم و طرف بعد از این حرف یا احیانا بعد از اومدن آبش منو ول کرد و بلافاصله اون دستگاه رو به من داد و من اومدم بیرون .
همونطوری اومدم رفتم سر جلسه قرآن.
در حالی که بوی عجیبی رو توی شلوارم و بدنم حس میکردم و حس میکردم که لای پام خیسی عجیبی هست . .
من نمیفهمیدم . و کاش نمیفهمیدم . و واقعا ایکاش نمیفهمیدم.

نمیدونم اون آدم کجاست !
نمیدونم زندست یا مرده !
ولی همیشه میگم خدایا اگه من ازش بگذرم ، تو میگذری؟

این یه جرقه بود تو زندگی معصومانه من و من الان دیو پلیدی هستم که یکی دوتا دیگه از این جرقه ها توی زندگیم آتیش عظیمی به وجود من انداخت.

جرقه بعدی رو اگه این داستان تایید شد و نظر دادین براتون میگم

پس ! ادامه دارد

نوشته: بابک


👍 4
👎 1
7428 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

570573
2016-12-27 20:05:57 +0330 +0330

متاسفانه وقایعی که تو بچگی برای ادم رخ میده جبران ناپذیره،عواقبش تو بزرگسالی برای ادم نمود پیدا میکنه.
ولی دوست عزیز به نظر من بهش فک نکن،اصلا نزار برات تداعی بشه…

0 ❤️

570588
2016-12-27 21:04:08 +0330 +0330

خیلی خوبه که به کون دادن خودت اعتراف کردی

0 ❤️

570619
2016-12-28 00:29:04 +0330 +0330

گریه نکن داداش بچه بودی گول خوردی هر وقت اون لحظه اومد تو فکرت باهاش جق بزن اینطوری راحت تر میشی افسردگیت هم از بین میره

0 ❤️

570670
2016-12-28 15:01:43 +0330 +0330

میزدی تو شمای کیرش تا در بیان ?

0 ❤️

570685
2016-12-28 18:46:07 +0330 +0330

ادامشو بنویس لطفا

0 ❤️

570778
2016-12-29 07:01:04 +0330 +0330

از دوستانی که منو درک کردن و مودبانه کامنت گذاشتن ممنونم
ادامه داستانم رو به زودی مینویسم و امیدوارم بهتر از این بشه .

0 ❤️

570827
2016-12-29 19:20:50 +0330 +0330
NA

بنویس ولی ی کم طولانی تر چون این داستان نبود در حد اسمس بود :/

0 ❤️