#11
-آرمان تو… تو اینجا چیکار میکنی؟
-خودت اینجا چیکار میکنی؟!
فکر کنم هنوز باورمون نشده بود که چه فاجعه عظیمی رخ داده. یه لحظه با خودم گفتم شاید اشتباه گرفتم، شاید امیر همین دور و براست و آرمان برای هواخوری اومده پارک اما اینجا تنها کسی که سوییشرت آبی داشت آرمان بود.
-من…
حرفمو قطع کردم، حالم خراب بود. حتی نمیدونستم باید چی بگم. اونم نمیدونست! فقط دوست داشتم فرار کنم و برم یه جای خلوت، بعد با خودم فکر کنم که الان دقیقا چی شد؟! عقب عقب رفتم و گفتم: من… من باید…
و بدون اینکه جملهم رو تموم کنم بهش پشت کردم و با قدمهای شتاب زده از اونجا دور شدم.
وقتی رسیدم تارا در خونه رو باز کرد. هیجانزده پرسید: چی شد؟ یارو چطور بود؟!
وقتی نگاهش به قیافهام افتاد هیجان جاشو به نگرانی داد و گفت:
-چی شده؟ این چه قیافهای مهدی؟
کنارش زدم و نشستم رو مبل. گفتم:
-هیچی نگو که بدبخت شدیم.
با ترس نشست کنارم و گفت: چرا؟ نکنه پلیس بودن؟
نگاه خیرهای بهش انداختم و گفتم: پلیس؟ نه، آخه پلیس؟
شونه بالا انداخت و جواب داد: آخه من از کجا بدونم؟ تو که چیزی نمیگی.
سرمو با کلافگی تو دستهام گرفتم و گفتم: کاش پلیس بود تارا، کاش پلیس بود. رفتم سر قرار ولی به جای امیر آرمانو دیدم.
یه لحظه هنگ کرد و بعد با صدای بلند گفت:
-آرمان؟
فکر کنم یه لحظه این آرمان رو با برادر کوچیکترش اشتباه گرفت. کلافه گفتم:
-اونو نمیگم بابا، همکارم تو آزمایشگاهو میگم، اون آرمان.
یکی دو بار در خونه هم رو دیده بودند و از دور آشنایی داشتن. هینی کشید و با کف دست کوبید رو صورتش.
-وای. بیچاره شدیم که. اگه… اگه به بقیه بگه چی؟
با شنیدن این حرف چهارستون بدنم لرزید اما سعی کردم نفوس بد نزنم.
-دیوونهای؟ به کی میخواد بگه؟ پای خودشم گیره. چیزی نمیگه فقط، انتظارشو نداشتم. قرار بود غریبه باشه نه اینکه…
هوفی کشیدم و سرمو به بالای مبل تکیه دادم. ریده شده بود به اعصابم. از این به بعد چجوری باید تو روی آرمان نگاه میکردم؟ آرمان چجوری باید تو روی من نگاه میکرد؟ با یادآوری نکتهای محکم به پیشونیم کوبیدم. تارا گفت: باز چی شده؟
-واااای تارا وااای، به فنا رفتیم. آرمان فیلم هامون رو دیده!
تارا چند لحظه ای به من نگاه کرد و گفت: خدا لعنتت کنه. همهاش تقصیر توئه!
-چی؟! باریکلله…الان دیگه همه چی افتاد گردن من آره؟
-بیچاره! رفیق صمیمیت لای پای من رو دیده، من که خودم نشونش ندادم! تو فیلم گرفتی.
صورتم رو بین دستهام گرفتم. عجب بگایی شده بود. خوشبختانه فردا صبح کلاس داشتم و خونه بودم اما پس فردا باید میرفتم آزمایشگاه. اونجا باید چه خاکی به سرم میریختم؟
دمغ و بیحال از جام بلند شدم و رفتم اتاق خواب. اون روز به جز وقتی که مجبور بودم با تارا صحبتی نداشتم. اصلا رمق صحبت کردن نداشتم. صبح با کسلی رفتم دانشگاه و برگشتم خونه. تارا خونه نبود. دوست داشتم فقط یه جا بشینم و مست کنم شاید این اتفاق فراموشم شه اما حیف که نه چیزی داشتم و نه تا به حال خورده بودم! نیم ساعتی گذشت، یه دفعه یاد مریم افتادم. وقتی نمیشد مست کرد، به جاش میشد ارضا شد و یکم آرامش داشت! تو این زمان هیچ علاقهای به تارا و بدنش نداشتم اما به یه بدن متفاوت، چرا که نه؟! بهش پیام دادم و اون باز جنده بودن خودشو ثابت کرد چون 45 دقیقه بعد پشت در بود و تند تند زنگ در رو میزد. در رو باز کردم و گفتم:
-سر آوردی؟
-سلام خوشاخلاق! پارسال دوست امسال آشنا.
-زندگی متأهلیه دیگه! آدم سرش شلوغه.
نزدیکم شد و با لحن خاصی گفت: جدا؟ این چه طور زندگی متأهلیه که دم به دیقه گذرت به من میفته؟!
-ناراحتی برو.
لبخندی زد و گفت:
-با توجه به خاطرات دفعه پیشمون الان اگه بخوای منو بیرون کنی من نمیرم!
قشنگ تنش میخارید. ریحانه چطور با این بشر دوست شده بود؟
-این دفعهام همینجا؟
اینو گفت و به کاناپه اشاره کرد. یکم مکث کردم و گفتم:
-نه، بریم اتاق خواب.
خودمم نمیدونستم چرا اتاق خواب رو انتخاب کردم. این دفعه مثل سری پیش ناشی نبودم. روی تخت دراز کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم. منتطر موندم خود مریم منو به اوج برسونه. لباسهاش رو درآورد و اومد سمتم. دستی به یقهام کشید و همون دست رو روی عضلات سینه م به سمت پایین کشید.
-خوشم میاد، ورزیدهان!
چیزی نگفتم. گفت:
-میخوای عشق بازی کنیم؟
علاقهای به بوسیدنش نداشتم. سری تکون دادم و گفتم:
-فقط کارتو بکن.
قیافهشو کج کرد و ادایی درآورد. شنیدم زیر لب گفت:
-از خداتم باشه!
شلوارم رو که پایین کشید به پاتختی اشاره کردم و گفتم:
-کاندوم یادت نره.
بدون ناراحتی و مخالفت کاندوم رو از کشو درآورد و تو یه حرکت جانانه و حرفهای با دندوناش کاندوم رو روی کیرم کشید. میدونستم کار خیلی سختیه و کلی تمرین میخواد.
-مثل دفعه قبل.
باشهای گفت و این بار خودش انگشتاشو خیس کرد و روی سوراخ عقبش کشید. با ورود کیرم به سوراخ نسبتا تنگ کونش آهی کشیدم و عضلاتم رو شل کردم. این دقیقا چیزی بود که میخواستم! رهایی از فکرهای کشنده حتی برای یک ساعت. همونجور که خودشو بالا پایین میکرد صورتشو آورد سمتم و گفت:
-لبمو ببوس.
از این سبکبازیا و رفتار جلف و زنندهاش بدم میومد. من بهش گفته بودم نمیخوام عشق بازی کنم اما اون انگار نه انگار.
-ببوس دیگه.
با بیمیلی خم شدم و با جای لبش گردنش رو میک زدم. خوشبختانه انگار همونم واسش راضی کننده بود که دیگه چیزی نگفت. درحالی که کمرش رو روی کیرم پیچ و تاب میداد یه دفعه بیاختیار پرسیدم: تا به حال به چند نفر دادی؟
همونطور که از حرکت نفس نفس میزد گفت: کی؟ من؟ دفعه اولمه.
وسط سکس یه دفعه زدهام زیر خنده. دست خودم نبود اما بلند خندیدم! ناراحت شد و خواست از روم بلند شه که محکم کمرش رو گرفتم. به دروغ گفتم: چرا دروغ میگی آخه؟ اونقدر زنم رو از کون گاییدم که بدونم هیچ سوراخ فابریکی انقدر گشاد نیست. خجالت نکش بگو، منو تو که باهم این حرفارو نداریم.
دوباره خواست انکار کنه.
-من نمیدونم منظورت…
عصبی شدم و محکم به سینه اش چنگ زدم. نوک قهوه ای رنگش رو بین انگشتام گرفتم و فشار دادم.
-واقعا نمیدونی منظورم چیه؟
-آخ کندیش عوضی! آی، ولکن دیگه.
جوابشو ندادم. خودش کم آورد و گفت:
-خیله خب بهت میگم فقط ول کن سینه مو.
ولش کردم. همونجور که دوباره شروع به کمر زدن کرد گفت: اولین بار چند سال پیش با پسر عموم بودم. سکس کامل نداشتیم اما هم رو میمالیدیم. بعد از اون پارسال یه پسره جلو مدرسه هی مزاحمم میشد و سعی داشت توجهمو جلب توجه کنه. نامرد خیلی زبون باز بود. یه هفته بعد تو خونهاش باهم سکس کردیم اما بعد همون بار اول زد زیرش و دیگه پیداش نشد. بعد از اونم با یکی دو نفر دیگه بودم ولی جدی نبود.
میدونستم چرت میگه، قطعا بارها و بارها از پشت سکس داشت که انقدر راحت و بدون درد روم بالا و پایین میشد.
-زنت کجاست؟
با سوالی که پرسید به صورتش نگاه کردم و گفتم:
-به زن من چیکار داری؟
صورتشو بهم نزدیکتر کرد و گفت: به زنت که کاری ندارم ولی… من عاشق خوابیدن با مردای زن دارم.
ابروهام بالا پرید و گفتم:
-چرا؟ نکنه دوست داری یه زن دیگه بیاد با شوهرت بخوابه؟
انتظار داشتم با این حرف بهش بر بخوره اما پوست کلفت از این حرفها بود. خندید و گفت: اوووو حالا کی میاد منو بگیره!
تو دلم گفتم انقد جنده بازی در میاری معلومه کسی نمیگیرتت!
-بالاخره یکی پیدا میشه، جوش نزن.
دوباره خودشو بهم چسبوند و گفت: مگه اینکه تو رو اغفال کنم زنت و طلاق بدی بیای منو بگیری!
بعد به حرف خودش خندید. پوزخند زدم.یکم تو سکوتی که با صدای نالههامون شکسته میشد سپری شد. یه دفعه پرسیدم: پسره که گفتی از جلوی مدرسه مخت رو زد، اون موقع ریحانه هم بود؟
از سوال غیر منتظرهام گیج شد. از خودم پرسیدم الان که درحال برقراری رابطه جنسی با یه دختر دیگه بودم، چرا پای ریحانه رو کشیدم وسط؟! مریم گفت:
-ریحانه؟ نه، اون موقع هیچکی از کارام خبر نداشت.
-راستشو بگو، ریحانه هم دوست پسر داره؟
خندید و گفت: نه بابا ریحانه دوست پسرش کجا بود. شیطونهها ولی هیچوقت ندیدم از پسرها حرف بزنه. تنها پسری که در موردش صحبت میکنه تویی.
نفس راحتی کشیدم. یه لحظه واقعا نگران شدم نکنه ریحانه هم مثل مریم شده باشه، هرچند قضیه اون عکس نشون میداد ریحانه اونقدر ها هم چشم و گوش بسته نیست. دستم رو به کسش رسوندم و گفتم: تو که انقدر بخشنده ای، چرا از جلو نمیدی؟
سریع گفت: نه، از جلو عمرا! منکه بهت گفتم میخوام واسه شوهرم نگه دارم. تازه اگه خانوادهام بفهمن کارم تمومه!
نمیدونم چم شد، یه دفعه کصخل شدم و از دهنم پرید: شوهرت میدونه زنش داره زیر کیر من ناله میکنه؟
حقیقتش خودم از این حرفی که زدم موندم. انتظار داشتم از این حرفم خوشش نیاد و بزنه به جندهبازی و ناراحت شه اما شاید به خاطر اینکه من بیشتر لذت ببرم یا هر چیز دیگه ای گفت: شوهرم اگه بدونه تو انقدر خوب منو میکنی خودم راضیش میکنم هر شب پیش خودم باشی. اصلا تو میشی شوهر دوم من!
داشتیم در مورد شوهری حرف میزدیم که اصلا وجود نداشت، اما حرف زدن در موردش بی نهایت لذت بخش بود. با دستم بیشتر کسش رو مالیدم و گفتم: حالا شوهرت خبر داره میخوای کیر منو ساک بزنی؟
سریع نکته رو گرفت و چرخید سمتم، کیرم رو گرفت و حینی که کاندوم رو بیرون میکشید گفت: یه کاری میکنم شوهرم واست ساک بزنه! اونقدر خوب میکنی که دوست دارم تا ابد بیام پیشت.
با شنیدن این حرفها با خودم فکر کردم حتما این بشر به جای خونه باباش تو جنده خونه بزرگ شده وگرنه چطور امکان داشت انقدر حرفهای باشه؟ کیرم رو وارد دهنش کرد و ساک زد. با وجود همه ی تعریف هایی که ازم کرده بود اما تا الان هنوز ارضاش نکرده بودم. پوزیشن رو به حالتی که اون خوابیده بود و من بالای سرش بودم عوض کردم. کیرم رو وارد دهنش کردم و خم شدم سمتش. میتونستم برای اولین بار حالت 69 رو امتحان کنم اما دوست نداشتم کسش رو بلیسم. با دست کسش رو به بازی گرفتم. چند دقیقه بعد آهی کشید و دست از ساک زدن کیرم کشید. فهمیدم ارضا شده. با خودم گفتم چقدر بیذوق! دوست داشتم یه جوری ارضا بشه که آبش بپاشه رو تخت اما این صحنه رو فقط تو فیلمهای پورن دیده بودم و حتی تاراهم اینجوری نبود. یکم بعد بیحال و بیرمق کیرم رو وارد دهنش کرد و من به حالت اولم برگشتم. دوست داشتم دوباره اون کاری رو که همیشه دوست داشتم بکنم. گفتم: بذار خودم بکنم. سرتو سفت بگیر.
دو تا دستم رو روی شونههاش گذاشتم و محکم به تخت فشارش دادم. کمرم رو بالا بردم و تو یه حرکت به سمت پایین آوردم. با عقب و جلو کردن تند و بیوقفه کیرم تو دهنش صداهای عجیب و غریبی از دهنش خارج شد اما من بیتوجه ادامه دادم. اونقدر این پوزیشن برام لذت بخش بود که صورت سرخ شده و چشم های وق زده مریم برام اهمیت نداشته باشه. دیدم چشاش پر آب شد و چند قطره اشک رو صورتش جاری شد. همون لحظه تحملش تموم شد و با دست به پام کوبید تا کیرم رو از دهنش در بیارم. تلمبههای آخر رو هم زدم و تا آخرین قطره از آبم رو تو دهنش خالی کردم. بلافاصله که کیرم رو بیرون کشیدم از جاش پرید و دوید سمت توالت. صدای عق زدنای از ته دلش میومد و من چنان خسته شدم که چشمهام رو بستم و از لذت فوق العادهای که چند ثانیه پیش تجربه کردم حس کردم رو ابرام. به چیزی که میخواستم رسیدم هرچند احتمالا با این وحشی بازی که در آوردم مریم دیگه پیش من نمیومد. کمی بعد، با صورت پریشون و داغون دم در ایستاد، نگاهش کردم و منتظر بودم بدترین فحش ها رو بهم بده اما در کمال تعجب خندید و گفت: خیلی بیشعوری!
ابروهام بالا پرید. خداییش از این حرکتش خوشم اومد. از اون دخترایی بود که تو سکس کم نمیذاشت و واقعا خوش به حال شوهرش که انقدر پشت سرش حرف زدیم! از جام بلند شدم و رفتم سمتش. دو نفری لخت و عور رو به روی هم ایستاده بودیم. گفتم: معذرت میخوام. نتونستم خودم رو کنترل کنم.
به کیرم چنگ زد و گفت: معذرت خواهی چرا؟ دفعه پیشم گفتم تو اولین نفری هستی که باهاش سکس کردم و ارضا شدم. الان شد بار دوم که ارضا شدم. در ضمن، یه دور دیگه میخوام!
و فشاری به کیرم وارد کرد. با نگاهی به ساعت گفتم: دیگه دیر شده. نیم ساعت دیگه تارا میاد.
ناراحت شد اما درک کرد و رفت سمت مبل ها. من یه شلوارک از تو کمد در آوردم و پوشیدم، اونم لباس هاش رو پوشید و گفت: باشه. اما منو یادت باشه ها! هر وقت خونه خالی بود…
انگشت شست و کوچیکش رو به گوش و دهنش چسبوند و منظورش رو رسوند. با لبخند سری تکون دادم. بدرقه اش کردم سمت در و لحظه آخر چرخید سمتم. با اینکه سکس داشتیم اما یکبارم هم رو نبوسیدیم. نمیدونم چرا. لباش که خوب بود. کمی تو چشمهاش نگاه کردم، خم شدم سمتش و گونه اش رو بوسیدم.
-برو که الان تارا سر میرسه، اون وقت کارمون تمومه!
با لبخند دستی تکون داد و راه افتاد سمت آسانسور. با رفتنش درو بستم و چرخیدم. تو چند دقیقه تمام آثار جرم رو پاک کردم و با خوش بو کننده بوی شهوت رو از تو خونه روندم و در آخر رفتم حموم. باورم نمیشد انقدر راحت برای دومین بار به زنم خیانت کردم.
دعوای زن و شوهری یه چیز عادی بود و حالا دوباره بین من و تارا اتفاق افتاده بود اما این فقط ظاهر قضیه بود و قهرمون یه پوشش بود تا باهم کمتر رو به رو بشیم. هنوز باهم سرسنگین بودیم و یه جورایی از هم خجالت میکشیدیم اما موضوعی که من درگیرش بودم روز بعد از خوابیدنم با سپیده بود. بالاخره باید با آرمان رو به رو میشدم و بدون شک سخت ترین کاری بود که تو عمرم باید انجام میدادم. صبحش که از خواب بیدار شدم، حتی به فکرم رسید یه سر به مدیریت آزمایشگاه بزنم و درخواست استعفا بدم! آخرش با خودم کلنجار رفتم و گفتم یه طرف قضیه ما و طرف دیگه خود آرمانه، آبروی ما بره آبروی اونم میره! نمیشد به خاطر یه احتمال کاری که حقوقش عالی بود رو ول کنم. بالاخره با فکری درگیر وارد سالن آزمایشگاه شدم. احساس کردم کلی چشم خیره به حرکاتمه. ناخودآگاه با چشم دنبال آرمان گشتم. با صدایی که از پشت سرم اومد چرخیدم و به عقب نگاه کردم. آرمان درست چند متر عقبتر داشت با سیامک یکی دیگه از دوست هامون میخندید و به سمتم میومد. سریع نگاهم رو دزدیدم و قبل از اینکه منو ببینه رفتم سمت جا لباسی تا روپوشم رو تنم کنم. یک لحظه، شاید در حد یک ثانیه این فکر به ذهنم رسید که نکنه داستان بینمون رو داره برای سیامک تعریف میکنه؟ سر جام خشکم زد. حس کردم عرق از تیره کمرم داره شره میکنه به سمت پایین. به چندنفری که تو سالن کار میکردند نگاه کردم و حس کردم اونها هم دارن به من نگاه میکنند و پوزخند میزنن. حس کردم دارم دیوونه میشم. با صورتی عرق کرده سرم رو پایین انداختم و رفتم سمت فریزر تا چندتا نمونه خونی که قرار بود گروهشون رو مشخص کنم بردارم. وقتی نمونه ها رو برداشتم چرخیدم و یه مرتبه نگاهم قفل شد تو نگاه آرمان. قبل از اینکه من کاری کنم خودش سریع سرش رو چرخوند و به یه سمت دیگه نگاه کرد. انگار که اتفاقی نیفتاده برگشتم سر کارم.
ظهر شده بود. با این اتفاقاتی که بین من و اون افتاده بود فکر میکردم تا هفته ها باهم همکلام نمیشیم اما اشتباه میکردم. دقیقا ساعت دوازده و نیم وقتی برای یه لیوان چایی وارد آبدارخونه شدم چشمم به آرمان خورد. یه لحظه خواستم سریع برگردم اما همون لحظه آرمان چرخید و من رو دید. دوباره برگشتم و به روی خودم نیاوردم که داشتم در میرفتم! داشت توی سینک دستهاش رو میشست. جلوی سماور ایستادم و با خودم فکر کردم الان قراره حرفی بزنیم؟ اصلا اگه حرفم زدیم قراره دقیقا چی بگیم بهم؟! حتی فکرشم خجالت آور بود، من داشتم رفیقم رو میآوردم تا زنم رو بکنه!! حالا کنار همون رفیق ایستاده بودم و نمیتونستم نفس بکشم. سکوت سنگینی فضا رو در بر گرفته بود. در حقیقت سکوت نفس گیری بود! چای رو که ریختم دمم رو گذاشتم رو کولم تا از اون فضای مزخرف فرار کنم اما با صدای آرمان سرجام میخکوب شدم.
-میگم… بابت… بابت اون قضیه… متأسفم.
با تعجب برگشتم سمتش. ترجیح میدادم همین جوری موضوع مسکوت میموند اما حالا که خودش شروع کرده بود باید تا تهش میرفتیم.
-راستش… اونی که باید متأسف باشه منم! اصلا نمیدونم باید چی بگم.
تکیه دادم به کابینت ها و نفسم رو آزاد کردم. ادامه دادم: واقعا شانس گندی دارم!
حرفی نزد. دوباره گفتم: بین این همه آدم، يه راست باید طرف مقابلم تو باشی؟ نمیدونی چقدر خجالت کشیدم. باور کن شبش تا صبح نخوابیدم. اصلا من چجوری واستادم دارم حرف میزنم؟
نفهمیدم کی آرمان جلو اومده بود که دستش روی شونهام نشست و گفت: هی پسر لازم نیست انقدر خودت رو اذیت کنی. منم خیلی خجالت کشیدم و راستشو بخوای، زیاد با این اتفاقات غریبه نیستم.
البته که غریبه نبود، اگه بود چرا به عنوان نفر سوم داشت تو یه سایت سکسی فعالیت میکرد؟ اصلا تا حالا رابطه سه نفره رو تجربه کرده بود؟ روم نمیشد بپرسم اما به جاش تیر خلاص رو زدم و سوال اصل کاری که هر روز و هر دقیقه تو ذهنم چرخ میزد پرسیدم: تو… تو که قرار نیست در مورد این اتفاق با بقیه حرف بزنی؟
تو دلم ادامه دادم البته اگه تا الان حرف نزده باشی! آرمان با تعجب نگاهم کرد و گفت: چی؟ نه! معلومه که نه! دیوونه شدی یا داری شوخی میکنی؟ البته که به کسی نمیگم.
با شک نگاهش کردم. گفت: ببین مهدی جان، درک میکنم چه حسی داری اما بهت قول شرف میدم من مثل بقیه نیستم و هیچکسی به جز خودمون از این قضیه خبر نداره. نمیدونم چطور خیالت رو راحت کنم، تو یه راه حل بگو تا بهت ثابت کنم به حرفم عمل میکنم.
کمی خیالم راحت شد. آرمان لبخند دلگرم کننده بهم زد و دوباره دستی به شونه م کوبید. از آبدارخونه رفت بیرون و منم بعد از چند دقیقه رفتم سر کارم. با این حرفهایی که بهم زدیم انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته بود هرچند به طور قطع مطمئن نبودم. اونقدری با آرمان گشته بودم که بدونم آدم خوبیه اما توقع نداشتم انقدر با شعور و با شخصیت باشه. معمولا آدمای لاشی اینجور مواقع پدر آدمو در میاوردن. نظرم نسبت به آرمان به کل عوض شده بود.
بعد از ظهر بود که صدای نوتیف گوشیم بلند شد. آرمان توی اینستاگرام برام یه پست فرستاده بود. سرمو چرخوندم سمتش، لبخندی زد و به گوشیش اشاره کرد. یه پست آلبومی با چندتا عکس به ظاهر اروتیک بود. اولی یه مدل مطمئنا خارجی بود که با مایوی دو تیکه کنار استخر دراز کشیده بود. عکس بعدی همون دختره بود که اینبار با یه مرد مشغول بوسیدن هم بودند. یکم که دقت کردم برجستگی نوک سینه های دختره از رو سوتین زردش مشخص بود. تو عکس بعدی سوتینی در کار نبود و نوک سینه ها محو شده بود تا اینستاگرام فیلترش نکنه. به ترتیب عکسهای بعدی سکسی تر از قبلی میشدن و مشخص بود دارن باهم سکس میکنن منتهی زاویه دوربین یه جوری بود که آلت تناسلی زن و مرد دیده نمیشد. رسید به عکس آخر که یه نکته عجیب توش بود. مشخص بود این عکس بعد از پایان سکسشون گرفته شده.مرد با اون هیکل روی فرم و بینقص، بی حال افتاده بود رو زن و زن با لبخند دست کسی که داشت عکاسی میکرد رو گرفته بود. انگار اونی که عکس میگرفت دستشو از زیر دوربین دراز کرده بود و دست زنه رو گرفته بود. از شکل دستش مشخص بود اونم مرده. قطعا آرمان از فرستادن این عکس منظور خاصی داشت. نمیدونستم باید چه جوابی بدم. نوشتم:
-چه قدر سکسی.
-دختره خیلی گوشته.
-صد البته.
دیگه جوابی نداد. فکرم درگیر شده بود.
چند روز گذشت. قبلا هم اشاره کردم که به شدت آدم هات و شهوتی بودم. تا یه حدی میتونستم دووم بیارم و رابطه جنسی نداشته باشم، حالا طاقتم از این حد گذشته بود و صبرم سر اومده بود. وارد خونه که شدم تارا مشغول خوندن کتاب بود. بدون حرف رفتم حموم و بعد از یه دوش 10 دقیقهای کنارش نشستم. از اون عکس هایی که آرمان فرستاده بود هنوز داغ بودم! پیجی که عکس ها رو قرار داده بود چک کردم و پر بود از این جور عکس ها. اما دیدن عکس با یه رابطه جنسی داغ خیلی توفیر داشت! دستمو انداختم دور گردن تارا. دیدم که نفسش حبس شد اما به روی خودش نیاورد. یکمی خودم رو بیشتر بهش چسبوندم و دستمو گذاشتم روی سینه ش. بالاخره صداش به گوشم رسید: نکن دارم درس میخونم.
بدون توجه به عدم تمایلش سینهش رو تو مشتم گرفتم و شروع کردم مالیدن. وقتی تارا دوباره حرف زد صداش کمی لرزش داشت: نوچ، میگم نکن.
سرمو بردم بیخ گوشش و گفتم: یعنی نمیخوای؟
-نه نمیخوام.
-مطمئنی؟
جوابی نداد. معلوم بود که میخواست. چند دقیقه بعد، روی تخت چنان خودم رو بهش میکوبیدم که انگار بار آخری بود که قرار بود باهم سکس داشته باشیم. تارا غرق لذت بود و فقط به ملافه ها چنگ میزد. با دیدن دستش که ملافه رو تو مشتش گرفته بود، سریع دستمو دراز کردم و گوشی رو برداشتم. زدم رو دوربین و از دستش که هنوز به ملافه ها چنگ میزد فیلم گرفتم. تارا گوشی رو دستم دید و طبق چیزی که حدس میزدم اعتراض نکرد، فقط سرشو دوباره روی تخت گذاشت و با بستن چشمهاش ناله کرد. صدای ناله های تارا و صدای برخورد بدن هامون کامل مشخص میکرد دلیل چنگ زدن ملافه چیه! بالاخره ارضا شدم و آبم رو تا قطرهی آخر تو کسش ریختم. فیلم رو قطع کردم و همزمان که گوشی رو به کناری پرت کردم خودم رو بغل تارا انداختم. با یه سکس دلخوریامون محو شده بود! کمی تو بغلم گرفتمش و گفتم: چند روز پیش با آرمان حرف زدم.
به خاطر حرف ناگهانی که زدم با هُل خودشو ازم جدا کرد و گفت: جدی؟ چی گفت؟ تو چی گفتی؟
-پسر خوبیه، هر چند نمیشه مطمئن بود اما این جور که بوش میومد دهنش چفت و بست داره و قرار نیست به کسی حرفی بزنه. تا الانم که خبری نشده.
-از کجا انقدر مطمئنی؟ اصلا چجوری باهاش حرف زدی؟ خجالت نکشیدی؟!
-نگاه چپکی به انداختم و گفتم: گالن گالن عرق میریختم تو میگی خجالت نکشیدی؟ بالاخره که باید باهاش روبه رو میشدم. انصافا پسر خوبیه. فکر نمیکردم انقدر آقا باشه.
با آرنج به پهلوم کوبید: خبه حالا! چقدرم ازش تعریف میکنی!
لبخند زدم و بغلش کردم. انگار نه انگار که همین دیروز با یه دختر تینیجر تو همین خونه و روی همین تخت بهش خیانت کردم.
دراز کشیده بودم و و داشتم حرکت دراز نشست رو تمرین میکردم. شرشر عرق میریخت از سر و کلهام اما ارزششو داشت. سینهها و سروشونههام به اندازهای که راضی بشم ورزیده شده بودن و حالا نوبت شکمم بود تا یه سیکس پک تر و تمیز روش بکارم!
-تمومی؟
از بالا سر به سمت صدا نگاه کردم. آرمان بود. دوست نداشتم باهاش حرف بزنم اما اون مدام سعی داشت خودشو بهم نزدیک کنه.
-یکم دیگه تمومه.
-باشه، من منتظرم.
سرمو براش تکون دادم و وقتی رفت نفس عمیقی کشیدم. کاش منتظر نمیموند! حس مزخرف خجالت وقتی آرمان دور و برم بود اذیتم میکرد. بیست دقیقه بعد حاضر و آماده از در باشگاه خارج شدم. قفل رو زدم و آرمان تکیهشو از ماشین برداشت. یه ربع گذشته بود که آرمان گفت:
-ساکتی.
به زور لبامو کش دادم و گفتم:
-خستهام.
-خسته نیستی! بحث سر چیز ديگهایه!
-سرچی؟!
-من فکر میکردم باهم کنار اومدیم اما اشتباه میکردم. معلومه هنوز فکرت درگیر اتفاق اون روزه. البته درک میکنم، شاید اگه من به جات بودم واکنشم خیلی بدتر بود اما…بهش فکر نکن مهدی. فکر کن اصلا این اتفاق نیفتاده. منو و تو باهم رفیقای خوبی هستیم، دوست ندارم رابطهمون به مشکل بخوره. اصلا اگه دوست داری من تا آخر عمر سعی میکنم با همسرت رو به رو نشم.
گفتم: بحث این نیست.
-اتفاقا بحث دقیقا همینه! فقط میخوای معرفت خرج کنی و همه چی رو عادی جلوه بدی.
زده بود به هدف. من سعی میکردم همه چی رو جوری جلوه بدم که انگار همه چی اوکیه و انگار دوست صمیمیم مقدسترین قسمت بدن زن من رو ندیده! نفس عمیقی کشیدم و حرفی نزدم. آرمان گفت:
-برای این حالت یه درمون معرکه دارم.
-چی؟
-برو به آدرسی که میگم.
یکم نگاهش کردم و گفتم: چه نقشهای داری؟
-بهت میگم.
نیم ساعت بعد وارد خونهای شدیم که قسم میخورم دیواراش از صدای بلند موزیک میلرزید! فضا تاریک بود اما به خوبی دختر و پسرایی که توی هم میلولیدن رو تشخیص میدادم. دفعه اولم بود که میومدم پارتی. رو به آرمان گفتم:
-آرمان اینجا کدوم گوریه؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
-اومدیم مجلس ختم! حاجی پارتیه دیگه سوال میپرسی؟
-باهوش میدونم پارتیه، کصخل من زن دارم!
آرمان برگشت و یه نگاهی بهم انداخت که خفه شدم. انگار اون بهتر از من میدونست دو روز پیش به زنم خیانت کردم و قبل ترش دنبال نفر سوم میگشتم. گفتم:
-خب روانی میذاشتی لااقل یه دوش بگیرم، نمیبینی بو سگ مرده میدم؟
آرمان به سمت مبلهای گوشه خونه حرکت کرد و گفت:
-من و تو تو باشگاه عرق ریختیم اینام تو پیست رقص! بیخیال بشین عشق و حال کن.
سری تکون دادم و کنارش روی مبل نشستم. نگاهم نشست روی جمعیت و دیگه کنده نشد. چه شاهکصایی بودن اون وسط! تو نگاه اول تعداد دخترا خیلی از پسرا بیشتر بود. همه با لباسهای باز سر و سینه رو انداخته بودن بیرون من اما نگاهم به پاهاشون بود! پاهای سفید و تپلشون بدجوری دلبری میکرد. مونده بودم کدوموشونو دید بزنم. دستی به شونهام خورد. آرمان لیوانی مقابل صورتم گرفته بود. با تعجب نگاهش کردم اما نپرسیدم “این چیه؟!” مشخص بود. مردد به لیوان نگاه کردم و یه ذره ازش نوشیدم.
-مثل آدم بخور آبرومونو بردی!
چشم غرفهای بهش رفتم و همه شو یه جا دادم بالا. مزه زهر میداد. لیوان رو گذاشتم کنار و سرفه کردم. صدای خنده بلند آرمان اومد و گفت:
-میدونستم اینجوری میشه!
گفتم: دهنت سرویس، این چه کوفتی بود؟
-ودکا! البته اصل نیس ولی کیفیتش خوبه نسبتا. یکی دو تا دیگه عین همین بزنی قشنگ روشن میشی!
گفتم:
-عمرا!
صدای پوزخند آرمان رو شنیدم و نیم ساعت بعد، یه دختر سمت چپم بود و یه دختر وسط من و آرمان. هیچ ایدهای نداشتم که اینا چجوری اومدن وسط ما. دستم رو شونه هر دوشون حلقه بود و سرم کمکم داشت گیج میرفت. حال خوشی بود! یه جوری بود که اگه هر اتفاقی میافتاد میگفتم به تخمم و بلند بلند میخندیدم. نگاهمو به سینههای دختره دوختم و بیاختیار گفتم: چه سینههایی.
صداشو از بغل گوشم شنیدم:
-ولی من چیزای قشنگتری دارما.
صورتش خیلی آرایش داشت اما بدنش بد نبود. لیوان رو تا ته نوشیدم و گفتم:
-مشتاقم قشنگیاتو کشف کنم بانو.
دستم کشیده شد و دختره به زور از روی مبل بلندم کرد. لحظه آخر که برگشتم صورت آرمان و اون دختره دیگه توی هم و دست آرمان بین پاهای دختره بود.
-مهدی؟ مهدی پاشو ببینم چه خبره اینجا؟
لای پلکهام رو باز کردم و گیج و منگ به تاریهای دور و برم نگاه کردم. یکم پلک زدم و کمکم همه چیز واضح شد. نگاهمو به تارا دوختم که با لباس های بیرون بالا سرم ایستاده بود و با حیرت به سر و وضعم نگاه میکرد. کمکم مغزم به کار افتاد و اتفاقات دیشب رو یادم اومد. ترسیده دوباره به تارا نگاه کردم، میدونست؟
-این چه وضعیه؟ چرا لخت شدی مهدی؟
تازه به خودم نگاه کردم. تنها لباسم یه شورت بود. این قسمتشو یادم نبود. چی شده بود دیشب؟ لب زدم:
-نمیدونم.
-نمیدونی؟ مگه میشه؟ میدونی دیشب دلم هزار راه رفت؟ کجا بودی تو؟
اوضاع داشت خیط میشد. چه بهونهای میآوردم؟ یکم فکر کردم و گفتم:
-دیشب…دیشب خونه چندتا از دوستام بودم. دوستای پسرما!
گفت:
-مگه تو دوست دخترم داری؟!
سریع گفتم:
-نه به قرآن!
-خیله خب، باشه. حالا توضیح بده.
مردد ادامه دادم:
-هیچی دیگه، نشستیم پای بساط و… دیگه چیزی یادم نمیاد.
-همین؟!
-آره دیگه. چیز دیگهای یادم نیست.
این بهترین بهانه ای بود که میتونستم بیارم، چون تا حدودی حقیقت رو میگفتم و لو نمیرفتم، البته اگه تارا باور میکرد!
-حالا این دوستات کیا هستن که من نمیشناسم؟
-یکی دوتا از آزمایشگان، اتفاق سیامکم بینشون بود! یکی دو نفرم از دانشگاه بودن.
سیامک رو میشناخت. البته فقط اسمشو شنیده بود.
-داری راستشو میگی دیگه؟
گفتم:
-آره به جون ریحا… چیز… یعنی آره به جون خودم.
یکم خیره نگاهم کرد و گفت:
-اوکی. پاشو برو حموم که بو گند میدی!
نفس راحتی کشیدم و رفتم حموم. وقتی بیرون اومدم دیدم تارا چپ چپ نگام میکنه. گفتم:
-چیه باز؟
-لباسات همه اسفراغی بود، پدرم در اومد تا شستمشون.
استفراغ؟! باید به صحبت مفصل با آرمان میکردم. گفتم:
-گفتم زیاد خوردم، حالم بد شد.
-خوبه دیگه، عرق خوری رم باید به صفات کسب شده بعد از ازدواجت اضافه کنم. همه داماد میشن آدم میشن تو داماد میشی تازه راه و چاهو یاد میگیری!
زدم به در سیاه بازی. رفتم نزدیکش و به زور بغلش کردم:
-عشقم؟!
-بچه خر میکنی؟
خندهام گرفت و گفتم:
-دور از جون!
سری به تأسف تکون داد. بهم برخورد، جدی شدم و گفتم:
-من اینجوری خر نمیکنم…
و بلافاصه به زور لبشو بوسیدم. سعی کرد پسم بزنه اما با دست چپ بدنشو قفل کردم و دست دیگهام رو وارد شورتش کردم. به زور نگهش داشتم و بیوقفه بوسیدمش. خیلی نگذشت که دیگه دست از تقلا برداشت. یکم بعد دستمو از شورتش درآوردم. نوک انگشتام از آب کسش لزج شده بود. انگشتامو بردم نزدیک لبش و گفتم:
-اینجوری خر میکنم!
-خدا لعنتت کنه که همیشه جلوت کم میار…
انگشت خیسمو چسبوندم به لبش و حرفشو قطع کردم. تو سکوت خیره نگاهم کرد. انگشتمو رو نرمی لبش فشار دادم، بالاخره وا داد، دهنشو باز کرد و آب کس خودشو لیس زد. تحریک شدم و با صدای لرزون گفتم:
-بمک!
انگار اونم خوشش اومده بود که انگشتمو تندتر مکید. حس زبونش که دور انگشتم حلقه شده بود عالی بود. انگشتمو بیرون کشیدم و با اشاره به محیط آشپزخونه گفتم:
-همینجا؟
جلو اومد و به جلوی شلوارم چنگ زد:
-همینجا.
-دیشب چی شده بود آرمان؟ چرا من لخت بودم؟
چندتا اموجی خنده شد جواب پیامم. دوباره نوشتم:
-مسخره بازی درنیار جواب بده.
-جدی چیزی یادت نمیاد؟
-نه.
یکم منتظر موندم تا پیامش اومد:
-دیشب که زده بودی بالا و خواستی با دختره بری طبقه بالا، وسط راه تگری زدی رو سک و سینه دختره و خودت! بعدم افتادی بیهوش شدی! فقط باید قیافه دختره رو میدیدی. بهت قول میدم اگه به هوش بودی زندهت نمیذاشت! خلاصه اومدم جمعت کردم بردمت خونه خودم تا زنت نفهمه. صبحم برگردوندمت خونه خودتون ولی انقدر گیج بودی که اصلا نفهمیدی دارم چیکار میکنم.
-پس لباسامو تو درآوردی؟
-آره.
-کلید خونه رو از کجا آوردی؟
-از جیب شلوارت دیگه باهوش!
حالا همه چی باهم جور در میاومد. دوباره پیامش اومد.
-امشب باشگاه میای؟
یکم فکر کردم و نوشتم:
-میام.
شب شد بود. کمی با آرمان گرمتر شده بودم و رابطهمون تقریبا شده بود مثل قبل از اون اتفاق. البته همیشه اون سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه. معمولا از وسایل نزدیک به من استفاده میکرد و حین بدنسازی باهام حرف میزد. ساعت 10 شد که خواستیم برگردیم خونههامون. آرمان سوار شد تا سر راه برسونمش. وسط راه ماشین پنچر شد اما یادم اومد زاپاس هم پنچره! با ناراحتی به آرمان گفتم: زاپاسم پنچره. باید تعمیرگاهی چیزی پیدا کنم. تو ماشین بگیر برو که داره دیر میشه.
آرمان ابرو بالا انداخت و گفت: دیوونه شدی؟ کجا برم وقتی تو اینجا گیر کردی؟ صبر کن آدرس بپرسم باهم تایر رو ببریم پنچر گیری کنیم.
اصرار کردم اما اون از حرفش برنگشت. این کارش خیلی برام ارزش داشت. آخرش با بدبختی پنچریش رو گرفتیم و وقتی برگشتیم شده بود ساعت 12. آرمان رو رسوندم و برگشتم سمت خونه. خونه تو سکوت بود و احتمالا تارا خوابیده بود اما به نظرم هنوز زود بود که بخوابه. یک راست رفتم سمت اتاق خواب که درش باز بود. با تعجب به تارا نگاه کردم که گوشی به دست دراز کشیده بود و هنذفری تو گوشش بود. همون اول کاری حس کردم شب شب مچ گیریه! بیچاره برای بار دوم داشت اینجوری سوتی میداد. نور گوشی تو صورتش پخش بود و متوجه چیزی نبود. آروم رفتم جلوتر و متوجه شدم دست راستش توی شلوارشه و تکون میخوره. کمی خودمو خم کردم و قشنگ رفتم پشت سرش. هنوز متوجه من نشده بود. سرمو آوردم بالا تا ببنیم داره چی میبینه. دوباره داشت کامنتها رو میخوند! انگار تارا بیشتر از من به این جریان معتاد شده بود و حالا اون بود که ول کن قضیه نبود. خوب نگاه کردم. نظرت بقیه رو کامل میخوند و در اصل داشت با حرفای بقیه مردها خودارضایی میکرد! اما همه اش این نبود. تب رو عوض کرد و یک راست رفت تو یه سایت پورن که از قبل باز شده بود. انتظار هرچیزی داشتم جز اینکه یه فیلم پورن پلی کنه و نکته عجیبتر اینجا بود؛ لزبین! فیلم رو پلی و حرکت دستش رو تندتر کرد. من اینور حقیقتا فکم افتاده بود. هیچوقت فکر نمیکردم به لز علاقه داشته باشه. دیگه کافی بود، دستمو رو شونه اش گذاشتم و بلافاصله مثل برق گرفته ها از جاش پرید و با چشمهای وق زده نگاهم کرد.
-خوش میگذره؟
هنذفری رو از گوشش در آورد و گفت: او… اومدی؟ چقدر بی سر و صدا! ک… کجا بودی انقدر دیر اومدی؟ هرچی زنگ زدم جواب ندادی.
خجالت میکشید و نگاهشو میدزدید. گفتم:
-اولا گوشیم سایلنت بود، معذرت میخوام اگه نگران شدی. دوما، من بی سر و صدا نیومدم، تو داشتی تو اون دنیا سیر میکردی!
صورتش سرخ تر شد و جوابی نداد. زن حشری من! راستش تو ماتحتم عروسی بود. چون فهمیدم هنوز به سکس سه نفره و رابطه با یه نفر دیگه علاقه داره و فقط سر جریان آرمان همه چی بهم خورده بود. نزدیکش نشستم و دستمو بردم لای پاش. خواست جلوم رو بگیره اما قدرتشو نداشت. خودش قبلا به این اعتراف کرده بود. با حس خیسی لای پاش خنده م گرفت: چه خبره؟؟؟ آبشار راه انداختی؟
باز خجالت کشید و سرشو انداخت پایین. اونقدر برام خواستنی شد که محکم گرفتمش و لبشو بوسیدم. زیر گوشش گفتم: نمیدونستم به لز علاقه داری.
-ل…لز؟! علاقه ندارم. همینجوری نگاه کردم.
-جون خودت!
-بخدا راست میگم. داشتم تو دنبال فیلم خودمون میگشتم، یکم چرخ زدم و چشمم خورد به این فیلمه… بازش کردم بعد دیدم تو اومدی.
اون توجیه میکرد و فکر من اینجا بود که جدی جدی زنم دوجنسگراست! تارا میتونست فیلم رو تو همون سایتی که آپلود کرده بودم ببینه، اما حدس میزدم میخواست تو سایت های بیشتری بگرده تا نظرات بیشتری رو هم بخونه! یه حدس بود اما با عقل جور در میومد. شونه هاش رو گرفتم و از پشت جسبوندمش به تخت.
-ببین تارا، من بعد جریان پارک بیخیال فانتزیمون شدم اما اونی که تنش میخاره تویی! چرا رفته بودی تو سایت؟
-چون…
حرفشو کامل کردم:
دو دل بودم. شاید هرکسی جای من بود بیخیال این قضیه میشد و نهایتا دنبال یه نفر دیگه میگشت، اما من یک هفته میشد که تمام فکر ذکرم این بود چجوری قضیه رو با آرمان مطرح کنم. قسمت سخت ماجرا یعنی گرفتن رضایت تارا انجام شده بود. اونم مثل من دوست داشت این اتفاق رو تجربه کنه و احتمالا تو همون یکی دوباری که آرمان رو دیده بود ازش بدش نیومده بود. از این طرف خود آرمان هم تمایلش رو تو لفافه نشون داده بود. هرچند باید از خداشم میبود که با دافی مثل تارا بخوابه، اونم مفت و مجانی! به نظر میومد مشکلی نیست و هر دو طرف راضین اما یه مشکل کوچولو وجود داشت و اونم این بود که نمیتونستم این قضیه رو به راحتی با دوست صمیمیم در میون بذارم، به خصوص بعد از افتضاح اون روز. مثلا میرفتم میگفتم سلام آرمان! امشب بیا خونمون تا زنم باهات سکس کنه؟! اگه غریبه بود طبیعتا حس خجالتی به اون صورت در کار نبود اما همین آشنا بودنش کار رو سخت کرده بود.
تو آزمایشگاه بودم و تو ذهنم واکنشهای آرمان رو بعد گفتن قضیه تصور میکردم. با فکری که به ذهنم رسید گوشی رو برداشتم و نوشتم: میگم بعد کار هستی؟ باهات حرف دارم.
دیگه قضیه زیادی داشت کش پیدا میکرد. باید بالاخره تمومش میکردم. سنگینی نگاه آرمان که چندمتر اون طرف تر بود رو روی خودم حس کردم. پیامش اومد: آره، چه حرفی؟
-عجله نکن. میفهمی خودت!
دیگه پیامی نداد. وقتی بهش پیام دادم ساعت 14:30 بعد از ظهر بود و تا چشم بهم زدم بالاخره کارمون تموم شد. توی پارکینگ بهم رسید. گفتم: بپر بالا.
_ همینجا بگو دیگه.
-اینجا نمیشه، بریم یه جای درست و حسابی.
نیم ساعت بعد توی کافه نشسته بودیم و منتظر سفارشمون. آرمان با بیقراری گفت: جون بکن دیگه! چی میخوای بگی که منو کشوندی اینجا؟
حرفهام رو تو ذهنم آماده کردم و به حرف اومدم: احتمالا خودت حدس بزنی میخوام در مورد چی حرف بزنم. بعد از قضیه اون روز… خب راستشو بخوای روم نمیشد حتی بیام آزمایشگاه. میفهمی که چی میگم؟
آرمان سرشو تکون داد: آره، در موردشم خیلی حرف زدیم!
-میدونم. قضیه انقد واسم سنگین تموم شد که حتی به فکرم رسید از کارم استعفا بدم. از اون ور تارا هم ناراحت شده بود و یه مدت باهم مشکل داشتیم. گذشت تا اینکه… خب نمیدونم شاید یکم ناگهانی باشه گفتنش… تصمیممون برگشت. اگه…اگه راضی هستی، دوست داریم تو نفر سوممون باشی.
هیچ صدایی ازش در نمیآمد. بعد از چند دقیقه با دهن باز موندهاش گفت: الان… الان جدی گفتی؟
-به نظرت میتونم تو این قضیه شوخی کنم؟!
آرمان کمی نگاهم کرد و یه دفعه گفت: نمیدونم چی بگم. کشته مرام معرفتتم مهدی! نمیدونی چندبار فیلماتونو تو سایت * نگاه کردم. باور کن این داشت به یکی از آروزهای دست نیافتنی زندگیم تبدیل میشد.
این حرف رو که زد مردد ادامه داد:
-ناراحت نمیشی از این حرفها؟
سرمو به معنی نه تکون دادم. ادامه داد: بارها و بارها تو ذهنم با تارا خانوم… چیز کردم! میدونی چی میگم دیگه؟! پسر بدنش… واااای لامصب خیلی خوبه. یعنی خیلی خیللللی خوبه! من از وقتی اولین فیلمتون رو دیدم به مرد توی فیلم حسودی میکردم همچین زنی گیرش اومده.
پوفی کشید و ادامه نداد. جوری از تارا تعریف کرد که تازه یادم افتاد این چند وقته که با دیدن عکس ریحانه به خودم اعتراف کرده بودم زیباترین اندامی که تا به حال دیدم رو ریحانه تو اون عکس داره، با این وجود يه جواهر دیگه تو خونه بود که از قضا زن خودم بود!
-آرزوم این بود با زوج تو فیلم باشم، حتی شده یه دفعه. وقتی اومدم سر قرار و فهمیدم اون زن، همسر رفیقمه… حقیقتش یه حس مزخرف و بدی بهم دست داد.
سری تکون دادم: باور کن میدونم چی میگی!
بعد سوالی که تو ذهنم بود رو پرسیدم:
-میگم…تا به حال سکس سه نفره رو تجربه کردی؟
-آره. دو بار! الان جاش نیست ولی یه روز واست تعریف میکنم. از این بابت نگران نباش، بهت قول میدم ناامیدت نمیکنم. عمرا از انتخاب من پشیمون شی!
یکی از بزرگترین نگرانیهای من این بود که خدای نکرده آرمان زودانزال باشه و گند بزنه به شبمون! اگه اینجوری میشد قطعا اون شب میشد تلخ ترین شب زندگی من و تارا چون من فقط به بودن نفر سوم دلخوش نکرده بودم و روی لذت جنسی که تارا قراره از رابطه با اون ببره حساب باز کرده بودم. با این وجود اون بحثو باز نکردم و گفتم:
-میدونم ناامیدم نمیکنی ولی… مشکل من این نیست. مشکل من… ببین تا همین جاشم خیلی سخت بهت اعتماد…
پرید وسط حرفم: من اگه قرار بود به کسی حرفی بزنم تا الان میگفتم، تو یه بار چیزی در مورد فیلمها از کسی شنیدی؟
-نه ولی بازم باید بیشتر بهت اعتماد کنم.
-منظورت چيه؟
-میخوام بیشتر بشناسمت. خودت و خانوادهات رو!
آرمان به صندلی تکیه داد و گفت: مشکلی نیست، برای بودن با شما حاضرم بیشتر از اینها رو انجام بدم.
از جوابش خوشم اومد.
نیم ساعت بعد کنارم تو ماشین نشسته بود. نزدیک خونهاش که شدم گفت: ولی هنوزم باورم نمیشه که قراره این اتفاق بیفته. همسرت خیلی خوشگله. بدنش…
و جوری که انگار نمیتونه توصیفش کنه سرشو به اطراف تکون داد. این اگه ریحانه رو میدید چیکار میکرد؟! ریحانه؟ جدی قرار بود یه مرد شایدم مردهای دیوه بدن لخت اونو ببینن؟ حتی فکرشم اذیتم میکرد.
-حالا انگار هیچکی دو و برت نیست! آتوسا که خیلی از تارا سرتره!
اولین بار بود باهاش در مورد زنهای زندگیمون حرف میزدم. این که قرار بود نفر سوم ما بشه باعث شده بود ناخودآگاه حرف های ممنوعه رو به صورت عادی بهم بگیم. آرمان بدون ناراحتی از اشاره نامحسوس من به بدن دوست دخترش گفت: آتوسا فوق العادهست. یعنی همه چی تمومه فقط… چندباری صحبت ازدواجو پیش کشیدم اما اون اهل ازدواج نیست.
به شوخی گفتم: پس عاشقش شدی.
-عاشق؟! نه بابا! من عاشق هیچکی نیستم ولی به
نظرم آتوسا بهترین کیس برای ازدواجه، چون دختر همهچی تمومی مثل اون کم پیدا میشه. خانوادهشم که پولدارن! فقط حیف که خودش نمیخواد.
رسیدیم جلوی خونهاش. گفتم: ناراحت نباش رفیق، اون باید از خداش باشه تو بشی شوهرش. بگذریم، به عنوان جایزه امروزت تا یکی دو ساعت دیگه منتظر فیلم جدیدمون باش!
خندید و گفت: ناموسا؟ ثانیه شماری میکنم تا اون لحظه!
با خنده از هم جدا شدیم. چقدر همه چیز به شکل عجیبی به خوبی و خوشی پیش میرفت!
برگشتم خونه و قضیه رو برای تارا تعریف کردم. گفت: جدی؟ یعنی واقعا بهش گفتی؟ اون چی گفت؟
-خیلی خوشحال بود. انتظار نداشت انتخابش کنیم. آخه فکر میکرد بعد اون قضیه دیگه قید این چیزا رو زدیم. بیچاره کلی منتظر بود اون رو انتخاب کنیم.
-که اینطور.
-بهش گفتم امشب فیلم جدید آپ میکنیم.
تارا با شیطنت لبخند زد و ده دقیقه بعد، دوربین رو جلوی کاناپه تنظيم کرده بودم و درحالی که پشت تارا روی کاناپه دراز کشیده بودم، توی کسش تملبه میزدم. این که این فیلم اختصاصی برای آرمان بود حال و هوای دیگهای به سکسمون داده بود. ناله های تارا بلندتر از حد عادی شده بود و حتی کسش خیس تر از همیشه به نظر میرسید. بالاخره دو نفری باهم ارضا شدیم. فیلم رو که آپلود کردم یک ربع بعد پیام آرمان به گوشیم ارسال شد. یه عکس خالی بود. بازش کردم. عکس یه کیر که توی مشتش گرفته بود. دور بر کیر پر از آب منی شده بود. معلوم بود بدجوری ارضا شده. عکس رو به تارا نشون دادم. حس کردم گونه هاش قرمز شد. همون لحظه پیام آرمان رسید: شرمنده رفیق، زنت بدجوری آبمو کشید.
تارا رو نمیدونم اما خودم با خوندن این پیام بدجوری داغ کردم. کلی فکرکردم تا یه جواب درست و حسابی براش بنویسم اما چیزی به ذهنم نرسید. مثلا مینوشتم قابل نداره؟! دیگه جواب ندادم و گوشی رو گذاشتم کنار.
با تعارف آرمان وارد خونه شدم. رو به پدر و مادر آرمان سلام کردم و حالشون رو پرسیدم. میانسال بودن و خیلی خوش برخورد. اوناهم با روی باز جوابم رو دادند. همراه آرمان وارد اتاقش شدیم. من روی تختش نشستم و اونم روی صندلی جلوی میز کامپیوترش.
-اینم از پدر و مادرم. دیگه چی میخوای؟
لبخند زدم و گفتم: خیلی مشتاقیها! عجله نکن زوده هنوز.
آرمان نگاه مثلا ناراحتی بهم انداخت و گفت: باور کن جای من نیستی مهدی. دارم لحظه شماری میکنم تا این اتفاق بیفته.
حقیقتش خودمم داشتم لحظه شماری میکردم اما نمیشد بیگدار به آب زد.
-حتی اگه این کار واسم هزینه داشت، حاضر بودم هرچی پس انداز داشتم بدم تا با تارا…
حرفشو یه لحظه قطع کرد و دوباره ادامه داد: مهدی مطمئن باشم از این حرفهایی که میزنم ناراحت نمیشی؟ حس میکنم هرلحظه ممکنه یه مشت بکوبی تو صورتم!
خندیدم و گفتم: نه مشنگ! قراره اتفاق اصلی بیفته بعد من از حرف زدن ناراحت شم؟!
آرمان که انگار از خنده من خیالش راحت شده بود یه راست رفت سر اصل مطلب: خلاصه شو بگم، من حاضرم خیلی کارها بکنم تا کیرمو فرو کنم تو کس خوشگل زنت. البته از توی فیلم که خوشگل به نظر میرسه، باید از نزدیک ببینم تا نظر قطعی بدم.
با شنيدن این حرف کیرم چنان شق شد که چسبید به شلوارم. با چشمهای خمار به آرمان زل زدم و اون که انگار لذت رو از تو چشمهام خونده بود ادامه داد: میدونی اولین چیزی که بعد دیدن فیلمای شما توجهم رو جلب کرد چی بود؟ جَوون بودن شما! من کلی توی سایتها گشته بودم و با هر زوجی مواجه شدم تو بهترین حالت بالای 28 سال بودند. حتی توی فیلم هایی هم که پخش شده اگه ببینی متوجه میشی خیلی از زوجها سن بالا هستند. خیلیا بدنشون از فرم افتاده و معلومه چندتا شکم زاییدن! کلا زنهایی که تو فیلم های بیغیرتی تو ایران هستند زیاد ریخت و قیافه ندارند! اما قضیه شما فرق داره. هنوز خیلی جوونید! من که نفر سومم و یه چیز عادیه که سنم نسبت به زوج مقابلم پایینتر باشه اما شما که طرف دیگه هستید…
همون لحظه صدای در بلند شد و بعد صدای ظریفی به گوشمون رسید: داداش، بیام تو؟
آرمان دست از حرف کشید و گفت: بیا تو باران جان.
تو این چند ثانیه سریع دستمو از رو کیرم که با حرفهای آرمان داشتم میمالیدم برداشتم و با جابه جا کردن خودم لای پاهام پنهونش کردم. دختر حدودا 19-20 ساله ای که مانتو و شال تنش بود وارد شد. با دیدنش از جام بلند شدم و سلام کردم. جوابم رو داد و سینی آبمیوه رو جلومون گرفت: بفرمایید.
چقدر خوشگل بود! صورتش درست مثل آرمان سفید و قشنگ بود. معلوم بود چهره جفتشون به مادرشون رفته. آبمیوه رو برداشتم و گفتم: مرسی.
به آرمان هم تعارف کرد و رفت بیرون. یک لحظه نگاهم بهش افتاد که در حال رفتن مانتوش به بدنش چسبید و باسنش رو قاب گرفت. سریع چشم دزدیدم تا آرمان متوجه نشه. با خودم فکر کردم مگه چیه؟ اون قراره با زنم رابطه جنسی داشته باشه! حالا من نمیتونم یه نیم نگاه به خواهرش بندازم؟! اما قضیه زن و خواهر باهم فرق داشت. اگه قرار بود آرمان به ریحانه… نه! اصلا راه نداشت که بذارم کسی به ریحانه نگاه کنه. منم از این به بعد سعی میکردم به خواهر آرمان نگاه نکنم. گفتم:
-نمیدونستم خواهر داری.
-امسال کنکور داره. یه سال پشت کنکور موند اما امسال عزمشو جزم کرده همین جا قبول شه.
-جدا؟ باریکلله! ایشالله موفق باشه!
سری تکون داد. یکم دیگه حرف زدیم و از خونهشون اومدم بیرون. لحظه به لحظه به عملی کردن خواستههامون نزدیکتر میشدیم.
بعد از این همه ماجرا و بعد از این همه دردسر دیگه وقتش رسیده بود. بیشتر از این عقب انداختن قضیه فقط وقت تلف کردن بود. تارا تو آشپزخونه بود. رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم. یکهای خورد و گفت:
-خدا بگم چیکارت نکنه! همیشه منو میترسونی.
پایین تنهام رو به باسنش چسبوندم و دوتا سینههاش رو تو دستم گرفتم. سرمو بردم بغل گوشش و گفتم: میدونی چرا داغ کردم؟ الان میخوام به آرمان بگم که فردا شب خونهمون دعوته.
بدنش بیحرکت شد و بعد انگار لرزش نامحسوسی سرتاسر وجودش رو گرفت.
-جدی میگی؟
-جدی میگم.
چیزی نگفت.
-حرفی نداری؟
چرخید سمتم و گفت: حرف؟ ما دیگه حرفهامون رو زدیم. منتظر بودم تو دست به کار شی.
لبخند زدم و لبش رو بوسیدم.
-بدجوری دوست دارما!
اونم خندید و عقب کشید. میدونستم برخلاف ظاهر آرومش استرس شدیدی داره. راحتش گذاشتم، از آشپزخونه بیرون اومدم و برای آرمان پیام فرستادم: فردا شب به صرف شام و یه سری چیزای دیگه! خونهمون دعوتی.
یکم گذشت و پیامش رسید: شام نمیخوام. همون یه سری چیزای دیگه رو ترجیح میدم.
خندیدم و نوشتم: دیوث!
-از همین حالا ثانیهها رو میشمارم تا اون موقع.
یه استیکر فرستادم و صفحه چت رو بستم.
روز بعد، از شدت استرس زودتر از زمان معمول از خواب بیدار شدم. رفتم آزمایشگاه و از بدو ورودم حس عجیبی داشتم. آرمان چند متر اون طرفتر همراه چندتا مرد و زن دیگه کار میکرد اما غیر آرمان هیچکدومشون خبر نداشتند که امشب قراره چه اتفاقی بیفته. کل روز با فکر به شبی که قرار بود داشته باشیم گذشت. بعد کار آرمان رو سوندم خونهاش و گفتم: امشب منتظرم.
لبخند زد و گفت: من بیشتر!
وقتی رسیدم تارا خونه نبود. کمی برای خودم چرخ زدم تا وقت بگذره. وقتی تارا برگشت، چهرهاش فرق کرده بود. رفته بود آرایشگاه! بدجوری خوردنی شده بود. به شوخی بهش گفتم: واسه من که از این دلبریا نمیکردی!
پشت چشمی نازک کرد و گفت: حسودی نکن.
-ببینم، اپیلاسیونم کردی؟
با شیطنت خندید و گفت: سرویس کامل!
با اشتیاق رفتم سمتش. بدجوری هوس کرده بودم کس صاف و صیقلیش رو ببینم. جلوم رو گرفت و گفت: آ آ! بیخودی دلتو صابون نزن. امشب همه چی مشخص میشه، یکم صبر داشته باش.
-باشه، دارم واست تارا خانوم.
خندید و چیزی نگفت. هرچی زمان میگذشت حس استرس مزخرفی رو بیشتر از قبل تو وجودم حس میکردم. از چهره تارا هام اضطراب میبارید. ساعت 7:30 شده بود. کم کم باید آماده میشدیم. امشب قرار بود سه نفری موتور شهوتی رو روشن کنیم که جرقهاش با اولین فیلمی که تو اینترنت آپلود کردم زده شد. تارا به اتاق رفت و نیم ساعت بعد اومد بیرون. تو لباس نسبتا باز سفیدی میدرخشید. اعتراف میکردم از شب عروسیمونم خوشگلتر شده بود. بازوهای لختش به راحتی دیده میشد اما گردن و سینهاش نسبتا پوشیده بود. دامن لباس تا زانوش بود و ساق های گندمی و براقش توی چشم بود. رفتم سمتش و گفتم: حتی اگه یک درصد راضی نیستی یا حس بدی به این جریان داری، همین الان بگو تا کنسلش کنم.
چند لحظه تو سکوت نگاهم کرد. با خودم گفتم یا امام حسین! جدی جدی پشیمون شد! خودم رو لعنت کردم که چرا این حرف رو زدم. خواستم بگم آقا من گه خوردم حرفمو پس میگیرم که اومد جلو و بغلم کرد: باور کن بیشتر از تو نه، اما مطمئنم کمتر از تو نمیخوام که این اتفاق بیفته. دروغ چرا، یکم استرس دارم. اما طبیعیه، مگه نه؟!
همون لحظه زنگ در زده شد. جفتمون بهم نگاه کردیم. استرس تو چشامون موج میزد. یک درصد اگه آقاجون میفهمید پسرش داره ناموسشو با دست خودش به باد میده من قبل از رو به رو شدن باهاش خودمو یا گم و گور میکردم یا میکشتم! بیخیال فکرهای مسموم شدم، خم شدم سمتش و لبهاش رو نرم بوسیدم. گفتم: امشب هر اتفاقی بیفته بازم تو همسر و عشق من میمونی. اینو همیشه یادت باشه.
با آرامش لبخند زد. رفتم سمت در. آرمان خیلی ترگل ورگل وارد شد و سلام کرد. موهاشو جوری ژل زده بود که به راحتی متوجه این تغییرش شدم. تمام سعیشو کرده بود تا ظاهرش بینقص باشه. تارا پشت سرم جوابش رو داد و دستش رو برد جلو. آرمان دست دراز شده منو نادیده گرفت و دست اونو گرفت. زیر لب گفتم: قرسماق!
-خوب هستید بانو؟
تارا به من و بعد به آرمان نگاه کرد و گفت: مرسی آقا آرمان. شما خوب هستید؟ خانواده خوبند؟
آرمان جوابش رو داد و گفت: سلام دارن!
حالا جالب بود نه تنها تارا حتی یک بارم خانواده آرمان رو ندیده بود، بلکه خود آرمان رو هم کمتر از تعداد انگشتای دست دیده بود! رفتیم سمت نشیمن و تارا به سمت آشپزخونه رفت. آرمان با نگاهی خیره قدمهای تارا رو دنبال میکرد. نگاهش که به من افتاد گفت: چیه خب؟! خیلی خوشگل شده بود.
-حرفی زدم مگه؟!
-به جوری بود نگاهت.
چپ چپ نگاهش کردم که خندید. تارا که با سینی چایی برگشت نگاه آرمان دوباره خیره قامت لاغر و زیبای تارا تو لباسش شد. تارا سینی رو گذاشت و با دیدن نگاه آرمان خجالت کشید و به من نگاه کرد.
-خب دیگه چه خبر؟
اینو جوری گفتم که آرمان نگاهشو برداشت و به من دوخت. با چشم و ابرو اشاره کردم انقدر ضایع بازی درنیاره تا تارا معذب نشه.
-عه… سلامتی! یه ماشین نشون کردم، ایشالله ماه دیگه میخرمش تا از این به بعد مزاحمت نشم.
-ما باهم این حرفا رو داریم؟
روی مبل جا به جا شد و گفت:
-نه ولی خب… من خودم یکم اذیت میشدم. همیشه که نمیشد از ماشین تو استفاده کرد.
به همین راحتی بحث عوض شد. یکم چرت و پرت گفتیم و زمان شام که شد گفتم: چی میخورین سفارش بدم؟
آرمان گفت: زیاد فرقی نداره ولی بهتره شام سبک بخوریم.
با این حرف ذهن همه رفت سمت اتفاق امشب. تارا نگاهشو دزدید و به در و دیوار دوخت. گوشی رو برداشتم و رفتم سمت بالکن تا یکم تنهاشون بذارم: اوکی.
زنگ زدم و سفارش چهارتا تا پیتزا دادم، هرکی هرچقدر دوست داشت میخورد! وقتی برگشتم حالت اون دوتا درست مثل قبل بود. تو دلم بیعرضهای نثار آرمان کردم. انتظار داشتم الان با تارا مشغول بود بخند باشه تا یکم یخشون آب بشه.
وقتی کنارشون نشستم آرمان گفت: تارا خانوم یه سوال دارم از شما، راستش تو این مدت من فقط با مهدی حرف زدم و هیچ صحبتی با شما نداشتم. فقط میخوام بدونم، به عنوان شخصی که یه ضلع دیگه این مثلث رو تشکیل میده، آیا شما راضی هستین به این کار؟ اصلا از من خوشتون میاد یا نه؟
انگار با اومدن من احساس راحتی کرده بود و حرف میزد اما چقدر مسخره! قرار بود یه ساعت دیگه باهم بخوابند بعد همدیگه رو جمع میبستند! تارا نگاهی به من انداخت و گفت: مطمئن باشین مهدی وقتی قضیه رو با شما در میون گذاشت رضایت من رو هم به خودش داشت. قطعا من از شما خوشم اومده که واسه امشب انتخاب شدین.
چند ثانیه تو چشمهای هم خیره شدند، آرمان طاقت نیاورد نگاهش رو برداشت و به من دوخت.
-میخوام اینو بدونین از این که امشب تو این خونهم و برای این کار انتخاب شدم، تو پوست خودم نمیگنجم!
من که میدونستم آرمان چقدر اشتیاق داره اما احتمالا تارا هنوز خبر نداشت. چند لحظه بعد آرمان به بهانه توالت از جاش بلند شد. پشت سرش رفتم و تو آشپزخونه تنها موندیم. گفتم:
-همهچی اوکیه؟
برگشت و گفت:
-اوکی که اوکیه ولی زنت چشاش سگ داره لامصب! خودمو پاره کردم تا نگاه از چشماش گرفتم.
اینا رو که میگفت بیشتر میفهمیدم چه جواهری تو خونمه و امشب قراره با یکی غیر از خودم تقسیمش کنم! گفتم:
-ولی بهتر بود یه کاری میکردیم. کاش با خودت یه بطری مشروب میاوردی که راحتتر بگذره.
آرمان گفت:
-والا منم همین فکرو میکردم، نمیدونستم انقدر مثبتی که تو خونهات هیچی نداری! وگرنه خودم میآوردم.
-خب الان چیکار کنیم؟
-نمیدونم.
یکم فکر کردم و گفتم:
-تو تا بری و بیای طول میکشه، نظرت چیه زنگ بزنم سیامک یه بطری بیاره اینجا؟
آرمان سری تموم داد و گفت:
-زیاد به این ایده حس خوبی ندارم ولی… عب نداره زنگ بزن. نذاری بیاد تو خونه ها!
نهای گفتم و زنگ زدم سیامک. نیم ساعت بعد پشت در بود. در و باز کردم، سلام کردم و با لحن خودش گفتم:
-دمت گرم سلطون! جبران میکنم ایشالله.
-چاکرم وظیفهاست.
سریع خدافظی کردم و خواستم درو ببندم که گفت:
-نامرد دعوتم نمیکنی تو؟ نکنه مهمون داری؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم:
-خودت چی فکر میکنی؟
-آها! پس باشه یه وقت دیگه.
باشهای گفتم و درو بستم. پنج دقیقه بعد سفارشهاهم رسید و تو سکوت مشغول شدیم. خیلی زود سر و تهش رو هم آوردیم. شام که تموم شد، بطری رو گذاشتم وسط. آرمان چون تجربهاش بیشتر بود شد ساقی. چون تارا تاحالا نخورده بود واسش کم ریخت. تارا معترض گفت:
-چقدر کم!
نگاهش کردم و گفتم:
-چیش کمه دیوونه؟ خیلیم زیاده.
گفت:
-آخه… .
پریدم تو حرفش و با بُهت گفتم:
-ای ناقلا! نکنه قبلا خوردی؟
نگاهشو دزدید و چیزی نگفت. گفتم:
-ای آب زیر کاه!
-چرا شلوغش میکنی؟ چهار پنج بار بیشتر نخوردم.
تقریبا داد زدم:
-چهاررررر پنج باررر؟!
خندهاش گرفته بود. جدا چه گاگولی بودم من. زنم از من بیشتر خورده بود!
-مهدی جان، به نظرم حالا وقت این حرفها نیست.
یکم به آرمان نگاه کردم و گفتم:
-نه من ناراحت نشدم فقط…
واقعا ناراحت شده بودم. نمیدونم چرا ولی ناراحت شده بودم. ادامه دادم:
صبح که از خواب بیدار شدم فکر میکردم عجیبترین، غیر منتظرهترین و بهترین اتفاقی که میتونست برام بیفته رو دیشب تجربه کردم، اما کاملا در اشتباه بودم و آینده خوابهای شگفتانگیزی واسم دیده بود. آرمان صبح زود خداحافظی کرد و رفت. ساعت یک و نیم ظهر بود و تارا هنوز خواب. با صدای زنگ گوشیم رو برداشتم و جواب دادم:
-بله؟
-سلام مهدی جان خوبی؟
صداش نگران بود. گفتم:
-سلام عزیزم، شما خوبی؟ چیزی شده زنگ زدی؟
-چی بگم مادر. ریحانه یه ساعته دیر کرده، دلم هزار راه رفته ولی خبری از اون ور پریده نیست! آقاجونت خبر نداره، اگه بفهمه واویلا میشه. دستم به دامنت مادر، برو ببین این بچه کجا مونده.
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
-گوشیشو با خودش نبرده؟
-نه گذاشته خونه.
-باشه. الان میرم پیِاش.
خداخافظی کردم و گوشی رو گذاشتم کنار. تازه یادم افتاد چند وقتی هست از خواهرم خبری نگرفتم و یه ریحانهایهم هست!
(محتوای داستان تابو شکنیست. دوستانی که علاقه ندارند از خوندن داستان صرف نظر کنند)
[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]
نوشته: …
شاید خیلی از کاربرای شناخته شده سایت بخاطر تابو بودن موضوع داستانت ازت تعریفی نکن ولی من به مرور دیدم که چه نویسنده پخته ای شدی و بخصوص داستانای آخرت کاملا حرفه ای و بدون نقص بودن
در ادامه راهت موفق باشی
خسته نباشی ، من که دهن و ذهنم کاملا آسفالت شد، بگذریم
تا این جا خوندم((آرمان آهی کشید، خم شد سمت تارا و سر شونهاش رو بوسید. لب زدم: درش بیار)) نه برای اینکه ادا در بیارم و مخالف یا موئید باشم، کلا س کس رو نمیخونم، یک موردی را بگم بعد باقی کامنت اصلی، نگاه هر جوری هر کاری هر فکری بگی با خودم کردم که ببینم میتونم این تجربه رو قبول کنم((من هنوز مجرد هستم، هیچ وقت هم حتی ج ن ده که زیر بوده رو چنان تعصبی بش داشتم که تا وقتیکه تموم نشد کارم و اون بای نداد جر میدادم کسی بش بگه تو)) حتی ی جا به خودم گفتم حالا اگر دنیا رو هم بت دادن قبول نمیکنی؟ خودم به خودم جواب دادم اگر بگن پدرو مادرم دوباره زنده میشن هم نمیتونم قبول کنم، بله تا این حد نتونست. میدونی چرا؟ چون اگر خودمو جوری بزنم ب بیخیالی مشروب نخوردم تا بحال و مشروب خوری وووو كه اينكارو انجام بدم، شك ندارم بعد از ارضا شدن و بهوش اومدنم، اولین کار که میکنم خودمو میکشم بماند تعصب و غیرتی بودنش، این کار هر چقدر انجام دادن راحت باشه بعد از اتمام تازه خود درگیری و مشکلات و فکر و کابوس و خیال و خیانت نشده هنوز و ووووووووو هزارن مورد دیگه از پا در میاره، منو و اینو جدی میگم هر کی اینکارو میخواد کنه اولا به من مربوط نیست بگم نکن اما بعنوان یک انسان میگم ظرفیت فوق العاده بالای نداری نکن زندگی تو با اینکار از دست نده.
شما هم موفق باشی اولین داستان بی غیرتی که کامل خوندم و منتظر قسمت آخر هم چرا دروغ بودم که در بالا دلیلش رو هم گفتم اینو هم بگم از طرف کسانی به من نفر سوم پیشنهاد شده که اسمشون رو می شنوم وحشت میکنم، و این نوشته خیلی عالی و بدون مشکلی در داستان نویسی بود از نظر من خیلی قشنگ تصویر و فضا و کلا راه درست رو رفته بود. برای همین کامل بدون اون س کس ها خوندم
دست مریزا
masoud4937: داستان ادامه داره اما برای نوشتنش هنوز تصمیم نگرفتم
End Again:
شخصا واسه من این فقط یه نوشته و فانتزیه که هیچوقت به وقوع نمیپیونده. من به عنوان یه نویسنده داستان رو نوشتم ولی امیدوارم نوشتههام باعث نشه کسی از فانتزی تو ذهنش یه قدم به سمت عملی کردنش برداره، چون به نظرم اگه واقعا عاشق طرف مقابلت باشی این کار رو نمیکنی
آفرین. بهبه. واقعا خوب بود. خوشم اومد و احساس میکنم حتی نسبت به اوایل خیلی هم بهتر پیش رفت. لطفاً ادامه بده و بنویسش.
در کنار داستان دیگه معروف سایت،فقط این داستان رو دنبال میکردم و واقعا قلمت خیلی خوب شده و داستان خیلی خوبی رو هم داری پیش میبری.
میتونم ببینم که شخصیت اصلی مرد قراره کمی درگیری های ذهنیش حتی بیشتر بشه و منتظرم ببینم تهش این درگیریا به کجا ختم میشه👌
خیلی خوب بود
شخصیت پیردازی ها هم خوب بودن
امیدوارم همچنان به نوشتن ادامه بدی
این اولین دیسلایکیه ک به داستان های شما میدم! و مشتاقانه خوندم تا اونجایی که توی اتاق آرمان گفتی زن با خواهر فرق داره اصلا امکان نداره راضی بشی کسی ب خواهرت نگاه کنه!
و ادامشو دیگه نخوندم!
متاسفم واقعا
چطوری اینهمه نوشتی؟؟ سوی چشم رفت تا نصفش خوندن اخرشم دیگه نمیدونم بلاخره ارمان تارا را گائید یا نه اه خسته شدم . زنت میخاد کس بده بره بده دیگه اینهمه اسمون ریسمون بافتن نداره اه اه اه
PANAH_: شما قبلا هم به داستان های من دیس لایک دادی منتهی دیسلایکهاتم برای من قابل احترامه، چون مودبانه نظر میدی. اما همیشه اینو در نظر داشته باش هر شخصیتی تو یک داستان، روحیات، عقاید و اخلاقهای خودش رو داره، لطفا لطفا لطفا خلق و خوی شخصیتهای داستان رو به من ربط ندید :)
خیلی خوب بووووود…زود بقیه اش رو بذار…ولی چچراتوی عنوان نوشته بود پایانی؟
Rahyal: طبق قوانین سایت هر داستان تا 5 قسمت باید جمع بشه. من کل این داستان که نه، رمان رو تو یه داستان تک قسمتی (پیش درآمد) و دو داستان پنج قسمتی (دگرگونی و جرقه) تا اینجا رسوندم. اگه ادامه داشته باشه قسمت جدید با اسم جدید منتشر میشه.
خیلی خیلی عالی بود متشکرم. راستش بقدری تحریک شدم که کیر خودم. به حدی رسیده که نمیتونم از روی مبل بلند بشم جلوی پسر خودم. خجالت میکشم بااین که بچه هست . لایک. هزار تا بعد نظر میدم حالم و خراب کرده. سکس. لازم. هستم الان هم باید برم پارک. فکر کنم امادگی یکدوستی تازه رو دارم
قسمت جدیدو ک با یه اسم جدید میزاری چجوری پیداش کنیم
مکالمه ی اولیت با آرمان بعد از اون اتفاق.
خیلی خارجی وار و مصنوعی بود و کلا انگار از روی یه فیلم این قسمتو نوشتی
Ba_1_bak: نظر جالبی داشتی دوست عزیز، ولی در مورد جمله آخرت نظر من اینه که انسان اگه به شریکش “تعهد” و “وفاداری” داشته باشه هیچوقت کارش به اون جا نمیکشه که این فانتزی ها رو وارد مرحله عمل کنه، چون روی ذهنش کنترل داره و روش اثر منفی نمیذاره. مشکل اینجاست آدمایی که تعهد داشته باشن کمه و اکثرا تنوع طلب هستند.
اگه تونستم داستان رو تموم کنم تهش به نتیجه مشابه حرفم میرسیم، تا اوج موقع خدا میدونه چقدر داستان طول بکشه
وات ده فاک ناموسا این داستانو ادامه بده تازه رسیده جاهای هبجان انگیزش بنویییس حتما منتظریم 🤤 🤤 😁 😁 ❤️
ادامه داستان با چه نامی هست و چطور میتونیم پیداش کنیم
دادا عالی بود پروف نمیزاری ی گپی بزنیم؟ راستی نفر سوم اوکی هستی برنامه کنیم XD
آقا دوتا سوتی داشتی تو این قسمت،تو قسمت قبل گفتی سه نفر سویشرت آبی داشتن ایندفعه گفتی یه نفر فقط داشت اونم آرمان بود.
سوتی دوم هم وقتی بود که تارا گفت تو خوابگاه مشروب خورده،شما که شهر خودتون بودید دیگه خوابگاه کجا بود.
بی نهایت زیبا، چقدر قلم روان و زیبایی دارید. مرسی واقعا
عالی👌👍🌹