جسدی در کنارم (4)

1393/07/10

… قسمت قبل

آنچه با هم خواندیم؛ علیرضا صابر که به اتهام قتل در بازداشت و تحت بازجویی است به خاطر آورد که شب گذشته با فرزانه بوده و قرصی خورد و سپس در خانه نرگس پس از نوشیدن شربت وارد محفل خصوصی شد و پس از رقص کمی قلیان با توتون نامعلومی کشید و پس از درگیری با پیام از آنجا به سمت خانه ریاحی فرار کرد.اما اینبار با دختر نرگس یعنی ترمه ریاحی مسول آموزش دانشگاه برخورد کرد.

قسمت چهارم *

  • تا کی باس بمونه دکتر؟

  • این سرمش که تموم بشه پرستار میاد فشارشو چک کنه. معدش رو تازه شستشو دادیم.متاسفانه دیر آوردینش.اما خب بذارید کمی استراحت کنه.تحلیل رفته.

  • مجرمه دکتر. باید زودتر ببریمش.

  • اگه میخواین زود ببرین اصلا چرا آوردین.میذاشتین گوشه کلانتری میمرد دیگه. بهرحال باید می آوردین بیمارستان…

  • بهرحال باید برین بیمارستان

  • نمیتونم.

  • آخه من چجوری این زخم رو ببندم؟ مطمنی گیر کرده به تیغ؟

  • آره. نکنه فک میکنین چاقو خوردم این وقته شب! فقط یکم دورشو بشورین. یه باندی چسبی چیزی بزنین روش.

  • چی شد که ویلای خودتون نرفتین؟

  • داستانش طولانیه.شاید یه روزی براتون تعریف کردم.اما همین قد بگم که نمیتونم اونجا برگردم.جای دیگه هم نداشتم که برم.

  • میشه بگین از کجا میدونستین ویلای ما اینجاست؟
    هوا سرد شده بود. بعد از دیدن ترمه پشت حیاطشان فقط تا چند ثانیه مات و مبهوت به من خیره بود. خیلی خودم را کنترل کردم که خنده های بی موقع نکنم. اما بعد از کمی، متوجه حال خراب و مست و منگ بودن من شد. با علم به اینکه پدر و مادرش خواب بودن مرا با احتیاط از درب تراس وارد اتاق خودش کرد.آستینم را بالا جمع کردم و دور زخمم را پاک میکرد. یک تی شرت آستین کوتاه و شلوار مشکی استرج به تن داشت.فرصت لباس عوض کردن نداشت.معذب بود.اما شرایط به گونه ای بود که لباسهایمان در اولویت نبود. دوباره نگاهی به چشمانش انداختم.برق میزد.یاد روزهایی که در آموزش به چشمانش خیره میشدم افتادم.بعد از مکث کوتاهی گفتم:
    خیلی چیزهاست که من راجع به شما میدونم. درحالیکه پنبه نمناک در دستانش بود و روی بازوم میکشید، زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
    اونوقت مثلا چی؟
    خجالت زده شدم.از کاریکه چند ساعت پیش با مادرش کرده بودم.میدانستم اینکار سبب می شود هیچگاه بهم نرسیم چون کافی بود فقط مادرش من را می دید.این اولین مرتبه بود که از سر شب از کارم پشیمان میشدم. گفتم:
    اینکه چشمایی دارین که فوق العادس.اینکه نگاهتون پر از حیاست.اینکه اونقدر به من اعتماد داشتی که الان با این وضعیت تو اتاق خوابتم.اینکه …
    چند خال از موهای خرماییش را از صورتش کنار زد و همانطور که روی تخت روبرویم نشسته بود حرفهایم را قطع کرد: کافیه استاد صابر. نمیخوام ادامشو بشنوم.فکر کردم واقعا یه چیزهایی میدونی.

  • یعنی اینا که گفتم اشتباه بود؟

  • … کافیه.

  • خب اینم میدونم که یه برادرتون انگلستانه.پدرتون مهندسه و چندسالی هست بیماریش زمین گیرش کرده و مادرتون گه گداری میره پیش برادرتون و شما هم دربست خودتونو وقف پدرتون کردین.
    چشمانش گرد شد.خواستم بداند که دانسته هایم محدود به بازی با کلمات و بردن دلش نیست… سکوتش باعث شد به او خیره شوم.من واقعا این چشمها را میخواهم.برای همه عمر.واقعا زخمیه چشمانش بودم.

  • من نمیتونم واسه این زخم کار بیشتری بکنم.

  • همینجوری یه چسبی باندی روش بزنید تا خونریزی نکنه دوباره.

  • نداریم.اینجا ویلاس.شما که بهتر آماره مارو داری.سالی ماهی یه بار میایم.اکثرا مادر تنها میان. چون زندگی تو آب و هوای تهران برای تنفسشون سخت شده.شایدم توان موندن تو اون خونه و دیدن وضعیت پدر رو نداره. باید برم داروخونه بگیرم.

  • الان؟

  • میخواید صبح بعد از صبحونه بریم؟

  • اونم فکر خوبیه.فقط من تخم مرغم عسلی باشه.بگید واسم بیارن همینجا رو تخت میخورم.

  • امر دیگه؟

  • نون هم تست شده باشه.کلا به نونهای بربری و لواش عادت ندارم.
    خندید. من هم از فرصت استفاده کردم و آرام خنده هایم را خالی کردم.سرم هنوز گیج میرفت.

  • میرم با ماشین تا داروخونه شبانه روزی.

  • من هم میام.اینجا موندن درست نیست.

  • آقا شما بیرون وایسید.آقای سرباز با شما هستم.
    خانم پرستار سرباز همراهم را به بیرون اتاق هدایت کرد و سرمم را چک کرد و آمپولی درون آن خالی کرد. احساس ضعف بدنی شدیدی داشتم.به دستور افسر به بیمارستان منتقل شدم.نمیدانستم سرگذشتم چه خواهد شد.کاش زودتر ماجرا یادم بیاید.اما اگر خودم دست به جنایت زده بودم چه؟!! آیا به کرده ی خود اعتراف میکردم؟ با حالی که من داشتم هرکاری از من برمی آمد.ترسیدم.اعدام خواهم شد.چشمانم را بستم. صدای برخورد جسمی با شوفاژ در سرم پیچید.چشمانم را بهم فشار میدادم و جز سیاهی چیزی نمیدیدم.ملافه را در میان انگشتانم گرفته بودم و می فشردم. خیسی چند قطره اشک امتداد چشمانم به سمت گوشم را تر کرد. حس میکردم کار خودم بود.

  • حالا واقعا کار خودتونه؟

  • گفتم که تو حال خودم نبودم.یهو متوجه شدم دستم کشیده شد به تیغ یه درخت.
    چرند میگفتم.میدانستم باور نمیکند.ادامه دادم:

  • مطمعنید مامانینا بیدار نشدن؟

  • خب وقتی استارت زدم مادر حتما بیدار شدن. براشون مسیج زدم که دارم میرم تا داروخونه.اونقدر مستقل هستم که به این چیزا حساس نباشن.

  • آخه نمیگه داروخونه اینوقت شب…

  • گفتم میرم چیزی بخرم.

  • چیزی… مثلا… امممم

  • استاد… لطفا. بذارید حرمتهای بینمون بمونه تا همین جا هم نمیدونم چی شده.فقط میدونم که حوادث اینقدر سریع بوده که فرصت تصمیم گیری نداشتم و گمونم دارم کار درست رو انجام میدم که الان ساعت سه صبح دارم سمت داروخونه می رونم.

  • خدا خیرت بده دختر جوون.

  • شما همیشه اینقدر بانمکی؟ تو دانشگاه ندیدم نمک بریزی

  • خب اونجا فرق میکنه.
    وارد شهر رشت شده بودیم.
    وقتی به داروخانه شبانه روزی رسیدیم.لحظه ای مکث کرد و به خانمی که وارد داروخانه شد چشم دوخت.

  • چیزی شده خانم ریاحی؟

  • من اون زن رو میشناسم.

  • همینکه رفت تو؟ از فامیلاس؟

  • نه… گمونم نفیسه خانم بود. برامون کار میکنه. اکثرا ویلا رو نظافت میکنه.یا کمک دست مادره.

  • اینوقت شب اینجا چیکار میکنه!! میخواید من برم بخرم؟

  • نه… نه… پیاده نشو.نباید شما رو ببینه.
    در بین صحبتهایمان ناگهان صدای تق تق برخورد دست با شیشه سمت راننده هردویمان را وحشت زده کرد. ترمه جیغی زد و به سمت شیشه چرخید. مردی بیرون ایستاده بود. ترمه شیشه را پایین آورد.

  • سلام خانم. من شما رو میشناسم. اتفاقی افتاده؟
    ترمه تند تند نفس میکشید و صدای قلبش با صدای قلب من در رقابت بود که کدام تندتر میزند.

  • من شمارو نمیشناسم. بفرمایید آقا.
    لحظه ای به مرد خیره شدم.مطمن بودم جایی اورا دیده ام.اما حس کردم این هم توهمی بیش نیست.

  • خانمم رفته داروخونه مسکن بخره.

  • خب به ما چه ارتباطی داره؟

  • آخه متوجه شدم دیدیش. من شوهرشم.

  • شما شوهر نفیسه خانمی.

  • بله
    مرد میان تنه ای بود و لباس ساده ای به تن داشت.وسط موهایش خالی بود و ته ریشی تیغ تیغیه سیاه و سفیدی داشت.

  • چی شده علی آقا؟
    صدای خانمی بود که به گمونم نفیسه بود.چادر سیاهی دورش بود و لبه آنرا به دهانش گذاشته بود و زیرش لباس گل گلی اش پیدا بود.

  • دختر خانم ریاحیه.
    زن که متوجه داخل ماشین شد نگاهی انداخت و با تعجب و با شور بیشتری گفت: ا سلام جان. خوبی جان. شما کجا؟ اینجا کجا. رسیدی به سلامتی؟ پدر خوبه جان؟
    ترمه که گیج و مبهوت بود به آرامی با صدایی که از ته حلقش در می آمد سلامی کرد.نفیسه خانم بلافاصله نگاهی به من انداخت و چشمانی بالا انداخت و با حالت کنجکاوی زنانه به ترمه گفت: از بستگانن؟
    فهمیدم که گاومان زاییده.
    ترمه: ایشون… نه… یعنی بله. تازه رسیدن.اومدیم داروخونه رو نشونشون بدم.
    ترمه دست پاچه به نظر میرسید.منکه دست چپم روی بازوی راستم بود متوجه نگاههای معنی دار نفیسه خانم شدم.

  • تیر خورده؟

  • نه بابا. تیر چیه نفیسه خانم. زخمی شده.داشت بازی میکرد کشیده شد به یه تیغ درشت.شما چرا اینوقت شب اینجایین؟

  • واللا چی بگم خانم جان دخترم دل درد بدی گرفت… میدونی که. تازه داره بزرگ میشه.تو خونه قرص نداشتیم علی آقا را مجبور کردم بیایم داروخانه.
    علی آقا رو به نفیسه خانم گفت: بریم زن.دختره تنهاست.

  • خانم شما کاری چیزی نداری جان؟

  • نه دیگه.برو زودتر به دخترت برس.

  • باشه به امون خدا. مواظب فامیلتون باش جان.
    این را با لحن طعنه آمیزی گفت و بهمراه علی آقا به سمت دیگر خیابان به راه افتادن.
    ترمه لحظه ای درنگ کرد و سپس گفت: دهنش لقه.از منم دل خوشی نداره.میترسم فضولی کنه.

  • چرا دل خوشی نداره؟!!

  • زنیکه خوش خیال یه بار از مادر، من رو خواستگاری کرده بود واسه پسر معتادش.

  • عجججججب…
    ناگهان ترمه از ماشین پیاده شد و نفیسه خانم را صدا زد.به سمتشان دوید و در کنار پراید علی آقا نفیسه را به گوشه ای برد.بعد از چند لحظه صحبت با نفیسه به سمت علی آقا رفت و چیزی از او گرفت.سپس برگشت و وارد داروخانه شد.
    وقتی در ماشین نشست کلیدی به سمت من گرفت.

  • بیا.میریم اینجا.پانسمانت میکنم بعد من برمیگردم خونه.شما اونجا استراحت کن.

  • اما…

  • استاد تا اینجاش رو گند زدین بقیشو لطفا خراب نکنین.گوش بده به حرفم.

  • کلید کجا هست؟

  • علی آقا چندتا ویلا دستشه که اجاره میده.خودش نگهبانه تو دهکده.اما آدرس این رو به من داد. بعد از دهکده است.میدون رو باید بریم بالا.

  • حالا خالی هست؟ نریم اجاره داده باشه.

  • نداده.میگفت اگه پسرشم اجاره داده بود زنگ میزد بهش که نزده.

  • به نفیسه خانم چی گفتین؟

  • یه پولی گذاشتم کف دستش گفتم شتر دیدی ندیدی.دردشو میدونستم.

  • خیلی باعث زحمتتون شدم.
    راه افتاده بود.به سمت ویلای علی آقا در حرکت بودیم.علی آقا. ویلا.

  • من گفتم این علی آقا رو میشناسم.

  • کیه؟

  • همونکه ما امروز ازش خونه گرفتیم.از دور دیدمش اما حالا یادم اومد.
    بی اختیار به یاد سامان افتادم.موبایلش را گرفتم.خاموش بود. امیدوار بودم خریت نکرده باشد و از آنجا رفته باشد.

  • شما دیگه نیاید.من خودم میرم.

  • اما زخمتون…

  • خودم میبندم.
    جلوی کوچه منتهی به ویلا توقف کرده بودیم.نمیخواستم با ترمه در یک جای بسته باشم.همانقدر هم که در اتاقش بودم فکر و خیال به سرم زده بود.میخواستم جلوی خودم را بگیرم.او به من اعتماد کرده بود.نمیخواستم رابطه ای که میتواند عمیق و زیبا باشد خراب کنم.نمیخواستم بیشتر از این گند بزنم.از آمدن منصرفش کردم و او را روانه خانه خودشان کردم.گفتم صبح تماس میگیرم و به دنبالم بیاید.نگران بود اما همین نگرانیش بیشتر به من قوت قلب میداد و در تصمیمم مصمم تر میشدم.این شد که پیاده تا درب ورودی رفتم.همه جا تاریک بود.صدای جیرجیرک فضای تاریک و پر از دار و درخت را پر کرده بود.از پله ها بالا رفتم.کلید انداختم و در را باز کردم. فضا داخل خانه مرطوب و بد بو بود.کلیدی زدم و صدای چرخی آمد و پذیرایی روشن شد.ساعت بزرگ روی دیوار نظرم را جلب کرد. 4:30
    مبلهایی رو به تلویزیون چیده شده بود و میزی وسط آنها قرار داشت.تصمیم گرفتم روی همین کاناپه دراز بکشم.اما سوزشی در بازویم احساس کردم.باند و چسبی که ترمه خریده بود برداشتم و به سمت دستشویی رفتم.بوی بد شدیدتر میشد.گویی بوی سوختن چیزی بود شبیه به پلاستیک یا سیم یا شایدم تریاک و شیشه.دستشویی را در امتداد راهرویی پیدا کردم.درب اتاقی کنار دستشویی نیم باز بود و نور کمی از آن به بیرون درز پیدا کرد. بو از آنجا بود.قدمی برداشتم. ناگهان جسمی از پشت به شانه و سرم خورد و بی اختیار تعادلم را از دست دادم.صدای برخورد سرم با شوفاژ آخرین صدایی بود که در گوشم پیچید…

ادامه …

دکتر - 13

دوستان قسمت بعد قسمت پایانی خواهد بود.


👍 0
👎 0
51934 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

438947
2014-10-02 17:29:36 +0330 +0330
NA

خوب بود آفــــــــــرین …
good

0 ❤️

438948
2014-10-02 17:34:54 +0330 +0330

خسته نباشی دوست عزیز.
نمی دونم نداشتن سکس تو این قسمت رو باید جز معایب داستان بگم (به خاطر جو سایت)
یا محاسن داستان (زیاد تخیلی شدن داستان)
در کل از قسمت قبل خیلی بهتر بود.منتظر قسمت آخر داستان هستم.موفق باشی.

0 ❤️

438949
2014-10-02 17:35:07 +0330 +0330

Ghabl az inke in ghesmaTo bekhoonam khastam begam k karet Kheyli DorosTe Doctor joOon!

0 ❤️

438950
2014-10-02 17:45:00 +0330 +0330
NA

اوورین اوورین من دارم امیدوار میشم

0 ❤️

438951
2014-10-02 17:45:26 +0330 +0330

مرسی از اظهار نظرهای فوریتون. واقعا خوب بود. دمتون گرم.

0 ❤️

438952
2014-10-02 17:50:50 +0330 +0330

ما تا اومدیم نظر بدیم. نظرمون رفت تحت بازرسی مدیران سایت. اقا این ازادی حق بیان کجا رفت؟

0 ❤️

438953
2014-10-02 18:03:36 +0330 +0330

البته آف بوی حرف منو زد
جو این سایت طوری هستش که بیشتر خوانندگانش بدنبال قسمتای سکسیه داستانن
و البته سلیقه ها متفاوته
چون داستان اول و دومت قسمتای سکسیش بیشتر و البته خوب بود و قسمت سوم کمتر شد و این اصلا حالو هواش سکسی نبود
اگه اینطور پیش بره دیگه نمیشه بش گفت داستان سکسی و همینو خیلیا پسند نمیکنن و خواننده زود دل زده میشه
شما واقعا خوب مینویسی و منم این نوع فن بیانتو خیلی دوست دارم
و اگه به من باشه دوست دارم بیشتر داستان ها اینطور باشه
واقعا معلومه سطح سوادتون بالاس
امیدوارم به نظرم از دید یه منتقد نگاه کنی نه چیز دیگه ای و دلخور نشی
چون از داستانت خوشم اومده اینارو گفتم
خسته نباشی

0 ❤️

438954
2014-10-02 18:27:08 +0330 +0330
NA

عالی و بی نقص

یه قلم خیلی قوی.

0 ❤️

438956
2014-10-02 18:32:25 +0330 +0330
NA

دکتر جان ایول
من نظرم اینه فردا بزار قسمت آخرو. clapping

0 ❤️

438957
2014-10-02 19:15:33 +0330 +0330

مزسی از همه دوستان
off boy و جمشید مانکن و سایرین.
نقداتونم قبول دارم. میدونم که جلب کردن همه نظرا سخته. اما بودن سکس تو همه قسمتها کمی سخت میشه.ولی سعی میکنم زود قسمت آخر رو تا شنبه شب بذارم چون یه طرح دیگه تو ذهنمه میخوام نوشتن اون رو شروع کنم.کمی اجتماعی تره و خبری از جنایت نیست توش.
بازم از همتون متشکرم که حمایتم میکنید.

0 ❤️

438958
2014-10-02 19:42:30 +0330 +0330
NA

دوست گرامی داستانتو دنبال کردم ادعای نویسندگی ندارم اما چند کتابی چاپ کردم .یکی از ضعفای نوشته هات فلش بک های نامناسبه بطوری که ادم فرق زمان حال و زمانی که فلش بک رو میزنی متوجه نمیشه .درسته که میگیم داستانه اما داستان باید باور پذیر باشه اینکه همه شخصیتها رو سعی داری تو یه محیط بهم ربط بدی بنظرم داستانتو اغراق گونه میکنه قهرمان داستانت رو خوب ساخته پرداخته کردی اما در عین حال غیر واقعی بطور مثال داستان شما از یه غروب تا یه صبح شرح داده شده اما همین قهرمان به دفعات زیادی سکس رو تو این زمان محدود تجربه میکنه از سکس با دو تا زن داستان تا مادر همکار و یکبار ساک و …
میتونستی زمان داستانو مطرح نکنی.فلش بکای داستان و کلانتریت بدجور رو اعصابه و خواننده زمان و مکانو گم میکنه
اما نکات مثبت شخصیت پردازی خوب و همراه کردن خواننده با خودت و سیر قرار دادن اتفاقاتت بخوبی نشوندهنده تسلطت به نوشتاره
امیدوارم نقد من به نوشتتو بحساب تضعیف کردن نوشتت ندونی و بحساب ادعای این حقیر تو نوشتن نبینی
در کل داستانت یه سرو گردن از داستانای دیگه بهتر بود

0 ❤️

438959
2014-10-02 20:54:30 +0330 +0330
NA

جمشیدددددددددددددد:جای اینکه انقد چرت و پرت بگی امتیاز بده .
دکی خوب بود دادا. بنویس. give_rose

0 ❤️

438960
2014-10-02 21:33:50 +0330 +0330

دکتر جان این قسمتم خوب بود ولی همونطور که گارد سلطنتی اشاره کرد فلش بکهای بی موقع خواننده رو وسط داستان گیج میکرد امیدوارم این مورد برطرف بشه
ضمن اینکه شخصیت اول داستان هر جا میره یه آشنا سر راهش سبز میشه و این چندان جالب نیست

الان مهندس گل پسر نیاد دوباره گیر بده که ساعت 5 صبح داستان خوندیم و کامنت هم گذاشتیم صلوات scratch_one-s_head

0 ❤️

438961
2014-10-03 00:46:26 +0330 +0330
NA

کار خود پوفیوزش , :))) اینبار معلوم این کیه پسر علی اقاست همون بنگیه,

0 ❤️

438962
2014-10-03 01:54:17 +0330 +0330
hjh

داستان فوق العاده زیباییه -مرسی دکتر جون دمتگرم

0 ❤️

438963
2014-10-03 02:54:32 +0330 +0330
NA

دکتر خسته نباشی . داستانت عالیه خوب بود و بیشتر نگاه ها رو جلب کرده
ولی ببخش اینو میپرسم این چیزی بوده که تو زندگی خودت پیش اومده؟

0 ❤️

438964
2014-10-03 04:01:05 +0330 +0330

خسته نباشی
هنوز یه حسه قشنگی داخل نوشته ات هست که آدم جذب میکنه
منتظر ادامه اش هستم

0 ❤️

438965
2014-10-03 04:52:52 +0330 +0330
NA

جو گیر شدی داستان رو خیلی داری پیچیده نشون میدی

0 ❤️

438967
2014-10-03 06:42:16 +0330 +0330

سلام دکتر13 عزیز خسته نباشی
من قسمت اول این داستان نظر خودم رو بعرض رسوندم الان همون حرفها را با اطمینان بیشتر تائید کرده و بابت این همه ذوق و استعداد، ادب و روحیه انتقادپذیر کم نظیری که دارید، صمیمانه تبریک گفته برایتان سلامتی، پیروزی و موفقیت روزافزون آرزو میکنم

0 ❤️

438968
2014-10-03 11:43:38 +0330 +0330

سلام گارد سلطنتی
خوشحالم که شما هم با سوابقی که اشاره کردین و نام کتابها یی که اشاره میکنین وقتی برای داستان من گذاشتین. از شما بعیده که متوجه فلش بکها یا زمان حال نشید.برای گذشت زمان و تغییر حالت و همچنین دور نشدن ذهن خواننده از اینکه اتفاقات شب گذشته افتاده و شخصیت الان در چه وضعیتی هست نیاز هست که با تکنیک خاصی هردو زمان بطور موازی در حرکت باشند.باز هم از وقت و اظهار نظرت چه نقد و چه نقاط قوت داستان متشکرم.

0 ❤️

438969
2014-10-03 11:48:28 +0330 +0330

saeid422
مرسی از نظر و وقتت. تو کامنتای قسمتهای قبلی هم گفتم هر داستانی تمی داره که ممکنه برای نویسنده به گونه دیگه ای اتفاق افتاده یا دیده باشه.مثله یه جرقه میمونه.اما به این شکل که تو داستانه نه. به هیچ وجه اتفاق نیفتاده. داستان بعد رو سعی دارم تو یه محیط و شرایط کاملا متفاوت بنویسم.

0 ❤️

438970
2014-10-03 11:54:01 +0330 +0330
NA

خب این متن تو فضای آشفته ی نوشته هایی که اینجا آپ میشن قابل قبوله ولی تکلیف هر اثری در ابتدا باید با خودش مشخص باشه و بعد با مخاطب و آثار نوشتاری خوب معمولاحرکت سینوسی ندارن چون مخاطبشون رو از دست میدن ، یعنی همین اتفاقی که متن شما از بخش سوم کمی دچارش شده …
ایراداتی که دوستان تو بخش سوم گرفتن غالبا وارده و تو بخش چهار عملا روایت داره در جا میزنه و علتش همین بلا تکلیفی متن با خودش در گونه و برد روایته …

منظور از برد روایت اینه که قبل از شروع باید انتهای کار رو بدونی چیه و گرنه حواشی اونقدر زیاد میشه که متن در عرض پیش میره نه طول و جلو نمی ره و در مورد گونه اینکه …

بار رئالیته و جزئی نگری در قسمت یک و دو زیاده که باعث میشه یه نفر بپرسه دکی این داستان خودته ؟ یعنی این تصور ایجاد شده که این متن برگرفته از واقعیتیه که در گذشته رخ داده ، چرا؟ … چون از عمده عناصر روایت رئال استفاده کردی … مکانها واقعی اند ، شخصیتها تقریبا ما به ازای واقعی تو زندگی روز مره ی ما دارند و کلیت ماجرا تا اندازه ای قابل درکه ولی از بخش سوم به قدری فضا و شخصیتها انتزاعی میشه که فارغ از نقض مولفه های سنت رئال ، مخاطب هم اونجوری که باید ارتباط برقرار نمی کنه و پس میزنه…
روایت موازی از اتفاقات متقدم که در ماضی برای شخص راوی رخ داده و فضای واقعی و ذهنیه متاخرش در باز داشتگاه ؛ به طور مثال: … با صدای افسر کلانتری دوباره به خودم آمدم … بهترین تکنیک به درد خور این متنه ولی اونقدر به کار بردی که هرزه اش کردی تا جاییکه بکریه خودش رو برای خواننده از دست داده…

اگر تم اصلی روایت رو اینطور بگیم که : مردی در حالت مستی با زنی همخوابگی کرده و وقتی به هوش اومده متوجه شده همخوابه اش به قتل رسیده و حالا به اتهام قتل تحت تعقیب یا در بازداشته ؛ باید بگم متاسفانه این تم قبلا گفته شده و اپیزود دوم فیلم سین سیتی با بازی میکی رورک دقیقا همین تم رو داره والبته قصدم توهین نیست…

در مورد اتفاقاتی که در بخش سوم خیلی زیادی با هم جور در اومدن یاد آوری می کنم وجه تفوقی که برای سوفکل یا ویرژیل نسبت به کسانی مثل اوری پید قائلند اینه که شخصیت های اوری پید هر وقت در تنگنایی دراماتیکی قرار می گرفتند که نویسنده نمی دونست حالا باید با این شخصیت چیکار کنه ، یه خدا خلق میکرد که یکباره وارد گود میشد و همه مشکلات رو با قدرتی ماورایی حل میکرد و برداشت امروزی بین اکثر منتقدین اینه که اوری پید ناتوان بود از اینکه با شخصیت پردازی قوی و منطقی به گونه ای باور پذیر شخصیت رو به سمتی هدایت کنه که با مشکلاتش مواجه بشه … حلا یا شکست بخوره و یا شکست بده …
احتمالا این جمله رو فراموش نکرده باشی که هیچ اتفاقی … اتفاقی نیست و اگه نتونی منطق روابط دال و مدلولیه اتفاق ها رو احراز کنی باور پذیری متن رو ازش گرفتی و ضمنا عنوان اثر هم با تعلیق مورد نظر شما سازگاری نداره که توضیحش زمانبره …
چون زحمت کشیدی و وقت گذاشتی با مماشات نظرم رو گفتم و در مجموع آفرین…

0 ❤️

438971
2014-10-03 11:57:53 +0330 +0330

arasyar

آقایی…

0 ❤️

438972
2014-10-03 13:02:53 +0330 +0330
NA

ممنون از cont.1که توضیح کامل دادن
در پاسخ به دوستمون دکتر عزیز باید بگم در حرفام به عنوان یه منتقد به داستانتون ابراز عقیده کردم اگر نقد من به داستانتون وارد نیست میتونید بمن خرده بگیرید و در مورد عنوان کتاب های من دوستان اینجا منو میشناسن شاید شما تازه وارد باشید اما تایپیک های سیاسی و ضد حکومتی من مانع این میشه با اسم بردن از اسم کتابام موقعیت و هویتمو فاش کنم
و در اخر هم باید بهتون بگم تو همون نقد هم خدمتتون عارض شدم ادعایی در این مورد نداشتم و ندارم .و در مورد فلش بک که فرمودین دوستمون cont منظور منو گرفتن اما متاسفانه شما نه .
در کل میتونم بگم طرز نوشتن و شیوه نگارشتون عالیه و امیدوارم تو قسمتای بعد مشکلاتی که دوستان اشاره کردن رو نبینیم

0 ❤️

438973
2014-10-03 13:58:44 +0330 +0330

cont1

cont1 عزیز با عرض خسته نباشی چون خیلی جامع و مهندسی نظر دادی و نقد کردی سعی میکنم منم خوب و جامع بتونم نظرمو بدم:

  1. راجع به درجا زدن متن باهاتون مخالفم.تمام پیرنگ داستان داره به خوبی پیش میره و درام داره اتفاق می افته.دیالوگها پیش برنده هستند و اتفاقات تازه در خدمت داستان هست.
  2. با نظرت راجع به پیش به سوی سوررءال شدن در قسمتهای بعدی موافقم اما یاید این نکته رو مد نظر قرار بدی که قرص و شربت و در نهایت مواد دارن اثرشون رو میذارن.قسمت یک و تا حدی دو بخاطر این قابل قبولتره چون ممکنه واسه هرکسی پیش بیاد اما هرچی جلوتر میریم حوادث خاص تر میشه که باعث میشه همذات پنداری سخت بشه.
  3. کاتالیزور… ماده ای که وارد میشه تا واکنش شیمیایی انجام بشه و بعد از واکنش خارج میشه.این از شخصیت جدید.اما اگه توجه کنی 90% شخصیتها تو قسمت اول بنحوی بهشون اشاره شده ولی من از اصل آزادی شخصیتها استفاده میکنم تا تفکرات صرف خودم تو داستان تاثیر نذاره و شخصیت پردازی تکمیل بشه.
  4. فیلم سین سیتی تا حدی اما اگه میخوای مثالی بزنی فیلم hang over بیشتر شبیه بوده به داستان من.که فیلم بسیار قوی هست.ولی سعی نکردم چیزی شبیه به اون فیلم بشه.
    خوشحالم که با دانایی که در اختیار دارید به نقد داستان من نشسته اید و ممنونم از وقتتون. خوشحال میشم بازم خواننده داستانهای بعدی باشید.
0 ❤️

438974
2014-10-03 14:11:26 +0330 +0330

گارد عزیز

من قصد جسارت نیستم.خیلیم پذیرام.خوشحالم میشم کسی دقیق میخونه داستان رو.راجع به ففلش بکها همچنان رو حرفم هستم.اگه بخواید بیشتر روش بحث میکنیم.
بهرحال خیلی از نظراتتون استقبال میکنم و خوشحالم .

0 ❤️

438975
2014-10-03 14:43:28 +0330 +0330
NA

دمتگرم داستانهاتو دنبال میکنم

0 ❤️

438976
2014-10-03 17:23:56 +0330 +0330
NA

سلام دکتر جون عالی بود

0 ❤️

438977
2014-10-03 17:27:54 +0330 +0330
NA

واقعا عالیه

0 ❤️

438978
2014-10-03 18:22:59 +0330 +0330

kami 90

سلان و ممنون بابت نظرت.
اما میشه بگی کپی و ترجمه کدوم داستانه؟ بگو حداقل بچه ها بدونن.

0 ❤️

438979
2014-10-03 18:57:31 +0330 +0330
NA

کیارش 1990 شما به بنده لطف دارید دوست عزیز
خوشحال میشم عزیزان با شعوری مثل شما رو در اینجا میبینم و افتخار هم کلامی باهاشون رو دارم

0 ❤️

438980
2014-10-03 19:12:58 +0330 +0330
NA

damet garm

0 ❤️

438981
2014-10-03 19:28:28 +0330 +0330
NA

جــــــــــــــــــــــــــــــــــالب بود :)
دهنت سرویس، خیلی خوب مینویسی
دست به قلمت عالیه
داستان منم بخونین

0 ❤️

438982
2014-10-04 01:36:21 +0330 +0330
NA

عالی بود دکتر جان
دمت گرم بازم ادا مه بده ما منتظریم…

0 ❤️

438983
2014-10-04 02:14:17 +0330 +0330
NA

دوستان این سایت تحلیل وبررسی نیست
که همتون برا من تحلیل گر شدید ونظر های مهندسی میزارین یکی ندونه فک می کنه همتون نویسنده اید و اینجام محل نقد وبررسی تون برید پی کارتون بابا برا من همه تحلیل گر شدن 1داستانی هست بخونید اگه خوبه تشکر وخلاص

0 ❤️

438985
2014-10-04 04:23:13 +0330 +0330
NA

biggrin kheyli khob bod omid varam in shekl dastan nevisio edame bedi

0 ❤️

438986
2014-10-04 06:40:05 +0330 +0330
NA

داستانت خیلی عالی بود منتظر قسمت بعدشم

0 ❤️

438987
2014-10-04 10:52:56 +0330 +0330
NA

اصن شدیییییید منتظرم ببینم آخرش چی میشه
خسته نباااشی دکی جون

0 ❤️

438988
2014-10-04 11:36:21 +0330 +0330
NA

منم با ۱۲۳۴ موافقم . ول کنید بابا. حالا در حد ۴ خط یک چیزی. دیگه داستان و نویسنده رو به فاک ندید بابا. حالا یک زحمتی کشیده از دست این خل ملنگ ها نجاتتون داده. یک تشکر کنید و خلاص.
بقیه اش هم بذارید به عهده من. اعصاب فولادی فحش میدم به بقیه داستان ها. lol

0 ❤️

438989
2014-10-04 11:57:45 +0330 +0330

1234 و parvazzi

با نقد شدن موافقم و معتقدم هر اثری منتقدین خودشو داره. منم تا جایی که منطقی باشه از کارم دفاع میکنم بدون هیچ تعصبی.شما خودتونو ناراحت نکنین. از اینکه در این مدت کم همراهانی مثله شما پیدا کردم بینهایت خوشحالم.امیدوارم تو سری داستانهای بعدی نظرات مساعد سایرین رو هم جلب کنم. بسیار زیاد سپاسگزارم ازتون.

0 ❤️

438990
2014-10-04 14:39:51 +0330 +0330
NA

ghesmate akharo key minevisi mordam az fuzuli

0 ❤️

438991
2014-10-04 18:01:45 +0330 +0330
NA

خیلی جالبه داستانت زودقسمت آخروبزارواقعادمت گرم

0 ❤️

438992
2014-10-04 18:29:05 +0330 +0330
NA

خیلی خوب مینویسی
آفرین بهت و تشکر بابت زحمتت
بهتر بود داستان باور پذیر میموند نه اینکه طرف هرجا میره خیلی راحت بهش پا میدن و بعدم یارو آشنا در میاد یعنی کل این شهر خلاصه شد تو چند نفر !!! یهتر بود منطقی تر پیش میرفت داستان
زحمت کشیدی و بسیار هم خوب نوشتی
بنویس باعث بسی امید شدی تو بخش داستانها و دلیل نقد ها هم سطح نوشتنت و بالارفتن توقع ما خواننده هاس و این خوبه

0 ❤️

438993
2014-10-06 07:24:40 +0330 +0330
NA

سلام من با دیدن کون شما عضو این سایت شدم جوننننننننننننننن

0 ❤️

438995
2014-10-25 10:33:39 +0330 +0330
NA

سلام دکتر داستانتون واقعا زیبا بود من هر 4 تاشو با هم خوندم. good

0 ❤️