جنون

1395/05/09

با صدای رعد و برق از خواب بیدار شدم همه جا تاریک بود بلند شدم چراغ و روشن کنم تو مسیر انگشت کوچیکم خورد لبه مبل و دلم ضعف رفت مثل اینکه هفته رو شانس نیستم چراغ رو روشن کردم و به وضعیت خونه نگاه کردم واقعاً غیرقابل تحمل بود مامان هم که بعد ازدواج هفته ای یکبار میومد اینجا ولی الان با بدنیا اومدن گیسو حتی وقت حرف زدن با تلفن هم نداشت ر تو آشپزخونه هم بویی میومد که واویلا با بدبختی شماره تلفن عذرا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش صداش پیچید تو گوشی سلام خانم بفرمایید بعد از سلام گفتم عذراخانم شناختین؟
_بله خانم شمارتون رو ذخیره دارم
_خب خداروشکر، عذرا جان من یه خورده مریضم یه مدت نتونستم به وضعیت خونه برسم خیلی بهم ریختس همه جا میتونی یه سر بیای اینجا با یک نفر که کمکت باشه؟ چون خودت تنها از پسش بر نمیای
_بله چشم خانم حتماً فقط آدرس رو یادم رفته چون خیلی وقته نیامدم بهم بگین یاداشت کنم…
یک ساعتی گذشت که عذرا اومد و بهش گفتم عذراخانم من بیرون کار دارم خونه دست شما خب منم بهش اعتماد داشتم بیشتر از هرکسی و اولین بارش نبود که تنها بود
_چشم خانم جان حواسم هست
خداحافظی کردم و از ساختمون زدم بیرون سوار ماشین شدم با استارتی که زدم چراغ ماشین روشن شد و چهره ی شبیه ماستم تو‌ آینه ظاهر شد‌، ماشین رو حرکت دادم و از حیاط خارج شدم یه موزیک گذاشتم و یه نخ سیگار روشن کردم و‌ این واسم لذت بخش ترین کار دنیا بود (موزیک مورد علاقم با سیگار )
رسیدم به یه سوپری نگه داشتم و کلی‌ خوراکی و مواد شوینده و غذای آماده خریدم خسته شده بودم از غذای بیرون و بعد هم تو همون راسته وارد یه داروخانه شدم و یه سری شامپو و نرم کننده تقویتی واسه موهام خریدم و بعد هم رفتم سمت مشاور پوست و یه سری آب رسان و مرطوب کننده واسه پوستم و ‌زیر‌ چشمم و لبم خریدم دلم میخواست عوض شم دلم نمیخواست از یه دختر ۲۰ ساله چهره پیرتری داشته باشم از داروخانه اومدم بیرون و حرکت کردم سمت خونه
وارد خونه که شدم باورم نمیشد این همون خونه باشه سالن از تمیزی برق میزد رفتم سمت آشپزخونه که در حال تمیز کردن بودن سلام بلندی کردم و ازشون تشکر کردم بعد جا دادن وسایلی که خریده بودم و تمیز شدن کامل خونه یه چایی دم کردم و با شکلات نشستیم ۳تایی خوردیم و بعد از تشکر یه آژانس گرفتم واسشون و راهیشون کردم …
نشستم جلو تلوزیون و شروع کردم به دیدن یه فیلم قدیمی با کلی اسنک و خوراکی زیادی پر خور شده بودم :)))
فیلم تموم شد و گوشیمو برداشتم و پیام ها شروع به اومدن کردن حوصله کسیو نداشتم واسه همین فقط پیام هما رو خوندم
-سلام خانم خوشگله نگرانتیم یه تماس بگیر‌ دختره ی جنده ی سر به هوا
با دیدن پیامش خنده ای کردم و باهش تماس گرفتم:
_به به به به به به عجبی دختره ی ورپریده ی ترشیده کجایی تو معلومه چیکار میکنی؟؟
_وااااای هما بزار منم حرف بزنم
_بفرما
_حالم خوب نبود یکم حوصله نداشتم حالت خوبه؟ چه خبر؟
_هیچی تو که نبودی یه اکیپ تور کردیم هلووو
_خب؟
_خب به جمالت منتظر تو بودیم که برنامه کنیم
_باشه عزیزم فردا بیاین اینجا منم تازه خونه رو مرتب کردم
_اِ تو مگه بلدی؟؟
_به تو چه…
_باشه من هماهنگ میکنم فقط همه چیز ردیف باشه ها مشروب و مزه و اینا
_باشه اوکیه بیاین
_باشه بوس بوس بای
_بای
صبح نزدیکای ساعت ۱۱ بیدار شدم و شروع کردم به آماده کردن وسایل خوراکی زنگ زدم ۲تا دیس غذای انگشتی(finger food) هم واسم درست کنن که همه چیز عالی باشه ساعت پنج میز رو چیدم که جایی واسه سوزن انداختن نبود روش انواع ماست ها انواع چیپس و نوشیدنی انواع شکلات و… بچه ها خوب میدونستن مهمونیای خونه من بی نقص برگزار میشه واسه همین مهمونای مهم همیشه خونه من میومدن بقیه بچه ها هم که خونه نداشتن فقط نسترن هر از گاهی جور میکرد یا رویا تو باغشون مهمونی میداد مهمونیا چون مختلط بود یکم ریسک داشت و خب منم که مشکلی نداشتم
از میز خوش آب و رنگم دل کندم و وارد اتاق شدم حالا فقط مونده بود چی بپوشم زنگ زدم به هما و گفتم شما چی میپوشید؟که هما گفت من آمادم ۱۰ مین دیگه پیشتم و بهت کمک میکنم گفتم باشه و گوشیو قطع کردم
درو رو ‌هما باز کردم اومد داخل و با دیدن میز گفت: وااااای سنگ تموم گذاشتی که…
ضربه ی آرومی به شونش زدم و گفتم بس کن دیگه دیره باهم رفتیم تو ‌اتاق و هما شروع کرد:
_خب باید یه چیزی‌ بپوشی که این اندام تپل و خوش فرم و به خوبی نشون بدی
_اَه هما بس کن میدونی که دوس ندارم بدنم زیادی تو نمایش باشه
_حرف نزن به تو مربوط نیست :|
لباسش رو درآورد و بدن ریز و برنزش رو که تو اون دکلته سفید بیشتر تیره شده بود رو به نمایش گذاشت
_هما خودت میدونی که من حوصله لباس اینجوری ندارم یه تاپ و شلوار بیار میپوشم
_هما:خفه بابا
در کمد و باز کرد و اولین لباس قرمز که دید رو بیرون کشید اول فک کردم تاپه ولی کاور لباس رو که برداشت دیدم ای داد بیداد یه لباس فوق العاده کوتاهِ که هما با دیدنش چشماش برق زد
_این عالیه
_نه هما اصلاً فکرشو هم نکن
_جونه من فقط یه تن بزن
_باشه
لباسم رو در آوردم و لباس رو پوشیدم
_هما:وای دختر عالییییییه
_ولی این خیلی کوتاس
تا اومدم به خودم بجنبم در کمد لباسا رو قفل کرد و جلوش واستاد
_یا این یا هیچی
یه نگاه به خودم کردم یه لباس کوتاه تا زیر باسن که واقعاً نمیشد خم شد باهاش کمرشم تا بالای باسن باز بود و ۲تا بند از جلو نگهش میداشتن تو گردن که مقداری از سینه های گردم رو به نمایش میگذاشت رنگ لباس سفیدی پوستم رو دو چندان کرده بود…
لباس رو در آوردم و بعد از دوش گرفتن شروع کردم به درست کردن موهام که به زور تا بالای شونم میرسید و بعد هم یه آرایش ساده که کمی از این حال مریض درم بیاره
صدای زنگ اومد نسترن و رویا بودن که زود اومدن بالا تو اتاق منو با دیدن من هردو باهم گفتن جوووووووون
به خودم نگاهی کردم پوستم شفاف شده بود و صاف و گونه هام به کمک رژگونه برجسته تر و چشمای ریز ولی خوش حالتم که در عین گرد بودن خواستنی بود با کمی سایه مشکی و ریمل فراوان روح گرفته بود با یه برق لب قرمز که لبای گوشتیمو زیباتر جلوه میداد…
نگاهی به بچه ها کردم و گفتم من حاضرم رویا نگاهی بهم کرد و گفت ماشاالله با کون و رون و سینه به ای پُری یک ذره شکم نداری منم در جوابش گفتم تا چشمت دراد لاشی…
ساعت نزدیکای ۹ بود و همه چیز آماده، که هما گوشیش زنگ خورد و چند ثانیه بعد هما گفت پشت درن نمیدونم چرا ولی استرس گرفتم شاید بخاطر لباسم بود داشتم خودم رو سرزنش میکردم: لعنتی الان خیلی خوبی یکم اعتماد بنفس داشته باش ولی نمیشد در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که در باز شد و هما با ۴تا پسر اومد داخل و تک تک معرفیشون کرد سعید محمد مهدی بهرام و رو به پسرا گفت خب شما هم که مارو میشناسید این معرفی صرفاً برای کیتی جونم بود که هر ۴تا باهم برگشتن سمت منو یکی یکی و خیلی موأدبانه دست دادن که سعید پرسید اسمتون واقعاً کیتیه؟ و من با تمام اعتماد به نفسی که شاید با بدبختی یه قطره بود در برابر اعتماد بنفس جمع با گونه هایی آتیش گرفته گفتم:
_نه راستش من اسمم کتایونِ ولی بچه ها اذیت میکنن میگن کیتی که یه دفعه نسترن پرید وسط حرفم و گفت: خب شبیه گربه هست نیست؟ و این حرف باعث خنده جمع و به زبون اومدن محمد شد : خب بی شباهتم نیستین شبیه گربه های اشرافی هستین…

بعد از سلام و احوال پرسی و آشنایی بچه ها رو دعوت کردم که بشینن در حالی سعی در قایم کردن خودم پشت همای ریزه میزه رو داشتم :))))) هما دستمو گرفت کشید کنار خودش احساس میکرم گوشام داره ذوب میشه از خجالت ولی کنار اومدم و رفتم یه موزیک لایت گذاشتم از پینگ فلوید و بعدم رفتم تو آشپزخونه و شیشه های آیس کوب رو آوردم گذاشتم رو میز که مهدی گفت راضی به زحمت نبودیم ما اصرار کردیم برنامه خونه یکی از ماها باشه ولی بچه ها قبول نکردن و من در جوابش فقط نه بابا چه زحمتیه رو گفتم که مهدی گفت:
_کلاً کم حرفید؟
_هما: نه کیتی خانم یکم خجالتیه
_رویا:نه این کیتی جونِ ما همیشه همینجوریه حالا باهاش آشنا میشید
اوووف چرا دست بر نمیدارن از تحلیل من… خداروشکر نسترن دهن باز کرد و گفت خب حالا کی ‌ساقی‌ میشه و میزیزه؟ نگاها رفت سمت بهرام و اونم بدون حرفی یکی از شیشه هارو برداشت و خیلی حرفه ای باز کرد و یکی یکی واسه همه ریخت مدتی گذشت و همه سرشون داغ شد و‌شروع کردن به رقصیدن منم اون وسط واسه خودم پر میخوردم که سیگارم خورد به دسته یک نفر و وقتی سرمو بلند کردم و دیدم بهرامه احساس کردم روحم از بدنم در رفت از ترس این پسر خیلی پر جذبه و ترسناک بود دوییدم تو آشپزخونه که یخ بیارم مشغول یخ گرفتن از یخچال بودم که یه دفعه یه صدای مردونه ی شیک از پشت سرم گفت لازم نیست و همین باعث شد جیغ خفیفی بکشم و یخ ها از دستم بریزه ولیز بخورم
بهرام دوید سمتم و نشست که بلندم کنه ولی دستمو گرفتم جلو سینه هام که کمی از لباس بیرون اومده بود و گفتم میشه برید بیرون؟ که بهرام گفت نه :| دستتو بده نگات نمیکنم هرچند که از عصر تاحالا که مست شدی چیزی نمونده که کسی ندیده باشه
احساس مرگ کردم اون لحضه تا مغز استخوانم سوخت با این حرف ، چه تیکه ای بهم انداخت عوضی
دستشو گرفتم و بلند شدم و خودم و مرتب کردم و سمت سالن رفتم و بهرامم پشت سرم که بچه ها با دیدن ما ریز خندیدن و سعید که از همه بی حیا تر بود گفت خسته نباشید جووناا که با نگاه بهرام ساکت شد و اومدم دهن باز کنم که بهرام گفت حالشون خوب نبود کمک کردم بهشون و بعدم تیکه ی محمد که تا باشه از این کمک ها… و بعدم خنده جمع و سرخ شدن من
بچه ها از بهرام درخواست کردن دوباره شروع کنه و یکی یکی پیک دادن دستشو اونم پر کرد و خوردن و وقتی پیک و تو‌ دستم دید گفت هنوزم میخوری؟؟ که همه متوجه شدن و نسترن گفت: آقا بهرام کتی بی جنبه نیست بزارین بخوره حالم داشت بهم میخورد از همه چیز
بهرام در جواب نسترن گفت: اولاً تو کار ساقی دخالت نکن دوماً من فقط واسه این گفتم چون چشماشون خیلی قرمز شده نسترن خنده بلندی کردو گفت: حق با شماست و بعدم جمع شد تو مبل
بچه ها همه سرگرم بودن که منم حواسم به کسی نبود داشتم ماست میخوردم که یه کوچولو کنار لبم ماستی شد تا اومدم به خودم بجنبم و دستمال پیدا کنم بهرام با انگشت شصتش پاکش کرد و انگشتو فرو کرد بین لبام و گفت تمیزیش کن داشتم دیوونه میشدم چشمامو رو هم فشار دادم که اشکم در نیاد و بعد هم سریع انگشت بهرام و مکیدم و بلند شدم رفتم تو دستشویی،در توالت فرنگیو بستم و نشستم روش سرمو گرفتم بالا و چندتا نفس عمیق کشیدم که اشکام سرازیر نشن نگاهی به ساعتم انداختم ساعت ۲:۵۰ بود کمی خودم رو معطل کردم و بعد از تمدید رژ لبم اومدم بیرون که دیدم بچه ها یه موزیک لایت گذاشتن و هرکدوم تو بغل دیگری میرقصن رفتم بشینم که بهرامو دیدم که‌ رویا رو ‌بغل کرده بود و ‌رویا سرش رو گذاشته بود رو سینه بهرام و بهرام بیشرمانه دستش رو باسن رویا بود و آروم تکون میخوردن نشستم کنار محمد و ۱ دونه چیپس خوردم که محمد گفت ماشاالله به شما نقص ندارید هم زیبا هم خانم …لبخندی به نشونه تشکر زدم که دستشو گذاشت رو دست منو گفت از بهرام ناراحت نشو اخلاقش اینه زیادی رک و بی پرواس نگاهی به بهرام کردم که دیدم به دستامون خیره شده سریع رومو کردم به محمد و با لبخند گفتم نه چیزی نیست من زیادی حساسم
بعد هم بهرام و رویا بهمون اضافه شدن که حرفمون رو قطع کردیم محمد داشت حرف میزد که یه دفعه گفت کَتی جان اتاقی هست که رویا رو ببرم بخوابه؟ نگاهی به رویا که مست سرش رو شونه بهرام بود کردم و از ترس اینکه با بهرام تنها نشم گفتم خودم میبرمش و به سمت رویا رفتم ولی هرچی تلاش کردم نتونستم بدن لش و بی حالش رو تکون بدم علاوه بر اینکه رو‌یا دستمو هم پس میزد محمد اومد سمتمون و گفت این کاره خودمِ دفع اول نیست که با این جوجوام قبل از شما ما همدیگرو دیدیم و با این حرف فهمیدم که نباید فوضولی کنم
محمد رویا رو با دو‌دستش بلند کرد خوابوندش رو دستاش و‌ هرچی خواستم به رویا چشم غره برم نتونستم چون صورتش رو تو سینه محمد قایم کرده بود محمد گفت: خب کدوم اتاق؟
_الان همراهیتون میکنم
_نه نمیخواد فقط بگید کدوم؟
_داخل راهرو آخرین اتاق سمت راست
_ممنون
با نا امیدی از فرار نشستم رو مبل کنار بهرام و خودم رو سرگرم کردم که یه دفعه گفت از من میترسی؟
سرمو بلند کردم و به چشم و ابروی کشیده ی قهوه ای تیرش خیره شدم و گفتم : ترس؟؟؟ نه واسه چی؟
_بهرام:چون ازم فرار میکنی
دوست داشتم لب باز کنم و‌بگم ازت نمیترسم فقط ازت بدم میاد ولی سرمو انداختم پایین و گفتم : نه فرار نمیکنم
دستشو گرفت زیر چونم و سرم آورد بالا و گفت وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن… ترسیده بودم حسی آمیخته از ترس و نفرت نگاش کردم پوست گندمی که برنز شده بود لب و بینی کشده و زیبا با یه فک مثلثی بزرگ و موهای شونه شده رو به یک سمت به مدل کلاسیک چقدر چهرش پر‌جذبه و مغرور بود انگار این پسر خدای اعتماد بنفس بود دهن باز کرد و‌گفت : بچه ها همه باهم جور شدن و‌من و تو موندیم که باید اوکی بشیم لرزی قابل مشاهده تو بدنم افتاد که سریعاً صاف نشستم و جمعش کردم و با تمام توانی که جمع کرده بودم گفتم یعنی ما باید چون همه باهم اوکی شدن به زور همدیگرو انتخاب کنیم؟
که بهرام گفت: نه من دست رو هرکدوم از شماها بزارم بچه ها پا پس میکشن ولی خب الان به قسمتم که تو باشی راضیم داشت با حرفاش خوردم میکرد دنبال یه راه نجات بودم اطراف رو نگاه کردم هما و سعید باهم سلفی میگرفتن و نسترن و مهدی هم که بی توجه به جمع از هم لب میگرفتن و دست مهدی تو سینه نسترن بود و رویا و محمدم که تو اتاق بودن هیچکس حواسش نبود که با ضربه ی انگشت بهرام رو زانوم به خودم اومدم که میگفت: کجایی؟؟ نگاهش کردم و‌گفتم همینجا گفت:خب گوشیتو بده!
گوشیو از رو‌ میز‌ برداشتم و ‌بهش دادم چشماشو بست و گفت : خنگی یا خودتو زدی به خنگی رمزو بزن
گوشیو گرفتم و گفتم: شمارتونو بگین که گوشیو مثل وحشیا کشید و گفت : نگفتم شما شماره بزنی‌ گفتم فقط رمز اشک تو چشمام جمع شد و از عصبانیت قرمز شدم سرمو بلند کردم که هرچی از دهنم در میاد بهش بگم که گوشیمو گرفت جلوم و گفت هر دو شماره خودمه شماره این آخری خط کاریمه شما به اون یکی زنگ بزن دیگه خونم به جوش اومد و گفتم شما حق نداری اینکارو کنی که صدای بلندم باعث جلب توجه شد و بهرام بدون اینکه کسی ببینه مچ دستمو فشار محکمی داد که ضعف کردم و ولو شدم رو مبل و بعد بهرام به خنده رو به بچه ها گفت خب دیگه اول رابطه یه سری بحثا هست و این حرف باعث سرو صدا و تبریک بچه ها وقطع کردن حرف بهرام شد
زمزمه ای در گوشم شنیدم که مهمونی تموم شد پاشو کس و کونتو که انداختی تو این لباس جمع کن
گیج بودم هاج و واج نگاش میکردم تو دلم گفتم به من بود؟!!! و با دو رفتم سمت اتاقم…

رو تخت نشستم و شروع به گریه کردم نمیدونم چقدر گذشت که با حالت تهوع شدید دوییدم سمت دستشویی اتاقم و هرچی خورده بودم رو بالا آوردم کمی تو همون حالت موندم و بعد بلند شدم صورتم رو کامل شستم و موهام رو با کشی که دور دستم بود بستم و نگاهی به خودم کردم که صورتم زرد تر از قبل شده بود و زیر چشمام هم ۲تا چاه عمیق سیاه پدیدار شده بود چراغ رو خاموش کردم اومدم بیرون و با دیدن بهرام جیغی کشیدم و گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟؟ ادب نداری؟ شعور نداری؟ حیوونی؟؟ اصلاً تو کی هستی که با من اینجوری رفتار میکنی؟؟؟؟ آشغالِ بد دهن هنوز حرفم تو دهنم بود که با کشیده ی بهرام سر جام خشک شدم و با چهره ی خونسردش مواجه شدم که گفت: اولا که من تقریباً از ۲ ساعت پیش دوست پسرتم این چَک رو هم خوردی که یاد بگیری چجوری باید حرف بزنی
حرفش رو قطع کرد و بهم نزدیک شد و با انگشتای شصتش اشک های ریخته شده رو گونه هام رو پام کرد و گفت خوشم نمیاد گریه کنی الانم لباستو عوض کن
نشستم رو تختمو منتظر شدم بره بیرون ولی اونم نشست رو مبل رو به روی تخت نگاهش کردم و گفتم میشه تشریف ببرید بیرون؟ که با نه کش داری مواجه شدم
_ولی من میخوام لباس عوض کنم
_جلوی من عوض کن
_خواهش میکنم آقای بهرام برید بیرون تا سرو صدا نکردم و بچه ها نیومدن
_خنده کوچولویی کرد که خیلی جذابش میکرد و با همون خنده گفت ساعت ۵ یا ۶ هست فقط رویا محمد موندن که مطمئنم رویا الان نای راه رفتن نداره چه برسه به اینکه بیاد اینجا ببینه چه خبره
سرخ شدم و با داد گفتم : اینجا خونه ی منه پس برو بیرون
_چشماشو گذاشت روهم و گفت: همین چند دقیقه پیش تنبیه شدی هنوز نمیخوای درست حرف بزنی؟
حوصله بحث نداشتم بدنم بی حس بود یه نخ سیگار کشیدم که باعث شد دوباره یکم بالا برم سیگارو خاموش کردم و افتادم رو تخت هنوز چشمام گرم نشده بود که بهرام و کنارم حس کردم آروم سرم رو بلند کرد و بند لباسم رو باز کرد و تا رو نافم کشید پایین و که سینه های درشتم افتادن بیرون دستم و گذاشتم رو سینه هام و چشمام رو بستم نمیدونم چرا جلوشو نمیگرفتم ولی انگار دوس داشتم ادامه بده پس چیزی نگفتم آروم در گوشم گفت: اینقدر خودت رو سفت نگیر قرار نیست اتفاقی بیوفته فقط میخوام بدنتو ببینم و بعد آروم دستامو از رو سینه هام برداشت دستی کشید روشون که باعث شد نوک سینه هام شق کنه و بزن
ه بیرون حس عالی داشتم احساس کردم خیس شدم که دستشو برداشت و رفت سمت پایین و لباس رو به زور از باسنم کشید پایین و بعدم از پام درش آورد رفت سمت شرتم که پاهامو سفت چسبوندم به هم و گفتم نمیخوام کمی نگام کرد و گفت: گفتم قرار نیست اتفاقی بیوفته پس آروم بگیر با التماس گفتم ولی من درست shave نکردم اهمیتی نداد و شرتمو تا زانوم کشید پایین و بعدم گفت پاهاتو باز کن میخوام ببینمش وقتی بی توجهی منو دید پاهامو تا جایی که میشد از هم باز کرد که باعث شد آخ بلندی بگم ولی اهمیت نداد منو چرخوند لبه تخت و خودشم نشست پایین تخت وسط پاهای من و با دست شروع به باز کردن لبه های کسم کرد
درد داشتم ولی دوست داشتم ادامه بده یکم لبه های کسم رو کشید که صدام درومد
_بهرام: هیییییش آروم کوچولو میخوام سوراخت رو ببینم
و بدنم داشت میلرزید ولی دست بردار نبود یکم با انگشتش کشید دور سوراخم و با طمع گفت: کست خیلی تنگه جون میده واسه جر دادن و بعدم بلند شد نشست لبه تخت و منو با یه دست انداخت رو پاش جوری که سینه هام آویزون شده بود چند بار دست کشید رو کونم و بعد آروم با انگشت شصت و اشاره لای کونمو باز کرد و با اون یکی دست آروم سوراخ کونمو نوازش میداد و بعدم وحشیانه و با دو تا دست لای کونم و باز کرد یه تف انداخت رو سوراخ کونم آبم راه افتاده بود و کسم خیس خیس بود دستی وسط پام کشید و گفت: نه نه نه کوچولو الان وقتش نیست
_ولی بهرام من الان میخوام
_بهرام:هییش خودتو کنترل کن فعلاً زوده پس آروم بگیر
بعدم خوابوندم رو تخت و کنارم دراز کشید و انقدر با موهام بازی کرد که خوابم برد…

نوشته: mqin


👍 3
👎 5
7780 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

550847
2016-07-30 22:34:08 +0430 +0430

دوست عزیز اگه قرار بود طومار تو رو بخونم که میرفتم ارشد شرکت میکردم حداقل آخرش یه فایده ای واسم داشت این داستانو بخونم تهش 4 تا تیکه نصیبت میشه.وقتی داشتی کس میدادی اومدی بگی توام بیا یه دست بکن؟حالا همونی که کرده بیاد داستانتو بخونه.اصن دیس لایکی لاشی.امشب اعصاب مصاب ندارم همتونو میگیرم میکنم ها ? (dash) (dash) (dash)

6 ❤️

550856
2016-07-30 23:30:10 +0430 +0430

عالی بود فقط پینگ فلوید نه pink floyd

0 ❤️

550884
2016-07-31 07:04:35 +0430 +0430

این چی بود چارتا مساله ریاضی مینوشتی حل میکردی از این بیشتر لذت میبردیم خخ

0 ❤️

550916
2016-07-31 13:11:27 +0430 +0430

مگه داریم دختر اینجوری…

0 ❤️

550925
2016-07-31 14:25:02 +0430 +0430

جالب بود خوشم اومد. خسته نباشی

0 ❤️

550930
2016-07-31 14:44:59 +0430 +0430

آخه احمق جان
نه به اون همه مقاومتی که کردی، نه به اون خیس کردنت

0 ❤️

550935
2016-07-31 15:33:16 +0430 +0430

سلام دوستان من این داستان رو تو ۳ قسمت واسه سایت فرستادم ولی خب مثل اینکه هر ۳ رو یکی کردن و دوماً اینکه داستان ادامه داره اگه دوست دارین ادامه داستان رو براتون بنویسم…ممنون

0 ❤️

550939
2016-07-31 16:49:51 +0430 +0430

ا دی امه نده چون هم پسره خیلی به خودش مینازه هم دختره خیلی بی عرضس ,اگه هردو در یه حد بودن جذاب تر بود

0 ❤️

550949
2016-07-31 18:01:44 +0430 +0430

دوستان من چیزی حالیم نشدخودتون حسابشوبرسیداگه بدبود

0 ❤️

551037
2016-08-01 14:02:51 +0430 +0430

پرسپولیس ساعت چند بازی داه ؟

0 ❤️