جهنم کودکی ام

1395/09/14

نمیدونم از کجا شروع کنم و چه جوری بنویسم دنبال جذابیت و… غیره نیستم و حتی فکر کردن و به یاد اوردن اون خاطراتم واسم دردناکه فکر نکنم هیچ وقت بتونم فراموش کنم اون همه ظلمی که در حق من شد هر وقت به اون دوره فکر میکنم ناخوداگاه اشک از چشام سرازیر میشه مثل الان با وجود اینکه از وطنم کیلومتر ها دورم ولی کاری نمیتونم انجام بدم گریه کردن یه مقداربهم ارامش میده ولی بازم تاچندین روز بعدش حالت افسردگی دارم و اوایل احساس گناه داشتم
بزار برم سر اصل مطلب من اسمم بابک هست (مستعار) من تو یه خونواده شش نفره بزرگ شدم با سه تا برادر بزرگتر از خودم و پدرومادرم تویه خونه قدیمی تو یکی از شهرستانهای تبریز خونه ما از اون خونه هایی بود که دورتادور اتاق داشت و انباریه طرف ما. بودیم طرف دیگه عموم و اون طرف مادربزرگم تنها از لحاظ مالی هم وضعیتمون نه خوب بود نه بد ولی از همون بچگی اون اختلافی که مادرم بین من وبقیه میزاشت خیلی تابلو بود در صورتی که من بچه کوچیک خونواده بودم وخیلیا میگن که بچه کوچک عزیزدردونه خونه میشه ولی واسه من برعکس بود هیچ وقت یه لباس نو واسم نخریدن یا حتی کیف مدرسه میگفت دور کتابات کش بنداز وبرو مدرسه یاوقتی بیرون بودیم یه جور کیک های مخصوص بود که من خیلی دوست داشتم بخورم ولی دریغ از یکبار که برام بخره همیشه این تبعیضی که بین من و برادرام بود منو اذیت میکرد گاهی وقتا فکر میکردم شایدم من بچه این خونواده نیستم چون از لحاظ ظاهریم به اونا شبیه نیستم من پوست بدنم سفیده با موهای خرمایی از همشونم ده پونزده سانت قدبلندترم از لحاظ چهره ام هر کی نگاه کنه میگه تو اصلا به اینا شبیه نیستی نوشتن از اون شب برام سخته وخیلی حالمو بد میکنه اون موقع من 13یا14سالم بوداون شب خالم مهمون ما بودن و تا دیروقت موندن ولی چون من فردا باید مدرسه میرفتم رفتم و تو اون یکی اتاق که از گوشش اشپزخونه دراورده بودن خوابیدم اون اتاق چون بخاریش کوچیک بود و یه مقدارسردترم بود نمیدونم ساعت چند بود ولی یه لحظه احساس کردم که پتوی روم باز شده و از پاهام احساس سرما میکردم وبعدش صدای نفس کشیدن یه نفر رو حس کردم اون لحظه خیلی ترسیده بودم و وقتی چشامو باز کردم برادر بزرگمه دیدم که الان دیگه به عنوان برادر نمیشناسمش حتی باهش صحبت نمیکنم و راحتترم که اینجا هم بهش اشغال بگم تا برادر گفتم چیکار میکنی گفت حرف بزنی همینجا خفت میکنم و دیگه نتونستم یه کلمه دیگه بگم چون اون از منم نه سال بزرگتر بود به هیچ وجه زرورمم بهش نمیرسید منو برگردوند شلوار وشرتمو کشید پاین و با دستش هم جلوی دهنم گرفته بود ولی من از ترسم حتی نمیتونستم نفس بکشم و شروع کرد با سوراخ کونم بازی کردن اول تف میزد و بعد انگشتش رو میکرد تو و اینکارو تا چند دقیقه تکرار کرد بعد اون کیرشو در اورد ومیخواست بزاره توی کونم ولی چون کیرش بزرگ بود نمیشد بازم دوباره شروع کرد با انگشتاش اون کارو تکرار کردن منم اون لحظه نمیدونستم از درد چیکار کنم واقعا نمیتونستم تحمل کنم و اون اشغالم دست بردار نبود دوباره کیرشو میخواست بزاره در کونم و وقتی هم که اینکارو کرد واقعا دردناک بود حتی الانم نمیتونم باور کنم که اون اشغال اینکارو با من کرده ولی از حقیقت نمیشه فرار کردو این اولین بارش یود و بعد از چند دقیقه ولم کرد ورفت سمت رختخواب خودش منم همینجوری مثل ارواح مونده بودم توی رختخوابم ونمیتونستم باور کنم که برادر با برادر اینکارو کرده باشه تا چند ساعت پشت بند اون داشتم تو رختخوابم گریه میکردم و درد میکشیدم هم درد جسمی هم روحی ولی کاریش نمیشه کرد اتفاقی بود که افتاد و زندگی منم کلن عوض کرد بعد از اون شب من همیشه سعی میکردم نزدیک برادر دومم بخوابم چون اون فقط توخونواده بامن مهربون بود فرداش که از خواب بلند شدم واقعن نمیتونستم حتی درست راه برم وموقعی که دستشویی میرفتم درد شدیدی داشتم که بعدها فهمیدم علت این درد پارگی مقعده از لحاظ روحی خیلی به هم ریخته بودم همیشه میترسیدم با اون اشغال تنها بمونم و سعی میکردم ازش دوری کنم چون اون موقع نماز میخوندم رفتم سمت قران و شروع کردم خوندنش و از خدا کمک خواستم اینجوری ارومتر میشدم واز ترس ابرو ریزی و این مزخرفات به هیچ کس چیزی نگفتم چند ماهی گذشت و شبی که داداش دومیم (جلال) نبود دوباره اومد سراغم و همون کارای قبلی رو تکرار کرد و این روال ادامه داشت و سالی پنج شش بار تکرار میشد تا هفده سالگیم و بعد اون دیگه اصلا سراغم نیومد ولی همینکاراش باعث شد که من تبدیل به یه ادم منزوی وافسرده بشم حتی الانم در ارتباط برقرار کردن با دیگران مشکل دارم همیشه میترسم باعث شد کل زندگیم به یه سمت دیگه ای بره منی که سال دوم رشته ریاضی بودم و المپیاد ریاضی استانی قبول شده بودم ولی چون محیط اون خونه و اون اشغالوبرام زجر اور بود فقط دنبال یه راه فرار میگشتم گفتم بهترین راه قبولی تو دانشگاهه و شروع کردم به درس خوندن و درحقیقت ذهنمو با درس خوندن مشغول میکردم سال 84دیپلمو گرفتم و پبش دانشگاهی رو شروع کردم و بایدم از دانشگاه دولتی قبول میشدم چون خونواده نمیتونستن خرج دانشگاه ازاد رو بدن و شروع کردم به درس خوندن ولی درس خوندن بدون کلاس کنکور بی نتیجه بود و به خاطر همون تبعیضی که بین من و بقیه برادرام میزاشتن حتی پول ندادن که یک دونه کتاب کنکور یا… بخرم ومنم نتونستم موفق بشم و بهترین کار رفتن به سربازی بود تا حداقل بتونم از اون محیط دور بشم و سربازیمم تو تهران انجام دادم و تو این بیست ماه شاید دوبار به خونه اومدم بعد سربازی هم دوباره برگشتم تهران و با جیب خالی شرع کردم کار کردن اولین کارم سر ساختمون باروزی نه هزار تومن شاگرد جوشکار بودم و همونجا سرساختمون میخوابیدم و تا گذشت و خودم اوستا شدم و شروع کردم کار گرفتن اوایل با شرکتا به صورت استخدامی بعدم پیمانکاری تو سطح کوچیک نه خیلی بزرگ کار کردم و دیگه راحت زندگیم رو روالش افتاده ولی با این وجود هنوزم که هنوزه به یاد اوردن اون شبا وحتی دیدن اون اشغال وبقیه خونواده اذیتم میکنه و الان هم بیشتر با جلال در ارتباطم وبا بقیه زیاد در ارتباط نیستم وبا اون اشغال اصلن صحبتم نمیکنم و خدارو صد هزار مرتبه شکر باوجود اینکه بدون هیچ پشتوانه ای کارو شروع کردم از همشون موفقتر هم هستم‌ ولی بازم موندن تو ایرانم منو اذیت میکرد و مجبور بودم سال نو به خونه برگردم و چهره اون اشغال رو ببینم و به خاطر همینم تصمیم گرفتم برم جایی که تا اخر عمرم چهره هیچکدومشون رو نبینم و همه کارامو انجام دادم و همه وسیله هامو غروختم و راهی المان شدم و الانم تقریبا دوساله اینجام و الان خیلی راحتن و دیگه مجبور نیستم چهره ای که برام کابوس بچه گیام بود رو دوباره ببینم و دوباره همون خاطرات وحشتناک رو تصور کنم
فقط حرفم با اون دسته ادمایی که بخوان اینکارو با خویشاوندانشون یا حتی غریبه انجام بدم اینه خواهش میکنم التماس میکنم هیچ وقت اینکارو انجام ندین چون واقعن تحملش سخته و خیلی زجراوره به یاد اوردن اون شبا من هر موقع یادم می افته تا چند روز به هم ریختم و داغون وافسرده بعضی وقتا به جایی میرسم که میگم خودمو بکشم تا راحت شم .

نوشته: بابک


👍 10
👎 7
17320 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

567414
2016-12-05 00:31:17 +0330 +0330

کلید اسرار: این قسمت جوشکاری

0 ❤️

567435
2016-12-05 03:12:23 +0330 +0330

عجب !!!

0 ❤️

567467
2016-12-05 09:38:09 +0330 +0330

تنها راهش کشتنشه

0 ❤️

567471
2016-12-05 10:32:34 +0330 +0330
NA

تجاوز مثل گرگی میمونه که تو هزار پوست میتونه بره !! احساس همدردی میکنم باهات!

0 ❤️

567473
2016-12-05 11:26:34 +0330 +0330

چقد شکل داستان سامی بود

0 ❤️

737191
2018-12-24 19:40:12 +0330 +0330

چرا باخانوادت صحبت نکردی ببینی دلیل رفتار سردشون باتو چی؟؟من خودم ادمیم ک حرفامو رک میزنم…بهترین کار…حداقل سبک میشی و سوال واست نمیمونه…و اینک بهتر از اون محیط و برادرت جدا شدی…کسایی ک باعث ناراحتیت میشن باید بزاریشون کنار…و خوشحالم از اینک خودتو نباختی.

0 ❤️