جوانی کردم

1397/11/12

از وقتی پدرم مرد مادرم حریف ما دوتا نمیشد.
برادر بزرگم علی چند ماه پیش با اینکه مادرم مخالف بود با الهام ازدواج کرد و منهم با اینکه ۲۰ سال بیشتر نداشتم عاشق روشنک ، خواهر الهام شده بودم.
همیشه توی خیالم روشنکو لخت میکردم ، وقتی اون دختر ریزه میزرو با اون قیافه مظلومش جلوی خودم تصور میکردم کیرم سیخ میشد ، توی خیالم دکمه های مانتوشو باز میکردمو اون از خجالت سرش پایین بود ، وقتی مانتوشو از تنش در می آوردم زیرش یه تاپ صورتی تنش بود، دستمو روی چونش میزاشتمو سرشو بالا میاوردم ، چشمای مشکیش آتیشم میزد ، آروم لبهاشو میبوسیدمو بغلش میکردم .
تا حالا هیچ دختری رو بغل نکرده بودم ، حتی فکرش هم باعث بالا رفتن ضربان قلبم میشد.
از فرط هیجان این فکر شیرین بدنم داغ شده بود کیرمو توی دستم گرفته بودمو توی خیالم لبهای شیرین روشنکو میمکیدم ، تاپشو از تنش دراوردم ، دستای ظریفشو از خجالت روی سینه هاش گذاشت ، سینه های کوچکی داشت اما برای من مهم نبود ۸۵ یا ۶۵ چه فرقی میکرد ؟ مهم لبخند زیبا و چشم های نافذش بود که قلب منو به آتش میکشید.
آروم دستمو روی دستاش گذاشتمو پایین کشیدم ، نوک سینه هاشو کوچیک و قهوه ای تصور میکردم و به نظرم خوشمزه تر از سینه های کوچیکش هیچ چیزی در دنیا نبود.
وقتی خبر فوت پدرم را آوردند خیلی ناراحت شدم اما ته قلبم از ارثی که بهم میرسید خوشحال بودم ، زیاد برایم پدری نکرده بود ، مدام سیگار میکشید و سر ما داد میزد ، خیلی خوب یادمه تابستان سال ۷۵ ، توی تاکسی سکته کرده بود.
بعد مرگش ۱۰تا کفتر خریدم و صبح تا شب روی پشت بوم کفتر پر میدادمو ساعت ها با فکر روشنک به کفتر ها خیره میشدم ، مادرم حق داشت نه کار داشتم نه جربزه کار کردن، ولی من که این چیزا حالیم نبود بالاخره با اصرار زیاد رفتیم خواستگاری ، ۱۳۵۸ تا سکه مهر میخاستند ، بدون فکر قبول کردم مادر بیچارم اصلا راضی نبود ، حق هم داشت.
زیاد نامزد نموندیم ، توی خونه خودمون یه عروسی مختصر گرفتیم .
خونمون ویلایی دو طبقه بود ، طبقه بالا که خونه برادرم شده بود طبقه پایینم من گرفتم ، مادر بیچاره هم فرستادیم خونه ی مامان جون ( مادر بزرگم ).
بالاخره به عشقم رسیده بودم ، چشمم کور شده بود هیچ چیز برام مهم نبود نه مادر نه عمو نه دایی فقط چشمم روشنکو میدید و برای رسیدن بهش تو روی همه وایساده بودمو نصیحت هاشونو به تخمم هم نمیگرفتم.
آخ که تو لباس عروس چقدر زیبا و خوردنی شده بود.
بعد عروسی حس پادشاهیرو داشتم که کشوری جدیدیو بعد از کلی جنگ و درگیری فتح کرده روشنکو بغل کردم بردم توی اتاق.
اندفه دیگه خیال نبود ، بیشتر از ۱۰۰ بار این صحنرو توی خیالاتم تجسم کرده بودم .
نمیدونستم لباس عروسو چجوری باید از تنش در بیارم
با خنده گفت : خنگ خدا الان پارش میکنی،
روشک من دیگه طاقت ندارم تا پارش نکردم خودت درش بیار
بالاخره درش آوردو با شرت سوتین سفیدو خوشگل جلوم واستاده بود
منم پیرهنو شلوارمو در آوردم ، سر کیر شق شدم از شرت زده بود بیرون
با دیدنش خندش گرفت
قربون خنده هات برم، بعد گفتن این جمله شروع کردم به خوردن لبهاش ، مثل وحشیا شده بودم هیچی حالیم نبود ، انقدر لبهاشو میک زدم که خسته شدم تصمیم گرفتم سینه های کوچکشو فتح کنم ، هر کاری کردم نتونستم سوتینو باز کنم ، خیلی خجالت کشیدم ، وقتی سوتینو باز کرد قلبم داشت از سینم میومد بیرون ، سینه هاش کوچیک ولی خوشمزه بود ، با تمام قدرت شروع به میک زدن سینه هاش کردم ، روشنک زیر لب با صدای آرومو حشری میگفت یواش، توروخدا رضا ، آرومتر.
ولی من مثل قحطی زده ها سینه هاشو میخوردمو هیچی حالیم نبود.
قتی از سینه هاش خسته شدم رفتم سراغ شرت سفیدش، آروم از پاش درآوردمو چند ثانیه فقط نگاهش میکردم، زیباترین چیزی بود که تو عمرم دیده بودم ، خیسِ خیس شده بود ، شرت خودمو دراوردم و کیرمو با تف خیس کردم
عجب لحظه شیرینی بود ، اولین بارم بود که کس میدیدم ، اصلا نمیدونستم سوراخش کجاس!!!
کیرمو اشتباهی بالای سوراخ گذاشتمو فشار دادم و با اولین تماس کیرم با کس ارضا شدم و تمام آبمو روی شکمش خالی کردم ، انگار اسپرمها عجله داشتند ، خیلی خجالت کشیدم ، حتی نتونستم پردشو بزنم ، بی رمق کنارش افتادمو هیچ کدوم هیچ حرفی نمیزدیم.
بعد از یه سکوت سنگین چند دقیقه ای روشنک رفت حمام و من با فکر اتفاقی که افتاده بود خوابم برد.

چشم هامو باز کردم ، نور آفتاب صبح مستقیم به چشمم تابید ، روشنک کنارم نبود صداش کردم ، جوابی نداد، نگران شدم
از جام بلند شدم رفتم بیرون ، توی آشپزخونه بود ، خیالم راحت شد از پشت بغلش کردم.
عشقم چطوره ؟؟؟
ممنون ، خوب خابیدی؟؟
مگه میشه کنار روشنکم بد بخابم، من میرم یه دوش بگیرم تا صبحانه آماده میشه.
دوش گرفتم و بعد اینکه صبحانرو باهم خوردیم بغلش کردم و بردمش رو تخت و شروع کردم به خوردن لبهای نازش، لذت وصف ناپذیری داشت.
من یه شلوارک و رکابی تنم بودو روشنک یه تیشرت آستین کوتاه جذب بدون سوتین با یه شلوارک ، نوک سینه های کوچیکش از زیر تیشرت کاملا معلوم بودو منو حشری میکرد ، از روی تیشرت نوک سینشو یه گاز ریز گرفتم آهی از سر درد و لذت کشید. شروع کردم به خوردن گردنش دلم میخاست همه جای بدن بی موشو تست کنم ، وقتی حسابی گردنشو خوردم تیشرتشو یکم دادم بالاو شروع کردم به لیس زدن و مکیدن شکم لاغرش ، چقدر اندام ظریفشو دوست داشتم کمر باریکی داشت که عاشقش بودم ، آروم آروم تیشرتشو دادم بالا تا به سینه های خوشمزش رسیدم نوک سینه هاش حسابی بزرگ شده بود نوک سینشو تو دهنم فرو کردمو شروع کردم با زبونم باهاش بازی کردن ، انگار آه کشیدناش غیر ارادی بود دستای کوچولوشو کرده بود تو موهامو آروم چنگ میزد ، تیشرتشو از تنش در آوردم رکابی خودمم در آوردم ، پوستای تنمون بی مانع به هم برخورد میکرد محکم بغلش کردم و به خودم فشارش میدادم در گوشش گفتم عاشقتم و بلافاصله شروع کردم به مکیدن لاله ی گوشش ، کسشو بالا میاورد تا محکم تر به کیره شق شدم برخورد کنه ، انگار کوسش کیر میخاست .
رفتم پایینو شرت و شلوارکشو با هم دراوردم کس کوچولوش خیسِ خیس شده بود شورتو شلوارک خودمم دراوردم و آروم سر کیرمو به کسش میمالیدم ، آه کشیدناش خیلی بلند شده بودو منو حسابی حشری میکرد ، وقتش رسیده بود که پردشو پاره کنم و کس تنگشو فتح کنم ، کیرمو روی کوسش بالا و پاین کردم تا سوراخ کوچولوش پیدا شد ، کیرمو دم سوراخش گذاشتمو آروم فشار دادم یکم رفت داخل و بعدش به پردش گیر کرد ، مجبور شدم فشارو بیشتر کنم ، از روی درد ملافه ی تختو تو مشتش گرفته بودو چشماشو محکم بسته بود، با یه فشار محکم بلاخره کیرم تا نصف توی کسش فرو رفتو روشنک آخی از درد که با کمی شهوت همراه بود کشید ، کیرمو آروم از کسش کشیدم بیرون ، خونی شده بود به روشنک نشونش دادم و لبخند رضایت روی لبهای جفتمون نشست ، روشنک مال من شد .
دوباره کیرمو کردم تو کسشو با چند تا تلمبه آبم اومدو همرو روی شکمش خالی کردم.
با دستمال شکمشو پاک کردم ، چند قطره خون روی تخت ریخته بود با دستمال خون روی تخت و کسشو پاک کردم بغلش دراز کشیدم.
روزها گذشت و من از سکس با روشنک سیر نمیشدم اما چون بیکار بودم مشکلات شروع شد ، روشنک با اصرار زیاد راضیم کرد که خونه پدریمرو بفروشیم با کمی از پولش جایی رو رهن کنیم و با بقیه پول کاسبی راه بندازیم، موضوع رو‌ با برادم علی مطرح کردم ، علی گفت الهام هم همین نظرو داره ، با هم پیش مامان رفتیم و از تصمیمی که گرفتیم بهش گفتیم ، بیچاره مادرم اصلا راضی نبود ، حق هم داشت مطمعن بود که ما تمام پول خونرو که تنها دارایی بود به باد میدیمو بعد باید حسرت داشتن چنین خونه ای رو بخوریم اما ما گوشمان به این حرفها بدهکار نبود ، طبق قانون تمام خونه بعد از مرگ پدرم برای ما بود و مادرم سهمی از آن نداشت .
خونرو فروختیم و هرکدام آپارتمانی توی همون محل رهن کردیم ، ولی من که حوصله کار کردن نداشتم برای راه انداختن کارو کاسبی امروزو فردا میکردمو روشنک هم فقط به فکر خوش گذرونی بودو برای کار کردن به من فشار نمیاورد ، بابقیه پول خونه مسافرت رفتیم ، لباس های گرون خریدیم ، مهمونی گرفتیم هر روز غذا از رستوران میگرفتیم و…
بهترین دوران زندگیم بود بدون فکر خرج میکردمو هر روز پولم کمتر و کمتر میشد ، همه چیز عالی بود تا وقتی که کل پول خرج شد .
بهونه گیری ها و غر زدن های روشنک از همون موقع شروع شد ، تو مدتی که پول داشتم اصلا به مادرم سر نزده بودم ، اون به ما زنگ میزد و گاهی سر زده به خونمون میومد ولی وقتی پولم تمام شد یاد مادرم و حقوق کمی که از اداره پدرم بهش میدادند افتادم.
بیچاره بدون اصرار قبول کرد هر ماه نصف اون پولو به من بده ، ولی اون پول برای ما خیلی کم بود ، چند جا سر کار رفتم اما چند ماه بیشتر سر هر کار دووم نمیاوردم و یا به خاطر کم کاری و بی مسئولیتی اخراج میشدم یا استعفا میدادم ، رابطه ام با روشنک خیلی بد شده بود هر روز با هم دعوا میکردیمو گاهی که از کوره در میرفتم کتکش میزدم.
یه روز به این فکر افتادم تا برای اینکه سرمایه برای کار جور کنم دزدی کنم ، فکرمو به روشنک گفتم اون هم تشویقم کرد ، چند تا دوست داشتم که گاهی دزدی میکردند ، پیش اونها رفتم و باهاشون همکار شدم چند سال کارم شده بود دزدی ، استعداد خوبی توی اینکار داشتم ، تا اینکه بالاخره گیر افتادیم ، ۵ سال زندان برام بریدن و وقتی توی زندان بودم روشنک مهریه اش رو گذاشت اجرا و غیابی ازم طلاق گرفت . مادرم هر هفته به ملاقاتم میومد و فقط گریه میکرد ، توی زندان بودم که خبر فوت مادرم رو برام آوردن ، خودمو مقصر میدونستم…
بعد از اینکه سالها توی زندان بودم ، خیرین بدهی مهریمو دادن و از زندان آزاد شدم اما کاش نمیشدم ، هیچکس این بیرون منتظرم نبود نه مادر نه پدر نه روشنک ، از برادرم هم هیچ خبری نداشتم …
کاش به حرف مادرم گوش میدادم ، هر هفته سر خاکش میرمو اشک میریزم ، کاش زمان به عقب بر میگشتو بیشتر قدرشو‌ میدونستم.
پایان

نوشته: بهنود


👍 13
👎 4
17644 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

745251
2019-02-01 21:21:29 +0330 +0330

حیف که ۹۰ درصد جوونامون بی عار و بی مسئولیتن و بدون هیچ هدفی ساده لوحانه فقط خوشی بی زحمت میخوان حیف مادر…!

1 ❤️

745265
2019-02-01 21:39:00 +0330 +0330

چقدر تلخ نوشتی بهنود
ولی خب نوشته ات به نظرم خوب بود
احساسات رو خوب توی داستانت جا دادی
ولی ای کاش با پایان شیرین مینوشتی

0 ❤️

745273
2019-02-01 21:47:48 +0330 +0330

ولی خیلی حالم بد شد با داستانت
خواهشا دیگه اینجوری تلخ ننویس داداش

0 ❤️

745321
2019-02-02 00:57:01 +0330 +0330

نتیجه اخلاقی : چون جغی هستید و تو کف ، واس خاطر یه کس کردن ازدواج نکنید هم خودتون بدبخت میشید هم اون دختر بیچاره و اینکه ادم ازدواج میکنه به دلایل دیه نه فقط شکم و زیر شکم رو سیر کردن …خاک توسرت

0 ❤️

745373
2019-02-02 12:31:20 +0330 +0330

چجوری حساب کردی ب مادرت ارث نمیرسه کسخل خان

0 ❤️

745386
2019-02-02 13:25:59 +0330 +0330

از مرگ پدرت خوشحال شدی و مادرت هم از خونه بیرون کردی اره… دست روزگارم گذاشته تو کاسه ات

0 ❤️

745427
2019-02-02 18:13:43 +0330 +0330

یه سرگذشت تلخ،یه پایان تلخ و صدالبته یه درس عبرت تلخ

0 ❤️

813965
2021-06-06 21:53:00 +0430 +0430

خاک تو سرت معلومه از اون پسر های احمق و لج بازی بودی و جقی و حشری مامانت بنده خدا فهمیده بود روشنک چی ابلیسی توضیح هم داده بهت اما تو خر نمی فهمیدی انداختی از خونه بی رون مانت رو .

0 ❤️