مشتی آب که به صورتم زدم ؛ خنکای آب باعث فروکش کردن حالت تهوعم شد.از سرویس بهداشتی اومدم بیرون که یک لحظه چشمم سیاهی رفت و از سرگیجه همونجا کنار درب نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم و به فکر فرو رفتم.اگرچه به درستی کاری که داشتم میکردم ایمان داشتم.ولی سختی هایی که بعد از طلاق از مهدی کشیدم باعث شده بود از اسم ازدواج هراسی به دلم راه پیدا کنه که اگر تو این موقعیت هر کس دیگه جای سعید بود جرات نداشتم دست به کاری بزنم که یک نتیجه احتمالی اون باز برگشتن به اول این راه سخت بود.
از بچگی استرس باعث تهوعم میشد و به کل سیستم گوارشم رو بهم میریخت.شاید اگر شرایط وادارم نکرده بود به تنهایی تصمیم بگیرم و اقدام کنم کمتر اینهمه دلشوره و استرس سراغم میومد.وجود سرور و مسعود کنارم به همون اندازه که بهم آرامش و اطمینان میداد عذاب پنهونکاری هم گریبانگیرم نبود و اونوقت میتونستم تو یکی از قشنگترین لحظه های زندگیم با آسودگی خاطر لبخند بزنم.
اونروز سعید هم کنارم نبود تا بهم آرامش بده و منو خودبخود از دست این تهوع کوفتی نجات بده که چنان زمینگیرم کرده بود که حتی مجبور شدم تا دقایقی قبل از رفتن به محضر کنار درب سرویس بهداشتی چمباتمه بزنم.سرم رو روی زانوم گذاشتم و به افکار مثبت فرصت جولان دادم تا با ردیف کردن نکات خوب این کار، رو احوال نزار خودم مسلط بشم و بتونم بدون نیاز به کسی خودم رو جمع و جور کنم.تو دو سه ماهی که باهم به صورت محدود در ارتباط بودیم اونقدر ازش شناخت پیدا کرده بودم که حتی عادتهای شخصیش دستم اومده بود
مهمترین نکته این بود که من حتی بیشتر از خودم باورش کرده بودم.بعد از چند ماه به درستی حرفهاش ایمان پیدا کرده بودم.هر جا بهم هشدار میداد تنم میلرزید وتو هر زمینه ای تشویقم میکرد میدونستم مغلطه نمیکنه.صداقتش به عنوان بارزترین صفتش برام اثبات شده بود و اگر چه این صداقت بیش از حد سعید گاهی مثل تازیانه رو تن و بدنم فرود میومد واکثر اوقات تحمل دیدن حقیقت عریان در مورد هر مسئله ای که سعید جلوی روم به تصویر میکشید رو نداشتم ولی تو جوابی که باید در مورد خواستگاری عجیب و غریبش بهش میدادم یک قدم جلو بودم و تردید در مورد درستی ذات خودش گریبانگیرم نبود.
تو اون شرایط حتی سعی کردم به تنها مشکلم با سعید- طلاق ثبت نشده اش با لیلی – فکر نکنم چون یقین داشتم دیگه درخشش یه اسم خط نخورده تو شناسنامه اش بازتابی روی قلبش نداره و همه فکر و ذکرش معطوف به زندگی مشترکی بود که داشتیم شروع میکردیم.ولی مسئله این بود که نیمه باز موندن کتاب زندگی مشترک قبل سعید حتی به دلیل قانونی واسه خانواده من قابل هضم نبود.
طلاق لیلی از سعید طبق قانون کشور کانادا صادر شده بود و ثبتش تو شناسنامه سعید به کلی دوندگی و پرداخت هزینه وکالت به کنسولگری سفارت کانادا واسه درخواست رسیدگی به موضوع نیاز داشت.اونوقت بعد از فرصتی چند ماهه که به لیلی داده میشد تا مراجعه کنه و رضایت بده که هیچ ادعای مالی نداره و طلاقشون رو تایید میکرد این تراژدی به پایان میرسید و تا اونموقع هویت سجلی سعید گویا تاهلش بود.
مشکل اینجا بود که نمیتونستم به سرور و مسعود بگم با وجود اینکه همه توان محدودشون رو واسه پر کردن تنهایی من به کار میبردند این موضوع چقدر داره منو زجر میده و نه طرزفکرم اینقدر سریع اجازه نزدیک شدن به سعید رو میده و از سویی سایه اون از تو زندگیم محو میشد فعلا دیگه تضمینی وجود نداشت مردی پیدا بشه که بتونه تا این حد اعتمادم رو جلب کنه و به تبعیت از اون قلب و روحم رو به تسخیر خودش دربیاره.
سرور حق مادری به گردنم داشت ولی به دلیل همین اختلاف سن و سالی که بین ما بود حیا مانع شد شرح دلدادگیم با سعید رو هم به ماجرای خواستگاریش اضافه کنم.داشتم بیوگرافی سعید رو شرح میدادم که به محض رسیدن به معضل ثبت طلاقش سرور با همون بدبینی که ناشی از نگرانیش بابت سرنوشت و آینده ام بود به سختی جبهه گرفت و پشیمونم کرد از اینکه همون قدر رو هم باهاش درمیون گذاشتم.
به مسعود که اصلا امیدی نداشتم چون یقین داشتم سخت تر از سرور جبهه میگره و حالا کی جلوی دهن ریحانه رو میخواست بگیره که راه بره و سرکوفت پسرخاله اش رو به مسعود بزنه.و از سوی دیگه شک نداشتم شوهر سرور با همه مهربونیش به این مسئله خرده خواهد گرفت.
نگرانی اونها در مورد آینده من و وسواس بیش از حدی که باعث میشد سرور به چندتا خواستگاری که تا اون روز برام پیدا شده بود و با وجود شرایط اجتماعی برتر از سعید حتی قبل از اطلاع من بهشون جواب منفی داده بود امیدم رو بر باد میداد که تابع احساسات من عمل کرده و نظر موافق داشته باشند.
سعید که همیشه واسه هر درد بی درمونم چاره ای داشت و همیشه تو شرایط سخت گفتگو باهاش آرومم میکرد اینبار هم آب روی آتیش دلشوره های من ریخت و پیشنهاد داد تو این چند ماهی که زمان داریم تا این مشکل حل بشه لزومی نداره همه اطرافیان در جریان قرار بگیرن.شاید اینطوری بتونیم بدون تاثیر اطرافیان رو رابطمون بفهمیم چقدر باهم تفاهم داریم و اونوقت دیگه با قاطعیت میتونستم جلوی همه مخالفتها بایستم و حرفمو به کرسی بشونم.با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم وقتی صدای گرمش توی گوشی پیچید اونقدر دلم غرق تمناش شد که همه حسهای بد چند لحظه قبل فراموشم شد.
نوشته: نائیریکا
یه فیلم ایرانی ديدم به اسم " زن دوم" با بازي محمد رضا فروتن ونیکی کریمی
این داستان کپی شده همون فیلمه
فکر ميكنم توی آرشیو فیلم فروشی ها باشه چون مربوط به چند سال قبله البته این داستان یه مقدار پردازش و تغییر داره که زیاد تابلو نشه
بهرحال خلاقیت بد چيزي نيست!!!
چه عجب خانمی؟؟؟
می دونی از کی,منتظر آپ شدن این داستان بودم؟؟؟
5 تا قلب ناقابل تقدیم شد
.
.
راستی خانم گل؟؟؟
چرا ز کوی عاشقان دگر گذر نمی کنی؟
Afrodit.
فیلم زن دوم که به کارگردانی سیروس الوند که نقش مکمل زن رو هم آنا نعمتی بازی کرده هیچ سنخیتی با داستان نائریکا نداره…بیشتر فیلم های این کارگردان غیر خلاق حول محور زن دوم می چرخه(مثل تله,دست های آلوده,همین زن دوم و…).احساس می کنم که یه زن دوم تو زندگی و سرنوشت این کارگردان تاثیر بدی داشته که انقدر از این مقوله های نخ نما فیلم می سازه…پرتقال خونیش رو هم ندیدم ولی فکر میکنم اونم مثل همینا باشه.البته شاید…
ولی از حق نگذریم,چندتا از دیالوگهای بین مهتاب و بهرام (نیکی کریمی و فروتن) تو اون فیلم خیلی زیباست و من هیچوقت یادم نمیره:
مهتاب:
من بازندم چه برم و چه نرم.
وقتی نمی تونیم مثل سابق باهم باشیم بهتره همینم نباشیم.
یعنی بزارم همون بلایی سرم بیاد که ازش فرار می کردم بشم زن دوم بشم زن بابای رویا.
اون کاری که با کتایون نکردی با من بکن (طلاق)
بهرام:
گناه من چیه که قبل از تو زن و بچه داشتم.
در همه عمرم به اندازه این سه سال خوشبخت نبودم
تینا!!! بجنوردی
اگر فیلم رو.ديدي که دیالوگ رو به این خوبي از حفظی پس نیازی به گفتنش نيست اما واسه دوستانی که ندیدند میگم
داستان مردی است که زن و بچش میرن خارج زنی رو صیغه ميكنه و عاشقش ميشه اما! زن اول باز زنگ میزنه و زن دوم خوشحالی پنهان شده در مرد روحس ميكنه با اينكه مرد این خوشحالی روبشدت منکر ميشه و…
ادامه فیلم رونمیگم شايد نایریکا بخواد ادامش رو هم به همون شکل فیلم بنويسه
تینا جان فکر نمیکنم نیازی بود اينهمه اطلاعات سینمایی روبه رخ خواننده ها بکشی توضیح راجع به همون فیلم کفایت ميكرد !
نکته بعد که خیلی پای داستانها نمود ميكنه وجود وکیل وصی های مختلفه!!
نایریکا ماشالا خودش خیلی خوب و عالی میتونه پاسخگوی من باشه فکر نميكنم كسي در نوشتن داستان غیر از نایریکا دخیل بوده باشه که همه سعی میکنند نقش توجیه کننده رو بازي کنن!!
من ترجیح ميدم جوابمو از نایریکا بگیرم تینا جان چون بهرحال ایشون نویسندن و منم نظرمو پای داستان ایشون دادم و لاغیر
هروقت خودت داستان نوشتي ومن انتقاد كردم محق هستي جوابمو بدی
ممنون
طبق معمول بسیار زیبا
نائیریکای عزیز من به این قصه علاقه خاصی دارم چون باعث آشنائی من با نوشته های زیبایت شد و سببی شد که دیگر داستانهایت را مطالعه کنم ، ولی حیف که زمان بین آپ 2 و 3 خیلی طولانی شد وخط کلی قصه از یادم رفت و مجبور شدم دو قسمت قبلی را یکبار دیگر بخوانم "یکی طلب من "
ضمنا 5 تا قلب خوشگل برات کارت به کارت کردم حسابتو چک کن
عزت زیاد
داریوش
عالی عالی عالی عزیز دلم…
مثل همیشه زیبا و دلنشین… قلمتو خیلی دوست دارم نائیریکای عزیزم
ناییریکا بانوی عزیز سلام داستانت رو دیدم و از قسمت اول شروع به خواندن کردم
دستهایت مثل همیشه معجره کردن
مرسی از اینهمه زیبایی
دوستان عذر تقصیر بنده رو بابت تاخیر حضورم بپذیرید…
همونطور که در جریان هستید قسمت سوم با تاخیر زیادی منتشر شد و به زعم خیلی از دوستان به انباری شهوانی پیوسته بود.ولی خب از جایی که خودم خط سیر این داستان رو خیلی دوست داشتم و به دلایلی همیشه ناتموم موندن حباب تو پستوی ذهنم باعث آزارم بود و به قولی دائم صدام میکرد و التماس میکرد کارم رو به سرانجام برسونم.
با زحمت زیادی تونستم رشته افکار گسسته ام رو پیوند بزنم و ادامه داستان رو بنویسم چون من که نویسنده هستم شاید خیلی از جملات فراموشم شده بود.و به نوعی سیم ارتباط شخصیتی من با سارا شخص اول قصه قطع شده بود.با توجه به اعتراضی که نسبت به طولانی بودن داستانهای من شده از نوشتن حوادثی که در ادامه قسمت دوم که سعید واسه بار دوم سارا رو ملاقات میکنه صرفنظر کردم و رفتم سر اصل ماجرا.اگر چه این ماجرا نقطه عطف داستان هست و سنگینی حجم قصه بیشتر رو بازوی دوران بعد از ازدواج سعید و سارا هست.در هر صورت اگر به زحمت افتادید و چشمهای قشنگتون درد گرفت تا با خوندن دو قسمت اول راحت بتونید از این قسمت سر دربیارید و دچار سردرگمی نشید من صمیمانه عذرخواهی میکنم.خب دیگه پر حرفی فکر میکنم کافی باشه و بیام سراغ یک یک دوستان خوبم:
<img src="http://up.shahvani.com/uploads/1370294677.gif"/>
"“شیر جوان عزیز”"برادر مهربون ایول به خودت.از بس مهربونی که همیشه مشوق و همراهم بودی و علاوه بر اون نقصان کارم رو به دیده اغماض نگریستی.
<img src="http://up.shahvani.com/uploads/1370276475.gif"/>
““MS.TEACHER”” عزیزم واقعا خوشحالم نظرت رو به خودش جلب کرد.منم تشکر میکنم که خوندی.
<img src="http://up.shahvani.com/uploads/1370276475.gif"/>
““سالار جونم”” میدونستم استقبال میکنی.سلیقه تو یکی دیگه این مدت دستم اومده.ببین اصلا نمیتونی تقلب کنی. =)) خوشحالم خوشت اومد.
<img src="http://up.shahvani.com/uploads/1370276475.gif"/>
““Afrodit. عزیز”” ضمن تشکر از اینهمه دقتی که مبذول داشتی باید خدمت شما برسونم قصه شاید شباهتهایی با قصه فیلنامه زن دوم با بازی نیکی کریمی داشته باشه ولی اگر تامل بفرمایید نظرتون عوض خواهد شد که هدف از خلق هر کدوم چی هست.
و نکته دوم اینکه تینا با توجه به اینکه بیشتر باهام ارتباط داشته و به نوعی از روحیات بنده با خبر هست خواستن کمی زودتر شما رو از تردید دربیارن و به نوعی چون چند داستان اخیر رو من زیاد پررنگ نبودم نیتش رفع سوءتفاهم پیش اومده بوده.چه تینا و چه شخص شما اگر چنین مسئله ای پیش اومد از طرف من وکیل هستید طی گفتمان دوستانه مبادله اطلاعات کنید…
تینا فوق العاده دختر باهوشی هست که تو زمینه های مختلف اطلاعاتش زیاده و میدونم به اشتباه راهنمایی نمیکنه.عزیز اصلا اینجا بحث به رخ کشیدن اطلاعات نیست و یه فضای صمیمی و دوستانه هر کس از اطلاعات خودش در اختیار دیگران قرار میده.احتمالا برات سوءتفاهم پیش اومده و من میدونم قصد بدی وجود نداشته.امیدوارم تا پایان قصه همراهمون باشی و در عمل متوجه بشید که حداقل تو قصه پردازی مشکل خلاقیت ندارم که بخوام از روی فیلمنامه بنویسم چون عملا بنده اصلا فیلم نگاه نمیکنم.
<img src="http://up.shahvani.com/uploads/1370276475.gif"/>
“" Sogand69 عزیز”" خوبی از خودته نازنین.ممنون که خوندی.
<img src="http://up.shahvani.com/uploads/1370276475.gif"/>
““تینا جان”” عزیزم خوش اومدی .خوشحالم که حسن نظر داری.ببخشید دیر شد.هم بابت امتیاز ممنون هم بابت صفای قدمت.
<img src="http://up.shahvani.com/uploads/1370276475.gif"/>
““راد داریوش عزیز”” بله دقیقا قسمت دوم رو یادم هست که میون کشمکش نظر دوستان ورود تازه وارد گلی مثل شما چقدر بهم روحیه و امید بخشید.بابت امیتاز که دیگه هرچقدر تشکر کنم کمه.چون همیشه نسبت به بنده لطف و محبت داشتی.ارادت من رو هم بپذیر.
<img src="http://up.shahvani.com/uploads/1370276475.gif"/>
““mary65 عزیز”” مرسی گلم از کامنت پر از محبتت.ارادت من رو هم نسبت به خودتون بپذیرید.
<img src="http://up.shahvani.com/uploads/1370276475.gif"/>
““سفید برفی جان”” منم مرسی مرسی مرسی عزیزم.
<img src="http://up.shahvani.com/uploads/1370276475.gif"/>
““جربزه جون”” لپام دوباره سرخ شد و از اینهمه محبتت شرمنده ام کردی.از درسها چه خبر؟! امیدوارم موفق باشی.همیشه برات موفقیت و نشاط رو آرزو میکنم.
<img src="http://up.shahvani.com/uploads/1370276475.gif"/>
““پرستوی مهاجر عزیزم”” سپاس از حسن نظرت.سعی میکنم زیاد منتظرت نذارم دوست خوبم.
<img src="http://up.shahvani.com/uploads/1370337707.gif"/>
نائیریکا جون نظرمو که دیدی، فقط خواستم بگم گل کاشتی بازم دمت گرم. بستنیارو اوردم :-D. :=))
درود نائیریکای عزیز,
داستانتون را خوندم لذت بردم (البته همه قسمتها را با هم خوندم) بسیار خوب بود . که البته از شما انتظاری جز همین خوب و بی ایراد نوشتن نمی رود. من بار ها گفته ام که اگر مسیر خطیِ داستانهای شما از آغاز تا حال را یکبار دیگر مرور کنیم به نتیجه ای جالب دست پیدا می کنیم: هر قسمت از قسمت قبلی بهتر و پخته تر نوشته شده. چه از لحاظ موارد فنّی و ادبی و چه از نظر داستان پردازی و سیرِ روائی قصه.
من هیچ وقت به حساب خُلق شخصی ام جواب کامنت دوستان را نمی دهم مگر در مورد کسانی که عُلقه ای داشته باشم با ایشان و صمیمیتی . ولی امروز می خواهم سنّت شکنی کنم و فقط یک جمله خطاب به دوستمون “آفرودیت” گرامی که هیچ آشنائی قدیمی با ایشان ندارم عرض کنم : شما فکر نمی کنید که- حتّا اگر فرض مورد اشاره ی شما صحیح باشد که نیست-باز هم تبدیل ماجرائی که به صورت فیلم دیده یا شنیده باشیم به نثر روان و بی ایراد در قالب داستان کاری به تناسب حرفه ای و مستلزم زحمت است؟؟؟؟ چون در این فرض محال که فرمودید هنری (فیلم سازی) به هنر دیگری (داستان نویسی) مبدّل می شود که با وجود اینکه با هم در مناطقی نقطه عطف دارند ولی هر کدام وادی جداگانه ای دارند. جسارت بنده را عفو بفرمائید.
نائیریکای گرامی بنده نیز به نوبه ی خود منتظر خواندن ادامه ی داستانهای شما خواهم بود . پیروز باشید
سون عزیز و مهربان خوشحالم توی داستان حباب هم سعادت همراهی و حمایت شما دوست عزیز رو برخوردارم.امیدوارم در همه مراحل زندگی سربلند پیروز باشید.
آخ جوووون هانیکو بستنی…دست گلت درد نکنه عزیزممممم
بیا اینم یه بستنی دیگه.
نائریکا جان ممنون از لطف بی شایبه ات خواهر خوبم
یه خواهش دارم
اونم اینکه قسمت 4 رو زودتر آپ کن
تینای مهربونم چشم آجی سعی میکنم واسه قسمت بعد زیاد منتظرت نذارم
وااااااای چقد بستنییییییییی، همش مال منه??? =)) خب بچه ها بیایین شریک شیم در شادی هاای من =))
سلام
خیلی خیلی زیبا بود ممنونم ازت خانم خدای بااین هوشی که شما دارین باید بهتون تبریک گفت ممنونم ازت و خسته نباشی خیلی زیبا بود
بازهم یک شاهکار دیگه از نائیریکای عزیز
بسیار عالی بود گــُلم
5 قلب ناقابل تقدیم شما شد
ضمنا یک عذرخواهی به شما بدهکارم بابت تاخیری که در خواندن داستان داشتم
امیدوارم به بزرگی خودتان ببخشید.
شاد ، پیروز و پاینده باشی عزیزم.
باز یه داستان خوب اومده تو سایت.
نایریکا جان ایول
میخونم برمیگردم .ولی نخونده میدونم که عالیه ،مثل همیشه .