حباب (6)

1392/05/13

… قسمت قبل

درست وقتی هواپیمایی که سعید رو به مقصد تورنتو میرسوند روی آسمون فرودگاه به پرواز دراومد با ماشین از پارکینگ فرودگاه خارج شدم و افتادم تو مسیر اتوبان.توی نقطه ای روبروی مسیر نگاهم توی بام سرمه ای رنگ نیمه شب شهر هواپیما در حال گرفتن ارتفاع بود و لحظه به لحظه چراغهای اون بیشتر لای چشمک ستاره های آسمون محو میشد.
نفس عمیقی کشیدم و باز تو تنهایی سرد و تاریک خودم هم بغضم رو فرو خوردم.هنوز گرمای حضورش رو کنارم حس میکردم.نگاهم به صندلی کنار دستم افتاد و یک لحظه تصویر صورتش جلوی چشمام زنده شد. صدای گرم خنده هاش توی گوشم طنین انداخت.منظره چشمهای سبز رنگش که لبریز از شیطنت بچه گانه بود.چشمامو بستم و باز کردم به جز قاب پنجره که توی اون فقط سیاهی شب نشسته بود هیچ چیز دیگه ای نبود.
زیر لب گفتم"دیدی سارا بازم نقطه سرخط.تو موندی و این تنهایی کشنده.برگرد به همون زندون انفرادی که بودی دیگه هم دنبال همدم نباش که تو محکومی به تنهایی."
ناخودآگاه دستم رفت روی دکمه ضبط صوت ماشین تا اون سکوت وهم انگیز رو کمرشکن کنم.بازم بارون همنوا با صدای آهنگ زخمه بر روح خسته ام میزد و تا بغض گلوگیری که ساعتها فروخورده بودم و دیگه داشت خفه ام میکرد،نشکست دست از سرم برنداشت.

“من از تو نمیخوام دلیل و بهونه
گناهی نداری همینه زمونه
تو نیستی به قلبم جوابی بدهکار
منم که اسیرم تو نیستی گرفتار
برو موندنت رو به اصرار نمی خوام
نه هرگز من عشقو به اجبار نمی خوام
هنوزم عزیزم دلت نازنینه
دیگه نیستی عاشق حقیقت همینه
خداحافظ ای عشق خداحافظ ای گل
واسه دل شکستن نداری تحمل
خدا حافظ ای عشق برو به سلامت
مثه من به غصه نداری تو عادت”

وقتی جلوی خونه رسیدم خداخدا میکردم مثل دفعه قبل وقتی دروباز میکنم سعید توی خونه باشه.اما به محض اینکه خونه رو سوت و کور دیدم حقیقت مثل پتک تو سرم کوبیده شد.اون دیگه رفته بود.کی برمیگشت خدا میدونست.
بدون اینکه نگاه به گوشه و کنار خونه بندازم یکراست به اتاق خواب رفتم و با لباس روی تخت ولو شدم.اونقدر بهش فکر کردم تا خوابم برد.همیشه تو مواقع خیلی سخت میخوابیدم تا فراموش کنم.اما به محض باز کردن چشمهام درد دلتنگیش به دلم چنگ انداخت.دردناک تر این بود که با محاسبه ای که کردم درست زمانی بود که باید رسیده باشه و برخلاف وعده ای که بهم داده بود هیچ تماسی نگرفته بود.تا شب مثل مرغ سرکنده بودم.از شدت انتظار کلافه و بی حوصله بودم به طوریکه به تماس هیچکس دیگه جواب نمیدادم.ساعتهای آخر شب دیگه احساس نگرانی میکردم.به حدی باورش داشتم که نمیخواستم زیر بار این مسئله برم که فراموشم کرده و تمام گمانم این بود که حتما اتفاق بدی افتاده که هیچ اثری ازش نبود.
با وجود اینکه همه سعی خودم رو میکردم که به خودم مسلط باشم ولی بیش از 10 بار براش پی ام فرستادم و گفتم از نگرانی به مرز سکته رسیدم حداقل یه خبری از خودش بهم بده که سالم به مقصد رسیده.چشم دوخته بودم به چراغ کوچیک کنار اسم آیدیش که انگار نه انگار که همیشه در روز ساعتها روشن بود و توی فضای نت حضور داشت.
بالاخره بعد از سه روز دلشوره و نگرانی وارد نت که شدم دیدم در غیبتم خیلی مختصر و مفید پیام گذاشته که رسیده و علت اینکه نتونسته زودتر بهم خبر بده این بوده که چمدونش رو بعد از سه روز تونسته از فرودگاه تحویل بگیره و بالطبع لپ تابش در دسترس نبوده تا بتونه باهام تماسی بگیره.اگرچه همین خبر به اندازه دنیا خوشحالم کرد اما از حماقت خودم دلم گرفت.چرا اینقدر خوشبینانه به انتظار گرفتن تماسی از سعید نشسته بودم و اون حتی اراده نکرده بود با یه تماس چند ثانیه ای منو از این حالت دربیاره.
تا یکهفته بعد از پیام آفلاین که گذاشته بود هیچ خبری ازش نداشتم.چندین بار گوشی رو برداشتم و شماره روشنک رو گرفتم تا بتونم از طریق اون یه خبری بگیرم.اما سریع پشیمون شدم و تصمیم گرفتم از موضع ضعف رفتار نکنم.خودم رو قانع کردم که اگر قرار هست خبری ازش داشته باشم تنها از کانال خودش باشه و بس.به خودم نهیب زدم که اگر سعید دلش بخواد از اوضاع و احوالش باخبر باشی حتما خودش باهات تماس برقرار میکنه.دیگه به این نتیجه رسیده بودم که موضوعی هست که دلش نمیخواد باهام درمیون بذاره واسه همین از روبرو شدن باهام فرار میکنه.
حدسم به یقین تبدیل شد وقتی برای اولین بار از وقتی رفته بود بوسیله چت واسه حرف زدن باهام پا پیش گذاشت.برخلاف برنامه ریزی که کرده بود به جای هتل تو خونه لیلی اقامت کرده بود.مختصر و مفید احوالم رو پرسید و مابین حرفهاش متوجه شدم از غیبت لیلی که واسه خرید از خونه بیرون رفته بود،استفاده کرده و سراغی ازم گرفته.
انگار نه انگار که روزگاری زیر این سقف باهام زندگی کرده و تعهدی به هم داشتیم. احساس میکردم سعید تصمیم داره رشته های محبت بین من و خودش رو یکی یکی قطع کنه.نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ازش نپرسم کی برمیگرده.جواب سوالم رو وقتی گرفتم که گفت"هنوز از گرد راه نرسیده هر ثانیه ازم نپرس کی برمیگردی"
بازم افکار منفی رو از ذهنم دور کردم و خودم رو قانع کردم که حق با اونه بعد از پیمودن این مسیر طولانی انصاف نیست ازش بخوام هنوز نرفته ، سریع برگرده ایران.
حتی وقتی وسط حرفامون سریع بهم گفت که لیلی اومده و باید آیدیش رو ببنده از این جنبه به قضیه نگاه کردم که به خاطر پارمیدا داره با لیلی مدارا میکنه.ازم خواسته بود منطقی فکر کنم و به خاطر قولی که به اون و خودم داده بودم دلم نمیخواست کوچکترین خدشه به عشقمون وارد بشه.این خونه هنوز سقف مشترک زندگیمون بود و همه امیدم این بود بازهم گذشت روزهای زندگیم در امتداد لحظه های عاشقانه ای که داشتیم سپری بشه.
روزها میگذشت و من هرروز مراقب بودم غبار ایام روی خاطره هامون گرد حسرت به جا نذاره.هر لحظه به یادش بودم.هنوزم بالش زیر سرم از شدت دلتنگی براش خیس اشک میشد.اما دیگه نمیشد این واقعیت رو انکار کرد که فعلا سعید اونجا موندگاره.بیست روز از رفتنش میگذشت و من روز به روز دستام واسه نگه داشتن این رشته سست تر و ناتوان تر میشد.
تا اینکه یک روز در کمال ناباوری ازم خواست از روی گواهینامه رانندگیش یه گواهینامه بین المللی بگیرم و براش پست کنم.در جواب سوالم خیلی خونسرد جواب داد که میخواد ماشین بخره.هیچ آدم عاقلی واسه موندن چند روزه به فکر خرید ماشین نمی افتاد،.اون روز مکالمه ما از طریق چت تصویری بود و اون با شوق داشت از قشنگی های اونجا میگفت و من بدون گفتن کلمه ای فقط بارون اشکهام گواه شکستن دلم بود.وقتی دید دارم خداحافظی میکنم و ازش خواستم منو از رفتن به دنبال کارش معاف کنه و این کار رو هم به مهناز بسپاره بهم گفت:

  • الهی سعید بمیره و اشکات رو نبینه.باشه اشکال نداره پیگیر کارم نباش ولی ازم دلخور نشو سارا.
  • دلخور نیستم ازت.از خودم دلخورم که چطور گول وعده و وعیدهای تورو خوردم.
  • اگر وعده و وعیدی دادم مردونه هم پاش ایستادم.من برمیگردم سارا فقط حیفه که این همه راه اومدم و زبانم رو تقویت نکنم.واسه همین تو یه کالج زبان انگلیسی ثبت نام کردم ولی فقط یک ترم دندون سر جیگر بذاری برگشتم پیشت.
  • هیسسسسس.هیچی دیگه نگو سعید.هروقت خواستی برگرد.من حق ندارم تورو به زور وادار به کاری کنم.
    کورسوی امیدی هم که داشتم رو به خاموشی گذاشت.تو کشمکش کنار اومدن با حقیقت بیحوصله و عصبی بودم.هرچی فکر میکردم دیگه انگیزه ای واسه هیچ کاری نداشتم.به جای اینکه قدم به قدم با روزگار پیش برم توقف کرده بودم و زمان مثل باد از کنارم عبور میکرد.ولی هر یک روزش به اندازه یکماه به من میگذشت.انگار شتاب روزها واسه من یکی رو دور کند بود.
    من که از شدت غصه و اندوه متوجه نمیشدم چی به سرزندگی خودم دارم میارم.مینا صمیمی ترین دوستم که از ابتدا در جریان امور قرار داشت به خوبی حس کرده بود که اگر منو جمع و جور نکنه خیلی زود خانواده ام هم از این قضیه مطلع میشن و اوضاعم نابسامانتر از این خواهد شد، وسایلش رو برداشت و مهمون چندروزه ام شد.
    تا قبل از اومدن مینا هم اوضاع جسمیم به هم ریخته بود.سرگیجه های وحشتناکی که موقع بلند شدن از جام داشتم.تهوع و بی اشتهاییم رو به اوضاع نابسامان روحی که داشتم مرتبط میدونستم.به قدری ذهنم درگیر این بود که چطور از این شرایط زودتر عبور کنم که متوجه روزهای عادت ماهیانه ام نبودم.
    وقتی مینا ازم در مورد این قضیه پرسید تازه یادم افتاد که چند روزی از موعدش گذشته.نگاهی که بهم انداختیم پر از وحشت و اضطراب بود.بدون هیچ حرفی لباس پوشید و در پاسخ به سوالم که “کجا داری میری این وقت شب؟!” فقط گفت"الان برمیگردم".زمان زیادی نکشید که برگشت در حالیکه جعبه کوچیکی رو به طرفم گرفت و گفت"پاشو همین الان طبق دستور روی جعبه یه تست بارداری بزن ببینیم چه خاکی سرمون شده"
    دستام موقع گرفتن جعبه از دستش آشکار میلرزید و 5 دقیقه بعد در حالیکه نوار تست توی دستم بود با وحشت از سرویس بهداشتی بیرون اومدم و به مینا نشون دادم.با دیدن دوتا خط عمودی پررنگ و واضح روی نوار تست آه از نهاد مینا هم برخواست.رو به هم کرد و با وحشت گفت:
  • تو چیکار کردی با خودت سارا؟! چرا حواست رو جمع نکردی؟!
  • به خدا خودمم نمیدونم کی این اتفاق افتاده.سعید همیشه مراقب بود.
  • یعنی چی که تو فقط به اون حقه باز دغل اعتماد کردی و خودت هیچ حرکتی نکردی که این طوری بدبخت نشی.
  • مینا ممکنه اشتباه شده باشه.یعنی چقدر احتمال خطا وجود داره.
  • نزدیک به صفر.ولی با وجود این فردا صبح میریم آزمایش خون هم میدیم.
  • وای این یکی دیگه از کجا پیدا شد؟! تو این اوضاع من برم بهش چی بگم؟!اگه پاش نایستاد چی؟! من تنهایی نمیتونم اینارو تحمل کنم.
    اینو گفتم و اشکهام سرازیر شد.مینا که متوجه ترسم توی اون لحظه شده بود محکم بغلم کرد و گفت:
  • هیسسس.نگران نباش سارا.باهم درستش میکنیم.من کنارتم عزیزم.خودم هیچوقت تنهات نمیذارم.
    شونه هام از گریه میلرزید و مینا نهایت تلاشش این بود که آرومم کنه.تو رفاقت مینا شک نداشتم ولی دردم از این بود که چرا باید این اتفاق الان پیش بیاد و اگر یکماه زودتر اتفاق افتاده بود الان سعید کنارم بود.
    اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد.صبح زود مینا رو صدا کردم و ازش خواستم زودتر بریم آزمایشگاه واسه آزمایش خون.اما نتیجه هیچ فرقی نداشت و از قرار معلوم بدون اینکه خودم خبر داشتم جنین 5 هفته ای درونم شکل گرفته بود و در حال رشد بود و نیمی از وجودش از مردی بود که به حد پرستش دوستش داشتم.
    بیست و چهار ساعت از لحظه ای که پی به وجودش برده بودم میگذشت و توی همین یک شبانه روز بهش انس گرفته بودم.دستم رو روی شکمم کشیدم و گفتم:
  • عجب مهمون بدشانسی هستی مامان جون.درست وقتی پا به وجودم گذاشتی که خودمم میون زمین و آسمون پا در هوام.
  • ناشکری نکن سارا.مادر شدن یکی از قشنگترین مراحل زندگی یه زن میتونه باشه.خوشبحالت که الان این احساس رو داری حداقل واسه چند روز مزه اش رو چشیدی.گرچه عزیزم خیلی زود باید با این دنیای مادرانه خداحافظی کنی.
    ناخودآگاه اخم کردم و پرسیدم:
  • چرا؟! واسه چی نباید این حس رو تا آخر عمر داشته باشم.
  • اسکل هنوزهم میپرسی چرا؟!
  • مینا چرا نباید این اتفاق رو به فال نیک گرفت.من مطمئنم که اگه سعید بفهمه این موضوع رو با سر به ایران برمیگرده.
  • آهااااان.بعدش یه عمری هم بهت سرکوفت بزنه که نقشه داشتی پایبندم کنی.خوبه پس نشین بگو لیلی فلان.توهم که درست داری همون کارو میکنی.
  • در مقابل احساس خوشبختی مهم نیست بذار هرکی هرچی میخواد بگه.
  • وااااای سارا از دست تو.چرا نمیخواهی بفهمی تو یه اقامتگاه موقت واسش بودی.الانم پرید و رفت.سارا توروخدا خودت رو کوچیک نکن.یه وقت این فکر به سرت نزنه که بخوایی موضوع بچه رو بهش بگی.
  • آخه چرا؟! اصلا اگه چیزی میدونی رک و روراست بهم بگو.نمیفهمم چرا اینقدر تو باهاش چپ افتادی.
  • نمیخوام ناراحتت کنم.ولی دیشب داشتم صفحه فیس بوک رو چک میکردم.تو عکسهای جدید سعید رو دیدی اصلا؟!
  • نه اصلا به صرافت نبودم.
  • ولی من بودم.برام جالب بود که بدونم چقدر به وعده و وعیدهایی که به تو داده عمل میکنه.حالا بیا کنارم بشین تا یه چیزی رو بهت نشون بدم.
    کنارش نشستم و اونم خیلی سریع صفحه فیس بوک رو تو لپ تابش باز کرد و با دیدن عکسهای سعید که با لیلی و پارمیدا انداخته بود یک لحظه چشمام سیاهی رفت.دید حالم بده خواست صفحه رو ببنده که دستش رو نگه داشتم و لپ تاب رو با عجله برداشتم . روی پام گذاشتم و خودم مشغول جستجو شدم.متاسفانه از عکسهای روز ورودش حتی فهمیدم جریان چمدون هم دروغ بوده.
  • آره ولی میگی اینارو دیشب تا حالا دیدم.اما از اول که اومدی میگی دیگه نمیاد.جون سارا چیز بیشتری میدونی بهم بگو.
    ولی بیشتر از اون حقیقت زمانی از پرده بیرون افتاد که مینا چت هیستوریش رو باز کرد و تمام حرفهای اخیر که بین خودش و سعید ردوبدل شده بود رو نشونم داد.در مقابل موضعی که مینا به جانبداری از من بابت اونهمه بی تفاوتیش گرفته بود حرف آخرش این بود که “سارا زیادی به رابطه ازدواج موقتی که روی هوا بوده ،بها داده و و فقط از جهت این مدرک گرفتیم که کسی نتونه بهمون گیر بده وگرنه مسئله بینمون رو خیلی جدی تلقی کرده”
    با شنیدن این حرف دیگه دنیا در نظرم تیره و تار شد.چشم که باز کردم توی اورژانس سرم به دستم بود و مینا با چشمهای قرمز مثل دوتا کاسه خون – از بس گریه کرده بود - بالای سرم ایستاده بود.با خجالت بهش گفتم:
  • عذرمیخوام مینا.کسی که خودش مسئول این اتفاق بود پاش نایستاد حالا تو به خاطر من مجبوری اینهمه تو زحمت بیوفتی.
  • بخواب بابا،انگار یادت رفته خودتم به محض اینکه اتفاقی برام میافتاد اولین نفری بودی که خودتو بهم میرسوندی؟!
  • آره، ولی هیچوقت تا بحال اینهمه احساس تنهایی و بی پناهی نکرده بودم.
  • هیچی دیگه ما هم که چغندریم اینجا.اگر پای قضیه حاملگیت وسط نمیومد هیچوقت عکسارو نشونت نمیدادم.اما خب ناراحت نباش.این مسئله ارزش این رو نداره که بخوایی نه با سعید مطرح کنی که غرورت رو بشکنه و نه لاینحل که غصه بخوری.هر کاری راهی داره.نگران نباش خودم کمکت میکنم بدون دردسر از شرش خلاص بشی.
    با ورود پرستار به اتاق حرفامون نیمه کاره موند.خوشبختانه اونشب رو نیازی نبود بستری بشم.اما موقع تجویز داروی آرامبخش وحشتزده به دکتر گفتم که باردارم و با یه آمپول آرامبخش بی ضرر واسه جنین و چندتا قرص و دستور پزشکی ساده مرخص شدم و راهی خونه شدیم.
    اونشب توی تختخواب پشتم رو به مینا کردم تا اشکهام رو نبینه که یکدفعه تو فضای نیمه تاریک اتاق صورتش رو وارونه جلوی صورتم دیدم.با سر انگشتهاش روی گونه ام کشید و وقتی دید گریه میکنم با مهربونی گفت:
  • ساراااا.واسه چی داری گریه میکنی؟! مگه من بهت نگفتم خودتو اذیت نکن.
    غلتی زدم به سمتش و در حالیکه درست پایین آرنجش که سرش رو به اون تکیه داده بود طاقباز خوابیده بودم جواب دادم:
  • آره ولی دست خودم نیست مینا.الان درست توی این لحظه بهش احتیاج دارم و میبینم ازش رودست خوردم.دلم به حال خودم میسوزه که چقدر خالصانه باهاش جلو رفتم.
    سرش رو خم کرد و صورتش رو روی صورتم گذاشت و گفت:
  • سارا عزیز دلم من میفهمم تو چه شرایطی هستی.ولی مطمئن باش این روزای بد خیلی زود میگذره.بهت قول میدم هیچوقت تنهات نذارم آبجی خوبم.
    دستشو محکم توی دستم گرفتم و بوسیدم و گفتم:
  • ممنون مینا که پیشم موندی.من نمیدونم اگه تو نبودی چطور میتونستم تنهایی دوام بیارم. با بودنت ته دلم قرص و محکمه.
  • پس غصه هیچی رو نخور.راحت بخواب تا فردا ترتیب همه چیز رو بدم و به محض اینکه بهتر شدی یک هفته میزنیم میریم شمال که از این محیط دور باشی.بهت قول میدم خیلی زود همه چیز رو فراموش کنی.
    پلکام با نوازش دست مینا روی موهام حسابی سنگین شده بود و نفهمیدم کی خوابم برد.وقتی بیدار شدم طبق عادت دستم به طرف گوشیم رفت تا هم تماسهام رو چک کنم و هم ببینم ساعت چنده.برخلاف تصورم نزدیک ظهر بود و حدود 12 ساعت من و مینا خوابیده بودیم.نگاهی به چهره مهربون مینا انداختم که مثل بچه ها آروم خوابیده بود.دلم نیومد بیدارش کنم.آهسته از تخت بیرون اومدم و داشتم لیست تماسهای ناموفقم رو چک میکردم که با دیدن شماره منصور شوهر نادیا سرجام میخکوب شدم.
    سابقه نداشت منصور به گوشیم زنگ بزنه.از دلشوره ای که گرفتم بدون درنگ شمارشو گرفتم و با شنیدن صدای قاطع و لحن رسمیش صدام آشکارا میلرزید.
  • سلام آقا منصور.خوب هستین؟!
  • سلام سارا خانم.ظاهرا من بیموقع تماس گرفته بودم چون جواب ندادید.
  • نه ابدا.شرمنده خواب بودم.اتفاقی افتاده؟!
  • والا باید اینو من از شما بپرسم.انگار من یکی نامحرم بودم که همه چی رو ازم مخفی کردی.البته تو حق داری و من هیچ نسبتی باهات ندارم که تو وظیفه ای داشته باشی حتما بهم بگی.اما فکر کنم به عنوان یه دوست خانوادگی میتونستی اونقدر روم حساب کنی که باهام یه مشورت بکنی.
  • من شرمنده ام آقا منصور اما راستش با خانواده خودم هم درمیون نگذاشتم.
  • میفهمم خواستی مخفی بمونه.اما میدونی من آدم دهن لقی نیستم.
  • خب فرض کنید هنوز این اتفاق نیفتاده و من میخوام ازش تحقیق کنم.جواب شما چیه؟!
  • الان داری اینو میپرسی؟! الان که کار از کار گذشته دیگه چه فایده ای برات داره بدونی؟!
  • حتما برام مهمه که میپرسم.شما فقط جواب سوال منو بدید.حداقل اگر بدونم اونقدر در موردش اشتباه کردم یک ثانیه هم به برگشتنش فکر نمیکنم و میرم سراغ زندگیم.
  • خب برو!!!
  • یعنی چی که برو؟! شما چیزایی رو که میدونید بگید.اونوقت متوجه میشم باید برم یا نرم.
  • ببین سارا خانوم میگم مشورت میکردی دلیلش این نیست میخواستم راز خاصی برات فاش کنم.سعید مرد بدی نیست.اما در مقابل احساسش نسبت به دخترش فوق العاده ضعیفه و نمیتونه پا روی دلش بذاره.خب تعجبی هم نیست یه پدره و طبیعتا فقط پارمیدا این حس رو بهش میده.اما اینم انکار نمیکنم تورو دوست نداشته باشه.اینم میدونم سعید روزی برمیگرده ولی اصلا به این زودی این اتفاق نخواهد افتاد و برگشتنش ممکنه حتی چندسال طول بکشه.پس بهتره سالهای جوونیت رو پای سعید هدر ندی.
  • یعنی به شما گفت این حرفها رو بهم بزنید؟! خب اینارو که به خودمم میتونست بگه.
  • چرا متوجه نیستی دختر؟! اون به من نگفت بیام اینارو بهت بگم فقط خواست بهت خبر بدم یه مقرری ماهانه قراره سر هر برج بریزه به حسابت.در ضمن ازم عاجزانه خواست که مراقب شما باشم.
    با پوزخند گفتم:
  • ممنون آقا منصور از قول من بگید نیاز نیست اینهمه نگران من باشه.من به پول اون نیاز ندارم.
  • لجبازی نکن بگیر نخواستی خرجش نکن.بذار اونم روانش آسوده باشه.
  • اون روح و روانش آسوده باشه؟! من متعجبم از شما که چرا فکر نمیکنید به اینکه اون الانم داره خوشیش رو میکنه.فقط اینارو میگه که به من ثابت کنه آدم بدی نبوده.از قول من بهش بگید باشه بابا بیخیال اصلا تو آدم فوق العاده با شرف و باوجدانی هستی.دست و پا نزن.برو بچسب به زندگیت.ولی دلیل نمیشه من یادم بره چه وعده هایی بهم داده بودی.
  • اینجورام که تصور میکنی نیست سارا.سعید رو من خیلی خوب میشناسم.تا نقش یه آدم تو زندگیش برجسته و پررنگ نباشه هیچوقت نگران قضاوتش نیست.اون به جز تاثیر احساساتش هیچ نیروی دیگه ای روش اثر نداره.
  • باشه قبول.فقط میخوام یه سوال ازتون بپرسم.لطفا فقط بگید صحت داشته یا نه.اونوقت دیگه همه چیز واسه من روشن خواهد شد.
  • بپرس اگر اطلاع داشته باشم حتما جواب میدم.
  • شما از قضیه 300 میلیونی که سعید به ارز تبدیل کرد و با خودش برد اطلاعی داری؟؟
  • بله دقیقا.چطور مگه؟!
  • خب!
  • حدود 7-8 سال پیش سعید یه قطعه زمین تو حاشیه شهر داشت که توی یه بحران مالی افتاد و اون رو به من فروخت.منم که قصد خریدن زمین نداشتم و فقط میخواستم سعید رو از اون بحران خلاص کنم،حدود 25 تومن پول نقد بهش دادم و ازش خواستم فعلا به نام خودش باشه به این امید که شاید سعید پول تو دستش بیاد و زمینو بهش برگردونم و به اصرار اون یه قولنامه دستی بین ما رد و بدل شد.این جریان مسکوت باقی موند تا حدود دو سه ماه پیش که من شدیدا پول لازم شدم.باور کن اصلا به یاد اون زمین هم نبودم.برحسب اتفاق لای یکی از کتابهام چشمم به قولنامه افتاد و تصمیم گرفتم زمین رو بفروشم.با سعید تماس گرفتم و اونم بلافاصله مدارک رو به دستم رسوند و اعلام کرد واسه واگذاری سند هر موقع بگم آماده ست بیاد محضر.واسه اولین بار توی این چند سال رفتم و آدرس زمین رو پیدا کردم و به چند تا مشاور املاک اون اطراف سر زدم.وقتی قیمت زمین رو پرس و جو کردم فهمیدم درست یکماه بعد از تاریخ قولنامه ما به خاطر تصویب طرح بزرگراهی که مجاور اون زمین کشیده میشده رو به بالارفتن گذاشته و الانم قیمتش چیزی حول و حوش یک میلیارد شده.بلافاصله به سعید زنگ زدم و ماجرارو گفتم و اونم خیلی خونسرد گفت من وقتی فروختم ده برابر این قیمت هم که شده باشه هیچ چشمداشتی ندارم و بازم فرقی نداره هروقت بخوام میاد محضر و پای سند رو امضا میکنه.راستش اونروز از معرفت و مرامش خوشم اومد در عین اینکه لیلی همه دارو ندارش رو از چنگش درآورده بود و تقریبا هیچی براش نمونده بود آه و ناله نکرد.منم تصمیم گرفتم جوانمردانه معرفتش رو جواب بدم واسه همین توی محضر به محض اینکه پول رو رد و بدل کردیم و سند رو امضاء کرد نصف پول زمین رو گذاشتم جلوش و گفتم حق خودشه و برداره.اونم وقتی از محضر اومدیم بیرون گفت که با این پول هم دل اونی رو که براش مرام گذاشته بدست میاره و هم میره دنبال پارمیدا …300 تومن اون پول رو با خودش برد که لیلی رو تطمیع کنه و در ازاش پارمیدارو ازش بگیره و برگردونه ایران.200 تومنش رو هم داد به دست منو ازم خواست توی هر کاری که سرمایه گذاری کردم به اندازه اش سهم مشارکت واسه تو در نظر بگیرم.اینجا بود که مجبور شد و جریان تورو برام تعریف کرد.روزی هم که میخواست بره روی این خواسته اش تاکید کرد و گفت وقتی تکلیف مدت زمان موندش تو کانادا مشخص شد باهام تماس میگیره و بهم میگه چه کنم.تا دیشب که بهم زنگ زد و گفت چند روزه لیلی راضی شده سرپرستی پارمیدا رو بهم واگذار کنه اما خود پارمیدا راضی نیست باهام برگرده و نمیدونم چه مدت طول بکشه تا راضیش کنم.ازم خواست هر کاری رو صلاح میدونم شروع کنم و سهم توروهم ماهیانه بهت بپردازم.الانم روی حرفم با خودته من هنوز هیچ اقدامی نکردم و به این پول دست نزدم.هم میتونم همین لحظه کل پول رو به خودت برسونم و هم میتونی الان بیایی دفترم و باهام قرارداد امضاء کنی تا بدون اینکه از اصل سرمایه ات کم بشه هر ماه سود مشارکت اون به حسابت واریز بشه.هر وقتم که اراده کردی یکماه قبل از اون بهم اطلاع بدی اصل پولت رو هم بهت برمیگردونم.
    در حالیکه بغض گلوم رو گرفته بود و صدام از شدت عصبانیت میلرزید گفتم:
  • نخیر نیازی به هیچکدوم از این کارا نیست.به سعید هم اطلاع بدید نه نیازی به اصل پول دارم نه سود مشارکتش و نه دیگه هیچوقت سر راه زندگیش سبز خواهم شد.بگید خیالش راحت باشه هیچوقت تصویری که ازش توی ذهنم حک شده مخدوش نخواهد شد.فقط از طرف من بهش بگید من لیلی نیستم که بتونه حتی قیمت عاطفه مادریم رو تخمین بزنه.روزی هم که بهم قول داد تا هستم به پای من بمونه و هیچوقت به امون خدا رهام نکنه حرفی از این نبود که دل پارمیدا چی میخواد.لطفا بهش بگید دیگه روی موندن من سر قولم که منتظرش خواهم موند هیچ حسابی باز نکنه.
    وقتی گوشی رو قطع کردم و آرنجام رو روی اوپن آشپزخونه گذاشتم و سرم رو بین دستام گرفتم.اول طوفانی که تو وجودم به پا شد چند قطره اشک بود و تبدیل شد به هق هق بی صدای گریه که از ترس بیدار شدن مینا شونه هام میلرزید ولی نمیخواستم صدام از حنجره آزاد بشه.انگار شراره آتیش تو وجودم زبانه میکشید و حتم داشتم اگرچه روزی به خاکستر تبدیل خواهد شد اما باید از دل این خاکستر قفنوسی بیرون بیاد و بقیه راه زندگی رو به تنهایی ادامه بده.
    وقتی به خودم اومد که دستهای مهربون مینا از پشت سر بغلم کرد و گفت:
  • بازم اول صبحی شروع کردی؟! باز چی دیدی یادش افتادی؟!
  • هیچی.فقط منصور بهم زنگ زده بود تا پیغام سعید رو بهم بده.
  • چه پیغامی؟!
  • اینکه مونده تا پارمیدا رو راضی کنه.منم گفتم پس بهش بگو دیگه رو موندن من حساب نکنه.
  • سارا من که بهت گفتم.فقط تو باور نکردی.حالا هم برو کاراتو بکن زودتر بریم از شر رد پاشم راحت بشی.
    اشکام رو با دستم از صورتم پاک کردم و گفتم:
  • نه مینا دیگه لازم نیست.من منصرف شدم.
    مینا با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت:
  • نکنه دیوونه شدی؟! بیخیال شو سارا! نگو میخوایی نگهش داری.
  • اتفاقا برعکس.کاملا مصممم به اینکه بچه رو نگه دارم.
    چندین ساعت گذشته بود و مینا نتونسته بود نظرمو عوض کنه.وقتی حتی با تهدید و گریه و التماس هم نتونست قانعم کنه که پیش آشنایی که سراغ داشت بریم تنهام گذاشت و رفت تا تنهایی سرعقل بیام ولی انگار از وقتی تصمیم خودمو گرفتم دیگه از هیچ چیزی نمیترسیدم.شجاعتی که به رگ و پی ام دویده بود بهم قدرت میداد تا در برابر هر چیزی که بخواد به بچه ام آسیب بزنه بایستم.از این فداکاری احساس خوبی داشتم.دیگه نبودن سعید اذیتم نمیکرد.این حس که رفته و من تنها موندم به کل از بین رفته بود.دیگه لیلی و برگ برنده ای که برام رو کرد و از هم جدامون کرد ذره ای برام اهمیت نداشت.
    برخلاف تصور مینا حتی سر سوزنی دلم نمیخواست جگرگوشه ام رو وسیله قرار بدم تا سعید رو برگردونم.حتی برعکس این حس مالکیت رو هیچوقت نمیخواستم با کسی حتی سعید تقسیمش کنم.چه حس قشنگی بود.هرچی کینه و نفرت و نومیدی بود از وجودم رخت بربسته بود و جای اون رو نشاط و امید به آینده جاشو پر کرده بود.تنها موضوعی که اذیتم میکرد جوابی بود که باید به اطرافیانم میدادم. اما با همه اینکه خواهر و برادرم رو از جونم بیشتر دوست داشتم حاضر بودم عقوبت طرد شدن اونها رو هم به جون بخرم.این بچه تنها کسی بود که میتونستم بهش دل ببندم و تنهام نذاره.
    در طول سه روز بعد سه بار پیش سرور رفتم اما به محض اینکه دلشوره ها و نگرانی های مادرانه اش رو در مورد رکسانا میدیدم دیگه دلم نمیومد یه درد روی دردهاش بذارم.وقتی به عنوان الگو منو واسه رکسانا مثال میزد ترسیدم از رنگ و روی پریده ام پی به راز درونم ببره.سرور زن باهوشی بود و مثل بچه اش منو خوب میشناخت.شاید اگر گرفتار دغدغه رکسانا نبود امکان نداشت بتونم اتفاقات اخیر رو مخفی نگهدارم.
    تازه از پیش سرور برگشته بودم و طبق دوروز گذشته از اینکه نتونسته بودم حرفمو بهش بزنم دلم میگرفت.زنگ آپارتمان به صدا دراومد و تو تصویر آیفون با کمال تعجب دیدم میناست.با اینکه میدونستم فقط داره در مورد اینکه قیدم رو میزنه تهدیدم میکنه ولی اون وقت شب منتظرش نبودم.به وجود مینا تو اون لحظه خیلی نیاز داشتم.به محض اینکه درو باز کردم یه دسته گل خیلی قشنگ جلوی صورتش گرفته بود و به محض دیدنم از پشت اون سرک کشید و با خنده گفت:
  • حال مامان دیوونه چطوره؟!
  • خوبه.یعنی وقتی خاله دیوونه رو میبینه بهترم میشه.
    وقتی این رو گفتم منو توی آغوش گرفت و گفت:
  • خاله قربونش بره.سیاه و کبودت میکنم یادش ندی خاله مینا صدام کنه.
  • دیگه میخواستم پاشم بیام گوشتو بکشم و بیارمت.
  • جدی؟! بعد از سه روز تازه یادت افتاد که من نیستم؟!
  • نه دیوونه یادم بود.فقط میخواستم آروم بشی.
    مینا با لبخند نگاهی به گوشه کنار خونه انداخت و گفت:
  • میبینم که حسابی خودتو تو زحمت انداختی.
  • اوووم بوی خوب زندگی هم توی خونه پیچیده.میخوایی منو بکشی فسنجون درست کردی؟!
  • چرا بکشمت عزیزم.مینا جون من یه امشب دست از این رژیم کوفتیت بکش.
    در حالیکه به سمت اتاق خواب میرفت تا لباسش رو عوض کنه گفت:
  • گوربابای رژیم دیگه جهنم و ضرر ترشیدیمم ترشیدیم غمی نداریم.خواهر و خواهرزاده و کلی کس و کار داریم.
    با افسوس سری تکون دادم وقتی لباسش رو عوض کرد و برگشت توی آشپزخونه نشست سرمیز و منم در حالیکه داشتم غذا رو توی ظرف میکشیدم گفتم:
  • بازم باهاشون دعوا کردی؟!
  • نه.یعنی دیگه بهشون کاری ندارم که بخوام جروبحث کنم.دیگه عادت کردم به اینکه مامانم بخواد جای بابام شوهرش رو تو پاچه ام کنه و اونطرفم بابام بخواد زن سلیطه شو به جای مادرم جا بزنه.اصلا یکی نیست بهشون بگه شما که نمیخواستید باهم زندگی کنید چرا من بدبخت رو به این دنیا کشوندید.
  • دیگه باید عادت کرده باشی.در ضمن روزای بدتر از این رو پشت سر گذاشتی.الان دیگه اونقدر بزرگ شدی که نخواستی هم میتونی مستقل بشی.
  • میدونی سارا من خیلی بهت مدیونم.اگه اون روز جلوی منو نگرفته بودی و من با اون عوضی از خونه فرار کرده بودم الان اینجا نبودم.آشغال داشت از کمبود محبتم سوءاستفاده میکرد و شک ندارم منو از خونه و زندگیمم آواره میکرد.
  • یادته مینا؟!درست 12 سال پیش بود.توی یه نیمکت مینشستیم و تو همه جا اسمش رو مینوشتی.
    آه بلندی کشید و گفت:
  • آره.اون روزها همه دنیا حنجره شده بود و اسمشو توی گوشم فریاد میزد.فرهاد برام خوش آهنگ ترین کلمه بود.وقتی بهش گفتم نمیام و اونم بهم پشت کرد و یک هفته بعد با دختر همسایه مون دیدم دوست شده فهمیدم هرزه اس.چقدر بده آدم مجبور بشه بزرگتر از سنش رفتار کنه.چقدر عذاب آوره وقتی به بچگی فکر کنی و به جای خاطرات خوش بچگی یاد حسهای بد بیفتی.
    قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید با سر انگشت گرفت و گفت:
  • سارا یادمه من امنیت رو واسه اولین بار پیش تو پیدا کردم.شاید اگه تو نبودی با این ببویی و سادگیم صدباره طعمه گرگای بیرون از خونه شده بودم.پس اگه میبینی به عنوان یه دختر تحصیل کرده دارم با اسم و رسم بابام پز میدم و خواستگاری پسرایی رو که خیلی ها حسرتش رو دارند رو رد میکنم از تو دارم.
  • نه مینا این خودت بودی که خواستی درست زندگی کنی.
  • ولی تو بهم انگیزه دادی.همیشه عقل و شعور و نجابتت واسم الگو بود.اگرهم میبینی اعتماد به نفس ندارم واسه اینه تو بچگی وسط کشمکش و طلاق پدرومادرم خیلی آسیب دیدم.سارا من خیلی اذیت میشدم وقتی پیش هر کدومشون بودم اون یکی نبود.اگر جلوی تو جبهه گرفتم نمیخواستم تو اشتباه مادر منو تکرار کنی.اما میدونی چیه؟ بعد که فکر کردم دیدم تو اونقدر مهربونی که میتونی کاری کنی بچه ات زجرایی که من کشیدم هیچوقت نکشه.تو یه ذره هم مثل مامان من خودخواه نیستی.
  • نه مینا اینو نگو.اصلا حس مادرانه با خودخواهی جور درنمیاد.مطمئن باش اگه بابات تورو بهش میداد من شک ندارم اونم رو به ازدواج نمی برد.دیدی که 5 سال دیرتر از بابات شوهر کرد.مینا اگرچه تو بهش وعده میدادی که میام و تنهاییت رو پر کنم نمیتونستی آرامشی که کنار شوهرش داره بهش بدی.
  • پس من چی؟! یه جوری عشق و عاشقی راه میندازن جلوی من انگار میخواد بهم القاء کنه خیلی خوشبخته تا به گوش بابام برسه و حرص بخوره.
  • مینا تو به جای اینکه از دریچه منفی به همه چیز نگاه کنی چرا یه ذره مثبت فکر نمیکنی؟! شایدم اون میخواد تو یاد بگیری با شوهرت چطوری رفتار کنی؟! وقتی اونقدر جونش واسه شوهرش درمیره چرا باید به بابات فکر کنه؟ اگر اینطوری که تو میگی بود بچه دار میشدن.ولی میبینی که به خاطر تو و بچه ناپدریت هیچوقت بچه دارم نشدن.
  • شوهرش مرد بدی نیست.خیلی هم بهم محبت میکنه.ولی اونقدر وجودم پر از کینه است و غرورم شکسته که دیگه همه دنیا رو انگار از پشت یه شیشه ترک خورده میبینم.
  • غصه نخور درست میشه.دیگه شامت رو بخور از دهن افتاد این همه زحمت کشیدم.وای چقدر گرسنه ام شده بود.انگار این فسقلی همش یه کاری کرده گرسنه ام باشه.
  • وای سارا تکونم میخوره؟!
    از تصورش قند توی دلم آب شد.چقدر به خودم میبالیدم از اینکه داشتم زودتر از مینا این حس مادرانه رو تجربه میکردم و ازم سوال میپرسید.انگار عقل کل شده بودم.
  • نه مینا مگه چقدره؟ بابا هنوز در حد چندتا سلوله.شایدم یه سر سوزن.
  • نخیر خانم الان نزدیک 6 هفته از سنش میگذره و حداقل اندازه 2 تا بند انگشته.چندماه دیگه شکمت بزرگ میشه و همه میفهمن سارا.
  • آره باید یه فکری کنم.
  • من میگم زود شوهر کن و بنداز گردن یکی دیگه
  • مینا تو هم با اون راه حل پیدا کردنت.کو شوهر حالا؟ نکنه میخوایی با این هوا شکم برم با یکی تو حجله.بگم ببخشید هسته دم دلم گیر کرده.
    کلی مسخره بازی درآوردیم مینا غمهاش از یادش رفته بود و از خنده ریسه میرفت.انگار شادی من به اونم سرایت کرده بود.اما یک دفعه یه مکث طولانی کرد و گفت:
  • من میگم بیا از اینجا بریم.
  • کجا بریم مینا؟! یه شهر دیگه؟! خب نمیشه که 9 ماه غیبمون بزنه.بعدشم سرور که دلش طاقت نمیاره.اون سر ایرانم باشم میاد سراغم.تو اونو نمیشناسیش که اینو میگی؟!!
  • نه دیوونه.میریم خارج از کشور ولی در واقع نمیریم.
  • یعنی چی میریم ولی در واقع نمیریم؟!!!
  • بابا وانمود میکنیم داریم میریم خارج از کشور ولی تو همین ایران میمونیم.
  • حالا چرا واقعا نریم؟
  • پولمون کجا بود؟ من که بابام میدونم از همین الان یه پول سیاهم کف دستم نمیذاره.تو هم که معلوم الحالی دیگه.
    بلند خندیدم و گفتم:
  • عمت معلوم الحاله زنیکه.پولش هست مینا اما من دلم نمیخواد از ایران برم.غربت دق میکنم.
    با تعجب نگام کرد و منم جزئیات ماجرای صبح رو که نگفته بودم براش تعریف کردم.اما برخلاف تصورم کارمو تایید کرد و گفت:
  • پولش بخوره توی سرش.اما من میدونم منصور کارش درسته و هروقتم خیلی مجبور شدیم میتونیم ازش بخواییم بهم کمک کنه.حالا بذار امشب فکر کنم ببینم چه گلی باید سرمون بگیرم.
    توی تخت غلتی زدم و نگاهی به مینا کردم که غرق تو خوندن کتاب بود.
  • مینا من مجبورم دل به دریا بزنم و مثل ماهی که به دریا میفته خودمو بین آدما گم و گورکنم.به خدا من ازت توقع ندارم به خاطر من آواره بشی.
  • هیسسس هیچی نگو سارا.به خاطر تو نیست.به خاطر خودمه.وقتی میون این همه آشنا و خودی غریبه ام چه فرقی میکنه؟ خب میرم وسط آدمای غریب که دلم نسوزه.در ضمن من تو این دنیا فقط تورودارم سارا.مگه من بدون تو میتونم اینجا بمونم.تصورشم واسم محاله.
  • منم همینطور عزیزم.بگیر بخواب چشم و چارت کور شد.
  • باشه این فصل رو بخونم و خوابیدم.
  • شب بخیر
  • شب تو با نی نی خوشگلتم بخیر.
    دستم رو روی شکمم گذاشتم و با آسودگی خیال چشمامو بستم به امید اینکه فردا برگی رو برامون رو نکنه که بازنده میدون ما باشیم خوابم برد.

ادامه…

نوشته: نائیریکا


👍 0
👎 0
119100 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

394856
2013-08-04 18:55:29 +0430 +0430

ینی من اولم؟

0 ❤️

394857
2013-08-04 20:43:47 +0430 +0430
NA

عزیزم یه اشتباه داشتی. کانادا و آمریکا گواهینامه بین المللی ایران رو قبول ندارن اصلا و ابدا.
کشورهای اروپایی و عربی چرا ولی آمریکای شمالی به هیچ وجه منظورم شمال قاره آمریکاست.
دیگه خیلی داره شبیه فیلم زن دوم می شه. تو که قلم به این خوبی داره حیفه که شبیه دیگران بنویسی دختر جان
راستش رو بگم از اونجا که جریان گواهینامه پیش اومد و دیگه فقط تند خوانی کردم و متاسفانه نکته ای ندیدم که جلب توجهم رو بکنه و بخوام مکث کنم و درست و کامل بخونم. من همیشه داستان های شما رو کامل و دقیق خوندم . برگرد به سبک قبل خودت.

0 ❤️

394859
2013-08-05 04:17:33 +0430 +0430
NA

azizam kheyli ravooni ziba bood movafagh bashi

0 ❤️

394860
2013-08-05 05:17:50 +0430 +0430
NA

نائیریکا جون دست گلت درد نکنه
عالی بود
منتظر ادامش میمونم
معلومه سعید بی وفا نیست
همینم خودش خوبه
حتی اگه نشه بیاد
که میاد
و نشه با هم باشن
اما حس خوبیه محبت دو طرفه

0 ❤️

394861
2013-08-05 05:35:30 +0430 +0430
NA

:) خوب بود

0 ❤️

394862
2013-08-05 06:33:39 +0430 +0430
NA

MS.TEACHER درست میگه. . . .
ضمنا اینجا قسمت داستانای سکسیه یعنی خاطرات سکسی نه مستند زندگیت دیگه ننویس کار به خوب نوشتنتو نگارشت ندارم به اینکه نمیفهمی این جا کجاست و تو داستانای قبلیتم همینطور بودی کار دارم.برو این خاطرات رو جای دیگه بگو تو تا 5سال دیگه بهترین نویسنده سایتم باشی “اما”
بی ربط ترینشونی داستان سکسی نه خاطرات من و او. . . اوکی؟ننویس
ادامه نده. . .

0 ❤️

394863
2013-08-05 10:37:42 +0430 +0430
NA

يه جاهاييش يه كم بد بود انگار كه پياز داغش زياد بود

0 ❤️

394864
2013-08-05 13:02:01 +0430 +0430

درود و سلام خدمت شما بانو ناییریکای عزیز
قلمت شیوا ،همانند داستانهای قبلیت بسیار زیبا بود
اما من هم با دوست گلم MS teacher موافقم
روش قبلیت در نوشتن بهتر بود بانو
در هر صورت ازت ممنونم و سپاس گذار بابت این داستان زیبا و دلنشین
ادامه بده که منتظر قسمتهای بعدی داستان ناب و دلنشینت هستیم
قربانت و ارادتمندت علیرضا

0 ❤️

394865
2013-08-05 17:30:44 +0430 +0430
NA

نائریکای عزیز
مدتهاست که داستان های سایت رو می خونم و شما یکی از نویسندگان برجسته سایت هستین و کسی منکر این قضیه نیست.
تو همین داستان بخش سکسی خیلی خوب هم داشتین در قسمتهای قبلی البته. قلمتون هم خوبه و دوست داشتنی . اینکه من و برخی از کاربرها گله داریم از داستان فعلی، دلیلش این هست که دوست نداریم تو یه کار از نویسنده ای مثل شما حس تقلید وجود داشته باشه. این شباهت به سناریوی یک فیلم از زیبایی قلم شما کم نکرده فقط شما خودتون توقع ما رو نسبت به کار هاتون بالا بردین و الان هم کاری در همون مقیاس از شما انتظار داریم.
موفق باشین و مثل همیشه ممنون

0 ❤️

394867
2013-08-05 20:24:14 +0430 +0430
NA

چه خبر شده؟کمبود داستان شده؟تحریم ها رو سایت و داستان ها تاثیر گذاشت

0 ❤️

394868
2013-08-05 23:03:01 +0430 +0430
NA

مثل این که شکر خدا دوستان فهمیدن این کاره نیستند و قلم ها رو زمین گذاشتن دیگه .

0 ❤️

394870
2013-08-06 14:20:26 +0430 +0430
NA

برو بچ بعد از اين ديگه داستان اپ نشده!؟(اگر اپ شده و من بهشون دست رسي ندارم يكدومتون برام پيام بگذاره و علت وبرطرف شدن مشكل رو واسم بنويسه) پيشاپيش از كمكتون متشكرم

(همكنون نيازمند ياري سبزتان هستيم)

0 ❤️

394871
2013-08-06 14:32:03 +0430 +0430
NA

سلام همیشه جان، لابد ادمین سرش شلوغ بوده وقت نکرده داستانو آپ کنه، واسه ما هم دیده نمیشه

0 ❤️

394872
2013-08-07 10:49:28 +0430 +0430
NA

[quote=zizo]ناییریکا داستانت بیست بود
هر چی زود تر قسمت 7 ش رو بنویس[/quote]
این 7 را که می بینم اصلن روحم تازه می شه! حتّا اگه صحبت سر قسمت 7 داستان باشه!

0 ❤️

394873
2013-08-09 20:51:48 +0430 +0430
NA

داستان جالبیه ولی رگه هایی از تقلید و تکرار در نوشته ت وجود داره.
نوک قلمتو توی جوهر ذهن خلاق خودت بزنی همچی حله…
با رفع نقایص کمرنگ داستانت،ادامشو بنویس.
آفرین بانو…

0 ❤️

394874
2013-08-10 15:36:00 +0430 +0430

راستش بنده اون فیلمو ندیدم و طبیعتا نمیتونم در مورد تکراری بودن سوژه نظر بدم ولی بقول یکی از دوستام که جاش خیلی خالیه مهم این نیس که سوژه تکراری باشه. مهم اینه که سوژه خوب پردازش بشه. به نظر بنده داستان خیلی خوب داره پیش میره و بشخصه از اون اهنگ اندی خیلی خوشم اومد.
فکر میکنم تنها مشکل داستان توضیحات اضافه اس. نائیریکای عزیز لطفا سعی کن کمی بجای توضیحات اضافه مقداری داستانو پیش ببری. این طولانی شدن داستان باعث لوث شدنش میشه. حافظه ها ضعیفن…!

0 ❤️