درست وقتی هواپیمایی که سعید رو به مقصد تورنتو میرسوند روی آسمون فرودگاه به پرواز دراومد با ماشین از پارکینگ فرودگاه خارج شدم و افتادم تو مسیر اتوبان.توی نقطه ای روبروی مسیر نگاهم توی بام سرمه ای رنگ نیمه شب شهر هواپیما در حال گرفتن ارتفاع بود و لحظه به لحظه چراغهای اون بیشتر لای چشمک ستاره های آسمون محو میشد.
نفس عمیقی کشیدم و باز تو تنهایی سرد و تاریک خودم هم بغضم رو فرو خوردم.هنوز گرمای حضورش رو کنارم حس میکردم.نگاهم به صندلی کنار دستم افتاد و یک لحظه تصویر صورتش جلوی چشمام زنده شد. صدای گرم خنده هاش توی گوشم طنین انداخت.منظره چشمهای سبز رنگش که لبریز از شیطنت بچه گانه بود.چشمامو بستم و باز کردم به جز قاب پنجره که توی اون فقط سیاهی شب نشسته بود هیچ چیز دیگه ای نبود.
زیر لب گفتم"دیدی سارا بازم نقطه سرخط.تو موندی و این تنهایی کشنده.برگرد به همون زندون انفرادی که بودی دیگه هم دنبال همدم نباش که تو محکومی به تنهایی."
ناخودآگاه دستم رفت روی دکمه ضبط صوت ماشین تا اون سکوت وهم انگیز رو کمرشکن کنم.بازم بارون همنوا با صدای آهنگ زخمه بر روح خسته ام میزد و تا بغض گلوگیری که ساعتها فروخورده بودم و دیگه داشت خفه ام میکرد،نشکست دست از سرم برنداشت.
“من از تو نمیخوام دلیل و بهونه
گناهی نداری همینه زمونه
تو نیستی به قلبم جوابی بدهکار
منم که اسیرم تو نیستی گرفتار
برو موندنت رو به اصرار نمی خوام
نه هرگز من عشقو به اجبار نمی خوام
هنوزم عزیزم دلت نازنینه
دیگه نیستی عاشق حقیقت همینه
خداحافظ ای عشق خداحافظ ای گل
واسه دل شکستن نداری تحمل
خدا حافظ ای عشق برو به سلامت
مثه من به غصه نداری تو عادت”
وقتی جلوی خونه رسیدم خداخدا میکردم مثل دفعه قبل وقتی دروباز میکنم سعید توی خونه باشه.اما به محض اینکه خونه رو سوت و کور دیدم حقیقت مثل پتک تو سرم کوبیده شد.اون دیگه رفته بود.کی برمیگشت خدا میدونست.
بدون اینکه نگاه به گوشه و کنار خونه بندازم یکراست به اتاق خواب رفتم و با لباس روی تخت ولو شدم.اونقدر بهش فکر کردم تا خوابم برد.همیشه تو مواقع خیلی سخت میخوابیدم تا فراموش کنم.اما به محض باز کردن چشمهام درد دلتنگیش به دلم چنگ انداخت.دردناک تر این بود که با محاسبه ای که کردم درست زمانی بود که باید رسیده باشه و برخلاف وعده ای که بهم داده بود هیچ تماسی نگرفته بود.تا شب مثل مرغ سرکنده بودم.از شدت انتظار کلافه و بی حوصله بودم به طوریکه به تماس هیچکس دیگه جواب نمیدادم.ساعتهای آخر شب دیگه احساس نگرانی میکردم.به حدی باورش داشتم که نمیخواستم زیر بار این مسئله برم که فراموشم کرده و تمام گمانم این بود که حتما اتفاق بدی افتاده که هیچ اثری ازش نبود.
با وجود اینکه همه سعی خودم رو میکردم که به خودم مسلط باشم ولی بیش از 10 بار براش پی ام فرستادم و گفتم از نگرانی به مرز سکته رسیدم حداقل یه خبری از خودش بهم بده که سالم به مقصد رسیده.چشم دوخته بودم به چراغ کوچیک کنار اسم آیدیش که انگار نه انگار که همیشه در روز ساعتها روشن بود و توی فضای نت حضور داشت.
بالاخره بعد از سه روز دلشوره و نگرانی وارد نت که شدم دیدم در غیبتم خیلی مختصر و مفید پیام گذاشته که رسیده و علت اینکه نتونسته زودتر بهم خبر بده این بوده که چمدونش رو بعد از سه روز تونسته از فرودگاه تحویل بگیره و بالطبع لپ تابش در دسترس نبوده تا بتونه باهام تماسی بگیره.اگرچه همین خبر به اندازه دنیا خوشحالم کرد اما از حماقت خودم دلم گرفت.چرا اینقدر خوشبینانه به انتظار گرفتن تماسی از سعید نشسته بودم و اون حتی اراده نکرده بود با یه تماس چند ثانیه ای منو از این حالت دربیاره.
تا یکهفته بعد از پیام آفلاین که گذاشته بود هیچ خبری ازش نداشتم.چندین بار گوشی رو برداشتم و شماره روشنک رو گرفتم تا بتونم از طریق اون یه خبری بگیرم.اما سریع پشیمون شدم و تصمیم گرفتم از موضع ضعف رفتار نکنم.خودم رو قانع کردم که اگر قرار هست خبری ازش داشته باشم تنها از کانال خودش باشه و بس.به خودم نهیب زدم که اگر سعید دلش بخواد از اوضاع و احوالش باخبر باشی حتما خودش باهات تماس برقرار میکنه.دیگه به این نتیجه رسیده بودم که موضوعی هست که دلش نمیخواد باهام درمیون بذاره واسه همین از روبرو شدن باهام فرار میکنه.
حدسم به یقین تبدیل شد وقتی برای اولین بار از وقتی رفته بود بوسیله چت واسه حرف زدن باهام پا پیش گذاشت.برخلاف برنامه ریزی که کرده بود به جای هتل تو خونه لیلی اقامت کرده بود.مختصر و مفید احوالم رو پرسید و مابین حرفهاش متوجه شدم از غیبت لیلی که واسه خرید از خونه بیرون رفته بود،استفاده کرده و سراغی ازم گرفته.
انگار نه انگار که روزگاری زیر این سقف باهام زندگی کرده و تعهدی به هم داشتیم. احساس میکردم سعید تصمیم داره رشته های محبت بین من و خودش رو یکی یکی قطع کنه.نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ازش نپرسم کی برمیگرده.جواب سوالم رو وقتی گرفتم که گفت"هنوز از گرد راه نرسیده هر ثانیه ازم نپرس کی برمیگردی"
بازم افکار منفی رو از ذهنم دور کردم و خودم رو قانع کردم که حق با اونه بعد از پیمودن این مسیر طولانی انصاف نیست ازش بخوام هنوز نرفته ، سریع برگرده ایران.
حتی وقتی وسط حرفامون سریع بهم گفت که لیلی اومده و باید آیدیش رو ببنده از این جنبه به قضیه نگاه کردم که به خاطر پارمیدا داره با لیلی مدارا میکنه.ازم خواسته بود منطقی فکر کنم و به خاطر قولی که به اون و خودم داده بودم دلم نمیخواست کوچکترین خدشه به عشقمون وارد بشه.این خونه هنوز سقف مشترک زندگیمون بود و همه امیدم این بود بازهم گذشت روزهای زندگیم در امتداد لحظه های عاشقانه ای که داشتیم سپری بشه.
روزها میگذشت و من هرروز مراقب بودم غبار ایام روی خاطره هامون گرد حسرت به جا نذاره.هر لحظه به یادش بودم.هنوزم بالش زیر سرم از شدت دلتنگی براش خیس اشک میشد.اما دیگه نمیشد این واقعیت رو انکار کرد که فعلا سعید اونجا موندگاره.بیست روز از رفتنش میگذشت و من روز به روز دستام واسه نگه داشتن این رشته سست تر و ناتوان تر میشد.
تا اینکه یک روز در کمال ناباوری ازم خواست از روی گواهینامه رانندگیش یه گواهینامه بین المللی بگیرم و براش پست کنم.در جواب سوالم خیلی خونسرد جواب داد که میخواد ماشین بخره.هیچ آدم عاقلی واسه موندن چند روزه به فکر خرید ماشین نمی افتاد،.اون روز مکالمه ما از طریق چت تصویری بود و اون با شوق داشت از قشنگی های اونجا میگفت و من بدون گفتن کلمه ای فقط بارون اشکهام گواه شکستن دلم بود.وقتی دید دارم خداحافظی میکنم و ازش خواستم منو از رفتن به دنبال کارش معاف کنه و این کار رو هم به مهناز بسپاره بهم گفت:
نوشته: نائیریکا
عزیزم یه اشتباه داشتی. کانادا و آمریکا گواهینامه بین المللی ایران رو قبول ندارن اصلا و ابدا.
کشورهای اروپایی و عربی چرا ولی آمریکای شمالی به هیچ وجه منظورم شمال قاره آمریکاست.
دیگه خیلی داره شبیه فیلم زن دوم می شه. تو که قلم به این خوبی داره حیفه که شبیه دیگران بنویسی دختر جان
راستش رو بگم از اونجا که جریان گواهینامه پیش اومد و دیگه فقط تند خوانی کردم و متاسفانه نکته ای ندیدم که جلب توجهم رو بکنه و بخوام مکث کنم و درست و کامل بخونم. من همیشه داستان های شما رو کامل و دقیق خوندم . برگرد به سبک قبل خودت.
نائیریکا جون دست گلت درد نکنه
عالی بود
منتظر ادامش میمونم
معلومه سعید بی وفا نیست
همینم خودش خوبه
حتی اگه نشه بیاد
که میاد
و نشه با هم باشن
اما حس خوبیه محبت دو طرفه
MS.TEACHER درست میگه. . . .
ضمنا اینجا قسمت داستانای سکسیه یعنی خاطرات سکسی نه مستند زندگیت دیگه ننویس کار به خوب نوشتنتو نگارشت ندارم به اینکه نمیفهمی این جا کجاست و تو داستانای قبلیتم همینطور بودی کار دارم.برو این خاطرات رو جای دیگه بگو تو تا 5سال دیگه بهترین نویسنده سایتم باشی “اما”
بی ربط ترینشونی داستان سکسی نه خاطرات من و او. . . اوکی؟ننویس
ادامه نده. . .
درود و سلام خدمت شما بانو ناییریکای عزیز
قلمت شیوا ،همانند داستانهای قبلیت بسیار زیبا بود
اما من هم با دوست گلم MS teacher موافقم
روش قبلیت در نوشتن بهتر بود بانو
در هر صورت ازت ممنونم و سپاس گذار بابت این داستان زیبا و دلنشین
ادامه بده که منتظر قسمتهای بعدی داستان ناب و دلنشینت هستیم
قربانت و ارادتمندت علیرضا
نائریکای عزیز
مدتهاست که داستان های سایت رو می خونم و شما یکی از نویسندگان برجسته سایت هستین و کسی منکر این قضیه نیست.
تو همین داستان بخش سکسی خیلی خوب هم داشتین در قسمتهای قبلی البته. قلمتون هم خوبه و دوست داشتنی . اینکه من و برخی از کاربرها گله داریم از داستان فعلی، دلیلش این هست که دوست نداریم تو یه کار از نویسنده ای مثل شما حس تقلید وجود داشته باشه. این شباهت به سناریوی یک فیلم از زیبایی قلم شما کم نکرده فقط شما خودتون توقع ما رو نسبت به کار هاتون بالا بردین و الان هم کاری در همون مقیاس از شما انتظار داریم.
موفق باشین و مثل همیشه ممنون
چه خبر شده؟کمبود داستان شده؟تحریم ها رو سایت و داستان ها تاثیر گذاشت
مثل این که شکر خدا دوستان فهمیدن این کاره نیستند و قلم ها رو زمین گذاشتن دیگه .
برو بچ بعد از اين ديگه داستان اپ نشده!؟(اگر اپ شده و من بهشون دست رسي ندارم يكدومتون برام پيام بگذاره و علت وبرطرف شدن مشكل رو واسم بنويسه) پيشاپيش از كمكتون متشكرم
(همكنون نيازمند ياري سبزتان هستيم)
سلام همیشه جان، لابد ادمین سرش شلوغ بوده وقت نکرده داستانو آپ کنه، واسه ما هم دیده نمیشه
[quote=zizo]ناییریکا داستانت بیست بود
هر چی زود تر قسمت 7 ش رو بنویس[/quote]
این 7 را که می بینم اصلن روحم تازه می شه! حتّا اگه صحبت سر قسمت 7 داستان باشه!
داستان جالبیه ولی رگه هایی از تقلید و تکرار در نوشته ت وجود داره.
نوک قلمتو توی جوهر ذهن خلاق خودت بزنی همچی حله…
با رفع نقایص کمرنگ داستانت،ادامشو بنویس.
آفرین بانو…
راستش بنده اون فیلمو ندیدم و طبیعتا نمیتونم در مورد تکراری بودن سوژه نظر بدم ولی بقول یکی از دوستام که جاش خیلی خالیه مهم این نیس که سوژه تکراری باشه. مهم اینه که سوژه خوب پردازش بشه. به نظر بنده داستان خیلی خوب داره پیش میره و بشخصه از اون اهنگ اندی خیلی خوشم اومد.
فکر میکنم تنها مشکل داستان توضیحات اضافه اس. نائیریکای عزیز لطفا سعی کن کمی بجای توضیحات اضافه مقداری داستانو پیش ببری. این طولانی شدن داستان باعث لوث شدنش میشه. حافظه ها ضعیفن…!
ینی من اولم؟