حجله نوعروس

1396/12/16

مادرم مدتی بود برایم از در و همسایه دختر نجیب و پاک سراغ میگرفت که تا زنده است رخت دامادی به تنم کند. به قول خودش جوان عذب مانند بمبی است که اگر بترکد آبروی همه را می برد. پدرم چندان دلش رضا نبود، شاید فکر می کرد اگر بخواهد برای پسر شازده اش زن بگیرد باید به ناچار آن ماشین قراضه ای را که صبح تا شب توی خیابان های شهر در پی یک لقمه نان می تازاند، بفروشد. اما هیچیک حتی یک بار هم از خود من نپرسیدند که چه فکر می کنم. نمی خواستم دلخور شوند که بگویم من اصلاً به دخترها تمایل ندارم، و اصلاً در این سال ها یک بار هم محض رضای به خواب هم جُنُب نشده ام…
گذشت و روزی مادرم از دختر قرصِ ماهی فاطمه نام برایم گفت که چنان است چنان و پسرهای محل برایش سر و دست می شکنند… نه می توانستم بگویم نه! و نه می توانستم خودم را مشتاق نشان دهم… سکوتم را نشانه حیا و حرف نزدنم را علامت رضا گرفت و یک سر شبی را برای خواستگاری از فاطمه نشان کرد…
پدرمان هم که از تعریف های مادرم بیشتر از من مشتاق دیدن عروسش شده بود، با خوشحالی چند بشکنی زد و باد بادا مبارک بادی خواند و من هنوز ساکت بودم…
این سکوت و نه نگفتن من همانا و عقد و عروسی همانا… رسیدیم به شب حجله و مادرم چه ها نکرد از شادی که پسرش داماد شده و دستمال گلدوزی شده بدست رقص کنان به سمت من می آمد و می خواند “کوچه تنگه بله عروس قشنگه بله”
“بارکلا پسرم لیاقت داشتی اینقدر این سال ها سر بزیر و پاک بودی این دختر نصیبت بشه …” ،" با این دو تا دسمال خودتونو تمیز کنید این یکی برای تو این یکی هم برای عروسم " من هم هاج و واج دستمال های گلدوزی شده را گرفتم و درِ خانه ام را بستم و به سمت نوعروسم که منتظر شوهرش بود رفتم…
حجله سرِ تخت با دو متر پارچه ساتن و یکی دو متر تور سفید و چند تا گل و بادکنک و یک و ان یکاد و یک مشت گل محمدی خشک شده، با ظرافت تمام و سلیقه مادرانه تزئین شده بود که عروسش خوشبختی را حس کند … اما دریغ که داماد هرچه سعی می کرد که کمی خودش را هیجان زده کند بلکه این آلت مردانگی اش قدری تکان بخورد نشد که نشد…
فاطمه پشت آینه در حال پاک کردن آرایشش بود… از زیبایی اش بگویم که همان قرص ماه بود … فنر دامان لباسش اذیتش می کرد، و میخواست زودتر از آن خلاص شود… در آن لحظات که داشتم زیپ دکولته اش را باز میکردم با خودم سعی میکردم که کمی لطافت و سفیدی پوست گردن و کمرش تحریکم کند، هر چقدر سعی کردم نشد… با تمام فشاری که تحمل میکردم پشت گردنش را بوسیدم تا لااقل نوعروسم خوشحال باشد… یک لرزشی به تنش افتاد و همان لحظه که شانه هایش بیرون افتاد به سمتم چرخید و با ناز و عشوه ای معصومانه با آن چشمان شهلایش به صورتم خندید… من هم بُهت زده از هیجان او و درماندگی خودم آب دهانی قور
ت دادم و با دستانی لرزان لباسش را به پائین سر دادم تا آن سینه های مرمرین کوچکش بیرون افتاد، سرش را به پایین انداخت و خنده ای شیرین زد… من بیشتر از اینکه به آن حالت شهوت مردانه برسم کودکانه با اون خندیدم و لباسش را تا پائین شکمش کشیدم… اندام بی نقصش و آن بوی خوش تمثالش بی شک هر مردی را به زانو می افکند… اما من هیچ انگیزه ای نداشتم جز اینکه باید شوهری اش را میکردم…
با تمام توانی که داشتم در آغوشش گرفتم و به سمت حجله اش می بردم…
با سرانگشتان لاک زده اش به لبانم کشید و صورت بچه گانه اش را به صورتم گذاشت و لب هایم را بوسید…
قدری منتظرم ماند و ناچار خودش مشغول باز کردن دکمه های پیراهنم شد و میگفت " عشقم خسته است" و من هنوز ساکت بودم…
لباس هایم را از تنم بیرون کشید و با نگاهی دلبرانه به آغوشم خزید…
قدری منتظر ماند و دید انگار خبری از هیجان در من نیست…
با چشم هایی که کمی نگران شده بودند، گفت :“عشقم طوری شده، من اون طوری که فکر میکردی نیستم؟ نکنه دوست نداری!”
و من با نگاهی خیره به چشمان زیبایش، پیشانی اش را به زحمت بوسیدم و گفتم : "تو قشنگ ترین موجود دنیایی، ولی… " و صدا در گلویم خفه شد و اشک از چشمانم ریخت.
گفت “ولی چی؟ من زنتم بگو چی عشقم؟” با مهربانی سرم را نوازش کرد و باز لبانم را بوسید…
یک لحظه از شدت بغض هق هقی کردم و با آن صدای خفه گفتم “من نمیتونم!” و با عصبانیت “من نمیتونم!” چشم هایش پر از اشک شد، با دلخوری از من جدا شد چرخید و ملافه گلدوزی شده مادرم را روی سرش کشید و گریست…
طفلک بعد از ساعتی گریه کردن خوابش برده بود که به سرم افتاد دوباره با هرچه در توان دارم تلاش کنم تا برایش شوهری کنم… ملافه را از سرش کشیدم و در آغوش گرفتمش، حسم از این کار بیشتر به در آغوش گرفتن خواهرزاده 4 ساله ام نزدیک بود تا نوعروس 19 ساله ای که در نهایت زیبایی عور و معطر در میان آغوشم جا گرفته بود. با گرمای تنم بیدار شد و بسمتم چرخید و با لبخند دستش را به سمت همان زائده ای که مادرم در بچگی به آن دودول می گفت، رساند. اول کمی با خجالت لمسش کرد، اما وقتی نگران تر شد با سراسیمگی از رختخواب بیرون آمد چراغ را روشن کرد و به سمتم آمد، آن شورت مامان دوزم را با عجل
ه پائین کشید و یک دودول بزرگی را دید که هر چه با دستان ظریفش بالا و پائینش می کرد همان طور شل و بی رمق باز می افتاد… با نگرانی “چِت شده چرا این بلند نمیشه؟”
دستانم را به سرم گذاشتم و گفتم “فاطمه! نمیشه…”
“پس من چه خاکی به سرم بریزم؟!! چرا همون اول به من نگفتی؟من الان چیکار کنم؟”
نیم ساعتی بود که نقش قالی را نگاه میکردم که گفت “پاشو لباست رو بپوش منو ببر خونه مادرم!”
نزدیک خانه آن ها که شدیم دوباره بغض کردم و گریه امانم نمیداد…
دلش برایم سوخت و گفت “برگردیم فردا باید بریم دکتر! حتماً یه راهی هست”
از فردای آن شب فاطمه شده بود ناجی زندگیمان و دائماً تلاش میکرد تا دکتری بیابد که مرا درمان کند…
سخن کوتاه کنم :با تلاش های فاطمه و پیگیری های او و یک دنباله ای از درمان های روحی و روانی و دارودرمانی موفق شدیم تا بعد از 1 سال مشکلم را تا حدی برطرف کنیم و تقریباً حالت طبیعی سکس را پیدا کنم…
و اکنون که این ماجرای زندگی من را می خوانید پسر 3 ساله ای در بغل دارم که از شیرخوارگاه آمنه به فرزندی گرفته ایم، و در آخر اینکه اگر همسری همچون فاطمه نداشتم هیچ وقت نمیتوانستم روزی صاحب این فرزند باشم…
از دختران کشورم و پسران وطنم می خواهم که گذشت و فداکاری را بر دلخواست خودشان ترجیح بدهند که آن وقت است که خوشبختی در خانه آدم را می زند…

بدرود

نوشته: سعید


👍 39
👎 19
51146 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

676517
2018-03-07 21:54:42 +0330 +0330

خنثی!

0 ❤️

676518
2018-03-07 21:57:36 +0330 +0330

زیبا بود مرسی بابتش

0 ❤️

676524
2018-03-07 22:05:33 +0330 +0330

تو یه سبک ضد داستان وارد دنیای داستان سکسی کردی… تبریک میگم. مثل تو هم پیدا میشه… واقعا هنوز کاربردی از این ضد داستان به نظرم نمیرسه…
دست همه رو از پشت بستی و واقعا بی بدیل و بدیع هستی.

0 ❤️

676530
2018-03-07 22:17:16 +0330 +0330
NA

موقع خوندنش هیج حس بدی دست نمیداد عالی بود و بی قل و غش‌ ?

1 ❤️

676540
2018-03-07 22:42:09 +0330 +0330

جاي داستانهاي اجتماعي اينجا نيست

گدايي لايك و كامنت داري برو بزار تو اينستات

1 ❤️

676552
2018-03-07 23:17:35 +0330 +0330

مردیم از بس گی و خیانت و کصشعر خوندیم
این بهترین داستان هفته بود
خسته نباشی
لایک

0 ❤️

676565
2018-03-08 01:29:49 +0330 +0330
NA

جالب بود بقول دوستان زد داستان جالبی بود

0 ❤️

676574
2018-03-08 05:54:11 +0330 +0330

زوج از بابل هست که نفر سوم بخواد

0 ❤️

676579
2018-03-08 06:43:44 +0330 +0330

جالب بود کوتاه و خواندنی .مرسی

1 ❤️

676586
2018-03-08 08:48:45 +0330 +0330
NA

عزیزم داستان تو سبک داستان کباب غاز نوشته محمدعلی جمالزاده هست و در سبک اونها دلستان نوشتی خط اول رو که خوندم یاد اون داستان افتادم بهت تبریک میگم خیلی خوب نوشتی

0 ❤️

676588
2018-03-08 08:58:25 +0330 +0330

بیناموس تو از فداکاری و از خودگذشتگی حرف میزنی؟ خودت چرا فداکاری نکردی؟ بجاش دختر مردم رو فدا کردی یه کلمه بهش نگفتی ناتوانی. طرف تا اخر عمرش باید پاسوزه تو شه؟
کون لق اون ننه بابای جندت که میخواستن عروس داشته باشن دختر مردم چه گناهی کرده. نامرده تاپاله ای بیش نیستی

0 ❤️

676614
2018-03-08 13:26:46 +0330 +0330

الان دول تو راست نمیشه بچه دار هم نمیشین دختر به اون خوشگلی کجاش خوشبخت شده اخه؟

0 ❤️

676663
2018-03-08 22:01:09 +0330 +0330

کیری بودماکه نمیدانیم این کیربه این عظمت رابه کجافروکنیم وبعضی؟؟

1 ❤️

676751
2018-03-09 12:37:01 +0330 +0330

عالی بود نمیدونم داستان نوشتی یا خاطره بود ولی انسان فداکار زیاد هست به کسشرای دیگران توجه نکن ادامه بده د

0 ❤️

676772
2018-03-09 15:25:44 +0330 +0330

عالی بود،دم زنت گرم،منم اگه جاش بودم همین کارومیکردم

0 ❤️

676857
2018-03-10 07:55:22 +0330 +0330

داستان جالبی بود و حس متفاوتی داشت
لایک

0 ❤️

676871
2018-03-10 08:59:50 +0330 +0330

خیلی میزان

0 ❤️

676891
2018-03-10 11:24:32 +0330 +0330

متفاوت بود لایک

0 ❤️

676936
2018-03-10 20:09:38 +0330 +0330

سلام خسته نباشید واقعا"بااین زن ادم خوشبختی هستی .ایکاش تمام خوانواده هائیکه (چه مرد وچه زن )دارای اینگونه مشکلات هستندبادرایت وهمکاری وهمدلی مانندشمامشکلاتشون روحل کنندوکارشون به خیانت وجدائی و…نرسه انشالله تمام جوانهاخوشبخت بشن امین

1 ❤️

676945
2018-03-10 21:50:34 +0330 +0330

خیلی زیبا بود.با بقیه داستانا فرق داشت و سکسی نبود.پند داشت.میشه گفت از مشکلات جامعمون که شاید تو این چند وقته زیاد شده رو گفتی بصورت کاملا هنرمندانه.لایک داشت???

0 ❤️

677435
2018-03-14 17:01:54 +0330 +0330

خوب بود امید وارم راه حل را پیدا کرده باشی

0 ❤️

683354
2018-04-22 17:54:50 +0430 +0430

واقعا عالی بود هزارتا لایک دمتگرم خیلی ها این مشکلو دارن (preved)

0 ❤️

688540
2018-05-20 05:18:57 +0430 +0430

ریدی کلا. تو داستان ننویس عزیز
از خیرش بگذر

0 ❤️

697907
2018-06-28 20:57:31 +0430 +0430

والا ماهايي ك افتاب مهناب نديده هم نبوديم تو ١٨ سالگي نميدونستيم بايد راست بشع!!!

جل العظيمه!!!
چ بلد بوده فاطمه جون ماشا،،ب جونش!!!

2 ❤️

702550
2018-07-16 02:01:34 +0430 +0430

خواجه

0 ❤️

724576
2018-10-18 08:05:13 +0330 +0330

یکی از پسرای فامیل ما هم این مشکل را داره و از زمان ازدواجش که چند سالی میگذره ناتوانی جنسی داره و تا حالا با دختره نتونسته کاری بکنه به نظر شما اون دختر چجوری نیاز جنسیش رو رفع میکنه

0 ❤️