حریم شکسته (2)

1391/07/04

…قسمت قبل

خون،خون ،خون… همه جارو خون گرفته. ملافه ها، تشک ،تختخواب. حتی در و دیوار و آینه ی روی دراور و کنسول گوشه ی اتاق رو خون پوشونده. هنوز از خشمی که بر من مستولی شده بیرون نیومدم. کاردبزرگی که توی دستم قرار داره گوشه دستم رو بریده و خونم با خون اون دوتا خائن مخلوط شده. فکر کنم وقتی ارش سعی میکرد کارد رو از دستم بگیره این اتفاق افتاد. واقعا که تلاش بیهوده ای داشت. با اون جنونی که از دیدنشون بهم دست بود میتونستم چند مرد مثل ارش رو از پا دربیارم. نفس نفس میزنم و هنوز هیچ احساسی بهم دست نداده. فقط مبهوت اتفاقات رخ داده هستم. نگاهی گذرا به جنازه های غرق در خون مستانه و آرش میندازم که لخت و عریان روی تخت کنار هم افتادن. با دیدن دوبارشون خونم به جوش میاد. اروم بلند میشم و به سمت دستشویی راه میفتم. وقتی توی ایینه رد خونی که روی صورتم ماسیده رو میبینم ترسم میگیره. از دیدن اون چهره وحشتناک توی آینه که حالا دیگه اسم قاتل روشه میترسم. نگاهی بهش میندازم و ازش میپرسم: توی کی هستی؟ قاتل یا یک مرد باغیرت؟!
دستم رو زیر آبسرد میگیرم و سوزش دستم چندبرابر میشه. باهمون دست آبی به صورتم میزنم و پیراهن خونیمو از تنم بیرون میارم و به اتاق برمیگردم. فضای خونه رو بوی خون تازه پر کرده. مثل بوی قصابیها و کشتارگاه که وقتی حیوونی رو سلاخی میکنن. منهم همین کارو کردم. اونا دست کمی از حیوون نداشتن و مثل حیوون سلاخیشون کردم. چطور تونستن به من که جز خوبی بهشون کار دیگه ای انجام نداده بودم خیانت کنن؟ اون مستانه که همه ی وجودم لبریز از عشقش بود و همه ی تلاشم اینبود که کمبودی توی زندگی نداشته باشه. و اون آرش که اونهمه از دوستی باهم لذت میبردیم و کمتر از برادر نبودیم.
از توی جیب کتم یه بسته سیگار درمیارمو روی کاناپه میشینم. خیلی وقت بود توی خونه سیگار نکشیدم. چون مستانه از بوی سیگار خوشش نمیومد و من همیشه از یکی دو ساعت قبل از اینکه خونه بیام سیگار نمیکشیدم تا مبادا تن و بدن و دهانم بوی سیگار بده و مستانه رو ناراحت کنه. ولی حالا فارغ ازین معذورات، پکی عمیق میزنم و دودش رو توی فضای گرفته ی اتاق فوت میکنم. رگه های نور خورشید از لای پرده ی جلوی پنجره به داخل تابیده شدن و پس از برخورد با دود سیگار، رد زیبایی از خودشون به جا گذاشتن. حدود نیم ساعت از رخدادن اون فاجعه میگذره. حالا کمی ارومتر شدم ولی هیچ حس ندامتی رو درون خودم احساس نمیکنم. اون اتش عشقی رو که نسبت به مستانه حس میکردم خاموش شده بود و جای خودش رو به اتیش سیگاری داده بود که مثل عمر مستانه کوتاه بود. سیگار رو بدون جاسیگاری و روی میز شیشه ای خاموش میکنم. نفس عمیقی میکشم و به سمت تلفن میرم. سه تا شماره میگیرم و پس از وصل شدن، اپراتور اونور خط جواب میده: پلیس 110 بفرمایید.
مکثی میکنم و میگم: میخوام یک قتل رو گزارش کنم…
ببخشید دوتا قتل رو…

وسط اتاق پذیرایی و روی همون کاناپه نشستم. همه خونه پرشده از مأمور و پلیس و نیروهای امدادی. یک پلیس لباس شخصی که به نظر میرسه بازپرس ویژه ی قتل عمد باشه بالای سرم ایستاده و با دوتا مامور لباس نظامی صحبت میکنه. صدای شاتر دوربینها و نور فلاششون تمرکزم رو بهم میزنه و عصبیم میکنه. دستمو که توسط کارد بریده شده بود رو برام باندپیچی کردن و بستن. اخرین نخ سیگار توی بسته رو دود میکنم و وقتی بازپرس روی مبل روبرویی میشینه به خودم میام.
ـ میدونم که وضعیت روحی مناسبی ندارید و لازم هم نیست چیز زیادی بپرسم. فقط میخوام بدونم از کی میدونستین باهم رابطه دارن؟
به پشتی تکیه میدم و به صورت بازپرس نگاه میکنم. چهره ی جدی و رسمی داره. موهای جوگندمی و چروکهای دور چشمش نشون میده که پلیس کارکشته ایه و با این سوالش هم نشون داد همینطوره. هنوز هیچی نشده میخواد بدونه که این یک قتل از پیش طراحی شده بود یا نتیجه ی یک جنون آنی؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: از همین امروز صبح. وقتی پروازم به محل ماموریتم لغو شد و برگشتم خونه اونارو باهم دیدم.
از یادآوری دوباره اون موضوع تنم گر میگیره و اشک توی چشمام جمع میشه. نگاهم رو از بازپرس میگیرم و به نقطه ی مجهولی خیره میشم. بازپرس نگاهی به من میکنه و بلند میشه و به یکی از مامورین اشاره میکنه. اون ماموربه طرفم میاد و زیربغلم رو میگیره و بلندم میکنه و دستبندی رو به دستم میزنه. وقتی از خونه بیرون میومدیم تازه متوجه حضور همسایه هایی میشم که توی راه پله تجمع کرده بودن. جلوی درب رو با نواری که روش نوشته بود " صحنه ی وقوع جرم ورودممنوع " بسته بودن. وقتی از خونه خارج میشدیم مامورین از همسایه ها میخواستن که راه رو باز کنن و وقتی از پله ها پایین میرفتم صدای اظهار نظرشون رو میشنیدم:
ـ “طفلکی اقای احمدی. خدا میدونه چی کشیده وقتی اون صحنه رو دیده”، “زده هردوتاشون رو تیکه تیکه کرده” “اخه این چیکاری بود که کردی مرد مگه مملکت قانون نداره؟!” "کار خوبی کرد سزای زنی که خیانت کنه همینه. هرکس دیگه ای بود همین کارو میکرد”
پایین راه پله ها، امیر برادربزرگم رو دیدم که انگار تازه از راه رسیده بود. با دیدن من و دستبندی که به دستم زده بودن مات و مبهوت نگاهم کرد و اومد جلو و گفت: تو چت شده پسر؟ این چه کاری بود که تو کردی؟!
با دیدنش بغض توی گلو نشسته مو فرو دادم و گفتم: هیچی نپرس امیر. هیچی نپرس.
ماموری که همراهم بود از میون جمعیت منو به سمت ماشین پلیسی برد و چند دقیقه بعد با صدای آژیرش از محل حادثه دور شدیم…

از وقتی به بازداشتگاه اومدم فقط یکی دوبار با امیر ملاقات کردم. اونطور که میگفت، بابا و مامان حاضر نشدن به ملاقاتم بیان. با اینکه میدونستن دلیل اینکارم چی بود ولی مجبور بودن برای حفظ ظاهر قضیه و احترام به خانواده ی مستانه همچین کاری انجام بدن. هرچی باشه اونها که گناهی نداشتن. توی اخرین دفعه ای که امیر به دیدنم اومد گفت که برام وکیل گرفته و دنبال کارهام هست. توی رفتار و حرکاتش یه جور تحسین رو نسبت به کارم حس میکردم. میگفت بقیه اعضای خونواده با اینکه از کارم ناراحت هستن ولی بهم حق دادن که همچین کاری کنم. هرچند اصلا برام مهم نبود دیگران درموردم چه فکری میکنن. توی عمرم هیچوقت برای دیگران و حرفشون زندگی نکردم. حتی وقتی مستانه میگفت اگه اینکارو نکنی دیگران چی میگن؟ میگفتم گور بابای دیگران. هرکاری هم که کنی بازهم حرفشون رو میزنن. روی تخت سلولم دراز کشیدم. هنوز بازجویی هام تموم نشده و با حکم قاضی بازداشت موقت هستم. ولی چون فکر میکنن ممکنه مشکل روحی روانی داشته باشم توی سلول انفرادی بازداشتم کردن. بازپرس برای تکمیل پرونده چیز زیادی نیست که بخواد بدونه. منهم همه چیز رو براش تعریف کردم. فکر کنم فقط دنبال اینه که من این کارو با نقشه ی قبلی انجام دادم یا نه که خب مسلمه که اینطور نبوده.
ـ قبلا پیش اومده بود رفتاری از مستانه ببینی که بهش شک کنی؟
اینم ازون حرفها بود
ـ نه جناب بازپرس. من به مستانه به اندازه ی چشمام اعتماد داشتم. اصلا فکرش رو نمیکردم که بخواد یه روزی همچین کاری کنه. بارها پیش اومده بود که ماموریتهای چند روزه میرفتم. حتی اگه کسی این موضوع رو برای من تعریف میکرد هم تا با چشمهای خودم نمیدیدم باور نمیکردم.
ـ پس چرا گفتی قبل از اینکه از فرودگاه برگردی بهش تلفن زدی؟
ـ خب چون میخواستم بهش اطلاع بدم که پروازم لغو شده و دارم برمیگردم خونه. قبلا که این سوال رو پرسیده بودین بازهم همین جواب رو دادم. بازپرس سری تکون داد و توی پرونده م که جلوش بود چیزی نوشت. به نظر میرسید هرچی بیشتر سوال جوابم میکنه به اون نتیجه ای که میخواد نمیرسه. من تمام قضیه رو عین واقعیت براش تعریف کردم و چیزی نبود که بخوام دروغش رو گفته باشم و حالا یادم رفته باشه. بازپرس نگاهی ممتد به چشمهام کرد و پرسید: درمورد شهره همسر سابق ارش بهرامی چی میدونین؟
یه لحظه نفسم بند اومد. این چه سوالی بود که پرسید. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و جواب دادم: خب ما زیاد رابطه ی خانوادگی باهم نداشتیم. فقط میدونم که شهره به خاطر اخلاق و رفتار ارش ازش جداشد.
ـ مگه چه رفتاری داشت؟
ـ خب شهره برای مستانه تعریف کرده بود که ارش خیلی هیز و چشم چرونه. مثل اینکه یه چیزایی هم درمورد روابط خارج از ازدواجش فهمیده بود.
ـ وتو این چیزها رو میدونستی؟
ـ خب تاحدی. گفتم که این حرفها رو از مستانه شنیدم. ولی اصلا فکر نمیکردم که ارش بخواد یه روز هم وارد حریم شخصی من بشه.
بازپرس عینکش رو از روی میز برداشت و زد به چشمش و درحالی که از توی پرونده چیزی رو میخوند پرسید: شما با شهره همسر سابق ارش بهرامی برخوردی هم داشتین؟
فهمیدم که شهره چیزی گفته برای همین نباید مخفی میکردم.
ـ خب راستش همون موقعها که میخواست از ارش جدا بشه یه بار ازم خواست که باهام حرف بزنه
ـ کجا؟
ـ توی یک کافی شاپ.
ـ و شما با یک زن شوهردار که همسر دوستتون بوده یه قرار دوستانه گذاشتین؟
کمی دستپاچه شدم و جواب دادم: نه خب نمیشه گفت یه قرار دوستانه. فقط میخواستم بدونم چی میخواد درمورد ارش بهم بگه. اخه میگفت موضوع مهمیه.
ـ خب موضوع مهمی بود؟؟
ـ نه زیاد. یه جورایی میخواست ازم حرف بکشه که چیزایی درمورد ارش و
رفتاراش بهش بگم.
ـ وشما چی بهش گفتین؟
ـ خب نمیتونستم بهش بگم که شوهرش ادم هیز و چشم چرونیه. فقط گفتم اونطور که فکر میکنه نیست.
بازپرس نگاهی از بالای عینک بهم انداخت و پرسید: مگه شما چیزی از مرحوم بهرامی دیده بودین که ازش مخفی میکردین؟
لعنتی! این همون چیزی بود که دنبالش بود. باید یه جواب قانع کننده بهش بدم تا فکر نکنه من به قصد کشتنشون به خونه رفتم. درحالیکه که خودم رو بی تفاوت نشون میدادم گفتم: خب به هرحال تو هر رابطه ی دوستانه ای اتفاقاتی میفته که قرار نیست همه ازش باخبر باشن. ارش هم شیطنت های دوران مجردی خودش رو حفظ کرده بود. گهگداری وقتی یه زنی یا دختری رو میدید یه متلکی، سوتی چیزی میزد. من همیشه به این کارهاش به چشم یه شیطنت زودگذر نگاه میکردم و زیاد جدی نمیگرفتم.
کمی به شیشه ی رفلکس آینه مانند پشت سر بازپرس نگاه کردم و گفتم: ولی ای کاش جدی میگرفتمش.
دوباره با یادآوری اتفاقاتی که رخ داده بود خشم و غضب وجودم رو پر کرد. نگاهی به بازپرس انداختم و ادامه دادم: جناب بازپرس مطمئن باشین اگه از قبل هم میدونستم که مستانه داره با ارش بهم خیانت میکنه بازهم همین کارو میکردم. اونروز هم اصلا توی حال خودم نبودم و وقتی دیدمشون که توی اتاق خواب خونه ای که حریم شخصیمون محسوب میشد اونطور بهم پیچیدن، خون جلوی چشمام رو گرفت. باید چیکار میکردم؟ برمیگشتم و اس ام اس میدادم که چون بهم خیانت کردی میخوام طلاقت بدم؟! که اونم بره و مهریه ش رو بذاره اجرا و تا قرون اخرش ازم بگیره و بعدش به ریشم بخنده؟! اگه میخواین بگین از راه قانونی وارد میشدم، باید بگم نه اقای بازپرس اینکارا فقط واسه توی قصه ها و فیلمهاست. اینکه زن یا مردی خیانت همسرش رو ببینه و چیزی نگه فقط یه خیال خامه. اگه هرکسی هم بتونه من نمیتونم.
بغضم ترکید و درحالیکه هق هق گریه امونم رو بریده بود ادامه دادم: من عاشق مستانه بودم. مستانه همه چیز من بود. برای بدست اوردنش همه کار انجام داده بودم. همه سعی و تلاشم این بود که همه چیز رو براش فراهم کنم. اقای بازپرس این حق من نبود. حق من نبود…
و سرم رو روی میز گذاشتم و های های گریه م به آسمون رفت…
بازپرس کمی توی همون حالت موند. سپس بلند شد و به طرفم اومد. دستش رو روی شونه هام گذاشت و گفت: میفهمم چی میگی. ولی فکر میکنی با این کاری که کردی همه چیز درست شده؟ دونفر کشته شدن، سقف دوتا خونه فرو ریخت و دوتا خانواده عزادار شدن. تو هم معلوم نیست اوضاع و احوالت چی میشه و چه بسا خودتم تقاص کاری که انجام دادی رو پس بدی.
سرم رو از روی میز بلند کردم و نگاهی بهش کردم که بالای سرم ایستاده بود. آب دهانم رو قورت دادم و گفتم: شاید همینطوری باشه که میگین. ولی من اون موقع اصلا به این چیزها فکر نمیکردم و فقط میخواستم خودم رو از خشم خالی کنم.
بازپرس دستی دوباره به شونه م زد و به پشت میزش رفت و درحالیکه مینشست گفت: اگه هرکسی به جای این که خودش اجراکننده حکم باشه بتونه خودش رو کنترل کنه دیگه این اتفاقها نمیفته. به هرحال تو الان جون دوتا ادم رو گرفتی. نمیگم ادم بی گناه ولی شاید میتونستی جلوی این اتفاق رو بگیری…
سپس زنگی که زیر میزش بود رو به صدا درآورد و چند لحظه بعد سربازی وارد اتاق شد. پس از سلام نظامی به حالت خبردار ایستاد. بازپرس پرونده رو جمع کرد و اخرین مطالب رو داخلش نوشت و به سرباز اشاره کرد: اقای احمدی پور رو به سلولش ببرین.
وقتی از اتاق بازپرسی بیرون میرفتم با حالتی نادم پرسیدم: حالا چی میشه جناب بازپرس؟
نگاهی به من کرد که دیگه از اون خشم و غضب و غروری که در ابتدا داشتم نشونی درمن دیده نمیشد، و گفت: من پرونده ت رو تکمیل میکنم و به دادگاه میفرستم. قاضی خودش میدونه که چه حکمی صادر کنه.
به سلولم که برگشتم به حرفهای بازپرس فکر میکردم. شاید اگه اونروز خودم رو کنترل کرده بودم الان این اتفاق نمیفتاد. شاید بهتر بود یه فرصت به مستانه میدادم. شاید…
ولی نه. اینکارش اوج چیزی بود که باید انجام میداد. شاید اگه توی یه مکان عمومی تر با کسی دیگه میدیدمش، یا اگه توی گوشیش اس ام اس غریبه ای رو میخوندم ویا حتی توی بغل هرکسی غیر از صمیمی ترین دوستم میخوابید، اینکارو انجام نمیدادم. دیگه از این کار بدتر چی میتونست مجازاتش این باشه؟ هرکاری کردم نتونستم با خودم کنار بیام که اگه کاری غیر از این رو انجام میدادم بهتر بود. حتی اگه به خیالم دچار اون جنون آنی نمیشدم. روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم کمی بخوابم. ولی کابوس های لعنتی یه لحظه رهام نمیکنن… توی خواب میبینم که مستانه لخت و عریان درحالی که سینه هاش بریده شده به سمتم میاد و میگه تو منو کشتی… تو منو کشتی… میخوام از دستش فرار کنم که ناگهان از پشت به کسی میخورم. وقتی برمیگردم ارش رو میبینم که کارد بزرگی توی دستشه ولی به جای اینکه به من بزنه توی شکم خودش فرو میکنه و خون همه جارو پر میکنه… صدای داد و فریاد و شیون و حرفهای همسایه هایی که روی راه پله ها ایستادن توی سرم میپیچه
ـ طفلکی اقای احمدی. چی کشید وقتی دید زنش داره بهش خیانت میکنه؟
” ای بابا مگه مملکت قانون نداره”
”خب بابا حق داره زنی که خیانت کرده رو باید همین کارو باهاش کرد”
و زن همسایه درحالی که با گوشه ی قرآن به پهلوم میزد میگفت:”ای قاتل ای قاتل ادم کش به تو هم میگن مرد”
از میون همهمه چهره ی بازپرس رو میبینم که دستش رو به سمت من میگیره و میگه: تو از قبل میدونستی که همسرت با مرحوم بهرامی رابطه داره و با یک نقشه ی حساب شده هردوشون رو به قتل رسوندی. راستش رو بگو. واقعیت رو بگو اقای احمدی…
فریادی میزنم و از خواب میپرم. صدام توی سلول خالی میپیچه. تمام تنم عرق کرده و چند دقیقه بعد سربازی دریچه ی پشت در رو باز میکنه و داد میزنه: باز چه مرگته؟
نگاهی بهش میکنم و میفهمم کجام و چه اتفاقی افتاده. روی تخت دراز میکشم و میگم: چیزی نیست سرکار خواب میدیدم…
نمیدونم چند روز توی بازداشتگاه بودم. حساب روز و ماه از دستم خارج شده و برام هم مهم نیست که بدونم. خیلی دوست دارم بدونم اون بیرون چه اتفاقی در حال افتادنه. میخوام هرچی زودتر ازین بلاتکلیفی خارج بشم. دریچه ی در باز میشه و سربازی از پشتش میگه: احمدی پور ملاقاتی داری.
از روی تخت بلند میشم و وقتی به اتاق ملاقات میرم امیر رو به همراه یک مردی میبینم که پس از معرفی متوجه میشم وکیلمه. امیر پس از احوال پرسی های معمول در جوابم که پرسیدم چه خبر؟ جواب داد: خانواده ی ارش شکایتشون رو پس گرفتن. اعلام کردن که پسرشون توی این حادثه مقصر بوده و اگه هرکس دیگه ای هم بود همین کار رو میکرد. فقط میمونه خانواده ی مستانه.
از شنیدن دوباره ی اسم ارش و مستانه کمی عصبی میشم. اصلا برام مهم نیست که در انتها چه اتفاقی میفته. توی این مدت به اندازه ی کافی به طناب دار فکر کردم که از اوردن اسمش دیگه پشتم نلرزه.
وکیلم ادامه ی حرف امیر رو میگیره: از لحاظ قانونی خانواده ی همسر سابقتون میتونن تقاضای قصاص کنن ولی باید نصف دیه شما رو به خانواده تون پرداخت کنن. ما میتونیم روی این قضیه و همینطور این موضوع که شما در هنگام وقوع جرم دچار جنون شدین و نتونستین خودتون رو کنترل کنین براتون تقاضای تخفیف کنیم.
کمی نگاهش کردم و گفتم: تقاضای تخفیف کنین؟! که چه اتفاقی بیفته؟! یعنی برین پیش خانواده ش و ازش بخواین که منو ببخشن؟؟!
امیر که دید دوباره داره حالم بد میشه سریع اومد جلو و گفت: شاهین خودتو کنترل کن. اونها پول دیه تورو ندارن که بدن. ماهم سعی میکنیم دادگاه رو قانع کنیم که توی حکمت تخفیف بدن. اقلا یه چند سالی میری زندون. بهتر از…
حرفش رو خورد. ادامه صحبتش رو گرفتم و گفتم: حرفت رو بزن. بهتر از چی؟ بهتر از اینه که اعدامم کنن؟ تو خیال میکنی من به این زندگی لعنتی دلبستگی دارم؟! خیال میکنی زندگی توی این دنیایی که پر از دروغ و خیانته خیلی بهتر از مردنه؟ نه امیر، اگه قراره برای بخشیده شدنم منت هرکس و ناکسی رو بکشم همون بهتر که اعدامم کنن.
با این حرف بلند شدم که به سلولم برگردم که امیر با صدای بلند گفت: اگه به خودت فکر نمیکنی لااقل به مامان بابا فکر کن.
با شنیدن اسم مادر و پدرم بغض توی گلوم پیچید. خیلی وقت بود مادرم رو ندیده بودم و دستهای پر مهر پدرم رو نگرفته بودم. زانوهام سست شد و نشستم روی صندلی. امیر ادامه داد: از وقتی تورو گرفتم پدر و مادر به اندازه ی یک عمر پیر شدن. روزی نیست که مامان سراغت رو از من نگیره. خیلی دوست داره که بیاد ملاقاتت ولی مجبوره به خاطر خانواده ی مستانه تحمل کنه. اگه به خودت فکر نمیکنی به اونها فکر کن.
بغضم رو فرو میخورم و قطره ای اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه. بینیمو بالا میکشم و درحالیکه سعی میکنم خودم رو کنترل کنم، رو به وکیل میگم: خب برای اینکار باید چیکار کنیم؟!
وکیل لبخندی میزنه و نگاهی به امیر میکنه و درحالیکه پرونده ای رو از کیفش درمیاره میگه: این کپی همه ی صفحات پرونده ی شماست. طبق گزارش پزشکی قانونی از تعداد ضربات وارد شده به اجساد مقتولین و همینطور نحوه ی وقوع جرم مشخصه کسی که اقدام به این کار کرده یا حالت طبیعی نداشته یا اینکه در اون لحظه دچار اون حالت شده. ضمن اینکه گزارش بازپرس هم نشون میده که شما از قبل نقشه یا برنامه ای برای قتل همسرتون و ارش بهرامی نداشتین. ما میتونیم توی جلسه ی دادگاه از قاضی بخوایم که شمارو جهت انجام یه سری ازمایشات به پزشکی قانونی معرفی کنن تا ثابت بشه که اون لحظه از حالت عادی خارج شدین و دست به همچین کاری زدین. اینطوری شاید بتونیم تخفیف قابل ملاحظه ای برای شما بگیریم.
نگاهی به چهره ی نگران امیر کردم و یه بار دیگه یاد پدر و مادرم افتادم و گفتم: نمیدونم، هرکاری که لازمه رو انجام بدین.
امیر لبخندی زد و دستمو به گرمی فشار داد و به همراه وکیل از اتاق ملاقات خارج شد. بعد از اینکه به سلولم برگشتم همش به این موضوع فکر میکردم که اگه بخشیده بشم چطور میتونم به زندگی ادامه بدم؟ اگه به خاطر پدر و مادرم نبود قید همه چیز رو میزدم و با پای خودم بالای طناب دار میرفتم.
توی اولین جلسه دادگاه پدر و مادرم رو دیدم. امیر راست میگفت به اندازه ی یک عمر پیر و شکسته شده بودن. خطوط صورتشون بیشتر شده بود و مشخص بود توی این مدت خیلی اذیت شدن. خانواده ی مستانه هم اومده بودن و توی تمام طول جلسه مادرش گریه میکرد و منو نفرین میکرد. ولی پدرش ساکت بود و معلوم بود اوضاع رو زیر نظر داره. هردوشون هم پیرتر و شکسته تر شده بودن. اگه پدر و مادر من به فقط به خاطر اقدام به قتل من اونجا بودن، اما اونها باید داغ و مهر خیانت دخترشون رو تا ابد روی پیشونی خودشون میدیدن. اوضاع همونطور که وکیلم پیش بینی میکرد پیش رفت و قرار شد منو برای ازمایشات مخصوص به پزشکی قانونی بفرستن و وقتی گزارش پزشکی قانونی که نشون میداد من در لحظه ی وقوع جرم دچار جنون آنی شدم و کنترل در دست خودم نبود به دادگاه اومد، پدر مستانه هم رضایت داد. دادگاه هم به خاطر نبودن شاکی خصوصی و از جنبه عمومی جرم منو به سیزده سال حبس محکوم کرد.
وقتی برای تشکر به پیش پدر مستانه رفتم نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم. سرم رو به طرف دستش بردم و خواستم که ببوسمش ولی دستش رو کشید و گفت: با اینکه من از همون اول مخالف ازدواج تو و مستانه بودم ولی توی مدتی که داماد خانواده ی ما بودی چیزی جز احترام ازت ندیدم. الان هم مطمئن باش اگه بهم ثابت نمیشد که با نقشه قبلی اینکارو انجام ندادی و فقط از دیدن اون دونفر اینکارو کردی هیچوقت رضایت نمیدادم. ولی چه کنم که بار گناه دخترم رو باید تا اخر عمرم به دوش بکشم. همه ی ما توی این مدت به اندازه ی کافی عذاب و سختی کشیدیم. شاید بهتر باشه دیگه خونی ریخته نشه. اگه همه پایبند زندگیشون باشن و عشق و علاقه ی دوطرفه توی زندگی حاکم باشه، بنیان هیچ خونه ای اینقدر سست نمیشه که خیانت سقفش رو فرو بریزه…


بله دوستان. خیانت در هرصورت خیانته. هم من و هم پریچهر هردو در مذمت خیانت نوشتیم ولی از دو دیدگاه جداگانه. یکی مثل پریا حاضر شد و ببخشه و برگرده سر زندگیش که از نظر من خیلی ایده الیستی بود و یکی هم مثل شاهین احمدی پور کاری رو انجام داد که به هیچ وجه پسندیده نبود. من فقط خواستم بگم اگه قرار باشه کسی کار دیگه ای مثل این رو انجام بده چه عواقبی ممکنه داشته باشه و چه مشکلاتی میتونه به وجود بیاد. هرچند مطمئنم این فقط گوشه ای از واقعیت های موجود بود که روایت شد. امیدوارم هیچوقت و هیچ کجا شاهد خیانت نباشیم تا اتفاقاتی از این دست رخ نده. دوستدار همه ی شما

نوشته: شاهین Silver_fuck


👍 1
👎 0
45412 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

336074
2012-09-25 21:21:17 +0330 +0330

چرا آخه اون صحنه روبرو شدن شاهين با اون دوتارو حذف كردى اينجارو بنظرم اشتباه كردى ميدونى چقدر تاثير گذارى اون صحنه زياده منظورم موقع كشتن نيست دقيقا وقتى شاهين درو باز ميكنه .
داستانت چى بگم يه قصه تلخ رو خيلى خوب نوشتى.
اگه خدايى نكرده كسى تو اين موقيعت قرار گرفت ولى نه مى تونست بكشه نه اينكه ببخشه عاقلانه ترين راه اينه بره بيرون درو ازپشت قفل كنه زنگ بزنه پليس .
ولى اينجور مواقع عقل كار نميكنه

ستاد نداريم حالمون گرفته شد

0 ❤️

336075
2012-09-25 21:38:18 +0330 +0330
NA

khob bod
mrsi az inke dastaneto zood up kardi<3

0 ❤️

336076
2012-09-25 22:29:43 +0330 +0330
NA

شما وقتی قلم به این زیبایی داری واسه چی داستان ابکی می نویسی؟

0 ❤️

336077
2012-09-25 23:28:22 +0330 +0330
NA

الان یه سوال پیش میاد فکر نمیکنی تاوان گناه مستانه رو یک عمر پدر ومادر بیگناهش بدن نگاه های مردم که هرلحظه زیر اون نگاه ها له میشن این تصمیم بیش از مستانه به خانوادش اسیب زد خانواده ای او اونقدر مقصر نبودن که حقشون این باشه…
بگذریم دیدگاهت منحصر به یه قشر کثیری ازمردم جامعه ی ماست فقط یه سوال اگه شاهین خیانت میکرد چی??
بهرحال شاید داستانایی که با این موضوع نوشته میشن تلنگری باشه برای خیلیا
قبلا هم گفتم نظر شخصی من با پایان این داستان متفاوته ولی چیزی که مشخصه اینه که ممکنه در برخورد با یه مشکل هرکسی دیدگاه خاص خودشو داشته باشه…
به عقیدت کاملا احترام میذارم وممنونم از داستانای خوبت که خیلی چیزا ازشون یاد یاد میگیرم چه ازسبک نوشته هات چه مضامینی که در اونها هست…
مرسی شاهین جان

0 ❤️

336078
2012-09-26 00:41:11 +0330 +0330

این قسمت رو من با تمام وجودم نوشتم. یه جاهاییش بغض گلومو گرفت و یه جاهایی اشک توی چشمام جمع شد و صفحه ی مانیتور رو نمیدیدم. این داستان قابلیت تبدیل شدن به یک رمان بلند رو داشت و من برای این سایت خلاصه تر نوشتم. برای انتهای داستان پایان های مختلفی رو در نظر داشتم ولی به نظرم رسید اموزنده ترین پایان این میتونه باشه که منطقی هم هست. توی قسمت اول خیلیها منو متهم به کپی برداری از داستان سقفی که فرو ریخت کردن درحالی که به غیر از سوژه کل داستان با اون فرق میکرد. کسی تا این لحظه نمیدونست که چه اتفافی میخواد بیفته و فقط خود شاهین میدونست. همونطور که گفتم من قصد نسخه نوشتن برای هیچکس رو نداشته و ندارم. فقط میخواستم از زاویه ای دیگه به موضوع خیانت بپردازم. من نمیگم چرا پریا بخشید و چرا شاهین ادم کشت؟ نظر من روی اصل موضوع یعنی خیانته که در هیچ صورتی قابل بخشش نیست. نمیتونم بگم اگه روزی پشت در اتاق خونه ی خودم با همچین چیزی مواجه شدم دست به همچین کاری میزنم یا نه. ولی این نهایت کاریه که یه مرد میتونه انجام بده. از همه ی دوستان که چه با کامنت و چه با پیام های خصوصیشون منو همراهی کردن تشکر میکنم…

0 ❤️

336079
2012-09-26 00:56:42 +0330 +0330
NA

خیلی آبکی بود۰بهتره قصه کودک بنویسی

0 ❤️

336081
2012-09-26 02:01:17 +0330 +0330
NA

سیلوره عزیزم
دست مریزاد
آفرین برادر
من با دوستانی که داستان تو رو با داستان پریچهر مقایسه میکنندومیخوان یه رقابت منفی بین دو نفرتون ایجاد بشه صد در صد مخالفم.درسته که هر دو به موضوع مشترکی بنام خیانت پرداختین ولی واقعا تفاوت از زمین تا آسمان است.
میخوام ازت بپرسم که آیا میشه قسمت دومش رو دوباره طوری دیگه بنویسی؟حالا یه مردی رفته خونه وپشت در اتاق خوابشه و کارد هم تو آشپزخونه زیاد هست ولی میتونه برخوردش با قضیه طوری دیگه باشه نمیدونم چطور ولی اگه میشه یه روی دیگه قضیه رو هم نگارش کنی . یه مرد واقعی که میتونه بر خشم شیطانیه خودش مسلط بشه و ادامه ماجرا .و
یه جمله هم به خودت میخوام بگم واون هم اینکه
خیلی مردی
.
بقول دوستان
قلمت مستدام
وتفکرت پایدار
انشاالله

0 ❤️

336082
2012-09-26 02:04:45 +0330 +0330
NA

سلام خسته نباشي قشنگ بود اما حالم گرفت راست ميگن حقيقت تلخه.قضاوت و نقد درحد و توان من نيست امامطمئنم اين بظاهر بي رحمي نشون ازعشق واقعي و پاك قاتل داره.ممنون.

0 ❤️

336084
2012-09-26 02:59:16 +0330 +0330
NA

جالب بود بازهم بنویس

0 ❤️

336085
2012-09-26 03:44:11 +0330 +0330
NA

بابا آقا شاهین حالمونو گرفتی
اصلا فکر نمیکردم که اینجوری شه
خوشم نیومد
در هر صورت واقعیتیه که وجود داره و تلخ…

0 ❤️

336087
2012-09-26 04:19:11 +0330 +0330

13 سال ؟
تو روح اون قاضي ! کشتن يک خائن پست انقدر مجازات داره ؟
من بودم خودم رو هم ميکشتم.

0 ❤️

336088
2012-09-26 04:57:59 +0330 +0330
NA

بسیار زیبا و تاثیر گذار بود
گرچه من شبیه این داستان زیاد در مجلات خانواده خوندم
ولی قلم زیبای شما این داستان کوتاه برام جذاب تر کرد
موفق و پیروز باشید

0 ❤️

336090
2012-09-26 05:42:57 +0330 +0330
NA

خسته نباشی.خیلی خوب بود

0 ❤️

336091
2012-09-26 06:13:58 +0330 +0330
NA

هیچ نظری ندارم
عاااااااااااااالی بوووود

0 ❤️

336092
2012-09-26 06:30:20 +0330 +0330
NA

قسمت اول که شبیه برای پری بود ولی اون خیلی بهتر از تو نوشته بود تازه صحنه سکسیم داشت توش ولی من با داستان تو موافقم رفتی شوهر کردی زنیکه گوه میوری زیر یه کیر دیگه میخابی خیانت کارو نباید بخشید وقتی دونفر باهم عهد میبندن باید فقط برای هم باشن ازش خسته شدی خب برو طلاق بگیر اگه روزی شوهرم به من خیانت کنه ریزریزش میکنم

0 ❤️

336093
2012-09-26 06:43:51 +0330 +0330
NA

خوب بود، اما بسی تلخ.
به هر حال ممنون …

0 ❤️

336094
2012-09-26 06:53:14 +0330 +0330
NA

داستان منطقی بود ولی نکته اينه که اينجا زن خيانت کرده.
برخورد دو جنس در برابر خيانت متفاوته.يه زن نهايت کارش طلاقه.ادم نميکشه اما مرد اين کارو ميکنه.
ضعف داستان پری تنها به اين دليل بود که با يه سکس بخشيد.اونم سکسی که از قبل برنامه ريزی شده بود.غافل گيری نداشت.جز اين روند داستانش منطقی بود.دقيقا مثل روند داستان شاهين…
قلم فوق العاده ای داری شاهين ولی يه نصيحت دوستانه…بهتره سوژه رو خودت بيافرينی.درسته موضوع کل فرق ميکرد ولی بازم سوژه از پری بود و بيشتر کار رو رقابتی نشون ميداد.مخصوصا اينکه بازيرکی چند جا تو داستانت، داستان پری رو کوبونده بودی( اس و طلاق)
اينجور داستان نوشتن بار منفی داره و من حقيقتا از حريم شکسته و شب سرابت زياد لذت نبردم.برخلاف داستان بينهايتت…
موفق باشی

0 ❤️

336095
2012-09-26 07:05:17 +0330 +0330
NA

شاهین جان خیلی خوب می نویسی
خسته نباشی

0 ❤️

336096
2012-09-26 07:22:08 +0330 +0330
NA

سلام

داستان خوبی است. فقط یه بی دقتی حقوقی توش رخ داده است.

مادۀ 630 قانون مجازات اسلامي: « هرگاه مردي همسر خود را در حال زنا با مرد اجنبي مشاهده كند و علم به تمكين زن داشته باشد مي‌تواند در همان حال آنان را به قتل برساند و در صورتيكه زن مكره باشد فقط مرد را مي‌تواند به قتل برساند حكم ضرب و جرح در اين مورد نيز مانند قتل است.»

0 ❤️

336097
2012-09-26 08:01:51 +0330 +0330

سلور جان خسته نباشی داستان خوبی بود .
این هم یکی از روشهای برخورد با خیانته که یه طرفه و به نفع مرده و زن همچین حقی نداره .
خوشبختانه در هفته اخیر شاهد آپ شدن داستانهای زیادی بودیم که حاصل ذهن افراد مشروت(دست به شورت) نبود .

اما دلیل نمیشه که بگیم همه این داستانها بدون ایراد بوده .

1 ) این داستان در قسمت اول تکرار داستان سقف فروریخته پریچهر و در قسمت دوم شباهت زیادی به قسمت آخر انتقال (نوشته خودم ) داشت .
2 ) یه ایراد اساسی از نیمه این قسمت داستان خودنمایی میکنه ، که مربوط میشه به مصداق مهدورالدم بودن مستانه و آرش برابر ماده 83 قانون مجازات اسلامی در خصوص زانی و زانیه محصنه .
عمل قاتل شامل مجازات قصاص و اعدام و حتی دیه و زندان هم نخواهد شد .
3 ) از نویسنده های خوب سایت انتظار میره با مطالعه بیشتری دست به قلم بشن .

0 ❤️

336098
2012-09-26 08:09:01 +0330 +0330
NA

عالی بود شاهین جان
باید اعتراف کنم که در قسمتهایی از داستان چشمهام کمی نمناک شد.
از داستان زیبا و قلم پرتوانت لذت بردم.
پیروز و تندرست باشی دوست من.

0 ❤️

336099
2012-09-26 12:12:42 +0330 +0330

وقتی این داستان رو مینوشتم اصلا به این موضوع فکر نمیکردم که قانونی وجود داشته باشه که قتل زن رو به هنگام زنا با مرد دیگری توسط شوهرش به رسمیت بشناسه و باید اعتراف کنم با اینکه همیشه سعی کردم داستانهام چفت و بست درستی داشته باشه و ضد و نقیض هم نباشه ولی این یکی رو پیش بینی نمیکردم.
محسن عزیز ازینکه میبینم بعد از مدتها تونستی موضوعی رو توی یکی از داستانهام پیدا کنی که ترغیبت کنه براش کامنت بنویسی، خوشحالم. راستش من داستان انتقال تورو تا اخر نخوندم و به طبع نمیدونستم که اخرش چی شده. درمورد اشکال حقوقی همونطور که دوستمون قبلا بهش اشاره کرد قانون 630 مجازات اسلامی بیشتر شامل حالش میشه تا قانون 83 که میگه زنای مرد محصن. یعنی مردی که دارای همسر دائمی هست. چون ارش در اون هنگام همسری نداشت. متاسفانه تمام شروطی که باعث میشد مرد بابت کشتن همسرش از سوی دادگاه تبرئه بشه شامل حال این داستان شده که خب این ایراد رو میپذیرم. نوشتن درمورد سوژه های قضایی همیشه کار دشواری بوده و حتی توی بعضی از فیلمها وسریال های تلویزیون هم گاها این اشکالات دیده میشه. مطمئنا برای داستانهای آتی این ایراد رو برطرف میکنم.
جونیور عزیز،الناز خانم و لیتل گرل گرامی ازینکه داستان مورد پسند شما قرار گرفت خوشحالم. امیدوارم که تلخیش کامتون رو تلخ نکرده باشه.
یاسمین عزیز من سوژه ی اون داستان رو برای هر کدوم از زنان اطرافم تعریف کردم در اوردن خشتک اون مرد کمترین کاری بود که انجام میدادن. حالا شما میگی ریزریزش میکنی مطمئنم این کارو انجام میدی…
ساحل عزیز مثل اینکه تا حدی بامن موافقی. در مورد سوژه باید بگم که موضوع خیانت چیزی تازه و جدیدی نیست که توسط پریچهر بوجود اومده باشه. در روز کلی پیام خصوصی از طرف بعضی دوستان و کاربران سایت به من داده میشه که ازم میخوان سوژه هاشون رو به داستان تبدیل کنم ولی متاسفانه نتونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم. ترجیح میدم چیزی که توی ذهن خودم پردازش میشه رو بنویسم. به قول یکی از دوستان که میگفت اگه بخواد میتونه از چوب خشک داستان بنویسه…!
پنتاگونو عزیز با اینحال هیچکس نمیتونه مثل نویسنده ی یک داستان، حال و هوا و فضای داستان رو درک کنه. من حتی در خوندن دوباره ای که برای ویرایشش انجام میدادم هم حالم دگرگون شد. امیدوارم که تونسته باشم حسم رو به مخاطبم منتقل کنم…

0 ❤️

336100
2012-09-26 13:04:50 +0330 +0330

حقیقتش من داستان پریچهرو نخوندم ولی میفهمم چی میگی…اینکه داری داستانو میخونی یه جورایی میدونی داستان قراره به یه پایان ایده آلیستی و با خوبی و خوشی برسه، احساس خیلی ناجوریه

داستان تو که خیلی منطقی و واقع گرایانه پیش رفت یه جاهایی داشت که خیلی به دل ننشست ولی مهم نبودن

0 ❤️

336101
2012-09-26 15:51:25 +0330 +0330
NA

سلام شاهین جااان
خسته نباشید!
پایان داستانو دوس داشتم!
امان از این خیانت ها…
موندم چی بگم، با نظر بعضی از بچه ها هم موافقم هم مخالف…
به هر حال…
موفق و شاد باشی همیشه!

0 ❤️

336102
2012-09-26 17:30:00 +0330 +0330
NA

Dastane ghashangi bud vali man vaqti khiyanati mishnavam ya mikhunamam poshtam milarze, omidvaram hishki tu 2nya khiyanat nabine, che befahme khodesham, che nafahme, merC az dastanet.

0 ❤️

336104
2012-09-27 01:12:40 +0330 +0330
NA

درود جناب سیلور فاک گرامی ،
مثل همیشه داستانهای دستپخت ! شما بسیار روان و با رعایت تقریبن تمامی اصول و قواعد ادبی و البته به همراه چاشنی هوشمندی و موقعیت شناسی به جا از جانب نگارنده نوشته شده بود . [این را نمی شه پنهان کرد که من از قلمِ شما بنا به ادّله ای که بخشی از اونها شخصی و سلیقه ای هستند خوشم می آد و از خوندن داستانهای شما لذت می برم ولی اگر تعریف و تمجیدی در قالب نقد می نویسم این علاقه ی شخصی در اون دخیل نیست و کاملن بی طرفانه گفته شده ،و به همچنین اگر ایرادی را مطرح می کنم . دوستان هم عنایت داشته باشند که حقیر نه مدّعی ِ چیزی بیشتر از دیگران دانستن هستم و نه به اصطلاح عامیانه “صاحب ِ این سلیقه ها”! نظریات بنده صرفن نظریات من هستند و بس ] دوست خوب و هنر مند جناب سیلور موضوع انتخاب شده توسط شما و زاویه ی دید نگاه به آن بسیار جای بحث و سخن دارد و حاوی نکات و ظرایفی است که به قول معروف "پاسوز " و “دان سوز” شد . حیف
جا داشت که دوستان نظریات شخصی خودشون را در خصوص موافقت یا مخالفت با ارتکاب این عمل با خودشون مروری می کردند و با قهرمان قصه همذات پنداری می کردندو… ولی متاسفانه …
متاسفانه شما علی رغم قلم شیوا و خیلی خوبتون به خودتون این زحمت را هموار نکردید که کمی تحقیق کنید یا از اهل فنّ سوالی گذرا بپرسید چرا که خیلی از اتفاقات و روایات مطرح شده در متن با اطلاع شما (و به تَبَعِ شما خوانندگان) از روال حقوقی و قضائی موجود در ایران در خصوص این مورد از بنیان با مسائلی که در قصه مطرح شده متفاوت و حتّا متناقض میشد و متاسفانه سیر روائی داستان داره به مخاطب اطلاعات ناد رست می ده که امیدوارم راهی برای اصلاح داشته باشه ؛ من باب مثال با دونستن اینکه مطابق قوانین جزائی ایران اگر کسی همسر(تعبیر همسر فقط شامل زوجه است) خود را با یک اجنبی در “یک فراش”(یعنی رختخواب) ببیند ، اختیار د ارد که هر دو را به قتل برساند و ضامن هیچ گونه مجازاتی اعم از دیه یا قصاص یا حبس نخواهد بود (البته به شرط اثبات در محکمه) ؛ بخش زیادی از دل مشغولی های قهرمان داستان در خصوص اعدام شدن یا نشدن یا مجازات تعیین شده بی تناسب (یعنی 13 سال ) را به کلّ تغییر می دهد و… و… و… چقدر حیف شد که این موضوع بدیع را اینطوری مطرخ
به هر صورت دوستان خواننده بهتر است که به موضوع از لحاظ حقوقی نگاه نکنند و روال داستانی را نگاه کنند و در خصوص موارد مشورتی با وکیل خودشون داشته باشند !! موفق و پیروز باشید

0 ❤️

336105
2012-09-27 02:04:38 +0330 +0330

(باصداى بلند)ولش كنيد نامردا چند نفر به يه نفر
د بازم كه وايسادين
شاهين اون چاقوتو بده من خدمت اينا برسم :-D
محض اطلاع بگم اين داستان به قانون ايران نوشته نشده
شاهين خارجيه! ;-)
پس نقدتون وارد نيست ختم جلسه.!

شاهين حال كردى چطورى پشتت در اومدم :-D

0 ❤️

336106
2012-09-27 03:46:45 +0330 +0330

شاهین عزیز سلام…ببخشید که دیر رسیدم/شایدکامنت اخری باشم :) /.یعنی دیروز داستانت اپ شد ولی گرفتار بودم.امروز سر حوصله داستانتو خوندم…خدا منو ببخشه…حس شاهین در مورد خیانت متاسفانه کامل بود.یه حس کاملا مردونه…یعنی خیلی از مردا خودشون قانون هستن یا جای قانون میشینن…بقول خودت:کوتاه…محکم وتاثیرگذاربود…همت عالی مزید…قلم مستدام…

0 ❤️

336107
2012-09-27 04:32:56 +0330 +0330

رودی عزیز درمورد اینکه این داستان اشکال حقوقی داشت شکی نیست و اینکه من از وجود این ماده ی قانونی بی اطلاع بودم بازهم شکی نیست ولی به نظرم وجود این قانون و دونستنش بسیار بیشتر بداموزی داره تا اینکه از وجودش بی خبر باشیم. به عنوان مثال خودمن حالا که دوسنتم در صورت مواجه شدن با همچین موضوعی و انجام کاری که شخصیت اول این داستان انجام داد، درگیر دادگاه نمیشم مطمئنا همچین کاری رو انجام میدم! چون خیانت به هیچ صورت بخشیدنی نیست. همینطور مطمئنم خیلیها از وجود این ماده ی قانونی خبر نداشتن و ای کاش این موضوع مطرح نمیشد و این بی اطلاعی هم باقی میموند تا اگه کسی هم با همچین موضوعی مواجه شد با طیب خاطر دست به همچین کاری نزنه. البته میشه این داستان رو در اپیزودهای مختلفی هم نوشت. مثل داستان نوبت عاشقی محسن مخملباف که از چند زاویه به یک موضوع نگاه کرده.
اریزونای عزیز ممنون از اینکه پشتم در اومدی ولی چیزی که اشتباهه رو نمیشه با این چیزها لاپوشونی کرد حتی اگه بشه گفت که این داستان در ایران رخ نمیده. به هرحال هر قصوری در این مورد رو به عنوان نویسنده ی داستان به عهده میگیرم.
پیرفرزانه ی عزیز از اونجایی که کامنت اخر شدن کلاس بیشتر نسبت به کامنت اولی که دیگه خز شده داره، یه جورایی بهتر هم شد. قبلا هم بهت گفتم که اخر داستان با اونچیزی که ممکنه همه فکر کنن فرق داره و اگه بخوایم در یک فضای سوررئال بهش نگاه کنیم و کاری به موضوعات حقوقی و واقعی بودنش نداشته باشیم یک داستان کامل و جا افتاده هست. متاسفانه قوانین حقوقی کشور ما بر اساس قوانین شرعی دینی نوشته شده و نه منطق، که اگر قرار بود منطق جایگزین میشد این حکم و زندان و در صورت عدم بخشش یک حکم زندان طولانی تر بهترین میتونست باشه. در هرحال خوشحالم که خودت رو رسوندی…

0 ❤️

336108
2012-09-27 07:31:55 +0330 +0330
NA
5.jpg
0 ❤️

336109
2012-09-27 08:00:04 +0330 +0330

خسته نباشی شاهین جان
همونجور که پای قسمت قبل گفتم اینجور جنایی شدن رو توی این داستانها نمیپسندم اما این دلیل نمیشه که بخاطر قلمت امتیاز کامل رو بهت اختصاص ندم
امیدوارم دیگه از سبک داستانها رو توی کارنامه داستان نویسیت نبینم اما خوشحالم که یه داستان رو از 2دیدگاه مختلف خوندم
موفق باشی

0 ❤️

336110
2012-09-27 08:13:59 +0330 +0330
NA

سیلور عزیز خسته نباشی
هر دو قسمت با هم خوندم و به نظرم داستانت واقعا زیبا و تاثیر گذار بود
خیلی خوبه که مدتی ست نویسنده های خوب سایت دست به قلم شدن و داستان های سایت رونق خوبی پیدا کرده
شاهین جان داستانت خوب بود و جز یه نکته که میرزا بهش اشاره کرد و خودتم متوجه شدی هیچ ایرادی نداشت و به نظر من چون تو داستان رو از دیدگاه مرد نوشتی این روال به واقعیت نزدیک بود و اگر غیر از این میشد جای تعجب داشت
اینم خدمت دوستان عرض کنم که استفاده از سوژه هر چند شبیه و یا تکراری برای داستان نویسی چیزی از ارزش داستان کم نمیکنه مهم هنرو طرز بیان نویسنده است که شاهین توانایی بالایی در نوشتن یه داستان حتی با سوژه تکراری ولی از دیدگاه متفاوت و مورد قبول خودش داره
سیلور جان از تاخیرم بابت حضور پای داستانت پوزش میخوام
موفق باشی

0 ❤️

336111
2012-09-27 19:18:58 +0330 +0330
NA

فکر می کنم این کامنت آخر باشه؛
و یک توضیح از سرِ ناچاری ؛ دوست خیلی عزیز و هنرمندمون حضرت شاهین خان سیلور فاک ( خارج از شوخی نام کاربری شما جالبه؛ اوایل من را یاد داستان “جزیره ی گنج” و اون ناخدای یک پا می انداخت که اسمش سیلور بود ، همون که طوطی داشت) فقط این را عرض کنم که همان طور که در ابتدای کامنت قبلی هم توضیح دادم قصد بنده از اون شرح و وصفِ شاید طولانی اصلن ، اصلن و اصلن انتقاد ِ مغرضانه و جهت دار نبوده وبا وجود اینکه گفتن این حرف شاید صحیح هم نباشه ولی گفتم که من از خواندن نوشته های شما لذت می برم . قصد اصلی اصلاح دانسته های نادرست خوانندگانی یود که شاید از روال حقوقی قضیه بی اطلاع باشند و به تاٰسّی از نویسنده دچار “بد دانستن” شوند که بارها گفتم جزء خطوط قرمز فکری ِ بنده ی حقیر است . “بد دانستن” از “ندانستن” خیلی بدتره (که خودتون این را بهتر از من می دونید ) و گرنه دوست گرامی وعزیز؛ هیچ الزامی وجود ندارد که یک نویسنده از جزئیات تخصصی هر موضوعی که درباره آن داستان پردازی می کند آگاه باشد فقط به خاطر پرهیز از همان ارائه اطلاعات نادرست به خواننده بهتر است که تحقیقی سطحی در خصوص مورد انجام دهد. من که خودم منبع ِ بی بدیلِ "نادانسته ها " هستم و دلیل حضور ِ گاه وبی گاه بنده در این سایت یا دیگر اجتماعات مجازی یاد گرفتن چیز های بی شماری است که نمی دانم از کسانی که به دلیل خصیصه ی ذاتی گمنامی در محیط مجازی به ضمیمه ی جرأت مندی حضور در سایتی که "تابو شکن " محسوب می شه -لا اقل در ایران مقوله ی سکس هنوز جزء حوزه های دارای هاله ی غیر قابل نزدیک شدن محسوب می شه- عرض می کردم که آدم ها در اینجا به پشت گرمی ِ این خصایص نقاب هائی که به ناچار همه ی ما در دنیای واقعی و البته در جامعه ی سنّت پسند و محافظه کار ِایران به چهره داریم بر می دارند و تازه می شه از اونها چیزهای جالب و بدیعی یاد گرفت و… و… و…
امید وارم شما و دوستان دیگه من را به خاطر این پر گوئی ِ شاید ملال آور ببخشید و هیچ کس زبانم لال شبهه ی انتقاد مغرضانه از شما را از طرف بنده ؛به خاطر لحن ِ شاید کمی بی پرده و بدون تعارف نوشته ی قبلی ام ؛ در ذهن نیاورد -که دور از من باشد - و مثل همیشه نیک روزی و نیک فرجامی همه ی دوستان علی الخصوص شما آرزوی من است

0 ❤️

336112
2012-09-27 19:51:39 +0330 +0330
NA

:Sp :hat: شاهین جان من خودم قلم و داستانتو دوس دارم
ولی خو اخه نوکرتم اومدی ورداشتی داستان جنایی نوشتی
عزیزم اینجور داستانا واسه خانواده سبز چه بدونم راه زندگی یا این کس شعرا خوبه…
اینجا یا باس داستان نوشت که کیر ملت شق بشه
یا باس حالا که قضیه خیانتو مخفی کاریو از این دست چیزاست
پای پلیس این وسط باز نشه و اتفاقات بین زن و مرد نمایش داده بشه دیقا کپ سقفی که فرو ریخت
باشه…

0 ❤️

336113
2012-09-28 15:20:08 +0330 +0330
NA

Damet garm shahin joOoOoOoN,be nazre man bery dastanaye
jenayee benvisy movafaghtary

0 ❤️

336114
2012-09-28 15:28:24 +0330 +0330
NA

Damet garm shahin joOoOoOoN,be nazre man bery dastanaye
jenayee benvisy movafaghtary

0 ❤️

557658
2016-09-23 23:25:54 +0330 +0330

خیلی قصه زندگیت تلخ بود
از این به بعد تصمیم گرفتم دنباله زنه شوهردار نباشم واقعا متاثر شدم از اتفاقاتی که برات افتاده

0 ❤️