حسادت (۱)

1398/02/02

23 سالم بود که این اتفاقات برام افتاد و هنوز که هنوزه وقتی بهشون فکر می کنم با خودم میگم که چطوری این همه ماجرا برام اتفاق افتاد و به این صورت داره سه سال از شروعشون می گذره . داستان از جایی شروع شد که وقتی 23 سالم بود و دانشجو بودم ما یعنی من و خواهرم پریسا و مامانم فهمیدیم که بابام تو تموم این سال ها یه زن دوم داشته و دو سال بعد ازدواج با مامانم من با اون زن که گویا اسمش الهامه ازدواج کرده . الهام خانم حدودا همسن مامان منه که الان باید حدود پنجاه سال رو داشته باشه و یه دختر هم داره به اسم مژگان که از طرف پدر خواهر تنی ما و از مادر هم با ما ناتنی میشه ایشون . مژگان خانم از من هشت نه سال بزرگتره که میشه 31 یا 32 ساله و هنوز مجرده . این اطلاعات رو داییم بدست آورده با تعقیب کردن بابام ؛ وقتی مادرم به بابام شک کرد از داییم خواست که بیوفته دنبالش . آخه بابام این دو سه سال آخر خیلی از خونه میزد بیرون به بهونه رفتن به بندر برای جنس آوردن چند شب خونه نبود . کلا خیلی زمان های زیادی خونه نبود که همین کارش تابلوش کرد پیش مامانم . من اسمم پویاست و با خواهرم پریسا تو یه دانشگاه درس میخونیم چون شهرمون همون یدونه دانشگاه آزاد رو داره . من سازه میخونم و اون ارشد عمران که البته بخاطر شغل پدرمون که پیمانکاره به این رشته علاقه مند شدیم . پدرم دو شغلست که یه فروشگاه بزرگ لوازم الکترونیکی هم داره و اون سفر هاش بخاطر همین بود . حتما با خودتون میگین چطور مادر من زن اول بوده ولی بچه هاش از زن دوم بابام کوچیکترن چون مادر من چند سال بچه دار نشد و با وجود اینکه سن کمی داشت ولی گویا خیلی پیش دکتر رفت تا زود بچه دار بشه . مادرم بعد از شنیدن خبر زن دوم بابام کلا رفت تو لک و خیلی کم حرف شد و بجای دعوا با بابام هیچی بهش نگفت و از ما و داییم هم خواست که حرفی نزنیم تا خودش یه راه حلی واسش پیدا کنه البته برای من و پریسا خیلی سخت و رابطمون با بابامون سرد شده بود . خلاصه اوضاع از جایی پیچیده شد که یه روز که تو حیاط دانشگاه با دوستام وایساده بودیم پریسا بدو بدو اومد سمت من و دستمو گرفتو کشید کنار گفت پویا فهمیدی چی شده ؟ گفتم نه چی ؟ گفت این دختره مژگان اومده دانشگاه ما .گفتم چی اینجا ؟ دانشجو شده ؟ کدوم رشتست ؟ گفت آره فکر کنم رشتش عمران ، گفتم پس خوش بحالت با آبجی جدیدت درس میخونی گفت خفه شو بیا بریم پیداش کنیم گفتم عمرا من نمیخوام ریختشو ببینم میمون بدترکیبو تو برو من پیش دوستامم هر موقع پیداش کردی به منم خبر بده . اونروز هرچقدر پریسا گشت دنبالش پیداش نکرد . امتحانات ترم رو داده بودیم و داشتیم با پریسا تو خونه انتخاب واحد می کردیم که برای درس مقاومت مصالح اسم یکی از استاد ها توجهمو جلب کرد که فامیلیش با فامیلی ما یکی بود فقط یه فر پسوندش داشت ، استاد مژگان کامرانی فر . از مخم دود زد بیرون . به پریسا گفتم خنگه خدا دانشجو نیست استاده گفت کی گفتم آبجی جونت . یدفعه پریسا هم هنگ کرد و زبونش بند اومد . بعد یه دقیقه گفت استاد تو یا من ؟ گفتم من عزیزم ، که اون یهو با جیغ زد و گفت کلاسشو بردار گفتم نمیخوام گفت جون من داداشی بردار منم بیا سر کلاست ببینمش گفتم باشه بابا .
اینجوری شد که آبجی نمیدونم تنی یا ناتنی ما شد استاد ما و قرار شد بریم سر کلاسش . از یه طرف اصلا دوست نداشتم ببینمش از طرف دیگه کنجکاو بودم ببینم شبیه ماست یا نه یعنی مثل پریسا خوشگل هست کلا چه شکلیه از طرفی هم به خودم میگفتم که اون که گناهی نداره بالاخره اون که انتخاب نکرد بچه زن دوم کسی باشه مامانم مقصره نه اون . این فکرا به من حسی میداد که باعث میشد نخوام باهاش بد رفتار کنم . گذشت تا روز موعود رسید و من سر کلاس منتظرش بودم ؛ دلهره داشتم بدنم داشت میلرزید و بدجور استرس گرفته بود که یهو دوستم زد پشت سرم گفت پویا خان میبینم که با استاد فامیلی و کلی از واحد هارو مفتی مفتی پاس میکنی گفتم چرت نگو کدوم فامیلی اون پسوند داره فامیلیش ، ضمنا ما اینجا فامیل نداریم .
بعد از چند دقیقه در باز شد و استاد اومد تو . وقتی دیدمش مخم گیرپاژ کرد ، اصلا باورم نمیشد این خواهر باشه . چه چهره ای چه اندامی چه قدی . یه دختر خوشگل و سفید چهره با اندامی رویایی و قد نسبتا بلند که کفش پاشنه بلندش بهش وقار چند برابر داده بود . با وجود اینکه بخاطر سنش بدنش پر و نسبتا زنونه شده بود ولی صورتش هنوز ضریف کاملا دخترونه بود . مانتو شلوار و مقنعه و کفشش همه زرشکی بود که صورت و دستای سفیدش خیلی خودشو توشون نشون میدادن . مانتوش تا بالای زانوش بود ولی بخاطر اینکه جلوش چاک داشت و شلوارش جذب پاهاش بود میشد فهمید که رون های پر ، زیبا و کشیده ای داره . سینه هاش هم از زیر مانتو کاملا مشخص بود که اندازش باید حدود 80 باشه البته من اینطور فکر میکردم . تو دلم میگفتم یعنی این خواهر منه درسته پریسا خوشگله ولی این واقعا یه حوریه .
بیشتر از اینکه حس کنم خواهرمه عاشقش شده بود ، تو این فکرها بودم که دیدم داره اسم هارو میخونه . وقتی اسم منو خوند یه مکثی کرد و سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد یه لبخند ریز زد که من نفهمیدم از رو حس خواهری بود یا از رو این فکر که میخواد حساب منو برسه . تو کلاس همش حواسم بهش بود . به اندامش به صورتش به لبهاش که موقع حرف زدن خیلی با لبهای پریسا یا حتی بابام فرق داشت . مات مبهوتش بودم که یدفعه برای خوندن یه مطلبی تو کتاب خم شد وای عجب باسنی واقعا تپل و گرد بود . یه نگاهی به بقیه پسرها کردم دیدم همه دارن بهش نگاه میکنن یدفعه عصبانی شدم انگار غیرتی شدم بلند گفتم استاد اون قسمتو نفهمیدم . بلند شد بدون اینکه بیشتر از یه چشم تو چشم بهم نگاه کنه شروع کرد توضیح دادن . کلاس تموم شد و مژگان خانم بدون توجه به کسی از کلاس رفتم بیرون .
دنبالش با سرعت از کلاس رفتم بیرون پشتش راه میرفتم عجب اندامی داشت مخصوصا باسنش که خیلی نسبت به کمرش درشت بود و واقعا زیبایی خاصی بهش داده بود . با سرعت از کنارش رد شدم و گفتم چاکر استاد و از سالن زدم بیرون چون نمیخواستم پیش دوستام تابلو بشه . داشتم میرفتم سمت ماشینم که پریسا از پشت چشمامو گرفت و گفت من کیم ؟ گفتم کر باشم صداتم نشنوم اون عطرت رو که میشناسم خنگول خانم . نشستیم تو ماشین پریسا گفت قبل از اینکه راه بیوفتی بگو چه شکلی بود؟ گفتم نمیگم گفت مسخره نشو من کلاس داشتم نتونستم بیام سرکلاست جراتم ندارم برم اتاق اساتید ببینمش چون با استادمون بحثم شد گفتم همین روز اولی؟ گفت آره استاده پرروهه چششم هیزه ولکن اینارو بگو چطوری بود منم واسش تعریف کردم گفت خوبه خوبه یجوری ازش تعریف میکنی انگار خواهر خودته گفتم خب خله خواهرمونه دیگه گفت هیچم نبیست فقط من خواهرتم اینو تو کلت فرو کن گفتم خب حالا منو نخوری ولی در کل از انصاف نگذریم خوشگل و خوش اندامه و مطمئنن به مادرش رفته چون اصلا شبیه تو نیست گفت یعنی من زشتم گفتم نه ولی شبیه هم نیستین . قرار شد تو جلسه بعدی پریسا هم باهام بیاد تا بتونه مژگان خانم رو ببینی . روز کلاس رسید من و پریسا کنار هم نشسته بودیم؛ با وجود اینکه صندلی ها تک نفره بود ولی صندلی منو پریسا کاملا بهم چسبیده و چون پریسا چپ دست و من راست دست قسمت زیر دستی صندلیمون بینمون قرار نگرفته بود . مژگان خانم اومد داخل کلاس و یه کار جالب کرد که باعث شد نظر من و پریسا بهش بیشتر جلب بشه .
اون قبل از اینکه حضور غیاب کنه بین بچه ها گشت دنبال من و دید که من کنار یه دخترخانم با فاصله نزدیک نشستم . شروع کرد به حضور غیاب کردن و وقتی فهمید که فقط پریسا دستشو بالا نبرده ازش پرسید که با من کلاس داری، پریسا هم در جواب بهش گفت نه به عنوان مهمان اومدم و ایشون هم برادرمه . مژگان خانم در حال درس دادن بود ولی من و پریسا فقط داشتیم سر قیافش با هم بحث می کردیم . من گفتم دیدی گفتم اصلا شبیه ما نیست پریسا گفت شبیه ما نیست ولی خیلی هم خوشگل نیست اونجوری که تو تعریف کردی گفتم خیلی خوبه انصافا هم خوشگله هم خوش هیکل گفت چون بدنش پره اینجوری میگی بدن پر که نمیشه استیل آدم باید لاغر و خوش اندام باشه گفتم چیه بهش حسودیت شد؟ گفت بروبابا به چیه این حسودیم بشه تازشم ایشون حتما با کسی هستن که اندامشون انقدر پر شده گفتم خنگول ازدواج نکرده گفت میدونم عقل کل منظورم ازدواج نبود شاید دوست پسر داره گفتم بعید بدونم بهش نمیاد خیلی سنگین و جدی میاد گفت از قیافه که نمیشه نظر داد . داشتیم باهم حسابی بحث می کردیم که یدفعه صدای مژگان خانم اوم که گفت اگه نمیتونین ساکت باشین یکیتون بره یه جای دیگه بشینه که من گفتم ببخشید استاد .
پریسا گفت خاک برسر پاچه خوارت کنن گفتم ببند بابا . تغریبا نیم ساعت گذشته بود و من دوباره مات و مبهوت صورت و اندا مژگان شده بودم که پریسا بازومو وشکون گرفت و گفت به چی خیره شدی با اون چشمای هیزت؟ گفتم هیچی گفت غلط کردی انگار من خرم اولا اون استادته دوم اون مثل خواهرته گفتم بابا من با قصد خاصی نگاه نمیکنم فقط دارم با تو مقایسش می کنم گفت با چی من اونوقت گفتم با اندامت گفت اندام من به این قشنگی من کجام مثل اون چاقه؟ گفتم اولا اون چاق نیست به قول خودت پره دوما همه چیزشم میزونه بالاتنش، پاهاش همه جاش گفت خجالت بکش گفتم باشه بابا اصلا تو به من چیکار داری گفت حرصم درمیاد یبار نشد از من اینطوری تعریف کنی گفتم اتفاقا من پیش همه از تو تعریف میکنم جلو خودت نمیگم که به خودت مغرور نشی .
رسیدیم خونه موقع پیاده شدن از ماشین یه لحظه چشم افتاد به رون ها و باسن پریسا که تو اون شلوار لی کش روشن حسابی تپل و جذب کننده شده بود . پریسا چند قدم از ماشین دور شده بود که صداش کردم و گفتم پریسا من دارم میرم جایی کار دارم گفت کجا ؟ گفتم چیکار داری تو راستی حالا که بهت خوب دقت کردم دیدم تو هم برای خودت خیلی بی نظیری گفت چی؟ یعنی چی ؟ گفتم از پیشت عالی بودی، کاری نداری من رفتم؛ داشت راه یه چیزی میگفت که من گازشو گرفتم و نزاشتم حرفشو بزنه راستش روم نشد وایسم . حدود دو سه دقیقه که گذشت پریسا به گوشیم اس داد و نوشته بود منظورت چی بود از اون حرف منم براش نوشتم شب میام بهت میگم بعدش یکی دوبار زنگ زد ولی من جوابشو ندادم چون جرات نداشتم و نمیدونستم چی بگم . تا دیروقت پیش رفیقام موندم تا پریسا خوابش ببره و نیاد سراغم . رسیدم خونه و یه راست رفتم تو اتاقم و درو بستم و یه نفس راحت کشیدم . تا خواستم بشینم که دیدم پریسا درو باز کرد اومد تو و درو بست . گفت کجا بودی تا حالا گفتم باید بهت گزارش بدم ؟ گفت نگرانت شدم گوشیتم که جواب نمیدی . تعجب کردم و گفتم ببخشید فکر نمیکردم چشم به راهمی چون به این کارت عادت ندارم . گفت مسخره خودتی نمیشه باهات مثل آدم حرف زد . نشست رو تختم و داشت با گوشیش ور میرفت و منم داشتم لباسامو عوض میکردم که گفت منظورت از حرف صبحت چی بود گفتم کدوم ما زیاد حرف زدیم گفت مسخره بازی در نیار میدونی چیو میگم گفتم آها اونو میگی گفتم آره یادمه گفت خب ؟ گفتم من حرفمو واضح زدم وقتی داشتی از ماشین پیاده میشدی از شپت اتفاقی نگاهت کردم دیدم چیزی از اون یکی خواهرم کم نداری گفت اینجوری نگو اون خواهر تو نیست فقط من خواهرتم گفتم خب حالا هرچی گفت واقعا میگی گفتم آره بخدا . بلند شد بغلم کرد و لپ صورتمو بوسید و گفت فدای داداش کوچولوم بشم و از اتاقم رفت بیرون . من هنوز از سر حرفایی که بهش زده بودم قلبم داشت تندتند میزد و از برخوردش مغزم هنگ کرده بود . اون شب همه فکرم شده بود پریسا ، مژگان و تصویرهایی که ازشون تو ذهنم داشتم .
صبح شده بود و داشتم آماده می شدم برای رفتم دانشگاه که پریسا با یه تیپ خیلی محشر اومد گفت پویا جون منم برسون دم کتابخونه ؟ یه شلوار زرد لیمویی جذب تنش بود که پاچه شلوارش تا وسط ساق پاش بود با کتونی سفیدش و یه مانتو مشکی کش جذب و یه شال لیمویی . گفتم باشه بیا بریم . تو ماشین همش نگاهم به رون ها ش بود گفتم پریسا این لباساتو تازه خریدی ؟ با تعجب گفت دیوونه ای من اینارو سه ماه پیش خریدم تا حالا ده بارم جلوت پوشیدم اون لحظه بود که فهمیدم تا به اون روز اصلا توجه ای به پریسا نمیکردم و چه اشتباهی کرده بودم . بهش گفتم توجه نکرده بودم تا حالا بهشون گفت همینه که توجه نمیکنی بعد به اون پیرزن میگی خوش استیل گفتم آره راست میگی انصافا اصلا بهت اینقدر دقیق توجه نکرده بود که یهو بازومو بشکون گرفت و گفت به چی نگاه میکنی پسره هیز گفتم بهم توجه کن نه چشم چرونی . از ترس نفسم بند اومد یه لحظه گفتم ببخشید آخه شلارت خیلی بهت میاد گفت شوخی کردم مرسی داداشی . رسیدیدم جلو کتابخونه مثل شب قبل کپمو بوسید و رفت . منم گرد کردم سمت دانشگاه ؛ اون روز کلاس نداشتم فقط میخواستم آمار مژگان رو دربیارم . یه یک ساعتی وایساده بودم جلو در دانشگاه که دیدم با ماشینش اومد بیرون . سریع پریدم تو ماشین و افتادم دنبالش . بعد یه ربع رانندگی رفت تو یه پارکینگ پارک کرد و پاده راه افتاد و منم دنبالش که بعد دویست سیصد متر رفت تو یه کافه . نیم ساعتی میپاییدمش و منتظر بودم تا یه کسی که منتظرش هستو ببنیم ولی کسی نیومد . یخورده اینور و اونور نگاه کردم و برگشتم ببینم چیکار میکنه که دیدم از تو کافه خیره شده به من منم هول شدم براش دست تکون دادم و رفتم تو کافه . رفتم سمتش و گفتم اجازه هست بشینم گفت بفرما ؛ همین نشستم با لحنی شاکی گفت نیم ساعته داری آماره منو میگیری ؟ گفتم نیم ساعت نه بابا من داشتم رد میشدم اتفاقی شما رودیدم گفت از جلو پارکینگ متوجهت شدم که داری دنبالم میکنی گفتم پس بخاطر همین قرارتونو کنسل کردین گفت کدوم قرار گفتم با کی قرار داشتین منظورم همونه گفت چی میگی من دو ماهی هست میام این کافه با کسی هم قرار نداشتم گفتم آها پس خیالم راحت شد گفت از چی ؟ گفتم از اینکه خواهرم باکسی ارتباط نداره گفت بزار برسی بعد از این حرفا بزن گفتم چرا همه شما موضوعو انقدر سخت و پیچیده میکنین ، بابای ما دو تا زن گرفته و ما بی اختیار خواهر و برادر شدیم این چیز عجیبی نیست گفت اولا من حسی خواهری نسبت به تو ندارم و دوما حس هم نمیکنم تو برادرمی گفتم منم همینطور ولی نمیشه انکارش کرد . با یه مکثی گفت منظورت چی بود گفتی شما سخت و پیچیدش میکنین ؟ گفتم منظورت شما و خواهرم پریسا هستین اونم مثل شما با این موضوع برخورد میکنه ولی من باهاش مشکلی ندارم چون خواه ناخواه ما باهم نسبت پیدا کردیم و دستمون نبوده گفت آره خب راست میگی .
تقریبا دوساعتی باهم حرف زدیم و دقیقه به دقیقه این دو ساعت که می گذشت بیشتر و بیشتر باهم احساس راحتی میکردیم . بعد از خداحافظی هم تا چند ثانیه با خده به هم نگاه می کردیم . از فردای اون روز ارتباط بین ما راحتتر ، صمیمانهتر و بیشتر شد طوری که تقریبا بیشتر همکلاسی هام بهمون شک کرده بودن فکر میکردن باهم ارتباط داریم که من یه روز سرکلاس به همه این فکرها و حرف ها خاتمه دادم . مژگان داشت درس میداد که من از قصد حرفشو قطع کردم گفتم استاد میشه ما بریم بیرون تلفونمو جواب بدیم خیلی مهمه ؟ اون گفت صبرکنین این بحثو تموم کنم بعد برین گفتم آخه خیلی واجبه گفت نمیشه گفتم بزار برم دیگه آبجی مژگان . با گفتن این حرف کلاس غرق سکوت شد و مژگان صورتش سرخ . بعد چند ثانیه سکوت گفت گفتم نمیشه صبرکنین تا پایان کلاس . دیگه چیزی نگفتم . وقتی کلاس تموم شد مژگان گفت آقای کامرانی بمونید تو کلاس کارتون دارم . وقتی همه از کلاس رفتن بیرون با عصبانیت گفت یه بار دیگه تو کلاس منو آبجی یا مژگان صدا کنی دمار از روزگارت درمیارم گفتم آخه همه بچه ها فکر میکنن ما باهم ارتباط داریم من اینجوری صدات کردم که همه بفهمن ما با هم خواهر و ب … یکدفعه حرفمو قطع کرد و گفت من هیچ برادری نداشتم و ندارم اینو بفهم من باید یه حس برادری بهت داشته باشم تا بتونم قبولت کنم ولی ندارم گفتم نیازی نیست منو به عنوان برادرت بدونی ولی حداقل باهام خوب رفتار کن . با عصبانیت نکاهی بهم کرد و گفت باشه ولی دیگه آبجی صدام نکن و به هیچ عنوان تو کلاس باهام گرم نگیر گفتم چشم آبجی یعنی مژگان جون . یهو خندش گرفت و گفت گمشو بیرون .
از اون روز به بعد رفتار مژگان باهام خیلی بهتر شد و باهم خیلی صمیمی تر شدیم بطوری که گاهی اوقات باهم میرفتیم بیرون مثل کافه ، رستوران یا بازار و باهم خوش بودیم . ظاهرا مژگان هم از اینکه بامن وقت بگذرونه بدش نمیومد و انگار داشت خلا یه چیزی یا کسی رو بامن پر میکرد . زیاد باهم بودنمون باعث شده بود که مژگان مجبور بشه جلو استادهای دیگه ، همکاراهاش و یا دوستاش منو داداش صدا کنه گاهی هم به اسم صدام میکرد ؛ البته منم با این قضیه مشکلی نداشتم و این کار یه پوششی بود روی ارتباط های زیاد ما باهم . با کلی زحمت و خواهش تونستم راضیش کنم بامن بیاد بریم جاده چالوس . یه باغ رستوران تو جاده چالوس پاتوق من و دوستام بود . قرارمون روز جمعه بود و منم کلی به خودم رسیده بودم ، یه تیپ اسپرت روشن با یه کت اسپرت جین که قیافمو کلی عوض کرده بودن . منتظرش بودم تو خیابونشون که بیاد و دل تو دلم نبود . یخورده طول کشید و منم سرگرم انگولک کردن پخش ماشینم شده بودم و نگاهم به خیابونشون نبود . یه لحظه احساس کردم یه نفر داره میاد سمت ماشینم ؛ برگشتم که دیدم مژگان خانم با یه تیپ فضایی داره نزدیک میشه . یه شلوار کتان یا نخ کش جذب سفید تنش بود که تا بالای مچ پاهاش بود و یه کتونی که ترکیبی از رنگ سفید و مرجانی بود که فاصله بین کتونی تا شلوارش پاهای سفید لختش چشممو جذب خودش میکرد ؛ بایه مانتو اسپورت جذب مرجانی که تا وسط روناش بود و یه شال سفید و یه آرایش خیلی ملایم تو طیف صورتی که دل هر مردی رو میبرد چه برسه به من هم بدبخت هم خوشبخت که باید تا غروب این خانم زیبا رو نگاه میکردم و دیگه هیچ کاریم نمیتونستم بکنم . همین که نشست تو ماشین بوی عطرش به عطر من غلبه کرد و فضای ماشینو پر کرد . من هنوز داشتم بهش نگاه میکردم که گفت هوی کجایی تو گفتم خیلی عوض شدی من همیشه تورو با لباس رسمی دانشگاه دیده بودم انتظار این تیپو ازت نداشتم گفت چیه بده مگه گفتم نه اتفاقا خیلی بی نظیری شدی گفت مرسی فکر کردی من همیشه مثل زنای سن بابلا لباس میپوشم را بیوفت دیگه .
تو راه همش نگاهم به سینه های بزرگش و رونهای پرش بود که داشت تو اون شلوار میترکیدن . چند بار زیر چشمی به من نگاه کرد که قشنگ معلوم بود متوجه نگاهام شده واسم جالب بود که خانم بی اعصاب چرا حرفی بهم نمیزنه . اوایل جاده بودیم که ایست بازرسی سپاه بود اولش یه لحظه دلهره به دلم افتاد بعد باخودم گفتم کسخل این خواهرته باهات کاری ندارن که ؛ بهم اشاره کردن که بزنم کنار یکی از اونها اومد جلو گفت مدارکتون لطفا . داشتم مدارکتو میدادم که گفت لطفا صندوق عقب روهم باز کنین . صندوق رو باز کردم و پیاده شدم و رفتم سمتش ؛ یکی دیگه از اونها داشت صندوق رو میگشت . گفتم جناب چیزی شده گفت نه چیز خاصی نیست یه بازرسی سادست امروز جمعست و … ادامه حرفشو نزد ولی متوجه حرفش شدم فقط واسم جالب بود چرا انقدر این مودبه قبلا که جلو منو دوستامو گرفته بودن خیلی بد باهامون حرف میزدن . داشت مدارکمو نگاه میکرد که سرشو آورد بالا گفت کجا انشالله تشریف میبرین گفتم با خواهرم میریم یکی از همین رستوران های داخل جاده . یه لخندی زد و به اون یکی اشاره کرد در صندوقو بنده بعدم مدارکمو داد گفت ببخشید مامجبوریم که من حرفشو قطع کردم گفتم میدونم مدارکمو گرفتمو نشستم تو ماشین .
راه که افتادم مژگان گفت چی میگفتین باهم گفتم یارو فکر کرد دوست دخترمی و منم بهش گفتم تو خواهرمی و داریم میریم رستوران کنار جاده گفت ماکه تابلو نبودیم نگهمون داشت گفتم از نظر شا بله ولی از نظر یه سپاهی این طرز لباس پوشیدن شما معمولی نیست گفت برن گمشن بابا . رسیدیم به رستوران . آلاچیق هاش نزدیک رودخونه بود بخاطر همین یخورده باید تو باغ راه میرفتیم . وسط باغ یه جوب آب رد میشد ؛ مژگان خواست ازش رد بشه من پهلوهاشو گرفتم ، مکثی کرد و گفت دستاتو بردار خودم میتونم که دستامو کشیدم و فهمیدم که هنوز برای لمس کردنش زوده حالا به هر منظور . تقریبا دوسه ساعتی اونجا بودیم و با غذا ، قلیون و چای آتیشی حسابی کیف کردیم . حدود ساعت پنج شیش غروب بود که مژگان پادش کردم و راه افتادم به سمت خونه که دیدم پریسا داره زنگ میزنه ؛ گوشی جواب دادم که پریسا با لحنی عصبانی گفت کجایی گفتم نزدیک خونه چیزی شده ؟ گفت زود بیا کارت دارم . وقتی با ماشین وارد حیاط شدم دیدم پریسا وایساده تو حیاط و اخماش بهم گره خورده . اومد سدیع سوار ماشین شد و گفت کجا بودی تا حالا ؟ گفتم خیلی ببخشید از کی تا حالا باید بهش جواب پس بدم گفت اعصابمو بهم نریز بگو کجا بودی گفتم اوه اوه معلومه میخوای منفجر بشی هیچجا بابا با سینا اینا رفته بودیم جاده چالوس گفت دروغ نگو عوضی سینا و همین ربع پیش دیدم گفت ما اصلا باهم قرار نداشتیم گفتم مچمو گرفتی با دوست دختر جدیدم رفته بودم گفت خفه شو پویا تو دوست دختر نداری منو خر فرض نکن با اون اجوزه رفته بودی نه خیلی خری پویا خیلی گفتم آره با همون رفته بودم دوست داشتم برم خواهرمه توکه با آدم جایی نمیای منم با اون رفتم ؛ دستمو بشکون گرفت و گفت زر نزن مگه من مردم با اون میری تو کی گفتی بیا من باهات نیومدم گفتم دیگه چرت نگو پریسا که دارم قاطی می کنما من ده دفعه بهت گفتم بیا بریم جاده بریم اینور بریم اونور تو گفتی نمیام همین آخرین بار مگه نگفتم بیا سینا و فرشاد هم دارن خواهراشونو میارن توهم با من بیا گفتی حوصله ندارم منم تنها رفتم گفت من اون روز اصلا حال نداشتم گفتم پس گناه من چیه تو آدم نیستی گفت اگه راست میگی همین فرداد بریم گفتم نمیشه فردا کلاس دارم گفت یبار بخاطر خواهرت کلاس نرو تو هر موقع حال نکنی نمیری یبارم بخاطر من نرو گفتم اوووو نمیشه زشته گفت من ازت بزرگترم میگم فردا میریم یعنی میریم گفتم باشه بابا . فردا صبح بزور از خواب پاشدم رفتم دوش گرفتم اصلا حوصله دوباره جاده رفتن نداشتم تا زمانیکه پریسا اومد تو اتاقم . یه ساپورت مشکی پوشیده بود که خیلی هم پاهاشو نپوشونده بود با یه مانو جلوباز آجری رنگ با یه تیشرت مشکی که روش عکس خرگوش نخودی رنگ داشت تاشرتش انقدر کوتاه بود که همه جاش کامل معلوم بود گفت پویا هنوز که نشستی پاشو دیگه گفتم چه خبره داری میری عروسی چیزی که انقدر راحت لباس پوشیدی شما دیگه سنی ازت گذشته گفت خفه شو میمون پاشو بریم گفتم اگه میخوای بیام باید باهام درست حرف بزنی و رفتار کنی گفت چشم داداش جونم پاشو لباساتو بپوش بریم . یه تیپی زدم که از نظر خودم خیلی باحال نبود ولی تا برم سوار ماشین بشم پریسا کلی قربون صدقم رفت نمیدونم واقعا خوشش اومده بود یا داشت فیلم بازی میکرد که جاشو تو دلم از مژگان بیشتر باز کنه . تو جاده همش دستشو میزاشت رو رون پام یا پشت گردنم و گاهی هم لپ صورتمو بوس میکرد از این کاراش واقعا تعجب میکردم چون هرچقدر ما باهم خوب بودیم ولی دیگه اینجوری عاشق هم نبودیم . رفتیم همون رستوران . موقع راه رفتن پریسا بازومو گرفته بود تا رسیدیم به همون جوب ؛ پریسا خواست ازش رد بشه من پهاوهاشو گرفتم و کمک کردم با ناز از اونجا رد بشه داشت جلو دخترها و پسرهایی که اونجا بودن خودنمایی میکرد . وقتی رئ شئ گفت مرسی پویاجون گفتم خواهش میکنم . نشستیم و من مشغول قلیون کشیدن شدم که متوجه شدم پریسا هرچند دقیقه خودشو بهم نزدیکتر میکنه . گفت دیروز اومده بودین همینجا گفتم بله گفت همین آلاچیق گفتم بازم بله گفت چیکار کردین گفتم هیچی دیگه کلی نامزد بازی کردیم چیکار کردیم احمق جون خب قلیون و چایی و غذا و اینچیزا بقیه چیکار میکنن گفت بقیه خیلی کارار میکنن گفتم بقیه با زیداشون اومدن نه با خواهرشون من بدبخت باید با خواهرام بیام تفریح گفت خب دوست دختر پیدا کن اینجوری از اون اجوزه هم دست میکشی میخوای اصلا خودم برات پیدا کنم گفتم نمیخواد دوستای توهم مثل خودت کهن سالن گفت اولا زر نزن دوما من از اون اجوزه خانم سنم کمتره سوما کی گفته از بین دوستام میخوام برات پیدا کنم از دخترای دانشگاه یکی واست جور میکنم گفتم نمیخواد همین مونده تو دانشگاه منو تابلو کنی من اگه تو دانشگاه میخواستم زید پیدا کنم تا حالا هزار بار اینکارو کرده بودم . بیست دقیقه ای که گذشت گفت چقدر میکشی بیا بریم تو این باغه بچرخیم یذره گفتم باشه بریم که نری تو مخم . چند دقیقه ای که راه رفتیم پریسا گفت پویا گفتم بله گفت تو منو دوست داری ؟ گفتم نه خره عاشقتم خب معلومه دوستت دارم گفت پس بیا باهم مثل دوستای اجتماعی باشیم نه خواهر برادر اینجوری توهم احساس میکنی با دوستت اومدی تفریح گفتم مگه میشه تو خواهرمی چطوری باهات دوست باشم تازه اکثر این دوستی های اجتماعی به رابطه نزدیک و زیدبازی خطم میشه گفت خب ما نمیزاریم به اونجا بکشه فقط دوست گفتم باشه ولی نباید زیاد تو کارام دخالت کنی بهم گیر سه پیچ بدیا گفت باشه توهم دیگه به لباس پوشیدن و اینور و انور رفتنم گیر نده باشه گفتم چقدرم گوش میدی با این طرز لباس پوشیدنت گفت خب واسه تو تیپ زدم بی ذوق گفتم آها مرسی .
نزدیگ یه درخت شدیم که خیلی بزرگ بود گقت بیا باهم سلفی بگیریم . وایسادیم کنار هم پریسا صورتشو چسبوند به صورت من و لباشو قنچه کرد سمت لبای من که تقریبا کنار لبهامون بهم چسبیده بود و چندتا عکس گرفت ؛ جلوم ایستاد و تکیه داد به منداشت عکس میگرفت . باسنش کاملا چسبیده بود به کیر من واقعا نرم بود و بزرگ انقدر که با وجود جسه کوچیکترش نسبت به من باسنش کل فضای کیر و رونامو پوشونده بود . چندتا عکس که گرفت به بهونه نگاه کردن اونا از جاش تکون نخورد منم برای نگاه کردن پهلوهاشو گرفتم از سرمو از کنار سرش آوردم جلو . یکمی هم با کیرم به باسنش فشار آوردم . سرشو برگردوند و لپ صورتمو بوس کرد و بهم نگاهی کرد که بدنم یخ کرد من برای اینکه فضا رو عوض کنم گفتم بریم تو آلاچیق . وقتی تو آلاچیق نشسته بودیم پریسا دائما روناهاشو بهم نشون میداد من سر از کاراش درنمیاوردم ولی بدم هم نمیومد چون زیبایی صورتش و اندامش بهم اجازه فکر کردن به اینکه خواهرمه نمیداد . منم دستمو گذاشتم رو رونش و درحال قلیون کشیدن بدون اینکه به صورتش نگاه کنم میمالیدمش .
بعد حدود ده دقیقه از جام بلند شدم گفتم پریسا بریم ؟ گفتم تو که بلند شدی نظر میخوای چیکار . یه ساعت بعدش نزدیک خونه بودیم که پریسا گفت پویا یچیزی بگم ناراحت نمیشی ؟ گفتم نه گفت من اندامم خوبه ؟ گفتم چرا نگفتی من خوشگلم ؟ گفت اونو که خودم میدونم انداممو میگم گفتم خب اگه صورتتو میدونی پس اندامتم میدونی دیگه گفت آخه نظر پسرها با دخترها باهم فرق داره پسرها یجور دیگه آدم رو میبینن گفتم از دید برادری خیلی اندام خوبی داری گفت قرار شد باهم دوست باشیم از دید پسرونت بگو گفتم خب چی بگم تو بدنت بی نقصه بی نقص که چه عرض کنم حرف نداره گفت اینکه کلی بود دقیق بگو گفتم چی میخوای بشنوی ؟

ادامه…

نوشته: Rat-Scream


👍 15
👎 7
68187 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

763077
2019-04-22 20:22:35 +0430 +0430

کوس شر به تمام معنا

0 ❤️

763081
2019-04-22 20:30:01 +0430 +0430

وقتی رئ شئ گفت مرسی

جدا از داستان کسالت اورت اینو برام توضیح بده
و اینم توضیح بده چرا فامیلی خاهر ناتنیت با شما فرق داشت کسخل جان

1 ❤️

763087
2019-04-22 20:36:56 +0430 +0430

کیرم تو اون داستان نصفه و نیمه ات!
کونی به خواهرای خودت هم رحم نمیکنی؟!
آبروی دختره رو بردی تو کلاس بعد تازه رابطتون صمیمی تر شد؟!

1 ❤️

763090
2019-04-22 20:40:51 +0430 +0430
NA

عجب نه نه خنگی داری ، بعد از دو دهه زندگی با بابات تازه فهمیده ،
من میام شهوانی داستان میخونم، زنم صبح میفهمه تگ داستان چی بوده

1 ❤️

763101
2019-04-22 20:51:40 +0430 +0430

دمش گرم سیاست و جسارت و کیاست بابات که تو پیچوندن حرف نداره
یه تاپیک آموزش بزارین لطفا

0 ❤️

763131
2019-04-22 21:44:58 +0430 +0430
NA

دمت گرم باوا تو باید فیلم نامه نویس بشی یعنی دقیقا این رو تو مغزپ مثل فیلم مرور میکردیم اینو فیلم کنی چه بشود

0 ❤️

763173
2019-04-23 03:38:28 +0430 +0430

جالب بود منتظر ادامش هستم

0 ❤️

763184
2019-04-23 06:33:10 +0430 +0430

الان این داستان ادامه داره؟

0 ❤️

763255
2019-04-23 16:51:58 +0430 +0430
NA

بخدا بقرعان ب اون خدا صنعتي رو با سنتي نزنيد!!! نتيجه اش ميشه داستان اين الاغ !!!

اخه احمق الاغ نفهم كدوم استاد دانشگاهي اينجوري رفتار ميكنه ك خواهر احمق تو كرده

چرا فاميلش پسوند اضافه داشت!!!

آخه احمق ي چيزي بگو ك بگنجه!!

4 ❤️

763271
2019-04-23 17:50:10 +0430 +0430

ادامش لطفا

0 ❤️

764678
2019-04-30 08:09:37 +0430 +0430

نویسنده :اصغر فرهادی

1 ❤️

788160
2021-01-24 11:20:07 +0330 +0330

داداش بابات پیمان کاره بعد میره از بندر جنس میاره

از اون جنسا نزن سنتی و صنعتی ترکیب کردن

خواهر ناتنیت از خودت ۸ سال بزرگتره؟ پس ننه ی تو زن دومه
نه اون بنده خدا !

0 ❤️