حقیقت زندگی این است (1)

1392/01/10

آرام و با دستی لرزان گوشی مکالمه را برداشتم, لحظاتی فقط سکوت بین ما حرف میزد, به چشمان خسته و چروکهای صورتش خیره شدم و رطوبت اشک را روی گونه هایم حس کردم.
هفت سال گذشته بود و چیزی از موهای مشکی اش باقی نمانده بود, فقط سفیدی بود و سفیدی!
سلام کردم, با حرکت سر جواب داد.
پرسیدم مادر چرا هر هفته به دیدن من میایی؟
چرا فراموشم نمیکنی؟
هفت سال گذشته و تو هر هفته روی صندلی ملاقات مینشینی و فقط نگاهم میکنی!
از فاطمه چه خبر؟
پدرام درسش را میخواند؟
حرکت سرش به نشانه تایید کمی آرامم میکند.
حدود پانزده دقیقه فرصت ملاقات تمام شد, از پشت شیشه زخیمی که بینمان بود صورتش را بوسیدم و بازهم درخواست کردم به دیدنم نیاید, فراموشم کند و به فاطمه پدرام برسد. گرچه میدانستم بیفایده است و هفته آینده و هفته های بعد از آن نیز همچنان خواهد آمد با چند کیلو میوه و مقداری تنقلات و کمی هم پول.
گوشی را گذاشتم و دستم را به نشانه خدا حافظی تکان دادم ولی او همچنان به من خیره بود بدون هیچ حرکتی.
طبق معمول به دفتر زندان رفتم برای گرفتن محموله ای که برایم گذاشته بود, رسید دادم و تحویلشان گرفتم.
غیر از چند قطره اشکی که در بدو ورودش صورتم را خیس کرد و بغضی که همیشه در گلوم بود, چیزی برای گفتن به هم سلولی هایم نداشتم.
ثریا با آب و تاب از قد رشید و رعنای پسرش میگفت که امروز به ملاقاتش آمده بود.
شیرین از ازدواج قریب الوقوع خواهرش خبر میداد.
خلاصه هرکس از ملاقاتش روایتی داشت که همه غیر از من تشنه شنیدن بودن.
روی تختم دراز کشیدم و به فنرهای تخت بالایی خیره شدم. هنوز چهره مچاله شده مامان و غم بزرگی که در چهره اش فریاد میزد را فراموش نکرده بودم. چشمانم را بستم و در هیاهوی صحبتهای همسلولی هایم به خواب عمیقی فرو رفتم.


تهران - آریاشهر - ادریبهشت 80

با صدای زنگ ساعت روی پاتختی با بی میلی از خواب بیدار شدم, ساعت 6:30 بود.
خیلی سریع کتابهام رو داخل کوله ریختم و بعد از شستن دست و صورت به سمت آشپزخانه رفتم تا یه چیزی بخورم.
باید عجله میکردم وگرنه دوباره از سرویس مدرسه جا میماندم.
خیلی آهسته و بی سرو صدا از خانه خارج شدم تا بقیه را از خواب نازشان بیدار نکنم.
همیشه بهشون حسودیم میشد و برای یک ساعت خواب بیشتر حاظر به هرکاری بودم ولی خوب امکانش نبود, باید سر ساعت به مدرسه میرسیدم. خودم رو با این موضوع دلداری میدادم که امسال سال آخرم و تا چند ماه دیگه از دست این ساعت موزیکال راحت میشم. حس تنفر عجیبی نسبت به اون ساعت پیدا کرده بودم.
تا محل سوار شدن حدود 7 یا 8 دقیقه پیاده روی داشتم که این سخت ترین قسمت شروع روز بود.

خوشبختانه در آخرین لحظات به سرویس رسیدم ; طبق معمول همیشه پریسا صندلی کناریش را برام نگه داشته بود.
بعداز خوشوبش های همیشگی سکوت بینمان حاکم شد و هرکس در افکار خودش غوطه ور.
حدود 15 الی 20 دقیقه طول میکشید تا به مدرسه برسیم.
تو این فاصله داشتم به حرفهای دیروز بهادر فکر میکردم و در پی یک آنالیز دقیق از گفته هاش بودم که با صدای آقا محسن راننده مینیبوس که حاکی از پایان مسیر بود به خودم آمدم.
“دبیرستان و پیش دانشگاهی فرزانگان. . . . . تهران”
این اسم طولانی برام مثل یک کابوس شده بود چون تمام خانواده باتوجه به مدرسه ای که میرفتم ازم انتظار رتبه تک رقمی داشتن و این موضوع رو همیشه بهم گوشزد میکردن.
ترس از اینکه قادر به برآورده کردن انتظاراتشان نباشم از من یک دانش آموز ضعیف النفس ساخته بود.
بابا فوق لیسانس مهندسی مکانیک داره و مدیر یکی از پروژه های نفتی. مامان هم فوق لیسانس ادبیات و دبیره.
ساعت 3:30 مدرسه تعطیل شد, امروز باید به بهادر جواب میدادم ولی حقیقتا" چه جوابی داشتم که بدم؟
زودتر از سرویس پیاده شدم که از یک تلفن کارتی که همون نزدیکی ها و در جای خلوتی بود بهش زنگ بزنم و با یک جواب قاطع آب پاکیو رو دستش بریزم. همش خدا خدا میکردم خونه باشه چون امکان بیرون آمدن مجدد وجود نداشت.
تو اون ساعت از روز خیابونها خلوت بود و کسی تو صف تلفن نبود. شماره را گرفتم و منتظر شدم جواب بده. بعد 6 یا 7 بوق بالاخره گوشی رو برداشت, از گرفتگی صداش فهمیدم خواب بوده. به محضی که صدای منو شنید سینه اش را صاف کرد و با یک لحن خاص خوشحالیش رو از شنیدن صدای من ابراز کرد.
حالا وقت جواب من به درخواست دیروزش بود, منتظر بودم نتیجه فکر کردنم رو ازم بپرسه ولی خبری از درخواست نتیجه نبود. امیدوار بودم که فراموش کردهکرده باشه , فرصت زیادی نداشتم خیلی سریع از حال و احوالش پرسیدم و اینکه درسهاشو میخونه یا نه و صحبت های همیشگی. وقتی ازش خداحافظی کردم در آخرین لحظه گفت راستی کیژان فکرهاتو کردی؟!
عرق سردی تمام بدنم رو گرفت و مدتی سکوت کردم که با الو… الو… های بهادر به خودم اومدم و گفتم: چی گفتی؟
دوباره گفت فکر کردی راجع به حرفهام؟
چی باید میگفتم؟ حتی فکر یک لحظه دوری و جدایی از بهادر دیوونم میکرد. جواب منفی من به منزله از دست دادن بهادر برای همیشه بود. از دست دادن اولین عشق زندگیم که سه سال هر شب به عشق اون سر روی بالش میذاشتم و هرکدوم از نامه هاش رو صدها بار میخوندم و دیوانه وار میپرستیدمش!
اگر هم جوابم مثبت بود باید وارد یک فاز جدیدی از زندگی میشدم که حتی فکر کردن به عواقبش هم تنم رو میلرزوند.
دوباره گفت الو… الو… کجایی کیژان؟ هستی؟
ازش خواستم که فردا همین موقع جوابش را بدم که مخالفت کرد و اسرار داشت که باید همین الان جوابش رو بگیره!
در نتیجه التماسهای من موافقت کرد که فردا نتیجه را بهش اعلام کنم و با تحکم بهم فهموند که این آخرین فرصته!
با دست و پای یخ زده و استرس فراوان پیاده به سمت خونه حرکت کردم. توی راه برای هزارمین بار درخواست دیروز بهادر را بررسی کردم ولی بازهم به هیچ نتیجه ای نرسیدم.
چطور میتونستم با بهادر بخوابم؟ طی سه سال رابطه پاکی که باهم داشتیم حتی حرفی از سکس بین ما رد و بدل نشده بود! اینقدر پسر با حیایی بود که بیشتر از گرفتن دستم پیش نرفت و هیچوقت سعی نکرد پرده حیای بینمون رو کنار بزنه ولی الان دو ماهه که بهانه گیر شده, اول از بوسیدن شروع کرد. اسرار داشت در قرارهای محدودی که داریم حتما" ببوسمش. من هم چون خودم تمایل داشتم مخالفتی نکردم فقط در حد یک روبوسی ساده. ولی بهادر پاشو فراتر گذاشت و هر چند روز یکبار بهانه ی جدیدی میگرفت. از رابطه عشق و سکس برام میگفت و دلایل فلسفی براش میاورد تا بلکه من راضی بشم. حرفهاش درست بود ولی از نظر من منطق اون در زمان بعداز ازدواج صدق میکرد نه قبلش.
تا اینکه صبرش تمام شد و برام یک ضرب العجل تعیین کرد و ملاک سنجش عشق من به خودش را در رضایت به شروع روابط سکسی میدانست!!!
من خانواده خشک و مذهبی ندارم ولی یک سری قوانین خاص در خانه ما حاکمه که یک جو فرهنگی و سالم درست کرده.
مثل محکوم به مرگی که یک روز دیگه بهش فرصت زندگی داده باشن از خدا تشکر کردم بابت فرصت 24 ساعته ای که بهادر بهم داده بود.
بدون اینکه متوجه گذر زمان و مسافت طی شده باشم به جلو در خانه رسیدم. میدونستم که فقط فاطمه و پدرام خونه هستن چون مامان دوشنبه ها تمام وقت کلاس داشت و بابا هم همیشه 5 الی 6 عصر میرسید خونه.
حال و حوصله پیدا کردن کلید در رو از توی کیف شلوغ و بهم ریخته ام نداشتم , زنگ زدم و بعد از باز شدن در رفتم بالا.
زنگ در ورودی آپارتمانو که زدم با کمال تعجب دیدم مامان باز کرد با چهره ای ناراحت و ابروهایی درهم کشیده! سلام دادم و به سردی جواب گرفتم. جرات نکردم دلیل این حالشو بپرسم و اینکه چرا این وقت روز سر کار نیست.
با یه حالت معنی داری به ساعت دیواری نگاه کرد و پرسید: تا حالا کجا بودی؟ میدونی ساعت چنده؟ قلبم چند ثانیه از تپش افتاد, با ترس و زیر چشمی به ساعت نیم نگاهی انداختم و تازه اون موقع بود که فهمیدم چه گندی زدم! حالا چی باید میگفتم؟ چی داشتم که بگم؟
دوباره ولی با صدایی بلندتر گفت: امیدوارم دلیل منطقی واسه یک ساعت و نیم تاخیرت داشته باشی! منتظرم جواب بدی… به پریسا زنگ زدم گفت یک چهار راه زودتر پیاده شدی, مدرسه هم سر وقت همیشگی تعطیل شده!
حرفی برای گفتن نداشتم. با توجه به صحبتش با پریسا راهی برای دروغ گفتن هم نبود. فقط سرم رو پایین انداختم و به طرح گلهای قالی خیره شدم.
قدم زدنهای مامان داشت روانیم میکرد.
یک لحظه با فریاد بلند مامان رعشه به تنم افتاد و نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه. بغضی که چند روز بود بخاطر تغییر رفتارهای بهادر تو گلوم حبس کرده بودم با فریاد مامان خود نمایی کرد و با آخرین توان از وجودم تخلیه شد.
زجه های من تاثیری در مامان نداشت و اون دنبال یک جواب منطقی از طرف من بود.
قضیه با یک سیلی محکم و تهدید من از طرف اون که باید پدرت تکلیفت رو روشن کنه موقتا" ختم شد و دلشوره مثل خوره به جون من افتاد که حالا کی جواب بابا رو بده!!!
پدرام بیچاره هم این وسط اشکش دراومده بود و حسابی از این سرو صداهای مامان ترسیده بود. اصولا" اینجور اتفقات تو خونه ما به ندرت پیش میاد به همین دلیل فاطمه مثل موش تو اتاقش مخفی شده بود و پدرام هم از ترس به خودش میلرزید.
تصمیم گرفتم تا اومدن بابا به پیشنهاد بهادر فکر کنم و وقت رو از دست ندم ولی هرچی تلاش کردم افکارم متمرکز نشد که نشد.
ساعت حدودا" 18:15 بود و قلب من داشت از سینم بیرون میزد. تصور اینکه الان عکس العمل بابا چیه و چطور باید جلوش وایسم و تو چشماش نگاه کنم نفسم رو بند میاورد.
با صدای زنگ درب ورودی آپارتمان بی اختیار سرم گیج رفت و با شنیدن صدای بابا که داشت مامان رو صدا میزد خون توی رگهام خشکید!!!

مثل بید به خودم میلرزیدم و منتظر یک هوای طوفانی بودم. رفتم زیر پتو تا شاید کمی از لرزش دست و پا و دندونام کم بشه ولی خیالی بود باطل، چون لرزش من حاصل سرما نبود تنها دلیلش ترس بود و استرس.
از کمبود اکسیژن دچار نفس تنگی شدم به همین دلیل گوشه پتو رو کنار زدم تا بهتر نفس بکشم، این کار باعث شد صدای بیرون از اطاق را بهتر بشنوم. مکالمه نامفهومی که بین بابا و مامان بود توجهم رو جلب کرد و ضربان قلبم دو برابر شد. اطمینان داشتم که مامان داره برام آش میپذه اونم چه آشی با یک وجب روغن!
هرچی تلاش کردم چیزی متوجه نشدم، فقط یکی دوبار اسم خودمو شنیدم. دیگه کاملا" اطمینان داشتم کار از کار گذشته و باید در انتظار خشم ویران کننده بابا باشم! ولی کدام خشم؟ بابا که همیشه با ما مثل یک دوست بود و هیچوقت حتی صداشو رو ما بلند نکرده بود! البته نیازی نبود چون من، مامان، فاطمه و پدرام آنچنان ازش حساب میبردیم که هیچوقت باعث عصبانیتش نشدیم ولی امروز قطعا" آتشفشان خاموش فوران میکرد و اون روی سکه رو نشونمون میداد!
کاری جز انتظار نداشتم. نیم ساعت بعد با صدای بابا به خودم اومدم که مثل همیشه و با همون لحن مهربون داشت صدام میکرد!!!
مثل فنر از رو تخت بلند شدم و با تعجب بهش نگاه کردم.
-“پس سلامت کو دخملی؟”
از خوشحالی بغلش کردم و گفتم:
-“ببخشید بابا جون از خواب پریدم یادم رفت سلام کنم”
پیشونیم رو بوسید و پرسید:
-“چه خبر؟ چرا رنگت اینقدر پریده؟”
چی باید میگفتم؟ دوباره گندی که امروز زدم یادم اومد ولی خودمو کنترل کردم و گفتم:
-“کمی سرگیجه دارم، شاید فشارم افتاده باشه!”
-“استراحت کن عزیزم اگر بهتر نشدی خبرم کن تا ببرمت درمانگاه، راستی بعداز شام اگه حالت بهتر شد یه گَپ کوچولو باهم بزنیم”
از چهره آرام و کلام مهربونش فهمیدم وضع اینقدرها هم خراب نیست و کمی به خودم مسلط شدم.
با بی میلی چند لقمه کتلت خوردم و منتظر شدم تا بابا هم غذاش رو تموم کنه بعد از سر میز بلند شم. میدونستم که بلافاصله سراغم نمیاد چون طبق عادت همیشه بعداز غذا یه چایی بشکه ای مینوشید و پشتش هم یک نخ سیگار رو با لذت میکشید و من تا اون موقع زمان داشتم تا خودم رو برای مواجهه با او آماده کنم.
توی افکارم بودم که با صدای بابا به خودم اومدم و به احترامش از جام بلند شدم، روی لبه تختم نشستم و مضطرب و نگران در انتظار صحبتهاش بودم.
با لبخند همیشگیش و اون نگاه مهربونش بهم خیره شد و بعداز پرسیدن حالم و اینکه بهتر شدم یا نه گفت:
-“کیژان دختر گلم تابحال شده سرت داد بکشم؟”
با حرکت سر جواب دادم، خیر
-“هیچوقت تو رو تنبیه بدنی کردم؟”
باز همون پاسخ قبلی رو تکرار کردم
در کمال آرامش و با لحنی آرام ادامه داد:
-“پس لزومی نداره از من بترسی، حالا صادقانه جواب منو بده چون اگر غیر از این باشه و بخوای داستان برام ردیف کنی اون موقع قضیه یه طور دیگه میشه، دلیل تاخیر امروزت چی بوده کیژان؟”
اطمینان داشتم مامان پشت در فالگوش ایستاده و منتظر جواب منه و همین موضوع بیشتر عصبیم میکرد و تمرکزم رو بهم میریخت!
بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم، تصمیمی که شاید در عین بی اهمیتی و سادگی در سرنوشت من تأثیر محسوسی داشت!
تصمیم گرفتم به قول بابا یک داستان ساختگی ردیف کنم و با گریه و زاری و مظلوم نمایی قضیه رو ماست مالی کنم. خوشبختانه نقشم رو خوب بازی کردم و بابا مجاب شد که داستانم دروغ نیست یا شاید هم وانمود میکرد که مجاب شده…!
کابوس بازجویی های بابا و مامان تموم شد و به یک آرامش نسبی رسیدم ولی بدنم از فشار استرس حسابی کرخت شده بود. همینطور که از پیروزی در این بازجویی سرمست و خوشحال بودم ناگهان با بخاطر آوردن دلیل تأخیر امروزم درد شدیدی در شقیقه هام پیچید که یک لحظه چشمهام سیاهی رفت. سرمستی من دوامی نداشت و اینبار نوبت کابوسی بود که بهادر برام درست کرده بود. سعی کردم افکارم رو متمرکز کنم تا قادر به گرفتن یک تصمیم درست باشم.
بعداز کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیم گرفتم به این رابطه خاتمه بدم و فردا جواب منفی خودم رو بهش اعلام کنم. تصمیم کاملا" قطعی بود و هیچ تردیدی در این باره نداشتم.
ساعت موزیکال با اون صدای آزار دهنده خبر از شروع روز میداد. روزی که
باید آخرین روز رابطه من و بهادر باشه.
تاریخ امروز را مثل اولین روز آشنایی در سررسیدم علامت میزنم. سه سال و دو ماه و دوازده روز! چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که بعداز سه ماه تعقیب روزانه بهادر و پاره کردن صدها نامه نخونده بالاخره شماره خانه شان رو با هزار ناز و غمزه گرفتم!
حالم اصلا خوب نبود. بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون و چند دقیقه زودتر از همیشه به ایستگاه سرویس مدرسه رسیدم. توی این فاصله کوتاه تمام خاطرات تلخ و شیرینی که با بهادر داشتم را مرور کردم و بی اختیار اشکهام سرازیر شد، ولی چاره ای جز جدایی نداشتم چون برآورده کردن درخواستش اصلا" برام مقدور نبود.
با دیدن مینیبوس اشکهامو پاک کردم و بعداز سوار شدن طبق معمول همیشه پیش پریسا نشستم ولی فقط سلام کردم و نگاهم رو ازش دزدیدم چون نمیخواستم چشمهای قرمزم رو ببینه و متوجه گریه هام بشه. اون روز فقط جسمم سر کلاس بود و روحم بی هدف در دنیایی که برام غریبه بود و قبلا" هیچوقت حسش نکرده بودم سرگردان می چرخید.
بخاطر تأخیر دیروز مطمئن بودم که تا مدتی مامان ساعت ورود و خروجم رو کنترل میکنه پس امکان تماس از بیرون رو نداشتم و باید یکسر میرفتم خونه و منتظر یک فرصت مناسب برای تماس از تلفن خونه بودم تا تصمیمم رو بهش اعلام کنم.
خوشبختانه فرصت رو بدست آوردم و شماره خونه بهادر رو گرفتم که با اولین زنگ جواب داد! فشار حاصل از بغض حبس شده در گلوم داشت حنجره ام رو پاره میکرد. فکر از دست دادنش داشت منو میکشت و از طرف دیگه شدیدا" ازش عصبانی و دلخور بودم چون میدیدم بعداز گذشت زمانی طولانی که صادقانه و بی ریا احساس و عشقم رو تقدیمش کرده بودم حالا باید خودم رو با تقدیم جسمم بهش اثبات کنم!
یعنی اینهمه مدت هیچ؟ یعنی عشقم هنوز بهش ثابت نشده که ملاک علاقه ام را سکس میدونه؟
باید این حرفها رو بهش میزدم تا عقده نشه تو دلم. باید بهش میفهموندم که من نمیتونم وسیله خوشگذرونیش باشم و بعد مثل آب نبات چوبی که وقتی شیرینیش تمام میشه و چوبش رو دور میندازن وقتی ازم سیر شد دورم بندازه و بره یه آب نبات دیگه بگیره!
تمام این افکار در عرض چند ثانیه از مغزم عبور کرد و با شنیدن صدای بشاش بهادر ابر تخیلاتم متلاشی شد و فهمیدم که وقتش رسیده، تا خواستم حرف بزنم پیشدستی کردو گفت امروز بهترین روز زندگیشه چون اطمینان داره جواب من به درخواستش مثبته! ولی خبر نداشت که من تصمیمم رو از قبل گرفتم و هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه اونو عوض کنه!
گفتم:
-" لطفا ساکت شو بهادر! هر لحظه ممکنه کسی بیاد و مجبور بشم که تلفن رو قطع کنم پس اجازه بده تا حرفهامو بهت بزنم"
صداشو مثل یک بچه کرد و گفت:
-“چشم خانمها مقدم هستن! سراپا گوشم و آماده شنیدن صدای قشنگت.”
حالا نوبت من بود، باید از یک جایی شروع میکردم ولی از کجا؟ کلی حرف داشتم باهاش به اندازه یک کتاب ولی نه زمان کافی داشتم و نه زبانم یاری میکرد!
داشتم برای شروع نطقم دنبال موضوع میگشتم که گفت:
-“خوب وقت شما تمام شد و همه حرفهاتو شنیدم. از اینکه جواب مثبت دادی خیلی خوشحالم کردی عزیزم میدونستم نا امیدم نمیکنی!”
با عصبانیت گفتم:
-“ولی من که حرفی نزدم! چرا شلوغش میکنی؟”
نذاشت ادامه بدم و گفت:
-“چرا عزیزم تو با سکوتت رضایتت رو اعلام کردی! میدونم شرم و حیا باعث شد که مستقیم جواب ندادی!”
دیگه نمیتونستم تحملش کنم و سرش فریاد کشیدم:
-“خفه شو… این مزخرفات چیه از خودت در میاری؟ جواب من منفیه و اصلا” هم برام مهم نیست تو چی فکر میکنی. عشقی که به واسطه سکس برقرار باشه عشق نیست یک هوسه، متاسفم که تاحالا فکر میکردم عشقی آسمونی و اهورایی بین ما حاکمه!"
دیگه نتونستم ادامه بدم و بغضم ترکید و با هق هق گریه آخرین جمله رو بهش گفتم:
-“خیلی پستی بهادر”
در طول مدتی که یک ریز سرش فریاد میزدم فقط سکوت کرد و تا آخر مکالمه توی شوک موند.
گوشی رو قطع کردم و رفتم توی اتاقم و به اتفاق امروز فکر میکردم، به اینکه چطور علی رقم میل باطنیم اینطور قاطعانه و در کمال بی رحمی آب پاکی رو روی دستش ریختم! ولی حق با من بود، نمیشه به برخورد من با بهادر برچسب بی رحمی و رزالت زد! رفتار امروزم ناشی از غلبه عقل بر احساس بود و …
با این حرفها سعی داشتم خودم رو قانع کنم تا بتونم بر نیروی قوی احساسم که مثل یک شیطان داشت منو از تصمیمم پشیمون میکرد چیره بشم.
روزها و ماه ها گذشت و پیغام و پسغام ها و تهدیدها و التماسهای بهادر کاری از پیش نبرد.
با اینکه از نظر روحی خورد و داغون شده بودم ولی مقاومت کردم و به سختی از قلبم خارجش کردم. قلبی که همیشه سرشار از محبت و شادی و شیطنت بود الان به یک تکه سنگ خارا تبدیل شده بود و تمام راههای ورودیش مثل گاو صندوق بسته شده بودن!
بعداز آخرین تماس تلفنی که باهاش داشتم چندین بار سر راهم قرار گرفت و با الفاظ رکیک تحقیرم کرد و چند بار هم تهدید کرد که ازم انتقام میگیره.
اینها همه دست به دست هم داد تا حس تنفر را در خودم تقویت کنم و به همان اندازه که عاشقش بودم ازش متنفر باشم.
سه ماه گذشت و باید خودم رو برای آزمون معرفی برای شرکت در امتحانات نهایی سال چهارم آماده میکردم.
مدرسه از آخر اسفند تا موقع امتحانات خرداد تعطیل بود و بالتبع تو این مدت بیشتر وقتم رو خونه بودم و با یک انرژی مضاعف به درسهام رسیدگی میکردم.
همانطور که انتظار میرفت در آزمون نفر اول شدم و برگه معرفی را دریافت کردم. حالا وقت خرخونی برای امتحانات نهایی بود.
در این مدت چون از خونه بیرون نمیرفتم و به هیچ تلفنی هم جواب نمیدادم بهادر و خاطراتش مثل یک تصویر نامفهوم در حافظه ام خودنمایی میکرد، ولی محو نشده بود!
بعداز امتحانات سال آخر تمام انرژیم روی در درس و کتاب متمرکز شد که از عهده غول بی شاخ و دمی به نام “کنکور” بر بیام.
چند سالی میشد که یک دانشگاه جدید تأسیس شده بود که بهش میگفتن دانشگاه آزاد. پولی بود و مدرکش تازه مورد قبول وزارت علوم قرار گرفته بود ولی خیلی بهش توجه نمیشد اما نوک پیکان من فقط دانشگاه تهران را هدف گرفته بود ولاغیر!

دو سال بعد
تهران، دانشگاه شهید بهشتی، دانشکده پزشکی

-“چقدر کلاس دکتر ربیعی خسته کننده و کسالت آوره! کاش >>آناتومی سر و گردن<< رو با استاد کریمی میگرفتم همش تقصیر تو بود عوضی هی گفتی هردومون با یه استاد بگیریم! خوب شد حالا؟ هردو تا مونو میندازه!
-“کیژان…”
-“چیه؟”
-“تو هم متوجه اون ماشینه شدی؟”
-“کدوم ماشین؟”
-“همین مدل بالاهه رو میگم دیوونه! سفید رنگه…”
-“نه تاحالا ندیدمش چطور مگه؟”
-“الان یکی دو روزه هروقت ما اومدیم بیرون اینجا پارک کرده و بهمون نیگاه میکنه! ببین میشناسیش؟”
-“من چه میدونم کیه! اصلا به ما چه! شاید کار داره. نترس منو تو دزد نبریم. تو که شکل سگ آقای پتیبل هستی منم که شبیه کینگ کونگ هستم! بیخودی خوشحال نشو کسی با منو تو کاری نداره!”
-“خیلی پر رویی کیژان خودت چی” شکل وزغی منتها کمی خوشگلتری!”
شب که رفتم خونه به مکالمه امروزم با “پانته آ” فکر کردم. راستی چرا اینقدر خشن شدم؟ چرا دیگه نمیتونم با کسی ارتباط برقرار کنم؟ چرا از پسرهای همکلاسیم میترسم و ازشون مثل جزامی ها دوری میکنم؟!
یعنی شکست در یک عشق کودکانه و احمقانه اینقدر موثره؟ الان دوسال گذشته و دیگه هیچ رد پایی از بهادر تو زندگی من دیده نمیشه پس چرا من هنوز اینجوریم؟
هرچی تلاش کردم و خودمو به در و دیوار زدم به نتیجه ای نرسیدم!
تا شنبه کلاس نداشتم. به همین دلیل همراه خانواده رفتیم چالوس. تو این سه روزی که اونجا بودیم احساس کردم یکی دو بار اون ماشین سفید رنگو دیدم ولی اهمیتی ندادم و گفتم حتما شباهت بوده. تو این مملکت که فقط یه دونه از این ماشینا نیست که!
مسافرت خوبی بود و خستگی درس و دانشگاه را مقداری از تنم خارج کرد.
صبح شنبه وقتی داشتم از پیاده رو به درب ورودی دانشکده نزدیک میشدم باز همون ماشین رو دیدم که اینبار کنجکاو شدم ببینم این آدم بیکار کیه!
خیلی ماهرانه و زیر چشمی به راننده نیم نگاهی انداختم که دیدم یک جوان 22 - 25 ساله با یک ریش نسبتا بلند ویک عینک آفتابی پشت رول نشسته و داره جدول حل میکنه!!!
خیلی سریع از اونجا گذشتم و موضوع رو فراموش کردم.
این روند حدود یک ماه و نیم ادامه داشت و تقریبا من و پانته آ به حضورش عادت کرده بودیم طوری که اگه یک روز نمیومد جای خالیش مشخص بود!!!
دوشنبه کلاس >>جنین شناسی<< تشکیل نشد و چون بعدِ اون کلاس نداشتم تصمیم گرفتم بخشی از مسیر خونه رو پیاده برم. از پیاده روی خوشم میاد خصوصا" منطقه ای که دانشگاه ما واقع شده آب و هوای خیلی خوبی داره و جون میده واسه قدم زدن. ده دقیقه ای میشد که حرکت کرده بودم که متوجه حرکت آهسته یک اتومبیل پشت سرم با فاصله ای کم شدم! وقتی خواستم از احساسم اطمینان حاصل کنم با کمال تعجب دیدم همون ماشین سفید رنگ با همون راننده مرموز داره تعقیبم میکنه! عرق سردی به پیشانیم نشست و لرزش خفیفی که حاکی از ترس و اضطراب بود تمام بدنم رو در بر گرفت. سعی کردم سرعتم رو بیشتر کنم شاید ازش فاصله بگیرم ولی فایده ای نداشت چون پدال گاز اون ماشین با سرعت حرکت من تنظیم شده بود!
این موش و گربه بازی تا اولین میدان ادامه داشت، برای رهایی از دست این مزاحم ناشناس بلافاصله یک تاکسی را با دو برابر کرایه معمول دربست کردم برای خونه. تا یک مسیر کوتاه همچنان به تعقیب خودش ادامه داد ولی بعد مسیرش رو عوض کرد. نفس راحتی کشیدم و با بدنی کوفته از استرس رو تختم دراز کشیدم و در فکر اتومبیل سفید رنگ بودم و آنالیز اتفاق امروز و اصلا متوجه سنگینی پلکهام و بسته شدنشون نشدم.

ادامه دارد…

((با سپاس فراوان از هیوای عزیزم بخاطر حمایت بی دریغش و ویرایش عالی داستان))

Pentagon U.S.Army
پژمان


👍 0
👎 0
50026 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

370985
2013-03-30 09:15:19 +0430 +0430
NA

داستان قشنگی بود منتظر ادامه ش هستم

0 ❤️

370986
2013-03-30 09:21:06 +0430 +0430

پژمان عزیز…
ممنون از داستان بسیار زیبات…
البته انگار نسخه ویرایش نهاییش نیست. درسته؟
هنوز یه مقدار غلط املائی و نگارشی داره.
برمیگردم و نظر کلی خودمو میگم.

0 ❤️

370987
2013-03-30 10:24:38 +0430 +0430
NA

بیصبرانه منتظر ادامه داستانتم…مرسی

0 ❤️

370988
2013-03-30 10:40:04 +0430 +0430

من یه داستان ديگه با همين سوژه خوندم چجوریه پژمان جان؟فقط این کامل تر و بهتره تا اينجا خوب بود,چارچوب ,شخصيت پردازی انسجام و روند داستان خوب و به جا بود منتظر ادامه داستانت هستم موفق باشي

0 ❤️

370989
2013-03-30 12:17:49 +0430 +0430
NA

قشنگه رمانت ادامه بده حدس ميزنم صاب ماشينه همو بهادره

0 ❤️

370990
2013-03-30 14:32:06 +0430 +0430
NA

عالی بود. داستانی که شما بنویسی و هیوای عزیز ویرایش کنن که حرف نخواهد داشت. ولی انگار که اون نسخه ای نیست که هیوا ویرایش نهایی کرده باشه. در هر حال دستتون درد نکنه هم پژمان عزیز و هم هیوا سرور عزیزم

0 ❤️

370991
2013-03-30 16:10:47 +0430 +0430
NA

بعد امتحانات نهایی سال4 حدود 1.5 ماه واسه کنکور خوندن وقته هیچ ادم بااستعداد و تیزهوشی با 1.5 ماه پزشکی شهیدبهشتی رو نمیاره
کاملا رمانی تخمی تخیلی ابکیه ایرانیه

0 ❤️

370992
2013-03-30 16:36:05 +0430 +0430
NA

داستان جالبی بود مرسی
تا چند خط تصورم این بود که شخصیت اصلی مرده اما بیشتر متاثر شدم وقتی دیدم اینطور نیست
خیلی غم انگیزه ، زندان زنان

0 ❤️

370993
2013-03-30 16:43:58 +0430 +0430
NA

woooow perfect

0 ❤️

370994
2013-03-30 17:00:17 +0430 +0430
NA

kordi azizam?kheili ghashang bod.edame bede…

0 ❤️

370995
2013-03-30 17:11:24 +0430 +0430
NA

خیلی خوب بود ؛ البته با کمی اغماض، با علاقه خواندم و فقط یک سوال دارم که اگر مسخره بود خیلی به من نخندید ! مگه در داستانهای دنباله دار بعد از اسم شماره ی قسمتش را نمی نویسند مثلن “حقیقت زندگی این است -1”؟؟ یا من اشتباه می کنم وقسمت اول از این قاعده مستثنی است؟

0 ❤️

370996
2013-03-30 17:28:14 +0430 +0430
NA

داستان جالبى بود، و قبل ورود نقش اول به دانشگاه نزديک به واقعيته.
حدث ميزنم راننده ماشين از طرف بهادره و آخر سر از طرف اون انتقام بى موردش رو ميگيره، و به يه سکس زورکى منجر ميشه!منتها نقش اول داستان مرتکب قتل ميشه و به زندان ميفته…!!!

0 ❤️

370997
2013-03-31 01:05:23 +0430 +0430
NA

مرسی ، داداش داستانت زیبا و جالب بود ازبان جنس مخالف نوشتن کار سختیه که شما بخوبی از پس اون براومدی

0 ❤️

370998
2013-03-31 01:18:52 +0430 +0430
NA

منتظر ادامه داستانیم

0 ❤️

370999
2013-03-31 07:11:47 +0430 +0430
NA

خوب بود ولی خییییلی طول دادی و این اذیت میکنه یه کم خلاصه تر عاالی

ه

0 ❤️

371001
2013-04-02 09:23:00 +0430 +0430
NA

پيرو صحبت هاي سپيده جان منم اين داستان رو ناقص تر و كوتاه تر قبلاً خوندم والان كه داشتم اين قسمت رو ميخوندم گفتم شايد اشتباه تايپي در مورد قسمت 1 و 2 اين داستان پيش اومده كه ديدم نه از اول نوشته شده ولي كاملتر.
بهرحال قلم زيبايي داريم منتظر ادامش هستم
امتياز كامل تقديم شما :)

0 ❤️

371002
2013-04-02 17:24:48 +0430 +0430

چیزی رو که من مطمئنم اینه که سال80 ثلفن عمومی کارتی نبوده:-D

0 ❤️

371003
2013-04-06 06:08:11 +0430 +0430
NA

خيلي داستان عالي بود.بيصبرانه منتظرادامه اش هستم.من اول داستان فکرکردم شخصيت اول داستان مرده.اماکاملااشتباه متوجه شده بودم،اميدوارم موفق باشي پژمان جان

0 ❤️

371004
2013-04-07 15:31:31 +0430 +0430
NA

قشنگ بود… امتیاز 4
برداشت من اینه که باید نوشته قبل رو نادیده بگیریم و داستان رو از این به بعد پیگیری کنم!!
فکر کنم نوشته قبلی نباید آپ میشد و اشتباها آپ شده…

0 ❤️

371005
2013-04-08 07:59:37 +0430 +0430
NA

mahsahar bod bi sabrane montazere edame hastam lotfan sari tar bezaresh
mamnon

0 ❤️

371006
2013-04-21 16:00:43 +0430 +0430
NA

دمت گرم پژمان.دمه شما هم گرم هیوا خانم.ادامشو بنویس سری بده بیرون.فهمیدی?

0 ❤️

371007
2013-04-22 14:05:46 +0430 +0430
NA

و باز هم هیوا خانوم!
سوا از ارادت من به دانشکده پزشکی، داستان تعلیق خوبی داشت (ناشی از استارتش و جواب دختر داستان) و مدام منو به خواندن ادامه ش ترغیب کرد. مزیتش هم این بود که با عرف جامعه سازگاری داشت و چندان اتفاق خرق عادتی نداشت. فقط یه نکته ای بود و اونم اینکه یه جاهایی زمان رو حال نوشته بودید، درحالیکه قصه در گذشته س و نهایتا لعنت بر پدر و مادر سر و گردن!!!

0 ❤️

371008
2013-04-24 13:42:33 +0430 +0430

میبینی تورو خدا داش مجدل؟
کاربری منم مث شما مورد بحران جنسیتی قرار گرفته!
این تیکه لعنتت رو نفهمیدیم. نگرفتیم…

0 ❤️

371009
2013-04-27 17:23:02 +0430 +0430
NA

“چند سالی میشد که یک دانشگاه جدید تأسیس شده بود که بهش میگفتن دانشگاه آزاد”
سال 80 میلادی منظورته دیگه!!!
سال 80 فکر کردی 100سال پیشه؟
امتحان سال 4؟ سال 80؟

0 ❤️

371010
2013-04-30 21:16:06 +0430 +0430
NA

دوستان به مرور زمان از هم تأثیر میپذیرن!

سروگردن یه واحد درسی از سلسله واحدهای درس آناتومی ه که لعنت بر پدر و مادرش!

0 ❤️