خاطرات آشفته (1)

1392/06/21

سلام. اولین باره که دارم واسه این سایت داستان میفرستم. از همین الان بگم که این داستان یک خاطره نیست بلکه ماجراییه که زاییده ذهن خودمه. ولی خب یک قسمت هایی از داستان رو از زندگی شخصی خودم الهام گرفتم. امیدوارم دوست داشته باشید.

دیریست که از این زندگی زده شده ام. از آدم هایش، از اطرافیانم، از کسانی که ادای آدم بودن را در می آورند. از تظاهر خسته شده ام. از دروغ خسته شده ام. از تمام این ظاهرسازی ها و دورنگی ها خسته شدم.گاهی اوقات با خود فکر میکنم شاید اطرافیان من فقط اینگونه اند. شاید وضع زندگی من تنها این گونه پریشان است.شاید کمی آن سوتر، اندکی آن طرف تر زندگی دیگری در جریان باشد. آدمهای دیگری در رفت و آمد باشند. یا حتی شاید آن سوتر خدای دیگری بر مردم حکومت میکند. ولی کمی بعد خودم متوجه میشوم که تمام این تفکرات من یک مشت خیال پوچ و بیهوده است. همه جای آسمان خدا یک رنگ است. همه ی مردم شکل همند. مصیبت همه ی مردم شبیه به هم است. به ادبیات علاقه ی وافری دارم. ادبیات.، روح هنر است. کالبد تصورات و خیالات پیچ در پیچ آدمی است. از نظر من زندگی بدون موسیقی و ادبیات هیچ است. تمام هستی و نیستی بر پایه ی این دو عنصر بنا شده اند. ساعت ها خودم را غرق در خواندن کتاب و رمان میکنم. محبوب ترین رومانی که خوانده ام صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز هست. دنیایی دارد این رمان. خواندنش اعتیاد آور است. وقتی پای آن مینشینی تا رمان را به اتمام نرسانی از جایت بلند نمیشوی. من هم دوست داشتم نویسنده شوم. ولی استعدادش در من نبود. بعد از چاپ و فروش ناموفق دو تعداد از آثارم مدیر انتشارات خیلی رک به من فهماند که جوهره ی نویسندگی در من وجود ندارد و چه بهتر که از این حرفه دست بکشم.هرچند که هنگام چاپ هر دو اثرم حدود چهل درصد مطالب را سانسور کرده بودند.چون من عادت داشتم در حین آفرینش اثر به جزییات زندگی خصوصی شخصیت های داستان و تمام ریزه کاری ها توجه خاصی داشته باشم. تمام روابط افراد را با جزییات تمام شرح میدادم. از روابط اجتماعی آنها در محفل های عمومی گرفته تا روابط خصوصی آنها در اتاق خواب و همینطور روابط جنسیشان. که این مساله زیاد به طبع وزارت فرهنگ خوش نمیامد و برای چاپ آثارم سانسور حجم زیادی از مطالب الزامی بود. از تفکرات و اعتقادات این افراد سر در نمی آورم. انگار خودشان نیستند. مدام تظاهر می‌کنند. تظاهر به چیزی به غیر از خود واقعیشان. انگار با سکس مشکل دارند. میخواهند تظاهر کنند موضوع سکس پوچ و بی اهمیت است، ارزشی در زندگی ندارد یا حتی صفتی حیوانی برای آن قائل میشوند. اما سوال من این است که خود این افراد بدون سکس میتوانند دوام بیاوردند؟ میتوانند از یکی از بزرگترین لذت های زندگی دست بکشند؟
همه اش دروغ، همه اش تظاهر، همه اش ریا جان آدم را به لبش میرسانند.
هرچند جان من خیلی وقت است که به لب رسیده است. این روز ها بسیار تنها شده ام. تنهای تنها نه همدمی برایم مانده است نه رفیقی نه خویشاوندی. حس میکنم رفته رفته دارم تحلیل میروم. حال و روزم تاسف بار است. همه روزهایم را با بی خیالی میگذرانم. حس میکنم دیگر هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نیست. همچون مرده ای متحرک شده ام. گهگاهی جلوی پنجره میروم و بیرون را تماشا میکنم .سیگاری پک میزنم و به یک نقطه از زمین خیره میشوم . وقتی به خود می آیم میبینم در دریای مواج تفکرات و خاطراتم غرق شده ام. جلوی آینه که میروم از خودم وحشت میکنم. موها و محاسن بلند و اصلاح نشده، زیر چشم ها گود، سفیدی چشمانم گوییا به زردی گراییده، همچون دندان هایم که حالا یکی درمیان آثار سیاهی و خرابی در آنان جلوه گر است.
صورتم هم زرد شده است . نسبت به قبل بسیار لاغر و ضعیف شده ام. عضلاتم همه تحلیل رفته اند همانند روحم. همانند دوران خوش زندگیم. همانند آرزوهایم که جمعشان کرده ام تا وقت مرگم همه را با خود به گور بسپارم. البته بعید میدانم در آن یک متر جا بتوانم همه ی آن ها را جای دهم.
لباس هایم کهنه و کثیف است و بوی عرق تندی که از یک کیلومتری قابل استشمام است هر کسی را میتواند بیازارد اما خودم به این بو عادت کرده ام. کثافت از سرو روی خودم و خانه ام بالا میرود ولی به آن اهمیتی نمیدهم. به هیچ چیز اهمیت نمیدهم. حتی نمیدانم برای چی زنده ام. روز های عمرم در پی هم میگذرد و من عین خیالم نیست.شاید اگر اوضاعم طور دیگری بود، شاید اگر همه چیز بر وفق مرادم پیش میرفت حال و روزم طور دیگری بود، آن موقع دیگر خودم را به اینن زندگی نکبت بار محکوم نمیکردم.
بیرون از خانه زیاد نمی روم. به جز مغازه خواروبار فروشی و کتابخانه جای دیگری نمی روم. دلم نمیخواهد از خانه بیرون بروم. زیرا آن بیرون جوّ دیگری دارد.
مردم ،!آن بیرون با چنان انزجاری می‌نگرند که گویا سوسک له ای هستم که در کف مستراح آخرین تقلایم را برای زنده ماندن میکنم. آری مردم آن بیرون چنین تصوری نسبت به من دارند. شاید هم حق با آن هاست. به راستی با یک سوسک له شده چه تفاوتی دارم؟ شاید حتی از آن نفرت انگیزتر، چندش آور تر و منزجرکننده تر باشم.
دلخوشی من همین چند جلد کتابی است که هفته ای یک بار از کتابخانه امانت میگیرم. گهگاهی هم سراغ فیلم ها و مجله های پورن قدیمی میروم و نگاهی به آنها می اندازم. هر کدام از این فیلم ها و مجلات را دست کم بیست بار دیده ام.
تمام تصاویر و صحنه هایشان برایم تکراری است. همه ی آن ها را از برم.
آلتم هم هیچ واکنشی به نسبت به آنها نشان نمی دهد. به هیچ چیز واکنش نشان نمی دهد. خنده دار است. او هم مثل من به همه چیز و همه کس بی تفاوت شده است. خیلی وقت است که در اغماء به سر می برد. او هم مثل من شل و وارفته شده است. مثل من تحلیل رفته است. مثل من مچاله شده است. دیدن این منظره برایم به هیچ عنوان برایم دل پذیر نیست. دور تا دورش تا موهای بلند و زاید فراگرفته است. منظره ی رقت باری است. آلتم در انبوه این موهای زاید و بدبو به خلسه رفته است. در انبوه این موهای زاید گم شده است. همچون درختی کهنسال است که در جنگلی وسیع، در گوشه ای تنها افتاده هست.
در بآور همگان غروب جمعه بسیار دلگیر است اما من حسرت روزهایی را میخورم که تنها غروب جمعه برایم دلگیر بود.
من هم روزگاری سر و سامانی داشتم، اوضاع خوبی داشتم، شرایط متفاوتی داشتم. ولی خب چه میشود کرد؟ همیشه ماه پشت ابر نمی ماند. همیشه در بر روی یک پاشنه نمیچرخد. همیشه ی خدا زندگی به کام ما و بر وفق مراد ما پیش نمی رود. نمیخواهم گله و شکایت کنم. نمیخواهم آیه ی یأس بخوانم. چون دیگر فرقی به حال من نمیکند. روز های سپری شده را نمیتوان به عقب برگرداند.
اما میتوانم ذهنم را، حافظه ام را و فکرم را به عقب باز گردانم.میتوانم خاطراتم را از نو مرور کنم.من حتم دارم روحم، قلبم و حتی روح زندگیم در جایی در قسمتی از گذشته در گوشه ای جا مانده است.
آری به راستی خود را در گذشته جا گذاشته ام. میخواهم خاطراتم را مرور کنم بلکه بتوانم گمشده ام را باز یابم.
گمشده ای که در قسمتی از گذشته به حال خود رها شده و خاک گرفته است.
از دوران کودکی چیز زیادی در خاطر ندارم. دوران کودکی من هم مانند کودکی بقیه سپری شد. پسر شیطان و بازیگوشی بودم که اغلب برای خانواده ام و گاهی اوقات همسایه اسباب دردسر میشدم. پدرم دست سنگینی داشت. وقتی شیطنت هایم از حد میگذشت مرا زیر بار کتک میگرفت. پدرم در کل آدم پرخاشگر و بد دهنی بود و بیشتر اوقات عصبانیتش را با فحاشی و کتک کاری سر ما خالی میکرد. هرچقدر شدت عصبانیتش بیشتر بود فحش هایی هم که از دهانش خارج میشد رکیک تر بود. گاهی اوقات از شدت عصبانیت عنان از کف می داد و چند کلامی نثار خود و پدر و مادرش میکرد. من از همان دوران کودکی از پدرم وحشت داشتم. هیچ گاه نتوانستم با پدرم ارتباط صحیح برقرار کنم چون تفاوت سنی ما زیاد بود و چندین نسل با هم اختلاف داشتیم. به گفته ی خودش من زنگوله ی پای تابوت بودم که البته خودم آن اوایل منظورش را از این حرف نمیفهمیدم.
از دوران ابتدایی و راهنمایی خاطره ی به خصوصی به یاد ندارم اما یادم است دوم راهنمایی که بودم بسیار دانش آموز شروری بودم و در صحن مدرسه همیشه حماسه می آفریدم. سر این قضیه از معاون مدرسه هم بسیار کتک خوردم.
دوران دبیرستان را خوب به خاطر دارم. شیطنت های دبیرستان یک چیز دیگر بود. یادش به خیر. چه دورانی بود. زنگ هایی مثل زنگ دین و زندگی یا ادبیات که درسهایش خیلی برایمان مهم نبود انتهای کلاس مینشستیم و از گوشی بچه ها کلیپ های خنده دار یا فیلم پورن تماشا میکردیم. یکی از تفریحاتمان همین بود. بعضی روز ها که زنگ آخرمان درس چندان مهمی نداشتیم از مدرسه جیم میشدیم. در در حوالی مدرسه ی ما دو مدرسه ی دخترانه ی دبیرستان و یک مدرسه راهنمایی قرار داشت. دیوار به دیوار دبیرستان ما هم یک مدرسه ابتدایی دخترانه بود زمانی که اول دبیرستان بودم یکی از تفریحاتمان این بود که داخل کیسه را پر از آب میکردیم و انتهای کیسه را گره میزدیم و به مدرسه ی مجاور پرتاب میکردیم. کیسه با شدت به زمین آنها برخورد میکرد و به آنها آب میپاشید و دختران جیغ میزدند و شنیدن همین صدای جیغ برایمان لذت بخش بود. اما دوم دبیرستان دیگر کسی این کار را نمیکرد و به اصطلاح خودمان (( این حرکت خز شده بود)).
از مدرسه که تعطیل میشدم برای رسیدن به خانه باید دو اتوبوس سوار میشدم که در سال های سوم و پیش مسیر اولی را به اتفاق دوستانم با شخصی می آمدم. این آخری ها که کرایه ی اتوبوس بیشتر شده بود دیگر با کرایه تاکسی تفاوت چندانی نداشت. به ایستگاه اتوبوس دوم که میرسیدیم با انبوهی از دخترهای راهنمایی و دبیرستانی با یونیفرم هایی با رنگ های گوناگون مواجه میشدیم.البته سال سوم تعداد این دختر ها به طور چشم گیری کاهش یافته بود و علتش را هیچ گاه نفهمیدم.
دخترهای دبیرستانی که رنگ یونیفرمشان قهوه ای کم رنگ و خاکستری بود اکثراً متعلق به رشته های فنی بودند و دختران سرمه ای پوش و آبی پوش متعلق به رشته های نظری.
با انبوه پسران و دخترانی که در ایستگاه جمع میشدند هر سری داستان داشتیم.
تفریح پسرها در این جور مواقع تیکه انداختن و کرم ریزی به دختران بود.
ولی من از همان دوران هم پسر سر به زیری بودم و اهل کرم ریزی و تیکه انداختن نبودم و این قبیل کار ها به نظرم ناپسند می نمود.
پسران و دخترانی که در ایستگاه جمع میشدند اکثراً به صورت اکیپی بودند.
یکی از معروف ترین اکیپ دختران، اکیپی از مانتو قهوه ای کم رنگ ها بودند که سردسته ی آنها دختری بود با قد بلند و اندام باریک که نامش فاطمه بود. چشمان بادامی و درشتی داشت و اکثر اوقات حالت قیافه اش خشن بود.
آن طور که درموردش می‌گفتند وی دان2 تکواندو داشت و به همین علت پسر ها او را (( فاطی کماندو)) صدا میزدند.
عده ای هم معتقد بودند که او با پسر های زیادی رابطه دارد و او را (( فاطی جنده )) خطاب میکردند.
اما من سرم در لاک خودم بود و پی این خاله زنک بازی ها را نمیگرفتم.
دوست صمیمی من در دوران دبیرستان فریبرز بود که بچه محل هم بودیم.
البته سال آخر دبیرستان از محل ما اساس کشی کردند.
نمیدانم در مورد این آدم چه بگویم. اعمال و رفتارش ازمحدوده ی درک من خارج بود.
آدمی بود که بسیار چاپلوسی و خودشیرینی معلمان، معاون ها و مدیر مدرسه را میکرد. به همین علت بچه ها او را (( خایه مال )) خطاب میکردند و به همین علت در مدرسه محبوبیت چندانی نداشت. آدم رو راست و صادقی نبود یا بهتر بگویم یک روده راست در شکمش نبود. رفتار های دوگانه اش در مدرسه از او یک شخصیت منفور ساخته بود.
در انگشت های دست راستش انگشتر های عقیق و فیروزه می انداخت و بعضی روز ها با پیرهن سفید یقه دیپلماتی یا به اصطلاح ما یقه آخوندی و شلوار پارچه ای مشکی در محوطه مدرسه ظاهر میشد و خدا می‌داند بچه ها با چه انزجار و نفرتی او را می‌نگریستند اما گویا خودش متوجه نبود. با این ظاهر سازی های احمقانه دلش میخواست خود را مؤمن و خدا ترس جا بزند اما خبر نداشت این زهد ریایی او کسی را فریب نخواهد داد. همیشه تمایل داشت خودش را آن چیزی نشان دهد که هرگز نبوده است. اما من او را خوب می‌شناختم. زیرا او زمانی که با من خارج از محیط مدرسه بود در مقابل من حرکات و رفتاری را انجام میداد که در بعضی مواقع بسیار شرم آور بود و مرا به تحیر وا میداشت .
علی رغم رفتارش در مدرسه در محیط بیرون رفتارش طوری دیگر بود. شلوار جین و تی شرت آستین کوتاه می پوشید. موهایش را روغن میزد و منتظر کشف یک سوژه‌ ی تازه بود تا به دنبالش راه بیفتد. برای خودش شخصیتی قایل نبود. خودش را در مقابل دخترانی کوچک میکرد که ارزش فحش دادن هم نداشتند.
اصلا از رفتار و کردارش سر در نمی آوردم. کار هایی که میکرد به نظرم عجیب مینمود. اما روابط عمومی بسیار بالایی داشت و به راحتی میتوانست با دیگران ارتباط برقرار کند. اما متاسفآنه از روابط اجتماعی فقط پدرسوختگی را یاد گرفته بود و این مایه ی خجالت بود. یکی از عادت های بدی که داشت دو به هم زنی و دست انداختن دیگران بود. من را که رفیق گرمآبه و گلستانش بودم جلوی یک مشت غریبه دست می انداخت و این کارش مرا به شدت عصبی میکرد .
الان که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که او یک لاشی بیشتر نبود و شاید رفاقت با او از همان اول اشتباه بود. البته چندین سال است که دیگر از او خبری ندارم و نمیدانم کجای این چرخ فلک ایستاده و در حال تلکه ی چه کسی است.
ادامه دارد …

دوستان عزیز امیدوارم تا اینجای داستان راضی بوده باشید. اگه توش قسمت سکسی نداشت واسه این بود که تازه شروع داستان و آغاز ماجرا بود. ادامه ی داستان رو هم دنبال کنید تا به قسمت های دلخواهتون برسید. با تشکر

نوشته: hoddywood


👍 0
👎 0
22386 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

398510
2013-09-12 17:04:25 +0430 +0430
NA

اثاث کشی، نه اساس کشی.

در کل خوب بود، منتظر ادامش هستم

0 ❤️

398511
2013-09-13 10:42:23 +0430 +0430
NA

منم خوشم اومد .خوب بود. ادامه بده . فقط خدایی در 3 قسمت تمومش کنی. 50 قسمت ننویسی که خوندنش از اعصاب من یکی خارجه. :D

0 ❤️