خاطرات بهرام (۲)

1396/08/02

…قسمت قبل

مادرم بلند شد چهار پایه چوبی که درحیاط بود اورد نزدیک شیخ تعارف کرد روش بشیند شیخ بازوی مادرم روگرفت بهش گفت طاهره توروچهار پایه بشین تو کمرو زانوات درد میکنه من راحتم در حالیکه بازوی مادرمو تودستایش بود دست دیگشو به طرف کمرش برد وگفت دردت مربوط به این جاهاست اگه بهش نرسی ودرمان نشی از این وضعیت بدتر میشی من برای همین اومدم کاراتو ول کن بزار پمادو برات بزنم در همین حین دستشو به آرامی پایین اورد وبه باسن مادرم رسوند وگفت این درد کمرت ممکنه به اینجاها وپاهات منتقل بشه شرایطت بدتر بشه وای تو اصلا به فکر خودت نیستی واهمیت به سلامتی وجوونیت نمی دی بخدا دلسوز نداری اصلا بهم بگو شوهرت به فکرت هست تا حالا کاری برات انجام داده قدر همچین زن زیبا یی مثل تورو اون شوهر نالایقت درک نمی کنه وای حیفه تو که زن همچین خری هستی در همین حین دست دیگشو از بازوی مادرم رهاکرد وبادودستاش کون مادرمو گرفت یهو مادرم دستای شیخو دور کرد دوقدم عقب رفت درحالیکه با نگرانی به اطراف نگاهی انداخت گفت از شما بعیده من به شما نامحرمم شمانبایداینجوری رفتار کنید بابت اوردن پماد هم لطف کردید وزحمت کشیدید اونم به دختر بزرگم میدم وقتی از مدرسه برگشت به کمر وپاهایم بزنه اصلا درست نیست الان من وشما تنها اینجا ودراین شرایط و همسایه ها اگه کسی این حرفهای ما رو ببینه وبشنوه بخدا آبرویی برام نمی مونه بچه هایم رفتن مدرسه ممکنه هر لحظه برگردند راستی من از بهرام غافل شدم اونم تو کوچه است شما هم زن وبجه داری لطفا زودتر از ایجا برید شیخ رضا دستش روتوجیب کتش کرد ساعت ی که بایه بند فلزی آویزون بود بیرون آورد با نگاه به اون گفت ببین طاهره الان ساعت نه ونیمه بچه هایت هم تانزدیکای دوازده برنمی گردن واوه بهرام هم توکوچه است اینم که درحیاط خونه تون که بسته شده ازاین نگرانی بیرون بیا بخداحیف این جوونی وخوشگلیت نیست که داری بهدر میدی مگه تو چند بار زندگی میکنی ایام جوانی هم مثل فصل بهاره ازاین لحظات جوانی لذت ببر اصلا حیف تو نیست گیر هچین شوهر قدر نشناسی افتادی می دونی چقدر خوشگل جذاب هستی چه مردانی درآرزوی داشتن همچین مرواریدی هستن واقعا شوهرت قدرتو رونمی دونه من ناراحت درد کشیدنتم تو حیفی اگه زن من می بودی نمی گذاشتم دست به سیاه وسفید بزنی برات نوکر میگرفتم تولیاقتت ازاین حرفها بیشتره ببین طاهره از همون شب که به خواستگاری رعنا زنم اومدم چشمم بهت افتاد عاشقت شدم در دل آرزو کردم کاشکی توبجای رعنا می بودی واقعا خوش بحال شوهرت الان هم نگران هستی کسی حرفامونونشنوه می ریم تو آشپزخونه خب من وسایل اشپزیتو برمیدارم می برم تو شمام نمی خوادزحمت بکشی فقط اون پتویی که روطناب حیاط اویزون کردی ببر تواشپزخونه بنداز بشین درضمن طریقه درست کردن پماد وانجامش کار بچه و کسی دیگه نیست کار خودمه چون من طبیبم …شیخ رضا وسایل وکاسه وقابلمه روبردتواشپز خونه …سروران وخوانندگان عزیز الان لازمه موقعیت اشپزخونه روخدمتون توضیح بدم ازکف حیاط چهار پله می خورد که به اشپزخونه دراندازه سه درحدودا پنج متر می شد میرسیدی در ضلع چپ اشپزخانه یک پله به پایین می خورد که یه انبار به عمق حدوداهشت متر به عرض نزدیک چهار متری قرار داشت که پراز وسایل بود …مادرم با نگرانی به شیخ گفت لطفا ازاینجا برید درست نیست منو شما اونجا باشیم من از ابرویم می ترسم زندگیمو دوست دارم من اصلا همینجا می ایستم تا شما برید …شیخ با عصبانیت نزدیک مادرم شد یه دستشو به بازوودست دیگشو به کون مادرم رسوند وگفت بهتره خوب گوش کنی اون گند کاری وکارهایی که توروز عروسیم با همکاری شرافت زن یونس شاطر محله تون انجام دادی همه رومیدونم قسم می خورم اگه به لجبازیت ادامه بدی آبروتو می برم فقط کافیه ازاین جریان تو وشرافت پدرت یازنم رعنا ویااون شوهر عوضیت مطلع بشه بدبخت میشی اگه هم منکر اون کارات بشی باز هم به ضررته اون ارزش وشخصیتت مثل الان نمی مونه پس فوری برو تو تا من باقی وسایلتو میارم ضمنا به یه بشقاب وکمی اب احتیاج دارم تا پمادو روغن زیتون اماده کنم در همین حین صدای گریه خواهر کوچکم تو گهواره خانه بود بلند شد مادرم گفت من باید به بچه ام برسم فوری با عجله رفت توخانه شیخ هم گفت منم تا توبرگردی باید برم مستراح قضای حاجت ضمنا یک یا دو بالش با خودت بیار برای کارم لازمم میشه …شیخ رفت باقی وسایلارو ببره تواشپزخونه نگران شدم اخه دم درمستراح بودم میومد اونجا متوجه من می شد هولکی متوجه باغچه وسط حیاط افتادم فوری بدو فاصله حدوداچهار متریشو رفتم خودمو به باغچه رسوندم واونجا مخفی شدم شیخ هم لحظاتی بعد قدم زنان درحالیکه با یه دستش کیرشرو می مالوند لبخندزنان خودشو به مستراح رسوند بلافاصله یاد انباری توی اشپزخونه افتادم بهترین جا برای کمین کردن وگوش دادن واصلا بخوبی می تونستم کاملا بروقایع مسلط باشم مادرم که رفته بود تومنزل مشغول رسیدگی به خواهر کوچکم بود این مرتیکه شیخ هوس باز وبی شرف هم مستراح بودند فوری بدو خودمو به انباری توی اشپزخونه رسوندم چهار دونه کوزه بزرگ توانباری بود که دریه ردیف بودند بلندی کوزه ها از قد اون موقع که سن وسال داشتم بلند تر بودخیلی مناسب این وضعیت بود کاملا براشپزخانه دید داشتم شیخ هم پتوروکف اشپزخونه پهن کرده بود بعد از لحظاتی مادرم در حالیکه دوبالشروبایه دست دیگش یه کاسه ایکه توش چندتاگوجه فرنگی با آّب بود ازپله های اشپز خونه پایین اومد اب تو گوجه روتویه لیوان دیگه ریخت ومشغول پاک کردن گوجه ها شد از چهره مادرم نگرانی میدیدم با خودش کلماتی می گفت که من متوجه نمی شدم دلم برایش دران لحظه می سوخت کاشکی می تونستم کاری انجام می دادم ازش دفاع می کردم اگه داد و فریاد می کردم وهمسایه ها روخبر می کردم اون وقت تکلیف ابرو وحیثیت خانواده ومادرم چه میشد تصمیم گرفتم هیچ اقدامی نکنم وفقط تماشاچی باشم لحظاتی بعد شیخ برگشت …خب طاهره خانم میخواهم تامشغول اشپزی وخاتمه این کاراتی در باره جریان روز عروسیم صحبت کنم از ابتدای ان شب مراسم خواستگاریم از رعنا که تووشوهرت هم حضور داشتی متوجه کینه وخصومت تو ورعنا شدم تو چهره ات می دیدم که مثل بقیه حضار خوشحال نیستی بهت که گفتم دراون شب ارزو کردم کاشکی تو جای رعنا می بودی ولی حیف قسمت منم اینه .طاهره جون من میدونم روز عروسیم شما باهمکاری شرافت مقدارزیادی نمک وشکر رو توی برنج وخورشت ریختی وابرو وحیثیت اون اشپز بیگناه هم که معرفی شده خواهر شوهرت بود هم بردی وباعث شدی اون بیچاره کتک بخوره وکل مراسم شادی رو به دعوا ومرافعه تبدیل کردی وفقط به این گند کاری قناعت نکردی رفتی لباس عروسی رعنا رو هم ازسه جا قیچی وسوراخ کردی اخه مگه ادم چند بار عروسی میکنه اگه توی عروسی خودت یکی همچین غلطی بکنه توچکار میکنی با اون کاری که شماها با من کردید پدرم تصمیم گرفت منو رعنا رو به روستا بفرسته چون ازدیدپدرم من نالایق به چشم اومدم رفتن به روستایی که من اصلا به ان رضایت نداشتم در واقع شماهاباعث شدید ما به روستا تبعیدبشویم اونهم به مدت ده سال ولی پدرم که فوت نمود من تونستم به شهر برگردم بهرحال اینقدر بهت علاقه دارم که ازت کینه بدل نگرفتم راستش روبخواهید درطی این سالها خیلی تلاش کردم رابطه توورعنا رو بهتر کنم به خاطر اینکه بیشتر ببینمت ولی من یه تسویه حساب هایی باهات دارم راستی چرا نمی پرسی چه جوری متوجه این کارتون شدم …در همین حین مادرم صحبت شیخ رو قطع کرد وگفت…خب من اشتباه کردم غلط کردم بخدا از این کاری که کردم خیلی پشیمانم لطفا این قضیه رو فراموش کنید … درحالیکه اشک هم چشم های مادرم جاری شده شیخ گفت… خب حالا از شرافت خانم بهت بگم که قبل از فوت پدرم اگه بخاطر داشته باشی که شرافت از پلکان افتاد و مچ دستش دچار مشکل شد شوهرش شاطر یونس شرافت رو با خودش آورد روستا که دستشو جا بندازم اونها دو روز ویه شب مهمان من بودند صبح روزآخر قبل از برگشتنشون به شهر یونس برای دیدن یکی از رفیقهایش که توهمون روستا بودند شرافتو با رعنا تنها گذاشت همون موقع هم رعنا غذای چوپان روستا روتهیه وتدارک دیده بود میبایستی غذا رو به منزل عطا چوپان ده میرسوند آخه طاهره جون من تو روستا حدود هشتاد راس گوسند داشتم دراین شرایط شرافت تنها شد من تواتاق لب پنجره داشتم سیگار می کشیدم که متوجه صدای دراتاق شدم صدای شرافت بود گفت یاشیخ اجازه هست چندلحظه مزاحمتون بشم …منم اونو به اتاق دعوت کردم …گفت یاشیخ این دوروز خیلی به شما رعنا خانم زحمت دادیم واقعا نمی دونم بچه زبانی از شما تشکر کنم خصوصا که من از شما خیلی شرمسارم خواستم حضورا ازتون معذرت خواهی کنم آخه من درحق شما بدی کردم ترسیدم اینو به رعنا خانم بگم تصمیم گرفتم مستقیما به خودتون بگم می خواهم پیشتون اعتراف بکنم که اون خراب کاری وگندکاری عروسیتون کار طاهره زن برادرهمسرتون بود منم باهاش همکاری داشتم خیلی ازاین کارم پشیمان وواقعا شرمنده تونم می خواهم منو حلال کنی …اینو که از شرافت شنیدم میخکوب شدم متوجه افتادن سیگارم شدم بعدازچند لحظه نزدیک شرافت رفتم با دودستم دوبازوشوگرفتم …پس کار تووطاهره خوشکل فامیل بوده …اصلا میدونی شماها چه بلایی سر زندگیمون آوردی الانه که من تو این کوره ده هستم ناشی ازاثار گند کاری شماهاست می خواهی به شوهرت بگم وزندگیتو بهم بزنم …شرافت به گریه وزاری افتاد …توروخدا به جدت قسمت میدم منوببخش به شوهرم هیچی نگو بیچاره میشم طلا یا پول یا هرچه میخواهی بهتون میدم فقط این قضیه روفراموش کن …دراین لحظه جلوم زانو زد درحالیکه چادرش هم روزمین افتاده بود منم رفتم پشتش…بلندشو کارت دارم درحینی نیم خیز شده درحال بلند شدن بود دستمو به کون وکسش رسوندم اونوبه ارامی مالوندم با دست دیگرم پستونهاشوگرفتم وبهش گفتم من نه طلا می خواهم ونه پول فقط کون می خواهم درهمین حین یکی ازانگشتای دستمو به کونش فشار دادم شرافت جون بجای طلا کونت رو می خوام وبجای پول کوستو ولی خب ممکنه به هردو نرسیم پس ابتدا ازت کون می خوام آخه در درحین راه رفتن کونت ادمی مثل منو دیونه میکنه راستشو بخوای شرافت جون سایز واندازه کونت ازکون رعنا بهتره وهوس انگیزتره درسته حجم کون زنم بزرگتر هستش ولی مال تو چیز دیگه است …شرافت هاج وواج گرفته بود احساس میکردم میخواست به خواهش والتماس بیفتد که من باهاش کاری نداشته باشم ولی قدرت این کارو نداشت سریع لختش کردم وای بدن تقریباسفید ی داشت وقتی که کاملا لخت شد اندامشو دیدم سینه هاش از حالت سفتی خارج وافتاده بود ودوطرف کمرش هم اضافه گوشت داشت من لخت نشدم فقط کیرمو اززیپ شلوار اماده کردم …شرافت جون می خواهم سریعا بزارم کونت آخه شوهرت هرآن ممکنه برگرده برش گردوندم به دیوار اتاق دودستاشو به دیوار آویزون وبایه دستم کمر وکونشو به خودم نزدیک کردم خب شرافت خشک بزنم کونت یاخیسش کنم …یاشیخ جون خودت خیسش کن زودتر تموش کن الان یونس برمیگرده …تفی به دستم زدمو اونوبه کیرم زدم کیرم سیخ شده بود با یه دستم شق کونشو ازهم باز کردم وکیرمورونوک کونش تنظیم کردم بایه فشار سرکیرم رفت تو شرافت به آخ وهای افتادناخن های دستشو به دیواری که به آن تکیه داده بود میکشید علنی به خواهش والتماس افتاد اونم درحالیکه من دیگه کامل کیر م کاملا توکونش رفته بود دیگه کیر توکونش تقریبا جا باز کرده بود من داشتم تلمبه می زدم با دستهایم پستون هاشو مالش می دادم هرازگاهی دستمو به کوسش میرسوندم دریک لحظه درحینی که دستم روکسش بود متوجه دفع ادرارش شدم مثل اینکه ازبابت تحمل دردکونش ادرارشو نتونسته بود نگهداری بکنه …وای خدا شیخ بسه دیگه جون بچه هات بکش بیرون درد داره دارم می میرم آخ آخ سوختم دستمو به دهنش رسوندم که فریادش به بیرون اتاق نرود تلمبه هامو تندتر کردم دیگه دراین لحظه شرافت واقعا از پا می افتاد کمرشو گرفتم که نیفته با چند تلمبه دیگر اب کیرمو تو کونش خالی کردم وقتیکه کیرمو ازکون شرافت دراوردم کونشو دیدم خونی شده بود دستمال سفیدی داشتم اوردم خون اطراف کونشو تمیز کردمو وکمی روغن زیتون به درکونش زدم ودستمال خونی رو نشونش دادم …خب شرافت جون حالا کونی خودمی اینم مدرک وشناسنامه کونت که پیشم میمونه یادگاری اماازبابت کوست می مونه برای بعد یعنی سه هفته دیگه برمی گردی برای معاینه مچ دستت که اون موقع در یه فرصت اونم ازجلو می کنمت راستی شرافت قبلا ازکون دادی یا به یونس کون میدی …شرافت درحالیکه باپشت دستهاش اشکهای اطراف چشماشو پاک میکرد گفت این اولین باره که کون میدم وبه یونس هم اجازه ندادم منو ازپشت بکنه …شرافت بعد از برگشتن یونس برگشتندبه شهر جالب اینکه بعداز سه هفته هم نیومدند و شرافت راهم تااین لحظه ندیدم …خب طاهره جون این هم حکایت شرافت .میبینم کار اشپزیت تموم شده بهتره پمادو اماده کنم که بمالم به کمر وزانوهایت…

ادامه…

نوشته: بهرام


👍 4
👎 0
3780 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

659463
2017-10-24 23:27:25 +0330 +0330

عجب شیخه حروم زاده ای بود خخخ

0 ❤️