خاطرات بچگی وحید

1397/11/11

سلام به من وحید هستم ۲۹ سالمه ساکن یکی از شهرهای مذهبی ایران داستان من از اونجا شروع میشه که وقتی بچه بودم به دلایلی یه مدت مادرم پیشمون نبود یعنی من بودم و بابا مو چندتا خواهرو برادر که ازمن بزرگتر بودن بابام که صبح تا شب میرفت سرزمین هاش برادرهای بزرگترم هم که میرفتن سرکار خلاصه من میموندم خواهرام یکی از این خواهرم که از همه شون بزرگتر بود یه کارهای میکرد باهام منم بچه بودم چیزه زیاد نمیفهمیدم مثلا وقتی میخواست بخوابه من و صدا میکرد برم پیشش بخوابم وقتی میرفتم در اتاق و میگفت ببند منم میبستم میرفتم پیشش دراز میکشیدم یه پتو مینداخت روی خودش من و هم میبرد زیر پتو وخلاصه شلوارمو میکشید پایین و از عقب خودشو بهم میچسبوند و عقب جلو میکرد این کارهاش همیشه ادامه داشت منم چیزی حالیم نبود یا من و میبرد حموم که بشوره اونجاهم حسابی از خجالتم درمیومد همیشه همه من و به شکم میخوابوند و خودش هم شلوارشو درمیاورد و دراز میکشید روم و عقب جلو میکرد دیگه این کارش ادامه پیدا کرد که دیگه انگشتشو میکرد تو کونمو منم مثل خر مشت جعفر هرچی میگفت گوش میکردم دیگه این عادتم شده بود که هرچی میگفت گوش میکردم و هرکاری میکرد باهام چیزی نمیگفتم شب هاهم که من و میبرد پیش خودش تا بخوابم تا صبح باهام ور میرفت این جریان ادامه داشت تا اینکه ازدواج کردو رفت خونه خودش من بودم و این حس که همیشه باهام بود چند بار که رفتم خونش فکر کردم برم خونه ش باهام همون کارهارو میکنه تا منم حسم کم بشه ولی اون اصلا بهم دست نمیزد خودمم هم روم نمیشد که بهش بگم خلاصه گذشت منم سن و سالم رفت بالا و دوست دختر داشتم و سرم گرم شد یادمه یکی از دوستهای بچه گیم میدونستم که کون میده به بچه های دیگه ولی پیش من رو نمیکرد خلاصه رفتم رو موخش باهاش صمیمی تر شدم تا موخشو زدم و قرار شد که باهم حال کنیم خلاصه اوردمش خونه و هیچکی خونمون نبود رفتیم تو اتاق گفتم شلوارتو دربیار وقتی شلوارشو درآورد و شورتشو کشید پایین یه کیری داشت که به جون همه شما که دارین این داستان و میخونید از کیر من خیلی گنده تر بود منم انقدر ترسیدم که نزدیک بود واشر سرسیلندر بسوزونم و خایه بچسبونم خلاصه گفت بیا دیگه منم خشکم زده بود گفت چیکار میکنی مگه نمیخوای بکنی گفتم چرا العان میکنم خلاصه سر سالارو گذاشتم روسوراخش یه فشار کوچیک دادم تا دسته رفت تو گفتم ای بابا تو هم که خیلی گشادی به این زودی رفت تو گفت بکن دیگه زود باش منم سریع تر میکردمش تا اینکه دیگه ابم اومد گفتم ابم داره میاد گفت بریزش تو منم همشو خالی کردم توکونش و کشیدم بیرون وقتی برگشت سمت من به جون همه تون کیرش انقدر بزرگ شده بود که نگو مسلمون نشنوه کافر نبینه خیلی راست شده بود بلند و کلفت بهم گفت پس من چی گفتم یعنی چی گفت به منم بده منم بکنم گفتم نوچ نمیشه هرکاری کرد ندادم ولی بعضی وقتها به سرم میزنه بهش بدم ولی میترسم باز از اون حس که قبلا با خواهره داشتم بیاد سروقتم یه وقت کونی شم کار بدم دست خودم ازون زمان همیشه میکنمش حتی العان که زن گرفته بازم دزدکی میرم میکنمش این خاطره من بود یا داستان یا هرکسشعری که میخواین اسمشو بزارین البته همیشه چندتای میان زیر داستانها فوش میدن مهم نیست به تخم چپ سگارو تو سفرهای میتی کومان هرکی میخواد هرکسشعری بگه بگه

نوشته: وحید


👍 0
👎 18
17603 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

745048
2019-01-31 21:36:53 +0330 +0330

سلام
داداش كايكو هستم

پشمام ريخت

1 ❤️

745393
2019-02-02 14:02:59 +0330 +0330

گالیورر اول به جون خودت از جون ما مایه نذار دوم کیر و خایه سگ آقای پتیبل یجا با جاش تو کونت با این کصشعر تلاوت کردنت

1 ❤️

749184
2019-02-19 09:17:28 +0330 +0330

جون خودت کونی جقی با ابجی جندت احتمالا الان داره شوهرش ومیکنه

0 ❤️