خاطرات دوران دانشجويی

1389/06/19

ماجرا مربوط ميشه به دوران دانشجوئي . من دوران دانشجوئي توي يکي از شهرهاي مازندران درس ميخوندم … بعد از کلي فراز و نشيب بالاخره يه تونسته بودم 3 نفر آدم مثل خودم پيدا کنم و باهم همخونه بشيم … وقتي ميگم سه نفر خندم ميگيره چون هرچي فکر ميکنم يادم نمياد که تعداد افراد توي خونه ما چهارنفر بوده باشه … ما چهار نفر خيلي باهم جور بوديم و دروغ نگفته باشم حسابي معروف بوديم توي دانشگاه چون هم درسمون بد نبود و هم سر و وضعمون بد نبود … واسه همين هروقتکه دور هم جمع بوديم ، هميشه حداقل دو سه نفر ديگه هم از بچه هاي دانشگاه به بهونه جزوه گرفتن هم که شده ،خونه ما بودن … وقتائي هم که بچه ها بيکار بودن ، حداقل يه نفرمون کم بود و رفته بود خونه دوست دخترش … خلاصه بعضي وقتا که واقعا 4 نفري دور هم جمع ميشديم از سر شوخي و مسخره بازي جشن ميگرفتيم و اونو لحظه مقدسي ميدونستيم …

يه خونه ويلائي مستقل توي يکي از محله هاي بالاي شهر اجاره کرده بوديم و خيلي راحت بوديم … چون صاحب خونه بالاي سرمون نبود و همسايه ها هم خدائيش بهمون حال ميدادن … توي اين خونه هرکي يه تخصصي داشت … آرش و مهرداد تو همه كاري پايه بودن ولي آرش بيشتر با دود حال ميكرد و مهرداد هم بيشتر با مشروب … مزدك متخصص اكس و اسيد و قارچ و كوك و هر كوفتي از اين قبل كه بگي … رضا هم كه بهش لقب ابا عطس رو داده بوديم ( نميدونم اين عطس - atas ديکتش چجوريه و يا معني ديگه اي هم داره … چون اصطلاحي بود که بين ما رايج بود و منظورمون همون گرس بود )

رضا يكم وضعش نگران كننده بود و اون اواخر كارش شده بود از صبح تا شب گرس كشيدن . و بالاخره من هم كه استاد مشروبات و انواع كاكتيل ها بودم و كليد صندوق چه پر از مشروبم كه هميشه به گردنم بود ، توي دانشگاه معروف بود .

( اوايل شيشه ها و قوطيهاي مشروب رو توي كمد و يخچال ميذاشتم . ولي از بس كه بچه ها ناخونك ميزدن و در نبود من ترتيبشونو ميدادن مجبور شدم برم يه صندوق چوبي قديمي بخرم و مشروبها رو انجا نگه دارم … يه قفل خيلي قديمي هم پيدا كرده بودم … از اينهائي كه كليدش مثل پيچ ميمونه و قديما به در خونه ها ميزدن … خلاصه تركيب قفل و صندوقچه قديمي خيلي چير آنتيكي از آب در اومده بود و كليد صندوقچه هميشه به گردنم بود و حتي موقع حموم رفتن هم درش نمي آوردم … )

روزهاي آخر ترم مهر بود و نزديكاي چهارشنبه سوري … اون وقتا ما افتاده بوديم روي دور كارهاي فرهنگي … با كمك بقيه برو بچه هاي اكيپ، كاراي جالب ميكرديم … اردو ميذاشتيم … كنسرت گيتار برگذار ميكرديم و سمينارهاي جالب ترتيب ميداديم … خلاصه هم به خودمون خوش ميگذشت و هم حسابي معروف شده بوديم و دختراي دانشگاه برامون جون ميدادن …

اين بار نوبت من بود … منم كه از بچگي به روانشناسي علاقه داشتم و بچه ها هم دوسه چشمه از كارا و حرفام رو ديده بودن اصرار كردن كه يه سمينار در مورد انرژي مثبت و فوايد اون و خلاصه از اين بحثها تشكيل بدم … منم ديدم ضرري نداره … هم به معرفيتم اضافه ميشه( اين قضيه ارتباط مستقيم معروفيت با محبوبيت تو چشم دخترا رو ما تازه كشف كرده بوديم و خلاصه كسب معروفيت و محبوبيت برامون مثل يه مسابقه شده بود ) و هم حسابي ميتونم توش مسخره بازي در بيارم و همه رو بذارم سر كار … براي همين با كمال ميل قبول كرده بودم … چند روزي بود كه اينور و اونور ميرفتم و مشغول گرفتن مجوز و كاراي ديگه بودم … رئيس دانشگاه حسابي از ما بدش ميومد و سايمونو باتير ميزد…دليلش هم مسخره بازيامون توي دانشگاه و سوابق درخشان و بي پايان انضباطيمون بود … با هزار بدبختي راضيش كردم و آخرش بهم گفت … فقط به خاطر اينكه داري كار فرهنگي ميكني امضا ميكنم … ولي اگه بفهمم مثل كنسرت آخري كه برگذار كردين اينم به مسخره بازي كشيده بشه همتونو اخراج ميكنم ! ( توي اون كنسرت بچه ها از برنامه خارج شده بودن و واسه خودشون يه سري آهنگ ديگه كه تائيد نشده بود رو خونده بودن و خلاصه افتضاح بدي به بار اومده بود ) منم بهش گفتم كه نه اين يكي فرق داره و خودم مجري هستم و از اين حرفا …

امضا رو گرفته بودم و رسيده بودم به طبقه دوم كه حسام ( يكي از بچه هاي دانشگاه ) رو ديدم …
حسام : به به چطوري علي ؟ بچه ها خوبن … اينا چيه دستت ؟ بازم كنسرته ؟
– سلام خوبم تو چطوري ؟ نه قراره كه پنجشنبه يه سمينار تشكيل بديم …
حسام : چرا پنجشنبه ؟ اونروز كه همه ميرن تهران …
با خنده گفتم …
– فكر كردي … دخترا كه همشون گفتن ميمونن … پسرا هم كه هرجا دخترا باشن ، اونا هم همونجان…
حسام : اا دخترا ؟ كيا ميان ؟
– دختراي اكيپ ما كه همه با همخونه اي هاشون ميمونن …
( اينم يادم رفت بگم … دانشگاه ما خوابگاه نداشت و دختر و پسر ، همه توي شهر خونه گرفته بودن )
حسام : بس اگه اينجوره منم مي مونم …
نگاهم افتاد به سيگارتي كه تو دستش بود … ولي خيلي بزرگ ( انداره يه ماژيك وايت برد ) بود …
– اين چيه ؟ سيگارته ؟
حسام :آره … حال ميكني چه چيزه رديفيه ؟ ميخواستم سر كلاس روشنش كنم ولي جرات نكردم …
تو همين حرفا بوديم كه گلاره از راه رسيد …
گلاره : سلام عليرضا … چطوري ؟
– سلام مرسي … تو خوبي گلاره ؟
گلاره : آره خوبم … پس اين زبان تخصصي چي شد ؟ ترم داره تموم ميشه … قرار بود كمكم كني …
اين گلاره هميشه به من آويزون بود . دختر بدي نبود ولي من که برنامه هاي ديگه اي داشتم ، زياد محلش نميذاشتم … حالا هم که گير داده بود که بيا و با من زبان کار کن … منم که تو کف سيگارت بودم و همش با حسام حرف ميزدم … فکر کنم خواست نظر منو جلب کنه و خود شيريني کنه … خلاصه نميدونم چرا يهو سيگارت رو از دست حسام گرفت …
گلاره : واي … اين چيه ؟ ترقست ؟
حسام : آره ولي از نوع مخصوصش …
گلاره : چجوري روشن ميشه ؟
حسام : سرشو بايد مثل کبريت بکشي اينجا …
گلاره هم مثل احمقها در حالي که ميگفت … يعني اينجوري ؟؟؟… سيگارت رو کشيد به جعبه کبريت و روشن شد ! باترس گفت ااا اي که روشن شد !
– خاک تو اون سرت ! روشنش کردي !
حسام : علي بدو فرار کنيم …
گلاره هم که ترسيده بود سيگارت رو انداخت جلوي پاي من روي زمين … اونروز روز خلوتي بود و اکثر کلاسها خالي بودن … منم فکري به ذهنم رسيد و سيکارت رو شوت کردم که از زير در بره تو يکي از کلاسها … ولي رفت زير در بغلي … سرمو بالا کردم و ديدم دفتر حراست دانشگاهه … ديگه هيچي نفهميدم و شروع کردم به دويدن به سمت طبقه پائين … حسام هم دنبالم ميومد ولي از گلاره خبري نبود …
حسام : علي کيرم تو کونت ! چرا شوتش کردي تو حراست !
– خب چيکار کنم داشت زير تخمام ميترکيد ! پس چرا نميترکه ؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که صداي بلند ترکيدن ترقه اومد ! چند لحظه گذشت و بعدش هم صداي حراست …

  • کدوم بي شرفي بود ؟ پدر همتونو در ميارم … اخراجتون ميکنم … ميفرستمتون کميته انضباطي …
    حسام : اوه اوه خيلي حالش خرابه !
    – بره گم شه بابا مرتيکه مادر قحبه هي به ما گير ميده و مارو ميبره تو اطاقش از خاطرات جنگ و جبهه برامون تعريف ميکنه … اونوقت از صداي يه ترقه شاشيده به خودش …
    حسام : گلاره چي شد ؟
    – اا نکنه گير افتاده ؟ دختره به کل از مخ تعطيله بابا !
    حسام : آره بيا بريم بالا ببينيم چه خبره ؟
    – اا نکنه گير افتاده ؟ دختره به کل از مخ تعطيله بابا !
    حسام : آره بيا بريم بالا ببينيم چه خبره ؟
    – چي ؟ مگه خل شدي ؟ اون مرتيكه به خون من تشنست … الان در به در دنبال يكي از بچه هاي ما ميگرده كه تقصيرو بندازه گردن اون !
    حسام : نه بابا خودمونو ميزنيم به اون راه … من واسه گلاره نگرانم …
    – كيرم تو كون جفتتون كه هر چي ميكشم از دست شماهاست !
    دنبال حسام راه افتادم و مثل بچه هاي مودب و معصوم رفتيم طبقه بالا … مرتيكه نسشته بود رو زمين و يكي از مستخدماي دانشگاه واسش آبقد آورده بود … چند نفري هم دورش جمع شده بودن … تا منو ديد … داد زد خودشه بگيرينش !! … منم كه استاد نقش بازي كردن بودم … با قيافه اي كه انگار داشت از تعجب شاخ در مياورد رفتم جلو …
    – چي شده آقاي ### خدا بد نده … كمكي از دست ما بر مياد ؟
  • خودشه … من ميدونم كار شماهاست … اخراجتون ميكنم …
    – با من هستين ؟ اتفاقي افتاده ؟
  • خودتو به اون راه نزن … اون ترقه رو تو انداختي تو اتاق … خودم صداتو شنيدم …
    يه لبخندي زدم و گفتم …
    – آهان پس اون صدا از اينجا بود … اين كارا ديگه از سن و سال ما گذشته آقاي ### كار ترم اوليهاست … وقتي كه داشتم ميومدم بالا ، دوتا پسر داشتن ميدويدن به سمت پائين …
    حسام هم مثل بز هي سرش رو تكون ميداد و ميگفت آره منم ديدم …
  • نه آقا من شماها رو ميشناسم … هرچي آتيش تو اين دانشگاه هست از گور شماها بلند ميشه … فكر كردي من خبر ندارم … فكر كردي نميدونم اون كليدي كه به گردنت آويزون کردي برا چيه ؟ … حتي ميدونم ديشب شام چي خوردي … خجالت بکش آقا …
    تودلم داشتم به حسام فحش ميدادم … با قيافه اي آروم و مملو از مهرباني بهش گفتم …
    – آقاي ### من اومده بودم واسه سمينار پنجشنبه با آقاي *** صحبت کنم … شما الان حالت خوب نيست … اينقدر به خودت فشار نيار برات ضرر داره …
    بلندش کردم و بردمش تو اتاقش …
    – بشين يکم حالت بهتر بشه … منم ميرم با آقاي *** صحبت ميکنم … فردا ميام با هم اون بي پدر مادر و پيداش ميکنيم … اين کليدم يادگار مادر بزرگمه … ميدوني که تو اين دانشگاه حرف زياد در ميارن …
  • ولي من ميدونم کار خودته … حواست باشه … دست از پا خطا کني ، کاري ميکنم که از زندگيت سير بشي …
    درحالي که داشتم ميرفتم بيرون گفتم …
    – اي بابا آقاي ### ميبيني که … اين برگه ها رو آورده بودم تا آقاي *** امضا کنه … تازه اگه کار من بود که الان تو راه خونه بودم … استراحت کن … فردا پيداش ميکنيم …
    اومدم بيرون و هرچي فحش که بلد بودم به حسام و اون دختره احمق حواله کردم …
    حسام : خب بابا … حالا که به خير گذشت … پس گلاره کجاس ؟
    – اسم اونو نيار که همينجا سرمو ميکوبم تو ديوار … آدم به اين احمقي نوبره والا
    داشتم به گلاره فحش ميدادم که ديدم خوشحال و خندان از توي دستشوئي خانوما اومد بيرون … مثل اينکه خيلي با کارش حال کرده بود … از دور با دستم براش خط و نشون کشيدم و رفتم پائين …
    برگشتم خونه و طبق معموله هميشه مهرداد خونه دوست دخترش بود و آرش هم رو تخت من خوابيده بود … اونروز اتفاق خاصي نيافتاد و فردا هم با بچه ها رفتيم و سالن کنفرانس رو آماده کرديم و با مسئولين دانشگاه هماهنگ کرديم …
    روز بعدش هم از صبح مشغول آماده کردن متن صحبتهام بودم و داشتم به بچه ها ميگفتم که کار هرکسي چيه …
    ساعت يک بعد از ظهر بود و ما مشغول آماده شدن براي ساعت پنج بوديم …
    – مهرداد تو مسوول انتظامات پسرا باش … به ترانه هم بگو با چند تا از دوستاش دخترا رو ساکت کنه …
    مهرداد : باشه … ولي با اين کارائي که ميخواي بکني … کسي ساکت نميمونه …
    – نه من درستش ميکنم … بايد يکاري کنيم که جو سنگين باشه … بعدش هم آخرش بايد همه دستاشونو ببرن بالا و بلند بگن … من ميتونم و …
    – اي بابا رضا پاشو بيا اينجا ! حالا يه دقيقه اون يونجه رو دود نکن …
    آرش : يونجه چيه ؟ اين ديگه خود عطصه ! با قبليا فرق داره …
    رضا : اره بابا خيلي چيزه مخوفيه …
    – نه بابا اين از بس کشيده مخش پوک شده … خرش ميکنن به جاي گرس بهش يونجه ميدن … پس چطور دفعه قبل هيچيم نشد ؟ ( يکي دوبار منم يه پکي زده بودم و هيچ اتفاقي برام نيفتاده بود )
    رضا : برو بابا تو که چيزي نکشيدي … تازه اون قبليا با اين فرق داشت … اين پر از تخمه !
    مزدک : هي راستي … بازم دور هم جمع شديما … علي برو در صندوقو باز کن يه جشني بگيريم …
    – گوساله ! دارم بهت ميگم ساعت پنج من بايد برم اون بالا ! تازه تو مگه قرار نيست هواي اون مرتيکه ### ( حراست ) رو داشته باشي ؟ نکنه ميخواي با بوي گند مشروب بري کنارش واستي ؟
    مزدک : نه بابا چيزي نميشه … آدامس ميخورم بوش ميره …
    همه داشتن حرف مزدک رو تائيد ميکردن … خودمم بدم نمي اومد چون خيلي مضطرب بودم … ولي ميدونستم که اون مرتيکه بعد از ماجراي اونروز بدجوري رو ما کليد کرده …
    – نه نميشه !
    مهرداد : اااه علي خودتو گه نکن … برو يه چيزي بيار بخوريم …
    رضا : نه بابا راست ميگه … مشروب بو داره … ولي عطص که بو نداره … بيائيد اينجا … ايندفعه با عطص جشن ميگيريم …
    – اي خدا !!! بابا ايندفعه اگه گند بزنيم کارمون تمومه ها …
    آرش : علي خفه شو بابا ديگه داري حالمونو بهم ميزني …
    من هم به اتفاق بچه ها رفتم پيش رضا …
    مزدک : خوب رو کن ببينم چي داري بابا …
    آرش : نه … مثل اينکه بد هم نيست …
    مهرداد : علي بيا تو هم بشين … بايد جشن بگيريم …
    رضا داشت توي جيباش دنبال سيگار ميگشت تا يونجه ها رو بريزه توش … يهو داد زد اي تف به اين شانس يادم رفت سيگار بگيرم … همه شروع کردن به گشتن جيباشون … آخرش مهرداد يه نخ پيدا کرد … من تو صندوقم يه پاکت واسه کشيدن با مشروب داشتم … ولي صداشو در نياوردم …
    – اي خاک بر سر همتون … خونه دانشجوئي … کمترين خلافتون هم عرق خوريه … اونوقت همين يه نخ سيگار ؟! … پاشين بريم بابا …
    مزدك : اين كه غصه نداره … رضا پاشو بريم بساط چليمو آماده كنيم …
    رضا هم چشماش برقي زد و پريدن تو آشپزخونه … رومو برگردوندم طرف مهرداد و گفتم …
    – ميبيني ترو خدا ؟ يكي از يكي گوساله تر ! اين مزدك اومده خودشو تلپ كرده خونه ما … حالا هم خودشو عضو خونوداه ميدونه و جشن هم بايد بگيريم … ( چند ماهي بود كه مزدك خان رسما وسايلشو جمع كرده بود و اومده بود خونه ما و صبح تا شب اونجا بود … )
    مهرداد : نه مزدك ديگه الان عضو خونواده شده …
    – توهم خري !
    مزدك و رضا خوشحال و خندان با يه شيشه نوشابه خانواده برگشتن توي هال …
    پنج دقيقه اي در حال درست كردن سيلندر بودن … حوصله توضيح دادنشو ندارم … ته شيشه نوشابه رو بريده بودن و يه كيسه هم بسته بودن تهش كه وقتي كيسه رو ميكشيدن بيرون ، هوا رو از سر شيشه ميكشيد تو …
    مزدك : ايول عجب موشكي شد ! حالا كه اينجوره واستيد منم واستون سوخت ويژه بيارم …
    – جون مادرت از اون آتا آشغالا قاطيش نكن ! بابا پاشيد بريم اونجا كارا رو رديف كنيم .
    همه با هم و يك صدا گفتن: علي خفه شو !
    – باشه به جهنم ! كيرم تو كون همتون !
    مزدك از توي اتاق برگشت و يه چيز كوچولو مثل پيازه گل دستش بود …
    با خنده گفتم …
    – به به يونجمو كه جور بود … پيازش هم رسيد … مهرداد پاشو از تو يخچال يه خيار و يه گوجه هم بيار بزنيم تنگش !
    مزدك : به به ببين چه كرده … ايني كه ميبيني پيوته اصل مكزيكيه !
    آرش : بابا دمت گرم … عجب چيزيه !
    – بابا يه پياز خشكيدس ديگه ! اينقدر به به و چه چه نداره !
    يه كوچولو ازش جدا كرد و بادستش خرد كرد و ريخت روي فويل سر بطري ، قاطي گرس ها …
    خلاصه يكمي بهش ور رفتن و آخر ، رضا فندك رو گرفت روي سر بطري و رضا كيسه رو از پائين كشيد بيرون … دود سفيد و غليظي توي بطري پرشد …
    بيا علي … اول تو بزن … هرچي باشه ما به خاطر سمينار تو دور هم جمع شديم …
    تودلم داشتم بهش فهش ميدادم و ميگفتم … ببين مرتيكه خودشو چسبونده به ما … بطري رو گرفتم دستم … پيش خود گفتم حالا اينو چيكارش كنم ؟ … همش مال منه ؟ … قبلا چندباري بچه ها رو در حين اين كار ديده بودم ولي يادم نبود كه همش رو ميكشيدن يا يكمي … آخرش گفتم اينم از دودش معلومه كه علفه ! اين رضا رو جو گرفته … همش رو هم بكشم هيچي نميشه … سر بطري رو گرفتم دم دهنم و يه نفس عميق كشيدم … يهو وسط كار مزدك بطري رو از دستم كشيد … مزدك و رضا يه نيگا به هم كردن ، يه نيگا هم به بطري كه تقريبا دو سومش خالي شده بود … چشاشون داشت ميزد بيرون … مزدك داد زد FUCK … من هم كه نفسم رو تو سينه حبس كرده بودم با كمال تعجب داشتم نگاهشون ميكردم … يهو رضا پريد و يقمو گرفت و در حالي كه محكم تكونم ميداد ، داد ميزد بده بيرون … بهت ميگم نفستو بده بيرون ! … ازبس كه تكونم داد سرفم گرفت و نفسمو دادم بيرون … از اون دود غليظ ، يه هاله كمرنگ اومد بيرون …

رضا : SHHHHIIIITTT!.. همش جذب شد !

– مگه خل شدي رضا ؟ چرا اينجوري ميكني ؟ خب جذب شد كه شد ! يكي ديگه پر كن !

مزدك هم كه فكش همينجور باز مونده بود و داشت به هاله اي كه از دهنم اومد بيرون نگاه ميكرد …

رضا : احمق چيكار كردي ! باچي يكي ديگه پر كنم ! اون همش بود !

مهرداد و آرش هم از فرصت استفاده كرده بودن و تو اين فاصه بقيش رو شريكي كشيده بودن …

با خنده گفتم …

– خب حالا مگه چي شد ؟ اين چرا خشك شده ؟ پاشو مزدك ادا در نيار … ديدي گفتم يونجست … هيچيم نشد …

يهو مزدك پريد طرف من و با يه قيافه دست پاچه گفت …

مزدك : علي كليد ماشينت كجاس ؟

– خب تو جيبمه ديگه ! بقشو كه اون دوتا كشيدن … تو چرا نكشيدي ؟!!

مزدك : خفه شو علي ! الان موشك ميشي ميري هوا ! پاشو بريم درمونگاه !

آرش در حالي كه سرفه ميكرد گفت : واي پدر ريه ام دراومد اين كه خيلي تنده ووو

مهرداد : آره … اشكم در اومد …

– شماها همتنو مختون تعطيل شده بابا ! درمونگاه چيه ؟ من كه تكونم نخوردم …

پيش خودم گفتم پس چرا من سينم نسوخت ؟ يكي دوتا نفس عميق كشيدم … نفس آخري رو كه كشيدم ، يهو احساس كردم حجم سينم شده اندازه اطاق !.. انگار كه هرچي نفسمو ميدادم تو ، پر نميشد …

– ااا … من چرا همچين شدم ؟ نه مثل اينكه پيازه داره اثر ميكنه ؟ حالا پيارش تند بود يا شيرين ؟

مزدك محكم زد تو سرش و گفت : علي از دست رفتي …

در حالي كه بادستم ميزدم رو كتفش باخنده گفتم : برو بابا اگه آدم اينجوري از دست بره كه خوبه

مزدك يهو دادش رفت هوا كه لامصب كتفمو شيكوندي !

– من عطس زدم اونوقت تو كسخل شدي ؟ من كه محكم نزدم !

يه نيگاه به كتفش كردم … ديدم جاي انگشتام مونده روش !

آرش و مهرداد هم از خنده ولو شده بودن رو زمين … منم همينجور بيخودي از خنده اونا ميخنديدم …

– راست ميگي مثل اينكه محكم زدم … ولي من كه مثل هميشه زدم ؟! انرژي مثبت رو حال ميكني ؟ همه خوشحال و خندان شديم !

رضا : بابا اين طبيب، لازمه ! داره وضعش خراب ميشه …

در حالي كه ميگفتم بابا من كه چيزيم نيست ، از سر جام بلند شدم … واي انگار قدم شده بود سه متر و سرم داشت ميخورد به سقف !

– نه خوشم اومد ! مثل اينكه يونجه هم داره اثر ميكنه ! عجب توهمي !!!

حالا ديگه همه اهل خونه داشتيم ميخنديديم ، جز مزدك …

مزدك پريد تو آشپز خونه و داد زد … بايد چائي بخوري !.. زبونم خشك شده بود و چسبيده بود به سقم … همنطور كه سرپا واستاده بودم از اون بالا پائين رو نگاه كردم … چه ارتفاعي بود ! … انگار كه دارم از تو هواپيما به پائين نگاه ميكنم … گلهاي قالي زير پام طبيعي به نظر ميرسيدن …

– بابا عجب چيز رديفيه ! كم مونده ديگه در و ديوارهم باهام حرف بزنن !

ديگه از بس خنديده بودم دل و رودم داشت ميزد بيرون … از توهم ارتفاع يهو تعادلم رو ازدست دادم و افتادم رو زمين … انگار كه يه ربعي طول كشيد تا بخورم به زمين و وقتي خوردم زمين انگار كه خونه لرزيد !

ما سه تا از خنده سياه شده بوديم و مزدك هم مثل فرفره داشت تو آشپرزخونه چائي درست ميكرد …

– لامصب خود ماتريسه ! الان آقاي اسميت هم مياد !

بقيه كه از خنده نفسشون بند اومده بود و نميتونستن حرف بزنن … منم به زور نفس ميكشيدم و خنده امونم نميداد …

– رضا من كونتو پاره ميكنم ! دو ساعت ديگه بايد برم سمينار برگزر كنم !

يواش يواش داشتم ميترسيدم … سمينار رو چيكار كنم ؟ … هرچي زور ميزدم نميتونستم فكرمو متمركز كنم … انگار مخم پخش شده بود كف اتاق … همينطور كه ميگذشت … سيل جديدي از توهمات ميومد سراغم … صداهاي عجب از زبوناي مختلف ميشنيدم … يهو فكر ميكردم كه تو دريا دارم شنا ميكنم و خلاصه وضعم داشت خراب ميشد … چائي آماده شده بود و مزدك همه رو بسته بود به چائي … من خودم به تنهائي شايد يه سماور چائي و مايعات خورده بودم … بچه ها حالشون بهتر شده بود … ولي من همچنان سير صعودي رو داشتم طي ميكردم … آخرين چيزي كه يادم مونده اين بود كه يهو ديدم دستام و پاهام كه روي فرش بودم مثل آفتاب پرست شروع كردن به رنگ عوض كردن و كاملا با فرش يكي شدن … ديگه بعدش يادم نمياد … داشتم خواب و رويا ميديدم … چرت و پرتهائي كه تو عمرم نديده بودم … يهو حس كردم سردم شد و از جا پريدم … ديدم روي كاناپه خوابيدم و رضا هم سطل آشغال رو پر آب كرده و پاشيده رو سرم …

– خاركسده چرا با سطل آشغال ؟!

خواستم بلند بشم كه ديدم سرم داره بدجوري گيج ميره … همه چيز يادم اومد … بچه ها حالشون تقريبا خوب بود و خوشحال از اين كه من بيدار شده بودم …

– من چرا ايجوري شدم ؟ ساعت چنده ؟

رضا : بابا تو كه با اين حماقتت هممونو نصف جون كردي ! نيم ساعته كه مثل مرده ها افتادي … اين كه اوليش نبود … 5 تا سطل ديگه هم قبل از اين خالي كردم رو سرت !

ياد اتفاقي كه براي دوست رضا افتاده بود و درست مثل همين بود، افتادم و اينكه برده بوديمش درمونگاه و دكتر اونجا گفته بود كه اگه نيم ساعت ديرتر اومده بود كارش تموم بود … ترس همه وجودمو گرفت … دستو پاهام داشت ميلرزيد …

– عوضيا پس چرا نشسته بودين ؟ خب ميبردينم درمونگاه …

آرش با خنده گفت : نه بابا من همش نبضتو ميگرفتم هنوز طبيب لازم نشده بودي

– تف تو روحتون ! اگه ميمردم چي ؟

اصلا درست نميتونستم حرف بزنم … مزدك از آشپز خونه با يه سيني خوراكي اومد و همشو به زور بهم داد كه بخورم …

– بابا خفه شدم ! ولم كن …

مزدك : بخور حرف نزن ! فكر كنم يه كيلوئي وزن كم كردي ! نصف سلولهاي مختم بايد پكيده باشه …

– خفه شو حوصله شوخي ندارم … بگو ببينم مخم سالمه يا نه !

همه زدن زير خنده و فهميدم كه دستم انداخته …

– پدر همتونو در ميارم … اينجوري برم سمينار بدم ؟

ديدم با داد و بيداد كاري درست نميشه … پاشدم و رفتم دوش گرفتم و يه سماور ديگه هم چاي خوردم … يه حال رديفي پيدا كرده بودم و هنوزم از هر چيز مسخره اي خندم ميگرفت و همون مشكل ارتفاعو داشتم ( هنوزم فكر ميكردم قدم سه متره) … ولي بهتر ميتونستم حواسمو جمع كنم … با هزار بد بختي رفتيم دانشگاه و به سمت سالن سمينار راه افتاديم … آرش و مهرداد دو طرف من راه ميرفتن و مواظب بودن كه من نخورم زمين …

– بچه ها ظاهرو حفظ كنيد … مهرداد دستتو بنداز … خودم ميتونم راه برم …

مهرداد : خفه شو بابا تو كه ميخواي از روي جدول رد شي همچين پاتو مياري بالا كه انگار داري از رو يه ساختمونه سه طبقه رد ميشي …

– من ميدونم الان ميرم اون بالا يه گند اساسي ميزنم … يه پدري از اين مزدك و رضا در بيارم !

آرش : نترس بابا همونطوري كه قرار گذاشتيم … من ميرم و اون كس شعرائي كه ميخواستي تحويل ملت بدي رو ميگم … تو هم از وسطش بيا و ادامه بده …

– خوب ياد گرفتي يانه ؟

آرش : آره بابا من مخم مثل كامپيوتره …

– آره مخت پر از كامپيوتره … ولي فقط “تر” اش !

تو همين بحثا بوديم كه رسيديم دم سالن … از در پشتي رفتيم تو …

سامان كه مسئول هماهنگي كارهاي پشت صحنه بود با قيافه ناراحت پريد جلو …

سامان : معلوم هست شماها كدوم گوري هستيد ؟؟؟ الان وقت اومدنه ؟

آرش : به به سامان جون … چطوري ؟ … آخه نميدوني كه اين علي …

آرش همينجور داشت حرف ميزد و كنار من ميومد … ديدم داره زيادتر از دهنش حرف ميزنه … يه تنه بهش زدم و اونم با سر رفت توي ستوني كه جلوش بود …

آرش : آي علي خارتو …

– خفه شو !..

با خنده گفتم : بيا سامان جون اين كارم واسه تو كردم كه روحيت باز بشه …

اونم زد زير خنده و گفت : خب حالا برنامه چيه ؟

– هيچي آرش ميره بالا و برنامه رو شروع ميكنه … قراره كه يكم به بچه ها روحيه بديم تا غم و غصه هاشوننو بذارن كنار و از اين چيزا … منم از وسط برنامه ميرم بالا …

سامان : حالا چرا اينجوري راه ميري ؟

مهرداد زد زير خنده … ولي بلائي كه سر آرش آورده بودم براش درس شده بود و زود خودشو جمع كرد …

– هيچي يكم مشروب خوردم … تو نگران نباش …

سامان : باشه پس من و آرش ميريم روي سن

– منم ميام … ميخوام ببينم كيا اومدن …

رفتيم بالا … پرده ها كشيده شده بودن … از لاي پرده يه نگاهي به سالن انداختم … همه صندليها پر بود و حتي يه سري هم واستاده بودن … توي رديف جلو هم مسئولين دانشگاه از جمله آقاي مدير و اون مرتيكه حراست نشسته بودن … بدجوري ترسيده بودم و همش مي گفتم الانه كه گند بزنيم … نصف سالن پسرا بودن و نصف ديگه دخترا … گلاره هم با همخونه اي هاش اومده بود … بين دخترا چشمم افتاد به بهار … پيش خودم گفتم نه بابا اينم اومده ؟ … بهار دختري بود ، خوش هيكل و خوش قيافه با قد بلند و خلاصه پسراي دانشگاه براش داستانها ميگفتن … اگه به من هم ميگفتن تو اين دانشگاه كيو دوست داري ميگفتم بهار … ولي يه بدي بزرگ داشت اونم اين بود كه اخلاقش مثل سگ بود و به قول بچه ها پاچه ميگرفت … به هيچ احدي براي دوستي راه نميداد و همين كاراش منو براي دوستي با اون حريص كرده بود … همه زندگيشو ميدونستم حتي محل كار پدرشو واين كه توي تهران با يه پسر مايه دار عقد كرده بوده ولي ميونشون بهم خورده و طلاق گرفته … ولي بازم فايده نداشت و براي نفوذ به اين سد محكم، راهي پيدا نكرده بودم … كلي از دختر ها و پسرهاي كه يجوري باهاشون آشنا بودم رو ميون جمعيت ديدم و اين باعث شد يكم از سنگيني جو كاسته بشه و احساس آرامش بيشتري بكنم …

پرده ها با صداي دست بچه ها كنار رفت و آرش رفت پشت تريبون … كارش بد نبود و با اينكه تمرين نكرده بود … از پسش خوب بر اومد … نوبت من شد و من هم كه حالا حالم بهتر شده بود رفتم بالا و شروع كردم به صحبت كردن … در حين صحبت كردن ، بين جمعيت دوستام رو ميديدم و يه سري براشون تكون ميدادم … وسط دخترا چشمم به بهار افتاد كه حسابي داشت به حرفام گوش ميداد … يجوري كه تابلو نشه براي اونم سري تكون دادم و اونم در كمال نا باوري لبخندي تحويلم داد … اين لبخندش اونقدر برام عجيب بود كه رشته كلام از دستم در رفت و با هزار بدبختي جعمش كردم … از اون به بعد بيشتر بهش نگاه ميكردم و اونم همينطور داشت گوش ميداد … بنظرم ميومد كه از حرفام خوشش مياد و همين بهم روحيه ميداد … بحث رسيد به جايي من گفتم با خنده هم ميشه آدم غصه هاشو فراموش كنه و روحيش رو بالا ببره … من كه بازم دوست داشتم لبخند بهار رو ببينم ، زدم تو خاكي و بر خلاف برنامه گفتم حالا كه اينجوره من همتونو امشب ميخندونم ! … تو دلم به خودم گفتم معلوم هست چه غلطي ميكني ؟؟؟… نگاهم به سامان افتاد كه داشت دو دستي ميزد تو سرش … ولي ديدن خنده بهار به همه اينا ميارزيد … شروع كردم به كس شعر گفتن و همه هم از كاراي من خندشون گرفته بود … پيش خودم گفتم اگه به خاطر گرس نبود هيچوقت نميتونستم اين چرت و پرتا رو سر هم كنم … ديگه آخراش خودم هم خندم گرفته بود و حتي رئيس دانشگاه هم داشت ميخنديد و اون مرتيكه حراست هم كه از شدت خنده ، شيكم گندش هي بالا و پائين ميرفت … بالاخره بهار هم خنديد و من پاداش كارم رو گرفتم … سمينار خيلي عالي تموم شد و خودم هم فكرشو نميكردم … همه خوشحال و خندان و با روحيه بالا سالن رو ترك كردن … يكمي با بچه هاي دانشگاه واستاديم و صحبت كرديم و بهمون تبريك گفتن … سالن خلوت شد و ما به سمت پاركينگ راه افتاديم … مشغول صحب و مسخره بازي بوديم كه از دور بهار رو ديدم …

– هي بچه ها اون بهار نيست ؟

مزدك : چرا خودشه … چي شده بود كه اون اومده بود ؟

مهرداد : آره اون كه تو اين برنامه ها نبود …

– من ميخوام برم باهاش صحبت كنم …

آرش : بابا اون كه يه سري همه دانشگاهو قهوه اي كرده ميخواي تورم قهوه اي كنه ؟

رضا : آره بابا اسم اكيپمون لكه دار ميشه …

آرش : آره تو اكيپ ما سابقه نداره از كسي جواب نه شنيده باشيم … نكنه قوانين اكيپو يادت رفته ؟

– همتون خفه شيد … خودم ميدونم چيكار كنم … نميخوام بهش پيشنهاد دوستي بدم …

مهرداد : بابا اين علي هنوز حالش خوب نيست … نذاريد بره … فردا گندش در مياد و آبرو هممون ميره …

مزدك : آره به نظر منم اون منتظره كه مارو هم مثل بقيه ضايع كنه …

ولي خنده اونشب بهار به من چيز ديگه اي ميگفت …

– كير تو كون همتون … من رفتم …

سرعتمو زياد كردمو بهش رسيدم … توي تاريكي هوا داشت ميرفت به سمت خونه … بهش نزديك شدم و سلام كردم …

بهار : سلام آقاي ---- …
اصلا انتظار نداشتم كه منو با فاميليم صدا كنه … بنظرم رسيد كه قراره بزنه تو حالم ولي تو اين يه زمينه خوب كارمو بلد بودم … به خودم گفتم تو اين دانشگاه كسي بهتر از خودم بلد نيست سر صحبت رو با دخترا باز كنه … بهار خانوم منو نميتوني ضايع كني … سريع حرفائي كه تو ذهنم بود رو عوض كردم و بهش گفتم …

– خواستم ازت تشكر كنم

بهار : بابته ؟

– خوب ميدوني … امروز پنجشنبه بود و همه بچه هائي كه تو سمينار شركت كرده بودن … يجوري از تهران رفتنشون زده بودن …

بهار : آهان … نه من اين هفته تهران نميرم …

– به نظرت چجوري بود ؟ موفق شدم يانه ؟

بهار : حالا چي شده كه اومدي از من تشكر كني ؟

تو دلم گفتم تف تو روحت واقعا كه نميشه باهات حرف زد ! … ولي اين رفتارش و اون لبخندش باهم جور نميشن …

باخنده گفتم : حالا بده كه اومدم ازت تشكر ميكنم ؟ راستش رو بخواي اين اولين سميناري بود كه تو هم اومده بودي … تو بقيه شركت نميكردي … واسه همين خاستم ازت تشكر كنم كه تهران نرفتي و اين افتخار رو به بچه ها دادي …

بهار : به يكم خنده و روحيه احتياج داشتم …

تودلم گفتم بالاخره راه نفوذ رو پيدا كردم !

– چرا ؟ از چيزي ناراحتي ؟ … راستش رو بخواي من احساس ميكنم يه چيزي داره ناراحتت ميكنه …

بهار : نه چيز مهمي نيست … به هر حال ممنون…

– هورجور كه خودت راحتي … ولي اگه از من ميشنوي بايد راز دلت رو براي يكي بگي … وگرنه از درون داغون ميشي … به الان نيگا نكن كه يكي دوساعتي دور هم بوديم و خنديدم … توي تنهائي دوباره مياد سراغت … بشين و با يكي از دوستات راجع بهش صحبت كن …

بهار : فكر ميكنم كه بايد همينكارو بكنم …

رسيده بوديم به پاركينگ …

– كسي قراره بياد دنبالت ؟

بهار : نه آژانس ميگيرم …

– الان كه هوا تاريكه … من به اين تاكسي سرويسها اعتماد ندارم … خبرهاشو تو دانشگاه ميشنوي كه ؟ بهتره تنها نري … اگه برات اشكالي نداره بيا باهم بريم …

بهار : نه ممنون …

با خنده گفتم : بذار اين سمينار تا آخرش به خوشي تموم بشه … اگه يه وقتي خداي نكرده امشب اتفاقي برات بيافته من خودمو نمي بخشم …

خلاصه اونقدر از اين حرفا زدم تا ترسيد داشت و قبول كرد …

بهار : پس دوستات چي ؟ اونا منتظر بقيه بچه ها هستن … قراره امشب دور هم جمع بشيم و يه جشن كوچولو بگيريم …

بچه ها اونطرف پاركينگ واستاده بودن و منتظر … واقعيتش اين بود كه قرار بود با هم برگرديم ولي نميتونستم اين كارو بكنم و بايد حتما با بهار تنها ميبودم وگرنه كارا خراب ميشد … واسه همين صبر كردم كه بهار بشنه تو ماشين و منم از فرصت استفاده كردم و با دستم يه OK واسشون فرستادم و سوار شدم … صداي دادشون داشت بلند ميشد كه سريع ماشين رو روشن كردم و مثل برق راه افتادم …

– كمر بندتو بستي ؟

بهار : بله

– خب كدوم طرف برم ؟

بهار : من تو شهر پياده ميشم … از اونجا خودم ميرم …

– اي بابا اين شهر كه سر و تهش يه ربع راه … تعارف نكن … البته اگه نميخواي كسي خونتو ياد بگيره اون بحثش جداست …

چيزي گفتم كه نميتونست جواب رد بده و به زور آدرس خونشو ازش گرفتم … هرچند كه خودم ميدونستم كجاس … ولي نميتونستم همينجوري ببرمش اونجا …

تو اين فاصله همينجور مسيج بود كه برام ميومد … مسيج ها از طرف بچه ها بود و حسابي از اينكه پيچونده بودمشون شاكي بودن … گوشيمو خاموش كردم …

– چرا تو دانشگاه با بچه ها قاطي نميشي ؟

بهار : از پسرا بدم مياد …

تو يه چشم بهم زدن ياد طلاقي كه بعد از عقد گرفته بود افتادم و تا ته ماجرا رو خوندم …

– آره راست ميگي … البته همه رو هم نميشه به يه چشم نگاه كرد … اصلا همه اينا رو بذاري كنار همين صحبت كردن و رابطه داشت با جنس مخالف خيلي براي سلامت روحي آدم لازمه … حتما يه چيزي باعث شده كه از پسرا بدت بياد و راستشو بگو اون ته ته دلت هم همين احساسو داري ؟

جوابي بهم نداد ولي اين سكوتش هم علامت رضا بود … رسيديم سر كوچشون …

بهار : مرسي من هميجا پياده ميشم …

– خواهش ميكنم … به هر حال ببخش اگه پر حرفي كردم … راستش من از اينكه ميبينم يكي از دختراي خوب دانشگاهمون غصه ميخوره خيلي ناراحتم … خلاصه اگه كسي توي دانشگاه اذيتت ميكنه … يا مزاحمت شده … بهم بگو … ميدوني كه ما ترم بالائي ها يجوري اينجا حق آب و گل داريم …

بهار : ممنون علي جان … سمينار هم خيلي خوب بود … خداحافظ …

– خداحافظ …

پس حالا شدم علي جان ؟! خيلي با خودم حال كردم … پيش خودم گفتم اگه بچه ها بفهمن … كه يهو ياد بلائي كه سرشون آورده بودم افتادم … سريع گوشيمو روشن كردم و شماره مهردادو گرفتم …

– سلام چطوري ؟

مهرداد : خفه شو علي … الحق كه خاركسده اي …

از اونطرف صداي بقيه بچه ها هم ميومد كه داشتن فحش ميدادن …

با خنده گفتم : ببخشيد … حالا كجائين …

مهرداد : شاشيدم تو اون مرامت … ما رو به اون دختره فروختي ؟

– اي بابا خوب موقعيت اضطراري بود … حالا كدوم گوري هستين …

مهرداد : لب جاده … منتظر ماشين …

– واستيد اومدم …

مهرداد : نميخواد زحمت بكشي … ما خودمون ميايم …

– خفه شو … تا 2 دقيقه ديگه اونجام …

مهرداد : باشه بابا آروم بيا … خودتو به كشتن ندي …

تلفنو قطع كردم و راه افتادم … حسابي شهر رو ريختم به هم و هرچي چراغ قرمز و چهار راه بود رد كردم …

هنوز دو دقيقه نشده بود كه رسيدم …

رضا : علي كيرم تو اون مرامت …

مزدك : آخه اون دختره ارزششو داشت ؟ ميبينم كه كير خوردي و دست از پا درازتر برگشتي !

آرش : حالا يه كيرم از ما ميخوري … ما ديگه همخونه اي نميخوايم …

تو دلم گفتم مرتيكه گوساله رو ببين … پول پيش رو من دادم اونوقت اين داره واسه من ناز ميكنه … ولي وقت كل كل نبود …

– باشه بابا تمومتش كنيد ديگه … حالا يه كاري كردم … من رسما از همتون معذرت ميخوام … اصلا واسه اينكه فراموش كنيد … امشب شام و بيليارد همه مهمون من تو هتل نارنجستان …

يكم اوضاع بهتر شد …

مهرداد : ولي علي خيلي خاركسده اي …

– باشه بابا اون خواهر نداشته ام مال تو !

مزدك : چجوري اينقدر زود رسيدي ؟ وسط راه پياده شد ؟

– نه رسوندمش خونشون … بعدش هم 3 تا چراغ قرمزو رد كردم و با سرعت 140 تا تو خيابون اصلي اومدم …

رضا : بابا اين بشر كسخله … دفعه پيش هم داشت هممونو به كشتن ميداد …

مهرداد : رسونديش خونش ؟؟ يعني مخو زدي ؟

– نه حالا واستون ميگم …

آرش : ولي من هنوز از دستت شاكيم !

– ديگه بيا كير منو بخور ! بسه ديگه ! كون بهت بدم راضي ميشي ؟

بالاخره اوضاع مرتب شد و ماجرا رو براي بچه ها تعريف كردم … اونا هم مثل من به همين نتيجه رسيدن كه مشكل اصلي ازدواج ناموفقشه …

اونشب به نارنجستان نرفتيم چون بچه هاي دانشگاه كه اون هفته به خاطر سمينار نرفته بودن تهران همينطور شوخي شوخي خراب شدن سر ما و خونه پر از آدم شده بود … منم در صندوقچه رو باز كردم و خلاصه شبي شده بود واسه خودش … ولي خودم كه از سر جريان بعد ازظهر ترسيده بودم ، نه مشروب خوردم و نه سيگار كشيدم … ميترسيدم دوباره حالم خراب بشه … به رضا اينا سپرده بودم كه حرفي راجع به بهار با كسي نزنن … جمعه رو هم مشغول شمال گردي شديم و شب قرار شد با چندتا از پسرا و دخترا بريم به ويلاي ما توي خزر شهر … مزدك هم چندتا رفيق مثل خودش پيدا كرده بود كه اونا رو هم دعوت كرده بود جمعا يه 10-15 نفري ميشديم …

شماره بهار رو داشتم ولي خودم بهش زنگ نزدم و به يكي از دخترا گفتم كه زنگ بزنه و اونو هم دعوت كنه … جوابش منفي بود … خودم بهش زنگ زدم …

– سلام

بهار : سلام آقاي ---- شماره منو از كجا آوردي ؟

– من شماره اونجا رو خيلي وقته كه دارم … اونجا قبلا خونه يكي از دوستام بود … حالا از اين حرفا بگذريم … اميدوارم كه مزاحمت نشده باشم … با چندتا از پسرا و دختراي دانشگاه داريم ميرم شهرك … گفتم كه تو هم بياي …

بهار : نه مرسي … به شبنم هم گفتم … اينجوري راحت ترم …

– آخه از صبح تا حالا تنها نشستي توي خونه … اينجوري كه افسردگي ميگيري … نگران نباشه … من قول ميديم كه بهت بد نگذره …

خلاصه خيلي بهش اصرار كردم و اونم كه گويا از صبح حسابي حوصلش سر رفته بود ، بعد از يكمي من و مون كردن گفت باشه ! پيش خودم گفتم لامصب زبون نيست كه … مارو از تو لونش ميكشه بيرون … ديگه اعتماد به نفسم فوله فول شده بود …خلاصه قرار شد من برم دنبالش … رفتم پيش بچه ها كه داشتن آماده ميشدن…

– همه خفه شيد يه خبر مهم دارم …

رضا از توي حموم داد زد واستيد منم بيام … رضا هم اومد و همه منتظر شنيدن خبر بودن …

خيلي جدي و خونسرد گفتم …

– بچه ها ميخواستم كه ورود بهار رو به اكيپمون به همه تبريك بگم !

همه كف كرده بودن و هركي يه چيزي ميگفت …

مهرداد : خفه شو علي … يعني مخو زدي ؟

رضا : بابا چرت و پرت ميگه …

مزدك : پس امشب ديگه ميتركونيم !

آرش : يعني اونم مياد ؟

– آره … ولي اول بايد شماها رو برسونم … بعد برميگردم و ميارمش …

رضا : بابا چرت نگو … يه شبه باهاش دوست شدي ؟

مهرداد : اگه اينجوره كه من همين الان رسما اعلام ميكنم كم اوردم …

– نه بابا همچين دوستي هم در كار نيست … ولي اميدوار باشيد …

رفتيم دم شهرك و منتظر دوستاي مزدك شديم تا بتونن با ما بيان تو … باهم رفتيم دم ويلا …

وقتي دوستاي مزدك رسيدن ديدم كه صندوق ماشينشون پر از فلش و بلك لايت و آب معدني و اينجور چيزاست …

– امشب خبريه ؟

مزدك : يه سوپرايز واسه همتون دارم …

– خر كه نيستم دارم ميبينم !.. اينا تاحالا از اين آشغالا نخوردن … سر همه رو به باد ميديا !

ولي تو دلم زيادم بدم نمي اومد … خيلي وقت بود كه از اين كسخل بازيا در نياورده بودم …

مزدك : نه يك چهارم به هر نفر ميدم …

– ببينم چي هست حالا ؟

در كيفشو باز كرد و يه كيسه آورد بيرون كه تو حدود 15-20 تا قرص اكس بود …

مزدك : نظرت چيه ؟

– عوضي اينا رو ميخواي يك چهارم بدي ؟ اينا كه از همون دلفين آبياست ! مگه يادت نيست دفعه پيش حال همه رو خراب كرده بود ؟

مزدك : نه بابا اون سري جو خراب شد … واسه همين بچه ها فاز منفي گرفتن …

– خفه شو ! بابا فاز منفي گرفتن !.. يك چهارم زياده … من خودم ميام قسمت ميكنم …

واسه همشون خط و نشون كشيدم كه ويلا رو بهم نريزن و خودم برگشتم به سمت شهر …
– خفه شو بابا ! فاز منفي گرفتن !.. يك چهارم زياده … من خودم ميام قسمت ميكنم …

واسه همشون خط و نشون كشيدم كه ويلا رو بهم نريزن و خودم برگشتم به سمت شهر …

طبق معمول، بيشتر توي جاده پرواز كردم تا رانندگي … اون زمانها سرگرميمون شده بود همين … هر راه و مسيري رو كه بگي، تايم ميگرفتيم و ركورد ميزديم … آخرين ركوردم هم از تهران تا آمل يك ساعت و چهل و پنج دقيقه بود … البته بعد از اون ديگه ركورد زدن رو گذاشتم كنار …

نزديك خونه بهار كه بودم براش مسيج فرستادم ( توجه : براش مسيج فرستادم يعني زنگ نزدم توي اين داستان و داستانهاي بعد، با متد ها و روشهاي من براي ديونه كردن دخترها بيشتر آشنا ميشيد ) كه بياد سر كوچه …

هرچي داش بورد رو زير و رو كردم كه يه سي دي خوب پيدا كنم فايده نداشت … ياد آهنگ Best Friend Money Can Buy از Tiamat افتادم ( تو اون دوران من عاشق آلبومهاي Tiamat و HiM و Obituary و خلاصه اين جور سبكها بودم )

گذاشتمش توي ضبط و از يه ترك قبل از اون آهنگ شروع كردم … بهار بعد از چند لحظه اومد دم ماشين و سوار شد …

– سلام … چطوري ؟

بهار : سلام … مرسي … بچه ها كجان ؟

– اونا تو شهرك هستن … همه باهم جا نميشديم ، اونا رو رسوندم و دوباره برگشتم …

بهار : من نميخواستم مزاحم بشم …

حرفشو قطع كردمو گفتم : نه بابا اين حرفا چيه ؟ بچه ها اين هفته، بخاطر سمينار نرفته بودن تهران … واسه همين گفتيم دور هم باشيم … تو هم كه همخونه اي هات رفتن تهران واسه همين از تو هم خواهش كردم كه بياي …

يكمي صحبت كرديم و تو اين فاصله من از جاده اصلي نرفتم و از راه سرخ رود كه ميون بر بود رفتم … جاده سرخ رود از ميون مزارع كشاورزي ميگذشت و هميشه خلوت بود … شبها هم تاريكه تاريك بود و سكوت ترسناكي داشت … ديگه صحبت رو ادامه ندادم …

بالاخره ترك مورد علاقه من هم وقت خودنش شد و Johan Edlund با اون صداي بم و ترسناكش شروع كرد به خوندن …

we drank as much as we could and she drank more than she should …
we stumbled out of this cheap whiskey barand that is the story so far…

ميدونستم كه ترسيده … ولي بازم حرفي نزدم … ميخواستم كه مجبورش كنم تا اين بار، اون سر صحبت رو باز كنه … بالاخره نتونست طاقت بياره و گفت …

بهار : اينجا كجاس ؟ خيلي ترسناكه …

– اينجا جاده سرخ روده …ميون بر زدم كه زودتر برسيم … نميترسي كه ؟

بهار : راستشو بخواي چرا … يكم مي ترسم …

دستش رو كه روي صندلي بود براي يه لحظه گرفتم و با يه لحن پدرانه گفتم :

– نترس … الان تموم ميشه …

سرعتمو بيشتر كردم و بالاخره به جاده اصلي رسيديم …

– خب اينم از جاده اصلي … خوشت اومد چه ميون بري زدم ؟

بهار : نه … من همون جاده اصلي رو ترجيح ميدم … حالا كيا اونجا هستن ؟

– مزدك و دو تا از دوستاش … با گلاره و سولماز و شقايق و سپيده … مهرداد هم كه طبق معمول با ترانه و هموخونه اي هاش … رضا و آرش و سامان و پيام … و من و شما .

بهار : چقدر زياد ! … حالا برنامتون چيه ؟

– نميدونم … به هر حال هر چي باشه خوبيش اينه كه تو اين شب خسته كننده دور هميم و حوصلمون سر نميره …

بهار : راستش منم خيلي حوصلم سر رفته بود … مرسي كه منم دعوت كردين …
– مرسي از تو كه به بچه ها افتخار دادي …
خلاصه تو همين صحبتها بوديم كه رسيديم دم ويلا …
از ماشين پياده شديم … صداي موزيك خيلي بلند بود و از پشت پنجره سايه بچه ها زير نور فلش و بلك لايت معلوم بود … پيش خودم گفتم آخه مگه يه ضبط فسقلي چقدر ميتونه صدا داشته باشه ؟!؟!؟! … همراه بهار و در حالي كه جفتمون تعجب كرده بوديم ، وارد ويلا شدم … نور فلش چشممو ميزد و درست نميتونستم ببينم … دنبال ضبط ميگشتم صداشو كم كنم كه چشمم به آرش افتاد … رفته بود روي نيم طبقه بالا … از ميون بچه ها كه مثل ديونه ها بالا و پائين ميپريدن رفتيم پيشش … ديدم كه لپ تاپ رو وصل كرده به آمپلي فاير و اونم وصله به دو تا باند بزرگ ! … بهار صدامو نميشنيد و با فرياد بهش گفتم تو برو تو يكي از اتاقا لباستو عوض كن … دست آرش رو گرفتم و بردم تو اتاق …
آرش : به به داش علي … سيستمو حال ميكني ؟ آخر حرفه ايه !
– اين باندا از

– اين باندا از كجا اومدن ؟ صداش داره تا سر شهرك ميره …
آرش : مال دوستاي مزدكه … بابا خيلي كارشون درسته …
– دوتا باند زياده … من ميرم يكيشو قطع كنم …
آرش : اااه زد حال نزن ديگه … تازه بچه ها هاي شدن !
– چي شدن ؟ مگه قرصها رو خوردن ؟؟؟؟؟
آرش : آره بابا مزدك قسمت كرد …
– عجب نفهميه ! چقدر به هر نفر داد ؟
آرش : همون يك چهارم ديگه …
– مگه من نگفتم يك چهارم زياده ؟؟؟ به من ربطي نداره … هركي حالش خراب شه خودتون بايد كولش كنين و ببرين درمونگاه …
آرش : فعلا كه همه توپه توپن … تو و بهار هم برين ازش بگيرين …
با خنده گفتم : من ديگه بعد از ماجراي ديروز خايه نميكنم غير از مشروب چيز ديگه اي بخورم!
رفتم بيرون و صداي موزيك رو يكمي كم كردم … از اون بالا يه نيگا به پائين انداختم … باورش سخت بود كه اينا همون بچه هاي دانشگاه هستن … از همه جالب تر رقصيدنشون بود با موزيك ترنس … از اونم جالب تر سامان بود كه اون پائين وسط هال واستاده بود و دستهاشو مثل صليب باز كرده بود و فرياد ميزد … به خودم گفتم اين اول از همه كارش به درمونگاه ميكشه … تو همين فكرا بودم كه بهار اومد كنارم و مشغول تماشاي پچه ها شد …
رفتم بيرون و صداي موزيك رو يكمي كم كردم … از اون بالا يه نيگا به پائين انداختم … باورش سخت بود كه اينا همون بچه هاي دانشگاه هستن … از همه جالب تر رقصيدنشون بود با موزيك ترنس … از اونم جالب تر سامان بود كه اون پائين وسط هال واستاده بود و دستهاشو مثل صليب باز كرده بود و فرياد ميزد … به خودم گفتم اين اول از همه كارش به درمونگاه ميكشه … تو همين فكرا بودم كه بهار اومد كنارم و مشغول تماشاي پچه ها شد …

برگشتم و نگاهش كردم … يه تاپ نسبتا كوتاه چرمي پوشيده بود كه مثل سرخ پوستا از بالا تا پائين ريش ريش بود و دور سينه هاش رو محكم گرفته بود … گهگاهي نافش از اون پائين معلوم ميشد و شلوارش هم يه شلوار سفيد و كتون نيمچه بگي ! تا اوموقع تيپ اونجوري نديده بودم … با اينكه عجيب بود ولي به نظرم جالب اومد … و سامان همچنان مشغول فرياد زدن بود !
بهار : اينا چرا اينجوري ميكنن ؟
– دارن ميرقصن ديگه
بهار : اينجوري ؟ اين سامان چرا خشك شده اون وسط ؟ صداش گرفت از بس داد زد …
– الان درستش ميكنم تو همينجا واستا …
از پله ها رفتم پائين و مزدك رو گير آوردم … داشت آب ميخورد … از پشت محكم با دست زدم تو كمرش … آب پريد تو گلوش و شروع كرد به سرفه كردن …
مزدك : علي دهنتو گائيدم … شد يه دفعه يه سيخونكي به ما نزني ؟
– من بايد دهن تورو بگام … مگه نگفتم يك چهارم زياده ؟
مزدك : كجاش زياده بابا همه توپه توپيم …
به سامان اشاره كردم و گفتم : پس نكنه اونم مسيحه كه ظهور كرده ؟ يه ساعته سوزنش گير كرده و همون وسط مونده !
مزدك : ااا من ميگم صداي داد از كجا مياد … از اين پائين معلوم نبود …
باهم رفتيم طرف سامان … دستمو گذاشتم رو پيشونيش … داغه داغ بود …
سامان در حال فرياد زدن گفت : واااي علي داره از دستام نور ميزنه بيرون … خيلي چيز رديفيه !
– آره سامان جون خوب ميشي غصه نخور … مزدك بگير ببريمش تو آشپزخونه … داغ كرده !
سامان : ولم كنيد بابا حالم خوبه … دارم ميرم فضا …
مزدك : خفه شو سامان ! … اوه اوه آره داغه … خوب شد ديدمش …
با همديگه سامان رو گرفتيم و به زور برديمش تو آشپزخونه …
– گوساله از طب داري ميسوزي خودت حاليت نيست …
سامان : نه بابا فقط خونه يكم گرمه …
مزدك : مثل اينكه يكم زيادي زده ! چجوري تو زمستون خونه بدون بخاري گرم ميشه ؟
– احمقي ديگه ! بهت گفتم يك چهارم واسه اينا زياده !
مزدك : حالا بيا سرشو بگيريم زير شير آب تا حالش بدتر نشده … بيا سامان ميخوايم بريم آب تني !
– مواظب باش سرتو نياري بالا كه شير آب از دهنت ميزنه بيرون !
خلاصه سامان رو سپردم به مزدك و اومدم بالا … ديدم كه بهار هم بدش نيومده و داره با موزيك يه تكوني به خودش ميده …
– چطوري ؟ اوضاع مرتبه ؟
بهار : آره … آرش ميگه بچه ها اكس خوردن … مثل اينكه خيلي باحاله …
– والا چي بگم باحاليش كه آره باحاله ولي من كه امشب فقط مشروب ميخورم …
بهار : من تاحالا نخوردم خطري كه نداره ؟
پيش خودم گفتم يا الان خودم ميرم پائين و يه كوچولو براش ميارم تا بخوره … يا گير مزدك ميافته و به اينم يك چهارم ميده …
– والا خطر رو هم كه چه عرض كنم … ميخواي يكم براي تو هم بيارم …
بهار : باشه الان ميام …
داشتم از پله ها مي اودم پائين كه گلاره رو ديدم … اونم حالش خراب شده بود و دوست مزدك هم از فرصت استفاده كرده بود و داشت بهش ور ميرفت … ديگه حالم داشت از اين وضيعت بهم ميخورد … پريدم پائين و دست گلاره رو گرفتم و با خودم كشوندم تو آشپز خونه – بفرما اينم دوميش ! مزدك من پدرتو در ميارم !
مزدك : بابا چيزي نيست كه اينم داغ كرده … بيا گلاره تو هم بايد شنا كني … سامانو ببين چقدر حالش بهتر شده …
سامان داشت با سر و كله خيس دم در آشپزخونه هد ميزد …
– بيا گلاره برو سرتو بگير زير آب … مزدك به اين رفيقاتم بگو دست از پا خطا كنن گردنشونو ميشكونم … به همه آب بده بخورن … من ميرم در خونه رو قفل كنم …
مزدك : مگه چيكار كردن ؟
درحالي كه داشتم ميرفتم به گلاره اشاره كردم و گفتم : اگه دير رسيده بودم ترتيبشو داده بود …
رفتم در خونه رو قفل كردم كه كسي به سرش نزنه بره بيرون … برگشتم و از مزدك يه تيكه از اون يك چهارمها گرفتم و گششو با چاقو تراشيدم تا تقريبا دو سومش موند … بايه ليوان آب رفتم بالا …
– بيا بخور … پشتش هم آب بخور …
بهار : مرسي …
قرص رو خورد و به رقصيدن ادامه داد …
– من ميرم دم ماشين مشروب بردارم … مشغول باش … راستي اگه ديدي كسي حالش داره خراب ميشه به مزدك بگو …
بهار : باشه حتما …
رفتم دروباز كردم و اومدم بيرون ويلا … مشروب رو توي لاستيك زاپاس 206 ، به جاي جك گذاشته بودم ( خيلي جاي توپيه و عمرا كسي شك نميكنه حتما ازش استفاده كنيد )
خلاصه دهنم سرويس شد تا لاستيك رو آوردم پائين و مشروب رو از توش برداشتم و دوباره لاستيك رو جا زدم … برگشتم توي ويلا … ديدم كه بهار هم اومده پائين وسط بچه ها و داره ميرقصه … رفتم تو آشپزخونه و دستم رو شستم … مزدك داشت آب ميخورد …
– چي شد ؟ ديگه اورژانسي نداريم ؟
مزدك: نه پيمان هم حالش بد شده بود … بهار اومد بهم گفت …
– بابا توهم ريدي با اين قرص تقسيم كردنت …
به بهار اشاره كردم و گفتم : ديدي با كمتر از يك چهارم هم آدم توپ ميشه ؟
مزدك با خنده گفت : بابا كجاي كاري اومد به من گفت هيچيم نشده … منم يه كم ديگه بهش دادم …
انگار يه سطل آب يخ خالي كردن روسرم … براي اولين بار تو زندگيم احساس كردم كه اگه مزدك رو همين الان با دستام خفه كنم ، خدمت بزرگي به بشريت كردم …
– من چه گناهي كردم كه گير شما كسخلها افتادم ؟؟؟؟ مگه نديدي داره حالشون خراب ميشه ؟؟؟ ديگه الان ميزنم لهت ميكنم !
يقشو گرفتم و چسبوندمش به ديوار …
مزدك : بابا خودم حسابش دستم بود … يه نصف يك چهارم بهش دادم … با اوني كه تو دادي بهش ميشه اندازه يك چهارم ديگه …
– آخه نفهم … گاو بيشتر از تو سرش ميشه… اين كه از يك چهارم هم زد بالا …
مزدك : ااا راست ميگي ها … ميگن آشپز كه دوتا ميشه … حالا چيكارش كنيم ؟؟؟؟
– من ديگه كم آوردم … گور پدر همتون … برو ببين همه سالمن يا نه …
مزدك همينطور در حال رقصيدن رفت وسط جمعيت … تو اون تاريكي نفهميدم چيكار كردم و بالاخره يه ليوان و يكم يخ پيدا كردم و تا لبش ودكا ريختم …
همينطور كه زير لب داشتم به مزدك فهش ميدادم يه قلپ گنده خوردم … هنوز گرم بود و بد مزه … ولي انگار كه با خودم لج دارم همشو يه ضرب خوردم … مزه بدش حالمو داشت به هم ميزد كه يهو چشمم به جمعيت افتاد و بهار كه خيس عرق شده بود و حركات عجيبي ميكرد … رفتم ميون بچه ها … مزدك داشت با سپيده لاس ميزد و بيخيال بهار شده بود …
– حالت خوبه بهار …
بهار : آره خيلي خوبه … ميخوام تا صبح برقصم …
– بيا آب بخور … آب بدنت تموم ميشه …
بطري آب رو بهش دادم و گفتم : اگه ديدي داره گرمت ميشه بيا تو آشپزخونه و سرتو بگير زير شير آب … منم اونجا دارم مشروب ميخورم …
بهار : باشه … توهم بخور بيا اينجا …
زود رفتم تو آشپز خونه و يكم ديگه براي خودم ريختم و يه سيگار هم پشتش روشن كردم … يكمي حالم خوب شد و منم كه خيلي دلم ميخواست با بهار برقصم رفتم و مشغول رقصيدن شدم … يكمي رقصيديم و مسخره بازي در آورديم و مواظب بهار بودم كه حالش بد نشه … منم حالم خوب شده بود و داغ شده بودم … بهار ديگه داشت تو يه عالم ديگه سير ميكرد و هي دستو پاش ميخورد تو سر و كله مردم … دستشو گرفتم و بردمش تو آشپزخونه … تو دلم خدا خدا ميكردم كه كارش به درمونگاه نكشه … داشت چرت و پرت ميگفت و درس نميتونست حرف بزنه …
– بهار بيا سرتو بگير زير آب …
بهار : حالم بده … حالم داره بهم ميخوره …
– نترس چيزي نيست … بيا به سر و صورتت آب بزن بهتر ميشي …
خم شد تا سرش رو بگيره زير آب كه با كنوش محكم زد به من كه پشتش واستاده بودم … تو دلم گفتم عجب كون سفت و گنده اي داره پدرم در اومد … اونم چيزي حاليش نبود و همچنان سرش رو گرفته بود زير آب … شير آب رو بست و نشست روي زمين … همه آرايشش ريخته بود توي صورتش … صورتش رو با دستمال تميز كردم …
– بهتر شدي بهار جون ؟
بهار : نه حالم خوب نيست …
– آخه چرا اضافه خوردي ؟ همش تقصير منه …
بهار : حالا چيكار كنم ؟
– پاشو بريم تو حموم يه دوش آب سرد بگير خيلي حالت بهتر ميشه …
به زور تا دم حموم كشوندمش … درست نميتونست سر پاش واسته …
بهار : تو نيا من خودم ميرم …
– نه حالت خوب نيست ميخوري زمين … سرت ميخوره تو در و ديوار …
بهار : پس اصلا نميرم …
– نترس بابا … با لباس برو زير دوش … منم رومو ميكنم اينور … وگرنه حالت بهتر نميشه ها خلاصه راضي شد و رفت زير دوش و به ديوار تكيه داد … آب رو باز كردم … از سردي آب جيغ كشيد و خواست بره كنار ولي نگهش داشتم … چند لحظه اون زير موند و بعد آب رو بستم … شلوار سفيدش حالا خيس شده بود و چسبيده بود به پاهاش … از زير شلوار پاهاي بلند و باريكش معلوم بود و حتي گلهاي شرتش رو هم ميتونستم ببينم …يكم حالش بهتر شد… حوله رو بهش دادم و گفتم خودتو يكم خشك كن …
يكم حالش بهتر شد… حوله رو بهش دادم و گفتم خودتو يكم خشك كن … صورتش بدون آرايش خيلي معصوم و خوشكل بود … معلوم بود كه پوست خيلي لطيف و تميزي داره … بر خلاف بعضي از دخترا كه اگه يه رو آرايش نكنن، نميشه بهشون نگاه كرد ! …
بهار : خيلي سردمه …
– حوله رو بپيچ دور خودت … ببخشيد بهار جون … من واقعا خودمو مسئول ميدونم …
بهار : نه … حق با تو بود … نبايد اون نصفه قرص رو ميخوردم …
– ميخواي يه چيزي برات بيارم بخوري ؟
بهار : جلو بچه ها تابلو شدم ؟
– نه بابا تو اون شلوغي و زير نور فلش، من اگه باباي خودمم ببينم نميشناسم … اصلاكسي حواسش به تو نبود …
بهار : حالا لباسامو چيكار كنم ؟
– تو حوله رو بپيچ دورت تا من فعلا برم يه چيزي بيارم كه بخوري …
اومدم بيرون و رفتم به سمت آشپزخونه … آقاي كير ميگفت احمق جون برو سراغش ديگه … چرا دست دست ميكني ؟ … ولي واقعيتش اين بود كه من اصلا از اين كه از حال بد بهار سو استفاده كنم ،خوشم نمي اومد … تازه من به يه شب و يه بار سكس زوركي فكر نميكردم و واقعا ميخواستم كه باهاش دوست بشم … يكم خوردني پيدا كردم و با يه بطري آب برگشتم … واقعا هم توي اون شلوغي كسي اصلا از من نميپرسيد كه تو حموم ميري چيكار ؟ … هركي تو حال خودش بود … در حموم رو باز كردم و رفتم تو … روي زمين پاهاشو جمع كرده بود و تكيه داده بود به ديوار و چشماش رو بسته بود … رفتم جلو و خوردنيها رو بهش دادم … چشمهاش رو كه گاهي عسلي به نظر ميرسيد و گاهي سبز ، باز كرد … نشستم و زل زدم بهش … دوست داشتم همينجور بشينم و نگاهش كنم … مثل اينكه خيلي گرسنه بود و همه رو خورد … خودش هم از اين كه همه خوردنيها رو خورده بود خندش گرفته بود …
بهار : من هنوز حالم زياد جالب نيست … نمي خوام تو دانشگاه تابلو بشم … اگه با اين سر و وضع خيس برم بيرو خيلي بد ميشه …
– اخه اينجا كه لباس اونم براي تو پيدا نميشه …
بهار : پس چيكار كنم ؟ من حاضرم تا صبح اينجا بلرزم … ولي بچه ها منو با اين ريخت نبينن رفتم جلو و دستشو محكم گرفتم …
– نگران نباش … پاشو … ميبرمت خونه … اونجا لباساتو عوض كن …
بهار : خيلي راهه كه … تورو هم تو دردسر انداختم …
– پاشو اشكال نداره … منم دوست ندارم به خاطر من تو دانشگاه تابلو بشي …
بلندش كردم و رفتم در حموم رو باز كردم … همه مشغول به كار خودشون بودن …
– بدو برو دم در … منم الان ميام …
بهار سريع از كنار بچه ها رفت پشت در ويلا … مهرداد رو پيدا كردم چون اون از بقيه عاقل تر بود … بهش ماجرا رو گفتم و سفارش كردم مواظب بچه ها باشه و به كسي هم نگه … كليد يدك ويلا رو بهش دادم رفتم دم در … بهار حسابي داشت ميلرزيد … سريع درو باز كردم و نشوندموش توي ماشين … ذوباره درو قفل كردم و خودمم نشستم تو ماشين …
– ااا راستي اينجوري كه نميشه بريم … يه لحظه فكر كدم اينجا لوس آنجلسه …
بهار : آره خوب شد گفتي … ميري مانتو وسايلمو بياري ؟ … فقط ترو خدا بخاري رو روشن كن كه دارم ميميرم …
بخاري رو روشن كردم و درجشو گذاشتم رو 30 و دوباره برگشتم و رفتم از توي اتاق وسايل بهار رو برداشتم … مانتوش بوي عطر جالبي ميداد و توراه حسابي بوش كردم … پريدم تو ماشين و بهار مانتو و روسريشو نصفه و نيمه تنش كرد … طبق معمول پرواز كردم به سمت شهر !
– ببخشيد كه تند ميرم … هرچي زودتر برگرديم بهتره …
بهار كه بخاري رو بغل كرده بود حرفي نزد … رسيديم سر جاده سرخ رود و پيچيدم سمت اون طرف …
بهار : ترو خدا از جاده اصلي برو اينجا خيلي ترسناكه …
– آخه اين وقت شب هميشه تو محمود آباد ايست ميذارن … نمي خواي كه با اين حال گير اونا بيافتيم … تازه اينجا توي روز خيلي قشنگه …بهار : ترو خدا از جاده اصلي برو اينجا خيلي ترسناكه …
– آخه اين وقت شب هميشه تو محمود آباد ايست ميذارن … نمي خواي كه با اين حال گير اونا بيافتيم … تازه اينجا توي روز خيلي قشنگه …
وارد جاده سرخ رود شديم … يكمي كه گذشت، بهار بي مقدمه پريد و دست راستمو محكم بقل كرد… نميدونم از ترس ميلرزيد يا از سرما … جاده مستقيم بود و خلوت … با زانوم فرمون رو ثابت نگه داشتم و دست چپم رو از روي فرمون برداشتم و شروع كردم به نوازش صورت و موهاش … همينطور كه چشمم به جاده بود باهاش حرف ميزدم … نترس … اينجا زيادم ترسناك نيست … چشماتو ببند و به چيزاي خوب فكر كن … اونقدر دلداريش دادم تا به آخراي راه فرعي رسيديم … آرومتر شده بود و هنوز چشمهاش بسته بود … بايد دنده رو عوض ميكردم … متوجه شد و دستمو ول كرد … پيچيدم توي جاده اصلي و خيلي زود وارد شهر شديم … شهر خلوت و ساكت بود … رسيديم دم در خونش …
– خب ديگه رسيديم … زود لباساتو عوض كن و بيا …
بهار : نه تنها ميترسم … تو هم بيا بالا…
تودلم گفتم اون از گرس كه منو شير كرد و فرستاد جلو … اينم از اكس كه اينو موش كرده و داره منو به خونش دعوت ميكنه ! … بدم نميوميد خونشونو ببينم … ظاهرو حفظ كردم و يكم بهونه آوردم و آخرش قبول كردم …
خيلي آروم و بي سر و صدا از جلوي در صاحب خونشون كه طبقه همكف بود گذشتيم و رفتيم بالا…
در آپارتمان رو باز كرد و رفتيم تو … خونه گرم و نرمي بود و بر خلاف خونه ما، خيلي تميز و مرتب … روي كاناپه اي كه نزديك در بود نشستم …
– خوب ديگه … برو لباستو عوض كن و موهاتم خشك كن و بيا … منتظرم …
بهار : باشه … مرسي …
چشمم رو بسته بودم و داشتم استراحت ميكردم و به كاراي اونروز بهار فكر ميكردم … چند لحظه اي گذشت كه صداي بهار منو به خودم آورد …
بهار : چاي ميخوري ؟
چشمامو باز كردم و بهار رو ديدم كه داشت از جلوي من به سمت آشپز خونه ميرفت و با حوله موهاش رو خشك ميكرد … بازهم يه تاپ نسبتا كوتاه آجري و چسبون پوشيده بود و يه شلوار لي برموداي آبي پررنگ … پيش خودم گفتم چه نيم رخي ! … حالا قد بلندش بيشتر به چشم ميومد و سينه هاش از بالا و كونش از پائين خودنمائي ميكردن …
– منظورت اين نيست كه الان ميخواي چاي درست كني ؟؟؟؟
بهار : زياد طول نميكشه … احساس ميكنم اگه چاي بخورم حالم بهتر ميشه …
يكم زير لب غرغر كردم و دوباره چشامو بستم … متوجه شدم كه بهار از آشپزخونه اومد بيرون … چشامو باز كردم و ديدم كه اومد و اون سر كاناپه نشست … تو دلم گفتم ترو خدا ببين … منو به زور كشونده تو خونش حالا واسم كلاس ميذاره و ميره اونطرف ميشينه …چشامو باز كردم و ديدم كه اومد و اون سر كاناپه نشست … تو دلم گفتم ترو خدا ببين … منو به زور كشونده تو خونش حالا واسم كلاس ميذاره و ميره اونطرف ميشينه … پيش خودم گفتم حالا كه بيكاريم بذار ببينم از چي ناراحته …
– حالا كه بيكاريم … البته اگه دوست داري … تعريف كن ببينم چي باعث شده كه اينقدر افسرده و ناراحت باشي ؟
دوباره قيافش رفت تو هم … آهي كشيد و گفت …
بهار : ولش كن خودم باهاش كنار ميام …
– من نميخوام اسرار كنم و اينم آخرين باريه كه ازت ميخوام … ولي امتحان كن … شايد بتونم كمكت كنم …
يكمي گذشت و من همينجور زل زده بودم بهش و منتظر جواب بودم … بالاخره به حرف اومد و ماجرا رو تعريف كرد … حدسم درست بود و مربوط ميشد به ازدواجش با اون پسره … خلاصه ماجرا اين بود كه بهار و پسري به اسم امير تو تهران يه مدتي باهم دوست بودن و خلاصه اوضاع خيلي خوب بوده و همديگه رو خيلي دوست داشتن تا اينكه پسره با هزار بدبختي ميره خواستگاري و خلاصه با بهار عقد ميكنه تا بعد از اينكه درس بهار تموم شد عروسي بگيرن و برنو سر خونه زندگيشون … ولي بعد از اينكه عقد ميكنن يهو پسره از اين رو به اون رو ميشه و صبح تاشب به بهار گير ميده كه اينو بپوش و اونو نپوش و آرايش نكن و نرو شهرستان درس بخون و خلاصه غيرتي بازي درمياره و زندگي رو به جفتشو زهر مار ميكنه … آخرش هم يه انگ رابطه با پسر به اين بدبخت ميزنه و دوتا خونواده رو ميندازه به جون هم و پدر بهار هم طلاقش رو از پسره ميگيره …بهار : من ديگه از اون روز يجوري از پسرا بدم ميومد …
ديگه كم مونده بود بزنه زير گريه … منم ديدم كه كاري جز دلداري دادنش و حرفاي پدرانه ازم بر نمياد …
– واقعا كه ماجراي تلخي بود … ولي آخه اينجوري هم كه نميشه … همه آدما كه مثل هم نيستن … اگه نظر منو بخواي فكر كنم امير يه مشكلي چيزي داشته … همينم كه دختر خوب و خوشگلي مثل تورو ول كرده آدم به عقلش شك ميكنه ! حالا گذشته از اين حرفا يه اتفاقي افتاده و تو به اندازه كافي از ازدواج با امير ضربه خوردي … ديگه چرا بهش اجازه ميدي تا آخر عمرت عذابت بده … از ذهنت بندازش بيرون … از زندگي لذت ببر … دنيا كه به آخر نرسيده …
خلاصه كلي براش حرف زدم و نسخه پيچيدم … ديگه دهنم كف كرده بود كه بهار بلند شد و رفت كه چاي رو بياره …به نظرم آرومتر شده بود و يجوري حرفاي من به دلش نشسته بود … چاي رو آورد و گذاشت روي ميز … ايندفعه نزديكتر نشست … دوتا دست كوچولوشو گرفتم تو دستم و با خنده بهش گفتم …
– پس ديگه همه چيز رو فراموش كن … انگار كه اصلا همچين اتفاقي نيافتاده … باشه ؟
بهار : مرسي كه به حرفام گوش دادي …
– من هر كاري براي خوشحالي و آرامش تو و بقيه دوستام ميكنم …
( اينجا هم يكي از اون نكات ظريف نهفتست … يعني فكر نكني من دارم واسه تو فقط از اين كارا ميكنم … اونم چون براي دوست شدن باهات دارم جون ميدم … مطمئن باشيد كه اگه دختري بفهمه كه شما خيلي دلتون ميخواد باهاش دوست بشيد پدرتونو در مياره تا رضايت بده )
خلاصه چاي رو خورديم و يكم اون از مهربوني و شخصيت من گفت و يكم من هندونه زير بغلش گذاشتم و آخر مانتو و روسريشو پوشيد كه برگرديم … دوباره از همون راه سرخرود برگشتيم و رسيديم به شهرک… رسيديم دم ويلا و رفتيم تو … ديگه آخراي برنامه بود و همه خسته شده بودن … خلاصه اينکه کسي نفهميد که ما کجا رفته بوديم و چي شده … آخر شب هم بعد از شام هرچي پتو و زير اندازو از اين جور چيزا تو ويلا بود ، پهن كرديم توي هال و قرار شد همه همونجا بخوابن … هركي يه طرف ولو شد و بعضيها هم كه از قبل خوابشون برده بود … منم رفتم درست دم پله هاي بالا خوابيدم كه يه وقت كسي به سرش نزنه با دخترا بره بالا و خلاصه بله ديگه … چراغا رو خاموش كرديم و همه خوابيدن … منم تازه خوابم برده بود كه با يه صداي جيغ وحشتناك از خواب پريدم … آرش بود كه يه ملحفه سفيد انداخته بود روي سرش و وسط هال داشت ادا در مياورد و جيغ ميكشيد … با اينكه ديگه اينجور چيزا برام عادت شده بود و هر شب تو خونه از اين برنامه ها داشتيم ولي اعتراف ميكنم كه براي يه لحظه حسابي ترسيدم و از جام پريدم … دخترا هم كه ديگه نگو … از صداي جيغشو گوشم داشت كر ميشد … آخر آرش خنده كنان محلفه رو زد كنار و شروع كرد هر هر خنديدن … هركي هرچي دم دستش بود پرت كرد طرفش و يه فحشي بهش داد … دوباره خوابيديم … باز داشت چشمم گرم ميشد كه احساس كردم يكي داره ميره بالا … تو يه حركت پريدم و پاشو گرفتم …
– كجا ؟؟
بهار : منم بابا چرا اينجوري ميكني ؟
– ا تو كه هنوز بيداري ؟ بالا ميري چيكار ؟
بهار : خوابم نميبره … با اون شوخي مسخره رفيقت خواب از سرم پريد …
– آهان حالت بهتره ؟
بهار : حالا پامو ول كن دردم گرفت …
– ااا ببخشيد حواسم نبود …
بهار : كليد چراغ كجاس هيچي نميبينم …
– چراغ ؟ نكنه ميخواي همه دوباره بيدار شن ؟
بهار : رفيقات خرخر ميكنن اعصابم داره خورد ميشه …لوازم آرايشم هم تو اتاق جا مونده مي خوام بر دارم … اينجوري كه نميشه … خيلي تاريكه ميترسم …
– نه چراغو روشن نكن … من ميبرمت … دستمو بگير و آروم بيا …
دستش رو گرفتم و آروم بردمش بالا …
– كدوم اتاق بود ؟ …
بهار : اين يكي …
با هم رفتيم توي اتاق …
بهار : حالا ميشه چراغو روشن كني …
– واستا درو ببندم …
درو آروم بستم و چراغو روشن كردم … بهار رفت و از كنار تخت يه كيف كوچولو رو كه لوازم آرايشش توش بود برداشت … چشمش به گيتاري گه كنار اتاق بود افتاد …
بهار : اين مال توئه ؟
– آره …
بهار : يه آهنگ برام ميزني …
– الان ؟ مثل اينكه اثر قرصا هنوز سرجاشه ! … همه بيدار ميشن …
بهار : يه كوچولو … ميخوام ببينم بلدي يا نه …
– باشه فقط يه كوچولو … بعدشم ميري مثل دختراي خوب ميخوابي …
بهار : باشه …
آروم گيتارو برداشتم و نشستم روي تخت، كنار بهار و با هزار بدبختي يه ملودي ملايم براش زدم …
– خب ديگه اينم از گيتار بريم بخوابيم تا كسي بيدار نشده …
بهار : ااا اين كه خيلي كم بود … بازم بزن …
بهار گير داده بود و منم كه خوابمو تو دنيا با هيچ چيزي عوض نميكنم كلافه شده بودم … بالاخره قبول كردم و گل مريم رو خيلي آروم تا آخر براش زدم … برگشتم و گيتار رو آروم گذاشتم روي زمين … خواستم از جام بلند شم كه بهار همونطور كه نشسته بود دراز كشيد و سرشو گذاشت روي پام … انتظار اين كارش رو نداشتم و جا خوردم …

يكم به مخم فشار آوردم تا تازه دستگيرم شد كه چي شده … چشماشو بسته بود و پاهاشو جمع كرده بود و بادستش بغل كرده بود … مثل ني ني كوچولوها خوابيده بود … يكم نوازشش كردم و از سر شوخي براش لالائي خوندم … ولي انگار كه جدي جدي خوابيده بود … با اينكه خوابم ميومد از شونه كردن موهاي قشنگش با دستم لذت ميبرم … خيلي نرم و لطيف بودن … آقاي كير كه فكر كنم از اون پائين داشت يه چشمي به گوش بهار كه روي پام بود نگاه ميكرد گفت بابا يه نگاه هم به جاهاي ديگه بنداز … يكم سرمو آوردم عقب … اولين چيزي كه نظرمو جلب كرد شرت لامبادائي و مشكي رنگش بود كه از پشت شلوارش افتاده بود بيرون … كمرش يه قوس قشنگ ميخورد و يكم پائين تر كونش داشت خودنمائي ميكرد … انگار كه الانه درز شلوار پاره بشه و بيافته بيرون … رو به جلو خم شدم … سينه هاش كه بين دستاش جمع شده بودن رو از يقه بازه تاپش ميتونستم ببينم … سوتينش که مثل شورتش از جنس دانتل مشکي بود رو هم ميتونستم ببينم … كلي با سليقش حال كردم … آقاي کير امونم نميداد و همش تو سرم ميخوند که دست بکار شو … ولي ته دلم هنوز مطمئن نبودم … با خودم ميگفتم من که تازه ديروز با بهار صميمي شدم … تازه معلوم نيست با اون بلائي که امير سرش آورده هنوزم ميخواد با کسي سکس داشته باشه يا نه ؟… تو همين فکرا بودم که برگشت و يکم جابجا شد … حالا صورتش روبه من بود و نفسش رو روي شکمم ميتونستم حس کنم … پيش خودم گفتم جواب اين سوالا فقط يه چيزه … بايد از خودش بپرسم ! سرش رو بادستم بلند کردم و گذاشتمش روي بالش … اين کارو يه جور تابلوئي کردم که هرکسي ديگه اي بود بايد از خواب مي پريد … ولي بهار اشتباه کرد و بازم خودشو به خواب زد … فهميدم که بر خلاف ظاهرش حسابي بيداره و منتظر ! … تو دلم گفتم پس ميخواي بازي کني ؟ امشب شده کون خودمم پاره بشه اين بازي رو ازت ميبرم … خم شدم تا دم صورتش رفتم … ميتونست نفسمو روي لباش احساس کنه ولي اومدم بالا و گونش رو بوسيم … روي پهلو کنار بهار دراز کشيدم و در عرض چند دقيقه خوابم برد … حتي بعضي وقتا خرخر هم ميکردم اما تمام وجودم شده بود گوشهام و منتظر بودم … چند دقيقه گذشت و بازم بهار خودش رو تابلو کرد … صداي باز شدن و کشيده شدن پلک چشمهاش رو روي بالش شنيدم … خيلي احساس عجيب و خوبي داشتم … مثل يک شکارچي که کمين کرده و منتظر حرکت طعمه خودشه … داشتم از شدت هيجان ميمردم … ولي به زور ريتم نفسهامو کند نگه ميداشتم و در عوض نفسهاي عميق تر ميکشيدم … يه تکوني به خودم دادم و شروع کردم به خرخر کردن که مطمئن بشه خوابم …خيلي آروم بلند شد و چراغ رو خاموش کرد و دوباره خيلي آروم برگشت سر جاش … اونقدر گوشامو تيز کرده بودم که انگار صداي فرشته ها رو هم داشتم ميشنيدم … گرماي چيزي رو روي دستم که روي بالش بود احساس کردم و بعد از اون نوک انگشتهاي بهار رو که به موهاي دستم ميخوردن و قلقلکم ميدادن ( اونقدرا هم پشمالو نيستما ) … يکم گذشت و آروم شروع کرد به لمس کردنه روي دستم … داشتم ديوونه ميشدم ولي مقاومت کردم … يکم به موهاي سرم ور رفت و دوباره دراز کشيد … ولي اينبار خيلي نزديکتر … گرماي بدنش رو ميتونستم حس کنم … حتي ضربان قلبش رو که از هيجان تند تند ميزد ميشنيدم … نفسش به صورتم ميخورد … فقط کافي بود که يکم برم جلوتر تا طعم لبهاش رو بچشم … خيلي منتظر شدم ولي انگار که ديگه نميتونست از اين جلوتر بره … آقاي کير از اون پائين داد زد بابا يه کاري بکن ! … همونطور که خواب بودم يه تکون کوچيک خوردم و لبهام چسبيد به چونش درست زير لبهاي بهار … بعد انگار که ازخواب پريده باشم دوباره برگشتم عقب و اينبار رو به سقف خوابيدم … داشت ديوونه ميشد و خودمم داشت پدرم در ميومد … ولي تو دلم گفتم خودت اين بازي رو شروع کردي … خودتم بايد تمومش کني … پيش خودم داشتم فکر ميکردم که يعني اونم لان داره آقاي کيرو ديد ميزنه يا نه ؟ … يکمي گذشت … احساس کردم که بلند شد … يکم تکون خورد و يهو سنگيني سينه هاش رو روي سينم احساس کردم … از شدت هيجان نفسم داشت بند ميومد و به زور ظاهرو حفظ ميکردم … سرش رو آروم آروم داشت مياورد جلو … اونقدر نزديک شد که گرمي لبهاش رو روي لبهام ميتونستم حس کنم … يهو چشمام رو باز کردم و آروم گفتم سلام !!!
حسابي جا خورد و خواست برگرده عقب … ولي من دستمو پشت كمرش حلقه كردم و بهش اجازه ندادم … با يه لحن نسبتا سكسي بهش گفتم حالا منو بازي ميدي ؟ … خنديد … گفتم پس بهتره كه خودتو براي عواقبش هم آماده كرده باشي و بهش مهلت جواب دادن ندادم و لبهامو محكم گذاشتم روي لبهاش … اونقدر سر اين بازي پدر جفتمون در اومده بود كه حالا مثل ديونه ها به جون هم افتاده بوديم … من كه خودم نميدونستم از كجا شروع كنم يكم لب ميگرفتم يكم گردنوش ميبوسيدم و يكم بدنش رو لمس ميكردم حتي يه بار بي اختيار اونقدر محكم بقلش كردم كه نفسش بند اومد و به سرفه افتاد … خلاصه انگار كه بعد از اون همه بدبختي كه اونشب كشيدم حالا نوبته نتيجشه … اونم دست كمي از من نداشت … هرچي كه ميگذشت به همديگه حريص تر ميشديم و اوضاع بدتر ميشد … ديگه نميتونستم از روي لباس لمسش كنم … دستمو از پيشت بردم زير تاپش و سوتينش رو باز كردم ( اينم خيلي نكته مهميه كه بتونيد با يه دست و بدون اينكه وقفه اي تو كارتون بيافته و هر دوتون از اون حس و حال بيائيد بيرون ، سوتين يه دختر رو باز كنيد … اگه بلد نيستيد حتما تمرين كنيد ) … تاپ و سوتينش رو باهم درآوردم و نفهميدم كه كجا پرتشون كردم … نميتونم بگم كه اونا بزرگترين سينه هائي بودن كه تا اون موقع ديده بودم … ولي نه كوچيك بودن و نه بزرگ و خيلي خوش فرم … خلاصه كاملا به هيكل بلند و باريكش ميومدن … خواستم برم سراغ سينه هاش كه اونم با دوتا دست پائين آستين حلقه اي منو گرفت و محكم كشيد بالا …اونقدر سريع و مكم اين كارو كرد كه موقع در اومدن لباس يقش گير كرد به صورتمو اذيتم كرد … پريدم و شروع كردم به بوسيدن و لمس كردن سنيه هاش … يواش يواش داشت ناله ميكرد كه من تو همون حال بهش گفتم … هيسسسسس … اونم براي اينكه صداش نره بيرون لبهاش رو گذاشت روي گردنم و مشلغول بوسيدنش شد … داشتم از نرمي و لطافت سينه هاش لذت ميبردم كه يهو روي گردنم ، اونجائي كه بهار مشغول بوسيدن بود سوزش بدي احساس كردم … از شدت درد سرمو كشيدم عقب …
بهار :اينم يه يادگاري براي تو ( بعدا كه تو آينه نگاه كردم گردنم انداره يه نارنگي كبود شده بود! )
– پس صبر كن تا يادگاريه منو ببيني …
لبمو گذاشتم بالاي سينه سمت چپش و محكم مكيدم … دردش اومد و سرمو زد كنار …
بهار : علي خيلي نامردي !
باخنده گفتم : اونجا واست يادگاري گذاشتم كه به كس ديگه نتوني نشونش بدي …
بهار : بعد امير اين اولين باريه كه سكس دارم …
– پس قول بده كه آخريش هم نباشه …
حالا بهار خوابيده بود و من روي شكمش بودم … آقاي كير هم كه كم مونده بود از لب شلوار بزنه بيرون و بدجوري جاش تنگ بود … توجهش جلب شد و از روي شلوار لمسش كرد … خنديد و شروع كرد تند تند دكمه هاي شلوار رو باز كردن … دكمه ها كه باز شدن با دستش لب شرتمو كشيد پائين و كيرم پريد بيرون و يه نفس راحتي كشيد … يه دستي به سر و روش كشيد و با خنده گفت ممممممم …
با لحن موزيانه اي كيرمو كه تو دستش بود كشيد به سمت خودش و گفت بيا جلو ببينم … قاعدتا بنده هم كه به جناب كير متصل بودم از ترس اينكه كنده نشه پريدم جلو … پيش خودم گفتم نه مثل اينكه خوب با امير تمرين كرده … بابا حسابي وارده … جلوتر رفتم و كيرم با دماغش مماس شده بود … همونطور كه خوابيده بود سرش و يكم آورد بالا و شروع كرد به ليسيدن كير و خايه … زبونش تخممو قلقلك ميداد و بعضي وقتا هم دردم ميگرفت … خوب راه حشري كردنه پسرا رو بلد بود چون همه معمولا فقط ميرن سراغ كير … در صورتي كه حداقل براي من اون پائين مهمتر و حساس تره و خيلي زود دگرگون ميشم … كيرمو با دست گرفته بود و با دهن و زبونش با تخمهام بازي ميكرد و حسابي حالمو خراب كرده بود … ديدم اگه همينطور ادامه بده آبم مياد… خواستم سر بهار رو بادستم بزنم كنار ولي نميذاشت … گفتم بسه بهار ! … ولي بازم ول نميكرد … ديگه داشتم ديوونه ميشدم … هلش دادم عقب و نفهميدم چجوري شلوار و شرتش رو در آوردم … پاهاش رو از هم باز كردم … توي تاريكي زياد چيزي نميديدم … سر كيرمو گذاشتم دم كسش و با يه فشار تا ته فرستادمش تو … بهار با اين كار من دردش اومد و يهو نفسش رو توي سينه حبس كرد … داشتم ميتركيدم و مثل يه حيوون افتاده بودم روش و تلمبه ميزدم … بهار واسه اين كه صداش بيرون نره بالش رو گذاشته بود روي دهنش … اونقدر محكم اينكارو ميكردم كه تخمام ميخورد در كونش و درد ميگرفت … ولي ديگه اختيارم دست خودم نبود … انگار كه ميخواستم از وسط جرش بدم … سينه هاش به اينور و اونور ميرفتن و همه بدنش ميلرزيد … چشماشو بسته بود و بالش رو محكم روي دهنش فشار ميداد و توي بالش جيغ ميزد … با انگشتاي بلند و ظريفش بالش رو چنگ ميزد و ميلرزيد … بازي بهار با كير و خايم كار خودشو كرده بود و ديگه داشت آبم ميومد … دلم ميخواست فرياد بزنم و خودمو خالي كنم ولي نميتونستم … گفتم بهار ديگه نميتونم … آخرين ضربه رو هم محكمتر از بقيه زدم كيرمو در آوردم … بهار درجا پريد و اونو گذاشت تو دهنش … شونش رو محكم فشار دادم و آبم رو ريختم توي دهنش … از بس كه خودمو نگه داشتم كه يه وقت صدام نره بيرون حالم بد شده بود … كيرمو از توي دهنش در آوردم و يه لب گنده ازش گرفتم …
بهار : مممممم آبت شيرين بود …
– تو ديگه كي هستي … نفسمو بند آوردي …
با خنده گفت : گفتم كه از اون موقع تا حالا با كسي سكس نداشتم …
– ببخشيد كه كم بود و ارضا نشدي …
بهار : چرا اون وسطا شدم ولي تو متوجه نشدي !
مثل مرده ها خودمو انداختم رو تخت و بهار هم سرش رو گذاشت رو سينم …
– بهار …
بهار : جونم عزيزم ؟
– مال من ميشي ؟
خنديد و محكم بغلم كرد … يكم همونجوري بوديم و من نوازشش ميكردم …
– بهار … عزيزم پاشو بايد بريم پائين … دلم نميخواد جلو بچه ها تابلو بشي …
بهار : نه من ميخوام همينجا روي سينت بخوابم …
– منم خيلي دلم ميخواد تا صبح نوازشت كنم ولي باشه واسه يه فرصت ديگه …
خلاصه يكم گذشت و بلند شديم … بهار لباساشو پوشيد و منم كه هنوز شلوار پام بود كشيدمش بالا و لباسمو تنم كردم … چراغ اتاقو روشن كردم و تخت رو مرتب كردم … دم در اتاق موقع رفتن در گوشش گفتم خيلي دوستت دارم … گردنشو بوسيدم … چراغ رو خاموش كردم و در اتاق رو باز كرديم … بهش اشاره كردم كه اون اول بره … آروم آروم از پله ها رفت پائين و از ميون بچه ها رفت سرجاش خوابيد … منم رفتم دم پله ها و يه بوسه از دور براش فرستادم و خوابيدم …
صبح شد و كم كم بچه ها رفتن دنبال زندگيشون و قرار شد منم اول بهار رو برسونم خونه و بعد بيام دنبال بچه ها … نگاهاي من و بهار به همديگه مثل سابق نبود و هردو از اتفاقاتي كه افتاده بود راضي بوديم … توي راه كلي باهم صحبتهاي رمانتيك كرديم و مثل دوتا عاشق به هم وابسته شده بوديم … رسيديم دم خونه بهار اينا و قرار شد هفته بعد رو هم هردو شمال بمونيم و پيش هم باشيم … برگشتم به شهرك پيش بچه ها … مشغول مرتب كردنه ويلا بوديم كه مهرداد منو كشيد كنار …
مهرداد : حالا ديگه واسه من زير آبي ميري ؟
– چي ؟ كجا ؟

مهرداد : خفه شو علي خودتو واسه من كير نكن ! … اتاق بالا و بهار و گيتار و صداهاي مشكوك و …
– جون من ؟ تابلو شد ؟ كيا فهميدن ؟
مهرداد : نترس بابا فكر كنم فقط خودم فهميدم … نصف شب رفتم آب بخورم كه فهميدم مشغولين …
– به كسي كه نگفتي ؟ بچه هاي خودمون بدونن اشكال نداره … ولي بچه هاي دانشگاهو كه ميشناسي … يهو خبرش به گوش مرتيكه مادرقحبه حراست ميرسه و واسه بهار خيلي بد ميشه …
مهرداد : نه بابا نترس به كسي نميگم …
– ديگه سفارش نكنم ها … قوانين اكيپو كه ميدوني … اگه كسي بفهمه ميكنمت ها !
مهرداد : اااه خفه شو ديگه گفتم كه به كسي نميگم … اينجور كه معلومه اين هفته موندني هستي …
باخنده گفتم : آره ديگه خودت كه واردي …
مهرداد: ولي چرب زبونتر از تو نديدم !.. خاركسده يه شبه مخو زدي ؟
– والا خودمم تو كفم ! آخه اون بهار كه ما ميشناختيم كه به كسي راه نميداد …
مهرداد : هرچه پيش آيد خوش آيد … من و ترانه رو كه يادته ؟
– آره اونم واسه خودش ماجرائي بود …
خلاصه اين كه شانس آورديم و اونشب كسي به جز مهرداد بوئي نبرد … ماجراي گرس و اونشب توي شهرك شد مقدمه دوستي من و بهار و ترم بعد بهار با كمك من براي خودش يه خونه تكي اجاره كردو دو ترمه تمام، شب و روز باهم مثل يه ذوج زندگي كرديم ( يعني يه چيز تو مايه هاي زن و شوهر ! ) و بچه ها هم خدايي چيزي كم نذاشتن و تا اونجا كه ميشد نبود من رو پيش بچه هاي دانشگاه، ماست مالي كردن … تا اينكه اين دوستي هم مثل بقيه دوستي ها به پايان خودش نزديك شد و با مهمان شدن بهار توي تهران و دوري ما از هم ، رابطمون باهم كمرنگ شد … نميگم كه هميشه باهم خوب بوديم … به هر حال مثل بقيه بعضي وقتا هم باهم بحثمون ميشد ولي هميشه از اون دوران بعنوان يكي از دوره هاي خوب زندگيم ياد ميكنم و تجربه يك سال زندگي كردن زير يه سقف با بهار رو هيچوت فراموش نميكنم … هنوزم خبر بهار رو از دوستاش ميگيرم و آخرين بار پارسال بود كه فهميدم با يه پسري نامزد كرده … اميدوارم كه ديگه اون تجربه تلخ براش تكرار نشه و ايندفعه زندگيش سر و ساماني پيدا كرده باشه .

فرستنده:‌ aminagha


👍 1
👎 1
36468 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

266733
2010-09-10 15:06:08 +0430 +0430
NA

آفرین خوب با حوشله و دقیق داستانتو بیان کردی … ایول حال کردم

0 ❤️

266734
2010-09-10 18:57:12 +0430 +0430
NA

اواخر ترم مهر نزدیکای چهارشنبه سوری…؟؟حداقل 1 ماه با هم فاصله دارن…

0 ❤️

266735
2010-09-11 03:19:42 +0430 +0430
NA

جالب بود ممنون و خسته نباشی

0 ❤️

266737
2010-09-13 06:24:20 +0430 +0430
NA

خسته نباشی جالب بود

0 ❤️

266738
2010-09-13 11:08:37 +0430 +0430
NA

karet doroste
ma ke kolli dars gereftim

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها