خاطرات سکسی مهرداد (1)

1392/11/09

سلام - من مهردادم و 32 سال سن دارم .تصمیم دارم 2 تا از خاطره های بیادموندنیم رو برای شما دوستای گلم بگم و لذت مروشون رو باهاتون قسمت کنم . جریانی که براتون تعریف میکنم برمیگرده به پارسال ولی اجازه می خوام اون رو بصورت داستانی بنویسم تا خودم رو با نظراتون بسنجم … شاید استعدادش رو داشتم :
آقا ممنون پیاده میشم و درحالیکه آرنجم هنوز سینه های بزرگش رو لمس میکرد کرایه ام رو حساب کردم وهمینطور که نگاهم دختر خانم مجاورم رو برانداز می کرد پیاده شدم معلوم بود که اونم زیاد از رسیدن به تهه خط راضی نیست. هوا کم کم داشت رو به خنکی میرفت ، اینو بعد از پیاده شدن حس کردم . مخصوصا که یطرف بدنم بخاطر چسبیدنم به دختره هوس انگیزی که کنارم نشسته بود از عرق تنم نمناک شده بود و باعث میشد خنکیه هوا رو بیشتر احساس کنم . همه ماهیچه هام بخاطر فعالیت بدنی زیاد دم کرده بود و یکمی درد می کرد چون هنوز بکاره جدیدم عادت نکرده بودم . کاره سختی بود ولی باجبار با هاش میساختم تا بتونم اقساط خونه ای که خریده بودم رو جور کنم . سه ماهه دیگه هم اگه اختلافم با سحر حل میشد مراسمه عروسی و کلی خرج داشتم . دوباره 10 – 15 دقیقه مسیر مثله فیلم تو ذهنم تکرار شد . بعد از سوار شدن خودم و جمع و جور کردم تا دختری که رو صندلی وسط نشسته بود راحت باشه . ولی جوری آزادنه خودش رو رو صندلی رها کرد که تقریبا تو بغلم بود یکم که گذشت گرمایه تنش رو قشنگ لمس میکردم بوی تند عطری که زده بود با بوی ادکلنم ترکیب شده بود و هردو تامون و تحریک میکرد. اینو از حالت نگاهش وقتی به بهونه نگاه کردن به خیابون سرم روبسمتش برگردوندم فهمیدم . زیاد نگذشته بود که کاملا آمپرم بالا رفت . حالا دیگه با پشته دست رونای تپلش رو نوازش میکردم ساق پاش و پام و سینه بزرگ و تو پرش رو با آرنجم می مالیدم . اونم مات و حشری به برجستگی آلتم که کاملا از روی شلوارم مشخص بود چشم دوخته بود و با حرکاته بدنش جراته من رو بیشتر میکرد و خودش رو بیشتر بهم میچسبوند . من هم خیلی وقت بود لذته هم آغوشی و سکس رو تجربه نکرده بودم ، خیلی زود تحریک میشدم . تقریبا دو ماهی از آخرین سکسم با سحر که دوسال بود عقد کرده بودیم میگذشت .خیلی اتفاقی متوجه شده بودم که با پسر دیگه ای رابطه داره که بعدا فهمیدم قبل از آشناییش با من بهم علاقه داشتن ولی با مخالفت خونواده سحر جدا شده بودن . قبل از اون هم رابطه ام با سحر رو جوری کنترل میکردم که هنوز باکره بود . از اینکه فهمیده بودم قلبش فقط پیشه من نیست ضربه بدی به روحیم خورده بود و برای ادامه زندگی باهاش مردد بودم . تو همین افکار بودم که خودم رو مقابل در خونه ام دیدم از مرور اتفاق های تو تاکسی دوباره راست کرده بودم و برآمدگیه شلوارم خیلی زیاد جلبه نظر میکرد. دست توی جیبم کردم و دسته کلیدم رو در آوردم اولین کلید رو امتحان کردم . همونطور که حدس میزدم اشتباه بود کلید بعدی رو امتحان کردم . باز هم درست نبود همینکه کلید سوم رو وارد قفل کردم از طرفه دیگه ، در با شتاب باز شد و تقریبا با خانمی که با عجله در رو باز کرده بود سینه به سینه مماس شدم . خانومه از ترس گفت “وویی” ودستپاچه یه قدم عقب رفت . من هم که شوکه شده بوم بعد از چند لحظه تاخیر گفتم : “سلام … ببخشید …” خانومی بود با قد متوسط ، همسن خودم بنظر میومد ، ترکیب پوست سفید و گونه های گل انداخته ،چشمهای روشن و خوشحالت ،لبای کوچیکه برجسته و خوش فرمش جذابیت خاصی بهش داده بود .هنوز چادر سفیدش رو کاملا سر نکرده بود بهمین خاطر شلوار نازک نخی و پیراهنه نارنجی رنگ وتن نمایی که پوشیذه بود معلوم بودن . حتی میشد سوتین سفیدی که زیرش بود رو دید . سینه هایی که بنسبت اندام متوسطی که داشت بزرگ بودن و مشخص بود که خیلی با فشار توی سوتینش جا گرفته .چند لحظه نگاهش روی برآمدگیه آلتم قفل شد … بعد به چشم هام نگاه کرد. من هم یکم خودم و جمع وجور کردم .
با من ومن گفت: " سلام ، شما ببخشید ، عجله داشتم نفهمیدم کسی پشته دره … میای تو…؟ "
از لهجه و لحن عامیانه ای که پر از سادگی بود فهمیدم تازه تهران اومده و باید بزرگ شده شهرستان کوچیکی باشه . منم لحنه صحبت کردنم رو عوض کردم و جای حالت رسمی که داشت ، خودمونی تر جواب دادم :
" آره … من تازه طبقه دوم رو خریدم و همسایه ها رو نمیشناسم ، شماهم اینجا میشینید ؟"
در حالی که داشت چادرش رو مرتب میکرد - شاید هم متوجه نگاه حریص من شده بود – با لبخنده کم جونی گفت :
"ما هم امروز اومدیم ، طبقه آخریم … چهارم … ماهم جدیدا اینجا رو خریدیم … داریم اثاث میاریم … "
منم با لبخند جواب دادم :
" چه خوب پس شما هم صابخونه اید … من طبقه دومم … دارم کابینت نصب میکنم ولی اگه چیزی احتیاج داشتی تعارف نکن … "
از سره راحم خودشو کنار کشید و همونطور که بیرون میرفت تشکر کرد…
من که تو دلم خوشحال بودم از داشتن همچین همسایه جذابی ، مخصوصا که مستاجر نبودن ، بیشتر به خونه میرسیدن و حالا حالا ها دردسترسم بود .

یک ماهی از اولین برخوردم با همسایه جدید میگذشت . و تقریبا کارهایی که برای آماده شدن خونه لازم بود مثل نقاشی ، برداشتن دیوار آشپزخانه و نصب کابینت رو تمام کرده بودم . بخاطر اوضاع مالی همه کارها رو خودم انجام میدادم و از اونجاکه کارم هم فیزیکی و سنگین بود عضلاتم ورزیده شده بود و مثل چند سال قبل که ورزش میکردم هیکلم فرم گرفته بود . تو این مدت با همسایه طبقه چهارم کاملا آشنا شده بودم . همونطور که در برخورده اول متوجه شده بودم دوسال بود که ازدواج کرده بود و از شهرستان کوچیکی که زندگی میکرده به تهران اومده بود .این دو سال هم با خانواده شوهرش که فامیلش هم بودن زندگی میکرده . اسمش “آرزو” بود و مثل من متولد 1360 بود . شوهرش کارگر ساده بود و اغلب اوقات آرزو تنها بود . من هم با چیدن جهیزیه سحر و تکمیل شدن خونه بیشتره وقتم رو اونجا میگذروندم . با وجود ظاهر آرام، دنیای رابطه ام با سحر آشفته و پرآشوب بود و کاملا از هم دور شده بودیم و با گذشت زمان این آشفتگی برخلاف انتظار من بیشتر و بیشتر می شد . تا بالاخره تصمیم به جدایی گرفتیم .
شدیدا روحیه شکننده و خاطره آزرده ی من نیاز به همدمی داشت تا التیام زخمهام باشه و تن خسته ام کسی رو طلب میکرد که با نوازش او ظرف لبریز از شهوتم رو خالی کنم تا قامتم زیره باره همه مشکلات خم نشه .

با منتفی شدن برنامه ازدواجم ،اجبارم از ادامه کار سخت و طاقت فرسایی که داشتم هم از بین رفت و تصمیم گرفتم شغل بهتری، متناسب با تحصیلاتم که کامپیوتر بود پیدا کنم . دیگه پس اندازم رو نیاز نداشتم و چند ماهی از بابت قسط خونه خیالم راحت بود . بفکر افتادم برای سرگرمی ماهواره ام رو راه اندازی کنم و آنتنش رو نصب کنم .
ساعت 10 صبح در حالیکه 2 -3 ساعت بیشتر نبود بخواب رفته بودم بخاطره خواب آشفته ای که دیدم - و حالا مهمان غالب خانه خوابم شده بود تا دنیای خوابم هم همرنگ بیداری هام بشه – از خواب پریدم . لوازم مربوط به آنتن ماهواره رو برداشتم ، کاپشن بهاره ای رو روی تیشرت رکابیی که به تن داشتم پوشیدم و با سرو صدای زیاد پله ها رو بالا رفتم . جلوی درب طبقه چهارم برای استراحت کمی توقف کردم که متوجه شدم آرزو از چشمی در بمن نگاه میکه . کاپشنم رو در اوردم و باقی پله ها رو طی کردم . پشت بام که رسیدم اولین چیزی که دیدم لباسهای شسته شده آرزو بود که برای خشک شدن روی طناب پهن کرده بود . چنتاییش با وزش باد بزمین افتاده بود . اندام جذاب آرزو در هر کدامشان در ذهنم نقش بست .رایحه البسه زیرش شهوت انگیز و گیرا بود . طرح سینه های بزرگ و سر بالای سفت و لطیف با نوکهای برامده در لباس خواب توری در ذهنم نقش بست . گردن بلورین ، کمر متناسب، باسن برجسته که شرت فانتزیی که مشخص بود نوار باریکش فقط بین دو تا لمبه آن جا خوش میکنه و گله نازه نرگسی که بینه پاهاش قایم شده بود، کس پف دار و تپلش که از روی شلوارش هم میتونستم تشخیص بدم … همش رو تو ذهنم تصویر کردم . بعد همه لبسارو جمع کردم ، رفتم پائین ، تو یه ساک پلاستیکی تبلیغاتی که عکس یه دختر و پسر تو بغل هم روش بود گذاشتم و یکم ادکلن خودم رو داخلش زدم .کاپشنم رو با دکمه های باز تنم کردم و برگشتم بالا . زنگ واحدشون رو زدم . آرزو با یه دامن کوتاه که تا زانوهاش نیرسید، یه تاپ با یقه ی باز ،در رو باز کرد .
پشت سرش یه آینه قدی هرچیزی که میخواستم رو نشونم میداد و اینکه مثلا پشت در قایم شده بود جلوی چشمای حریص و تشنه من رو نمی گرفت . لباس ها رو بهش دادم و گفتم : “باد از روی طناب انداخته بودشون برات جمع کردم که خدایی نکرده آلوده نشن چون مستقیم با بدنت تماس دارن” خودم از گفتنه این حرفا حشری شدم و باز راست کردم . با لبخنده قشنگی از روی رضایت کیسه رو از دستم گرفت و نگاهش روی عکسش قفل شد.
گفتم :“شما هنوز دیشتون رو نصب نکردین ؟”
آرزو گفت : "نه بابا مهدی هنوز نتونسته کسی رو بیاره "
گفتم :"باشه …وسایلش رو بیار من براتون نصب کنم “.
تقریبا کاره دیشه خودم تموم شده بود که آرزو با همون لباسایی که گفتم فقط یه چادر سفید رو سرش انداخته بود اومد و آنتن هم دستش بود. به بهانه کمک دستش رو گرفتم ، چند لحظه این حالتمون طول کشید و نگاه هایی پر معنیی تو همون چند لحظه بینمون رد و بدل شد .
آرزو خودش رو جمع و جور کرد و با حالته خاصی گفت : " آقا مهندس خیلی ممنون …”
منم هنوز حرفاش تمام نشده بود گفتم :
“آرزو…”
برای اولین بار اینجوری صداش کردم . به اسمه کوچیک و لحنه خودمونی . یکم مکث کردم و گفتم :
" میدونم تو هم مثله من بیشتر وقتا تنهایی برا همین خواستم کمتر تنهایی اذیتت کنه "
نگاهه مهربونی بهم کرد ورفت . براش دو سه جهت رو گرفتم … هاتبرد ، عرب ست و سایروس ، که دیدم با یه سینی چایی برگشت . گفت :
“فارسی وان هم میگیره”
گفتم :
“نه ولی اونقدر کانال داری که وقتت پر بشه فقط باید بیام از پائین تنظیمش کنم … باشه شب که شوهرت باشه میام "
همون شب رفتم و کانال هارو براشون مرتب کردم 2 تا کانال پورنو هم گرفته بودم که روش رمز گزاشتم و گفتم:
" برای اینکه بچه ای نیاد رو این کانال ها رمز گذاشتم . رمزش 4 تا یکه”
از مهدی خواستم بره از بیرون چند تا آجر بیاره تا آنتن باهاشون سنگین کنم که تکون نخوره وهمزمان خودم از در رفتم بیرون .
آرزو تو این فاصله که مهدی برگرده بهم گفت :
“آقای مهندس خیلی دوست دارم ببینم خونتون رو چجوری درست کردی . خانوم لطفی – طبقه اولیا – می گفت چند ماهه داری اونجا کار می کنید!”
جواب دادم :
"راستش الان خیلی بهم ریختست فردا تشریف بیارید … قدمتون رو چشم ".
و پیشه خودم گفتم “فردا عصر دوتایی میان چتر واکنن” .
مهدی هم برگشت و باهش رفتم آنتن شون و همینطور ماله خودم رو محکم کردم . ازشون خدا حافظی کردم و رفتم.

با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم . ساعت تقریبا 12 بود . خواب آلوده و بی توجه به اینکه فقط شرت پوشیده بودم در رو باز کردم . آرزو با یه کاسه آش پشته در بود ، دستپاچه در روی هم گذاشتم و گفتم :
“یه لحظه … ببخشید “. یه چیزی پوشیدم و برگشتم .آرزو ظرف آش رو نشون داد وبا حالتی که بهم فهمون میخواد بیاد تو گفت :“قابل نداره آقای مهندس … مزاحم نیستم؟”
و اومد تو .
با ورود آرزو ضربانه قبلم شروع کرد به بالا رفتن . بدون هیچ حرفی در رو بستم . آرزو با دقت دورو بره خونه رو براندازمیکرد و من اندامه اون رو …
گفت : میشه اتاقها رو هم ببینم و من به علامت تائید سرم رو تکون دادم و گفتم:” خونه خودتونه راحت باش”
و کاسه آش رو بردم تا ظرفش رو خالی کنم . ظرف رو که شستم دیدم آرزو وارد آشپزخونه شد و گفت :
"همه این کارهارو خودت تنها کردی "
جواب دادم :
“همه رو … بدک نشده … نه؟”
2تا لیوان آبمیوه پرکردم ازش خواستم بشینه و منم کنارش نشستم . با همون چادر سفیدش نشست اما چاک سینه هاش کاملا معلوم بود و اینکه سوتین نداره رو میشد دید . تازه تونستم فرم سینه هاش رو حدس بزنم . مثله 2تا لیموی خیلی بزرگ ولی کاملا شق و رق .
یه نگاه بهم انداخت گفت :“آقا مهرداد … خوش بحاله زنت”
این حرف رو که زدم بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد.

  • “حرفه بدی زدم ؟ ناراحتت کردم؟”
  • “نه نه … چیزی نیست…”
    بانگاه معنا دارش بهم فهموند که مشتاق شنیدن دردل هامه. و من لبریز از نیاز گفتن .
    خیلی مختصر و مفید حرفام رو گفتم و. زیاد طولش ندادم ولی همون مدت کم شهوتی که تمامه وجودمو گرفته بود جاش رو با آرامش محض عوض کرد … چند لحظه سکوت … سکوتی که اگر مشد بشنوی پر از حرف بود.
    فهمیدم که آرزو بعداز شنیدنه حرفام خیلی دوس داره باهام درده دل کنه . سکوت رو شکستم :
    "آرزو خانوم چیزی میخوری بیارم ؟ "
    سرش رو بعلامت منفی تکون داد. ولی لیوان رو از دستش گرفتم رفتم تو آشپزخونه و با آبمیوه پرش کردم .لیوانه خودم هم تا نیمه ازقوطیه ویسکیی که چند وقتی بود تو فریزر مونده بود پر کردم ، 2 -3 جرعه تهه قوطی مونده بود که سر کشیدم . رفتم ودوباره کنارش نشستم ولی اینبار تقریبا فاصله ای بینمون نبود و آرزو هم که معلوم بود تو ذهنش حرفام رو مرور میکنه و شاید هم حرفایه خودش رو آماده می کرد.
    کاملا چادری که از سرش افتاده بود رو شونه هاش رو از یاد برده بود .برای همین هم من تونستم تمامه هیلکش رو برانداز کنم … از چیزی که تا حالا توذهنم بود سکسیتر و خواستنی تر بود … چون چیزی نخورده بودم همونقدری که مشروب خورده بودم کاملا داغم کرده بود . مقداره دیگه ای هم خوردم لیوانم رو گذاشتم رو میز و لیوان آرزو رو بلند کردم تا به دستش بدم . دستش رو که نزدیکم کرد لیوان رو بدستش دادم و با دسته دیگه ام دستش رو گرفتم . آرزو هم ناخودآگاه دست دیگه اش رو برای گرفتنه دستم بلند کرد
    . لیوان رو به دست دیگش داد و یخورده ازش خورد . در حالکه به آرومی دستش رو نوازش میکردم از حرارت دستای ظریف و گرمش تمامه تنم گر گرفت. به خودم گفتم … حالا این آرزوی توئه …
    حالت چشمهاش بکلی عوض شده بود و انگار نگاهش مدت هاست با من آشناست . به چشم هام زل زد. تو نگاهش با همه قشنگیش میشد دو چیز رو خوب دید اول سادگی بی مثالی بو که فقط تو چشمه معصومه یه دختر بچه دهاتی میشه دید و اون یکی شهوته افسار گریخته …
    من نگاهم رو از چشماش جدا کردم وبه لب هاش خیره شدم دوتا لبه گلبهی رنگش که معلوم بود خیلی از نشستنه رژ روشون نگذشته لرزش خفی داشتن . دوباره سعی کرد چیزی بگه :
    “مهرداد…” و باز سکوت.
    دستش رو محکم تر فشار دادم وو باهمون حالت دستم رو روی پاش گذاشتم وگفتم :
    " آرزو ممنونکه … محرم حرفام شدی "
    با اینکه تمامه وجودم میخواست بگیرمش تو بغلم ، دستش رو ول کردم و از روی شلواره نخیه نازکی که زیاد بودنش رو حس نمیکردم برداشتم.میخواستم اگه برای کس آماده نیست یا راضی نیست مجبورش نکرده باشم .
    مشروبم و تا ته سرکشیدم .آرزوهم آبمیوه اش رو خورد و دوباره نگام کرد. ولی اینبار شیطنت خاصی تو چشماش برق میزد .
    -" اتاق خوابتون رو خیلی رمانتیک درست کردی … آدم هوس میکنه توش بخوابه … "
    -"خوب بخواب "
    -“منظورم تنها نبود” و بدون مکث ادامه داد
  • “من خیلی دختره داغی بودم ولی این دوساله که ازدواج کردم هیچی از رابطه زن و شوهر حالیم نشده … مهدی اصلا … " و بقیه حرفش رو خورد .
    همین شیطنتش کافی بود تا انباره باروتی که بامن بود منفجر بشه . دستمو گذاشتم رو گونه هاش و نوازش کردم و گفتم :
    “اگه ماله من بودی … تو آرزوی منی "
    سرش رو رو دستم خم کرد با دوتا دستم گردنش رو صاف کردم . انگشتام رو تو موهای لختش فرو کردم … مو هاش خیلی از من بلند تر نبود . پسرونه کوتاه کرده بود برا همین گردن و لاله های گوشش بیشتر بچشم میومد . یکم محکم تر گردنش رو می مالیدم . تقریبا از شهوت زیاد خشن و مردونه…
    نگاهشو که به من دوخت شهوت ازش میبارید … با صدایی که دیگه خیلی واضح میلرزید گفت :
    " خوب الان دیگه ماله توام”.
    با این حرفش با دستمکه پشته سرش بود سرش رو سمته خودم کشیدم … با ولع بیحد لبهاشو بینه لبهام فشار میدادم . و آرزو همراهیم میکرد … طعمه خاصه لباش با مزه رژه لب مخلوطش شهوتم رو بیشتر میکرد … چند لحظه سرش رو عقب بردم … دلم میخواست شهوت رو تو چشماش ببینم … رژه لبهاش پاک شده بود … دندون هایه سفیدو مرتبش ،لبهای کوچیک ولی پف کردش رو هوس انگیز تر میکرد . دوباره لبهام رو به لبش رسوندم ولی اینبار خیلی آروم از مکیدن وبوسیدنه اونها لذت بردم . زبونم رو بردم داخله دهانش … انگار منتظر همین بود … با یه مکه محکم زبونم رو کشید تو … اونقدر لب گرفتنم لذت بخش بود که دلم نمیومد ازش بگزرم … ولی خیلی نمیشد باهم باشیم پس از جام پاشدم که تازه فهمیدم خیلی مستم … دستش رو گرفتم و کشیدم سمته اطاق خوابی که به امید لذت بردن از هم آغوشی سحر، خیلی آرامش بخش دکورش کرده بودم ولی آرزویی که وارد اطاق شد رویای سحر رو از ذهنم بیرون کرد.
    وارد اطاق که شدیم آرزو با لحنه سرشار از صداقت گفت :
    " مهرداد دوست دارم … عاشقتم … از همون برخورده اول دلم لرزید تو زندگیم اینهمه از سکس لذت نبرده بودم … عشقم … من ماله توام هرکاری خواستی باهام بکن…”
    حس کردم چشماش پره اشکه … و فهمیدم که من هم دلم رو به اون دادم آرزو حرفش که تموم شد پیراهنی که تن داشت رو در آورد وبا حالته مغروری هیکله خوش تراشش رو برخم کشید. منهم لباسام رو در آوردم و بعد شلواره آرزو رو…
    دیدن آرزو ی برهنه شهوتم رو به نهایت رسونده بود . وقتی محکم تو بغلم گرفتم و فشردمش حس میکردم تک تکه سلولای بدنم داره باهاش عشق بازی میکنه … لبه تخت نشوندمش … با فشاره لبهام مجبورش کردم دراز بکشه …بازوهاش رو بادستام مالش میدادم … لبامو رو گردنش گذاشتم و با لبو زبونم سعی کردم تا جایی که میتونم حشریش کنم.
    بعد میکیدنه لاله گوش … و بعد نوکه زبونم رو توی سوراخه گوشش بردم که از شدت شهوت جیغه آرومی میکشید
    دستام هم که مشغول مالیدنه دوتا سینه گندش بود …اینقدر مست بودم که یکم زیادی محکم میمالیدمش … بعد تکمه های پستان هاش وبعد مشغوله خوردنش شدم … رطوبته کسه داغش رو رو سینه هام حس میکردم و منو میکشید بسمتش . با بوسه های ریز مسیر قشنگه نوکه سینه تا کٌسه خیسش رو طی کردم …
    با دست لبای کسش رو باز کردم که چوچوله سرخش رو راحت ببینم و با لبهام میمکیدم و اصلا به فریاد های آرزو توجه نمیکرم بعداز کمی لیسیدن از لرزش بدنش فهمیدم که داره ارضا میشه سرم رو بلند کردم و گفتم:
    " شدی ؟" با حرکت سرش تایید کرد و گفت :
    “سومین باره”
    وای که رون ها ساق پا و انگشتای پاش چقدر فریبنده بود ولی زیاد وقت نداشتم ،لذت بردن از اونهارو برای بار دیگه ای بهش میرسیدم گذاشتم دستش رو گرفتم وبلندش کردم و خودم لبه تخت نشستم گفتم:
    " حالا تویی"
    یه کم با کیرم بازی کرد و بیضه هامو نوازش کرد … با نوکه زبون سره کیرم رو لیس زد و با دو دلی که نشون میداد باره اولشه کیرو رو به دهانش راه داد زیاد طول نکشید که قلقه کار دستش اومد و خیلی خوب ساک میزد … منهم با فشار دادنه سرش بهش نشون میدادم چی میخوام. همینطور که داشت کیرم رو بسمت داخل میکشید احساس کردم که نزدیکه ارضا شدنم ،اما نتونستم از اون بگزرم و ابم درحینه ساک زدنش اومد و بخاطره شدتش باعث عق زدنش شد اما شاید بخاطره رودروایسی چیزی نگفت و فقط تا لحظه آخره ارضا شدنم کیرم رو میخورد. نشستم احساسه عجیبی داشتم اولین بار بود که با زنه شوهر دار رابطه داشتم راستش تو تمامه زندگیم سومین زنی بود که شریکه سکسم میشد و همینطور لذت بخش ترین سکسه زندگیم رو تجربه کردم . اما بازم با اینکه اینبار بکارتی مانع نبود باز هم کردن توی کس رو حسرت به دل موندم . آرزو همه کوله بار تنهاییم رو از شونه های خسته ام برداشت و یه بار جدید جاش گذاشت و اونهم خطایی بود که انجامش دادم .آرزو بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت تا دهانش رو بشوره .منهم یه نخ سیگار روشن کردم و لبه تخت نشستمو با هاش مشغول شدم . چند دقیقه بعد آرزو برگشت . و با حالتی از اضطراب و شادی و شاید عشق و کمی شرم پهلوم نشست . بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
    “مهرداد تو منو به آرزوم رسوندی … یه سکس اینجوری از دوم سومه راهنمایی رویام بود …” و سرش رو به بازوم
    تکیه داد ولی با بلند کردنه دستم سرش رو به روی سینه گرفتم آروم فرقه سرش رو بوسیدم و بازوهاش رو نوازش کردم . آرزو ادامه داد :
    " مهرداد … کاش تو شهرخودمون مونده بودم . دارم تحملم رو از دست میدم ولی هیچ راهی برام نمونده . آخه فقط مرگ میتونه این زندگی روعوض کنه "
    بهش گفتم :
    “نه فدات بشم … از این به بعد یه دوست داری که هرجور بخوای میتونی روش حساب کنی . فکر کنم اونقدام سخت نباشه …”
    از جاش بلند شد و گفت :
    "امروز پنجشنبه ست مهدی زود میاد . دلم نمیاد ولی باید برم " و مشغوله پوشیدنه لباسش شد.
    رابطه گرمی از اون به بعد بینمون بوجود اومد. اونا تلفن نداشتن برای همین با یکم دستکاری تو سیم کشی خونه و گوشی تلفنامون یه رابطه باهاش تلفنی برقرار کردم و همزبونم شد آرزو … با این وجود سکس با آرزو رو فقط یک بار دیگه تجربه کردم .

    که اونم خودش یه قصه است اگه دیدم از این خاطره که تمامه لحظه هاش مثله یه فیلم تو خاطرم مونده مورده اقبالتونه . اون رو هم و یه خاطره دیگه با زنه دیگه ای که اسمه اونم اتفاقا آرزوه براتون میذارم وشاید داستان عشقه اولم رو . شاد باشید

نوشته: مهرداد


👍 0
👎 0
31303 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

411175
2014-01-29 06:19:34 +0330 +0330
NA

تکراری بود . فحشای اون زیر رو برای خودت مرور کن با استعداد .

0 ❤️

411176
2014-01-29 17:37:47 +0330 +0330
NA

اين داستان چند روز پيشم آپ شده بود به اسم آرزوها.

0 ❤️