سلام - من مهردادم و 32 سال سن دارم .تصمیم دارم 2 تا از خاطره های بیادموندنیم رو برای شما دوستای گلم بگم و لذت مروشون رو باهاتون قسمت کنم . جریانی که براتون تعریف میکنم برمیگرده به پارسال ولی اجازه می خوام اون رو بصورت داستانی بنویسم تا خودم رو با نظراتون بسنجم … شاید استعدادش رو داشتم :
آقا ممنون پیاده میشم و درحالیکه آرنجم هنوز سینه های بزرگش رو لمس میکرد کرایه ام رو حساب کردم وهمینطور که نگاهم دختر خانم مجاورم رو برانداز می کرد پیاده شدم معلوم بود که اونم زیاد از رسیدن به تهه خط راضی نیست. هوا کم کم داشت رو به خنکی میرفت ، اینو بعد از پیاده شدن حس کردم . مخصوصا که یطرف بدنم بخاطر چسبیدنم به دختره هوس انگیزی که کنارم نشسته بود از عرق تنم نمناک شده بود و باعث میشد خنکیه هوا رو بیشتر احساس کنم . همه ماهیچه هام بخاطر فعالیت بدنی زیاد دم کرده بود و یکمی درد می کرد چون هنوز بکاره جدیدم عادت نکرده بودم . کاره سختی بود ولی باجبار با هاش میساختم تا بتونم اقساط خونه ای که خریده بودم رو جور کنم . سه ماهه دیگه هم اگه اختلافم با سحر حل میشد مراسمه عروسی و کلی خرج داشتم . دوباره 10 – 15 دقیقه مسیر مثله فیلم تو ذهنم تکرار شد . بعد از سوار شدن خودم و جمع و جور کردم تا دختری که رو صندلی وسط نشسته بود راحت باشه . ولی جوری آزادنه خودش رو رو صندلی رها کرد که تقریبا تو بغلم بود یکم که گذشت گرمایه تنش رو قشنگ لمس میکردم بوی تند عطری که زده بود با بوی ادکلنم ترکیب شده بود و هردو تامون و تحریک میکرد. اینو از حالت نگاهش وقتی به بهونه نگاه کردن به خیابون سرم روبسمتش برگردوندم فهمیدم . زیاد نگذشته بود که کاملا آمپرم بالا رفت . حالا دیگه با پشته دست رونای تپلش رو نوازش میکردم ساق پاش و پام و سینه بزرگ و تو پرش رو با آرنجم می مالیدم . اونم مات و حشری به برجستگی آلتم که کاملا از روی شلوارم مشخص بود چشم دوخته بود و با حرکاته بدنش جراته من رو بیشتر میکرد و خودش رو بیشتر بهم میچسبوند . من هم خیلی وقت بود لذته هم آغوشی و سکس رو تجربه نکرده بودم ، خیلی زود تحریک میشدم . تقریبا دو ماهی از آخرین سکسم با سحر که دوسال بود عقد کرده بودیم میگذشت .خیلی اتفاقی متوجه شده بودم که با پسر دیگه ای رابطه داره که بعدا فهمیدم قبل از آشناییش با من بهم علاقه داشتن ولی با مخالفت خونواده سحر جدا شده بودن . قبل از اون هم رابطه ام با سحر رو جوری کنترل میکردم که هنوز باکره بود . از اینکه فهمیده بودم قلبش فقط پیشه من نیست ضربه بدی به روحیم خورده بود و برای ادامه زندگی باهاش مردد بودم . تو همین افکار بودم که خودم رو مقابل در خونه ام دیدم از مرور اتفاق های تو تاکسی دوباره راست کرده بودم و برآمدگیه شلوارم خیلی زیاد جلبه نظر میکرد. دست توی جیبم کردم و دسته کلیدم رو در آوردم اولین کلید رو امتحان کردم . همونطور که حدس میزدم اشتباه بود کلید بعدی رو امتحان کردم . باز هم درست نبود همینکه کلید سوم رو وارد قفل کردم از طرفه دیگه ، در با شتاب باز شد و تقریبا با خانمی که با عجله در رو باز کرده بود سینه به سینه مماس شدم . خانومه از ترس گفت “وویی” ودستپاچه یه قدم عقب رفت . من هم که شوکه شده بوم بعد از چند لحظه تاخیر گفتم : “سلام … ببخشید …” خانومی بود با قد متوسط ، همسن خودم بنظر میومد ، ترکیب پوست سفید و گونه های گل انداخته ،چشمهای روشن و خوشحالت ،لبای کوچیکه برجسته و خوش فرمش جذابیت خاصی بهش داده بود .هنوز چادر سفیدش رو کاملا سر نکرده بود بهمین خاطر شلوار نازک نخی و پیراهنه نارنجی رنگ وتن نمایی که پوشیذه بود معلوم بودن . حتی میشد سوتین سفیدی که زیرش بود رو دید . سینه هایی که بنسبت اندام متوسطی که داشت بزرگ بودن و مشخص بود که خیلی با فشار توی سوتینش جا گرفته .چند لحظه نگاهش روی برآمدگیه آلتم قفل شد … بعد به چشم هام نگاه کرد. من هم یکم خودم و جمع وجور کردم .
با من ومن گفت: " سلام ، شما ببخشید ، عجله داشتم نفهمیدم کسی پشته دره … میای تو…؟ "
از لهجه و لحن عامیانه ای که پر از سادگی بود فهمیدم تازه تهران اومده و باید بزرگ شده شهرستان کوچیکی باشه . منم لحنه صحبت کردنم رو عوض کردم و جای حالت رسمی که داشت ، خودمونی تر جواب دادم :
" آره … من تازه طبقه دوم رو خریدم و همسایه ها رو نمیشناسم ، شماهم اینجا میشینید ؟"
در حالی که داشت چادرش رو مرتب میکرد - شاید هم متوجه نگاه حریص من شده بود – با لبخنده کم جونی گفت :
"ما هم امروز اومدیم ، طبقه آخریم … چهارم … ماهم جدیدا اینجا رو خریدیم … داریم اثاث میاریم … "
منم با لبخند جواب دادم :
" چه خوب پس شما هم صابخونه اید … من طبقه دومم … دارم کابینت نصب میکنم ولی اگه چیزی احتیاج داشتی تعارف نکن … "
از سره راحم خودشو کنار کشید و همونطور که بیرون میرفت تشکر کرد…
من که تو دلم خوشحال بودم از داشتن همچین همسایه جذابی ، مخصوصا که مستاجر نبودن ، بیشتر به خونه میرسیدن و حالا حالا ها دردسترسم بود .
…
یک ماهی از اولین برخوردم با همسایه جدید میگذشت . و تقریبا کارهایی که برای آماده شدن خونه لازم بود مثل نقاشی ، برداشتن دیوار آشپزخانه و نصب کابینت رو تمام کرده بودم . بخاطر اوضاع مالی همه کارها رو خودم انجام میدادم و از اونجاکه کارم هم فیزیکی و سنگین بود عضلاتم ورزیده شده بود و مثل چند سال قبل که ورزش میکردم هیکلم فرم گرفته بود . تو این مدت با همسایه طبقه چهارم کاملا آشنا شده بودم . همونطور که در برخورده اول متوجه شده بودم دوسال بود که ازدواج کرده بود و از شهرستان کوچیکی که زندگی میکرده به تهران اومده بود .این دو سال هم با خانواده شوهرش که فامیلش هم بودن زندگی میکرده . اسمش “آرزو” بود و مثل من متولد 1360 بود . شوهرش کارگر ساده بود و اغلب اوقات آرزو تنها بود . من هم با چیدن جهیزیه سحر و تکمیل شدن خونه بیشتره وقتم رو اونجا میگذروندم . با وجود ظاهر آرام، دنیای رابطه ام با سحر آشفته و پرآشوب بود و کاملا از هم دور شده بودیم و با گذشت زمان این آشفتگی برخلاف انتظار من بیشتر و بیشتر می شد . تا بالاخره تصمیم به جدایی گرفتیم .
شدیدا روحیه شکننده و خاطره آزرده ی من نیاز به همدمی داشت تا التیام زخمهام باشه و تن خسته ام کسی رو طلب میکرد که با نوازش او ظرف لبریز از شهوتم رو خالی کنم تا قامتم زیره باره همه مشکلات خم نشه .
…
با منتفی شدن برنامه ازدواجم ،اجبارم از ادامه کار سخت و طاقت فرسایی که داشتم هم از بین رفت و تصمیم گرفتم شغل بهتری، متناسب با تحصیلاتم که کامپیوتر بود پیدا کنم . دیگه پس اندازم رو نیاز نداشتم و چند ماهی از بابت قسط خونه خیالم راحت بود . بفکر افتادم برای سرگرمی ماهواره ام رو راه اندازی کنم و آنتنش رو نصب کنم .
ساعت 10 صبح در حالیکه 2 -3 ساعت بیشتر نبود بخواب رفته بودم بخاطره خواب آشفته ای که دیدم - و حالا مهمان غالب خانه خوابم شده بود تا دنیای خوابم هم همرنگ بیداری هام بشه – از خواب پریدم . لوازم مربوط به آنتن ماهواره رو برداشتم ، کاپشن بهاره ای رو روی تیشرت رکابیی که به تن داشتم پوشیدم و با سرو صدای زیاد پله ها رو بالا رفتم . جلوی درب طبقه چهارم برای استراحت کمی توقف کردم که متوجه شدم آرزو از چشمی در بمن نگاه میکه . کاپشنم رو در اوردم و باقی پله ها رو طی کردم . پشت بام که رسیدم اولین چیزی که دیدم لباسهای شسته شده آرزو بود که برای خشک شدن روی طناب پهن کرده بود . چنتاییش با وزش باد بزمین افتاده بود . اندام جذاب آرزو در هر کدامشان در ذهنم نقش بست .رایحه البسه زیرش شهوت انگیز و گیرا بود . طرح سینه های بزرگ و سر بالای سفت و لطیف با نوکهای برامده در لباس خواب توری در ذهنم نقش بست . گردن بلورین ، کمر متناسب، باسن برجسته که شرت فانتزیی که مشخص بود نوار باریکش فقط بین دو تا لمبه آن جا خوش میکنه و گله نازه نرگسی که بینه پاهاش قایم شده بود، کس پف دار و تپلش که از روی شلوارش هم میتونستم تشخیص بدم … همش رو تو ذهنم تصویر کردم . بعد همه لبسارو جمع کردم ، رفتم پائین ، تو یه ساک پلاستیکی تبلیغاتی که عکس یه دختر و پسر تو بغل هم روش بود گذاشتم و یکم ادکلن خودم رو داخلش زدم .کاپشنم رو با دکمه های باز تنم کردم و برگشتم بالا . زنگ واحدشون رو زدم . آرزو با یه دامن کوتاه که تا زانوهاش نیرسید، یه تاپ با یقه ی باز ،در رو باز کرد .
پشت سرش یه آینه قدی هرچیزی که میخواستم رو نشونم میداد و اینکه مثلا پشت در قایم شده بود جلوی چشمای حریص و تشنه من رو نمی گرفت . لباس ها رو بهش دادم و گفتم : “باد از روی طناب انداخته بودشون برات جمع کردم که خدایی نکرده آلوده نشن چون مستقیم با بدنت تماس دارن” خودم از گفتنه این حرفا حشری شدم و باز راست کردم . با لبخنده قشنگی از روی رضایت کیسه رو از دستم گرفت و نگاهش روی عکسش قفل شد.
گفتم :“شما هنوز دیشتون رو نصب نکردین ؟”
آرزو گفت : "نه بابا مهدی هنوز نتونسته کسی رو بیاره "
گفتم :"باشه …وسایلش رو بیار من براتون نصب کنم “.
تقریبا کاره دیشه خودم تموم شده بود که آرزو با همون لباسایی که گفتم فقط یه چادر سفید رو سرش انداخته بود اومد و آنتن هم دستش بود. به بهانه کمک دستش رو گرفتم ، چند لحظه این حالتمون طول کشید و نگاه هایی پر معنیی تو همون چند لحظه بینمون رد و بدل شد .
آرزو خودش رو جمع و جور کرد و با حالته خاصی گفت : " آقا مهندس خیلی ممنون …”
منم هنوز حرفاش تمام نشده بود گفتم :
“آرزو…”
برای اولین بار اینجوری صداش کردم . به اسمه کوچیک و لحنه خودمونی . یکم مکث کردم و گفتم :
" میدونم تو هم مثله من بیشتر وقتا تنهایی برا همین خواستم کمتر تنهایی اذیتت کنه "
نگاهه مهربونی بهم کرد ورفت . براش دو سه جهت رو گرفتم … هاتبرد ، عرب ست و سایروس ، که دیدم با یه سینی چایی برگشت . گفت :
“فارسی وان هم میگیره”
گفتم :
“نه ولی اونقدر کانال داری که وقتت پر بشه فقط باید بیام از پائین تنظیمش کنم … باشه شب که شوهرت باشه میام "
همون شب رفتم و کانال هارو براشون مرتب کردم 2 تا کانال پورنو هم گرفته بودم که روش رمز گزاشتم و گفتم:
" برای اینکه بچه ای نیاد رو این کانال ها رمز گذاشتم . رمزش 4 تا یکه”
از مهدی خواستم بره از بیرون چند تا آجر بیاره تا آنتن باهاشون سنگین کنم که تکون نخوره وهمزمان خودم از در رفتم بیرون .
آرزو تو این فاصله که مهدی برگرده بهم گفت :
“آقای مهندس خیلی دوست دارم ببینم خونتون رو چجوری درست کردی . خانوم لطفی – طبقه اولیا – می گفت چند ماهه داری اونجا کار می کنید!”
جواب دادم :
"راستش الان خیلی بهم ریختست فردا تشریف بیارید … قدمتون رو چشم ".
و پیشه خودم گفتم “فردا عصر دوتایی میان چتر واکنن” .
مهدی هم برگشت و باهش رفتم آنتن شون و همینطور ماله خودم رو محکم کردم . ازشون خدا حافظی کردم و رفتم.
…
با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم . ساعت تقریبا 12 بود . خواب آلوده و بی توجه به اینکه فقط شرت پوشیده بودم در رو باز کردم . آرزو با یه کاسه آش پشته در بود ، دستپاچه در روی هم گذاشتم و گفتم :
“یه لحظه … ببخشید “. یه چیزی پوشیدم و برگشتم .آرزو ظرف آش رو نشون داد وبا حالتی که بهم فهمون میخواد بیاد تو گفت :“قابل نداره آقای مهندس … مزاحم نیستم؟”
و اومد تو .
با ورود آرزو ضربانه قبلم شروع کرد به بالا رفتن . بدون هیچ حرفی در رو بستم . آرزو با دقت دورو بره خونه رو براندازمیکرد و من اندامه اون رو …
گفت : میشه اتاقها رو هم ببینم و من به علامت تائید سرم رو تکون دادم و گفتم:” خونه خودتونه راحت باش”
و کاسه آش رو بردم تا ظرفش رو خالی کنم . ظرف رو که شستم دیدم آرزو وارد آشپزخونه شد و گفت :
"همه این کارهارو خودت تنها کردی "
جواب دادم :
“همه رو … بدک نشده … نه؟”
2تا لیوان آبمیوه پرکردم ازش خواستم بشینه و منم کنارش نشستم . با همون چادر سفیدش نشست اما چاک سینه هاش کاملا معلوم بود و اینکه سوتین نداره رو میشد دید . تازه تونستم فرم سینه هاش رو حدس بزنم . مثله 2تا لیموی خیلی بزرگ ولی کاملا شق و رق .
یه نگاه بهم انداخت گفت :“آقا مهرداد … خوش بحاله زنت”
این حرف رو که زدم بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد.
نوشته: مهرداد
تکراری بود . فحشای اون زیر رو برای خودت مرور کن با استعداد .