خاطرات یک روسپی

1391/07/03

بلند بلند با اهنگ می خوند و وقتی نگاهش به سمت من برمیگشت , می خواست من هم همراهیش کنم…
لبخند زدم و من هم با صدای بلند شروع کردم به خوندن… صدای خواننده , بین صدای من و نیما غرق شد… . اون قدر بلند می خوندم که حس می کردم خودم خواننده ی اصلی این اهنگم . شیشه رو دادم پایین و سرم رو بردم بیرون . داد می زدم و می خوندم و سرخوشیم رو جشن می گرفتم .
به خاطر بودنم با کسی که مدت ها بود عاشقش بودم . و این لحظه های عاشقانه , ارزوم بود … حتا دلم می خواست تا اخر عمر بین بازوهای مردونه و ورزشکاریش جا خوش کنم و هرگز بیرون نیام . و امروز , روز من بود !
چقدر بارون لحظه های اون روزم رو قشنگ تر کرده بود . وقتی فکر می کنم می بینم , شاید حتا بی نظیر کرده بود… صورتم خیس خیس شد … می دونستم که الان ریمل و خط چشم ماسیده روی صورتم ولی قهقهه و سرخوشی من بیشتر از این حرفا بود .
نیما هم سرش رو از شیشه اورد بیرون و داد زد : می خوامتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
قهقهه زدم و گفتم: دیوووووووونه ! الان می ریم توو باقالیااااااااا

  • شده به خاطرت توی باقالی ها هم می رییییییییییییم
    و خنده سر داد . خنده هایی که ملودیش , برای من گوش نوازترین ملودی دنیاست. سرم و اوردم داخل و کشیدمش داخل …
    نیما: چیه؟ ترسیدی ؟ ای جون دوست !
    -من جون دوست نیستم خره. عاشقم …
  • عششششششششششق ! عششششششششق…
    و دوباره قهقهه…
    بی هدف کنار جاده پارک کرد و با لبخند برگشت سمتم … نگاهم غرق چشماش شد … چشمای مشکی درشتی که با حالت مردونه ی ابروهاش , رویای شب و روز من شده بود… , لبخند روی لباش کم کم محو شد و صورتش به صورتم نزدیک تر … سایه ی سرش رو روی صورتم حس می کردم و گرمای نفسش , عطشم رو برای گرفتن لب هاش بیشتر و بیشتر می کرد . چشم هام رو بستم … لب هام بی اختیار به سمت لب های قلوه ایش جذب شدند .
    مزه لب هاش رو با همه وجودم حس می کردم و دلم می خواست ببلعمشون. نفسهاش تندتر شده بود و داغی مطبوعی رو به گونه هام می زد . با ولع زیادی از هم لب می گرفتیم . انگاراون لحظه اخر دنیا بود و لب گرفتن ما تموم نشدنی …
    روسریم از سرم افتاده بود و موهای نیمه خشکم به خاطر بارون , با حالت پریشونی بیرون اومده بود . خودش رو به زور از روی لب هام کند … روسریم رو سرم کرد و گفت: طاقت ندارم !
  • منم
  • دوستت دارم . تو همه زندگی منی!
  • می خوام ببینم
    -نشونت می دممممممممم
    دوباره لبخند زد و گفت : تو گویا بی تاب تری …
    سرم و برگدوندم سمت پنجره و گفتم: نه خیر… البته شایدم . خوب چیه مگه؟
    قهقهه سر داد و ماشین روشن کرد : شیطووووووووووون.

به زور افشین و لیلا خونه رو پیچونده بودم . لیلا دوست صمیمی م بود که خیلی زود ازدواج کرده بود . البته شوهرش که افشین باشه خیلی پسر خوب و پایه ای بود . به مامانم گفته بودم که با افشین و لیلا داریم می ریم شمال . مامانم اون روز همه چی رو توی چشمام خوند ولی شاید خواست خودش رو گول بزنه و یا خوش بین باشه که اشتباه کرده . ازم پرسید: نیما هم هست؟

  • مهمه؟
    -معلومه که مهمه. شب رو که قرار نیست با لیلا بخوابی . اون شوهر داره . تو می مونه و نیما . نه؟
  • مامان بس کن دیگه . چقدر بدبینی. می ذاری برم یا نه ؟
  • مراقب باش!
  • مامان من عااااااااااااااااااااااشقتم
  • اگر نمی ذاشتم بری هم عاشقم بودی؟
    -ماماااااااااااااان
    و اما نیما …
    زمانیکه با مامانم و خاله م رفته بودیم ترکیه , لیدرمون بود … اونجا داشت درس می خوند و لیدری هم می کرد . روز اولی که فهمیدم نیما لیدرمونه , کلی قند توی دلم اب شد . یه پسر قد بلند با هیکل ورزشکاری . رنگ پوستش برنز بود و حالت موهاش نامنظم. چشمای مشکی و درشتی که بیشتر از هر چیزی توی صورتش خودنمایی می کرد و ابروهای خشن و مردونه ش جذابیت بی نظیری بهش داده بود . لب هاش قلوه ای بود و دماغش استخوونی و فوق العاده زبون باز و تووو دل برو . جوری به دلم نشسته بود که حس می کردم باید مال من بشه . زیر زیرکی کرم می ریختم و به صورت نامحسوس آمار سگی می دادم . دست خودم نبود ولی همه توجه م به نیما بود . وقتی که حرف می زد غرق می شدم توی قیافه و نگاه و حرکات دستش و تنِ صداش و … در عرض یک هفته ازش برای خودم یک بت ساختم و خیلی احمقانه امیدوار بودم که اون هم همین حس رو داشته باشه . اون قدر توی فکرش بودم که مامان و خاله م همه چی رو فهمیده بودند . خاله م اذیتم می کرد و مامانم معتقد بود که الکی دل بستم و اصلا این یاور به من توجهی نداره . وقتی مامان این قدر ناامیدم می کرد دلم می خواست سرش داد بزنم .
    روز اخر که دیگه قرار بود برگردیم ایران , داشتم دق می کردم . نیما اومد و کارهای هتل روانجام داد و تسویه حساب کرد . من توی لابی ایستاده بودم و با غم بزرگی داشتم نگاهش می کردم . نگاهم به سمتی که ایستاده بود خشک شده بود و دلم می خواست قبل از رفتن بقلش کنم .
    واسه خودم رویا پردازی می کردم و گاهن یه لبخند تلخ هم می نشست روی لبام . یک لحظه حس کردم کسی داره بازوم رو ناز می کنه . برگشتم و با نیما رو در رو شدم . یه لحظه هنگ کردم و تقریبا نمی تونستم تشخیص بدم که این رویاست یا حقیقت؟؟
    یه لبخند با مزه تحویلم داد و گفت : این کارتمه . پیشت باشه . این شماره ایرانسلم توی ایرانه و این هم شماره ی اینجا. دلم نمی خواد اینجا و امروز اخرین دیدار باشه . البته اگر افتخار بدید!
    با نگاهم دنبال مامان و خاله گشتم . خاله که رفته بود نشسته بود توی بار تا استفاده بهینه بکنه و مامان هم داشت با حرص نگاهش می کرد . دوباره به نیما نگاه کردم و گفتم: من افتخار بدم؟
    دست پاچه شده بودم و نمی دونستم دارم چی می گم ! دوباره نیما همون لبخند بامزه رو تحویلم داد و سرش رو اورد نزدیک گوشم و گفت: منتظرتم! و رفت به سمت ماشینی که قرار بود ما رو تا فرودگاه ببره…
    خشک شده بودم . شادی عمیقی توی قلبم داشت رشد می کرد و رد نفس هاش رو کنار گوشم حس می کردم . دستم و بردم سمت گوشم که مامانم به حالت مشکوکی نگاهم کرد و گفت: نه مثل اینکه این یارو هم گلوش گیر کرده !
    خنده م گرفته بود و به جای دادن هر پاسخی یا زدن هر حرفی فقط می خندیدم . انگار که مغزم یخ زده بود !

تو راه فرودگاه با خط مامانم بهش اس دادم و شماره موبایل و خونمون رو براش فرستادم …
جواب داد: می دونستم همین حالا جوابم رو می دی و منتظرم نمی ذاری . دلم می خواست بلند بلند بخندم و بگم : اون قدر که من نگاهت کردم و امار دادم دیگه هر خنگی بود می دونست که من همین الان جوابت رو میدم :)))) ولی همه این حرفا و خنده ها رو با یه لبخند عوض کردم …

نیما: اووووووووووووووی. کجای خانومی؟؟ رسیدیییییییم.
-وای چه زود .

  • زوده؟؟ من دیگه طاقت ندارم خره
    خدای من ! کجا بودیم ؟ یه کلبه ی چوبی کوچولو که بین مه فرو رفته و دورش با حصار های چوبی کچ معوج حفاظت شده بود. یه جایی وسط جنگل . دور از هر جنبده ای به اسم آدم ! من بودم و نیما …
    با ذوق به سمتش دوییدم و پریدم توی بقلش…
  • اینجا بی نظیرههههههههههههه
  • تقدیم به شیوای عزیزم !
    از بقلش پریدم بیرون و به سمت حصار چوبی دوییدم و داد زدم : بیا بازش کن. می خوام توی کلبه رو ببینم …
    -الساعه بانووووووو
  • بانووو؟؟؟؟ دیوووونه :))
    وارد کلبه کوچولوی چوبی شدم …
    به نظرم چنین جایی رو فقط می تونستم توی فیلم های خارجی یا رویاهای خودم پیدا کنم . تمام وسایل کلبه و چیدمانش روستیک بود . گوشه روبه رو سمت چپ شومینه بود و یه سبد کنارش پر از هیزم . یه شومینه قدیمی و سنتی . مبل های چوبی و روستیک که به صورت گرد به سمت پنجره و پشت به در چیده شده بود و میز چوبی و صندلی هایی که از کنده درست شد بود . با کوسن هایی با بافت گونی وار که برای نرم شدن کنده ها روشون قرار داده شده بود . و یه سکوی چوبی نزدیک شومینه که همراه تشک بزرگی که با بافت گونی وارش خودنمایی می کرد و نشون دهنده تخت خواب بودنش بود همه چی رو فوق العاده عالی کرده بود …
    به سمت نیما برگشتم و گفتم : نیما؟ اینجا هیچی نداره؟؟؟ برق! اب! تلفن!
  • هیچی . شب رو که باید با اتیش روشن کنیم :)) برق نداره . داخل رو ببین و مشعل داره . یاد قدیما نمی افتی؟؟
  • وای فک کن؟ نور شمع و اتیش . عالی نیست؟
  • عالی نبود که نمی اوردمت اینجا!
    به سمتم اومد و روی بازوهای مردونه ش بلندم کرد . یه بوسه از لب هام گرفت و من و انداخت روی تخت…
    نیما: بذار اول شومینه رو روشن کنم عزیز دلم تا سردمون نشه . می گن شبا سرد می شه .
  • می گم اینجا حیوون اینا نداره؟
  • می ترسی؟
  • اره !
  • نترس بابا . اینجا جز مناطق حفاظت شده ست .
  • پس امکان داره ادم ببینیم؟
  • هه هه . نه نداره . جز حسین علی که هر روز می اد یه سری به اینجا می زنه . امروز بهش می گم تا یه هفته نیاد .
  • اره . خوبه . چی بکشیم رومون؟
  • پتو اوردم توی ماشینه و کیسه خوابم هست . حالا خیلی سردت شد ازش استفاده می کنیم .
  • اره . وای من چقدر نگرانم
  • نباش! همه چی عاااالیه.
  • با تو حتمن همین طوره
  • وای نیما گوشیم انتن نداره!
  • اره دیگه .
  • مامانم؟؟؟؟
  • اون خودش می دونه که تو الان پیش منی . نگران نباش. یه بار دیگه سوالات نگران کننده بپرسی , می گم لولو بیاد بخورتت
    خنده م گرفت از این تهدید های بچه گونه ش…
    لبخند می زدم و غرق بودم در خوشی هایی که در اون لحظه نصیبم شده بود … اومد و کنارم دراز کشید . توی چشمام خیره شده بود و اروم موهامو نوازش می کرد . نگاهش پر از حرف بود و یا شایدم التماس . می تونستم بفهمم که دلش می خواد چیزی بگه ولی خودش رو نگه داشته ولی التماسی که توی چشماش بود رو نمی تونست مخفی کنه . لبخند زد و دوباره لب هاشو روی لب هام فشار داد . اروم شروع کرد و ادامه داد . یه دستم روی گردنش بود و دست دیگه م توی موهاش . با ولع تمام شروع به خوردن لب هاش کردم . نفس هاش تندتر شده بود و نفس های من تند و تند و تندترررر…همین طور که داشت ازم لب می گرفت , با سرعت یا حتا شاید وحشیانه شروع به باز کردن دکمه های مانتوم کرد… من هم از فرصت استفاده کردم و دکمه های پیرهنش رو تند و تند باز کردم . در کسری از ثانیه جفتمون لخت شده بودیم ! تنم داغ بود و خودم بی تاب . نیما از شدت کارهاش کم شده و اروم دست کشید به کل بدنم . تمام بدنم با حرکت دستش پیچ و تاب می خورد و بالا و پایین می رفت . وقتی رسید به پام , مکس کرد و از انگشت های پاهام شروع کرد به بوسیدن … عطش و حرارتم هر لحظه بیشتر می شد و حس اینکه کنترل حرکات و حتا مردمک چشمم دست خودم نیست , من رو به خنده های دیوونه وار می کشوند … نیما به رونم رسیده بود و من در حال ذوب شدن بودم . اون قدر بی تاب که می تونستم التش رو یک دفعه درونم خودم فرو کنم . و اولین بوسه ش به التم , نفسم رو قطع کرد و جیغ کوتاهی از بین لب هام بیرون اومد . شهوت از چشماش می بارید و لبخندش دیوونه م می کرد. با زبونش با التم بازی می کرد و من گاهی به مرز جنون می رسیدم و سرش رو محکم فشارمی دادم . ناله هام اوج گرفته و حتا صدای جیغ هم بیشنشون شینده می شد . تمام بدنم پیچ و تاب می خورد و بالا و پایین می رفت … یه دستم به سینه م بود و یه دستم بین موهام … بلند بلند ناله می کردم و وول می خوردم … در مدت کوتاهی تمام بدنم به لرز در اومد و با چند تکون شدید , به ارگاسم رسیدم…
    نیما شروع کرد به بوسیدن و به سینه هام رسید . وای خدای من ! گر گرفته بودم و هرگز اینچنین براش بی تاب نبودم. سرش رو گفتم توی دستام و لب هاش رو گذاشتم روی لب هام و نیما شروع کرد به بوس های ریز و خوردن لب های من . توی همین حالت برگشتیم و این سری من , روی نیما بودم . التم روی التش بود و سفتی و داغیش برام قابل تشخیص… شروع کردم به مالیدن الت خودم به التش . هر چقدر که بیشتر اینکار و می کردم , طاقت نیما برای صبر کردن طاق تر می شد و بی تابی از همه حرکاتش موج می زد . صدای ناله های مردونه ش هر کسی رو تحریک می کرد … سر خوردم پایین و التش رو بین دستام گرفتم و نوکش رو توی دهنم فرو کردم و با زبونم شروع کردم به لیس زدن… بعدش نصف التش رو کردم توی دهنم و تا می تونستم توی حلقم فرو دادم . لرزش پاهاش از شدت لذت , این اطمینان رو بهم می داد که داره حال می کنه …
    خودش, من و از التش جدا کرد و دوباره به سمت لب هاش برد … زبونش و در اورد و با زبون من شروع کرد به بازی کردن و یک دفه حمله کرد به سمت لب هام و دوتایی از حالت نشسته به حالت خوابیده در اومدیم و این سری نیما روی من بود … هم گاز می گرفت . هم می بوسید و التش رو روی التم فشار می داد … خودش رو از لب هام رها کرد و گفت : آماده ای؟؟
    گفتم: بیشتر از همیشه
  • تحمل کن …
    و من با همه وجودم بی تاب ِ حس کردن نیما در درون خودم بودم … با لبخند نگاهش کردم و گفتم: تا درونم نباشی , یکی بودنمون رو حس نمی کنم . زود باش پسر خوب :*
    و نیما نوک التش رو در دهانه التم گذاشت … اروم فشار می داد و من هر لحظه درد بیشتری رو در همه وجودم حس می کردم . به پشت نیما چنگ می زدم و داد می زدم … حس عجیبی داشتم … حسی امیخته با درد و شهوت … عشق و شهوت یا عشق و درد و شهوت … هر چی که بود هم درد بود هم عشق … تصور در اغوش نیما بودن و جریان پیدا کردنش در وجودم , همه ی دردها رو خنثا می کرد و دلم می خواست همه زندگیم با این درد و حس امیخته بشه . موجی که روی بدن نیما به وجود می اومد , هم عاشقم می کرد هم سرشار از شهوت … بوس های ریزش روی گردنم , هم حرارتم رو بیشتر می کرد , هم تحمل درد رو برام اسون تر می کرد … همه تنم خیس عرق بود و نیما بد تر از من گر گرفته بود …
    کم کم قطره های اشک از سوزش و درد زیاد از گوشه چشمام سر خورد پایین … ولی من دلم نمی خواست حسی رو که اون لحظه با اولین و تنها عشقم توی زندگیم داشتم تجربه می کردم رو با چیزی عوض کنم حتا اگر با درد امیخته باشه . حرارت عشقش در میان شهوتش برام قابل تحسین بود و تمام حرکات و کارهاش رو توی ذهنم هزار بار تکرار می کردم و تند تند روی گردنش بوسه می کاشتم …تمام جزییات برام پررنگ شده بود . رد نگاهش . نفسش… داغی بازدمش که روی گردنم سر می خورد و …
    دیگه التش کاملا فرو رفته بود و حرکت جلو و عقبش برای رسیدنش به اوج بود . حالت نیم خیز گرفت و زل زد توی چشمام … این زل زدن هاش رو عاشقانه دوست داشتم . می تونستم از توی نگاهش دوستت دارم های پی درپی ش رو بخونم … به لب هام هجوم اورد و سرعت حرکتش بیشتر و بیشتر شد … حرکت مایع داخل التش و با فشار زیاد پاشیدنش توی التم رو به راحتی حس کردم . شادی زیاد داشتم … انگاری که جوهره ی کسی که دوستش داری رو در درونت حس کنی , هر چقدر هم که دردناک باشه ولی لذت بخشه …
    قبلن قرص خورده بودم و خیالم راحت بود … خود نیما روی من ولو شده بود و تکون نمی خورد . حس سوزش و درد زیادی داشتم و حس می کردم کمر به پایین مال من نیست و احساس کردن پاهام به سختی ممکن بود …
    در همون حالت نیما از توی جیب شلوارش دستمال در اورد و اروم التش رو خارج کرد و شروع کرد به پاک کردن و تمیز کاری … بی حال بودم و حتا نای حرف زدن نداشتم … نیما بعد تموم شدن کارش کنارم دراز کشید و شروع کرد به ناز کردنم … با یه حالت مظلوم که ترس توش موج می زد گفت: خیلی دردت اومد؟
    -بیشتر حال کردم … حس خوبی بود … درد و عشق… عشقی که بیشتر از همه ی دنیا دوستش دارم
  • ببخشید گلم .
    -چرا داری معذرت خواهی می کنی دیووونه؟
    -می دونم درد کشیدی… رد اشکی که تا موهات کشیده شده یا خونی که از التت اومده , داره همه چی رو می گه …
  • نگران نباش . اون قدر ها هم بد نبود . من برای خودم بدتر از این رو تصور کرده بودم
    -دوستت دارم . خیلی
    محکم من رو توی اغوشش کشید … شاید باید اعتراف کنم که هیچ وقت چنین ارامشی رو دیگه تجربه نکردم و اغوشش توی اون لحظه پناه همه غصه ها و دردهام بود…
    و من بزرگترین تجربه زندگیم , ینی زن شدنم رو با نیما رقم زدم …

ادامه دارد

نوشته: sun glasses


👍 0
👎 0
55455 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

335861
2012-09-24 09:17:40 +0330 +0330

مرسی
یه حس عجیبی داشتم از خوندن این داستان یه حس لذت بخش از نثر زیبا و یه اندوه بخاطر حدس زدن احتمالی اخر داستانت
واقعا خوشحالم که توی سکست از کلیشه های همیشگی داستان کنار رفتی و سکست رو به ابتذال نکشیدی
منتظر ادامه داستانت هستم

0 ❤️

335862
2012-09-24 09:19:11 +0330 +0330

فکر میکنم نمره 100 شایسته داستانت باشه

0 ❤️

335863
2012-09-24 09:27:25 +0330 +0330
NA

داستان خوب بود ولی…
جنده بازی ننویس…
هرزه مرزه بازی ننویس…
پرده ات رو زد?!..
کسده زن شدی خوشحالی?!..
تو هم کسخلی ننویس…

0 ❤️

335864
2012-09-24 09:31:51 +0330 +0330

خوب بود…ادامه بده…

0 ❤️

335865
2012-09-24 09:59:20 +0330 +0330
NA

واقعا لذت بردم. انقدر زيبا نوشته بودي كه نفهميدم كي تموم شد. عالي بود. مرسي.
درست ميگه سپيده عزيز اسم داستانت چقدر ذهنو درگير ميكنه,شروع به اين زيبايي احتمالا اخر خوبي نداره. منتظر ادامه داستانتم بقيه شو هم به همين خوبي بنويس…
موفق باشي.

0 ❤️

335866
2012-09-24 10:26:52 +0330 +0330
NA

Aliiiiiiiii bod asheghesh shodam<3
Hame khateratam zende shod:(

0 ❤️

335867
2012-09-24 10:55:32 +0330 +0330
NA

قشنگ بود . فقط انقد الت الت زدی که …

مرسی

0 ❤️

335868
2012-09-24 11:00:56 +0330 +0330
NA

داستانت خوب بود فقط ازبس آلتم آلتش كردي من نفهميدم ليلي زن بود يامرد؟!اينجايكم بي ادب باشي اشكال نداره.خسته نباشي.

0 ❤️

335870
2012-09-24 13:52:11 +0330 +0330
NA

كس شعر به اين ميگن يادبگيرين.

0 ❤️

335871
2012-09-24 17:29:51 +0330 +0330
NA

داستانت آدم رو به دنیای دیگه ای میبره حیف که به جای اسم کس و کیر گفتی آلت‎
قلم خوبی داری به نوشتن ادامه بده

0 ❤️

335872
2012-09-24 19:06:26 +0330 +0330
NA

داستانت حرف نداشت عالي بود اما حيف كه آخرش دردناك و غم انگيزه .
ادامه بده
مرسي

0 ❤️

335873
2012-09-24 19:15:44 +0330 +0330
NA

شیوه نگارش خوب و تصویر پردازی قوی اما در فضایی که خواننده در آن احساس غربت میکرد.استفاده از واژه های ادیبانه و در بسته نه تنها کمکی به جذابتر شدن داستن نمیکند بلکه از جذابت های سکسی داستان میکاهد و باعث میشد داستان از فرم سکسی رومانتیک تبدیل شود به یک داستان احساسی ایده ال.اسم داستان هم باعث میشود که قسمتی از هیجان خواننده با حدس زدن پایان داستان از بین برود.

0 ❤️

335874
2012-09-24 21:01:30 +0330 +0330
NA

خوب بود
فقط انقد الت الت نکنی بهتر هم میشه
ادامه ش رو بنویس

0 ❤️

335875
2012-09-25 01:48:45 +0330 +0330
NA

قشنگ بود دیووونه
کلبه جنگلی یکی از آرزوهای منه
دوس دارم چند شب با معشوقم اونجا باشم و توی جنگل پر از حیوانات وحشی
البته اسلحه هم باید با خودم ببرم که خیالم راحت راحت باشه
این موبایل لعنتی رو هم پرت میکنم تو جنگل که دیگه وقت و بی وقت زنگ نزنه و مزاحم نشه
نوشتت قشنگ و رویایی بود
ولی کم بود خسیس
چرا بیشتر ننوشتی
حقته بهت فحشه رو بدم ولی حیفم میاد
در ضمن این آلت ها اسم نداره اگه اسم واقعیشون رو هم استفاده میکردی بهتر بود مگه نه ؟

0 ❤️

335877
2012-09-25 08:26:31 +0330 +0330

داستان خوب و خوش ساخت و محکمی به نظر میرسه و فکر میکنم کار یکی ار کامنت گذارای قدیمی سایت باشه به هر حال من که خوشم اومد به جز یکی دو تا غلط املایی مثل " بقل کردن " که قابل چشم پوشیه .
توصیف فضا و مکان و شخصیت پردازی خیلی خوب انجام شده . معرفی کاراکترهای درگیر داستان و نحوه ارتباط اونها با هم قابل توجه و تحسینه .

بالاخره یه نویسنده خانم در حد و اندازه پریچهر تو این سایت پیدا شد . هر چند اگه آخر کامنتها بیاد و در مورد این داستان صحبت کنه خیلیهارو متعجب خواهد کرد . براتون آرزوی موفقیت میکنم .

0 ❤️

335878
2012-09-25 13:24:31 +0330 +0330
NA

عالي بود مرسي کارت بيسته

0 ❤️

335879
2012-09-25 15:47:17 +0330 +0330
NA

عالی بود
افرین
ادامه بده…

0 ❤️

335881
2012-09-25 19:27:22 +0330 +0330
NA

عالی بود عزیزم… مرسی

0 ❤️

335882
2012-10-12 18:45:00 +0330 +0330
NA

چه جالب مگه کسی که دختره هم قرص ضدحاملگی میخوره جل الخالق

0 ❤️