خاطرات یک کوه نوردی کوتاه

1396/04/15

از چند روز پیش برنامه کوه نوردی رو با ناهید هماهنگ کرده بودم و باید صبح خیلی زود قبل از طلوع آفتاب می رفتیم . دلم می خواست طلوع آفتاب و با هم ببینیم ، یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیاست ( البته بعد از بوسیدن لب های ناهید میشه گفت لذت بخش ترینه)
یه سبد آماده کردم شامل فلاکس چای، چند تا قند، مقداری مربای آلبالو و کره و چند تا هم نون.دوست داشتم صبحانه رو با هم بخوریم.
ساعت 4 صبح سر کوچشون بودم و با یه تک زنگ حضورمو بهش اعلام کردم ، بعد از چند ثانیه یه پیامک برام اومد که : فقط 5 دقیقه !!!
بعد مدتی انتظار ناهید مثل ستاره ای داخل اون کوچه نیمه تاریک دیده شد به سرعت خودشو به ماشین رسوند و نفس زنان با چهره ی خواب آلود و چشم هایی که هنوز می تونستن 4 ساعت دیگه بخوابن، سوار ماشین شد . وقتی صورت خواب آلودشو دیدم دلم براش سوخت ، بیچاره به خاطر من مجبور شده بود زود بیدار بشه (آخه به سحر خیزی برخلاف من که مثل خروس بودم !!!عادت نداشت)

  • سلام ، صبح به خیر ، ببخشید دیر شد !
    وقتی که نگاه خیره ی منو دید و اینکه هیچ حرفی نمی زدم و حتی جواب سلام اش رو هم ندادم ، با تعجب نگاه کرد و گفت:
    خب روشن کن بریم دیگه ، چرا اینجوری نگاه می کنی آخه ؟ خب یه کم خواب موندم ، همین .
    ولی من غرق در زیبایی و دلنشینی ناهید بودم و اون فکر میکرد از تاخیرش ناراحتم!!! ( نمی دونم این کار درسته یا نه ولی بعضی وقت ها نمی تونم احساساتمو نسبت به ناهید مثل یه مرد پنهون کنم و دوست دارم با چند جمله یا یک حرکت عاشقانه بهش نشون بدم، شاید به خاطر اینکه می خوام با این کارام غافل گیر بشه و من از غافل گیر شدنش لذت می برم)
    بدون توجه به حرفاش صورتمو بردم جلو و یه بوس خوشگل از لباش گرفتم، معنی تمام اون نگاه های خیره ی من به ناهید داخل اون بوسه داغ بود.
    وقتی می بوسیدمش ، با کمال تعجب به حرکات من نگاه می کرد و با یه حس علاقه زیاد با من همراهی کرد.
  • پس بگو چرا حرف نمی زدی ؟ مرسی عزیزم ، اولش فکر کردم از دستم ناراحتی !!!
  • اولا سلام به رو ماهت خانم و ثانیا مگه میشه از یه فرشته دوست داشتنی ناراحت بود!
  • مرسی ،( تشکرش سرشار از علاقه و عشق بود، اینو میشد از چشاش خوند. البته با کمی هم خجالت)
  • بریم دیگه دیر شد.
    وقتی راه افتادم طبق عادت معمول ضبط ماشین رو روشن کرد و با کنترل شماره 77 رو زد ( آهنگ شماره 77 از فلش روی ضبط مربوط بود به آهنگ معروف و خیلی زیبای ستار به نام شازده خانم)
    وقتی آهنگ شروع شد یه لبخند خوشگل بهم زد و شروع کرد به خوندن ریتم آهنگ!!
    منو ناهید هر دو این آهنگ و خیلی دوست داریم و بیشتر وقت ها گوش می دیم و هم خونی میکنیم!
    وقتی ناهید این آهنگ و گوش میده میشه یه حس غرور و علاقه رو ازتو چشماش و رفتارش حس کرد!!!

نزدیکی های کوه خیلی خلوت بود و فقط صدای تعدادی سگ رو میشد شنید! ماشین رو در آخرین نقطه آسفالت شده ی جاده پارک کردم و از ناهید خواستم که پیاده بشه که بریم، هوای خنکی بود و یه احساس خوبی داشتم ، اما خبری از ناهید نبود، داخل ماشین نشسته بود و از جاش تکون نمی خورد ، حتی پلک هم نمی زد. وقتی در ماشینو باز کردم با صدای لرزون گفت:

  • من نمی یام ، میشه برگردیم!؟
  • چرا ؟ چیزی شده؟
  • روبرو رو نگاه
    یه دسته سگ روبری ماشین به فاصله صد متری حرکت می کردند.
  • بیا پایین اونا با ما کاری ندارن که!
  • نه اگه حمله کنن چی؟ من نمیام
    -بیا نترس دختر من پیشتم از چی میترسی، تازه بادمجون بم که آفت نداره!!( وقتی جمله آخرم رو شیند، مثل بچه ها ابرو هاشو تو هم کشید و با یه قیافه حق به جانب ازم پرسید)
  • حالا من شدم بادمجون؟؟؟
  • عزیزم مگه بادمجون چه مشکلی داره؟ من بادمجونارو خیلی دوست دارم، حالا بیا پایین بادمجون خوشگل من!!!
  • خیلی بدی، بذار این سگ ها برن بعدش میام پایین و حالتو میگیرم
  • بیا دیگه دیر میشه ها!!! تا حالا ندیده بودم بادمجون هم ناز کنه!!!
  • به من نگو بادمجون ، حالا به حسابت میرسم صبر کن
    در حالی که دست های دخترونش رو به شدت مشت کرده بود و دندوناشو به هم فشار میداد به طرفم حمله ور شد، دست هاشو دور گردنم فشار می داد و مثلا می خواست خفم کنه!!!
  • به کی میگی بادمجون ها؟ کی بادمجونه؟!!
    خودمو خیلی آروم انداختم زمین جوری که ناهید افتاد روم ، دلم می خواست اون دست های دخترونه منو خفه کننن، دلم می خواست تا اونجا که زور داره فشار بده گردنمو ، از این کار لذت می بردم!!!
    -الان یه بادمجونی بهت نشون بدم که کیف کنی؟
    و با شدت بیشتری گردنم رو فشار داد ! و سرم رو تکون میداد که یه لحظه سرم خورد زمین ( البته خیلی آروم) ولی من با صدای بلند داد زدم آخ سرم !!!
    چهره خندان و مثلا مسمم ناهید یه دفعه تبدیل شد به یک صورت نگران که هر آن ممکن بود گریه کنه!
  • چی شد عزیزم ؟ دردت اومد ببخشید، اخ بزار سرت رو ببینم ، اخه چی شد؟
    با خندیدن من کاملا حرسش در اومده بود و شروع کرد به غر زدن
  • خیلی بدی ، دیگه اینجوری نکن ، خیلی ترسیدم . پاشو بریم
  • بریم بادمجون!
    لبخندی زدو از روم بلند شد،
    سگ ها دیگه خیلی دور شده بودند ، هوا به اصطلاح گرگ و میش بود و میشد خیلی از اجسام اطراف و دید و تشخیص داد و تا طلوع آفتاب چیزی نمونده بود، باید سریع تر حرکت می کردیم
    دست ناهید رو گرفته بودم تو دستم و با سرعت کوه رو بالا میرفتیم، دیگه هر دو به نفس نفس افتاده بودیم ولی دیگه چیزی نمونده بود!
  • من دیگه نمی تونم ، خسته شدم . پاهام درد می کنه!
    دستشو به آرومی بوسیدمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
    -بیا خانومم دیگه چیزی نمونده !
  • خب اینو از اول بگو دیگه چشم ( و با یه حرکت سریع دوباره شروع کرد به راه رفتن همراه با لبخند رضایت رو لباش)
    وقتی رسیدیم بالای کوه ( البته خیلی کوه بلندی نیست) نشستیم رو یه تخته سنگ بزرگ و منتظر طلوع آفتاب شدیم، دیگه آسمون کاملا روشن شده بود و همه چیز به وضوح دیده میشد!!!
  • ناهیدم ؟
  • جونم؟
  • این آرامش و این هوا رو خیلی دوست دارم و دلم می خواد بیشتر لذت ببرم ، تا طلوع آفتاب چند دقیقه ای مونده بیا تا اون لحظه همو ببوسیم!!!(من یه جورایی معتاد لبای ناهید بودم و از بوسیدنشون سیر نمی شدم )
  • باشه ،
    خیلی آروم لبای خوشگل و نازش و بوسیدم و شروع کردم به لب گرفتن ، همیشه از لب پایینش شروع می کنم و اونو با تمام وجود میمکم و بعضی وقت ها گاز های کوچیکی ازش می گیرم، چقدر خوردن لباش لذت بخشه ، هر وقت که این کارو می کنم احساس می کنم که یه چیزی از داخل سینه ام فرو میریزه !!! تو این لحظه ها قلبم تند تر میزه و دوست داره از سینه ام بیاد بیرون، وفتی این وضعیت رو حس می کنم ، دلم می خواد ناهید و بیشتر به خودم نزدیک کنم. به خاطر همین احساس معمولا بعد از لب گرفتن بغلش می کنم، اما اینبار یه کمی متفاوت بود.
    نمی دونم به خاطر فضای متفاوتی که وجود داشت یا من خیلی تشنه لب های ناهید بودم ، دستمو زیر بغلش بردم و دست دیگم رو به پشت زانو هاش رسوندم و با یک حرکت بلندش کردم و نشوندمش تو بغلم اما لحظه ای لبامون از هم جدا نشد.
    حالا موقعیت بهتری داشتم و با تمام وجود ناهید رو به سینم فشارش دادم ( تو این لحظه یه صدایی از سر لذت از ناهید شنیدم که شبیه ناله بود ولی به خاطر لب های من که به دهانش فشار می آورد یه کمی متفاوت بود و صد البته بهتر!!! یه صدایی شبیه این که شخصی از غذایی میچشه و برای تایید خوشمزگی اون غذا یه صدایی مثل " ممممممم " یا " اومممممممم " در میاره)، آخ که چه لحظه خوبی بود !!! هنوز هم از بازگو کردن اون لحظه لذت می برم . شاید بیشتر از 2 دقیقه طول نکشید ولی احساس فوق العاده ای داشتم ، دلم نمی خواست خورشید طلوع کنه ، اولین بار بود که از طلوع خورشید بیزار شده بودم .
    گرمای ملایمی رو روی سرم حس کردم و بعد از باز کردن چشمام اولین تشعشعات نور خورشید رو دیدم ، ناهید هم متوجه نور خورشید شده بود و با تعجب به سمت آفتاب نگاه می کرد.
    دیدن چهره ی زیبای ناهید که نور آفتاب صورتش رو نورانی کرده بود کمتر از بوسیدن لباش لذت بخش نبود! ابرو های کشیده که رفته رفته نازک تر و از حجم موهاش کاسته می شد ، مو های خیلی ریز طلایی رنگ ابرو هاش که با نور آفتاب به خوبی دیده می شدن،
    رنگ مردمک چشمش که در مقابل نور آفتاب از قهوه ای تیره تبدیل به قهوه ای متمایل به طلایی می شد. و اون لبای هوس برانگیزش که الان سرخ سرخ شده بود، بدون نیاز به رژ لب!!! ( این لب ها نقطه ضعف من بود، وقتی به آرومی تکون می خوردن و به شیرینی حرف می زدند منو از حالت عادی خارج می کرد)
    دیدن آفتاب تازه طلوع کرده برای من تکراری بود و من از دیدن آفتاب جدیدی که در کنارم نشسته بود بیشتر لذت می بردم!!!
  • خیلی قشنگه ! من تا حالا طلوع آفتاب و ندیده بودم!
  • تا حالا این موقع روز بیدار بودی مگه بادمجون خوشگل من؟؟؟
    با اون چشم های خوشگلش که حالا زیباتر هم شده بود بهم نگاه کرد و با دو دستش صورتم و گرفت و به سمت خودش کشید ، در حالی که به چشمام نگاه می کرد ، لباش و گذاشت رو لبام.
    سبد از قبل آماده شده رو آوردم و شروع کردیم به خوردن صبحانه مختصری که داشتیم، هیچ حرفی نمی زدیم و فقط نگاه های مملو از علاقه و لبخند های گاه گاهمون بود که بین ما رد و بدل می شد.
    با حرف ناهید سکوت شکست!!!
  • چشمات رو ببند و سعی کن این آلبالویی که میزارم بین لبام با لبات بگیری
    پیشنهاد جالبی بود و با سر تایید کردم ، یکی از آلبالو هارو بین لباش گذاشت و من با چشمایی بسته و دهانی باز به سمت صورتش حمله ور شدم، یکم سخت بود ولی تونستم آلبالو رو از بین لباش بقاپم، حسابی با هم بازی کردیم!!! خنده های خوشگلی که به لباش می نشست و منو دیونه میکرد ، دلم می خواست هیچ وقت غمو تو چهرش نبینم ، دلم می خواست همه چیزمو به پاش بریزم تا فقط برام بخنده!!!
    (این دختر حسابی اسیرم کرده بود. البته ناهید همیشه از این که من احساسم رو بروز می دم خوشحال بود و می گفت تو بهترین مرد دنیایی ، که تمام علاقه و احساستو به من تقدیم می کنی ، دوست دارم . اما خودم حس می کردم که باید احساساتمو پنهان کنم، نمی دونم کدوم تصمیم درسته؟!)
  • هی کجایی؟؟ بازم رفتی تو فکر که ؟ بگو ببینم وقتی اینجوری غرق میشی به چی فکر می کنی؟
  • هیچی ؟ فقط داشتم از دیدن یه بادمجون لذت می بردم!!!
  • بگو ؟ بگو به بادمجونت که به چی فکر می کردی ؟
  • پس خودتم قبول داری که یه بادمجونی؟
  • آره من بادمجون تو ام !!! حالا خواهش می کنم بگو
    ( ناهید برای مطرح کردن این سوال از یه تن صدایی استفاده کرد که من چاره ای به جز تسلیم شدن نداشتم، وقتی اینجوری حرف میزد حسابی دلبری میکرد برام و من دلم می سوخت براش!!! کارش رو خوب بلد بود ، بعضی وقت ها حس می کردم که تو مشت این دختر اسیرم!)
  • مطمئنی می خوای بدونی ؟
  • مطمئن مطمئن، اصلا من یه بادمجون مطمئنم!
    از این حرفش خندم گرفت ، یه جوری با غرور خودشو بادمجون خطاب می کرد که انگار یه سمت بزرگه!
  • خب بادمجون جون! ( حالا نوبت ناهید بود که از خنده روده بر بشه)
  • چشمات و ببند تا بهت بگم،
    با بستن چشماش بغلش کردم و دلو به دریا زدم و با تمام وجود جملاتی رو به زبون آوردم که اشک چشمای ناهید که سهله اشک چشمای خودمم در آورد!
  • ناهیدم ، شما تمام وجود منی، همیشه و هر لحظه به شما فکر میکنم و میدونم که بدون شما نمی تونم زندگی کنم، دلم می خواد همیشه بخندی و خوشحال باشی ، خوشحال کردنت منو به اوج لذت و شادی می رسونه، دوست دارم همه زندگیمو همه دارایی مو اصلا جونمو به پات می دم! خیلی دوست دارم!
    چشمای نمناک ناهید به قطره های اشکی که از چشم من پایین میومد خیره شده بود ، خودشو تو بغلم رها کرد و با صدای لرزون و پر از بغض گفت : منم عاشقتم عزیزم،
    و یه بیت شعری رو که من در اولین نامه عاشقانه ام به ناهید نوشته بودم و با همون صدای لرزون و پر احساس خوند برام :
  • دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست!
    پایان.

نوشته: se7en


👍 5
👎 12
22680 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

638412
2017-07-06 21:57:02 +0430 +0430

كيرم دهنت ?

0 ❤️

638417
2017-07-06 22:11:44 +0430 +0430

واقعا هدفتو از نوشتن نفهمیدم فقط پشت سر هم حرفای عاشقانه
خب اینا شاید برای خودت که اون حسو به اون شخص داری جالب باشه ولی برا مایی که داریم میخوریم هیچ چیز قابل توجهی نداره داستان باید یه روایت یه قصه یه چیزی برای خواننده داشته باشه نه اینکه بی هدف این همه جمله عاشقانه به خوردش بدی
بسه دیگه زیاد راهنماییت کردم درضمن اون شوخیه بادمجونتم خیلی بی مزه بود

0 ❤️

638437
2017-07-07 00:18:22 +0430 +0430

میشه یکی هدفه اینو به من بگه؟ شیر فهم که نشدیم. خر فهممون کنید

0 ❤️

638438
2017-07-07 00:26:47 +0430 +0430

اخه چه خری چار صب میره کوه :(

0 ❤️

638447
2017-07-07 03:47:21 +0430 +0430

اینجا محل کوهنوردی بر داستانهای سکسیه بادمجون!!! پس از حرف دوستان دلگیر نشو که حق دارن . اما از شوخی گذشته از حق نباید گذشت ؛ انصافا خیلی زیبا نوشتی البته نه برای اینجا (که قبلا هم عرض شد) . چرا نوشته‌هاتو تو یه وبلاگ عاشقونه نمیذاری یا وبلاگ برای خودت . موفق باشی بادمجون !!!

0 ❤️

638451
2017-07-07 03:57:57 +0430 +0430

تا اونجایی که سگها رو میبینین خوب بود و توقع یه داستان پر حادثه و متفاوت داشتم ولی یهو افت کردی و داستان یکنواخت و ملال آور شد اقلا میتونستی همین بوسه بازیتو بهتر بنویسی

0 ❤️

638500
2017-07-07 10:08:04 +0430 +0430
NA

جان من و شما خیلی چرت بود حداقل یه داستانی توش باشه این که همش چرت بود

0 ❤️

638505
2017-07-07 10:49:45 +0430 +0430

من نوشته هاتو دوست دارم چون شبیه رفیقم مسیحا ست نوع نگارشت تقریبا و از اینکه رک میگم ناراحت نشو چون هرگز پیش خود درونیم چیزی نمیمونه که مال من نباشه…اما لایکت کردم ولی عشق از نوع امروزیش دیسلایک حقشه چرا چون آلت دست کیر و کس ملت شده برای فریب… اینجاست که عشق تر میزنه به هرچی باورو فلانه

0 ❤️

638532
2017-07-07 17:47:08 +0430 +0430

کسم خشک شد اینجا جای عشقولانه نیست.همش منتظر تلمبه بودم

0 ❤️

638617
2017-07-08 08:01:43 +0430 +0430
NA

مرتیکه خر برو صفحه مریم حیدرزاده این کس شعرا رو بنویس

0 ❤️

735705
2018-12-15 21:49:33 +0330 +0330

سلام کیرم تو کون کس لیست خدافظ

0 ❤️