خاطره بد من و محیا

1394/04/13

سلام من مهدی هستم 19 سالم شده و دیگه اصلا سمت سکس و یا از اینجور کارا نمیرم فقط ی بار این اتفاق برام افتاد ولی دیگه خودمم سعی میکنم هم با کسی رابطه ای درس نکنم هم سکس بعدش برام مهم نیس شما باور میکنید یا نه ولی خواهش میکنم فحش ندید. خب این اتفاق بدی ک برای منو محیا افتاده مال وقتی بوده ک من 16 سال داشتم و محیا هنوز 14 سالش کامل نشده بود من از طریق یکی از دوستام (اسمش رامین بود امید وارم ناراحت نشه)که دوس دختر داشت با محیا اشنا شدم رامین میگفت که این دختره تاحالا اصلا با هیشکی رابطه ای نداشته همیشه هم وقتی رامین و دوست دخترش باهم قرار میزاشتن محیا میومد باهاشون منم ی پسری بودم ک اصلا درس نمیخوندم فقط برا اخر ترم خودمو میکشتم همیشه با رامین کارم شده بود دختر بازی و تاب خوردن تو خیابون ها ی بار که رامین و دیدم تا نگاش کردم قرمز شده بود گفتم چی شده رامین رنگ پریده گفت هیچی بیخی گفتم هیچی بیخی ک جواب نشد ی چیزی شده که رنگ پریده دیگه گفت ب جون خودم هیچی انقد ازش پرسیدم تا گفت حموم بودم داشتم جلق میزدم یهو مامانم اومد حوله بهم بده فک کنم فهمید گفتم باشه خو حالا چی شده مگه گفت خب میترسم گفتم امشب و نرو خونه اونم گفت باشه میرم خونه حجت (حجت از کلاس اول باهامون دوست بود)فردا میرم خونه فردای اون روز که شد رامین رفت خونه بعد خودتون میدونید چی شد دیگه اگه باز بخوام بگم طولانی میشه اقا خلاصه ی بار که رامین با حجت رفته بودن دیدن دوست دختر رامین محیا باهاشون بود من تاحالا ی بارم از نزدیک محیا رو نگاه نکردم البته چت کردیم ها ولی از نزدیک حرف نزدیم خب بعد حجت ب زورم که شده بود شمارشو داد ب محیا من شب خونه خالم اینا بودم که یهو دیدم داره موبایلم زنگ میخوره جواب دادم محیا بود گفت امروز نیومدی با رامین براچی؟؟؟گفتم خب حجت میخواست بیاد گفتم زشته نمیشه دیگه گفت چه ربطی داره گفتم خب من اینجوری راحت ترم بعد ی ماه که حجت با محیا دوست بود باهم بهم زدن ی جورایی حالا نوبت من بود با محیا دوست بشم البته بازم بگم من با کسی رابطه ای نداشتم فقط محیا بود بعد چند روز منو محیا خیلی باهم گرم گرفته بودیم ینی حرفای سکسی و یا درباره اینده خودمون چون واقعا بهم وابسته شده بودیم طوری شده بود که میخواستم همون موقعه ازدواج کنیم بعد دوماه که دیگه از هم خسته شده بودیم محیا ی پیشنهاد داد گفت ما باید ی کاری کنیم که حتی اگه ازهم خسته شدیم ولی مال هم باشیم منم سریع منظورش رو فهمیدم الکی گفتم منظورت چیه مال هم باشیم گفت باید هم دیگه رو ببینیم تا بهت بگم من خیلی ترسیده بودم دعا میکردم که منظورش اونی نباشه که من فکر کردم بخاطره همین نمیتونستم باهاش قرار بزارم هرجوری بود از زبونش کشیدم بیرون وقتی گقت سکس ی هفته از ترس گوشی خاموش بود فقط تلوزیون نگا میکردم بخاطره همین مامان بابام بهم شک کردن که چرا گوشیش خاموشه جریان چیه این پسره ک از این عادتا نداره ی نگاه های خاصی بهم میکردن تا یهو وقتی داشتیم شام میخوردیم بابام ی کلمه گفت من نزدیک بودم خفه بشم کاش میشدم گفت مهدی گوشیو خاموش کردی که اگه دوست دخترت رنگ زد ما نفهمیم من گفتم بابا نه شما ک میدونی من اصلا از اینجور رابطه ها دوست ندارم چون بابام خودش قبلا دوست دختر داشته زیاد ب اینجور چیزا گیر نمیده البته اگه بفهمه میکشتم بعد دو هفته ای گوشیو روشن کردم که از بس پی ام تو وات و لاین و … اومد گوشی همونجا سی پیوش سوخت بخدا خودم تعجب کردم که چرا سوخت گوشی ساده مامانمو گرفتم سیم کارت و گذاشتم توش به همه ی اونایی که شمارشون تو سیم کارت بود اس دادم که گوشیم سوخته و تعمیره ب محیا ک رسیدم دوباره ترس ورم داشت میخواستم برم گوشیو پس بدم ولی گفتم بیخی هرچه بادا باد…گفتم:محیا سلام من گوشیم سوخت الان تعمیره فقط میتونم اس بدم ببخشید که این چند روز نبودم کار داشتم شب شده بود طرفه ساعت 11 بود که دیدم گوشی صدا داد گفت کارات مهم تر از من بودن گفتم نه ولی خب چیکار کنم دیگه کار داشتم بخاطره این حرفم چند ساعتی ب غلط کردن و معذرت و گه خوری افتادم بعد ی دیقه اس بازی گفت مهدی ب پیشنهادم فکر کردی گفتم کدوم پیشنهاد گفت اه خیلی خنگی همون دیگه که باز میترسیدم سوتی بدم جلو بابام بفهمه گفتم بعدا بهت میگم ک بخاطره همین حرفم بدبخت شدیم گفت بعدا بهت میگم ندارم دیگه قبول منم که تو باغ نبودم بحثو عوض کردم چند روز بعد محیا اس داد که مهدی بیا دمه خونمون برات ی سوپرایز دارم چون فرداش تولدم بود اصلا ب فکر این نبودم ک چی تو سرشه منم رفتم یهو دیدم درشون باز شد ترسم بیشتر شد ک یهو یکی از پشت حلم داد داخل برگشتم دیدم رامینه گفتم چته خر شدی گفت برو داخل کاری ب این کارا نداشته باش وقتی رفتم وای خونه هیشکی نبود واقعا سرد بود فک نمیکردم محیا خانواده ی پولداری داشته باشه ولی وااااای بعد از نگل کردن خونه دوتا فرشته جلو چشمامون بودن من بیشتر روی مهسا حشری شده بودم که واقعا زشت بود ب رامین بگم بعدش اینو بگم ک مادر محیا مرده خودش تک فرزنده ب باباش گفته بود ک قرار دوستاشو بیاره خونشون جشن بگیرن ولی بگذریم ک ما واقعا حشری شده بودیم راستشو بخواین من واقعا خیلی خجالتی بودم نمیتونستم اون کارایی ک رامین با مهسا میکنه من با محیا بکنم فقط جلوشون برا اولین بار هم لب های محیا رو بوسیدم هم بار اولم بود لب بوسیدم بعد دوساعتی رامین و مهسا میخواستن برن ک منم تقربا اماده بودم همه چی داشت خوب پیش میرفت که وقتی رامین مهسا رفتن میخواستم درو ببندم ک با ی نگاه محیا حشری تر شدم اونا رفتن من سریع رفتم داخل محیا هم خندید و سریع رفتیم داخل اولش با ی لب شروع شد ولی بعدش خیلی بدتر شد اول ک از کون کردمش بعد از کس چون خیلی حشری بودیم دست خودمون نبود محیا هی میگفت این کادو تولدته تولدت پیشا پیش مبارک من هی سریع تر تلمبه میزدم کم تر از 10 دیقه بود ک تا کیرمو نگاه کردم رنگ از سرم پرید داغ شده بودو پر از خون محیا هم تا این دید اشکش داشت در میومد تقریبا ساعت 9:45 بود ک بابای محیا طرفه همین حدودا میومد منم خداروشکر میکردم ک فعلا نیموده سریع جمع جور کردم ک برم بازم همه چی داشت خوب پیش میرفت ک باز محیا با ی لب ساده بدبختمون کرد شاید اگه بهش بیمحلی میکردم و میرفتم اینجور نمیشد که تا اومدم درو باز کنم ی مرد محترم با کلاس خورد بهم ک با نگاه اول اون به من ی سیلی خوابوند زیر گوشم حق داشت بعدش با کتک و سیلی بردم داخل میخواست ب پلیس زنگ بزنه که با اسرار منو محیا حداقل راضی شد که زنگ نزنه ولی خیلی نازاحت بود طوری ک میخواست منو بکشه اخرش گفت گمشو از خونه ی من از فردا هم مطمئن باش یکیو میزارم ک اول تا اخر هرکاری و ک میکنی برام بیاره وقتی هم محیا ب سن قانونی رسید میرید سره خونه زندگیتون دیگه هم اسم منو نمیارید ی سال دیگه مونده تا منو محیا بریم سره خونه زندگیمون و من هنوز هیچی ب مامان بابام نگفتم و خیلی نگرانم ک بعد این ی سال چی میشه ممنون ک به حرفام گوش کردین خواهش میکنم ب محیا فحش ندین اگه خواستین ب خودم فحش بدین ولی محیا نه همیشه هم هر کاری و که میخواین بکنین فک کنین بعد انجام بدین ممنون بای.

نوشته:‌ مهدی


👍 0
👎 0
13556 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

465327
2015-07-05 02:31:18 +0430 +0430
NA

خوش به حالت،راحت یه زن خوشگل گيرآوردي

0 ❤️

465328
2015-07-06 01:43:44 +0430 +0430

نه تو را خدا بیا برو دنبال رابطه؟
داستانت خیلی پخش وپلا بود ولی سرجمع دوماد بچینیم بابای عروسم شب مراسم کونت میذاره بدبخت شدی رفت بیچاره کونت پارست

0 ❤️