خاطره یک ترنس

1399/12/15

این داستان فاقد هرگونه رابطه جنسی و صرفا یک داستان واقعیه. داستان در مورد یک ترنس که رویداد زندگیشو مطرح میکنه.اگر دنبال جریانات جنسی هستین این داستان به درد شما نمیخوره.
با تشکر.
سلام اسم من پدرامه الان که دارم این داستانو برا شما مینویسم ۲۵ سالمه.جریانات من برمیگرده به دوران کودکیم تقریبا وقتی که ۱۳ سالم بود.من تو خانواده فرهنگی بزرگ شدم مادرو پدرم هر دو معلمن.راجب خودم شرو میکنم.من علاقه بسیار شدیدی به لباسای زنونه و دخترونه دارم.راستی تک فرزندم هستم.از بچگی زیاد تنها موندم چون اگه اطلاع داشته باشین قبلا ها حقوق معلما چیز خاصی نبود الانم البته چیزی نیست ولی مادرو پدرم برا اینکه هزینه های زندگی رو تامین کنن علاوه بر مدرسه که صبح ها میرفتن بعد از ظهرام برای درامد اضافه کلاسای خصوصی میذاشتن یا برا کلاسای تقویتی میموندن مدرسه دیر میومدن.بعضی روزا که میفهمیدم امروز کلاس اضافه دارن برای ثانیه به ثانیه های اون روز برنامه میچیدم که بتونم برم سراغ لباسای مامانم.شاید فک کنید که چرا برنامه بچینم.چون حداقل زمانی که تنها میموندم شاید کلا ۱ ساعت میشد.مامانو بابام بین خودشون زمانو تنظیم میکردن که من زیاد تنها نمونم خب بالاخره یه بچه ۱۳ ساله نباید خونه تنها باشه.تا ۱۵ سالگیم دزدکی میرفتم سراغ جورابا و لباسای مامانم ولی خب اون چیزایی که میخواستمو هیچوقت نمیخرید.اکثرا جورابای پارازین مشکی یا رنگپا.همیشه دوس داشتم لباسای سکسی بخره مامانم ولی هیچوقت نمیخرید.مادرو پدرم منو خیلی دوس دارن تا جایی که تونستن برام کم نذاشتن نمیگم خیلی زندگی عالی داشتم ولی خب اونم تلاششونو کردن.میخوام از همون اول تعریف کنم یه روز که خونه تنها شدم سریع رفتم سراغ جورابای مامانم چن مدل بودن یه دونه از جورابایه مشکی که تا زیر زانو میاد و پام کردم یه لذت خاصی داشت برام که نمیدونم چجوری براتون توضیح بدم.همین که مشغول بودم صدای بسته شدن درو شنیدم منم هول شدم جوری که نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم سریع جورابارو ریختم تو کشو اونقد قلبم تند تند میزد که نگو. داخل اتاق که بودم سریع یه پتو برداشتم پریدم سمت بالش که خودمو به خواب بزنم اونقدر عجله کردم که یادم رفت جورابی که پوشیده بودمو در بیارم.خلاصه اون لحظه خودمو زدم به خواب دیدم مامانم داره صدام میکنه.منم هیچی نمیگفتم.رفت داخل اتاق خودم دید اونجا نیستم اومد داخل اتاق خودش دید خوابیدم.بهم گفت پرهام زود باش لباس بپوش بابات دم در منتظره میخوایم بریم خونه دایی امشب تولد افشینه(افشین پسر داییمه خیلیم ازش بدم میاد) من داشتم سکته میکردم گفتم من نمیام.گفت زود باش اذیت نکن بابات بیرون منتظره.هی مامانم میگفت هی من میگفتم نمیام.یه لحظه چشم ازم بر نمیداشت بتونم جورابو از پام در بیارم.تا اینکه عصبی شد پتو رو از روم کشید بغلم کرد ببره لباس تنم کنه.تو راه یه لحظه چشمش خورد به پام.گفت پدرام اینا چیه پوشیدی.هیچی نگفتم.گفت میدونی اینا زنونس.منم برا اینکه بیشتر گندش در نیاد گفتم نه.
لباس پوشیدم رفتیم خونه دایی ولی من اصلا تو فازه تولد نبودم.مامانمم رفتارش یجوری شده بود اخه هر وقت از دستم عصبانی میشه این مدلی میشه اون شب تموم شد و رفتیم خونه از اون موقع یکم با احتیات بیشتر جوراب پوشیدم. نمیتوستم این کارو نکنم تازه مامانمم خیلی بیشتر هواسش بهم بود.یه مدت گذشت یه شب سه تایی خونه بودیم مامانم نشسته بود پیش بابام از تو کیفش یه نایلون دراورد باز کرد نشونه بابام بده وای اصلا باورم نمیشد یه جوراب شلواری رنگ پا براق دستش بود به بابام میگفت ببین چطوره از فلان جا گرفتم بابامم اصلا حواسش نبود داشت اخبار میدید ولی من یجوری زوم شده بودم که هر کی منو میدید فک میکرد دیوونه شده.مامانم میدید که من دارم خیلی با دقت نگاه میکنم.برا همین زیاد جلب توجه نمیکرد.فرداش تو خونه تنها شدم سریع رفتم سراغ کشو مامانم تا اون جوراب شلواریو پیدا کنم.هر جادو گشتم نبود.تقریبا بیست دقیقه گشتم تا اینکه پیدا کردم دیدم هنوز پا نخورده منم اون موقع نمیدونستم اگه این مدل جورابارو یه بار بپوشی دیگه مثل اولش که تو نایلونشه نمیشه در اوردم کامل پام کردم وای خیلی ناز شده بود اونقدری که دلم نمیخواست درش بیارم اونقدر تو دنیای خودم گم شده بودم که هیچی حالیم نبود.بعد از نیم ساعت یهو دیدم دره اتاق باز شد قلبم داشت از جاش کنده میشد دیدم مامانمه بهم گفت به به صب کن بابات بیاد میدونستم داری یه غلطی میکنی فهمیدم کل داستان نقشه بود مامانه من که تا حالا چیزی برا بابام نیاورده بود نشون بده اون شب از قصد رفته اونو خریده اورده جلو من نشون بابام داده که مچمو بگیره.اونقدر دعوام کرد حتی یه جوری کتکم زد که پام کبود شده بود.به زور جورابو از پام کشید که از چن جا پاره شد.بهم میگفت میدونستم شبه تولد افشین بهم دروغ میگفتی نمیخواستم تا مطمعن نشدم کاریت داشته باشم الان که فهمیدم میدونم باهات چیکار کنم.بعد از ظهر بود مدرسه تازه تعطیل شده بود داشتم از حیاط میرفتم سمت سرویس که سوار شم برم خونه دیدم بابام وایستاده دم در مدرسه ترسیده بودم نمیدونستم چی میشه فک میکردم مامانم جریانو بهش گفته رفتیم سوار ماشین بشیم.یکم دور بود چون جلو مدرسه جای پارک گیر نمیومد.داشتیم نزدیک ماشین میشدیم که دیدم وای مامانم نشسته جلو با خودم گفتم دیگه کارم تمومه.سوار شدم نه من حرف میزدم نه مامان نه بابا.سکوت وحشتناکی بود.بابام شرو کرد به رانندگی دیدم این مسیر اصلا اشنا نیست.نمیدونستم کجا میریم.فهمیدم بله داریم میریم پیش مشاور.دیگه میدونستم بابام جریانو فهمیده.روم نمیشد نگاش کنم.رفتیم داخل اتاق دکتر.
مامانم شرو کرد جریانو به دکتر گفت بابامم الکی سرشو انداخته بود تو گوشیش که مثلا حواسم نیست.دکتر رو به من کرد چنتا سوال پرسید که چرا اینکارو میکنی منم سرم پایین بود.دکتر یه اشاره به مامان و بابام کرد گفت شما برید بیرون.اونا رفتن بیرون دوباره شروع کرد به سوال منم دیگه صبرم سر اومد بهش همچی و گفتم. گفتم از جنسیتم راضی نیستم از لباسایی که میپوشم از رفتارایی که دارم همیشه با حسرت به دخترا نگا میکنم که چقدر راحت میتونن خودشون باشن. تقریبا نیم ساعت با دکتر حرف زدم یکم احساس خالی شدن بهم دست داده بود ولی از حرفام راضی بودم.
خلاصه بعد از من خانوادم رفتن تو اتاق با دکتر حرف زدن من بیرون بودم نفهمیدم چی گفتن واسمم مهم نبود چون دیگه کار از کار گذشته بود.
چن روز بعد ساعتای ۷ بعد از ظهر تو اتاقم بودم داشتم درس میخوندم که مامانم اومد تو اتاق نشست رو صندلی که باهام حرف بزنه چن وقت بود کلا رفتارش باهام سرد شده بود دلیلشم میدونستم ولی به رو خودم نمیاوردم.شرو کرد به حرف زدن:پرهام من از وقتی که این جریانات پیش اومده یه لحظه فکرم اروم نیست چرا اینکارارو میکنی تو پسری؛تو قراره مرد بشی،ازدواج کنی یه لحظه فکر کن اشناهامون بفهمن چی فکر میکنن.منم سرم الکی تو کتاب بود.بعد از چنتا نصیحت یهو عصبانی شد خودشم تحمل این حرفاشو نداشت چه برسه به من.منم سرش داد زدم گفتم من از زندگی رو نمیخوام.من دوس ندارم پسر باشم.من از خودم بدم میاد.با لحن بلند گفتم اگه بخواین این کارارو ادامه بدین خودمو میکشم.از اونجایی که مامانو بابام منو خیلی دوس دارن و حاضر نیستن همچین حرفایی رو بشنون دیگه بحث تموم شد.هفته بعد باید جلسه بعدی مشاورو میرفتیم.من پامو تو به کفش کردم که نمیرم.گفتم اگه به زورم ببرید من حرفی نمیزنم.احتمال میدادم دکتر به خانوادم گفته بود زیاد تحت فشار نذاریدش اونام بعد از چن بار اصرار دیگه بیخیال شدن.روز مشاوره شد بابام رفت بیرون ولی مامانم نرفت خونه بود بعد از نیم ساعت دیدم بله دکتر اومده خونمون.اومد تو اتاق یه جوری باهام حرف میزد انگار ده ساله میشناسه منو.من هیچی نمیگفتم.اصلا حس خوبی نبود فکر کن چقدر باید برا خانوادت مهم باشی که دکترو بیارن پیشت. این جریانات یک سال همینجوری ادامه داشت.منم روز به روز از خانوادم بدم میومد برای اینکه منو درک نمیکنن.مامانم متوجه میشد میرفتم سره لباساش و وسایلاش هی میومد بهم میگفت دست نزن به کشو من.دیگه جوری شد همه لباساشو تو کشو میذاشت درشم قفل میکرد که مثلا من دستم نرسه.بعد از چن مدت افسرده شده بودم هیچ جا نمیرفتم هیچوقت نمیتونسم تنها باشم. مامانم فهمیده بود چقدر حالم بده.یه روز صبح همه از خواب بیدار شدیم که بریم مدرسه مامانم منو برد سوار سرویس کرد موقع سوار شدن بهم گفت ظهر خودم میام دنبالت.منم گفتم باشه.مدرسه که تموم شد داشتم میرفتم سمت در دیدم مامانم وایستاده اونجا خیلی خوش رو بود جوری که تقریبا یک سال بود اونجوری ندیده بودمش.رسیدم کنارش گفت بیا با ماشین بابارو گرفتم میخوایم بریم یه جایی.با خودم میگفتم وای دوباره دکتر دوباره مشاور دوباره همون اعصاب خورد کن های همیشگی.تو ماشین هی میگفتم کجا داریم میریم.گفت میریم ناهار بخوریم باباتم تا عصر کلاس داره.ازم پرسید چی دوس داری گفتم فرقی نداره.مامانم میدونست من پیتزا زیاد دوی دارم رفتیم یه فست فود نمیتونم بگم عالییییی ولی خب خوب بود.نشستیم غذا سفارش دادیم.مامانم شرو کرد به حرف زدن بهم گفت:ببین پسرم تو این چن وقته که این اتفاقات افتاده میبینم که خیلی تغییر کردی میبینم که با ما سرد شدی هیچ دوستی نداری درسات ضعیف شده از مدرسه بهم خبر میرسه.ولی دیگه بسسه منو بابات بعد از چند وقت که مشاوره رفتیم به این نتیجه رسیدیم که رفتارامون اشتباه بوده ما میخواستیم اون چیزی که تو ظاهرته همون باشی ولی خب ارامش روحی تو خیلی مهم تره واسمون.تصمیم گرفتیم…
همین که مامانم میخواست حرفشو کامل کنه دیدیم غذا اومد.بعدش مامانم گفت فکر کنم باید خودت بفهمی غذا تو بخور که کلی کار داریم.منم با سرعت داشتم غذا میخورم که سریع تر بفهمم جریان چیه.از فست فودی که در اومدیم سوار ماشین شدیم‌.تو راه مامانم بهم گفت که من یه دوستی دارم از روی ناچاری مجبور شدم بهش اعتماد کنم.گفتم از چه نظر.گفت من نمیتونم به همه جریان خودمونو بگم این دوستمم قابل اعتماده الان میریم پیشش میبینیش.رفتیم تا رسیدیم به یه مغازه لباس فروشی یه بوتیک تقریبا کامل بود.همچی داشت از لباس زیر زنونه گرفته تا لباس مجلسی.
تو عمرم انقدر لباس یجا ندیده بودم خیلی لذت بخش بود دیدنشون.ساعتای سه بود مغازه هم کاملا خالی.رفتیم تو مامانم یه احوال پرسی گرمی با صاحب مغازه کرد اسمشم سیمین بود.سیمین بعد از احوال پرسی رو به من کرد و گفت شما باید پرهام باشی.گفتم بله.گفت ببین عزیزه دلم مامانت چن روز پیش اومد اینجا همه چیو برام تعریف کرد داشتم از خجالت اب میشدم.ولی بهم گفت اصلا خجالت نکش برو تو مغازه بگرد هر چی دلت میخواد بردار.یه نگاه به مامانم انداختم دیدم داره بهم میخنده.فهمیدم جریان کاملا جدیه.رفتم سمت قفسه ها داشتم دنبال چیزایی که میخواستم میگشتم دیدم مامانم از اون سمت داد زد هر چی میخوای بردارااااااا من چیزی بهت قرض نمیدم با سیمین بلند خندیدن منم خب خندم گرفت.رفتم سمت لباس زیر ها یه شورت و سوتین اسفنجی رنگ سفید برداشتم با یه جوراب سفید بالای زانو ژله ای با بند جوراب.یه ست دیگه رنگ صورتی روشن برداشتم.یه جفت جوراب شلواری رنگ پا یه جفتم مشکی شیشه ای برداشتم.یه تاپ و دامن توسی با دو جفت کفش یکیش پاشنه پنج سانتی یکیشم تخت رو باز برداشتم خدارو شکر سایزش برام پیدا شد.یه لباس خواب مشکی توری برداشتم که خیلی ازش خوشم اومد.یه بسته جوراب مچی رنگپا شیشه ای ام گذاشتم کنار وسایلا.
خلاصه چن قلم لوازم ارایشیم برداشتم چون بلد نبودم فقط دوتا رژ با یه پالت سایه برداشتم.وسایلارو برداشتم بردم که حساب کنه.به مامانم گفتم من کارتی که توش پولامو نگه میدارم خونس تو حساب کن من خونه پولشو میدم.کلا شد ۷۳۰ تومن.مامانم گفت ایندفه من حساب میکنم ولی دفه بعد خودت کارت میکشی.منم خندیدم گفتم باشه.مامانم نصفشو حساب کرد نصفشم زد به حسابش.رفتیم خونه بابام خونه بود جریانو میدونست ولی به روش نیاورد.منم چیزی به روم نیاوردم.رفتم تو اتاقم شرو کردم به نگا کردن چیزایی که خریده بودیم.مامانم اومد تو اتاق گفت برای اینکه دیگه اذیت نشی اینکارارو میکنم ولی چنتا شرط داره.اول اینکه به هیچ وجه نباید کسی بفهمه.دوم اینکه فقط وقتی خونه تنها بودی یا من بودم اجازه داری اینارو بپوشی حتی اگه بابات خونه بودم نباید بپوشی.شرط اخرشم این بود که هر وقت موقع مشاوره شد بایدباهام بیای بریم بدون هیچگونه بهانه ای.
خلاصه منم قبول کردم.باورتون نمیشه از اون روز به بعد روحیم به کل عوض شد.زندگی رو تازه حس میکردم افسردگیم کم کم از بین رفت اجتماعی شده بودم.بابامم کم کم باهام صحبت میکرد.خلاصه تغییر بزرگی بود.الانم که دارم این جریانو براتون مینویسم دنبال کارای تطبیق جنسیتیمم بعد از چهار سال دکتر و روانپزشک معلوم شد که ترنسم و تو جسم اشتباه زندگی می کنم.تنها آرزویی که دارم اینه یه روز همه بتونن این قشر از جامعه رو درک کنن و آزار نبینن.
مرسی از همه که وقت گذاشتید و خوندید.

نوشته: پرهام


👍 18
👎 3
19101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

795253
2021-03-05 01:36:24 +0330 +0330

این ترنسا خیلی عجیبن و خیلی جلب توجه میکنن. باو ما به دخترشم پا نمیدیم چه برسه دختر نما ها.
اره خخخخ ما پدوفیلیم فقط بچه دوست داریم دختر کوچیک و پسر کوچیک

0 ❤️

795397
2021-03-05 18:13:12 +0330 +0330

داستان یعنی داستان!!
داستان واقعی میشه خاطره.

نخوندم اصلا

0 ❤️

795432
2021-03-06 00:17:46 +0330 +0330

Shadowgirl
عزیز، میخوام اینو هم من به حرفاتون اضافه کنم که ، علاوه بر چیزایی که شما گفتین، حتی خودشون هم از چیزی که بودن شناخت نداشتن و ازش میترسیدن و از ابراز احساس درونی واقعیشون گریزان بودن‌.
با تمام این حرفا بازم اینکه تعدادشون توی جامعه ی اون زمان کم بوده و مردم از وجودشون آگاه نبودن هم درست نیست، اسمها و لقبهای مختلفی داشتن مثله ،خواجه ، شاهد،… که حافظ هم گویا به عشق این نوع زیباروها مبتلا بوده و توی غزلهاش اینو بیان کرده. ❤️

2 ❤️

795502
2021-03-06 03:33:34 +0330 +0330

بالاخره پدارم بودی یا پرهام 👎

0 ❤️

872448
2022-05-06 00:35:36 +0430 +0430

شکر خدا که والدنیت درکت کردن .من که بچگیام قایمکی زنونه پوشیدم پدر و مادر و خواهر و برادرم داغ دلشون سر من خالی کردن حسابی کتک خوردم

1 ❤️