سلام بعد از خاله ای که به گام داد ١ و استقبال دوستان تصمیم گرفتم ادامه زندگیمو و اتفاقهایی که بعد اون قضیه برام افتاد رو براتون تعریف کنم.
خیلی برام ضربه ی سنگینی بود، خیلی خیلی، تا جایی پیش رفته بود که همه فامیل فهمیده بودن و نگاهای سنگینشونو، ولش کنین راجع به اون موقع حرف میزنم حالم بد میشه. خلاصه اینکه اومدم تهران به بهانه کار ولی چه کاری فقط می خواستم از اون فضا دور باشم همه هم میدونستم واسه چی دارم میرم و اگه برم دیگه بر نمی گردم و می خواستن یه جوری بگن نرو ولی نمی شد. چون نمی خواستن به روم بیارم ولی چشاشون، وای چشاشون بازم بعد چند ماه داشت منو می خورد و پدرو مادرم که تو این چند ماه 20 سال پیرتر شدن…
اومدم تهران شده بودم یه مرده متحرک هر کاری میکردم فراموش کنم نمی شد تا اینکه تو انبار یه شرکت دارویی مشغول به کار شدم ولی از بس فکرم مشغول بود همه چی رو جابه جا تبت میکردم یا اصلا تبت نمی کردم بع د یه ماه اخراج شدم واسه سیر کردن شکمم مجبور بودم عملگی، کنم 2 روز کار میکردم یه هفته پولشو خرج می کردم تا اینکه به وابسته یکی از دوستام تو یه شرکت که به دلایلی نمیگم چه شرکتی مشغول به کار شدم و بعد مدت کوتاه درامدم خوب شد و تونستم یه ماشین بخرم و یه جای خوب اجاره کنم و از اون سگ دونی که توش بودم با یه سری ادم نفهم بیام بیرون اوضاع مالیم داشت خوب می شد ولی اوضاع روحیم ن بیشتره عضابی که می کشیدم واسه پدرو مادرم بود و ابجیم که تقریبا از فامیل ترد شده بودن. با یه سری ادم با حال,قاطی شدم و مشروب خوردنم شروع شد .
البته اینو بگم که قبل اون اتفاق لعنتی من خیلی خیلی پاستوریزه و متبت بودم تا جایی که ن سیگار کشیده بودم و ن دوست دختر داشتم و… هر چند که کاش از تو جوب جمم می کردم و اون اتفاق نمی افتاد.
خلاصه با اون بچه ها خیلی بهم خوش می گذشت تا جایی که کم کم تو جم می خندیدم جک می گفتم و… البته تو عالم مستی.
و گذشت و بعد از اینم میگذره، ولی واقعا اون روز ارزششو داشت؟ اصلا چرا من اهل سفر رفتن با خونواده نیستم! اصلا چرا پسر ای خوب نباید دوست دختر بگیرن؟! که اخر سر یا به فکر سکس با محارم بیفتن یا برن گی بشن?!!
یا چرا نباید اون قضیه تو اون اتاق چال میشد که وسعت ابرو ریزی من اینقدر زیاد نمی شد اصلا گور پدره این دنیاااااااا
ارزششو نداشت می دونین ارزششوووو نداشت. هوس جوری زمینم زد که دیگه فکر نکنم بتونم بلند شم.
این داستان و نوشتم که یه خورده به بعضی از چیزا بشینیم فکر کنیم و ارزش گذاری کنیم فکر کنیم فکر.
نوشته: سامان
اون داستانت برا سه سال پیش بود بعدشم تو خودت عرضه نداشتی دوست دختر داشته باشی ایا این دلیل میشه محارمت رو بکنی به به عجب توجیهی اینو باید با اب …بنویسن.کاری کرد میا تاوانش هم پس بدی هیچ کسم جز خودت مقصر نیست
الان پشیمون شدی دیگه
امیدوارم همینطوری باشه که میگی چون واقعا ارزشش رو نداره
همچی گفتی استقبال دوستان…رفتم قسمت اول رو دیدم…این دوستان همون دوستان نیستند :)
اینقدر به خودت سخت نگیر مرد، ظاهر آرام دیگران رو با درون طوفانی خودت مقایسه نکن.همه ما اشتباه کردیم،من روزانه اشتباه میکنم،روزم بدون اشتباه شب نمیشه،گندهای گنده گنده هم تا دلت بخاد زدم…دنیا که به آخر نرسیده…بقیه زندگیت رو با فکر کردن به این موضوع خراب نکن…
چقدر خاله کم عقلی داشتی ، چقدر اعصابم و بهم ریختی ، امان از دل پدر و مادرت ، خدا بگم چکارت نکنه پسر
خداییش ننویسید این داستانارو منم یه بار کم مونده بود برم زن دایی مو بکنم بابا همه جنده نیستن که این طوری پیش بره نظام خانواده ها از هم میپاشه
نباید کردن خالتو قطع میکردی ادامه میدادی خاله بزرگه هم بهت کس رو میداد ?
داداش من دوس پسر همون خالتم که میخاستی بکنیش. همه چیو واسم تعریف کرده. دستم برسه بهت کونتو پاره میکنم
جرت میدم
عجیب تر از حماقت خودت حرکت احمقانه خاله کوچیکت بوده و فاجعه بار تر از اون تصمیم خاله بزرگت ک قضیه رو علنی کرده .
مطمئن باش خاله هات یه ریگی ب کفش داشتن ک برای جانماز آب کشیدن و پاک جلوه دادن خودشون ب نوعی فرار رو ب جلو کردن و علاوه بر ب گند کشیدن آینده تو کمر پدر و مادرت رو هم شکوندن .
خدا ازشون نگذره چون با اینکه کار تو اصلا جای دفاع کردن نداره ولی اونها ک بزرگتر و پخته تر بودن باید قضیه رو مدیریت میکردن ک آبروریزی با این وسعت انجام نمیشد .
متاسفانه حتی گذر زمان هم نمیتونه زندگیت رو ب روال قبل برگردونه . پس خداکنه ک حداقل اونایی ک سرگذشت تو رو خوندن تفکر کنن ک یه لحظه اسیر هوس شدن چطور یه زندگی رو نابود میکنه
چرند بود