خانم دکتر

1400/09/13

+الو سلام خانم.
-سلام دختر.
+دلم برای صداتون تنگ شده بود.
-مجبوری همین اول کار دروغ بگی؟
+دروغ نمی‌گم خانم.
-بس کن لیلی. من از مادرت، بیشتر تو رو بزرگ کردم. نگران نباش، تا وقتی دختر خوبی باشی، من ازت حمایت می‌کنم. لازم به خود شیرینی نیست.
+شما لطف داری خانم. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم که اگه کمک‌های مالی و غیر مالی شما نبود، هیچ وقت نمی‌تونستم پزشکی قبول بشم.
-همه‌ش به خاطر من نبود. خودت هم تلاش کردی.
+مرسی.
-خب تعارف بسه. چه خبرا؟
+همه چی داره طبق نقشه پیش می‌ره. امشب میاد اتاق ما.
-کامل توضیح بده. من هیچ وقت به این دوست‌های هم دانشگاهی‌ت اعتماد نداشتم. نگران اینم که گند بزنن. هنوز معتقدم که کاش خودت به تنهایی، تو کارش می‌رفتی. مطمئنم می‌تونستی ازش یه جنده پولی مثل خودت درست کنی.
+جواب حرف شما نباشه خانم اما این ایده، شدنی نبود. من با سحر و ژینا، خیلی صمیمی هستم. نمی‌تونستم خارج از چشم اونا با کَسی دوست بشم. اونم با دختر خاصی مثل مهدیس. در ضمن، مهدیس اگه پاش رو توی اتاق ما بذاره، کارش تمومه.
-چطور؟
+سحر دختر مغرور و جاه طلبیه. از مهدیس خوشش اومده. محاله بذاره مهدیس از زیر دستش در بره. فقط یک مشکل کوچیک هست.
-چی؟
+رئیس حراست دانشگاه، مریم. سحر خیلی به مریم اعتماد داره. مریم هم به شدت آدم محافظه کاریه و حس ششم خوبی داره. برای اومدن مهدیس به اتاق ما، کمک کرده اما به سحر درباره مهدیس اخطار داده.
-چه اخطاری داده؟
+مورد خاصی نگفته، فقط حس خوبی به مهدیس نداره. خیلی به مهدیس بدبینه. البته مریم نهایتا به فکر امنیت خودش و ماست.
-نظر خودت چیه؟
+درباره چی خانم؟
-مهدیس.
+دورادور زیاد نگاهش کردم. صحبت درباره‌ش کمی سخته. در نگاه اول اینطور به نظر میاد که یک دختر چادری و بسته است که هیچی از این دنیا نمی‌دونه. اما نگاهش این رو نمی‌گه. به محیط اطرافش و آدم‌ها جوری نگاه نمی‌کنه که انگار از پشت کوه اومده باشه.
-من خانواده‌اش رو دقیق می‌شناسم. شک نکن فرق چندانی با دختری نداره که از پشت کوه اومده.
+پس در مخفی کردن احساساتش، خیلی مهارت داره.
-و اینقدر باهوش هست که درون واقعی‌ش رو لو نده. پس احتمالا از برادرش باهوش تره.
+این خطرناک نیست؟ شاید نقشه ما رو بفهمه.
-گفتم باهوشه، نگفتم علم غیب داره. در ضمن طبق نقشه تو، هیچ کَسی به شخص تو شک نمی‌کنه. تو مهدیس رو داری می‌اندازی تو دامن سحر. اون قراره یه مهدیس هرزه و دست خورده رو تحویل ما بده. البته به شرطی که از پسش بر بیاد. هیچ کَسی به تو شک نمی‌کنه. تو فقط نذار که حواس سحر از مهدیس پرت بشه.
+درسته خانم. سحر هر تصمیمی بگیره، تا تهش میره.
-از سحر بیشتر برام بگو.
+یک دختر زیبا و جذاب و همونطور که گفتم، مغرور و کمی از خود راضی. تو بچگی، مادرش رو از دست داده. پیش پدرش و خاله‌ش بزرگ شده. تو ناز و نعمت بوده اما پولدار بودن، اهمیت چندانی براش نداره. سحر عاشق قدرته. دوست داره همه جا نفر اول باشه. جوری با بقیه رفتار می‌کنه که اکثرا جلوش، دچار کمبود اعتماد به نفس می‌شن. به پسرا اصلا میل جنسی نداره و فقط از نظر روانی به پسرها اهمیت می‌ده. پسرهایی می‌تونن نظرش رو جلب کنن که جایگاه اجتماعی قوی داشته باشن. قوی تر از خودش. برای همین تا این لحظه، هیچ پسری نتونسته بهش نزدیک بشه. میل جنسی‌ش به دخترا، خیلی قویه. یعنی سحر یک لزبین خالصه. به راحتی جذب دخترهای خوشگل و خوش‌اندام می‌شه. اما هرگز به صورت علنی بهشون پیشنهاد رابطه نمی‌ده. سحر فقط جلوی یک همجنس خودش، نرمش داره و اون یک نفر مریمه. گاهی وقت‌ها وقتی رابطه مریم و سحر رو می‌بینم، یاد خودم و شما میفتم. مریم و سحر، هیچ وقت به صورت واضح نگفتن که چطوری همدیگه رو پیدا کردن. البته اگه بهتر بگم، سحر هرگز گذشته خودش رو به صورت دقیق نمی‌گه. همیشه کلی گویی می‌کنه. یک حسی بهم می‌گه که سحر یک راز مهم از گذشته‌ش داره که اصلا نمی‌خواد حتی درباره‌ش فکر کنه.
-برداشتم از حرف‌هات اینه که سحر اون آدم قوی نیست که نشون می‌ده.
+جمله معروف خودتون خانم. هر آدمی توی این دنیا، نقطه ضعف خودش رو داره. بله درسته، حق با شماست. اصرار سحر برای اینکه این همه خودش رو محکم و قوی نشون بده، یعنی توی لایه‌های درونش، به شدت آسیب‌پذیره.
-کِی این جمله رو بهت گفتم؟
+واقعا یادتون نمیاد خانم؟!
-فرض کن یادم نمیاد.
+همون روزی که…
-ادامه بده.
+همون روزی که من رو مجبور کردین تا جلوی چشم‌های مادرم، اولین سکس کامل خودم رو داشته باشم.
-از اون روز خجالت می‌کشی؟ یا پشیمونی؟
+مطمئن نیستم خانم!
-اون روز بابت پرده بکارتت، یک آپارتمان شیک توی بالا شهر، به نامت شد. و انتقام چندین سال زجری که مادرت بهت تحمیل کرده بود رو ازش گرفتی.
+درسته خانم.
-یادته که اولین بار، کجا همدیگه رو دیدیم؟
+وای خدای من! مگه می‌شه یادم بره خانم؟!
-اون روز رو هرگز فراموش نمی‌کنم. محمد یک ماموریت مهم توی شیراز داشت. برای گرفتن مدرک از چند تا مخالف حکومت. مخالفا می‌خواستن یک کتاب بنویسن و مخفیانه پخش کنن. درباره آمارهایی که حکومت از مردم مخفی می‌کنه. محمد از من و داریوش برای ماموریت خودش استفاده کرد. ما نفوذی محمد بودیم. موفق شدیم باند مخالف رو همراه با مدرک گیر بندازیم. محمد هم سر موقع، همه‌شون رو تحویل اطلاعات شیراز داد. شب آخر و برای جشن پیروزی، تصمیم گرفتیم یک جنده خوب جور کنیم. برای سکس پارتی چهار نفره. با پرس و جو، به مادرت رسیدیم. باهاش تماس گرفتیم که بیاد محل اقامت ما، اما گفت که فقط توی خونه خودش سرویس می‌ده. وقتی عکسش رو دیدیم، دل‌مون نیومد از دستش بدیم. تصمیم گرفتیم که ما بریم خونه‌ش. وقتی تو، درِ خونه رو باز کردی، شوکه شدم. نه بخاطر اینکه مادرت در حضور دختر نوجوانش، جندگی می‌کنه. من تا قبلش، چیزهای عجیب تری هم دیده بودم. از این شوکه شدم که چرا این همه ازت خوشم اومد! اون شب بی‌خیال سکس گروهی شدم. محمد و داریوش رفتن توی اتاق مادرت و من پیش تو موندم. نمی‌تونستم ازت چشم بردارم. حس معذب بودن و خجالتت به خاطر جندگی مادرت رو دیدم. اینکه سعی می‌کردی صدای سکس‌شون رو نشنوی هم متوجه شدم. وقتی ازم پرسیدی که “خانم شما چای کمرنگ می‌خورین یا پُر رنگ”، بیشتر توی دلم رفتی. همونجا بود که انتخابت کردم.
+نمی‌دونم چی بگم خانم. هرگز این حرف‌ها رو بهم نگفته بودین. مرسی که بهم اعتماد کردین.
-محمد دیگه کار عملیاتی برای سازمان نمی‌کنه. چیزایی که بهت گفتم، اطلاعات سوخته است. من و داریوش، سال‌ها خبرچین محمد بودیم و اون هم بهمون اطلاعات دسته اول می‌داد. طبق اطلاعاتی که محمد به ما داد، هر دوی ما موفق شدیم با یک آدم پولدار ازدواج کنیم و تنها نقطه ضعف‌مون که پول بود رو از بین بردیم.
+درسته خانم، پول تعیین کننده اصلیِ هر تغییر و حرکتیه.
-خب بگذریم. وقت زیاده که درباره خودمون و گذشته، حرف بزنیم. داشتی درباره سحر بهم می‌گفتی. قبلا اشاره کردی که سحر یک بار به یک دختر تجاوز کرده. این مورد رو با جزئیات بیشتری برام شرح بده.
+یک دختر روستایی بود. مهدیس، توی این مدت کوتاه، یک دوست برای خودش پیدا کرده اما اون حتی یک دوست هم نداشت. اعتماد به نفسش زیر صفر بود. به خاطر لهجه‌ش، اکثرا مسخره‌ش می‌کردن. سحر خودش شخصا آمار دختره رو درآورد. با کمک مریم، کاری کرد که هم اتاقی‌مون بشه. صورت دختره معمولی اما اندامش، بی‌نقص بود. سحر خیلی زود رفت تو کارش. دختره یک موجود بی‌عرضه به تمام معنا بود. جرات نداشت حتی یک ثانیه جلوی سحر مقاومت کنه. چند شب اول، سحر با دست‌های خودش دختره رو لُخت می‌کرد و باهاش ور می‌رفت. اما بعدش دختره با اشاره سحر لُخت می‌شد. سحر هر کاری ازش می‌خواست، انجام می‌داد. البته از ترسش. یک لیسر مفت و مجانی. هم برای سحر و هم برای من و ژینا.
-چه جالب! بعدش چی شد؟
+یک شب، سحر خیلی مست بود. دختره رو مجبور کرد که توی روشنایی و جلوی هر سه تای ما و البته لُخت مادرزاد، برقصه. چون دختره مذهبی بود، بعدش هم مجبورش کرد که همونطور لُخت، نماز بخونه، با صدای بلند. دختره گریه کنان نماز خوند و جرات مخالفت با سحر رو نداشت. روز بعدش که از خواب بیدار شدیم، دیگه خبری از دختره نبود. کلا دانشگاه رو بی‌خیال شد و برای همیشه رفت.
-اوه مای گاد! سحر رو توی ذهنم، خیلی دست کم گرفته بودم! چه پتانسیل بالایی داره که جزئی از ما بشه.
+آره خانم، منم همیشه به همین مورد فکر می‌کنم.
-اما توی شرایط فعلی، بهترین حالت همینه که سحر رو به جون مهدیس بندازیم. به داریوش و محمد قول دادم که یک مهدیس هرزه و جنده رو تحویل‌شون بدم.
+اجازه دارم یک سوال محرمانه ازتون بپرسم؟
-بپرس.
+بعدش می‌خوان با مهدیس چیکار کنن؟
-یعنی می‌خوای بگی هنوز نفهمیدی؟!
+مطمئن نیستم خانم.
-هدف تو از زندگی چیه لیلی؟
+اینکه پولدار و نهایتا قدرتمند بشم. دقیقا مثل شما.
-خب بیا فرض کنیم که هم پولدار و هم قدرتمند شدی. بعدش چی؟ هدف بعدی چیه؟
+تا حالا به بعدش فکر نکردم خانم.
-ما آدم‌ها همیشه برای رسیدن به هدف‌هامون، ذوق و شوق داریم. اما هر بار که به هدف ترسیم شده توی ذهن‌مون می‌رسیم، دل زده می‌شیم. حتی گاهی به خودمون می‌گیم “خب که چی؟ من به هدفم رسیدم و ارضا شدم. حالا همه چی خسته کننده است.” برای داشتن یک زندگی کسالت آور، فرقی نمی‌کنه که پول و قدرت داشته باشی یا نه.
+می‌شه خواهش کنم که بیشتر توضیح بدین؟
-من و محمد و داریوش، به یک راز مهم پِی بردیم. اینکه تنها عامل سرزندگی هر کدوم از ماها، فقط یک چیز می‌تونه باشه و قدرت و ثروت و موقعیت، باید در خدمت اون یک چیز باشه. به عبارتی، ثروت و قدرت، وسیله است و نه هدف.
+بازی کردن با آدما؟
-نه هر بازی ساده‌ای.
+خشونت و شهوت؟
-آفرین دخترم. خشونت و شهوت، قوی ترین امیال ما هستن. کنترل این دو تا با هم، هر کَسی رو به اوج می‌رسونه.
+بهم گفتین دخترم؟!
-آره تو لیاقت این رو داری که دختر من باشی.
+افتخار بزرگیه که دختر شما باشم.
-حقته.
+می‌گن خدا از آینده و همه چیز خبر داره. اما با این حال اجازه داده که بنده‌هاش توی این دنیا، زندگی کنن و تا می‌تونن همدیگه رو بکشن. همیشه پیش خودم می‌گفتم که علت این کار خدا چیه؟ مگه می‌شه خدای مطلق و دانا به همه چیز باشی و اجازه بدی که بنده‌هات، اینطور سلاخی بشن؟ که مثلا به سعادت برسن؟! این همه تجاوز و نسل‌کُشی، برای اینکه بشر به درجات بالای انسانی و خداشناسی برسه؟! که فقط جلوی خدا سجده کنه و بگه من ضعیفم و تو قوی هستی؟ فقط همین؟ وقتی با شما آشنا شدم، به یک جواب منطقی رسیدم. اینکه اگه خدایی هم وجود داشته باشه، تنها هدفش از این تئاتر تاریک، سرگرمیه. می‌دونه چی می‌شه اما اجازه می‌ده که بشه. چون از این نمایش لذت می‌بره. این شبیه همون کاریه که شما هم دارین انجامش می‌دین. تفریح و هدف شما، بازی با آدماست. از اونجایی که شما رو یک روان‌شناس ماهر می‌دونم، مطمئنم که بیشتر از همه، از این بازی لذت می‌برین.
-تو چی؟ دوست نداری انجامش بدی؟
+مطمئن نیستم خانم. فکر کنم ته دلم دوست ندارم که هرگز عضو محفل شما بشم. ترجیح می‌دم فقط دختر شما بمونم. بدون حضور آقا محمد و آقا داریوش و برادر مهدیس و اون یکی پسره که فکر کنم اسمش بردیا بود.
-تو به سحر و ژینا علاقه داری؟
+بله خانم. من جفت‌شون رو دوست دارم. اون اتاق، تنها جایی توی این دنیاست که بهم آرامش می‌ده.
-خیلی شجاعت داری که اینطور صادقانه حرف دلت رو می‌زنی.
+من هیچ وقت به شما دروغ نمی‌گم.
-اوکی باشه دخترم. آینده تو، همونی می‌شه که خودت دوست داری. بعد از این جریان، برای همیشه آزادی که برای دل خودت زندگی کنی. من هم سر قولم هستم و مبلغی که طِی کرده بودیم رو به حسابت واریز می‌کنم. اینطور می‌تونی برای خودت، توی بهترین مجتمع پزشکی، یک مطب بخری. حتی یک ماشین با کیفیت هم می‌تونی داشته باشی. با وسایل لوکس خونه. جنده‌ای که یک خانم دکتر پولدار و با کلاس می‌شود. البته به شرطی که به غیر از جریان مهدیس، یک کار دیگه هم برام انجام بدی. موردی که مربوط به نوید زارعی می‌شه. هنوز دوست دارم که به این آدم، ضربه بزنم و تنها راه ضربه زدن به نوید، از طریق احساساتشه.
+قبلا بهتون گفتم خانم. توی اتاق، چندین بار درباره نوید حرف زدم. سحر هم بدش نمیاد که به نوید نزدیک بشه و بیشتر بشناستش. اما نزدیک شدن به نوید، خیلی سخته.
-گفتی سحر از پسرهایی خوشش میاد که موقعیت اجتماعی بالایی دارن. در ضمن گفتی سحر هر کاری که دلش بخواد رو انجام می‌ده. پس این رو هم بسپار به سحر. فقط کافیه بیشتر از نوید بهش بگی. سحر رو وادار کن که جذب نوید بشه. جوری رفتار کن که احساس کنه انتخاب خودشه.
+نوید با مهدیس خیلی فرق می‌کنه. شنیدم نوید یک آدم فوق‌العاده با استعداده.
-احساسات و عاشق شدن ربطی به استعداد و هوش نداره. فقط کافیه یکی از شما سه نفر، اعتماد نوید رو جلب کنه. بعدش با من.
+یعنی اگه شد، خودم بهش نزدیک بشم؟
-دقیقا. یا کاری کن که سحر یا ژینا بهش نزدیک بشن.
+اما نوید دوست دختر داره.
-اون دختره روناک، دوست دخترش نیست. خواهرزاده‌شه.
+واقعا؟!
-نوید یک بایسکشواله اما اصرار داره که گِی باشه. از طرفی به خاطر موقعیتش، نمی‌تونه گِی بودنش رو فاش کنه. روناک پوشش گِی بودن نویده. برای حفظ آبرو و اعتبارش. من دارم روی مخ خواهر نوید کار می‌کنم تا روناک رو بکشونه خارج. یعنی نوید مجبوره یکی رو جایگزین روناک کنه.
+باورم نمی‌شه نوید همچین زندگی پیچیده‌ای داشته باشه.
-به نظرت کَسی باورش می‌شه که تو مدت‌ها یک جنده پولی بودی؟
+نه.
-هیچ چیز، از هیچ کَس، بعید نیست. از موقعیت استفاده کن. تو کاریزمای قوی و تاثیرگذاری داری. می‌تونی به نوید نزدیک بشی.
+من خودم رو مدیون شما می‌دونم. چشم، همون کاری رو می‌کنم که شما می‌گین. جریان مهدیس رو هم تموم شده بدونین. مهدیس از همین حالا یه جنده به تمام معناست. اون هیچ شانسی در برابر سحر نداره.
-مطمئنم همینطور می‌شه. من به محمد و داریوش برای داشتن زندگی الانم، خیلی مدیون هستم. لازم بود که بالاخره یک جایی لطف‌شون رو جبران کنم. تو هم به من مدیون بودی و هستی و لازمه که لطفم رو جبران کنی. این یعنی همگی با هم تسویه می‌کنیم.
+حتما و تنها استرسم اینه که شاید نتونم به نوید نزدیک بشم. اما بهتون قول می‌دم که تمام سعی خودم رو بکنم.
-تو چیزی رو درباره نوید می‌دونی که هیچ کَسی نمی‌دونه. پس یک قدم بزرگ جلو هستی. خودت رو دست پایین نگیر. مطمئنم یک راهی پیدا می‌کنی.
+چشم.
-خب برای امشب بسه. خیلی خوشحالم که بعد از مدت‌ها، یک مکالمه صوتی امن داشتیم. برو استراحت کن.
+من هم خوشحالم که صدای شما رو شنیدم.
-فقط یادت نره که آینده تو به این بستگی داره که مورد مهدیس و نوید رو اونطور که من دوست دارم جلو ببری. فعلا خدافظ تا تماس بعدی.
+خدافظ خانم.
تماس رو قطع کردم. سهیلا اصلا تغییر نکرده بود. همچنان نمی‌دونستم که باید کدوم سهیلا رو باور کنم. سهیلایی که من رو دختر خودش می‌دونه یا سهیلایی که تهدیدم می‌کنه؟
با تاکسی، خودم رو به خوابگاه رسوندم. وقتی درِ اتاق رو باز کردم، مهدیس داخل اتاق بود. بالاخره مطابق نقشه بی‌نقص سحر و مریم، پاش به اتاق باز شد. خودم رو نسبتا کلافه نشون دادم و گفتم: کارگر آخرش یکی رو فرو کرد؟
ژینا گفت: جوجه سال اولی هم فرو کرد.
از چهره مهدیس مشخص بود که چقدر تحت فشاره و داره اذیت می‌شه. این همون چیزی بود که باید اتفاق می‌افتاد. شالِ روی سرم رو برداشتم و رو به مهدیس گفتم: بچه کجایی؟


+سلام خانم، خوب هستین؟
-سلام خانم دکتر. ممنون خوبم. زیاد وقت ندارم. برو سر اصل مطلب.
+همه چی داره خوب پیش می‌ره. حدسِ برادر مهدیس درست بود. حاضره هر شرایطی رو تحمل کنه تا از دانشگاه اخراج نشه.
-عالیه، دقیقا همون چیزی که محمد و داریوش می‌خوان. سحر چقدر پیش رفته؟
+نمی‌خواد عجله کنه. می‌ترسه مثل اون یکی فرار کنه و بره. البته…
-البته چی؟
+فکر کنم سحر بیشتر از اونی که حدس می‌زدم از مهدیس خوشش اومده.
-بیشتر توضیح بده.
+مطمئن نیستم، اما یک جور خاصی به مهدیس نگاه می‌کنه و درباره‌ش حرف می‌زنه. انگار دلش نمیاد که مهدیس زیاد اذیت بشه. نمی‌دونم این خوبه یا بد. نظر شما چیه؟
-این می‌تونه هم بد باشه، هم خوب. تو فقط اجازه نده که شهوت سحر نسبت به مهدیس بخوابه. هر کاری لازمه انجام بده که سحر بالاخره مهدیس رو وادار به سکس کنه.
+چشم خانم، همین کار رو می‌کنم.
-احساس خودت چیه؟
+به مهدیس؟
-آره.
+به نظرم دختر…
-گفتم احساست، نه نظرت.
+…
-یعنی احساست توی این زمان کوتاه، اینقدر پیچیده است که نمی‌تونی سریع جواب بدی؟
+نه خانم، پیچیده نیست.
-پس چرا سکوت کردی؟
+ازش خوشم اومده.
-یعنی عاشقش شدی؟
+نه اصلا، فقط خوشم اومده.
-چرا؟
+خوشگله، خوش‌اندامه، چهره‌اش، ترکیبی از معصومیت و شیطنته.
-اینا رو خودم می‌دونم.
+ما همه جوره داریم بهش فشار میاریم تا شکننده بشه. برای وقتی که سحر بتونه هر کاری دوست داره باهاش بکنه. گاهی وقت‌ها احتمال می‌دم که کم بیاره و بره اما داره مقاومت می‌کنه. تمام تلاشش رو می‌کنه که سرنوشتش، توی مشت‌های خودش باشه. این مدلی بودنش، برام جذابه.
-یاد گذشته خودت میفتی؟
+بله.
-اینکه تن به هر کاری دادی تا دکتر بشی.
+بله.
-به نظرت مهدیس هم حاضره تن به هر کاری بده تا دکتر بشه؟
+دکتر شدن هدف دوم مهدیسه. اون نمی‌خواد دیگه با مادرش زندگی کنه. تصمیم گرفته مستقل بشه. در ظاهر یک دختر تنها و مظلومه اما فقط یک آدم قوی می‌تونه این شرایط رو تحمل کنه. در ضمن، سحر باعث شده که مهدیس درباره اعتقاداتش، دچار تردید بشه.
-در مورد امیال جنسی‌ش به نتیجه‌ای رسیدی؟
+سحر می‌گه تو چشم‌های مهدیس پُر از شهوته. فقط از شهوت و تحریک شدن می‌ترسه.
-با سحر موافقم.
+این یعنی کار سختی برای هرزه کردن مهدیس نداریم.
-درسته اما باید حواست به سحر باشه.
+از چه نظر؟
-اجازه نده مهدیس رو انحصاری برای خودش داشته باشه. باید همه‌تون با مهدیس سکس کنین. اگه فقط برای یک نفر باشه، دیگه نمی‌تونیم به اون مسیری که دوست داریم، بفرستیمش.
+اصلا نگران این مورد نباشین خانم. سحر به گروه‌مون وفاداره. مطمئنا اصلا مشکلی نداره اگه من و ژینا و مریم هم با مهدیس سکس کنیم.
-خوبه، اینطوری عادت می‌کنه که با چند نفر باشه. دوست دارم به زودی اولین سکست با مهدیس رو برام تعریف کنی. با جزئیات.
+چشم، حتما.


مهدیس رو گوشه ناهار خوری و تنها دیدم. هیچی از غذاش رو نخورده بود. با قاشق، برنج‌های داخل سلف رو حرکت می‌داد و غرق در افکارش بود. نشستم جلوش و گفتم: اگه نمی‌خوری، من غذا نگیرم. همین غذای تو رو بخورم.
انگار از دیدن من معذب شد و خجالت کشید. غذاش رو به آرومی به سمت من هول داد و گفت: اشتها ندارم. فقط صبر کن برم و برات یک قاشق تمیز بیارم. دو تا قاشق از ماستم رو خوردم و دهنیه.
قاشق رو از توی دستش گرفتم و گفتم: چه بهتر. قاشق دهنی تو رو می‌ذارم توی دهنم.
مهدیس جوابی بهم نداد. یک قاشق از استامبولی رو خوردم و گفتم: پریشب بین تو و سحر چه اتفاقی افتاد؟
مهدیس نگاهم کرد و باز هم جوابی نداد. صدام رو آهسته کردم و گفتم: سحر خودش نهایتا بهمون می‌گه. اما دوست دارم از زبون خودت بشنوم.
خجالتش بیشتر شد و روش نمی‌شد که جوابم رو بده. اطرافم رو نگاه کردم. بعد با لحن آروم و مرموز تری به مهدیس گفتم: تصور اینکه تو و سحر، لز کردین، نصف بیشتر دانشگاه رو از شدت شهوت، می‌ترکونه. جدا از پسرا، حتی دخترا هم دوست دارن لُخت تو رو تصور کنن.
مهدیس همچنان جوابی نداشت که بده. احساس کردم که به خاطر سکس با سحر، دچار عذاب وجدان و استرس شده. به چشم‌هاش زل زدم و گفتم: سحر و ژینا تا شب، شیفت بیمارستان هستن. تو هم که امروز عصر کلاس نداری. این یعنی ما بعد از ناهار، تنها می‌شیم.
چهره مهدیس بیشتر درهم رفت. حتی احساس کردم که بغض کرد. بالاخره به حرف اومد و با صدای لرزونش گفت: م‌م‌من…
با خونسردی یک قاشق دیگه غذا خوردم و گفتم: تو چی؟
اشک توی چشم‌هاش جمع شد. برای کنترل خودش، یک نفس عمیق کشید و گفت: ه‌ه‌هیچی…
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: پس زودتر غذام رو تموم کنم که تا شب کلی قراره خوش بگذرونیم.

بعد از مهدیس وارد اتاق شدم. وقتی درِ اتاق رو قفل کردم و کلیدش رو برداشتم، متوجه شد. اول به دستم و بعد به صورتم نگاه کرد. خودم رو به بی‌تفاوتی زدم و از کنارش رد شدم و گفتم: من می‌رم دوش بگیرم.
داخل حموم خودم رو خشک کردم. تیشرت و شورت پوشیدم و حوله رو روی سرم نگه داشتم و از حموم زدم بیرون. هوا اینقدر ابری شده بود که انگار غروب شده. از پنجره درِ بالکن، به آسمون نگاه کردم و گفتم: چه ابر بی‌اعصابی.
مهدیس بدون اینکه لباسش رو عوض کنه، روی تختش نشسته بود و داشت زمین رو نگاه می‌کرد. رفتم جلوش و گفتم: نمی‌خوای لباست رو عوض کنی؟
مهدیس ایستاد. تو نگاهش، پُر از ترس و استرس بود. به سختی حرف زد و گفت: چرا عوض می‌کنم.
لحنم رو شیطون کردم و گفتم: چی می‌خوای بپوشی؟
آب دهنش رو قورت داد و گفت: نمی‌دونم.
پوزخند ملایمی زدم و گفتم: چرا به سحر اجازه می‌دی که باهات ور بره و هر کاری کنه؟
-نمی‌دونم.
+ازش می‌ترسی؟
-نه، نمی‌دونم.
+دوست داری باهات ور بره؟
-نمی‌دونم.
+پری‌شب کُست رو هم خورد؟
-…
+ارضا شدی؟
-…
+تو هم کُسش رو خوردی؟
-…
+عذاب وجدان داری که با هم سکس کردین؟
-…
+تو عاشق سحر شدی؟
چشم‌های مهدیس دوباره پُر از اشک شد و با بغض گفت: من نمی‌دونم عشق یعنی چی.
سعی کردم مثل سحر، دستم رو بذارم روی صورت مهدیس. هم زمان با انگشت شستم، لب‌هاش رو به آرومی لمس کردم و گفتم: عشق همین حسیه که داری به سحر پیدا می‌کنی. عشق همونیه که پریشب با سحر تجربه‌ش کردی.
مهدیس با تمام توانش سعی داشت خودش رو کنترل کنه و گفت: پریشب من فقط هرزه بودن رو تجربه کردم.
برای دومین بار پوزخند زدم. دستم رو از روی صورتش برداشتم و گفتم: فکر کردی عشق غیر از اینه؟
-نمی‌دونم.
+دوست داری با منم تجربه‌ش کنی؟
مهدیس بغضش رو قورت داد و گفت: فکر نکنم انتخاب دیگه‌ای داشته باشم. تو می‌تونی هر کاری باهام بکنی. و خوب می‌دونی که من هیچ مخالفتی نمی‌کنم.
+چرا مخالفت نمی‌کنی؟ می‌ترسی باهات دشمن بشم و کاری کنم که بقیه، دوباره اذیتت کنن؟ یا شاید خودت هم دلت می‌خواد. ترس رو بهونه کردی و از خداتم هست که این همه در مرکز توجه باشی. توسط کَسایی که خودشون مرکز توجه همه هستن. خودت رو فریب دادی که من مجبورم به خواسته‌های سحر و هم اتاقی‌هاش تن بدم. اما شاید اون مهدیسی که درونت مخفی شده، له له می‌زنه که یکی باهاش ور بره و بهش لذت جنسی بده.
نگاه مهدیس کمی تغییر کرد. احساس کردم که کمی عصبی شده. لب‌هام رو تا می‌تونستم به لب‌هاش نزدیک کردم و گفتم: نگران نباش، من تو رو مجبور به هیچ کاری نمی‌کنم. اما فقط یک چیز رو بدون.
-چی رو؟
+اینکه خیلی دوستت دارم و برای بغل کردنت، بی‌تابی می‌کنم. از نظر جنسی هم بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی، وسوسه سکس با تو رو دارم.
منتظر جواب مهدیس نموندم. ازش جدا شدم و روی تخت خودم دراز کشیدم. حوله رو گذاشتم روی چشم‌ها و صورتم و گفتم: نذار زیاد بخوابم. حوصله ندارم شب بی‌خواب بشم.
می‌تونستم سنگینی نگاه مهدیس رو حس کنم که همچنان ایستاده بود و داشت به من نگاه می‌کرد. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم بخوابم.


+خبر خوب براتون دارم خانم.
-خوش خبر باشی دخترم.
+مهدیس بالاخره وا داد. سحر باهاش سکس کرد.
-این عالیه. پس حالا می‌تونیم با قاطعیت بگیم که مهدیس دیگه اون دختر چند ماه گذشته نیست. اول تیپ و لباسش تغییر کرد. بعد افکارش و حالا سکس رو هم تجربه کرده. این خبر، محمد و داریوش رو حسابی خوشحال می‌کنه.
+فقط کمی عذاب وجدان داره.
-اولین سکس خودت رو یادت رفته؟
+نه خانم. روان منم تا چند مدت درگیر بود و فکر می‌کردم بزرگ ترین گناه دنیا رو کردم.
-خب پس این طبیعیه.
+شما چی خانم؟ بعد از اولین سکس‌تون چه حسی داشتین؟
-هیچ حسی نداشتم!
+چطور ممکنه؟!
-اون لحظه نمی‌دونستم که هیچ حسی نداشتن بعد از اولین رابطه جنسی، یک چیز غیر طبیعی و نادریه. بعدها فهمیدم که واکنش خنثی‌ من، اصلا نرمال نبوده.
+معذرت می‌خوام اگه باعث…
-نه این موضوع برام ناراحت کننده نیست. خب از برنامه‌ت بگو. مرحله بعدی قراره با مهدیس چیکار کنی؟
+دیشب توی اتاق باهاش تنها بودم. می‌تونستم منم به راحتی باهاش سکس کنم.
-خب چرا سکس نکردی؟
+احساس کردم اگه این کار رو بکنم، نسبت به من احساس نا امنی می‌کنه. بهش رسوندم که می‌تونم باهاش سکس کنم اما نهایتا رهاش کردم.
-علت این کارت چی بود؟
+قراره فردا شب، مهدیس رو ببریم به یک پارتی مختلط.
-خب.
+فکر کنم توی پارتی، شرایطی مهیا بشه که بتونم جلوی سحر، با مهدیس سکس کنم. یعنی دو تایی با هم باهاش سکس کنیم.
-سکس‌گروپ دخترونه.
+بله.
-اگه اینطور بشه، عالی اندر عالی می‌شه.
+بله موافقم. فقط یه مورد کم اهمیت دیگه.
-چه موردی؟
+ژینا داره به مهدیس حسودی می‌کنه.
-اینم بین دخترا طبیعیه. به قول خودت، مورد مهمی نیست.


ساعت سه صبح بود. اینقدر خوابم می‌اومد که نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز نگه دارم. تصمیم گرفتم که به بهونه قدم زدن داخل بخش، خوابم رو بپرونم. از اتاقم خارج شدم که مهدیس یکهو جلوم سبز شد. تعجب کردم و گفتم: تو اینجا چیکار می‌کنی؟!
مهدیس که انگار حسابی سرحال بود، لبخند زنان گفت: سحر گفت که دیشب و امروز اصلا نخوابیدی و الان حسابی خوابت میاد. منم پیشنهاد دادم که برات قهوه بیارم.
مهدیس از داخل کیفش، یک ماگ درآورد و گفت: این تو گرم مونده.
به ماگ توی دست مهدیس نگاه کردم و گفتم: تنها اومدی؟
-آره، من فردا کلاس ندارم. سحر هماهنگ کرد و یواشکی از خوابگاه زدم بیرون. با آژانس شبانه روزی اومدم.
اینقدر از حرکت مهدیس سوپرایز شده بودم که نمی‌دونستم چی باید بهش بگم. اطرافم رو نگاه کردم و گفتم: بیا بریم تو اتاق.
مهدیس همراه با من وارد اتاق شد. بعد از وارد شدن، پالتوش رو درآورد و گفت: محیط داخل بیمارستان، خیلی گرمه. بیا قهوه‌ت رو بخور.
ماگ رو از توی دستش گرفتم و گفتم: مرسی.
لحنش رو شیطون کرد و گفت: جلوی سحر بهم می‌گی عزیزم. چرا وقتی تنها هستیم، بهم نمی‌گی عزیزم؟
خواستم جوابش رو بدم که نذاشت و گفت: فقط تو رو خدا نگو که باورت نمی‌شه من این همه عوض شده باشم.
خنده‌ام گرفت و گفتم: حقته این جمله رو هزار بار بشنوی.
بعد درِ ماگ رو باز کردم و گفتم: کل این رو پُر از قهوه کردی؟
مهدیس سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: نصفش برای منه.
+خب اینطوری دهنی می‌شه.
-دوست دارم دهنی تو رو بخورم.
دوباره زدم زیر خنده و جوابی نداشتم که بهش بدم. نشستم پشت میزم. یک قُلُپ از قهوه رو خوردم و گفتم: چرا مُچ بندت رو نبستی؟ فکر کردی دستت کامل خوب شده؟ بهاره اما هوا هنوز سرده. دستت اذیت می‌شه دختر.
مهدیس هم نشست روی صندلی و گفت: یادم رفت ببندم.
هرگز ندیده بودم که وقتی مهدیس با من تنها بشه، چشم‌هاش برق بزنه. همینطور لبخند زنان به من خیره شده بود. یک قُلُپ دیگه از قهوه خوردم و گفتم: چرا اینطوری نگام می‌کنی؟
-هیچی منتظرم تو بخوری، تا بعدش من بخورم.
شک داشتم که مهدیس عمدا اینطوری جوابم رو داد یا نه. نصف ماگ رو خوردم. گرفتمش به سمت مهدیس و گفتم: حالا نوبت توعه که بخوری.
موقع گرفتن ماگ، انگشت‌هاش رو عمدا کشید روی انگشت‌هام و گفت: مرسی.
با دقت نگاهش کردم و گفتم: من باید بگم مرسی که نجاتم دادی. حتی نمی‌تونستم پلک‌هام رو نگه دارم.
-پس حدس سحر درست بود.
+تو امشب یه چیزیت هست.
-چه چیزی؟
+من باید بگم؟
مهدیس با عشوه خاصی، باقی قهوه رو خورد. ماگ رو گذاشت روی میز من و گفت: امشب خیلی پُر انرژی و سر حالم.
با تردید به مهدیس نگاه کردم و گفتم: فکر می‌کردم وقتی درباره خودمون و مریم، حقیقت رو به تو بگیم، حسابی از دست‌مون شاکی می‌شی.
مهدیس بدون مکث گفت: اتفاقا بعد از اون روز که تو خونه مریم، همه چی رو بهم گفتین، ته مونده ترسم از شما ریخت.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: این خیلی خوبه. راستی کار با گوشی رو خوب یاد گرفتی یا نه؟
مهدیس بدون مقدمه گفت: امشب دوست داری برای تو باشم؟
لبخندِ روی لب‌هام، خشک شد. نمی‌تونستم چیزی که مهدیس می‌گه رو هضم کنم. یقین داشتم که با این همه اتفاق، هنوز به خاطر دنیای جدیدش، معذبه و ذهنش کمی درگیر استرس و عذاب وجدانه. هنوز تصمیم نگرفته بودم چه واکنشی نشون بدم که مهدیس ایستاد. درِ اتاق رو قفل کرد و گفت: بیا دعا کنیم که اون یکی دکتر شیفت، برای این چند لحظه که قراره خلوت کنیم، کافی باشه و بیمارستان، مراجعه کننده اورژانسی نداشته باشه. خیلی ضد حاله اگه وسط کار، تو رو بخوان.
مطمئن بودم که رفتار مهدیس بیشتر از قهوه، خوابم رو پرونده. همچنان با تردید به مهدیس نگاه کردم و گفتم: وسط چه کاری؟
مهدیس شروع کرد به باز کردن دکمه‌های پیراهنش و گفت: وسط هر کاری که تو دوست داری باهام بکنی.
باورم نمی‌شد که مهدیس با دست‌های خودش مشغول لُخت شدن باشه تا من باهاش سکس کنم. هرگز توی عمرم، تا این اندازه و با این سرعت، تحریک نشده بودم. مشخص بود که عمدا داره به آرومی لُخت می‌شه. بعد از درآوردن پیراهن و کفش‌هاش، شلوارش رو درآورد. چند لحظه مکث کرد و سوتینش رو هم درآورد. خواست شورتش رو در بیاره که درِ اتاقم رو زدن. با سرعت، لباس‌هاش رو گرفت توی دستش و خودش رو چسبوند به دیوار کنار در. تا اگه در باز شد، پشت در قایم بشه. من هم حسابی ترسیدم. ایستادم و همینطور که به چشم‌های نگران مهدیس نگاه می‌کردم، به سمت در رفتم و بازش کردم. یکی از پرستارها بود و گفت: ببخشید مزاحم شدم. خانم دکتر صابری گفتن که شما استراحت کنین. خودشون حواس‌شون به بخش و اورژانس هست.
خودم رو خونسرد نشون دادم و گفتم: ممنون که خبر دادین.
در رو بستم و قفل کردم. یک نفس عمیق کشیدم. مهدیس با لحن مودبانه‌ای گفت: ببخشید، نزدیک بود به خاطر من…
حرفش رو قطع کردم و گفتم: در هر حالتی، داخل نمی‌اومد.
لبخند زد و گفت: در عوض خبر خوبی داد.
چراغ رو خاموش کردم و گفتم: امشب چیز خورت کردن دختر.
مهدیس سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه چیز خور نشدم.
اومد به سمتم. به آرومی هولم داد به سمت میز. دکمه‌های روپوشم رو باز کرد. بعد دکمه‌های شلوار جینم رو هم باز کرد. جلوم زانو زد و بندهای کتونی‌م رو هم باز کرد. جوراب‌هام رو نوبتی و به آرومی درآورد. بعد از درآوردن هر جوراب، انگشت‌های پاهام رو بوسید. بعد شلوار و شورتم رو با هم درآورد. بهم فهموند که بشینم روی میز. از ساق پاهام شروع کرد به بوسیدن. وقتی به رون‌هام رسید، دست‌هام رو از پشت تکیه دادم به میز و آه کشیدم. بوسه‌های نرم و لطیف مهدیس، هر لحظه به کُسم نزدیک تر می‌شد. پاهام رو از هم باز کردم تا کُسم در دسترسش باشه. بعد از چند تا بوسه که به اطراف کُسم زد، زبونش رو کشید توی شیار کُسم. آه دوم رو ناخواسته و بلند کشیدم. انگار فهمیده بود که توی این سرعت کم و حتی با شوک اومدن پرستار، چقدر موفق به تحریک من شده. بعد از چند بار زبون کشیدن، شروع کرد به مکیدن چوچولم. این غیر منتظره ترین لذت جنسی عمرم بود. تنفسم نامنظم شد و چشم‌هام رو بستم و چند لحظه قبل رو تصور کردم. لحظه‌ای که مهدیس با اراده خودش، جلوی من لُخت ‌شد. اینقدر چوچولم رو مکید تا بالاخره ارضا شدم. سرم به خاطر ارضای عمیق، کمی گیج رفت و بدنم سُست شد. مهدیس بعد از ارضا شدنم، چند بار کُسم رو بوسید و صورتش رو چسبوند به رون پام. لمس صورت گرم و لطیفش، بهترین اتفاق ممکن بعد از ارضا شدن بود. با دستم سمت دیگه صورتش رو لمس کردم و با بی‌حالی گفتم: الان بیشتر شبیه این پیشی‌های ملوس شدی تا جوجه.
مهدیس با عشوه و ناز گفت: اگه دوست داری، برای تو، پیشی می‌شم.
+اما تو جوجه صورتی سحری.
-فکر کردی سحر امشب متوجه نشد که برای چی اومدم پیشت؟
+مگه می‌شه متوجه نشه؟!
-پس فکر کنم بهم اجازه بده تا وقت‌هایی که من و تو با هم تنها هستیم، پیشی ملوس‌ت بشم.
+بلند شو، اینطوری زانوهات درد می‌گیره.
مهدیس یک بوس طولانی از رون پام زد و ایستاد. با دستم لب و دهنش که هنوز خیس از آب کُسم بود رو پاک کردم و گفتم: حالا نوبت منه که برای تو رو بخورم.
-هر کاری دوست داری بکن.
+امشب چت شده تو؟
-مگه نگفتی دوستم داری و دلت می‌خواد که باهام سکس کنی؟
+اگه خوب دقت کنی، تا حالا چند باری با هم سکس کردیم.
-نه تو تنهایی.


+ببخشید خانم که بد موقع مزاحم‌تون شدم. یک مورد اضطراری پیش اومده.
-چی شده؟
+در مورد ژینا.
-باز زده یه بلایی سر مهدیس آورده؟
+هنوز نه خانم اما یک نقشه احمقانه تو سرشه.
-عجب گیری کردیم از دست این دختره روانی. چیکار می‌خواد بکنه؟
+چند روزی بود که بهش شک کرده بودم. مجبور شدم همونطور که شما بهم یاد داده بودین، مکالمه‌هاش رو گوش بدم و از مکالمه‌هاش فهمیدم که می‌خواد مهدیس رو حسابی بترسونه.
-چطوری؟
+به چند تا الوات پول داده تا مهدیس رو کتک بزنن و بهش بگن که از شیراز بره.
-واقعا؟!
+آره خانم، مطمئنم. اگه دخالت کنم، ژینا می‌فهمه که یک جوری مکالماتش رو گوش دادم. چون فقط با موبایلش، هماهنگی‌هاش رو کرد. من باید چیکار کنم؟
-گفته فقط کتکتش بزنن؟
+آره در حدی که بترسه و بی‌خیال دانشگاه بشه. ازتون خواهش می‌کنم یک راهی جلوی پام بذارین تا مهدیس رو نجات بدم.
-مهدیس رو نجات بدی؟!
+بله خانم.
-چرا؟
+از دست ژینا.
-نگفتم از دست کی. گفتم چرا؟
+آخه منصفانه نیست به خاطر حسادت احمقانه ژینا، همچین بلایی سرش بیاد.
-چه به خاطر حسادت ژینا و چه به خاطر سرگرمی و لذت محمد و داریوش. چه فرقی می‌کنه؟ مگه سرنوشت مهدیس غیر از اینه؟ مگه تو آماده‌ش نکردی که یک روز جنده‌ی محمد و داریوش بشه؟
+…
-چرا ساکتی؟
+حق با شماست خانم.
-درباره احساست نسبت به مهدیس بگو. صادقانه و بدون دروغ.
+دو شب پیش موقع شیف من، اومد بیمارستان پیشم. به بهونه اینکه برام قهوه بیاره تا نخوابم.
-خب.
+اومده بود تا باهام سکس کنه.
-با تصمیم خودش؟
+بله. می‌خواست با من تنها باشه و برای اولین بار، تنهایی سکس کنیم.
-برداشتت از اون شب چیه؟
+قبل از اینکه بیاد بیمارستان، سعی کرده با سحر سکس کنه. اما سحر خیلی خسته بوده و میلی به رابطه جنسی نداشته.
-یعنی اولویتش این بوده که بالاخره با یکی سکس کنه.
+شاید بهتر باشه بگیم که اون شب اصرار داشت که در اختیار یکی باشه. سحر نشد، من رو انتخاب کرد.
-سحر هم این رو فهمید.
+بله متوجه شد.
-خب بهتر از این نمی‌شه. اینطور که مشخصه، مهدیس هیچ فرقی با برادرش نداره. توی ضمیر هر دوتاشون، یک خواسته و تمایل مشابه وجود داره. علاقه دارن که یک برده مطیع باشن.
+مریم می‌گه که مهدیس یه آلفاست. یعنی یک روز شبیه سحر می‌شه.
-درست گفته. بعضی از آدما، اولش یک برده و مطیع خالصن اما به مرور تبدیل به یک ارباب قاطع و بی‌رحم می‌شن. روزهای آخری که تو ایران بودم، همچین نشانه‌هایی رو در برادر مهدیس می‌دیدم. اما به هر حال، این جواب سوال من نبود. احساست نسبت به مهدیس چیه؟
+اوایل فکر می‌کردم که مهدیس یک صندوقچه کوچیک قدیمیه که با یک کلید باز می‌شه. اما هر چی زمان گذشت، متوجه شدم که مهدیس یک گاوصندوق بزرگه که هزار تا کلید داره. مطمئنم که به اندازه سحر، حس عاطفی نسبت به مهدیس ندارم. اما نمی‌تونم منکر دوست داشتنش بشم. دو شب پیش، احساس کردم که همه چی بر عکس شده و این مهدیسه که داره از ما استفاده جنسی می‌کنه، و نکته جالب این بود که هیچ حس بدی نسبت به این احساسم نداشتم.
-یعنی از اینکه مهدیس هم داره به صورت ناخواسته با شما بازی می‌کنه، خوشت اومد.
+بله خانم.
-جالبه، خیلی جالبه. حالا فهمیدی چرا هیچ بازی تو دنیا به جذابی بازی با آدما نیست؟
+هنوز مطمئن نیستم که به اندازه شما این مورد رو درک کرده باشم.
-به زودی درک می‌کنی. اجازه بده ژینا هر کاری که دوست داره با مهدیس بکنه.
+…
-چرا ساکت شدی باز؟
+آقا محمد و آقا داریوش، ناراحت نمی‌شن؟
-قرار نیست بفهمن که تو از قبل خبر داشتی. این راز بین خودم و خودت باقی می‌مونه. به احتمال زیاد، اگه بهشون بگم، اجازه نمی‌دن که کَسی به غیر از خودشون، به مهدیس صدمه بزنه. من و تو هم درست موقعی از این موضوع با خبر می‌شیم که بقیه بشن.
+اجازه دارم بپرسم که هدف‌تون از این کار چیه؟
-جذاب تر کردن بازی. حقیقتا اولش حس خوبی به هم اتاقی‌هات نداشتم. اما بعد از جریان مهدیس، برای چندمین بار، بهم یادآوری شد که این دنیا، خیلی بزرگ تر و پیچیده تر از اونیه که من فکرش رو بکنم. همیشه فکر می‌کردم که عجیب ترین آدم دنیا، خودم هستم. آدمی که می‌تونه هر کَسی باشه و برای رسیدن به هدفش، از پس هر نقشی بر بیاد. به غیر از یک بار، همیشه به هر هدفی که دوست داشتم، رسیدم. اما حالا کم کم دارم متوجه می‌شم که آدم‌های عجیب تری هم توی این دنیا وجود دارن که آدم می‌تونه از دیدن‌شون لذت ببره. مهدیس ارزش این رو داره که بازی رو به خاطرش تغییر بدیم. روال بازی‌های محمد و داریوش تکراری شده. وقتشه به جفت‌شون کمی تنوع یاد بدیم. این بازی، حالا بازی ما هم هست.
+اون چند نفر قراره توی یک باغ دور افتاده، مهدیس رو خفت کنن. زیبایی مهدیس، هر مَردی رو وسوسه می‌کنه. شاید اونا هم وسوسه بشن که…
-می‌دونم. همون کاری رو بکن که بهت گفتم. یعنی هیچ کاری نکن. احساس می‌کنم که دلت برای مهدیس سوخته و خیلی زیرکانه داری تقلا می‌کنی تا نجاتش بدی. اما عاقل باش و به خاطر مهدیس، به آینده‌ت لگد نزن.
+چشم خانم، همون کاری رو می‌کنم که شما گفتی.

نوشته: شیوا


👍 190
👎 38
282701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

846011
2021-12-04 01:29:47 +0330 +0330

بدون خوندن لایک❣️عشقی

چشمت نزنن ایشالله 🧿😍😂

3 ❤️

846017
2021-12-04 01:42:47 +0330 +0330

به ‌‌ شدت داری افت میکنی
قسمت به قسمت داری ضعیف تر مینویسی
اینو از تعداد دیسلایکا میتونی بخونی
یکی از دلایل ضعیف شدن نوشته هات اینه که داری داستان رو از زبان 20 نفر آدم روایت میکنی مخاطبتو گیج میکنی
یک چیز دیگه ام ک خیلی تو ذوقم زد توی این قسمت
نوشته بودی از این مکالمه صوتی امن خوشحال شدم
هیچ نیازی نبود کلمه امن رو بیاری به شدت مصنوعی کرده بود اون قسمت رو

8 ❤️

846018
2021-12-04 01:44:01 +0330 +0330

چقدر زود تموم شد!!!
اینبار دیگه ذهنم درگیر داستان نشد فقط یه سری مسائل حل شد.کاش یکم قسمت بعد اماده کنی تا دوباره حس این داستان از سرمون نپره

5 ❤️

846021
2021-12-04 01:46:14 +0330 +0330

دوسش داشتم 😍
مرسی که زود آماده ش کردی 😍😘

9 ❤️

846023
2021-12-04 01:49:02 +0330 +0330

خوب بود شیوا. آفرین. رها ن شما هم میتونی هرکجا اسم شیوا را دیدی دتستان یا تاپیک رو نخونی. عمر بشر برای وقت گذاشتن برای کسانی که دوستشان داره هم کافی نیست، پس حتی یک لحظه را صرف کسی که دوستش نداری نکن. شب همگی خوش


846025
2021-12-04 01:53:22 +0330 +0330

کاش همه داستان ارتباط سهیلا و لیلی رو تو همین قسمت تموم می کردی…
خیلی وقته داستان استپ خورده
از گندم و پریسا هم خبری نیست
اینطوری میشه واسه روابط همه کاراکترها ده ها قسمت نوشت

4 ❤️

846029
2021-12-04 01:57:19 +0330 +0330

شوا جان دست خودت، جنگجوی خسته و عشق وفادارت مونیکا خانم درد نکنه 👌

3 ❤️

846030
2021-12-04 02:04:36 +0330 +0330

یکم زیادی داری کشش میدی این داستان این قسمتت چرت بود همش از قبل میدونستیم…

1 ❤️

846033
2021-12-04 02:07:35 +0330 +0330

امشب حسابی حشری بودیااااا😁😁😏😏😏😏
میگم نکنه تنهایی؟
بعد چند قسمت یهو توی دو قسمت ترکوندی🤩😋😋😋

1 ❤️

846038
2021-12-04 02:18:47 +0330 +0330

خلاصه ک ببخشید خیلی رک نقدت کردم مطمئن باش پیشرفتت توی نقدا نهفته نه اینایی که نخونده میان لایکت میکنن موفق باشی

1 ❤️

846040
2021-12-04 02:22:26 +0330 +0330

تنها قسمتی که نپسندیدم این بود

1 ❤️

846044
2021-12-04 02:44:03 +0330 +0330

اولا که خیلی نامردی🤗🤗چون بصورت نگاهی اومد انتظارش رو نداشتیم
دوما بنویس تا خیلیا کور بشن تا روز عصای سفید براشون جشن بگیریم
سوما خانم دکتر همونه که اسپانیاست یا ی کارکتر جدیده
چهارم داستان داغتر کن برو خونه مائده. یا مهدیس رو ببر خونه شون
ی کاری بکن که دیگه اصلا شهوانی بعد بدون مرز تموم بشه

3 ❤️

846048
2021-12-04 02:52:05 +0330 +0330

شیوا بانو ، فکر بهم ریخته شدن سایت نیستی ، فکر قلب ما باش ، بعد چند وقت داستان میاد ،به فاصله دو روز داستان بعدی
من که امشب فکر کردم دارم خواب میبینم 😅
دو داستان تو چهار روز

بازم ممنون از قلم زیباتون 🌹

2 ❤️

846072
2021-12-04 05:33:50 +0330 +0330

خیلی خوب اول دستت طلا که پارت جدید رو انقدر زود پست کردی ممنون. ❤️ ❤️
دوماً من نقد دارم. این بخش از بدون مرز یا این داستان شبیه اون مدل نوشتار شیوا گونه ی نبود که من ازت شناختم . من اصلا نتونستم خط (امضایی) شیوای که تو قسمت های قبل دیدم رو پیدا کنم و اون احساسات و تمرکزی که تو واسه داستان هات نشون میدادی رو ببینم.
مکالمات مصنوعی نشون داده میشه . جوری که این قسمت انگار خوب روش فکر نشده بوده و فقط نوشته شده تا به علامت سوال ها جواب بده. مثل یک رفع تکلیف. و نه مثل قبل که تو معما رو تو قالب داستان مطرح و حل میکردی و پازلهارو بصورت غیر مستقیم یک به یک به خواننده نشون میدادی و میزاشتی ما جواب رو پیدا کنیم . اینجا بیشتر جواب رو رک گذاشتی جلومون و این جدید و غیر معمولی بود . شاید این هم با نقشه قبلی بوده ولی از اون طرف حس و حال این داستان برام عجیب بیگانه بود یعنی این در سطح شیوا نبود .از نظر من شیوا روزنامه نمینویسه که بهمون گزارش بده. بلکه شیوا مینویسه که مغزمون رو و احساساتمون رو درگیر کنه. که هیجان زده, غمگین, شهوتی, عصبانی و بطور خلاصه سیمامون رو قاطی کنه. من تو طول این قسمت فقط احساس خنثی ای داشتم. من متوجه هستم که یک داستان قسمت حوصله سر بر هم داره ولی مشکل من اینه که من قلم شیوا رو نمیبینم. میگن از هرکس باید به اندازه استعدادش توقع داشت و مشکل همینه اینقدر کار خوب از خودت نشون دادی که من از دیدن این کار معمولی راضی نمیشم و اصلا اون حس همیشگی رو از داستانت نمیگیرم . یک حدسی میزنم و اون هم اینکه ممکنه خسته بوده باشی وقتی که این داستان رو نوشتی. به هر حال منتظر قسمت بعد هستم و تو تکی 😘 😘 😘

5 ❤️

846078
2021-12-04 07:27:02 +0330 +0330

خسته نباشی شیوا جان
راستش داستانتو نتونستم تا اخر بخونم علتشم اینه که علیرغم اشنا بودن کارکترها نثر روایتگرت رو چون همیشه ندیدم چیزی که با خوندن بخشی از این داستان حس کردم شکلگیری تغییری اساسی در زبان و ادبیات نگارشی شیوا بود
شاید اگرحضورت مهر تاییدی بر این داستان و تعلقش به آرشیو آثارت نیود
احتمالا نمیتونستم بپذیرم که این داستان هم میتونه یکی از کارهای تو باشه !
نمیدونم… شاید هم اشکال از تشخیص مبتنی بر احساس باشه

1 ❤️

846080
2021-12-04 08:11:21 +0330 +0330

آقا من بر خلاف خیلیا هر روز سایتو برا داستان شیوا چک‌ نمیکنم
یدفعه همون روزی ک داستان میذاره انگار یچی بهم الهام میشه ک داستان شیوا اومده😂
خلاصه وصلیم انگار …هرموقع میام میبینم تازه داستانو گذاشته😂😍
یه انتقادم حالا بکنم …یکم پرسش و پاسخ سهیلا و لیلی ضایع بود …قشنگ معلوم بود ک جوری دارن تابلو و غیر عادی با هم حرف میزنن تا فقط یه چیزایی رو برامون روایت کنی… وگرنه دلیلی نداره پشت تلفن همچین صحبتایی باهم کنن
و یچیزم خیلیا گفتم ک شخصیتای داستان داره زیاد میشه و اینجوری گیج میشیم …یکمم بعضیا پیر میذاری داستانو یادمون میره
یه آنچه گذشت برا داستانا میذاشتی جالب میشد
یا وسط داستان با یادآوری گذشته کمکمون کنی
یا یه تاپیک بزنی درمورد سرگذشت شخصیتا تک تک توضیح بدی یادمون بیاد چی شد
خلاصه ک حرف نداری 💙

3 ❤️

846085
2021-12-04 09:32:39 +0330 +0330

چقدر پیچیده شده،لایک شیوا

2 ❤️

846087
2021-12-04 09:45:15 +0330 +0330

سلام شیوا خسته نباشی
دوتا نکته
اول ، امیدوارم این قسمت ( خانم دکتر) آنچه گذشت قسمت بعدی باشه
یعنی قسمت بعدی خیلی مهیج و پیچیدست که نیاز بود من مخاطب یه سری موارد را بیاد بیارم
اینو میگم چون ترتیب انشار دو تا قسمت اخیر خیلی نزدیک به هم بود
دوم ، جمع کردن اینهمه کارکتر توی داستان خیلی سخته
اینهمه تیپ و کارکتری که ساخته شده از جذابیت نندازه داستان را
ممنون که مینویسی

1 ❤️

846089
2021-12-04 09:48:16 +0330 +0330

فک نکنم در توانت باشه، ولی اگه قسمت های اصلی رو مثلا اخر هفته بدی، و وسط هفته قسمت های کوچیک تر مثلا راجب گذشته کارکترا یا مثلا فقط خطرات سکس کارکترا بدی، خوب میشه.
در کل به قول معروف، کس خار یک یکشون (کارکترا منظورمه)

1 ❤️

846091
2021-12-04 09:53:06 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

846095
2021-12-04 10:04:42 +0330 +0330

*همچنان میگم سهیلا خواهر بزرگ تره عسل و داریوشه، از جاسوسی محمد به قدرت و پول رسیدن و چسخلشون زده بالا از این همه موقعیت
*سحر به نوید علاقه داره ولی کشیده کنار به خاطر مهدیس و از اون جایی که مهدیس آلفا به حساب میاد به قول نویسنده سخسی مون، اون حس بایسکشوالی نوید و برانگیخته😆
*سهیلا دهنش بدجور سرویس شده وقتی محمد و داریوش فهمیدن که از قبل ماجرای تجاوز مهدیس و میدونسته
*امیدوارم به زودی شاهد داستان بعدی به اسم : گروهمون به گا رفت باشیم و از به چخ رفتن داریوش اینا احساس سرافرازی کنیم😅
*روزی که مانی مهره سوخته میشه و احتمالا نزاره که به مهدیس اسیب برسه و مثل داستان قبلی صحنه اخره مانی اینه که روی زمین خوابیده با خونی که از مغزش زده بیرون مگر این که شیوا بخواد متفاوت عمل کمه و باعث بشه مغز خواننده بگوزه
*اخرش نفهمیدم شیوا گندم تصمیمش چی شد بعد خفت شدنشون توسط گروه نوید، و سمیه از کجا اومد تو گروه مهدیس اینا

  • این یه درخواسته،شیوا قسمت بعدی به حسیات پریسا بعد اتفاق باشگاه بپرداز میخوام ببینم چی مینوسی دربارش
    پیش به سوی اون قسمتی که قراره گروه نوید هارد هارو از چنگ گروه محمد در بیارن ، اون رودرویی واسم خیلی جذابه🤤
4 ❤️

846096
2021-12-04 10:09:06 +0330 +0330

در کل خطاب به دوستانی که گفتن حوصلمون سر رفت و این حرفا
مگه قراره هر قسمت یه جور گنگش بالا باشه و پر از اتفاق که مغزتون بسوزه؟ شاید اینا یه پیش نیاز بود برای قسمت بعدی!
حالا اگه این قسمتم نمینوشت ، تو کامنت های داستان بعد میگفتین ما نفهمیدیم لیلی چیشد وارد گروه شد و چی کار کرد!

2 ❤️

846111
2021-12-04 11:13:56 +0330 +0330

گریه کردن لیلی توی قسمت اگر اشتباه نکنم ۱۵ که اسمش بیا باهم بازی کنیم بود معلوم شد. چون مهدیس بکارتش رو از دست میده و بروبچ خل و چل داریوش هم نتونستن خودشون مهدیس رو بکنن. عجبا. باریکلا این قسمت گره داستانی کمتری رو باز کرد ولی عالی بود مثل همیشه

2 ❤️

846113
2021-12-04 11:14:54 +0330 +0330

افتضاح شده کارت زودتر تمومش کن خیلی داری طولش میدی الکیم طول میدی ماجرا نسبت به اوایل به شدت ضعیف شدی

1 ❤️

846119
2021-12-04 11:48:25 +0330 +0330

خطاب به افرادی که شکایت دارن از طول کشیدن داستان:

قطعا وقتی کاراکترها زیاد باشن و خود داستان، پیچیده، برای شناسوندن شخصیت ها و باورپذیر بودن رفتارها و کارهایی که انجام میدن، زمان بیشتری لازمه.

شما دوس دارین یه داستان با روند باورپذیر و منطقی بخونین؟ یا دوس دارین فقط زودتر تموم بشه؟

اگه جوابتون به سوال اول بله باشه پس صبر داشته باشین و از شناختن تک تک شخصیت ها لذت ببرین!

و اگه جوابتون به سوال دوم بله هست، داستان های زیادی توی سایت وجود داره که کوتاه تر هستن و شما می تونین به راحتی سراغ اون ها برید به جای بدون مرز.

9 ❤️

846121
2021-12-04 11:55:28 +0330 +0330

سلام شیوا جون من همیشه از داستانهات لذت بردم و همیشه تشویقت کردم و دوست داشتم الان یا احترام نقد میکنم چند مورد که بنظرم میاد که اولا احساسم نسبت به ۲ الی ۳ داستان اخیراینه که داستان رو متوقف کردی و موضوع جدید که نیاد تو داستان جدید و فقط اشاره به گذشته و باز کردن نکته های کوچک و ماجراهای تکراری فقط از زبان‌ شخص دیگه داستان رو از جذابیت میندازه خوب نوشتی مثل همیشه قوی و متن عالی ولی مثل قبل هیجانو جذابیت نداشت
دوم اینکه اول داستان خیلی باحال و مرتب از هر گروهی داستان رو پیش میبردی چرا ادامه نمی‌دی الان همش ۱۰ قسمت آخر تو اکیب سحر و مهشید و گذشته خانواده اینا هستی و پشت سر هم کاش نمیذاشتی
مثلاً بین این چند قسمت آخر ی قسمت از خانواده گندم میذاشتی یا یکم داستان آشنایت سیما و رضا یا ادامه باران و شوهرش و کارهایی که گروه داریوش اینا تو زمان حال که انجام میدن و در مقابل عمل گروه نوید و مهشید اصلا داریوش اینها خیلی کم رنگ شده تو داستان مانی زمان حال که اصلا یادمون نیست
سوما بخاطر اشاره به گذشته و بیان موضوع از زبان کس دیگه مجبور میشی دیالوگ ها رو زیاد کنی و وقتی به قسمت سکسش که رسیدی چون قبلاً گفته شده نمیشه دوباره بگی و این میشه که اندک بچه های شهوانی که منتظرصحنه سکس داستان شق و رغ می‌خوانند متوجه میشن که خبری نیست و از فشارشق درد شروع میکند بد و بیراه گفتند خخ خخ
در آخر می‌خوام بگم اگه موضوع جدید نمی‌خوایی بزاری و واقعا جمع بندی سخت شده برات و دلت میخواد همه مخاطبین رو راضی نگه داری تا تو اوج هستی برو به سمت پایان
بی ادبی نباشه عزیزم فقط نظرم بود و شاید اشتباه
کمبودها در این داستان و چند قسمت آخر بصورت کلی به نظرم
1 / هیجان و جذابیت مثل قبل نبود
2 / درجا زدن و تکرار حوصله سربرشد
3 / قسمت سکسیش کم بود اونم تو این سایت
مگه میشه؟؟ مکه داریم ؟
و در آخر تو اوج باش و تو اوج بمون و تو اوج تمومش کن

ببخشید زیاد حرف زدم البته فکر نکنم کسی جز خودت حوصله کنه حرفامو بخونه خخخخ خخ

خسته نباشی شیوا جون ادامه بده و مثل همیشه بدرخش ‌‌ ۰

2 ❤️

846123
2021-12-04 12:18:31 +0330 +0330

کصشر مطلق
تو جنده ترین موجودی هستم که دیدی

1 ❤️

846127
2021-12-04 12:24:14 +0330 +0330

قسمت اکی بود ولی خیلی افت کرده داستان ۳ چهارم داستان فقط تلفون بود و ای کاش قسمت بعد هیجان داشته باشه

1 ❤️

846128
2021-12-04 12:27:40 +0330 +0330

تموم کن این مسخره بازیو جنده خانم حیوون به تمام معنا

0 ❤️

846131
2021-12-04 12:32:12 +0330 +0330

اصلا دوست نداشتم

2 ❤️

846136
2021-12-04 12:45:24 +0330 +0330

دیس 20

2 ❤️

846137
2021-12-04 12:48:43 +0330 +0330

دیدی ریدی

1 ❤️

846146
2021-12-04 13:21:03 +0330 +0330

خسته نباشی❤️❤️
قوی تر ادامه بده

1 ❤️

846148
2021-12-04 13:26:53 +0330 +0330

اول از همه بگم که باید از شیوا ترسید چون ذهن خیلی خیلی تاریکی داره و آدمی که انقدر ذهنش تاریکه، خطرناک هم هست.
دوم اینکه داستان خیلی داره کلیشه ای و بی معنا میشه
همچنین من داستانو بیشتر بخاطر هیجانش دنبال میکنم ولی دیگه اون هیجان قبل رو نداره😑

0 ❤️

846169
2021-12-04 14:55:20 +0330 +0330

عالی بود شیوا جان خیلی خوب شخصیت خوب و بد آدما رو نشون میدی جای که از یه شخصیت متنفر میشی و بعد که داستانشو میشنوی دلت برا اون شخصیت بد میسوزه
واین قسمتی که نوشته بودی
اینکه اگه خدایی هم وجود داشته باشه، تنها هدفش از این تئاتر تاریک، سرگرمیه. می‌دونه چی می‌شه اما اجازه می‌ده که بشه. چون از این نمایش لذت می‌بره. این شبیه همون کاریه که شما هم دارین انجامش می‌دین. تفریح و هدف شما، بازی با آدماست.
برام‌خیلی جالب بود چون خودم هم بارها بهش فکر کردم با اینکه فکر کردن بهش و قبول کردنش ترسناکه

1 ❤️

846179
2021-12-04 15:44:19 +0330 +0330

قشنگ بود
داری کم مینویسی 😂
و انگار ذهنت برای نوشتن آماده نیست فقط برای رفع تکلیف مینویسی،یکم بیشتر روش کار کن❤

1 ❤️

846181
2021-12-04 15:54:18 +0330 +0330

یه جوری میگن دیس انگار خودشون بنویسن چه غلطی میخورن
لایک بانو بسی تحریک شدیم مهدیسو عشق است🤤

2 ❤️

846183
2021-12-04 16:14:06 +0330 +0330

همش تکراری بود که فقط از زبون لیلی😞
روایتای زمان حال گندم و پریسام دیگه فک نکنم برگردن 😶

2 ❤️

846229
2021-12-04 19:51:33 +0330 +0330

عالی بودشیواجون مرسی که هستی🌹🌹🌹

2 ❤️

846230
2021-12-04 20:05:09 +0330 +0330

پشت تلفن ریز درشت ماموریت مخفیانه ی زد دولتشونو شرح دادن؟
مرض دارن؟
به باقیش که جفنگیاتی برای برهم زدن ذهنیات مردم هست کاری ندارم

ولی انصافا داستان خیلی چرنده
و تنها دلیل این تعداد لایک و کامنت ، کسیه که داستان رو قرار داده و کلی در کف مانده هم پشت سرش دراز شدن.

#تأسف…

1 ❤️

846241
2021-12-04 21:51:57 +0330 +0330

مغزم ن پیچید بانو،
دچار اعوجاج افکار شدیم،
به قول انیشتین، زمان خم شد،،،،، ،،،
عالی بود،،، 😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁🤪😁

2 ❤️

846265
2021-12-04 23:40:04 +0330 +0330

چه خوبه دو شب پشت هم قسمت جدید ببینی خواهشا یه مدت دیگه هم پیش جنگجوی قدیمی بمون.در مورد داستان همچنان بدون نقص و کاملا غیرقابل پیشبینی میره جلو که کار یه نویسنده ماهر و نیازمند هوش بالاست به قدری کارت درسته که من تو پادگان این همه خطر به جون میخرم هرشب چک میکنم قسمت بعدی اومده یا نه امیدوارم این داستان آخرش مثل قبلیا غمگین تموم نشه ولی تجربه ثابت کرده خودتم مثل داستانا غیرقابل پیشبینی هستی.ممنون که هستی

2 ❤️

846267
2021-12-04 23:43:53 +0330 +0330

به کوری چشم حسودان عالی عزیزم❤️
روشن شدن ابهامات عالی بود 💋🌺

5 ❤️

846268
2021-12-04 23:44:23 +0330 +0330

ایوللللل ایوللللل شیوا خانوم ایولللل

1 ❤️

846274
2021-12-05 00:01:04 +0330 +0330

ای شیوا خطرناک جذاب شهوتناک!🙈
لعنتی، این ایده ها از کجا میاد بیرون. ارین چطور کنترلت میکنه؟!!! به سختی؟!😂🙈😄

1 ❤️

846276
2021-12-05 00:05:38 +0330 +0330

خطاب به کسایی که میان راجع به تابو و بد بودن آدمای داستان و فلان حرف میزنن خواستم یه چیزی بگم که رو دلم مونده.
به نظرم متوجه پوینت این داستانا نشدین. شاید توی زندگیتون هیچوقت تحت اون فشار نبودین، همه درها به روتون بسته نشده و از جامعه طرد نشدین و احساس ناتوانی مطلق نکردین، اون حس بقاتون بیدار نشده و هیولای جنگجوی بی‌رحم درونتون رو بیدار نکرده که حاضره برای بیرون اومدن ازون شرایط هرکاری بکنه.
مجموعه بدون مرز و هنر داستان‌گویی شیوا برای من (و احتمالن خیلی دیگه از طرفداراش) توی همین به تصویر کشیدن و باز کردن بخش تیره و دارک کاراکترهاست‌. کسی منکر خوبی روابط سالم و گوگولی و درخشان نیست. ولی زندگی همیشه و برای همه آدما خوب نیست. وقتی تو خانواده مشکل دار به دنیا میای، وقتی توی کودکیت که داره دیدت از جهان شکل میگیره، کلی تراما تجربه می‌کنی و سیستم ارزش‌هات متفاوت سیم‌کشی میشه، وقتی بخاطر کسی که هستی از جامعه طرد میشی و اون حس همیشگی که موجودی درونت هست که نمیتونی هیچوقت به صورت عمومی ابرازش کنی، یه راز بزرگ که نمی‌تونی با هیچکس درمیونش بذاری چون موقعیت اجتماعیتو از دست میدی. چون وجودت توی اجتماع پذیرفته نیست. همیشه باید احساسات واقعی و وجود واقعیتو سرکوب کنی. پس سعی میکنی یه دنیای ایزوله برای خودت بسازی. دنیایی که توش بتونی خودت باشی، احساساتت رو بروز بدی، بهشون اجازه بدی که رها باشن و تورو در آغوش بگیرن. حتا تاریک‌ترین‌هاشون‌. چون در نهایت یاد میگیری حس رهایی و آزادی وقتیه که به جای کنترل و بستن هیولای درونت، بهش اجازه ابراز بدی تا آروم بشه و تورو از درون نخوره، که بتونی ادامه بدی.

6 ❤️

846303
2021-12-05 00:45:39 +0330 +0330

دیگه کار از رمان گذشته. این یه شاهکاره.
37 قسمت داستان نوشتن، اون هم با این پیچیدگی و شخصیت‌های زیاد اثر گذار، کار هر کسی نیست. توی ایران همچین نویسنده ای نداریم. حتی خانم جی. کی. رولینگ هم این چند قسمت هری پاتر و طی چند سال نوشت.
خطاب به کسایی که میگن خوب نبود و غیره، شما اگه میتونی فقط یک صفحه بنویس. هر چند که همه پروفایلهاشون رو که نگاه کردم فهمیدم اکانت های فیک هستن.

شیوا جان! بحق که شایسته لقب ملکه هستی.
قلمت، خودت و خانواده ات همیشه پاینده باد. 🌹

3 ❤️

846346
2021-12-05 01:43:27 +0330 +0330

سلام خسته نباشي شيوا جان به نظر اين قسمت خيلي جذاب نبود ولي داستان از زبان ليلي يك نكته داشت و اينكه من فكر ميكنم ليلي قراره پشيمون بشه و طرف مهديس و سحر باشه اميدوارم حدسم درست بوده باشه به اميد موفقيت روزافزون.
اميدوارم قسمت هاي بعدي باز به جذابيت قبل برگرده.

1 ❤️

846360
2021-12-05 02:25:45 +0330 +0330

قلمت مانا

1 ❤️

846375
2021-12-05 05:21:41 +0330 +0330

بانو جان بنظرم هرچه باید در مورد شخصیتهای داستان و گذشتشون و روابطشون با هم گفته میشد تا الان گفته شده و الان دیگه وقتشه که داستان پیش بره ولی چند قسمته که داستان عملن داره در جا میزنه و این فلش بکها تنها استپ کردن داستان و از شور و هیجان انداختن داستانه
درسته که هنوز بعضی سوالها در ذهن خواننده وجود داره ولی بنظرم راه جواب دادن به اون سوالها این نیست که داستان چند قسمت بخابه و تمامن فلش بک بخوره
راستی یه چیزی که در مورد بایسکشوالها و یا حداقل مردان بایسکشوال میدونم(چون خودمم بایسکشوال هستم) اینه که یه مرد بای نمیتونه منکر بخشی از وجود خودش بشه شاید بتونه از دیگران و حتی از نزدیکترین کسانش مخفی کنه ولی در تنهایی خودش و در ذهن خودش کاملن آگاهه که هم با دیدن زن و دختر سکسی حشری میشه هم با پسر و مرد سکسی

1 ❤️

846382
2021-12-05 07:32:18 +0330 +0330

عالی مثل همیشه شیوا جون اما این قسمت باید درواقع ادامه داشته باشه چون مکالمات لیلی و سهیلا باید به جای برسه که لیلی داستان تجاوز و از دست رفتن پرده بکارت مهدیس به سهیلا گزارش بده و اینکه باید یه قسمت هم در مورد اینکه آیا سهیلا با داریوش و محمد هم سکس داشته یا نه من فکر میکنم داستان جذابتر میشه اگر به گذشته هر کدام از کارکترها قسمتی کوچک بنویسی درضمن هم اکنون منتظر پاندیز و گندم هستم که با پرهام سکس کنند

1 ❤️

846436
2021-12-05 13:48:25 +0330 +0330

من تا الان تو تلگرام داستانات رو دنبال می کردم و خیلی خوشم اومد با قدرت ادامه بده 👍

1 ❤️

846449
2021-12-05 15:22:18 +0330 +0330

…بعضیا هنوزم مینویسند؟
البته که مایه دلگرمیست.

0 ❤️

846451
2021-12-05 15:26:14 +0330 +0330

به نظرم خط اصلی داستان تو حواشی گم شده . میتونم بگم از قسمت ۲۹جذابیت داستان کم شد و داستان وارد حجم زیادی حاشیه و اطلاعات کسل کننده بود که خوندنشون هیچ هیجانی در خواننده ایجاد نمیکرد
از زمان قسمت یاغی فلش بک داستان خیلی زیاد شد و شده شبیه سریال آقا زاده . قسمت جدید هم همینطور خالی از جذابیت و هیجان
به هر حال خسته نباشی شیوا جون دوستت داریم

2 ❤️

846455
2021-12-05 16:07:14 +0330 +0330

فوق العاده ای چند وقت بود منتظر بقیه این داستان بودم

1 ❤️

846489
2021-12-05 20:40:10 +0330 +0330

آقااااااااا من فکر کردم داستان مائده تا بعدی باید کلی صبر کنم الان اینو دیدم . اور دوز میکنم الان. حلالت دختر.

1 ❤️

846501
2021-12-05 22:47:16 +0330 +0330

شیوا جان ممنون از زحمت و پست کردن سریع قسمت بعد ات
این قسمت رو خیلی دوست نداشتم…و درکل یک افتی توی داستان حس میکنم. و میدونم برای این نیست که این قسمت صحنه های اروتیک اش کم بود.چون قسمت قبلی اروتیک بیشتری داشت ولی باز هم افت توش حس میشد.شاید یکی از دلایل فاصله ای که افتاد باشه ولی مطمعن نیستم
خودت که نویسنده ای و باهوش و خلاقی فکر کن چرا قسمت های اخیر خیلی از مخاطب ها مثل من فکر میکنن‌.‌دلیلش و خودت فکر کنم بتونی پیدا کنی.بازم ممنون برای وقت گذاشتن🌻

3 ❤️

846502
2021-12-05 22:50:00 +0330 +0330

دوستانی هم که از انتقادات محترمانه بعضی از کاربران ناراحتن باید بدونن که انتقاد سازنده به پیشرفت یک نفر کمک میکنه نه به به و چه چه الکی…اتفاقا اون کار باعث میشه که یک ادم پسرفت کنه ولی انتقاد سازنده درکنار احترام کمک به پیشرفت ادم ها میکنه تو هر زمینه ای!

3 ❤️

846503
2021-12-05 23:06:03 +0330 +0330

مثل همیشه عالی بود، خیلی آروم و منطقی گره ها داره باز میشه و تکه های پازل داستان کنار هم قرار می گیره. ممنون

3 ❤️

846519
2021-12-06 00:48:02 +0330 +0330

خانوما کسی دیلدو یا بات بلاگ دم روباه داره 😍خبر بده لطفا 🥺

0 ❤️

846567
2021-12-06 03:21:28 +0330 +0330

سلام،پس ینی شیوا اون داستان ک توی لباسای مهدیس دوربین و میکروفن بوده کنسله دیگه؟؟؟ لیلی جاسوسشون بوده؟برام سوال شد واقعا،لطفا حتما جوابمو بده
ممنون از وقتی که میذاری…

1 ❤️

846613
2021-12-06 13:37:43 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

846653
2021-12-06 20:47:29 +0330 +0330

داستان نویسی خیلی خوبه و این قسمت قراره بخش آروم کننده ذهن ما و پر کننده جا های خالی باشه ، با کمترین غافل گیری . به هر حال نمیشه همه قسمت ها شوک های ناگهانی به مخاطب وارد بشه ، داستان نیاز به بالا و پایین داره تا جذابیت خودش رو بهتر و بیشتر نشون بده
ممنون از این داستان نویسی خوب

2 ❤️

846654
2021-12-06 21:07:13 +0330 +0330

خیلی طولانیه برای یه داستان ، میشه ازش فیلم نامه درآورد ، خوراک کمپانی ها

2 ❤️

846664
2021-12-06 22:54:28 +0330 +0330

انگار همه شخصیت ها بازتابی از خودت هستن .

1 ❤️

846686
2021-12-07 00:51:20 +0330 +0330

من تازه فهمیدم این مجموعه دنباله داره . گمونم دو قسمت از وسطاشو اتفاقی خوندم وقتی داستانهای تگ اس ام رو میخوندم . حتما سر فرصت از اول میخونمش . باید جذاب باشه 😎
منم یکی از داستانام منتشر شده به چند تا از نویسنده های سایت مسیج دادم گفتن میخونیم هنوز که نخوندن خوشحال میشم شما هم بخونید شیوا خانم و نظر بدین . خیلی کوتاهه با تم اس ام 🙏 مرسی

1 ❤️

846704
2021-12-07 01:28:16 +0330 +0330

Mehdi160456
شمایی که الکی لایک میکنی و بعد ب کسایی ک نقد میکنن میگی فیک
اولا لزوما هرکی نقد میکنه لازم نیست نویسنده باشه همونطور که کسایی ک یک فیلم رو نقد میکنن حتما کارگردان نیستند
دوما هرکسی ام ک هنر نوشتن داره حتما نباید توی این سبک بتونه بنویسه ک بیاد اینجا خودشو ب تو ثابت کنه
سوما که هرکسی تازه اکانت کاربری ساخته فیک نیست

0 ❤️

846739
2021-12-07 03:43:44 +0330 +0330

داستانت خیلی عالیه و واقعا حیف تو اینجا داری خودت رو هدر میدی تو باید نویسنده فیلم های معمایی هالیوودی بشی فقط در مورد دو قسمت اخیر داستانت بگم که این دو قسمت واقعا هیجان قسمت های قبلی رو بهم القا نکرد و از کیفیت داستان کم شده درسته یکسری از قسمت های گمشده حل شد در این دو قسمت حل شد ولی این دو قسمت رو میتونستی با حجم خیلی کمتر و در قالب بخشی از یه قسمت بیاری حالا نمیدونم شاید برای زمان کم و مشغله ی که داری اینطور شده ولی به هر حال مثل همیشه عالی بودی

1 ❤️

846801
2021-12-07 15:08:29 +0330 +0330

از گندم و آبجیش هم یه قسمت بنویس دلتنگشونیم:(

3 ❤️

846897
2021-12-08 06:30:37 +0330 +0330

من فکر میکنم این قسمت و اصلا شیوا ننوشته
چون درگیر مسایل شخصیش هست و از اینطرف هم تو فشار که چرا دیر داستان میدی بیرون به نویسنده دیگه ای واگذار کرده
این اصلا قلم شیوا نیس
اصلا با این قسمت حال نکردم
یه جورایی مصنوعی انگار یکی رو مجبور کرده باشی بکشه به داستان و بره

2 ❤️

846924
2021-12-08 14:11:15 +0330 +0330

Oooooof.har dafe behtar az dafe ghabl

1 ❤️

846935
2021-12-08 15:56:02 +0330 +0330

هنوز هم با طولانی نویسی و رمان و سریال مخالفم

1 ❤️

846938
2021-12-08 16:32:44 +0330 +0330

میدونی کجاش خنده داره ؟؟! این که داستان خانواده نفرین شده 62هزارتا بازدید خورده
اما داستان خانم دکتر که بنوعی ادامه داستان قبله 74هزارتا بازدید خورده !!!
کمیکهای منم همینطوریه !! قسمت چهارم از قسمت سوم بیشتر بازدید خورده 😂 😂 😂 😂 😂

1 ❤️

846939
2021-12-08 16:32:57 +0330 +0330

میدونی کجاش خنده داره ؟؟! این که داستان خانواده نفرین شده 62هزارتا بازدید خورده
اما داستان خانم دکتر که بنوعی ادامه داستان قبله 74هزارتا بازدید خورده !!!
کمیکهای منم همینطوریه !! قسمت چهارم از قسمت سوم بیشتر بازدید خورده 😂 😂 😂 😂 😂

1 ❤️

846947
2021-12-08 18:08:09 +0330 +0330

حالا باباي اين بچه كي هست ؟!
😂😂😂😂😂

1 ❤️

846954
2021-12-08 19:24:32 +0330 +0330

میخوام بدونم او 33 نفری که دیس دادن فازشون چیه واقعا

2 ❤️

846967
2021-12-08 22:06:18 +0330 +0330

بنظرم قسمت قبلیش خیلی جذابتر بود

1 ❤️

847151
2021-12-09 16:04:27 +0330 +0330

عالی عالی

1 ❤️

847631
2021-12-12 10:07:02 +0330 +0330

وای دختر با خوندنش جوری حشری شدم که نگو و نپرس…
هیچوقت به خاطر اینکه انقدر حشری شدم نمیبخشمت🤣
دلم خواست خو چیکنم🥺

1 ❤️

847935
2021-12-14 15:37:36 +0330 +0330

شیوای عزیز من واقعا متاسفم بابت چند تا الفاظ زشتی که در مورد شما به کار برده شد.
منم قبول دارم کیفیت داستان کمی افت پیدا کرده اما هیچ داستانی و هیچ فیلمی همیشه نقطه اوج نداره و گاهی ممکنه افت کنه اما در نهایت اثر خلق شده رو باید قصاوت کرد.
به نظرم ساده ترین کار فحش دادنه، اما کسایی که فحش میدن آیا تاب شنیدن فحاشی متقابل به خودشون رو هم دارن؟؟؟؟

1 ❤️

848320
2021-12-17 07:56:11 +0330 +0330

مثل همیشه عالی بود، دیگه توضیح اضافه جایز نیست 👍 😍

1 ❤️

853551
2022-01-15 11:50:14 +0330 +0330

دقیقا ، داستان روایت سیستم سعید امامی برای پیشبرد اهدافش تو جامعه رو داره بیان میکنه .
خسته نباشید

1 ❤️

853707
2022-01-16 10:59:09 +0330 +0330

عجب متن توپی «اینکه اگه خدایی هم وجود داشته باشه، تنها هدفش از این تئاتر تاریک، سرگرمیه. می‌دونه چی می‌شه اما اجازه می‌ده که بشه. چون از این نمایش لذت می‌بره. این شبیه همون کاریه که شما هم دارین انجامش می‌دین. تفریح و هدف شما، بازی با آدماست. از اونجایی که شما رو یک روان‌شناس ماهر می‌دونم، مطمئنم که بیشتر از همه، از این بازی لذت می‌برین.»
حس میکنم داستان داره جالب تر میشه شیوا. نگو به جایی که فکر میکنم میرسه که تیست قلبی میکنم.
جان من و بقیه زودتر بفیشو بنویس که دارم از فضولی میمیرم

1 ❤️

853709
2022-01-16 11:03:54 +0330 +0330

بر خلاف کامنتای بقیه دوستان متوجه شدم که داستان به یه جای باریکتر کشیده میشه ، مشتاقم همین روند ادامه پیدا کنه که شاید ابی بر اتش درون بریزی
ایول شیوا با احترام به نقد دوستان دیگه موضوع رو تقریبا متوجه شدم و دوست دارم بقیشو بنویسی

1 ❤️