خدا هست...؟ (۱)

1397/01/09

ـ الو
ـ سلام سرهنگ…
ـ سلام… بفرمائید
ـ مرادی ام
ـ بفرمائید در خدمت هستم
ـ نشناختی سرهنگ
ـ متاسفانه بجا نیاوردم …
ـ دوره 55 دانشکده افسری … سربازتون
با صدایی آروم که ازش هیجان و تعجب سرازیر میشد :
ـ امیر …
و سکوت و سکوت …
ـ پس شناختین … فقط خواستم بگم دارم میام تهران اگه پرواز تاخیر نداشته باشه تا یک ساعت دیگه میبینمتون …
ـ امیر صب …
دستم دکمه ی قرمز گوشی رو لمس کرد و تماس به اتمام رسید هندزفری چپم که افتاده بود رو تو گوشم جا دادم و رفتم رو فولدر آهنگای بیکلامم و پلی کردم . سرمو به پشتی صندلی هواپیمایی که توش نشسته بودم تکیه دادم و چشامو بستم و چند لحظه بعد هواپیما بلند شد. صورتش لحظه ای ازجلوی چشمام کنار نمیرفت اون چشمای درشت قهوه ای پر از بارون که مثل سیل میبارید و انگاری یه تیله رو انداخته بودی داخل یه قاب گرد و داشتی تکونش میدادی با صورت درهم کشیده و نوک بینی قرمز رنگ ، لبایی که مدام باز و بسته میشدن و کلمات از توش به سمت من گلوله وار شلیک میشد … من چیکار کردم با تو ؟؟ آخه چرا من؟ چرا بین اون همه آدمی که دوروبرت بودن و واسه داشتنت خاضر بودن جونشونم بدنو ول کردی و چسبیدی به من؟ مگه من چی بودم آخه ؟ یه پسر 20ساله ی شهرستانی اونم پایین شهرش که اومده بود تهران واسه درس خوندن یه دراز یلاقبا که تا حالا پاشو از عوارضی شهرستان خودش بیرون نذاشته بود آخه منو چه به عشق و عاشقی؟ یکی نبود به من بگه آخه اصلا بچه تو آبت نبود دونت نبود صبح تا ظهر که کلاس بودی خوابگاه که داشتی حقوقت که ماه به ماه بود عصرام که مرخصی میگرفتی میرفتی یللی تللی دیگه اضافه کاری چیت بود که به خاطر 500 تومن بیای عصرا دژبان وایسی؟؟ لعنت به اون روز لعنت به من لعنت به اون پژو 206 آلبالویی که اون روز وایساد جلو دژبانی و منی که زود دویدم بیرون که نذارم اونجا وایسه

ـ خانم حرکت کنین اینجا واینسین
شیشه رو کمی داد پایین و گفت :
ـ سرهنگ صادقی رو میشه صدا کنین؟
ـ جناب سرهنگ تا این موقع نمیمونن وقت اداری تشریف بیارین الانم حرکت کنین اینجا توقف ممنوعه
ـ من دخترشونم گفته بودن ساعت 5 بیام دنبالشون
دخترش؟؟مگه سرهنگ دختر داشت ؟؟ یعنی واقعا راست میگه؟ نه بابا به سرهنگ نمیخوره همچین دختری داشته باشه این چیه بیشتر شبیه زنش بود تا دخترش . ولی من شنیده بودم سرهنگ از اون تهرونیای اصیله این زنه که عرب بود با اون نقاب بود چی بود رو صورتش مثل زنای عرب لباس پوشیده بود آخه ولی صداش جوون بود . تو این افکار بودم که یه دستی محکم نشست رو شونم
ـ مرادی جان خسته نباشی عزیزم
نفهمیدم چجوری پا صاف کردم و یه احترام محکم و سفت گذاشتم
ـ ممنون قربان
سرهنگ بود که با خنده سوار ماشین شد و لحظه ای بعد از دیدم خارج شدن سلانه سلانه برگشتم داخل دژبانی ولی فکرم شدیدا درگیر بود
ـ محسن سرهنگ زنش عربه؟
محسن رفیقم بود که باهم تا شب دژبان بودیم با نیشخندی گفت :
ـ تو که باید بهتر از ماها این چیزارو بدونی نا سلامتی عزیز مصریااااااا
ـ گمشو بابا …
من تو پادگان به عزیز مصر معروف بودم آخه سرهنگ خیلی هوامو داشت دلیلشم نمیدونم چرا ولی باهام خیلی خوب بود و هر خاسته ای که داشتم رو قبول میکرد همین کارم سرهنگ واسم جور کرد وقتی فهمید دنبال کار میگردم
اون روز به هر ترتیبی بود گذشت ولی انگاری شروع همه ی اتفاقا از همون روز بود فرداس دقیقا ساعت 5 همون ماشین جلو در دژبانی ایستاد و من دستپاچه و بی اراده بدو به سمتش رفتم
ـ سلام خوب هستین؟ خانواده خوب هستن؟ خسته نباشین؟ بابت دیروز واقعا معذرت میخوام من نشناختمتون جسارت بود شرمنده …
انقدر هول بودم که یه بند داشتم حرف میزدم و اون بنده خدا فرصت نمیکرد جواب بده و فقط از پشت اون توری مشکی رنگ که به صورتش بود و فقط چشاش اونم از پشت توری نازک دیده میشد نگاه میکرد که بازم با فرود اومدن دست سرهنگ رو شونم و تکرار همون کلمات و حرکات دیروز سوار ماشین شد و ناپدید شدن . دیگه کار هرروز شده بود و من به این روال عادت کرده بودم هر روز ساعت 5 یه پژو آلبالویی که فکر کنم اون زمان تو تهران اون رنگیشو ندیده بودم وایمیساد و سرهنگ میرفت سوار میشد و میرفتن . نمیدونم چرا ولی هر روز از ساعت 4 منتظر بودم تا ساعت 5 بشه و بازم ببینمش حتی واسه چن لحظه کوتاه که شده باشه ولی اون روز نیومد ساعت 5.30 رو نشون میداد ولی نیومد …6 … 7 …
ـ محسن سرهنگ نمیخواد بره ساعت 7 شدااا
ـ اون که ساعت 12 ظهر رفته
چی؟ 12 ظهر ؟ یعنی من تا الان الکی منتظر بودم؟؟ منتظر ؟ منتظر کی ؟ دختر سرهنگ ؟ من؟ نه بابا خل شدم منو چه به اون آخه ؟ من فقط یکم کنجکاوم ! آره منو چه به این حرفا اونم کی دختر سرهنگ !! اصلا اون که قیافش معلوم نیس نمیشه فهمید کیه چیه چه شکلیه !!
صدای بوق ممتد ماشینی از بیرون رشته ی افکارمو پاره کرد
ـ اااااااه پاشو ببین کیه سرمون رفت
از پشت کانتر بلند شدم تا از شیشه ی در که روبرومون بود ببینم میتونم چیزی ببینم آخه کانتر بلند بود و وقتی پشتش میشستی به بیرون دید نداشتی . بازم اون حس لعنتی تمام وجودمو گرفت یه هیجان یه شوق یه آدرنالین که مستقیم به قلب تزریق میشه هوا چقدر گرم شد گر رفته بود صدای تپ تپ قلبم تو گوشم داشت میزد یه ماشین آلبالویی جلو در ایستاده بود خودش بود دختر سرهنگ اما اون اینجا چیکار میکرد مگه محسن نگفت سرهنگ رفته با استرس و تعجب سرشار از هیجان سرمو به سمت محسن برگردوندم
ـ مگه نگفتی سرهنگ رفته؟؟
ـ آره چطووو ؟
ـ دخترشه که این
ـ نه بابا رفته ایناها بیا اینجا زده ساعت خروج سرهنگ رادین 12.00
خم شدم و دفتر ورود خروج رو که هر روز نوشته میشد رو نگاه کردم درست بود ساعت خروجشو زده بودن
ـ حالا برو ببین شاید چیزی جا گذاشته یا کاری داره
کلاهمو از رو میز برداشتم و رفتم بیرون و تا رسیدم بهش یه احترام واسش زدم انقدر هول بودم نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم دختره که طبق معمول چشاش معلوم بود شروع به خندیدن کرد و شیشه رو داد پایین
ـ سلام خانم رادین خوب هستین ؟ خانواده خوبن ؟ پدر خوبن ؟ خسته نباشین
اااااااه من چم شده چرا دارم چرت و پرت میگم
ـ ببخشید سرهنگ تشریف بردن دیر اومدین
دختره که داشت میخندید و اینو فقط از چشماش میتونستم تشخیص بدم بعد چند لحظه گفت:
ـ میدونم با خودت کار داشتم وقت داری بریم یکم بچرخیم؟
با تعجبی که از گرد شدن چشام مشخص شد گفتم:
ـ با من ؟
ـ آره با شما
ـ من … من … آخه …
ـ میدونم شیفتت الان تموم میشه برو تحویل بده حاضر شو بیا کمی جلوتر منتظرتم
تنها کلمه ای که از دهنم خارج شد – چشم – بود که همراه کج کردن سرم بهش گفتم
ـ فقط کسی نفهمه
و چشمی دیگه و بازگشت به داخل و حاضر شدن در عرض 5 دقیقه!!

ـ آقا … آقا …
مسافر بغل دستیم بود که داشت همراه با تکون دادن بازوم صدام میکرد مهماندار تو دستش یه پک خوراکی بود که بهم داد و رفت اینا چیه دیگه یه کیک که شبیه حلوا بود بیشتر یه آبمیوه با کمی سالاد اولیه کنارش با یه نون که جدا دادن بهمون سرویس اتوبوس از این بهتر بود ولی با این حال شدیدا احساس ضعف میکردم تو این 7 روز بیشتر از 3 4 وعده غذا نخورده بودم یعنی میلم نمیکشید چی میتونستم بخورم مگه دیگه بعد اون زندگی واسم ارزش نداشت حتی همین نفسم به زور میکشیدم کاش هواپیما سقوط میکرد و همه چی تموم میشد من که عرضه این کارو ندارم حداقل اینبار شانسم بیاره راحت شم ولی نه پس بچه چی ؟ بچه ؟ گناه اون چیه بی پدر بزرگ شه مادرش که رفت! رفت؟ یعنی دیگه نیس ؟ یعنی دیگه نمیبینمش ؟ یعنی زندگیم پرپر شد ؟ چجوری دلش اومد آخه منو بذاره بره ؟ چجوری تنهام گذاشت با این بچه ؟ الان من چجوری بزرگش کنم ؟ با کی ببرمش پارک ؟ با کی ببرمش خرید ؟ با کی آخه لعنتی ؟ چراااا آخه ؟ چراااااااااا ؟

ـ بچه کجایی ؟
ـ تبریز
ـ از اون اصیلاشی معلومه
نفهمیدم داره ازم تعریف میکنه یا تیکه انداحت
ـ ببخشید کجا داریم میریم
کمی جسارتم بیشتر شده بود ولی هنوزم صدای قلبمو میشنیدم .
ـ یه جای خوب صبر کن میبینی
ـ چشم
اینبار از صداش تشخیص دادم که داره میخنده
ـ تو چرا انقدر خجالتی هستی؟
ـ راستش … من … تا حالا … با یه خانم… تنها …
ـ آهان پس واجب شد چنبار دیگه بیام دنبالت تا راه بیوفتی
با تعجب گفتم :
ـ چندبار دیگه ؟؟
ـ خب آره اشکالی داره مگه توام تو این شهر غریبی منم که اهل رفیق بازی نیستم و کسیم ندارم
تنها چیزی که تونستم بگم :
ـ بله … چشم
و باز خنده ی اون که هربار استرسمو بیشتر میکرد
ـ راستی من یادم رفت بگم من شیوام
ـ بله … خوشبختم
و همین بود شروع اعدام یه احساس اعدام یه لبخند اعدام یه روح روحی که اسیر شد و هیچ کدوم از جن گیرا و فالگیرا نتونستن اونو از جسمش خارج کنن اما من تونستم من کشتمش به همین راحتی بدون کوچکترین عذاب وجدان مثل اعدام یه گل عشقو کشتم
دیگه همه چی عوض شده بود دیگه ساعت 5 منتظر کسی نبودم کسیم نمیومد سرهنگ طبق روال قبلیش ساعت 2 میرفت ولی منم عوض شده بودم 7 حاضر و آماده کمی جلوتر از در دژبانی سوار ماشین شیوا میشدم و میرفتیم حرف زدنم عوض شده بود خجالت جاشو به بزله گویی داده بود دیگه شیوا صداش میکردم باهاش درد و دل میکردم بهم شعر یاد میداد از فروغ از حمید مصدق بهم فلسفه میگفت از خدا میگفت و مادرش از یه زن مهربون که عاشقش بود و پدر که میپرستیتش . تک فرزند بود هیچ دوستی نداشت با هیچکس اخت نمیشد الهیات میخوند و عرفان و فلسفه . عاشق فروغ بود
در اتاق کوچکم پا مینهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در پس آیینه می ماند بجای
نقش دستی ، تار مویی ، شانه ای
انقدر زندگی رو زیبا توصیف میکرد که منم عاشقش شدم همه چیو از دید اون میدیدم سمت نگاهم سوق نگاه اون بود میگفت زندگی مثل یه رمانه بلنده و ما آدما هر کدوم یه شخصیت از این کتابیم که نقشایی بهمون داده شده و داریم پیش میبریمش میگفت زندگی یه فیلمه و بازیگراشیم که داریم نقشمونو بازی میکنیم مهم نیس چه نقشی به چه کسی داده شده مهم اینه که بتونی خوب بازیش کنی و اسکارو ببری !! میگفت آدما مثل کتاب میمونن بعضیاشون جلدشون قشنگه بعضیاشون توشون . بعضیاشونو ده بار میخونی بعضاشونو نخونده ول میکنی . یکیشو فقط میخری که بذاری تو کتابخونت بمونه و باهاش پز بدی و یکی ام میخری تا تاآخر عمرت داشته باشیشو هر وقت دلت گرفت بخونیش . از بعضیاش درس میگیری و نگاهت به زندگی عوض میشه با بعضیاش از زندگی متنفر میشی . بعضیاش از جلدش بدت میاد و به زور میخریش ولی بعد چند وقت اتفاقی میخونیش و عاشقش میشی بعضیاشم فقط گول ظاهرشونو میخوری … اون موقع معنی هیچ کدوم از حرفاشو نمیفهمیدم اما الان خوب میفهمم کی بود چی میگفت و من چیکار کردم باهاش …
هر روز بیشتر به هم وابسته میشدیم و دلتنگ تر رابطمون صمیمی تر میشد و اون عاشق تر میگفت به خاطر سادگیم و صداقت تو چشام اومد سمتم میگفت تو از اون کتاب با جلد زشتایی که وقتی خوندمت واسه همیشه خواستمت و منم با حرفام مهر تاییدی به همه چی میزدم . از هم که جدا میشدیم اون میرفت پیش مادرش و کل روزشو با من واسش تعریف میکرد و منم میرفتم پیش سروان خسروی و تعریف میکردم آدم خوبی بود یعنی محرم اسرارم بود با اینکه مافوقم بود ولی مثل رفیقم بود مثل برادر بزرگ ترم که تو اون غربت پشتم بود.
حرفامون به سمت زندگی مشترک میرفت به سمت همیشه مال هم بودن پیش هم بودن میگفت ازت هیچی نمیخوام همه چی داریم خونه ماشین پول کار فقط تورو ندارم و من بهترین فرصت زندگیم رو بدست آورده بودم دیگه چی میخواستم کسی که احساس میکردم دوسش دارم و اون همه چی حاضر بود بهم بده ولی غلغله ای توم داشت شروع به فوران میکرد یه تخم ریز که سروان خسروی تو مغزم کاشته بود این همه مدت باهم بودیم از همه چی زندگیمون به هم گفته بودیم از تمام احساسات و عواطف هم خبر داشتیم اما هیچوقت صورتشو ندیده بود همیشه اون توری لعنتی جلو صورتش بود . توی یه پارک خیلی بزرگ بودیم بیشتر شبیه جنگل بود روی نیمکت کنار یه حوض کوچیک که توش پر آب بود نشسته بودیم هیچکس جز ما دوتا اونجا نبود صدای آب با جیک جیک گنجشکای روی شاخه ی درختای پر پشت که اطرافمونو پر میکردن سمفونی زیبایی رو تشکیل میداد که تماشاگراش ما بودیم درامرشونم یه کلاغ تنها بود که گاهی میونشون یه تک غاری میزد آفتاب داشت غروب میکرد و آسمون کمی خونی بود زیر پامون خاک سفت بود که آب توی حوض بهش میخورد و بوی زندگی ازش بلند میشد لحظه ی زندگی بود مطمئنم عشق اولین با اونجا به وجود اومده بود و خدا آدمو اونجا به زمین فرستاده بود و نقطه ی فرود آدم و حوا به زمین اونجا بود . تو اون فضا چه حرف دیگه ای بجز عشق داشتیم که بهم بزنیم از آرزوهامون از فکرایی که از آیندمون کردیم از یه پسر و یه دختری که قرار بود بدنیا بیان . از سقفی که واسه خودمون میسازیم از زندگی مشترکی که با عشق شروع میکنیم و حرف آخری که همیشه پایان بحثامون بود. کی میاد اون روز ؟؟؟ و تخمی که تو مغزم داشت بزرگ تر میشد
ـ شیوا خب حالا چی میشه مثلا ؟
ـ نه عزیزم بعد ازدواج
ـ خب من باید ببینم یا نه ؟
ـ آره هر وقت اومدی خاستگاری میتونی ببینی
و باز هم جوابای تکراری و کلافگی من هیچ جوره تو کتف نمیرفت ندیده بخوام کاری بکنم مخصوصا از وقتی سروان خسروی گفته بود هواست باشه هااا بعضی از این دخترا با این ترفند طرفشونو خام میکنن که برن بگیرنشون بعد که فهمید چی به چیه دیگه کار از کار گذشته و منم اسیر این حرف شده بودم یه بچه شهرستانی ساده که تو عمرش همچین چیزایی رو نه دیده بود نه شنیده بود از زندگی مشترک اینو میدونست که وقتی وقتش رسید مادرش تو مراسم ختم یا سفره ابوالفضلی جایی یکیو میپسنده و میرن خاستگاریش و میشه زنش و تموم و تو باید صبح تا شب بری سر کار و زنتم تو خونه بشوره و بسابه و 3 ماه بعد اگه شکم زنت بالا نیومد حتما ایراد داره و اگه اومد که به سلامتی پدر شدی و باید بری واسه دومی ترجیحا پسر … و حالا تو این شرایط افتادی که دختره ازت میخواد بری خاستگاریش اونم ندیده. به خانواده ام چی میخواستم بگم پاشین بیاین تهران من از یکی خوشم اومده انگشتری که دستشه از کل دارایی ما بیشتر میارزه ؟ حالا میگن طرف کیه چه شکلیه بگم نمیدونم ندیدمش . حالا همه ی اینا قبول پاشدن اومدن و شیوا شد زنم بعدش اگه حرف جتاب سروان درست در اومد چه خاکی بریزم تو سرم …
این حرفا مثل خوره تو مغزم داشت میچرخید و هیچ جوابی واسه هیچکدوم نداشتم جواب شیوام همیشه همون بود مغزم از کار افتاده بود کلافه بودم و عصبی از جام بلند شدم و رفتم سمت حوض دستامو کردم تو آب خنک بود اما نه به اندازه ای که آتیشمو بخوابونه
ـ یعنی چی آخه هر وقت اومدی خاستگاری ؟
ـ یعنی همین دیگه عزیزم
ـ اینجوری که نمیشه
ـ چرا نمیشه یعنی تو منو به خاطر قیافم میخوای؟
ـ نه نه اصلا حرف این نیست
ـ پس حرف چیه ؟ اگه زشت باشم منو نمیخوای ؟
داغون بودم جوابای شیوام داشت بدترم میکرد نمیدونستم چی باید بگم چجوری راضیش کنم تا اون توری لعنتی رو از صورتش بزنه کنار با هر کلمه شیوا آتیشم تندتر میشد هیچ فکری تو سرم نمیچرخید حتی صدای کنجشگام داشت میرفت رو مخم نیاز به سکوت داشتم شیوام مدام حرفشو تکرار میکرد و اون لحظه بود که تموم شد همه چی رفت روحش مرد!! حسش مرد!! دلش مرد!! نه کشتم من اینکارو کردم با گفتم یه جمله :
ـ اگه جذامی باشی چی؟
و سکوت و سکوت …
دیگه هیچ صدایی نمیومد سمفونی آخرش بود فقط باد بود که صداش لای برگای درختا میپیچید و آهنگ ملو درام تلخی مینواخت که پایان قصه رو نشون میداد و نقطه ی کوچیکی که جلو پای شیوا با فرود قطره اشکی رو خاک ایجاد شد و به موازاتش با کمی فاصله قطره ای دیگه و قطره ای دیگه و سیلی که به راه افتاد … با اکراه از جاش بلند شد چند قدم به سمتم اومد و به آرومی دستشو بالا برد و گوشه ی توری رو گرفت و از سرش در آورد زیباترین زنی که به عمر دیدم جلو چشمام ایستاده بود و آروم سیل اشکاش به راه بود دو تا تیله ی درشت قهوه ای وسط دریای بی پایان با صورتی کشیده و درهم با لبای بسته و کشیده شده به سمت گونه ها که دوتا چال ایجاد کرده بودن روش و کک مک های مه روی بینیش پخش شده بودن و چند تار موی قرمز رنگ و فر که از پیشونیش بیرون زده بود با اون صدای آروم و هق هق کنان گفت :
ـ ما از خانواده های اصیل تهرانیم … خونمون شمرونه … رسم خانوادگیمون اینه که … یه دختر … تا قبل اینکه شوهر کنه … هیچکس نباید … هیچ جاشو ببینه … حتی صورتش … من خودمو … واسه شوهرم … نگه داشتم …
و هق هق هایی که میون هر چند کلمه ای که از بین دوتا لبش بیرون میومد شنیده میشد و توری که دوباره رو صورتش کشید و رفت بدون هیچ حرف دیگه ای رفتنی که بوی همیشگی میداد و من موندم و مغزی که دیگه آروم شده بود اما به چه قیمتی …
چند روز گذشت هیچ خبری از شیوا نشد دیگه همه چی تموم شده بود اما فکرش لحظه ای از ذهنم بیرون نمیرفت نمیدونستم چم شده انگاری یه چیزی گم کرده بودم سوزش عجیبی ته قلبم مدام آتیشم میزد قیافش حتی تو خوابم جلو چشمم بود تقصیریم نداشتم من چه میدونستم عشق چیه چه میدونستم دوست داشتن چیه احساس چیه ؟؟ ولی الان میدونم چم بود من عاشق شیوا شده بودم بعد کلاس مستقیم رفتم اتاق سرهنگ تصمیمو گرفته بودم میخواستم همه چیو بهش بگم و بگم که میخوامش و رسما خاستگاریش کنم هیچ ترسی نداشتم شیوا بهم یاد داده بود مرد از هیچی نمیترسه مرد خجالت نمیکشه میره جلو خیلی محکم حرفشو میزنه منم رفتم با دوتا تقه ای که به در زدم اجازه ورود خواستم و با صدای سرهنگ درو باز کردم و وارد شدم . اتاق شلوغ بود معلوم بود جلسه داذه یه میز بزرگ کنفرانس که سرهنگ بالا نشسته بود و چند نفری که دورش کرده بودن . نگاهم تو چشاش قفل شد با نگاهی جدی و عصبی که هیچوقت روم ندیده بودم
ـ بیرون باش صدات میکنم
ـ بله قربان
و با احترامی اتاقو ترک کردم و روی صندلی روبروی اتاق نشستم و غرق در افکارم شدم نمیدونم چقدر گذشت و با صدای در که باز شد و مهمونای سرهنگ دونه دونه ازش خارج شدن به خودم اومدم و سریع بلند شدم
ـ بیا تو
صدای محکم و بلند سرهنگ بود که باعث کشیده شدن پاهام به سمت اتاق شد . پشت میزش نشسته بود و با عینکی که تا روی بینیش اومده بود و سری که کمی به سمت پایین بود و آرنجشو روی میز گذاشته بود از بالای عینکش نگام میکرد
ـ ببخشید قربان یه عرضی …
یهو از جاش بلند شد و با حالتی عصبی عینکو از چشاش برداشت و قدمی به گذاشت
ـ خراب کردی امیر خرابش کردی
با قیافه ای متعجب و هاج و واج که مخلوطی از ترس توش بود داشتم نگاش میکردم یعنی چی خرابش کردم ؟ از چی داره حرف میزنه ؟ نکنه شیوا رفته همه چیو گفته
ـ چیه فکر کردی خبر ندارم از هیچی ؟ فکر کردی دختر یکی یدونمو ول کردم تو خیابون بره با هرکی میخواد بچرخه اونم تا اون موقع شب ؟ به این فکر نکردی که چرا دختر من بین اون همه آدم که به دست و پاش میوفتن هر روز پا میشه میاد دنبال تو و تا هر وقت دلتون خواست باهم میچرخین ؟ از بس ساده ای بچه از بس خری! من بودم که بهش تورو پیشنهاد دادم من گفتم تو خوبی من ازت انقدر تو خونه تعریف کردم که ندیده شیفتت شد من گفتم بیاد دنبالت !! آخه احمق آدم به یه دختر همچین حرفی میزنه ؟؟ پیش خودت چی فکر کردی آخه تو
انقدر ازم شاکی بود که مدام داد میزد و تف مینداخت تو صورتم حقم داشت راست میگفت خراب کرده بودم همه چیو و مثل سگ پشیمون بودم قدرت حرف زدن نداشتم سرمو پایین انداحته بودم و به هر کلمه اش که مثل سوزن داغ تو قلبم فرو میرفت گوش میدادم یاد شیوا افتادم یاد حرفاش مرد نمیترسه مرد اشتباه کنه تاوانشو میده حتی اگه سرش بره
ـ من میخوامش میخوام جبران کنم
سرهنگ که کمی آروم شده بود گفت
ـ اون موقع باید میخواستی الان دیگه نمیشه کاری کرد
ـ هر کاری بگین میکنم توروخدا کمکم کنین شما مثل پدرم میمونین همیشه هوامو داشتین واسم بزرگی کردین اینبارم یه کاری بکنین
ـ آخه عزیز من این ایده مال من بود چون دوستت داشتم اینکارارو کردم در حدی که میخواستم دخترمو بدم بهت مثل پسر نداشتمی تو
ـ میدونم قربان ولی اگه شما بگین قبول میکنه من فردا زنگ میزنم خانوادم بیان بیایم خاستگاری
ـ پسر خوب چیزی نیس که با حرف من حل بشه تو میدونی با اون دختر چیکار کردی؟؟ از اون روز یه کلمه با کسی حرف نزده از اتاقش بیرون نمیاد فقط گریه میکنه حتی مادرشم نمیذاره نردیکش بشه
ـ میدونم بد کردم فقظ یه فرصت یکبار بذارین ببینمش توروخدا
سرهنگ نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت
ـ برو شخصی کن بریم
ـ بله قربان ممنونم
با خوشحالی به سمت خوابگاه دویدم و لباس عوض کردم و برگشتم پیش سرهنگ . با ماشین سرهنگ حرکت کردیم و نیم ساعت بعد جلوی یه خونه نگه داشت و پیاده شدیم هیچ حرفی تو کل مسیر مابینمون رد و بدل نشد هرکدوم تو افکار خودمون بودیم جلوی در یه دکمه ایفون رو فشار داد چند لحظه بعد یه صدایی ازش شنیده شد صدای نازک و دلنشین یه زن بود
ـ بله؟
ـ به شیوا بگو امیر خان اومده ببینتش
ـ بله بفرمایید داخل
و با صدایی دیگه در باز شد و وارد شدیم یه حیاط بزرگ و قشنگ با یه استخر پر آب وسطش و درحتای اطرافش که برگاش پر بودن هم رو شاخه ها هم روی آب استخر و یه ساختمون که بیشتر شبیه عمارت بود به رنگ سفید که 20 30 تا پله میخورد و میرفت بالا و یه در بزرگ چوبی اونم سفید رنگ انتهاش دیده میشد با رسیدن به در چوبی در باز شد و یه خانم از بیرون اومد شیوایی که 20سال پیرتر شده بود مادرش بود ذره ای با شیوا مو نمیزد
ـ سلام پسرم خوبی عزیزم ؟؟ چه عجب بالاخره شما رو زیارت کردیم
جوری باهام خوش و بش میکرد که انگار چند ساله منو میشناسه مطمئن شدم که سرهنگ بیشتر از اون چیزی که میگفت در مورد من تو خونه حرف میزده
ـ سلام ، ممنونم مرسی لطف دارین
خودمم نمیدونستم چی دارم جواب میدم فکرم فقط پیش شیوا بود . داخل عمارت یه سالن بزرگ بود که برخلاف بیرونش همه جا چوبی و قهوه ای رنگ بود وسطش پله های بزرگ با نرده های چوبی بود که میرفت طبقه بالا و توسط یه پاگرد پیچ میخورد و ادامه پیدا میکرد یه طرفش یه سالن دیگه بود که چند دست مبل چیده شده بود و طرف دیگه چنتا در بودن که نفمیدم به کجا میخوردن
ـ شیوا دخترم نمیای پایین؟ امیر جان اومدن تورو ببینن
صدای بلند اما دلنشین همسر سرهنگ بود که به گوش رسید و لحظاتی بعد شیوا روی پله ی آخر پاگرد ظاهر شد و از بالا نگاهش رو من که دقیقا پایین پله ها ایستاده بودم نقش بست مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم اولین بار بود اینطوری میدیدمش یه شلوار سفید که جذب بدنش بود با یه تاپ یقه دار سفید تنگ مانند که از کتف به پایین دستای ظریف و لختش دیده میشد با چشمای قرمز و پف کرده و نگاهی که ازش نفرت میبارید با موهای قرمز رنگ فر بلند که از پشت بسته بود و چند دسته از موهاشو از طرف چپ رو صورتش ریخته بود . یقینا زیباترین موجودی بود که خدا آفریده. هیچ کس نمیتونست در برابرش ایستادگی کنه بی شک که اگه اون توری همیشه رو صورتش نبود با هر قدمی که تو خیابون میذاشت یه نفر شهید میشد . دستاشو زیر سینه هاش حلقه کرد و با جدیت گفت :
ـ فکر کنم ما حرفامونو زدیم نیازی به اومدن شما به اینجا نمیبینم
تمام شهامت و جسارتی که داشتم و جمع کردم و لبمو به حرف باز کردم
ـ من اشتباه کردم میخوام جبران کنم فقط یه فرصت میخوام همین
با نیشخندی که توش عصبانیت موج میزد گفت :
ـ اشتباه ؟ هنوزم نمیدونی چیکار کردی ؟ هنوزم نفهمیدی چی شدم ؟ هنوزم نفمیدی شکستیم!! نفهمیدی خورد شدم ! نشنیدی صدای شکستنشو !! حرفایی که بهت زده بودم این مدت یادت رفت؟ حالا اومدی فرصت میخوای؟
و بغضی که شکست و صداش رو به فریاد تبدیل کرد فریاد میزد و اشک از چشمای زیباش گوله گوله میریخت
ـ نفهمیدی دوستت داشتم!! نفهمیدی حاضر بودم همه چیمو به پات بریزم تا مال من بشی تا مال تو بشم . نفهمیدی شدی زندگیم . شدی تک تک لحظه هام شدی همه خیالم شدی همه فکرم شدی همه انتظارم واسه ساعت 7!! شدی باورم شدی اعتقادم شدی قرآنم شدی خداااااااااام لعنتی …
حالت هیستریک پیدا کرده بود وسط گریه هاش یهو شروع کرد به خندیدن میخندید و اشک میریخت
ـ حالا من چیکار کنم ؟ من بدون امیرم چیکار کنم ؟ چجوری زندگی کنم ؟ با فکر کی بخوابم ؟ با فکر کی بیدار شم ؟ این ساعت 7 لعنتی رو چیکار کنم ؟ بعد نمازم کیو دعا کنم ؟
یهو به سمتم دوید و دستمو گرفت و خندش تموم شد اما اشکاش میباریدن بغض گلمو گرفته بود داشت خفه ام میکرد جلو چشام دختری رو میدیدم که کشتمش بدون کوچکترین زحمت تنها با یک کلمه روحشو دار زدم نفسشو بریدم قلبشو از سینه اش بیرون کشیدم و کوبیدم زمین و شکوندمش و فقط صدای ضجه هاش بود که داشتم تو مغزم آب میدادم تا بزرگ شن و بزرگ تر و ریشه های عصبمو بخشکونن …
در رفتن جان از بدن
گویند هر کس یه سخن
من با دو چشم خویشتن
دیدم که جانم میرد …
و من اینو با همه ی وجودم دیدم … دیدم که شکست و شکستم دیدم که کشتمش و مردم دیدم که پرپر شد و جون دادم
با دستای بی جونش که مشت کرده بود روی سینه ام میزد و هق میزد :
ـ جواب بده لعنتی… بگو چیکار کنم بی تو … چجوری زندگی کنم … دستای کیو بگیرم که شبیه مال تو باشه … سرمو رو سینه کی بذارم که بوی تورو بده …
و بغضی که رها شد از چشم راستم و بدنی که دیگه قدرت ایستادن نداشت و روی زانو افتاد و کلماتی که بی اختیار روی لبم به حرکت در اومد
ـ شیوا من اشتباه کردم من غلط کردم نفهمیدم بچگی کردم تورو خدا ببخشم مگه همیشه بهم نمیگفتی خیلی ساده ام به مرگ مادرم نفهمیدم دارم چی میگم شیوا من بدون تو نمیتونم زندگی کنم شیوا من میخوامت حاضرم جونمم بدم واست جون مادرت قسمت میدم بگذری ازم شیوا
و صدایی که تبدیل به هق هق شد و سری که به پایین افتاد وشونه هایی که با حرکات تند بالا و پایین شدن در حال رقص بودن . هیچ صدایی از شیوا نمیومد خونه تو سکوت مطلق بود نگاه تارم از پشت قطره های اشکی که تو چشام جمع میشدن و قطره قطره خالی میشدن روی پاهای شیوا متمرکز بود
ـ تا امروز که به این سن رسیدم یک روز نمازم قضا نشده یه لحظه از یاد خدا غافل نشدم باورم بهش لحظه ای سست نشده روزی هزار بار عبادتش کردم و تک تک کلماتی که تو کتابش آورده رو بجا آوردم ولی به همون خدا قسم تا روزی که تاوان دلی که از من شکستی و بهت نده دیگه قبولش ندارم و دست به سجاده و مهر و قرآنش نمیزنم اگه خدایی اون بالا هست پس باید تقاص کاری که با من کردی رو ازت پس بگیره
آخرین حرف … آخرین دیدار … آخرین امید و تمام …
اون آخرین باری بود که شیوا رو دیدم و باهاش حرف زدم

ـ آقا … آقا …
چشامو با تکونی که به بازوهام میومد باز کردم مهماندار کنارم ایستاده بود
ـ همه پیاده شدن شما نمیخواین برین؟
با عذر خواهی بلند شدم و وسایلمو برداشتم و هواپیما پیاده شدم کل مسیر رو خواب بودم یه مسیر نیم ساعته ولی خوب بود کمی از حستگیمو جبران کرد . تو شلوغی شهر و گرمای شدید بالاخره تونستم خودمو برسونم به مقصد … همون بود هیچ تغییری نکرده بود دکمه همون آیفون قدیمی رو فشار دادم و چند لحظه ی بعد همون صدای نازک و دلنشین به گوشم خورد
ـ بله؟
ـ جناب سرهنگ تشریف دارن؟
ـ بله هستن شما؟
ـ امیرم …
و باز هم سکوت و سکوت
در با صدا باز شد و داخل شدم همه چی مثل همون روز بود همون درختا همون استخر پر آب پوشیده از برگ و همون عمارت سفید با این تفاوت که سرهنگ و همسرش جلوی در چوبی سفید که باز شده بود ایستاده بودن … به سمتشون رفتم با خوشرویی سابق اما کمی با دلهره و نگرانی که توش دیده میشد ازم استقبال کردن
ـ امیر … پسر چقدر عوض شدی
و با خنده ای منو به آغوشش کشید
ـ کجایی پسر ؟ چه خبرا یه یادی از ما میکردی بی معرفت
با خنده ای که کاملا به زور بود گفتم :
ـ ما همیشه به یاد شما هستیم قربان
ـ زنده باشی پسر … چرا مشکی پوشیدی؟ ته ریشم که گذاشتی چیزی شده؟
ـ نه سرهنگ یکی از اقوام فوت شدن
و با خوش و بش های سوری وارد سالن شدیم و باز هم مات و مبهوت اون زیبایی شدم شیوای من شیوای زیبای من کسی که زندگی کردن رو بهم یاد داد روی همون پاگرد پله ها ایستاده بود ولی کاملا نگران هیچ لبخندی یا تلاش بر خوب جلوه دادن درش دیده نمیشد
ـ خب جوون چه عجب یادی از کردی ؟
سرهنگ بود که ضربه ای به شونم منو به گذشته ها برد
ـ میخواستم شیوا رو ببینم چند کلمه باهاش حرف داشتم و بهد رفع زحمت میکنم
چهره ی سرهنگ هر لحظه نگران تر میشد صدای پاهای شیوا که از پله ها پایین میومد منو به سمتش برگردوند . درست روبروم ایستاد با همون چهره بدون کوچکترین تغییر مثل سابق روبروش که می ایستادم و تو چشاش محو میشدم زبونم بند میومد سرمو پایین انداختم و چند لحظه بعد بلند کردم و نگاهمو مستقیم به چشاش دوختم :
ـ اومدم بگم اون خدایی که تو میپرستیدیش من بهش ایمان آوردم منم از این به بعد اونو می پرستم عبادت میکنم برو نمازاتو بخون قرآنتم ادامه بده خدا تقاصتو ازم پس گرفت تاوان دلتو دادم دلم شکست بدجوری شکست زنم هفته ی پیش …
نگاهمو ازش گرفتم بغض داشت خفه ام میکرد اشک تو چشام حلقه بسته بود دیگه جونی تو بدنم نبود شیوا مات و ناباورانه داشت نگام میکرد و اشک از چشام آروم آروم سرازیر میشد
ـ نتونست دووم بیاره قلبش ضعیف بود زیر عمل رفت … رفت شیوا …
و بغضی که از گوشه ی چشم راستم سرازیر شد …

ادامه دارد …

نوشته: رمان


👍 10
👎 0
1077 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

679559
2018-03-29 20:51:57 +0430 +0430

كدايي توجه و لايك داري ؟

الان يه عده كم عقل تر از خودت ميان بهت مي دند ، حال كني

اين داستان سكسي بود؟ غير عقده جلب توجه ، دليل ديگه ايي واسه گذاشتن داستانت تو سايت داستانهاي سكسي داري؟ نه جدا داري؟ خودت بشين فكر كن بعد به حقارت خودت گريه كن كه مجبوري واسه جلب توجه چه خاري بكشي

0 ❤️

679568
2018-03-29 21:14:17 +0430 +0430

داستان زیبایی بود اما بیش از حد تخیلی دختری که عاشق شده بعد حتی حاضر نیست بزاره پسر یکبار صورتش رو ببینه پسره کسیو که فقط شرایط مالیشو دیده رو عاشقش بشه .پدر تهرانی اصیل ثروتمند دختر فئوق العاده زیباشو به کسی پیشنهاد بده اونم یه شهرستانی بی اصلو نصب که دوزار تو جیبش نیست و لنگ پونصد تومنه. اینکه کسی از حقوق ارتش ثروتمند بشه . دختری که عاشق باشه بعد به خاطر اینکه پسره فقط بگه میخوام ببینمت همه چی رو تموم کنه وشب تا صبح گریه .اگر جوری نوشته بودی که پسر وسوسه میشد بوسه یا سکس میخواست منطقی بود اما اینکه بگه با لباس کامل یه نظر صورتتو ببینم زیادی غیر قابل باور . عشقو عاشقی زیباست اما توهم نه حضرت مریمم اینقدر معصوم نبود.

0 ❤️

679578
2018-03-29 21:39:09 +0430 +0430

به عنوان ی داستان خیلی قشنگ بود ولی از دید واقعیت ی چیزاییش نمیخوند

0 ❤️

679629
2018-03-30 04:38:25 +0430 +0430

هپی سکس:
ممنون دوست عزیز

نگین_4520:
تشکر

میاگو:
پوزش

زد.:
نه دهه 70 بود و واکنشش چیزی نبود که نه دست من یا شما یا کس چیزی باشه اگه از نزدیک میشناختینش مطمئنا بهتر متوجه میشدین

شاه ایکس:
دوست عزیز اینا شخصیت و اتفاقایی هستن که چندین سال قبل رخ داده و اینو من 10سال قبل به شکل یه رمان بلند نوشته بودم اما طرف اجازه چاپ نداد شاید چیزی که شما میگین درست باشه و صد در صد قسمت بعدیش کاملا با اطمینان این جمله رو میگین که یه داستان تخیلی بوده و من صرفا چیزایی که واسم تعریف کردن رو نوشتم و تمام فضاهایی که تو داستان هست و همینطور شخصیتها رو دیدم
در هر صورت ممنون از نقدت
اورجینال بوی:
ممنون دوست عزیز بله قبول دارم حرفتونو

0 ❤️

679653
2018-03-30 08:51:13 +0430 +0430

شک نکن !
خدا هست …

1 ❤️

679690
2018-03-30 15:40:45 +0430 +0430

لطفا مثل بقیه طولش نده برا ادامش خیلی بی صبرانه منتظرم ا امشو بخونم مرسی از قلم زیبات

1 ❤️

684623
2018-04-28 23:48:42 +0430 +0430

براوو فقط بنویس و بنویس

0 ❤️