خدمت به عشق

1397/12/11

داستان توی سبک Bdsmعاشقانه است درصورت نداشتن علاقه و اطلاع صفحه رو ببندین با تشکر.

داستان واقعی ترجمه شده از سایت فرانسوی براساس کتاب خاطرات نوشته شدهBdsm جک پوش مشکی حتی اسم هاروهم تغیرندادم فقط بعضی لغات معادل شو آوردم

بهش قربان می گفتن برای خودش یک گروه تکفیری تشکیل داده بود وکاملاحکمرانی میکرد یه اراتش کاملم داشت وکاملا یک شهرو تصرف کرده بودن منبع درآمدشونم اسیر کردن دخترا وشکنجه کردن و بعد قربان باهاشون می خوابید وبی آبرو که شدن میفروختشون.
برای خودش یک قصر ساخته بود ودور تا دور آن ارتشش ساکن بودن به جز خودش و معاونش در قصر هیچکس حق نفس کشیدنم نداشت به معاونش میگفتن جک پوش سیاه شاید اسمش جک بود. بقیه هم خدمت کاران وآشپزها ونگهبانان بودن وبرده هایی که زیر بار شکنجه به زودی برای فروختن آماده میشدن.
اون روز یک گروه برده دختر جدید آورده شده بود همین طورکه بهشون کمربند پاکدامنی الکتریکی رو وصل می کردن وبعدم بهشون شوک وارد میکردن و شلاق میزدنشون جک پوش بود ونظارت می کرد که یکی از دخترا گفته لطفا بسه جک پوش بهش یه لبخند زدو نشست وصورت دختر و گرفت توی دستش دختر چشاش بسته بود و ازدهنشم خون میومد جک پوش تا دختر و دیدفقط گفت کاترینا دختره بیهوش شد اینو ببرید پیش دکتر.
وقتی چشماشوباز کرد روی تخت دوا خونه ی قصربود جک پوش نشست کنارش گفت چیزی می خوای گفت اگه ممکنه آب گفت براش آب بیارین هنوز جک پوش روش اون ور بود که دختره گفت چرا کمکم میکنی گفت فکرکن یه دوست قدیمی بعدصورتش رونشون داد خدای من باورم نمیشه مایکل تو اینجا چیکارمیکنی کارمیکنی آره تقریبا چایی می خوری بدم نمیاد بردش اونو به اتاق خودش وگفت براشون چایی با شیرینی بیارن مایکل گفت:تو اینجا چیکارمیکنی کاترینا:داشتم درس می خوندم که شهربه اشغال اینا دراومد خواستم فرار کنم ازشهر که گرفتنم چایی روآوردن بدنش لخت بود دستاش میلرزید چایی روبرداشت و به سرعت شیرینی می خورد مایکلم فقط نگاش میکرد کاترینا درحالی که دهنش پربود گفت تو اینجا چیکار میکنی بهش گفت فکرکن صاحب همه ی اینا منم چایی روگذاشت زمین کاترینا نکنه می خوای بگی که قربانی مایکل:نه من معاون و دست راستشم جک پوش سیاه کاترینا:چی تو جک پوشی چه ربطی داره مایکل:دوست ندارم با اسم واقعیم منو کسی بشناسه که در زده شد یکی از سربازا بود:آقا الان وقت وصل کردن برق اگه کارتون تموم شده باهاش ببریمش کاترینا زانو زد گفت مایکل تو اینجا خرت خیلی میره یه کاری برام کن لطفا به خاطر خاطرات خوبمون به خاطر خواهرت بعد زد زیر گریه گفت خیلی سخته من فکر میکردم همیشه مثل خواهرتم نزار منو بفروشن بی آبرون کن مایکل:لازم نیست ببریدش اما آخه دستور قربان همه به همه برده ها باید برق وصل بشه مایکل:من دارم بهت میگم گم شو بیرون خودم با قربان حرف میزدم مایکل:کاترینا همین جا بمون لطفا من برم ببینم می تونم کاری برات کنم.
قربان یه خواهش داشتم ازتون بگو جک پوش تو هرچی بخوای قبوله من فقط تورو قبول دارم
لطف دارین به من قربان ولی می خواستم اگه بشه یکی از این برده هارو آزاد کنین بره
شوخیت گرفته بفرستمش بره پی زندگیش اصلا حرفشم نزن امکان نداره اینا سرمایه های ماهستن از همه اشون باید سود لازمو برد اینا هرزه هستن آشغالن اگه یکی شونو آزاد کنیم هم افراد خودمون هم برده هاصداشون درمیاد نمیشه جک فکر بیخود نکن
جک:قربان خواهش میکنم لطفا من تا حالا هیچی ازتون نخواستم
قربان:چی شده راست شو بگو عاشق شدی صد دفعه گفتم بفهمین این برده هافقط واسه فروشن فوقش بتونید باهاشون بخوابید همیشگی نیستن حالا خودت عاشق شدی
جک:نه قربان عاشق نشدم آشنامه
قربان:کیت میشه عشق قبلیته
جک:قربان صمیمی ترین دوست خواهرم از بچگی باهم بزرگ شدیم باهم درس خوندیم باهم بازی کردیم نمی تونم بزارم توی این شرایط بمونه
قربان:ببین ما کسی رو نمی تونیم آزاد کنیم ولی چون خیلی برات مهم میتونم بفرستمش خدمتکار قصربشه حالا اگه خیلی روش حساسی خدمتکار مخصوص خودت بشه
جک:ممنون قربان لطف کردین
جک:ببین کاترینا خیلی تلاش کردم ولی قربان قبول نمی کنه گریه نکن گوش کن ببین اینجا یا همه خدمتکارن یا برده برای این که نزارم شکنجه بشی وبفروشنت راهش این برده قصربشی اون جوریم باز اذیت میشی ولی کردمت خدمتکارمخصوص خودم که حواسم بهت باشه باور کن دست من نیست ویلا میفرستادمت بری درکم کن.
اینجا اتاق منه جای تو روی زمین ولی تختی که توی اتاق منه خیلی بزرگه میتونی پیش من بخوابی ولی بالشت نداری ترجیح میدم لباس بپوشی برای سرویس بهداشتی هم ازمال اتاق من استفاده کن غذا اینجا به برده ها نمیدن یا نون خشک یا هم غذای سگ و گربه ولی تو میتونی از ته مونده ی غذای من بخوری ناراحت نشو اول غذا یه بخشیش روجدا میکنم کلا برای تو خوبه
کاترینا:مایکل خیلی عوض شدی حتی اسمتم عوض شده واقعا من خدمتکارتم الان
مایکل: باورکن دست من نیست کاترینا درکم کن
فرداصبح
آقا لطفا بلندشین فرموده بودین بیدارتون کنم آقاچیه مجازی منو مایکل صداکنی انقدرم ادبی باهام حرف نزن سر میز صبحونه قربان سرمیز و من بغلشون میشینم خدمت کارام وایمیستن همون اول یه لقمه گرفتم گذاشتم کنار آخرش پاشدم رفتم ولقمه ارو دادم بهش قربان دیدولی هیچی نگفت
شب هنگام تماشای فیلم برام چایی آورد تشکر کردم و گفتم بشین بغل صندلیم ببین فیلمو قربان گفت مگه جای برده زیر پای ارباب نیست گفتم نه قربان من راحتم اومد نشست بغل پام روی موهاش دست میکشیدم چه لطافتی شاید هنوزم دوسش داشتم‌.
شب وقتی وارد اتاق شدیم گفتم بیا این لباس مال تو دادم خیاط برات بدوزه یه شلوارک آبی کوتاه با یه لباس چهارخونه ای صورتی سفید بود گفت فکرکنم من یه دست ازاینا داشتم گفتم:اینا لباسایی که توی مهمونی خداحافظی گرفته بودی پوشیده بودی آخرین بارکه همو دیدیم
گفت:یادته گفتم بدترین روز زندگیم بود بهتره بخوابیم
اومد روی تخت چند دقیقه گذشت ولی خوابم نبرد مثل یه فرشته خوابیده بود می خواستم ازش خواستگاری کنم می خواستم مال من باشه ولی به بهونه تحصیل رفت و تا الان ندیده بودمش ولی الانم مال منه چرا باهاش رابطه برقرارنکنم لبم رو بردم جلو داشتم میزاشتم روی بلش که چشاشوباز کرد آب دهنمو قورت دادم گفتم لبام خشک شده بود گفت بزار الان خودمو آماده میکنم هرچی نباشه صاحاب منی گفتم بزار توضیح بدم گفت نه لازم نیست لخت شداومدروتختو چرخید گفتم ببین گفت:قراربود قربان بی آبروم کنه بعد بفروشتم به هزارنفر دیگه الان تو بی آبروم کن فقط حداقل بازم خودت چیزکن چون باهمه باشم دست مالی و روسپی میشم بیا شروع کن گفتم شرمنده گفت بس کن فقط کارتو بکن گفتم پس لباتو بیار آورد لبم روگذاشتم روی لباش دهنم بهش چسبیده بود خیلی شیرین بود بعدشروع کردم سینه هاشومالوندن بعدگذاشتم توی دهنم مک که میزدم یه چکم به سینه هاش میزدم بعد برگردوندمش با چند تاچک محکم درباسنش شروع کردم بعد کیرمو آروم مالیدم لبه ی کوسش بعد کردم توی کونش وجلو عقب کردم آه آهش بلند شد بعدگرفتمش خوابوندمش روی تخت که رو درروبکنمش من باهرکی خوابیده بودم قبل ازاون بی پرده وبی آبروبود تا حالا نزده بودم نمی دونستم چه طوری کیرو یهوتا ته فروکردم توی کوسش فریادش رفت هوا وکیرم پر خون شد نگو کلاهک بره تو پرده پاره میشه چه برسه تا ته گفت لطفا ادامه نده ولی اوج حشرم بود هی جلو عقب کردم کردم تا ازحال رفت آبمم ریختم توش وقتی کیرودرآوردم پرخون بود گفتم ببخشیدخودت عصبانیم کردی گفت حالم بده گوه اضافی خوردم میشه بخوابم گفتم نه اول خون هاروپاک کن رفت دستمال بیاره و خودشم بشوره گفتم نه به شیکم خوابوندمش روی زمین پاهاشو گفتم بادست بگیره بالا کیرو هی توی دهنش جلوعقب می کردم بدش میومد پرخون بودتا زد زیر گریه بهش گفتم این تنبیهت که دیگه بامن بدحرف نزنی بخواب فردا باید بیدارم کنی.
بیدارم کرد داشت اتاقو تمیز می کرد که روی لب تاب تماس تصویری برقرارشد خواهرم بود بعداز حالو احوال گفتم یه سوپرایز برات دارم دوربینو به سمتش گرفتم گفتم این نوکرمه چه طوره خواهرم گفت بابا این طفلی هارو انقدر اذیت نکن که بهش اشاره کردم اومد جلوش حالواحوالو باهم گپ زدنو موضوع رو براش تعریف کردیم کاترینا گفت من همه اش دارم بهش خدمت می کنم گفتم:خدمت به من نه خدمت به عشق میکنی گفت مجبوری باشه که اسمش خدمت اون وقت خدمت به عشق نیست خواهرم بهم گفت اگه اذیتش کنی ببینمت دهنت سرویسه گفتم باشه بابا.روز تولدش می خواستم براش طلابگیرم ولی قربان اجازه نداد یه عطر شیک بهش کادو دادم تاهمیشه خوش بو باشه گفته بودم آرایش کنه ولاک بزنه و همیشه برای من جذاب باشه دوباره مثل اون دوران عاشقش بودم و جدایی ازش برام سخت
یه دوماهی گذشت خیلی شبا باهم رابطه داشتیم وهمه اش بهم نزدیک ترمیشدیم ولی قربانم میگفت رابطه اتو کنترل کن اون فقط خدمت کارته ولی روز به روز ارتش ضعیف ترمیشد وتا مرز شکست پیش رفته بودیم قصرو اشغال فقط طبقه آخرمونده بود برده هام فرار کرده بودن رفتم پیش قربان بایه گلوله خودشو کشته بود رفتم توی اتاقم درو بستم گفتم کاترینا بابت همه چیز ببخشید که صدای لگد به درمیومد داشتن میومدن تو گفتم دوست دارم درشیکست و منم قرصی که توی جیبم بود رو خوردم.
چشمامو باز کردم توی بیمارستان همون شهر بودم باورنمیشد زنده باشم یکی از زن های برده که الان رئیس بود گفت حقت بود بزاریم بمیری فقط به خاطر این خانوم که زنده ای کاترینا اومدتوی اتاق زن گفت توبا اون قربان زندگی مارو کردی جهنم ولی این زن مقدارکمی بهش غذا میدادین نصف شومیداد به ما برامون آب میاورد یواشکی دارومیاورد اون ازمون خواست زنده بزاریمت گفتم چرا کاترینا چرا گفت چون نزاشتی که بگم منم دوست دارم.
اون شهر شد مال زن ها اون زنم رئیس شد و الان ارباب های اون شهر زنن.
ولی من خسته بودم برگشته بودم خونه یه روز خواهرم ازخونه زدبیرون رفته بودپیش کاترینا که مثلا برای من خواستگاریش کنه کاترینا گفت اصلا این چه طوری باقربان آشناشد گفت یه روز مایکل وایساده بود این داشت توی آب غرق میشد مایکل نجاتش داد از اون روز به مایکل وابسته شدحالا نظرت چیه اون از روز اول که دیدت عاشقت شد قبوله گفت آره ولی من توی خونه خودم رومقصرمیدونستم ومیدونستم بیاد تاوان کارهام رو توی جهنم پس بدم پس یه چاقو برداشتم ورگمو زدم دوباره چشام توی بیمارستان باز شد نه انگار قرارنیست من بمیرم ظاهرا جهنم ومجازاتم اینه که توی همین دنیا بمونم کاترینا با یه گل اومد تو گفت شانس آوردی خواهرت به موقع آوردت نمی خوای زنده بمونی و توی زندگی بهم خدمت کنی گفتم خدمت به زنم بشم زن زلیل گفت نه خدمت به عشق.
ترجمه از سایت Bdsmفرانسه
براساس رمان خاطرات جک پوش مشکی فصل ۱۱وآخر
نوشته شده برای شهوانی
مترجم امیر۰۰۹فوق لیسانس زبان فرانسه


👍 6
👎 1
15156 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

751738
2019-03-03 07:49:55 +0330 +0330

یا اصل داستانش مزخرفه یا ترجمش خیلی کسشره

0 ❤️

751762
2019-03-03 11:01:35 +0330 +0330

فوقش لیسانس Google translator خخ

0 ❤️

751804
2019-03-03 17:24:42 +0330 +0330

مچکرم بخاطر ترجمه

0 ❤️

751969
2019-03-04 10:00:48 +0330 +0330

دمت گرم خیلی عالی بود

0 ❤️

846196
2021-12-04 16:50:57 +0330 +0330

جالب نبود 😕

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها