خواب

1396/12/17

_دیشب خواب دیدم دو تای بغل هم
از یه پرتگاه کوهستانی پریدیم و خودکشی کردیم.بغل هم!!!

پوزخندی از ته حلق میزند .حوله از دور کمرش می افتد.تف میکند داخل سینک دستشویی .

_اونوقت چرا من باید خودمو به همراه تو بکشم؟!!

پتو را کنار میزنم و داخل کشوی بغل تخت دنبال سیگار میگردم.

_رویا از منطق ما پیروی نمی کنه

حالا دارد سرش را سشوارمیکند.
برمیگردد و نگاهم میکند.

_توام با این خوابای مسخره ات

مدتی است صدای کبوتری را میشنوم.
میان صدای خیابان کناری خاموش و روشن میشود.هر چقدر زیر پنجره ها،
تراس، و حتی پشت بام را گشتم او را پیدا نکردم.

_اه چقدر بی ذوقی

بنظرت مرگ قشنگی نیست؟؟

به حرفم اهمیتی نمیدهد .سینه هایش
را با دست بالا میگیرد و خودش را در
آینه چپ و راست میکند.انگار خدا بدنش را سفارشی ساخته و همین الان تحویلش داده.

_بنظر من مرگ چیز قشنگی نیست
نمیتونه باشه .در هر حالتی

مزه ی سیگار گلویم را میزند.صدای این
کبوتر لعنتی معلوم نیست از کجا می آید
چیزی لای موهایم انگار وول میخورد.

_اصلا نباید اینو بهت میگفتم

سینه بندش را میبندد و روبروی من که تا نیمه روی تخت دراز کشیده ام می ایستد .نگاه سرزنش کننده ،متعجب و ریشخند آمیزی دارد.نور از میان پرده ها ی جاری در باد روی تنش می تابد.
حالا تنش سراسر نوسان نور است.

_وااای.منو با این خیالات مالیخولیایت
خل نکن.

سفیدی تابناکی که نور به اندام ظریفش
می بخشد او را در نظرم شبیه به پیکره
آفرودیت کرده.وسط طره های مویش انگار گدازه های آتش میجوشد.چشمان قهوه ایش میدرخشد.

_یعنی اصلا برات جالب نیست؟؟!!
توی بغل هم در حین سقوط تا لحظه
مرگ؟ها؟

لبانش را ورمیچیند .چشمانش برقی میزند و با لحن تندی میگوید:

_نه اصلا
مکثی میکند دستی روی پوست صورتش میکشد و چند بار پلک میزند

_معلوم که نه.اصلا این فکرا چیه؟
مرگ؟اه ول کن تو را به خدا.

شرتش را بالا میکشد.تق. کشش را ول میکند.فایده ندارد ته سیگار را داخل
فنجان خاموش و سرم را در بالشت فرو میکنم.چشم میبندم.صدای کبوتر را سعی میکنم از میان قیل و قال خیابان بیرون بکشم.انگار صدایش همه جا هست.هو هو هو.در دور دست ها، در ژرفنا،همه جا میچرخد.

_پاشو نخواب .من دیرم شده .باید زود برسم شرکت .آیدا رو باید برسونی مهد

آیدا. آی دا.چقدر این اسم اکنون برایم مسخره و مضحک است.لوس،بی محتوا،
باید همه ی اینها را ول کنم. آن دره ی وحشی ،آن کوهستان مهیب ،آن زن اثیری؟؟ عمق روحم، او آنجاست. بله باید اینها را دوباره زمین بگذارم
و به جنگل خفقان آور بیرون بروم.

پرده را کنار میزند .هجوم نور تن برهنه
او را در خود نیمه محو میکند.پیکره های یونان باستان.پیکره ای که در دریاچه نور در حال غرق شدن است.ملحفه را چنگ میزنم میخواهم خیز بردارم که ناگهان میگوید:
_پاشو زود حاضر شو .پاشو دیگه ساعت هشته…

نوشته: مازوخ


👍 0
👎 5
1299 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

676713
2018-03-09 07:04:07 +0330 +0330

پاشو صبح شده صبح بخیر، به دنیای واقعیت خوش اومدی.

0 ❤️

676733
2018-03-09 09:38:48 +0330 +0330

بدننوشتی ولی هدف و محتوای خاصی نداشت…

0 ❤️