خوابم یا بیدارم؟

1390/06/19

از تمامی دوستانی که صرفاً منتظر خوندن داستان تمام سکسی هستن میخوام که نخونن. این یه خاطره کاملاً احساسیه…

وقتی توی اون تاریکی مطلق، صدای جریان آب رودخونه ای که کنار چادرهامون رد میشد، وقتی مثل همیشه و عادت مهربونش بغلم کرد، وقتی خواست مثل همیشه با مهربونیش و صداقتش بوسم کنه. لباشو به طرفم آورد تا منو ببوسه. بغلش کردم. این بار دستامو دور شونه هاش حلقه کردم. وقتی که لبای شیرینشو رولبام حس کردم، تموم حسم درگیر شد. دیگه رو زمین نبودم. با فشار دادن شونه هاش، لباش از هم باز شد. اونوقت بود که لبهای تشنه من، تونستن شربتی رو که سالها بود در حسرت چشیدن جرعه ای از اون بودن رو بچشه. اونجا بود که میون اون تاریکی که حتی نمیستونستم چهره کسی رو که از ته دلم دوست داشتم رو ببینم، زمان متوقف شد. همه جا روشن شد…
9 سال قبل…
اولین باری که دیدمش یه دختر بچه دبستانی بود. اگه اشتباه نکنم 10 یا 11 ساله. با چهره ای معصوم. اون روز واسه بار اول بود که میدیدمش.
چند سال قبل…
وقتی احساس میکردم که منو مثل برادرش دوست داره، از حسی که بهش داشتم خجالت میکشیدم. هر روز بزرگ بزرگتر میشد. میتونستم تمام تغییراتشو ببینم. روز به روز زیبا تر. روز به روز جذاب تر. میتونستم تمام تغییرات دخترونشو با چشام لمس کنم. کلاً با اون دختر بچه دبستانی کلی فرق کرده بود و هر روز توجه من رو بیشتر به خودش جلب میکرد. ولی این حس که دارم با این افکارم به انسانیت خودم خیانت میکنم باعث میشد احساسی رو که روز به روز بیشتر در وجودم ریشه میدووند رو هر روز بیشتر و بیشتر سرکوبش کنم. علی الخصوص با رفتارهایی که داشت همیشه باعث میشد حسرت چیزی را که حاضر بودم جونم رو برای داشتن یک لحظش بدم رو در وجودم بیشتر شعله ور کنه. همیشه خودم رو به نوعی ازش فراری نشون میدادم. نمیدونم شایدم ازش فرار میکردم. چون احساس میکردم که اگه میخوام چیزی را که این همه برام با ارزشه کنار خودم داشته باشم، پس باید از خواسته هام بگذرم.
چند روز قبل…
وقتی قرار شد واسه تعطیلات 3 روزه همه با هم بریم به دل دشت و طبیعت و شب و چادر بزنیم و بمونیم فکر نمیکردم به لحظه ای میرسم که حتی اگه در همون لحظه حضرت عزرائیل بخواد این دم ناقابل منو بگیره با تمام وجودم بهش تقدیم کنم.
آره. اون شب نمیدونم چه قسمتی بود که میون اون همه کم جایی و تو هم بودن کسایی که مجبور بودیم تو چادر بخوابیم، کنار من دراز کشید. بازم مثل همیشه با همون عطر بدنش که همیشه منو مست و بی اختیار میکرد. باز هم همون حس سرکوب و باز هم و باز هم.
نمیتونست بخوابه. عادت داره همیشه زیاد جابجا بشه تا خوابش ببره. حالا هم جای خوابش تنگ بود و حرکاتش توی بغل من بود. گر چه همیشه عادت داشت تو بغل من باشه و از سر و کول من بالا بره. ولی اون شب اول حال من چیز دیگه ای بود. عطر تنش داشت منو روانی میکرد. گرمی تنش منو تا نقطه ذوب انسانیتم برد. بغلش کردم. دستم رو انداختم دور کمرش. با حرکت انگشتام بدنشو نوازش کردم. انگار اصلاً توی این دنیای فانی نبودم. داشتم روی ابرا راه میرفتم. هر چقدر بیشتر تنش رو لمس میکردم بیشتر تشنه لمس کردنش میشدم. دستم روی اون بدنی که کار دست خود اوستا کریم بود که با نهایت دقت و سر فرصت و آخر ظرافت تراشیده بوده میلغزید و بالاتر میرفت. گرچه فاصله نافش تا زیر سینه هاش با دستای من کمتر از یک وجب بود. ولی مثل صخره نوردی که میخواد بلندترین قله ها رو فتح کنه جون کندم و عرق ریختم تا دستم رو روی اون سینه های سفتش بذارم. سینه هایی که هر وقت در آغوشش میگرفتم سفتیشون قلبم رو خورد میکرد و پایین میریخت و بعد از جدا شدنش از بدنم، من میموندم یه قلب پاره پاره شده. حالا اون صخره زیر دستم بود. میدونستم بیداره، ولی نمیدونستم که میدونه من بیدارم یا نه. بعضی وقتها تکون میخورد که باعث میشد از زیر دستم در بره. ولی منم از این فرصت استفاده میکردم و سرم و میبردم نزدیکتر و لبام میداشتم رو گردنش یا بالای سینه هاش. بعد چند لحظه دستمو برداشتم. چرخید. لبهاش جسبید به بازوهام. نفسهاش تند شده بود. گرمی نفسش داشت پوستمو سوراخ میکرد. میدونستم که تحریک شده. هم خوشحال بودم هم نگران. بازم چرخیدم طرفش که آروم در گوشم گفت: من زنت نیستما. درست بخواب. منم که مثلاً خواب بودم با یه اوهوم گفتن دوباره خوابیدم. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که دیدم داره صدام میکنه. بلند شدم گفتم چیه؟ چی شده؟
گفت: دستشویی دارم. بیرونم تاریکه. بقیه هم که خوابن. اگه بخوام برم باید از روشون رد شم. یه نگاه به ساعت موبایلم کردم. حدود سه و نیم بود. از تعجب داشت مخم میترکید. فکر نمیکردم اینقدر طول کشیده باشه. بلند شدم دنبال چراغ قوه بگردم که پیدا نکردم. گفتم بیا با همین نور موبایل برو. منم باهات میام که نترسی
اومدم زیپ چادر رو باز کنم که بیایم بیرون دیدم خواهرم هم که جلو ورودی خوابیده بود بیدار شد گفت منم میخوام برم دستشویی. بذارید منم بیام. با هم اومدیم از چادر بیرون. تاریک تاریک بود. فقط صدای باد بود که تو درختا میپیچید و صدای شرشر رودخونه ای که با ما کمتر از 10 متر فاصله داشت. اول اون رفت. وقتی اومد من رفتم. وقتی برگشتم که خواهرم بره دیدم هنوز وایساده. خواهرم که با اون نور کم تو سیاهی گم شد، اومد طرفم و بغلم کرد. آروم تو گوشم گفت: اینقدر بهم دست زدی که مجبور شدم بیدارت کنم بهت بگم من زنت نیستم. درست بخواب. حالا تو بغلم بود سرمو بردم سمت گوش چپش و آروم پرسیدم ناراحت شدی؟! گفت: نه. خواب بودی خوب. منم با یک لبخند اومدم ببوسمش که لبامو رو لباش حس کردم. دستم دور شونه هاش بود. میخواست لباش جدا کنه که من اجاره ندادم. با دستام پشتشو فشار دادم تا شاید داغی دلم کمی خنک شه. باورم نمیشد. لبای همچون گلش از هم باز شد و پذیرای لبها و زبون من شد.
زمان حال…
وقتی که زبونش رو باز زبونم حس کردم و طعم شیرین لباش رو چشیدم دیگه آرزویی نداشتم. فقط دلم میخواست توی همین حالت زمان متوقف بشه یا حداقل من بمیرم که با شیرین ترین مرگ دنیا مرده باشم. نمیدونم چند لحظه طول کشید. ولی وقتی ازم جدا شد و چند قدمی از من فاصله گرفت منم مثل اینکه از بالای کوه در عرض کمتر از 1 ثانیه با زمین برخورد کرده باشم حاج و واج به اطرافم نگاه میکردم. تو عمرم هیچ جایی رو اینقدر تاریک ندیده بودم. چند ثانیه ای طول کشید تا تونستم اون بدن پری وارشو تو تاریکی تشخیص بدم. خواستم ازش عذر خواهی کنم. دستمو دراز کردم طرف سرش. سرش رو به طرف خودم هدایت کردم. مثل یه کبوتر زیبا که تو لونش فرود میاد تو بغلم جا شد. با همون دستم موهای لَخت خوش بوشو از روی صورتش زدم کنار. باز اون لبها جلوم بودن. اینبار بدون هیچ حرفی لبهامون به هم گره خورد و زبونمون رو هم میچرخید و من از اون شهد شیرین همچنان مینوشیدم. ابن بار با لذت فراوان دستهامو به اون سینه های سفتش رسوندم و میمالیدمشون. اونم منو بغل گرفته بود و من فکر میکردم که از پر کاه هم سبک تر شدم.
فکر نمیکنم از لحظه اولین برخورد بوسه تا زمانی که نور موبایلی که دست خواهرم بود که داشت به ما نزدیک میشد بیشتر از 3 یا 4 دقیقه طول کشیده باشه. ولی برای من آغاز یک زندگی جدید بود. مرگ و تولدی دوباره. تولدی از سر لذت و خوشبختی. تولدی از جنس عشق.
خواهرم که به ما نزدیک شد اجباراً آخرین قطره هاش شیرین لبش رو بوسیدم و ازش فاصله گرفتم. وقتی به داخل چادر برگشتیم، دیگه بهش دست نزدم. تا وقتی که اشعه خورشید چشمهامو بست فقط این آهنگ تو گوشم زمزمه میشد. با اجرای گروه کُر باد و رودخانه…

خوابم یا بیدارم، تو با منی با من
همراه و همسایه، نزدیک تر از پیرهن
باور کنم یا نه، حُرم نفسهاتو
ایثار تن سوز، نجیب دستاتو
خوابم یا بیدارم، لمس تنت خواب نیست
این روشنی از ماست، بگو از آفتاب نیست
بگو که بیدارم، بگو که رویا نیست
بگو که بعد از این، جدایی با ما نیست
اگر این فقط یه خوابه، تا ابد بذار بخوابم
بذار آفتاب شم و تو خواب، از تو چشم تو بتابم
بذار اون پرنده باشم، که تو تن زخمی اسیره
عاشق مرگ که شاید، توی دست تو بمیره
خوابم یا بیدارم، ای اومده از خواب
آغوشتو وا کن، قلب منو دریاب
برای خواب من، ای بهترین تعبیر
با من مدارا کن، ای عشق دامن گیر
من بی تو اندوه، سرد زمستونم
پرنده ای زخمی، اسیر بارونم
ای مثل من عاشق، همتای من محجوب
بمون بمون با من، ای بهترین، ای خوب


👍 0
👎 0
29535 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

297915
2011-09-10 22:10:58 +0430 +0430

Man BIdar 1

0 ❤️

297917
2011-09-11 00:58:26 +0430 +0430
NA

توصیف سادۀ یک موقعیت عاشقانه بود. منتها تصویر روشنی هم از این موقعیت و شخصیت‌هاش نداده بودی. تنها چیزی که در ذهن خواننده نقش می‌بنده، تاریکیه به علاوۀ یک چادر بزرگ، یک نهر، و البته یک دستشویی صحرایی . . . یه دستشویی که اون دورها، تو غبارها گم شد!!
به هر حال قابل خوندن بود. ممنون.

0 ❤️

297918
2011-09-11 01:21:52 +0430 +0430
NA

آه همچنان آرام و با احساس و لطیف کیــــــــــــرم تو کونت داستان نوشتی یا شعر واسه عمت بلغور کردی بچه سوسول

0 ❤️

297919
2011-09-11 03:37:57 +0430 +0430
NA

عزیزم تینجا سایت سکسیه نه سایت احساسی و عشقی
بار اخرت باشه میای اینجاها

0 ❤️

297920
2011-09-11 03:55:30 +0430 +0430
NA

ساینا جون 4 :
تبریک میگم بالاخره بعد از یک هفته داستانت از ترافیک رد شد.
داستان خوبی بود فقط یه خورده گنگ بود
مرسی

(ساینا جونم رفته سفر ولی داستانو خونده و خواست این نظر رو من از طرف اون واسه نویسنده بفرستم )

0 ❤️

297922
2011-09-11 04:28:24 +0430 +0430

واقعا از داستان لذت بردم یکی از معدود داستانهای قشنگ این سایت بود اما بقول sina007 تنها چیزی که توی داستانت بچشم میومد سیاهی شب سرماش صدای اب و چادر بود کاش یکی بیشتر شخصیتها رو معرفی کرده بودی و یکم بیشتر داستانتو ادامه داده بودی نه بخاطر سکسش بلکه بخاطر کامل کردن و زیباتر کردن داستانت چون الان یه جورایی ناقصه

0 ❤️

297923
2011-09-11 05:03:46 +0430 +0430
NA

من نفهمیدم چی شد لحن نوشتنت گیراست ولی اون دختر اصلا کی بود؟شاید من جا انداختم ونخوندم.دفعه بعدی بذار هوا روشن شه بعد بنویس تا ما هم واضح تر ببینیم.ولی در کل خوندنش خالی از لطف نبود.خسته نباشی

0 ❤️

297924
2011-09-11 12:13:49 +0430 +0430
NA

ایول دادا مارو خندوندی…واقعا لطیفو ارام کریم توکونت با این داستانت :)) :)) :)) :))

0 ❤️

297925
2011-09-11 14:30:49 +0430 +0430
NA

خدا وکیلی خواهرت کی بود خودت کی بودی اون دختره ک عاشقش بودی کی بود؟کمی تا اندکی واضح تر بنویس…
اما در کل لحظه های عاطفیش قشنگ بود

0 ❤️

297926
2011-09-11 17:06:14 +0430 +0430
NA

lما هم نفهمیدیم اخرش کردیش یا نه یا از شق درد تا صبح مردی

0 ❤️

297927
2011-09-11 17:57:23 +0430 +0430
NA

اين بيشتر شبيه شعر بود تا داستان.ولي توصيف شاعرانه و با احساسي از موقعيت موجودت كرده بودي گرچه شخصيت پردازيت ضعيف بود. اما اين خاطره مناسب اين جا نبود…

0 ❤️

297929
2011-09-12 18:53:42 +0430 +0430

اخر نفهمیدم طرف کی بود!!!

0 ❤️