خودش خواست! (۲)

1395/09/05

…قسمت قبل

ضمن سپاس از دوستانی که چه مثبت و یا منفی نظر دادند و عذرخواهی بابت دنباله‌دار کردن خاطره‌ام، تا اونجا گفتم که تو اتاق خانم باقری مثل خر گیر کرده بودم و اونم با یه حالت خاصی و البته مشکوک، بیسکوئیت تعارف کرد و دوباره رفت تو سیستم!!
انتظار همه چیز را داشتم، سرش رو بالا آورد و گفت من همه چیز را فراموش میکنم ولی به یه شرط!! گفتم چه شرطی؟؟!! گفت شرطم خیلی واضح نیست! میخام هر چی گفتم در خدمت باشی!! مثل دفعه قبل پرروئی در نیاری!! خلاصه رک بهت بگم که گوشت با من باشه که ازت چی میخام!!! در عرض چند ثانیه موضوع رو تو ذهنم حلاجی کردم و گفتم ببخشید خانم باقری، یعنی بخاطر یه اشتباه من که خودتون هم یه جورایی دخیل بودید، من باید تا همیشه غلام حلقه به گوش شما باشم!!! شرمنده، اگر بخواهید اقدام قانونی کنید، راحتترم!! تو دلم گفتم آخرش اینه که به حراست شرکت میگه و منم میگم اصلاً چرا ناشناس پیام داده و… انتظار تندی شدیدی ازش داشتم که دیدم برعکس مثل کسی که غافلگیر شده باشه، تند تند سرش رو تکون داد و گفت نه نه آقای فلانی!! منظورم اصلاً این نبود! من نمیخام شما همیشه غلام من باشید و این حرفها چیه و… خلاصه یه کم حرفش رو ماستمالی کرد و گفت منظورم اینه که اگه کاری ازتون براومد برام انجام بدید،منم گفتم باشه اینطوری در خدمتم و خوشحال میشم که کاری براتون انجام بدم… یه دو شب خبری ازش نبود ولی شب سوم پیام داد. اوائل متن فلسفی و عرفانی… بعد ارزش دوستی… بعد دوستانه و بالاخره بعد از مدتی جوک بهداشتی برام فرستاد و منم محترمانه جواب میدادم… تو محل کار هم به جز یه سلام و احوالپرسی چیزی نشون نمیداد و مثل اینکه یه نفر دیگه شب پیام میده!! بخام خیلی وارد جزئیات بشم، طولانیتر میشه و اذیت میشید، فقط یک دفعه دیدم کار به جایی رسیده که حالا من و باقری که اسمش زهرا بود، هر شب پیام میدیم و تو پیامها هم البته من از کلمات عزیز و جان و نازنین و فدات و قربونت و… استفاده میکردم و طرف هم شکلک تشکر و قدردانی میفرستاد و بالاخره بعد یه مدت چت هم به کارمون اضافه شد. اولش حرفای معمولی مثلاً میپرسید که فلان همکار چرا پاش میلنگه و یا امروز جریان فلان چی بود و… منم با همون کلمات مثلاً میگفتم که تصادف کرده عزیز و… جوابش میدادم… ولی روز جو تغییر نکرده بود. یه روز صدا کرد رفتم اتاقش و گفت اگه ناراحت نمیشی بازهم سیستم قاطی کرده و میتونی یه نگاه بندازی؟! ایندفعه با کمال میل قبول کردم و همانطوری که پشت سیستم نشسته بود رفتم پشت میز و شروع به ور رفتن با سیستم کردم که خودش گفت بیا جای من بشین اذیت نشی! و بلند شد و من نشستم و اونم بالا سرم ایستاد. خلاصه یه مقداری با سیستم ور رفتم که یه قسمت مربوط به برنامه‌های شرکت رو بهش گفتم تخصص من نیست و باید فناوری ببری! خواستم بلند شم که دیدم حواسش به کل جایی دیگه است و تکون نمیخوره!! گفتم خانم باقری، تموم شد!! گفت آهان ممنونم! بعد گفت که حالا تا بری سلف سرویس شرکت دیر میشه و بیا همینجا غذاتو بخور!! آخه تو تایم استراحت و ناهار بودیم. یه کم تعارف کردم که گفت مگه قرار نشد به حرف من باشه!! گفتم پس برم غذامو بیارم که گفت نمیخاد به اندازه دوتایی دارم! بعد سریع دو تا گل میز رو چسبوند بهم و دو صندلی هم روبرو گذاشت و رفت سر وقت غذا!! راستش اصلاً دوست نداشتم بمونم آخه همکارا میفهمیدند حسابی سوژه میشد و بعد هم پیش همکارای خودم بساط شوخی و خنده و… کلی براه بود ولی دیگه گیر کرده بودم! دیدم گفت که من بیشتر مواقع غذای سرد میارم تا مجبور نشم دردسر گرم کردن و… بکشم! الآن هم سالاد الویه آوردم، میخوری؟؟!! برای رها شدن از این وضعیت گفتم عالیه خیلی دوست دارم!! با یه لبخند سفره یه بار مصرف گذاشت و با دقت و حوصله سفره رو چید!! موقع خوردن گفت ساکتی؟! گفتم چی بگم؟ گفت تعریف کن!! گفتم از کجا و چی؟؟!! گفت تو واتساپ که خوب زبونت کار میکنه حالا از کار افتاد!! خجالت کشیدم ولی ادامه میداد و چرت و پرت میگفت!! منم با جواب دادن به سوالاتش دیگه وارد حرف زدن شدم و یخ رابطه حضوری یه جورایی داشت شکسته میشد! همیشه خانم باقری بیرون از اتاق چادر سر داشت ولی حالا بدون چادر نشسته بود و یه مانتوی کوتاه و تنگ تنش بود که سینه‌هاش حسابی معلوم بود و بزرگ هم بودن!! هیکل میزونی داشت و صورتش خوشکل و ناز بود!! حرف به خانواده کشیده شد و ازش پرسیدم شوهر و بچه‌هاش با شاغل بودنش مشکلی ندارن که یه دفعه ساکت شد و هیچ نگفت!! شروع به عذرخواهی کردم که اگه سوالم بد بود ببخشید و… با اشاره دست گفت چیزی نگم! یه چند لحظه طولانی سکوت برقرار شد که خودش شروع به صحبت کرد و گفت من الآن 30 سال دارم و تو 25 سالگی یعنی پنج سال پیش، یه ازدواج ناموفق داشتم. توضیح داد که سه سال بعد از ازدواج، شوهرم موقع حاملگی من رفت خارج و دیگه برنگشت، الآن یک سال و نیم هست که طلاق غیابی گرفتم! خیلی خیلی دوست داشتم از سرنوشت بچه بپرسم که خودش جوابم رو داد و گفت بخاطر فشار روانی که داشتم، بچه رو سقط کردم و تا مدتها اوضاعم خوب نبود که بالاخره با سفارش یکی از اقوام اومدم اینجا مشغول کار شدم. دیگه حرفی نزد و منم با گفتن کوس شعر جو رو عوض کردم!! تو دو سه ماه بعد اتفاق خاصی نیفتاد و رابطه همون موبایلی ادامه داشت و البته یه سه بار هم به بهونه‌ای با هم ناهار تو شرکت و اتاقش خوردیم. دیگه پیش خودم مطمئن شده بودم که رابطه با من براش یه جور تسکین روحی هست و اصلاً و ابداً نباید منتظر اتفاق خاصی مثل قرار بیرون رفتن یا کافه و… و بخصوص سکس داشته باشم. ولی اشتباه میکردم و بعد از گذشت سه ماه از رابطه، یه روز گفت بیا اتاقم، رفتم و توضیح داد که میخام ده روز مرخصی بگیرم و نیستم!! یه جورایی بهش وابسته و حس پیدا کرده بودم و با شنیدن این خبر حس دلتنگی بهم دست داد و یه دفعه از دهنم پرید که وای… چقدر زیاد!!! مگه جایی قراره برید؟! پس چرا هیچ حرفی تو پیامها نزده بودی؟!؟! با لبخندی گفت که چیه؟!؟! نکنه قراره از تو اجازه بگیرم؟!؟! یا تحت فرمان تو باشم؟!؟! یادت نره که تو قراره گوش به حرف من باشی!! گفتم باشه پس من برم و امیدوارم خوش بگذره! گفت بازهم که عجله کردی و عنق شدی آقا رضا!!! اولین بار بود تو محل کار اسمم رو گفت! گفتن اسمم از زبونش مثل شکسته شدن یه طلسم بود!! زل زدم بهش و منتظر باقی ماجرا شدم. ادامه داد که حالا میخام برای اولین بار به قولی که دادی عمل کنی و به حرفم باشی! قبوله؟! گفتم اولاً که قبلاً با کار روی سیستم و قبول دعوت ناهار شما به قولم عمل کردم و دوماً بازهم بفرمایید. خندید و گفت اوه اوه اوه!!! منت میذاره که ناهار منو خورده!! در ضمن آقا پسر بی ادب چقدر لفظ قلم شده!! و بلند خندید!! گفت که ازت میخام تو هم این چند روز رو مرخصی بگیری!!! با تعجب گفتم که چی بشه؟!؟! آخه من دارم مرخصیهامو واسه یه فرصت خوب جمع میکنم! با یه نگاه پرسشی خواست ادامه بدم که گفتم راستش من میخام یه سفر به دبی یا ترکیه یا ارمنستان برم!! حالا هر جا جور شد و برای همین مدت زیادی مرخصی نگرفتم تا موقع همون سفر بشه!! با ترشرویی گفت پس نمیخای به قولت عمل کنی و نمیخای بدونی چرا ازت میخام همزمان با من مرخصی بگیری؟!؟! مثل از خواب بیدار شده ها گفتم چرا چرا، خیلی خیلی دوست دارم بدونم!! حتماً باید بهم بگی وگرنه اصلاً خیالم راحت نیست!! گفت آقا رضا بذار رک بهت بگم، من توی خانواده اسم و رسمداری هستم و پدر و مادر و خواهر و برادرهام خیلی بهم احترام میذارن و کاری بهم ندارن، الآن مدت یک ماهی هست که برنامه‌ریزی برای این سفر میکنم و به خانواده گفتم میخام با فلان دوستم که رفت و آمد خانوادگی داریم و خیلی هم اعتماد دو طرفه وجود داره، برم مسافرت. این دوستم که اسمش زیبا هست هم همه‌ی ماجرا رو میدونه و حالا نقش تو چیه… یه کم منو برانداز کرد تا ببینه حدس زدم!!! ولی به خدا قسم من هیچ جور حدسی نمیتونستم بزنم!! آخه دو تا خانم به قول خودش با این تیپ خانواده، چه ربطی به من دارند؟!؟! تو فکر بودم که گفت نمیخای خودت بگی نقشت این وسط چیه؟؟ گفتم نه به خدا!! من باید چیکار کنم؟ بازهم یه خنده کرد و گفت خنگی یا خودتو به خنگی میزنی؟!؟! و وقتی سکوت و ابهام منو دید ادامه داد که آقای محترم! قراره شما هم توی این سفر با ما باشید!!! به تمام مقدسات عالم قسم میخورم که اگر میگفت تو این مدت باید از خونه نگهبانی بدی یا چه میدونم هر چیز دیگری، باور میکردم به جز این یکی!!! کاملاً متوجه تعجب شدید شدید من شد و گفت، اوهوی… حالا نمیخاد گارد بگیری و فکر خاصی کنی!!! فقط قراره نقش راننده و تدارکات باشی هان!!! فقط زود بگو که هستی یا نه؟؟ آخه باید مقدمات کار رو انجام بدم… گفتم میشه تا شب جواب بدم که گفت نه، الآن ساعت نه صبح هست و فرصت داری تا ساعت یازده یعنی دو ساعت دیگه بهم یه جواب سر راست بدی!! آخه من کلی کار دارم و باید درخواست مرخصی هم برای دوتاییمون بدم!! گفتم باشه و در حال بیرون رفتن بودم که گفت، در ضمن به خاطر خودت بهتره جوابت مثبت باشه!!! زدم بیرون و اولین کار تماس با خانواده بود. راستش به جز توجیه کردن خانواده خودم که چرا یه دفعه تصمیم گرفتم، هیچ مشکلی نداشتم، به مادرم گفتم که شرکت میخاد یه فرصت مسافرت به بعضی کارکنان بده که منم میخام استفاده کنم و… بالاخره مادرم رو توجیه کردم و اون خودش به پدر و بقیه توضیح میداد و … با اینکه نظرم مثبت بود ولی نخاستم زودتر از موعد مقرر به سراغش برم که متوجه اشتیاق من نشه!! یه حس خیلی خاص به ماجرا داشتم، خانم باقری بداخلاق مه تو شهر خودمون یه قرار حتی توی کافی شاپ نذاشته بود، چرا اینطور شده و زده به سرش و خیلی جریان مرموز هست و… بالاخره ساعت یازده رفتم سراغش و گفتم به قول خودت قول دادم و مجبورم!! من در خدمتم!! بدون هیچ احساسی گفت خوبه خوبه! پس بیا نامه مرخصی خودت رو به کارگزینی ببر!! کل ماجرا براش مثل اینکه رفتن به فروشگاه شرکت و خرید مثلاً یه بستنی بود!!! خیلی دوست داشتم بیشتر توضیح بده ولی از نوع حالتش فهمیدم که باید دنبال کار خودم برم و دیگه نمونم!! برگه مرخصی از پس فردا شروع و ده روز بود!.. دوستان عزیز شهوانی، شرمنده از طولانی شدن مطلب. با عرض معذرت، بذارید تا باقی خاطراتم رو از این ماجرا، تو قسمت بعدی بنویسم و البته قسمت سوم، قسمت پایانی هم هست. در ضمن بنده بخاطر اینکه روند قضایا دستتون بیاد مجبور شدم با جزئیات بنویسم و مطمئن باشید که حتی یه واو هم از خودم و به دروغ وارد ماجرا نکردم. هر چند ممکنه برای خیلیها این آشنایی و رابطه و… قابل فهم و درک نباشه ولی بازهم میگم که اگر باور نکردید به حساب یه داستان بذارید. ممنونم و موفق باشید.

ادامه…

نوشته: رضا


👍 8
👎 2
13965 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

565808
2016-11-25 21:17:33 +0330 +0330

خوب مینویسی
ادامه بده

0 ❤️

565836
2016-11-25 22:21:05 +0330 +0330
NA

خوب بود.زودتر بنویس.باز سعی نکنی بخاطر نشون ندادن اشتیاقت. منظورم ساعت یازده رفتنت پیش خانم باقری.بزلری دو ماه بعد بنویسی.تا یادمون نرفته قسمت قبلو.زودتر بنویس.ممنون

0 ❤️

565845
2016-11-25 22:43:57 +0330 +0330

حاجی نههه
فک میکنم راست میگی
فقط مث این قسمت دیر ننویسی

0 ❤️

565940
2016-11-26 11:57:54 +0330 +0330

من به عنوان يه کاربر که داستان يا خاطره شمارو خوندم اصلا واسم مهم نيست که دروغه يا واقعيت
يه نکته تکليف خودتو با متن مشخص کن يا داستانه يا خاطره
سعى کن يکم ريتمه منظم ترى داشته باشه نوشته هات
البته به نظر من

0 ❤️

565999
2016-11-26 22:33:08 +0330 +0330

زود زود داستان بذار
ایندفعه روخیلی دور گذاشتی مجبور شدم چندخطی از قبلی رو بخونم تا یادم بیاد .مرسی

0 ❤️