خون بس (1)

1391/08/03

با عرض پوزش از دوستان عزیز ، بخاطر نزدیکی مخاطب به حال و هوای داستان ، محاوره های داستان رو با لهجه ی کردی کرمانشاهی نوشتم …


-شاهو ؟؟؟ شاهو ؟؟؟ میدانم پشت او تخته سنگ قایم شدی … بیا بیرون … مگه نمیدانی پام درد میکنه نمیتانم بیام بالا … بیا بیرون دیه …

“شاهو” از پشت تخته سنگ سرک کشید ، چشمش به " گلاره " افتاد که با پای پانسمان شده زیر درخت بلوط قدیمی ایستاده بود و سرش رو خم کرده بود به سمت شونه اش و با معصومیت خاصی به تخته سنگ چشم دوخته بود … موهای طلائی رنگش مثل اینکه از زر ناب درست شده باشه تحت تاثیر پرتوهای خورشید میدرخشید و پولک های لباس بلند محلیش اونو شبیه ماهی طلائی رنگ کوچیکی کرده بود که معصومانه در تنگ بلورین خودش راهی به دریا میجست … طاقت نیاورد از روزی که مچ پای “گلاره” در رفته بود ندیده بودش … از پشت تخته سنگ در اومد …
-چیزه ؟؟؟ چه خبرته ؟؟ چرا هوار میکشی ؟؟؟
جستی زد و از بلندی پرید جلوی " گلاره " … گلاره در حالیکه با دستش جلوی دهنشو میپوشوند گفت :
-سر و صدای من بدتره یا گرد و خاک تو ؟؟؟
و در حالیکه دستشو به سمت صورت “شاهو” میبرد گفت :
-دلت چقدر برام تنگ شده بود ؟؟؟؟
شاهو بادی به غبغب انداخت و گفت :
-هیچی …
-دروغ نگو … تو بدون من جانت در میره …
-اصلا هم ایجوری نیس … بیخودی دل خودته خوش نکن …
قیافه ی " گلاره " در هم شد … دستشو گذاشت کنار صورت " شاهو " … در حالیکه به آرومی دستشو به صورت شاهو میکشید گفت :
-بگو به " شاهزاده محمد"* دلت برام تنگ نشده بود …
“شاهو” زل زد توی چشمهای " گلاره " … با جدیت خاصی گفت :
-به شاهزاده محمد قسم داشتم می مردم برات … خدا میدانه نفسم برات میرفت …
و بعد “گلاره” رو محکم در آغوش گرفت … در حالیکه اونو محکم به سینه اش میفشرد گفت :
-عزیز دلم پات خوب شده ؟؟؟
-نه … هنوز درد موکونه اما دردش خیلی کمتر از درد دلمه … بخدا داشتم شیت* میشدم برات …
حس خوبی داشت … هر موقع توی بغل " شاهو" بود احساس امنیت میکرد … دستاشو محکم به پشت “شاهو” فشار داد … دلش میخواست اینقدر محکم بغلش کنه تا هردوشون یکی بشن … چند لحظه تامل کرد و سرشو از روی سینه ی “شاهو” کنار کشید . زل زد به صورتش … در نظر گلاره شاهو همون شاهزاده ی رویاهاش بود . تنها چیزی که اجازه نداده بود گلاره و شاهو به هم برسن ، مجرد بودن خواهر بزرگتر گلاره بود و حالا که “کژال” ازدواج کرده بود ، دیگه مانعی سر راهشون نبود . نگاهی به صورت مردونه ی "شاهو " انداخت … چشماش برقی زد وبا هیجان خاصی گفت: :
-به خاله " فانوس " گفتی ؟؟؟؟
-آری … گفتم … ولی او هنوز به بابام نگفته … شاید امشب بهش بگه …
-اگه بگه کی میاین خواستگاری ؟؟؟
-توکه میدانی من از خدامه همین امشب بشه … ولی باید بابام وقتشه تعئین بکنه …
-"شاهو " تورو خدا نذار طول بکشه … دلم طاقت نمیاره … نمیدانم چه مرگمه … دلم چند روزیه عجیب شور میزنه …
-نگران نباش جان شیرینم … طوری نمیشه … دیگه چیزی نمانده به هم برسیم …
و بعد در حالیکه موهای "گلاره " رو نوازش میکرد لبشو گذاشت روی لبهای نرم گلاره … حس خوبی داشتن … حسی شیرین و عاشقانه لحظه به لحظه به هم نزدیکترشون میکرد … هرچند که این نزدیکی تابحال از حد بوسه ای محبت آمیز و لبی عاشقانه تجاوز نکرده بود … هنوز از لبهای هم سیر نشده بودن که صدای "روژین " اونها رو به خودشون آورد :
-گلاره …!!! گلاره …!!! یکی داره میاد …!!!
گلاره و شاهو سریع از هم جدا شدن … گلاره سرشو به سمت صدا چرخوند و گفت :
-باید برم … مثل اینکه یکی داره میاد …
-باشه گلم برو …
گلاره لنگ لنگان به سمت روژین رفت که دورتر مراقب اوضاع بود … در حین رفتن سرشو چرخوند وگفت :
-“شاهو” زود بیاین … نکنه بندازی پشت گوش !!!
-نه شیرینم … برو خیالت راحت …
فاصله ی باغ مشهدی عبداله تا خونه ی " گلاره " خیلی زیاد نبود … توی راه حرفهای کوتاهی رو که بین خودش و شاهو رد و بدل شده بود با آب و تاب برای روژین تعریف کرد …
“گلاره” کوچکترین دختر " رشید " بود … مردی که پدرش بزرگ ده بود وبه واسطه ی این نسبت نه تنها مردم ده بلکه مردم آبادی های اطراف هم احترام ویژه ای براش قائل بودن … 6 تا خواهر بزرگتر از خودش داشت که همه ازدواج کرده بودن و تنها برادرش “کیخسرو” یار و همراه همیشگی پدرش بود … جمع خانوادگی گرم و پر محبتی داشتن و خدا هم از نظر مال و مکنت بهشون کم نداده بود … مادرش هم زن خونه بود و هم مدیری توانا برای اداره ی امور زندگیشون … زنی که مثل کوه پشت رشید ایستاده بود و سقفی از محبت رو روی سر خانواده اش بر پا کرده بود …!!!
عشق گلاره و شاهو ، معمولی نبود … از بچگی به هم علاقه داشتن … بخاطر هم قید خیلی چیزا رو زدن … حتی شاهو علیرغم اینکه درس خون وبا هوش بود قید درس و دانشگاه رو زد چون تحمل دوری از گلاره رو نداشت … شاهو و گلاره پسرخاله و دختر خاله بودن … همبازی های قدیم و عشاق بی تاب امروز …
آفتاب بهاری وسط آسمون وایساده بود و با نزدیک شدن به ظهر هوا رفته رفته گرم تر میشد … گلاره مثل بچه آهوئی بازیگوش با شیطنت و حرارتی زیاد ، بی توجه به اطراف با روژین صحبت میکرد که صدای روژین درحالیکه با دست خونه ی رشید رو نشون میداد ، حرفشو قطع کرد :
-گلاره …در خانه تان چه خبره ؟؟ چرا اینقدر شلوغه … ؟
نگاه گلاره به جمعیتی افتاد که جلوی در خونه اشون ازدحام کرده بودن و داد و فریاد میکردن … دلش ریخت ، به سرعت به سمت خونه دوید که زن همسایه جلوشو گرفت و اونو کشید توی خونه ی خودش …
-بیا اینجا دختر !!! مگه از جانت سیر شدی ؟؟؟؟
رنگ وروی گلاره از شدت نگرانی سفید شده بود … با ترس پرسید :
-چه شده خاله ؟؟؟ اتفاقی افتاده ؟؟؟ مادرم طوری شده ؟؟؟؟
در حالیکه از لای در سرک میکشید و میخواست خونشونو ببینه پرسید :
-اینا کی هستن که با تفنگ و چوب دم در خانه وایسادن ؟؟؟؟
زن همسایه نگاهی به صورت گلاره انداخت … غمی آمیخته با نگرانی توی صورتش بود …
-“منصور” پسر کوچیکه ی "شهباز " مرده …
ضربان قلب گلاره تند تر شد ، با ترس گفت :
-خب به ما چه ؟؟؟ چرا آمدن در خانه ی ما ؟؟؟؟
خاله زهرا سرشو پائین انداخت … شاید تحمل دیدن واکنش گلاره رو نداشت …
-میگن "کیخسرو " …
مکث کرد … ادامه ی حرفشو خورد … گلاره دستشو گرفت …
-خاله مردم از نگرانی … "کیخسرو " چه ؟؟؟
گفتنش برای خاله زهرا خیلی سخت بود … تمام توانشو جمع کرد توی زبونش :
-میگن کیخسرو اونو کشته …
هضم گفته ی خاله زهرا برای گلاره خیلی سخت بود …با ناباوری پرسید :
-شوخی میکنی خاله !! مگه نه ؟؟؟ کیخسرو آزارش به مورچه هم نمیرسه …چطور میتانه آدم بکشه ؟؟؟؟
خاله با درموندگی سری تکون داد و گفت :
-میگن امروز سر زمین بخاطر آب با منصور دعواش شده … هولش داده ، سرش خورده به سنگ و تمام کرده …
گلاره احساس ضعف میکرد … دنیا جلوی چشمش تیره و تار بود … تکیه داد به دیوار دالون خونه ی خاله زهرا … روژین زیر بغلشو گرفت …
-خوبی گلاره ؟؟؟
گلاره نگاهی آمیخته با ترس و ناباوری به روژین انداخت …
-خاله چه میگه روژین ؟؟؟؟ میگه کیخسرو آدم کشته …
قطره های اشک از گوشه ی چشمش پائین غلطید … با هق هق گفت :
-کیخسرو دست پرورده ی بابا رشیده … آزارش به مورچه هم نمی رسه … مگه میشه آدم بکشه ؟؟؟؟
صدای ناله و هق هقش لحظه به لحظه بلند تر میشد … پاهاش سست شد ، پای دیوار نشست … خاله زهرا دوید به سمت خونه تا براش آب بیاره … روژین هم تاب نیاورد … اشکش ریخت … کنار گلاره نشست و بغلش کرد …
-آرام باش گلاره … عزیزم آرام باش …
-چجوری آرام باشم ؟؟؟ نمیتانم … کاشکی یکی بیاد بگه اینائی که میبینم خوابه … یکی بیاد بگه اینا دروغه …
هق هق اجازه نداد بیش از این حرفی بزنه …
چند متر اونطرف تر از خونه ی خاله زهرا ، جلوی در خونه ی رشید قیامتی به پا بود … چند تا ماشین جیپ و سی چهل نفر مرد مسلح جلوی در خونه ایستاده بودن … مادر گلاره در حالیکه جلوی در ایستاده بود و دستاشو به دو طرف در تکیه داده بود برای هر بیننده ای کوه رو تداعی میکرد … یکی که از همه هیکلی تر بود رفت جلو و داد کشید :
-از جلوی در برو کنار … برو کنار نذار به زور برم تو …
مادر گلاره مصمم تر شد … صداشو انداخت ته گلو و مثل شیر غرید …
-فکر کردی مردانگی به هیکل گنده کردن و سبیل گذاشتنه ؟؟؟؟ خجالت نمیکشی که میخوای زور بازوتو به زن نشان بدی ؟؟؟؟ چرا مردانگیتو نشان نمیدی ؟؟؟؟ خجالت نکش !!! بیا بزن تو گوشم …
در حالیکه صداشو بلند تر میکرد گفت :
-ایها الناس … پسر من آدم کشته و توی خانه ام پناه گرفته !!! دین و قانون هر دو میگن مجازات قاتل قصاصه … من هم منکرش نیستم ، اما پسرمو نمیدم دست شما که بکشیدش … میدمش دست قانون … اگه میخواین بریزین توی خانه ام و به زور ببریدش حرفی نیست ، ولی اول باید از روی نعش من رد بشین … حالا هرکس که فکر میکنه زورش خیلی زیاده و خیلی مرده بیاد جلو … دستشو به سمت دسته ی تبر برد و اونو محکم توی دستش فشرد …
مرد که مستاصل شده بود با عصبانیت به سمت ماشین رفت ، پاشو گذاشت روی سپر ماشین و بالای کاپوت ایستاد تفنگشو توی دستش گرفت و با صدای بلند گفت :
-چهل سال بود که ده ما با ده شما در صلح بود … نه خونی ریختیم و نه خونی ریختید … کاری به هم نداشتیم و با مدارا کنار هم زندگی میکردیم … اما امروز "کیخسرو " نوه ی کدخدای شما ، پسر “شهباز” رو بی گناه به خون غلطاند … ما آمدیم که بگیم از این لحظه صلح تمامه ، حالا که نامردی و آدم کشی دوباره به قاموس شما برگشته ، ما هم خونو با خون میشوریم …
سرشو به سمت مادر گلاره چرخوند و گفت :
-در مرام و قاموس کرد نیست که روی زن دست بلند کنه ، اما بدان نمیتانی پسرتو خیلی اون تو نگه داری … ما میریم ، ولی فقط تا فردا ظهر به شما وقت میدیم تا کیخسرو را به ما تحویل بدید … اگه ای اتفاق نیفته ، مسئولیت جوی خونی که وسط دوتا ده راه میافته با شماست …
هنوز حرفهای مرد تموم نشده بود که صدای فریاد رشید توجه همه رو جلب کرد …
-آهای بی غیرت … میدان خالی دیدی رجز میخوانی ؟؟؟؟
رشید نفس نفس زنان بهمراه بیست سی نفر مرد مسلح خودشو به در خونه رسوند … نفس توی سینه ی اهالی ده حبس شده بود … هر لحظه ممکن بود جنگی تمام عیار به راه بیفته ، جنگی که اگه راه میافتاد ، جون خیلیا رو میگرفت …
ظاهر رشید و همراهانش نشون میداد که از سر زمین خودشونو رسوندن … با صدای بلند گفت :
-تف به غیرت مردی که میخواد زورشو به رخ زن بکشه !!! اگه مردی دست به قبضه اسلحه ببر تا ببینی چه اتفاقی می افته !!!
با قدم های محکم جلو رفت و سینه به سینه مرد ایستاد :
-اگه مردی بزن …!!! فکر میکنی بعد از شلیک اولین تیر ، زنده از اینجا بیرون میری ؟؟؟؟ میخوای بدم خودتو و رفیقاته همینجا زنده زنده چال کنن ؟؟؟ هیکلت گنده شده “ایاز” … اما عقلت هنوز کوچیکه … اگر پسر من آدم کشته باشه نیازی به داد و فریاد و رجز خوانی تو نیست ، خودم با همین “برنو” مغزشو میپاشم روی دیوار …
با گفتن این جمله گلنگدن تفنگ رو محکم کشید … و سرشو چرخوند تا به سمت خونه بره که صدای کدخدا اونو به خودش آورد :
-صبر کن رشید … ناپختگی نکن …
صدای پدر رشید اونو سر جاش میخکوب کرد …
کدخدا با عصبانیت به وسط جمعیت خودی رفت و داد کشید :
-باز هم میخواید آدم بکشید ؟؟؟؟ یه جوان کشته شده کافی نیست ؟؟؟ کدام احمقی گفته اسلحه دست بگیرید و بیاید اینجا …
در حالیکه با دست به مرد قوی هیکل اشاره میکرد گفت :
-ایاز و همراهاش اگه با تفنگ آمدن حق دارن … جوانشان مرده !!! داغ به دلشان مانده !!! جگرشان خون شده !!! … ما چه ؟؟؟؟
در حالیکه به سر تا پای رشید با تاسف و به دید حقارت نگاه میکرد ادامه داد :
-بجای اینکه جلوشان سر پائین بندازیم و سکوت کنیم ، تفنگ دست گرفتیم و میخوایم زنده زنده چالشان کنیم !!!
روبروی رشید ایستاد و داد کشید :
-من اینجوری ادبت کردم ؟؟؟؟ من بهت گفتم قلدر باشی ؟؟؟؟ میخوای آخر عمری آبروی پدرتو ببری ؟؟؟؟؟
و چنان کشیده ای به صورت رشید زد که تعادل خودشو از دست داد و نزدیک بود زمین بخوره …رشید سر جاش ایستاد و چشم به زمین دوخت … کدخدا رو به جمعیت خودی کرد و داد زد :

  • همین الان تفنگاتانو بذارید زمین …
    هیچکس جرات نداشت با کدخدا مخالفت کنه … هرچند پیر شده بود اما همه ازش حساب میبردن …
    اسلحه ها یکی پس از دیگری به خاک افتادن … کدخدا رفت و جلوی “ایاز” ایستاد … زل زد توی چشماش :
    -تو دهتان از تو بزرگتر نبود که بیاد اینجا ؟؟؟؟ مگه تو کدخدای او ده هستی ؟؟؟؟ میدانی داری چه کار خطر ناکی انجام میدی ؟؟؟ چهل سال خون دل نخوردیم که تو و " کیخسرو " با حماقت به بادش بدین … همین الان افرادتو جمع کن و از اینجا ببر … من خودم یه راه حلی برای این مصیبت پیدا میکنم …
    -ولی کدخدا …
    کدخدا داد زد :
    -ولی بی ولی … شب میام پیش “شهباز” و با بزرگترا یه تصمیمی میگیریم … برید خودتانه آماده بکنید برای خاکسپاری جوانتان … الان وقت ای کارا نیس …
    سکوت سنگینی حکمفرما شد … حضور کدخدا وزن خودشو نشون داد … همه سوار ماشین شدن ، گلاره از لای در به ماشین هائی که یکی یکی دور میشدن و گرد و خاک به پا میکردن نگاه میکرد … دلش کمی آروم شد و با وجود اونهمه نگرانی ، سعی کرد به فردا امیدوار باشه …

ادامه دارد …


توضیحات :

شاهزاده محمد = امامزاده ای بین استان ایلام و لرستان
شیت = دیوانه - مجنون
برنو = نوعی تفنگ قدیمی که استفاده از آن در مناطق کرد و لر نشین بیشتر است

ادامه…

نوشته: دکتر کامران


👍 1
👎 0
48598 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

339922
2012-10-24 21:50:50 +0330 +0330

جالب و زیبا بود…لذت بردم و منتظر ادامه اش هستم.
دست گلت درد نکنه و امیدوارم موفق باشی.

0 ❤️

339923
2012-10-24 22:21:50 +0330 +0330
NA

ای جان . خیلی دوست داشتم این داستانو. خیلی ساده بیان شده بود. از اون داستانایی هستش که من چند بار می خونم.

مرسی دوست عزیز. قسمت بعدی سریعتر اپ کنید لطفا.

0 ❤️

339924
2012-10-24 23:04:27 +0330 +0330
NA

تصنیفات خوب بود اما توصیفات گاها به هرز می رفت. چه خوب بود که لهجه کوردی رو تمام و کمال منعکس می کردی؛ مثلا بجای«تفنگاتونو»باید می گفتی«تفنگاتانه»و یا«افرادتو…»رو می بایست می گفتی«آدمهاته…». هیچ لزومی نداره که اسامی شخصیت ها رو در بین علامات عنوان بکنی و خاص جلوه بدی؛ دست کم وقتی برای بار اول که اسمی رو میاری اینکار رو بکن و در ادامه از انجامش صرفنظر کن چون از لحاظ املایی صورت خوشی نداره و هم از نقطه نظر روانی میشه گفت توجه مخاطب رو به خودش جلب می کنه که این نوع جلب توجه بی مورده و به قول معروف رو اعصابه. بهتر اینه که الفاظ و واژه های گنگ و بومی رو دقیقا بعد از خود واژه و در پرانتز شفاف سازی بکنی. گذاشتن ستاره و شرح در پاورقی علاوه بر اینکه برای خودت سخت تره، خواننده رو هم اذیت می کنه. اگه با اون شیوه شرح بدی، مخاطب می تونه در دم و در ضمن خوندن به معنی اون واژه گنگ واقف بشه. جا داشت که بیوگرافی روژین رو هم بیان می کردی تا هویت روژین برای خواننده بعد از خوندن پایان پارت اول داستانت هنوز ناشناخته نمونه!

یقینا قسمت اعظم داستانت که همانا شرح ماوقع از ژانرهای سکسی اون هست هنوز مونده و این قسمت رو میشه گفت تازه پیش درآمد قصه بوده. در ادامه لازم نیست بترسی؛ از لهجه بومی غلیظ تری استفاده کن ولی نه در اون حد که توی هر سطر چندتا پرانتز برای شرح کلمات باز کنی. من خیلی وقته که داستان نخوندم؛ داستان تو رو الله بختکی باز کردم اما چون سبک و سیاق داستانت نو و تازه بود(حداقل برای من)، منو مجاب کرد که نظر بدم و ازت تشکر کنم چون به نوعی این میل و رغبت رو در من ایجاد کردی که داستانی رو بخونم.

موفق باشی

0 ❤️

339925
2012-10-24 23:13:52 +0330 +0330
NA

دکتر جان واقعن در این زمانه ی وانفسا خوندن یک داستان بدون ایراد مثل این داستان باعث امیدواریه. ولی زود به زود ما رو به فیض برسونید.
باقی بقایت…

0 ❤️

339928
2012-10-25 05:00:58 +0330 +0330
NA

باريكلا
قشنگ بود

0 ❤️

339929
2012-10-25 08:59:01 +0330 +0330
NA

Be nazaram bi naqs bud,movafaq bashid

0 ❤️

339930
2012-10-25 09:54:20 +0330 +0330
NA

یعنی باور کنید به سختی یه داستان خوب اینجا نوشته میشه و باید از تو تشکر کنم همش فکر مره رو سکس و شهوت ولی گه گداری اینجور داستانا خوبه دمت گرم حال دادی بازم ادامه رو زودتر بذار

0 ❤️

339931
2012-10-25 10:18:34 +0330 +0330

داستان عالی … نگارش عالی … اما یکم قدیمی بود موضوعش
در کل قشنگه …

0 ❤️

339932
2012-10-25 12:21:27 +0330 +0330
NA

فکر کنم خنگ شدم
یا قدرت درک ندارم چون به نظر من که سکسی نبود ببخشید

0 ❤️

339933
2012-10-25 12:26:40 +0330 +0330

اصلا هم خوب نبود

0 ❤️

339934
2012-10-25 14:01:50 +0330 +0330
NA

آقای دکتر خان!
تا حالا به ذهنت خطور کرده شهوانی از کلمه شهوت گرفته شده ویه سایت کاملا" سکسیه وهیچ ربطی به داستانت نداره؟؟؟
داستانت قشنگه ولی جاش اینجا نبود تفنگ و فشنگ وبگیر وببند چه ربطی به کوس و کون وخایه داره…!

0 ❤️

339935
2012-10-25 15:39:16 +0330 +0330
NA

سلام داستانت عالى بود كوش نكن كه اينجا سايت جى هست داستانت رو بنويس ولى يه سؤال كردى ها به غير از اسم كزال و رو زين يا روزان اسم دختر ندارن؟

0 ❤️

339936
2012-10-25 16:32:36 +0330 +0330
NA

از داستانایی که میان زیرش چت را میندازن بهتر بود…

0 ❤️

339937
2012-10-25 18:40:24 +0330 +0330

بسیار عالی بود , واقعا لذت بردم , جای خوشحالی داره توی این سایت همچین نویسنده های با ذوق و قریحه ای وجود داره و البته مرتب هم استعدادهای جدیدی شکوفا میشن , کسانی مثل دوست خوبم هیوا که واقعا باید بهش تبریک گفت , به شخصه از اینکه داستانهای سایت داره از محوریت صرفا سکسی بودن خارج میشه خیلی خوشحالم و اینرو باید مدیون همین دوستان مثل کفتار پیر , دکتر کامران , هیوای عزیز و دیگر نویسندگان محترم باشیم

0 ❤️

339938
2012-10-25 22:56:47 +0330 +0330
NA

MC Dr…

0 ❤️

339939
2012-10-26 02:57:50 +0330 +0330
NA

سلام
دستت درد نکنه.عالی بود .در ضمن شهوانی یه سایت کاملا آزاده نه کاملا سکسی .کسانی که میخوان چیزشون با خوندن داستان بلند شه برن همون "سکس با خاله "و"گذاشتن کون عمو"و بقیه مزخرفات دیگه رو بخونن!

0 ❤️

339940
2012-10-26 08:25:52 +0330 +0330

سلام

قابل توجه عزیزانی که چشم ندارن ببینن چندتا رفیق فابریک تو سایت هست

آقای کورش نه به شما و نه به هیچکس دیگه مربوط نیست که چت را بندازیم زیر داستانها و یا هرجای دیگه

لطفا دخالت نکن و بشین سر جات و راجع به داستان نظر بده و نه چیز دیگه

0 ❤️

339941
2012-10-26 10:09:23 +0330 +0330

مرسی دکی
ولی من هر کاری میکنم با کردا نمیتونم بسازم! (به مهندس و هیوا نگین ها!!!)

0 ❤️

339942
2012-10-26 11:00:09 +0330 +0330

دكتر جون عالي بود؛ دمت گرم
صحنه سازي و جذابت داستان عالي بود
منتظر ادامه داستانت هستم داش
(كُره دكتر شيتتم، تركاندي! :-D )

بلواس جون؛ مرض!
كردا چيكارت كردن كه ازشون ميترسي، هان؟
بگو شيطون ;) =))

0 ❤️

339943
2012-10-26 15:33:05 +0330 +0330
NA

مرسي دكتر جان. من داستاني كه راوي يا همون داناي كل داره رو خيلي دوست دارم.احساس ميكردم يكي داره يه قصه ي خيلي خوبو تعريف ميكنه.خيلي ملموس بود داستانت. از الان دلم برا گلاره ميسوزه كه احتمالا قراره عروس خون بس باشه…

0 ❤️

339944
2012-10-27 01:38:04 +0330 +0330
NA

اولا که داستانت به این سایت ربطی نداشت دوما این داستانو رفتی از رو فیلم ستایش کپی کردی خاتمه داستان هم مثه ستایش تموم میشه حتما اون شاهو هم از دهات بالا بوده که به خاطر گلاره قضیه ختم میشه

0 ❤️

339946
2012-10-27 01:56:48 +0330 +0330
NA

سلام خدمت نويسنده داستان .` خيلى خيلى قشنگ بود و جذابيت خاصى نسبت به بقيه داستانا بود ، انگار داشتم ى فيلم تماشا ميكردم وقتى كه در عين خوندن داستان ، اونو تو ذهنم تجسم ميكردم .
موفق باشي

0 ❤️

339947
2012-10-27 09:56:48 +0330 +0330
NA

جالب باید باشه…
مرسی
تا اینجا که جذبم کرد .

0 ❤️

339948
2012-10-27 10:50:09 +0330 +0330

اسم داستان منو مجاب کرد که بخونمش. اوایل داستان فکر کردم نویسنده ش باید هیوا باشه ولی سبک نگارش و انتخاب سوم شخص بمن فهموند که کار دکترکامران عزیزه که به جرأت میگم توی این سبک واقعا تبحر داره. از خوندن داستانت لذت بردم. تمام اصول یک داستان خوب رعایت شده بود. توصیفات،صحنه پردازی ها، نگارش خوب و همینطورآشنایی با فرهنگ قومی، باعث خلق یک داستان خوب شده. روند داستان و همینطور استفاده از نشانه هایی مانند تفنگ برنو، ماشین جیپ و همینطور کدخدای ده نشون میده که داستان در گذشته ای دور میگذره و این موضوع رو میشه به راحتی متوجه شد. درمورد سوژه داستان و با توجه به اسم انتخابیش فکر کنم تا حدودی بشه اخرش رو حدس زد که البته واگذار میکنم به برداشت خوانندگان عزیز و همینطور خود نویسنده ی گرامی.
دکترکامران عزیز فکر کنم در نبود پریچهر باید عنوان نویسنده ی برتر سایت رو بهت بدن که بدون هیچ طول و تفصیلی و اینکه بخوای خودت رو قاطی مسائل حاشیه ای کنی کار خودت رو به نحو احسن انجام میدی. منتظر اثار خوبت هستم…

0 ❤️

339949
2012-10-27 11:20:39 +0330 +0330
NA

سلام
راستش داستان نخوندم نظر دوستان خوندم،اكثرإ تعريف كردن بعضي ها نظرشون داستان كس و كون داربود،انصافأ شهواني كار درستي نكرد،چون جلو قحطي زده يهو غذاي چرب و چيلي بزاري، مشكل گوارشي براش پيش مياد.يك عمر آخوندها كمر به پايين حكم دادن و مارو نديد،بديد بار آوردن يهو اومديم اينجا وفور نعمت،ديگه يادمون رفت هرچيزي بجاش لازمه بيش ازحدش برامون مشكل كمر درد و پادرد و ضعف بينايي ايجاد ميكنه.همين موارد كم كم فانتزي سكس با محارم بوجود مياره.فكر كه منحرف شد ميشيم حيوون،بعد همين آخوندها به ريشمون ميخندن كه ديدين جنبه نداشتين و…
خدا بخاد سرفرصت داستان ميخونم نه براي نظر دادن براي حال كردن.
جوانترها الان فحش ميدن يا تو دلشون يا اينجا،مهم نيست چون بازي روزگار شماروهم به چنين فكري وادار ميكنه.كاش خودمون براي نياز طبيعي مون(سكس)احترام و ارزش قائل شيم تا چنين روزگاري براهيچ قومي پيش نياد كه با تشنه نگه داشتن ما ،خوب سوارن،هرچندكه حقمون بدتر از اينهاست،وقتي جنده و كوني خطاب كردن همديگه بشه بزرگسالي،بشه صميميت،بشه فانتزي هرچي سرمون بياد كمه.

0 ❤️