خیانت (۱)

1395/10/05

بارون همیشه برام حس تازگی و طراوت رو تداعی میکنه , اما راه رفتن زیر بارون اونم در این هوای نسبتا سرد واسه منی که فکرهای مشوش و غم انگیز لحظه ای رهام نمیکرد بیشتر حکم تسکین رو داشت و ابزاری بود برای فرار از هجوم سیل آسای این افکار بیرحم . دوست داشتم تا جایی که راه هست و کوچه و خیابون ادامه داره راه برم , باورم نمیشد کسی که عاشقانه میپرستیدمش بهم خیانت کرده باشه , همش از خودم میپرسیدم مگه من چی براش کم گذاشتم , اصلا برام قابل هضم نبود , چرا باید این کار رو با من بکنه . عشق و محبتم نسبت بهش تبدیل به کینه و نفرت شده بود , چیزی درونم شکل گرفته بود که تا الان تجربه اش نکرده بودم چون هیچوقت از کسی کینه به دل نگرفته بودم . این حس برام تازگی داشت اما میشناختمش چون در گفتار و رفتار دیگران دیده بودم , …انتقام . انتقام از کسی که منو و احساسم رو خرد و نابود کرده بود و عشقم رو به بازی گرفته بود . اما چطور , چطور میتونستم انتقام خیانتی که بهم شده بود رو بگیرم . بخودم که اومدم دیدم توی پارک روی صندلی نشستم و جوری تو افکارم غرق شدم که اصلا متوجه گذشت زمان نشدم , دیر وقت شده بود و باید برمیگشتم خونه , سابقه نداشت که تنهایی تا این وقت شب بیرون از خونه بمونم , اونقدر فکرم خراب بود که حتی فراموش کرده بودم موبایلم رو با خودم بیارم . خودمو جمع و جور کردم و پاشدم راه افتادم سمت خونه , برای لحظاتی افکار آزار دهنده راحتم گذاشته بودن , تو مسیر برگشت متوجه نگاههای سنگین مردهای غریبه میشدم که انگار براشون عجیب بود این وقت شب یک زن تنها داره تو خیابون راه میره , البته نه همه , بعضی ها . سنگینی این نگاهها رو حس میکردم و این چیز عجیبی نبود , بارها برام پیش اومده بود که اینجور نگاهها رو روی خودم احساس کرده بودم , با اینکه من نسبت به پوششم حساس بودم و جوری لباس میپوشیدم که جلب توجه نکنم اما کاری نمیشد کرد , بعضی مردها اینجوری هستن و به زنها فقط نگاه جنسی و لذت جویانه دارن و در جامعه هم متاسفانه زیاد هستن . فقط یه چیز عجیب بود , مثل سابق حس بدی نسبت به این نگاههای سنگین نداشتم , حتی شاید خوشمم میومد , از اون حس تعهد و عشقم نسبت به زندگی و همسرم انگار فاصله گرفته بودم , انگار خیلی زود شروع به انتقام گرفتن کرده بودم . وقتی رسیدم خونه رفتم تو اتاق خوابم , لباسهامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم , چشمام داشت گرم میشد که صدای باز شدن در خواب رو از چشمام پروند . رضا بود , از سرکار اومده بود خونه , نگاهم کرد , نیشخندی زد و گفت خب پاشو تنبل , نمیخوای شام بدی بخوریم ؟ صداش و لحن گفتارش مثل خوره روحمو میخورد , میخواستم بهش بگم گورتو گم کن برو پیش همون آشغالی که شبا به بهونه اضافه کاری میری پیشش بهش بگو بهت شام بده , مرتیکه هرزه عشق و حالشو با یکی دیگه میکنه و وظایف همسری و خونه داری رو من باید براش انجام بدم . اما چیزی نگفتم , اون نباید میدونست که من فهمیدم داره چه غلطی میکنه , باید میزاشتم تو کثافت کاریاش بمونه تا در زمان مناسبی هوار بشم رو سرش , حس انتقام تمام وجودمو به آتش میکشید اما سعی میکردم بروز ندم , بهش گفتم من سرم درد میکنه , ببین اگه تو یخچال چیزی هست بخور یا زنگ بزن برات از بیرون شام بیارن , تا خواست بگه چرا سرت درد میکنه گفتم نمیدونم رضا , ازم سوال نپرس , بزار استراحت کنم تا حالم بهتر بشه , میخوام بخوابم , برو بیرون و در رو ببند تا یکم آروم بشم و بخوابم , رضا که متوجه حال بدم شده بود و میدونست اینجور وقتا نباید سوال پیچم کنه گفت باشه عزیزم استراحت کن و از اتاق بیرون رفت , پتو رو روی خودم کشیدم و همینجور که غرق در افکارم بودم چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم , خوابی که شاید تنها راه فرار از این همه آشفتگی و ناامیدی بود.
صدای زنگ تلفن خونه از خواب بیدارم کرد , پاشدم تا برم تلفن رو جواب بدم , خودم رو توی آینه دیدم , چشمام حسابی پف کرده بود , مگه چقدر خوابیده بودم ؟ تلفن رو نگاه کردم , شماره خواهرم بود , الو … ویدا :سلام آجی تنبل و خواب آلو , ظهر گذشته , مگه تو امروز وقت دندون پزشکی نداری آجی , من:آره عزیزم , خوب شد یادم انداختی , نمیدونم چرا انقدر دیر بیدار شدم , دیشب یکم سرم درد میکرد , خوابیدم دیگه نفهمیدم چیشد , الانم با صدای تلفن بیدار شدم , ویدا:خب چرا سرت درد میکرد , چیزی شده آجی؟ مریض شدی ؟ من : نمیدونم ویدا جون , ولی چیز خاصی نیست (نمیتونستم براش توضیح بدم چه بلایی سرم اومده) , احتمال داره یه سرما خوردگی معمولی باشه , ویدا :باشه عزیزم , پس زودتر به کارات برس و آماده شو که بموقع به مطب دندون پزشک برسی , من : باشه عزیزم , تو شب میای خونه مامان ؟ ویدا : آره میام آجی , من : پس شب همو میبینیم , فعلا خداحافظ , ویدا : باشه عزیزم ، تاشب , خدانگهدار . تلفن رو قطع کردم , باید زودتر آماده میشدم که برم دندون پزشکی , یکم از خونمون دور بود و باید سریع تر حرکت میکردم , به نسبت دیشب کمی آرومتر و سبک تر شده بودم , سر اوپن آشپزخونه موبایلمو دیدم که از دیشب چکش نکرده بودم , نگاهی بهش انداختم و چنتا پیام داشتم . یکیش مال رضا بود , نوشته بود عزیزم صبح از خواب بیدارت نکردم تا خوب استراحت کنی , الان حالت بهتره ؟ چیکار میکنی؟ براش نوشتم آره حالم بهتره و دارم حاضر میشم برم دندون پزشکی و پیامک رو براش فرستادم . باید زودتر حاضر بشم , خیلی سریع یه آرایش مختصر کردم و لباسامو پوشیدم . از در خونه که اومده بیرون پسر جوون و خوش چهره همسایه پایینی جلوم ظاهر شد , اسمش وحیده و خیلی مودبه , گفت هیوا خانوم مادر سلام رسوند و گفت اگه زحمتی نیست شما قبض گاز ساختمون رو اینترنتی پرداخت کنید , مبلغش رو مامان جمع کرده از همسایه ها , شب میاد ببینتتون و براتون میاره , من: باشه آقا وحید , به مامان بگید پرداخت میکنم , اما من شب خونه مادرم هستم و دیر میام , فردا حتما خودم میام به مامان سر میزنم , قبض رو از وحید گرفتم و پله ها رو اومدم پایین . تا سرکوچه رفتم و اونجا سوار تاکسی شدم , تو مسیر مطب دندون پزشک رضا بازم پیام داد , رضا: عزیزم کارت تو دندون پزشکی تموم شد بیام دنبالت؟ جواب دادم نه , میرم خونه مامان , شب هم خواهرم منو میرسونه خونه , تا من میام خونه شامتو بخور و استراحت کن . رضا : اوکی , مواظب خودت باش , بوس . جوابی ندادم و گوشی رو گذاشتم تو کیفم . راننده گفت کجا پیاده میشید خانوم , گفتم پل سیدخندان , گفت مسیر بعدیتون کجاست منم گفتم همونجا پیاده میشم , نگاه کردم تو آینه ماشین و دیدم راننده یه مرد میانساله با سیبیل و صورتی معمولی , نیشش باز بود , منم لبخندی از روی بی تکلفی زدم و سرمو انداختم پایین و تو دلم گفتم اگه یه زن بخواد تو این شهر پاشو کج بزاره نصف این شهر کمکش میکنن , رسیدیم و من کرایه رو دادم و پیاده شدم , راننده گفت میخواید منتظرتون بمونم , گفتم نه آقا من کارم طول میکشه , نیازی نیست , راننده بازم نیشخندی زد و رفت . دیگه باید عادت کرد به رفتارهای مربوط و نامربوط مردم . وقتی رسیدم مطب هنوز چند دقیقه تا ساعت ۱۵:۳۰ مونده بود و خدارو شکر سر وقت رسیده بودم , به منشی مطب سلام کردم و خودمو معرفی کردم , جواب سلامم رو داد و گفت خانوم ریاحی تشریف داشته باشید تا نفر قبلی بیرون بیاد و شما رو بفرستم تو . مطب خلوت بود , احتمالا بیشتر وقتا رو برای عصر و غروب رزرو کرده بودن چون خواهرم این دکتر رو بهم معرفی کرده بود و خیلی از کارش تعریف میکرد , طبیعتا باید مشتری و مراجعه کننده زیاد داشته باشه . نگاهم به دکوراسیون مطب بود که خیلی زیبا و شکیل چیدمان شده بود , صدای در اتاق دکتر که اومد سرمو چرخوندم به طرفش . در باز شد و دوتا آقا که هر دوشون جوون بودن اومدن بیرون , اونی که معلوم بود مراجعه کننده اس از دکتر که ظاهر خیلی مرتبی داشت تشکر کرد و رفت , دکتر هم تا جلوی میز منشی همراهش اومد و باهاش خداحافظی کرد . دکتر از منشی خواست که مراجعه کننده بعدی رو بفرسته به اتاق , و نگاهی به من کرد و رفت سمت اتاقی که روبری اتاق خودش بود و منشی به من گفت بفرمایید داخل تا دکتر بیان . منم رفتم توی اتاق دکتر و نشستم روی صندلی مخصوص دندون پزشکی که همزمان دکتر هم اومد توی اتاق و در رو بست . سلام کردم و دکتر هم جواب سلاممو داد و گفت خوش اومدین خانوم ریاحی , من : ممنونم آقای دکتر , خواهرم خیلی از شما و کارتون تعریف میکنه , دکتر : خواهرتون به بنده لطف دارن , امیدوارم در حد تعریف ایشون باشم, شما لطف کنید دراز بکشید روی صندلی تا من دندونتون رو معاینه کنم , کیفم رو ازم گرفت و گذاشت روی صندلی خودش و من دراز کشیدم . اهرم چراغ مخصوص دندون پزشکی رو نزدیک صورتم آورد و گفت که دهنم رو باز کنم . وقتی داشت دندونام رو معاینه میکرد گفت ظاهرا که دندونای شما همه سالمن و جدا از جنس خوب دندوناتون خوب هم ازشون مراقبت کردین , پس مشکل چیه , گفتم آقای دکتر چند وقتیه که دندون انتهاییم درد میکنه , گاهی اوقات دردش خیلی بیشتر میشه , بخصوص وقتی چیز سفتی رو میجوم , گفت در ظاهر که چیزی نشون نمیده باید عکس بگیرم از دندونتون . منو به اتاق روبرویی هدایت کرد برای عکس گرفتن , وقتی عکس گرفت گفت خانوم ریاحی چندلحظه روی صندلی دراز بکشید تا من بیام , از طرز حرف زدن مودبانه و محترمانش خیلی خوشم میومد , رفتم و روی صندلی دراز کشیدم , چند لحظه بعد دکتر با یه عکس کوچیک اومد و اون رو توی نور گرفت , دکتر :مشکل دندون عقلتونه که داره درمیاد , اما قسمتیش زیر دندون کناری گیر کرده و به اون فشار میاره و باعث شده تا دردناک بشه , من : خب چیکار باید کرد دکتر , دکتر : باید دندون رو بکشم اما چون هنوز از لثه بیرون نیومده باید جراحی بشه , من : جراحی؟ دکتر : بله خانم ریاحی , باید لثه شکافته بشه تا بتونم دندون رو خارج کنم . یکم ترسیدم . دکتر گفت ترس نداره , مقدار مختصری هم خونریزی داره چون وقتی لثه رو بخیه بزنم خونریزیش متوقف میشه . منم رو حساب تعریفایی که خواهرم کرده بود اعتماد کردم و گفتم خب هرکاری صلاح میدونید انجام بدید . دکتر : خب پس من آمپول بیحسی رو به لثه تون تزریق میکنم , شما هم چند دقیقه اینجا تشریف داشته باشید تا بیحسی موضعی ایجاد بشه , من : چشم دکتر , فقط یکم یواشتر , من یکم از آمپول میترسم. دکتر لبخندی زد و گفت نترسید خانم , من اینجا هستم , حرفش بهم آرامش داد اما هنوز ته دلم یکم میترسیدم , وقتی آمپولو آماده کرد و گفت که دهنم رو باز کنم ناخودآگاه کناره های میز متحرک دندونپزشکی رو با دستام گرفتم و فشار میدادم , آمپولو وارد دهنم کرد, همینکه سوزن آمپول وارد لثه ام شد درد زیادی احساس کردم و با دستم دست دکتر رو گرفتم , اونم به آرومی با دست دیگش دست منو از دور دست خودش باز کرد و پایین آورد , همینجور که دست منو تو دستش نگه داشته بود گفت آروم خانوم ریاحی , ممکنه سوزن سرنگ تو لثه تون بشکنه و اونوقت بیشتر اذیت میشد , با دستش آروم دستمو فشار میداد و با اینکارش احساس میکردم داره انرژی خاصی بهم وارد میکنه , منی که تا اون لحظه دست هیچ نامحرمی لمسم نکرده بود از اون لمس احساس خوبی پیدا کرده بودم . تزریقش تموم شد و دستمو بالا آورد و گذاشت روی شکمم , دکتر منتظر باشید تا بیحسی ایجاد بشه . ومن هنوز تو فکر لمس شدن دستم با دستای دکتر بودم , نزدیک ده دقیقه که گذشت دکتر اومد , ازم پرسید که بیحسی رو احساس میکنم و من با اشاره سر تایید کردم

ادامه دارد

نوشته: هیوا


👍 16
👎 6
20626 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

570257
2016-12-25 21:20:32 +0330 +0330

خیلی نرم خواستی از اسم شیوا به نفع خودت استفاده کنی هیوا.شایدم همون شیوایی تغییر اسم دادی

0 ❤️

570264
2016-12-25 22:06:32 +0330 +0330

خوب بود روان و ساده…
ولی دلیلی نداره که تا شوهر ادم رفت با یکی دیگه ادم خودشو وا بده…سایت شده مثه شبکه های ترکی…خسته شدم از تم اینجور داستانا…

0 ❤️

570291
2016-12-26 03:54:50 +0330 +0330

بد نبود… ترشی نخوری …حسرتش به دلت میمونه !!

0 ❤️

570298
2016-12-26 04:50:01 +0330 +0330

خوب مینویسی هیوا
فکر کنم چندتا داستان خونده باشم ازت
ولی داری کشش میدی داستانتو
سعی کن کوتاه تر باشه و جایی که هر قسمت رو تمام میکنی اوج داستان باشه

0 ❤️

570299
2016-12-26 04:54:00 +0330 +0330

از خیانت متنفرم حتی اگه در پاسخ خیانت طرف مقابل باشه
درون صورت بنظرم حتیربدتره چون اونیکه خودش خیانت میکنه یا عاشق میشه یا گول میخوره که اگر چه از،قبح قضیه کم نمیکنه اما در حکم یه دلیل خارجی بهش،نگاه میشه اما اونی،که واسه تلافی خیانت میکنه برای خودش ارزشی قایل نیست و درواقع داره شخصیت خورد شده شو که بخاطر،خیانت همسرش به این روز درومده رو اینبار دیگه با خیانت خودش به کل نابود میکنه

0 ❤️

570306
2016-12-26 07:08:40 +0330 +0330

همسرت که با اس ام اس هاش جویای حالت بود
به فکرت بوده و حتی با محبت باهات صحبت میکرده
زنایی هستم که شوهرشون نه زنگ میزنن نه sms میدن نه براشون مهمه که سرشون چرا درد میکنه
کسایی که خیانت میکنن عاطفشونم با خودشون میبرند

0 ❤️

570307
2016-12-26 07:14:07 +0330 +0330
NA

همچنان منتظر باقی داستان شما هستم لطفا زودتر ارسال کنید و در ضمن در چند قسمت کم تموم کنید مثال سه قسمت بیشتد نشود . ممنون مرسی

1 ❤️

570470
2016-12-27 05:05:25 +0330 +0330

درود خیلی خوب فقط لطفا از حاشیه داستان یه خورده کم کن

1 ❤️

570487
2016-12-27 07:50:10 +0330 +0330

عالی بود.منتظر قسمت بعدیش هستم

1 ❤️

570499
2016-12-27 10:09:36 +0330 +0330

من مدت زیادی اینجا نبودم ولی برام تشخیص قلم هیوا نویسنده قدیمیه سایت کار مشکلی نبود و فکر میکنم همون هیوایی باشه که قدیمیتر ها میشناستش
کاربرانی که نمیشناسند لطفا انقدر زود قضاوت نکنید تو گوگل میتونید برچسب شهوانی رو با اسم هیوا سرچ کنید تا سابقه نویسندگیشو اینجا پیدا کنید
یه لایکم تقدیم هیوای عزیز

0 ❤️

570795
2016-12-29 10:50:54 +0330 +0330

ممنون از همه دوستانی که نظر گذاشتن

0 ❤️