خیانت الهام و شلیک به او (۱)

1395/01/02

ا سلام خدمت همه دوستان این خاطره ای که نقل میکنم مربوط به حدودا بیست سال قبل و همسر اولم و داستان واقعی زندگی بنده هست .
از خودم بگویم که نظامی بوده کاپیتان و خلبان هواپیماهای مسافربری و بالطبع بنا به اقتضای شغلی همیشه در سفر حدود بیست وپنجسال قبل بود که در جریان یکی از مسافرتها با الهام آشنا شدم او به همراه مادرش در هواپیما حضور داشته و قصد مسافرت به قطر که حال مادرش دگرگون شذه و دچار ایست قلبی که توسط مهماندار مطلع گشته و با اطلاع دادن شرایط به فرودگاه خواهان آمادگی و حضور آمبولانس در باند پرواز شدم و بلافاصله ادامه پرواز را به همکارم سپرده و از کابین خارج شدم جهت رسیدگی به حال مریض بهرحال با اقدامات اولیه و اورژانسی در دوره هایی که گذرانده بودیم آشنایی داشتیم مادر
الهام را کف راهرو خوابانده و سرگرم ماساژ قلبی و عملیات احیا شدم ،بشدت و منظم با کف دستها روی قفسه سینه فشار آورده و ماساژ و به تناوب نیز تنفس دهان به دهان اکنون حدود ده دقیقه سپری شده بود از لحظه انفارکتوس و دیگه داشتم ناامید میشدم که اقدامات من جواب داد و بیمار برگشت و هنگکام فرود نیز تحویل اورژانس و خلاصه کنم که حدود دو ماه بعد روزی در فرودگاه مهرآباد الهام بهمراه مادر و برادرش نزد من آمده جهت تشکر ،و با برادرش که مهندس شرکت نفت بود آشنا شده و تلفن ردو بدل و ادامه رفت و آمدها پس از یک سال به آشنایی و ازدواج بین ما انجامید ،
پس از ازدواج در منزل خودم که یه خانه ویلایی خوب در بهترین منطقه کرج بود سکونت کرده و همه جور امکاناتی را برایش فراهم و حقیقتا چیزی کم نمیگذاشتم حتی آن زمان که پراید تازه به بازار آمده بود و ارج و قربی داشت برای الهام یک پراید هاچ بک گرفته بودم و پول ماهانه نسبتا زیادی هم در اختیارش ،
اکنون که به گذاشته نگاه میکنم و یادآوری خاطرات شروع تغییرات رفتاری الهام را در رفتن و حضور در آرایشگاه زنانه ای که در نزدیکی منزل بود میدانم ، من که هفته ای دو سه شب نبودم و الهام خیلی احساس و ابراز میکرد که تنها هستم و مشغولیتی ندارم و بمن گفت که میخواهد برای پر کردن اوقات فراغت به فلان آرایشگاه که با مدیر آنجا دوست شده برود و یاد بگیرد که منهم باالطبع مخالفتی نکردم چون دیدم هنوز بچه ای نداریم و خانواده اش هم که تهران زندگی میکنند ، حدود دو سالی گذشت و زندگی ما نیز جریان داشت و دیگر به فکر بچه دار شدن بودیم ، پنجشنبه و جمعه ها که اکثر اوقات استراحت من بود و گشت و گذار و چند باری نیز الهام همراه خودم در پرواز های خارذجی حضور داشته و جوری برنامه ریزی میکردم که در همان فرصت اندک ساعات خوبی داشته باشد در کشورهایی که میرفتیم ، الهام زنی بود بسیار زیبا و جذاب قد متوسط واندامی بی نقص ، متنوجه تغییرات زیادی شده بودم از زمنانی که به آرایشگاه رفته بود ، بیبرون از منزل آرایشهای غلیظ ،لباسهای باز و نامناسب که چند باری تذکر داده بودم و حتی چندین بار متوجه سیگار کشیدن او که در نزدیکی منزل ما سوپر مارکتی بود که اداره نمودن آنرا پیره مردی بعهده داشته و ظاهرا یکی دو ماهی میشسد که حال بهر دلیل آنرا اجاره و یا فروخته بود و اکنون دو پسر جوان آنجا فعالیت داشتند و باالطبع مرا نیز نمیشناختند ، یکروز که از فرودگاه آمده و قصد رفتن بمنزل را داشتم جهت خرید وارد آنجا شدم و البته قبلش هم تلفنی با الهام حرف زده بودم و متوجه شدم بیرون از منزل هست و گفت کمی خرید داشته وبعد میآید ، در سوپر مارکت بودم که دیدم الهام از ماشین پیاده شده و وارد مغازه قصابی روبرو شد ، هنگامی که نزدیک صندوق رفتم جوان فروشنده آهسته ولی من شنیدم که به همکارش گفت فلانی اون خانم را میشناسی که آن روبرو الان رفت مغازه فلانی لامصب معلومه خیلی میخاره و آمار میده و شنیدم که این یکی بهش گفت آره میدونم آمارشو دارم با یه پسره هست تویوتا سفیده بعضی وقتا میاد زیر اون درخت پارک میکنه با اون میپره شنیدم شوهر داره ‌و شوهرش خلبان هست … آمدم بیرون و نشستم تو ماشین چه حال خرابی قلبم بشدت میزد و عرق کرده بودم همینجوری بی هدف راه افتادم و رفتم دامنه کوه سیبگاری روشن کردم و خیلی حال بدی داشتم اینجور اوقات آدم خودشو میخواد گول بزنه ،بخودم گفته الهام زن خیلی زیبایی هست و چشم هیز خیلی مردها دنبالشه امکان نداره اون بهم خیانت کنه آخه
دلیلی نداره در رفاه کامل داره زندگی میکنه و منهم که از محبت و سکس و اینها چیزی ازش دریغ نداشته ام و رابطه جنسی و زناشویی خوب و گرمی با هم داریم ووو،
کمی که آروم شدم برگشتم منزل وسعی کردم متوجه دگرگونی حال من نشده و بی جهت بد خلقی نکنم ولی خب بالاخره یه لکه ای در دل وافکارم ایجاد شده بود نسبت به الهام.
یکروز که بایستی به ترکیه پرواز کنم یکی از همکاران تماس گرفته و گفت فلانی فلان روز قرار است پدرم تحت عمل جراحی قلب قرار گرفته و چون میخواهد که در بیمارستان حضور داشته باشد از من تقاضا نمود با یکدیگر تعویض شیفت و پرواز نموده و امروز او بجای من پرواز را انجام داده و روز چهارشنبه که پدرش عمل دارد من عهده دار برنامه پروازی او باشم ، به او گفتم از نظر من بلامانع است شما با فرمانده و دیگر عوامل هماهنگ نموده اگر اجازه پرواز داده شد من مخالفتی ندارم چون در برنامه پروازی به خاطر شرایطی مانند ساعات کاری و آمادگی مطلوب خدمه و عدم خستگی و اینها خیلی نکات رعایت میشود ، خلاصه آماده برگشتن شده و چند بار تماس گرفتم که الهام جواب نداد بعدازظهر بود که بمنزل رسیدم و تابستان هم بود رفتم در حیاط پای باغچه و سرگرم آبیاری باغچه و وقت گذرانی که تلفنم زنگ خورد و الهام بود و گفت که متوجه تماسهایم نشده و هنگامی که غفغهمید منزل هستم و برنامه کن تغییر کرده گفت بزودی برمیگردم و اینطور براز نمود که در گوهردشت بوده و سرگرم خرید و همراه یکی از دوستانش بنام مریم.
از باغچه دو سه عدد گوجه فرنگی و خیار چیده و آنها را برش زده و روی میز گذاشته بهمراه نان و پنیر عصرانه مختصری فراهم نموده و اندکی بعد الهام وارد شد ، متوجه شدم و دیدم صورتش قرمز و گل انداخته بود و چشمها نیز قرمز و حالت خمار و خیس عرق یک لحظه جا خوردم بهر حال زنم بود و میشناختمش و با حالات او آشنا که هنگام سکس صورت و گونه ها و چشمها قرمز شده و عرق میکرد و ،،، در یک آن یاد حرف آن جوان فروشنده افتادم و با دیدن الهام اینگونه و با ایبن علائم ناگهان فکر و خیالات و تصوراتی به مغزم هجوم آورده و از نظرم گذشت الهام را تصور کردم که الان نزد کسی دیگر بوده و مشغول عشقبازی و تصویری جلوی چشمم گذشت که الان روی کیر نشسته و بالا و پایین رفته و جیغ و داد میزند و آخ جون آخ جون تندتر تندتر بکن وای عجب کیری داری لامصب بکن تا اون ته ته فرو کن اوف ففففف واییییی کیرت میخوره اون ته چقدر دراز شده آی وای داخل کوسم داغ شده چقدر ووو. اینها کلماتی بود که هنگام سکس بزبان آورده و ابراز میکرد .خیلی آشفته شدم ، الهام رفت تو منزل و گفت من برم یه دوش بگیرم خیلی گرمم هست ، رفتم بالا ذاخل منزل و وارد اطاق خواب شدم که دیدم داره لباس بر میداره بره حمام رفتم جلو که بغلش کرده و ببوسمش که منتوجه شدم بدنش خیس عرق هست و بوضوح بوی سکس و نزدیکی و بوی منی را استشمام نمودم ، اون رفت حمام و منهم. غرق در تصورات و اوهام و افکار خودم داشتم دیوونه میشدم
میخواستم سر درآورده و مچ گیری نمایم اما چگونه ؟

ادامه…

نوشته: خلبان بدشانس


👍 5
👎 3
19060 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

533922
2016-03-21 22:40:36 +0430 +0430

سلام
حال بدی داشتین،متاسفم…این زخم،زخمیه که هیچ وقت التیام پیدا نمی کنه…از هر طرفیم که سر بزنه فرقی نمی کنه و اون زخم تا آخر عمر آدم «اون زخم» میمونه…با اینکه قصهٔ تلخیه ولی منتظرم ادامه شو بخونم.مرسی

1 ❤️

533970
2016-03-22 10:09:33 +0430 +0430

خوب نوشته بودی دوست عزیز هرچند به نظرم بعضی از وقایعو بیش از حد خلاصه کردی به هرحال منتظر قسمت بعدیش میمونم.

0 ❤️

533979
2016-03-22 11:08:34 +0430 +0430

سلام قلمتون بسیار ادبی و جالبه … داستان هم که بسیار تلخ و دردناک … ادامه رو دوست دارم زودتر بخونم …
مانا باشید :)

0 ❤️

533990
2016-03-22 12:33:36 +0430 +0430

حالا نمی دونم داستان هست یا خاطره ولی قوی بود.منتظر ادامه ش هستیم

0 ❤️

533993
2016-03-22 14:22:29 +0430 +0430

بد نبود…البته به ما ربطی نداره خلبان بودی یا راست و دروغش…ما اینجا فقط داستان یا خاطره نزدیک به واقعیت باشه همین…یه جاشم گفتی سوپری میشناختت فکر کنم اما بعد گفتی در مورد زنت جنان گفتن…بهرحال سوژه خیانت خوبه تا افراد درس بگیرند.ادامه بده کاپتان

0 ❤️

534074
2016-03-23 04:07:22 +0430 +0430

Greeting… its fine… keep on (y)

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها