داستان تخیلی (۱)

1397/11/12

هشدار: داستان سکسی نیست.
در ضمن واقعی هم نیست شخصیت اصلی داستان همجنسگراست ولی طوری ننوشتم که مثل بیشتر داستانای گیِ اینجا چندش آور باشه.

یادمه برف میبارید…هوا سرد…جاده ها لغزنده…سرما مجال نفس کشیدن به آدم نمیداد.چشماش به منظره بیرون ماشین زل زده بودن.آمه (شخصیت اصلی داستان و پسر)
و آنی(خواهر آمه) همیشه وقتی داخل ماشین میشینن به منظره ها خیره میشن و غرق تخیلاتشون میشن.هوا سرد بود ولی میتونستی گرمای صمیمیت خانوادشو حس کنی.غرق افکارش بود که با جیغ آنی تازه متوجه بلایی که قراره تا چند لحظه دیگه سرشون بیاد شد…تصادف…وقتی دوباره چشماشو باز کرد خودشو روی تخت بیمارستان دید…هنوز متوجه چیزی نشده بود.
وقتی خبر فوت خانوادشو بهش دادن ,زمان برای چند لحظه متوقف شد …دنیای اطراف براش تاریک و سیاه شده بود…پرستار میتونست اشکایی که توی چشماش جمع شده بود رو ببینه.
پرستار:“مادرتون تا آخرین لحظه از شما و خواهرتون میگفت. گفتن بهتون بگم خیلی دوستتون داره و اینکه بهش قول بدین که هیچوقت تو هیچ شرایطی تسلیم مشکلات نشین.”
آمه چند لحظه سکوت کرد و سعی کرد خودشو جمع و جور کنه و (با خونسردی) گفت:“ممنونم…گفتن اینا حتما براتون خیلی سخت بوده…” پرستار با ناراحتی اتاقو ترک میکنه و آمه آروم آروم اشک از گونه هاش سرازیر میشه.
روز ها گذشت…
چطور باید زندگی میکرد؟دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت…حتی جایی برای موندن.(مهلت اجاره خونشون تموم شده بود)
تصمیم گرفت بعنوان پیشخدمت مدرسه شبانه روزی شروع به کار کنه تا بتونه هزینه مدرسه رفتنشو بپردازه.این طوری بود که آمه تمام کارای مدرسه رو انجام میداد. این, راه خوبی بود تا آمه رو از غم و غصه هاش دور کنه حداقل آقای کیت(مدیر مدرسه و نقش منفی) که اینطور میگفت…کارکنان مدرسه رفتار خوبی با این بچه ی 10 ساله نداشتن…آمه حتی دوستای کمی داشت. اکثر بچه های مدرسه اشراف زاده بودن و پدر و مادراشون بخاطر شیطنت زیاد اونا رو به مدرسه ی شبانه روزی استخدام کردن. آمه با همه بچه ها با گشاده رویی برخورد میکرد دوستای آمه اکثرا دختر بودن. چون اون نسبت به پسرای دیگه روحیه لطیف تر و آرومی داشت… خب! دیگه خودتون میتونین حدس بزنین که آمه همجنسگراست.بخاطر همین عواطفش همیشه توسط گیل (قلدر مدرسه) و دوستاش تحقیر میشد .به هرحال… آقای کیت (مدیر) تصمیم گرفت زیرزمین مدرسه رو بعنوان اتاق آمه در نظر بگیره! بقول خودش ظرفیت تختای خوابگاه پر شده بود.آمه هم مجبور شد قبول کنه چون دیگه جایی واسه موندن نداشت.بعضی شبا زیر زمین اونقدر سرد بود که نمیشد شب رو در اون گذروند…هر روز صبح زودتر از بقیه بچه های خوابگاه بلند میشد برای نظافت و آماده کردن صبحانه برای بچه ها. هرچند تعداد بچه های مدرسه زیاد نبود ولی برطرف کردن نیاز های همه بچه ها توسط یک نفر واقعا خسته کننده بود…با این حال آمه شاد و سر حال موند و هیچ وقت روحیشو از دست نداد…چون حرفای قبل مرگِ مادرش رو از یاد نبرده بود…
روز ها پشت سر هم میگذشت و آمه بزرگتر و بالغتر میشد… چون درسش عالی بود, روز به روز به تعداد دوستاش اضافه میشد که همین باعث رنجشِ گیل(قلدر کلاس) و دوستاش میشد
آغاز سال تحصیلی
معلم:“بچه ها ! یه لحظه توجه کنین. ایشون دانش آموز انتقالی جدید هستن, فوجین جان خودتو معرفی کن.”
فوجین( دانش آموز جدید و پسر):“من فوجینم از ملاقاتتون خوشبختم.”
بچه های کلاس:“ما هم همینطور”
نگاه فوجین در حالی که جلوی کلاس ایستاده بود به آمه که رو صندلیش نشسته بود افتاد و چند لحظه به هم خیره شدن.فوجین میره سمت صندلیش که دقیقا پشت صندلی آمه هست.
فوجین(در حال نشستن):" هی تو دختری یا پسر!"
آمه:“چی!چطور مگه؟”
فوجین:“خب آخه مثل بقیه پسرا نیستی.”
آمه (با تعجب):“اتفاقا خیلی هم شبیه پسرا هستم!”
فوجین:“عجیبه! یه جای کار میلنگه!”
این حرف فوجین باعث ترس آمه شد آمه با خودش گفت:" نکنه فهمیده که من…"
یکی از دوستای آمه میاد سمشون و میگه:“چی شده؟”
فوجین:“حس نمیکنی دوستت یکم عجیبه؟!”
آمه سرشو میندازه پایین و به کتابی که دستشه خیره میشه. میشد ترس رو توی چشماش دید… فوجین به آمه نگاه میکنه و به دوست آمه میگه :“هیچی شاید خیالاتی شدم.” آمه میره دستشویی و با ناراحتی تو آینه به خودش خیره میشه. وقتی بر میگرده کلاس فوجینو با دوستای خودش در حال کارت بازی میبینه.
یکی از دوستای آمه(با خنده):آمه تو هم بیا بازی. بازی با فوجین خیلی حال میده!
آمه:“ببخشید باید کتابمو برگردونم کتابخونه” و با سرعت از کلاس خارج میشه
فوجین(با تعجب):“چش شده؟”
دوست آمه:“نمیدونم.معمولا اینجوری نبود.”
آمه میره تو یکی از کلاسای خلوت برای خوندن کتابش که دوباره فوجین بهش نزدیک میشه و میگه:“هی آمه,چه خبر؟”
آمه با دیدن فوجین با ترس و عجله کلاسو ترک میکنه. این حرکت باعث میشه فوجین مشکوک بشه و بره دنبالش.
فوجین:“هی آمه با من حرف بزن!”
آمه بدون توجه به حرفاش و با عجله بیشتر سعی میکنه خودشو دور کنه.
فوجین:“هی صبر کن”
آمه با سرعت از پله ها پایین میره و فوجین هم میره دنبالش.
فوجین(داد میزنه):“رک بگو چی شده”
آمه متوقف میشه و با اظطراب میگه:“درباره ی چی؟”
فوجین:“چیکار کردم که ناراحتت کردم”
آمه:“تو کاری نکردی”
فوجین:“پس چون انتقالی هستم ازم خوشت نمیاد؟حتما بخاطر همینه!”
آمه(با کمی عصبانیت):“ببین هیچی نشده”
فوجین(داد میزنه):“پس چرا ازم فرار میکنی؟”
آمه:“ولی من که فرار نمیکنم”
آمه مظطرب و با خستگی به دویدنش ادامه میده و از ساختمان مدرسه خارج میشه و وارد حیاط میشه. همینطور به دویدن ادامه میده تا به بمبست میخوره.فوجین داره بهش نزدیک میشه.
آمه(با عصبانیت):“نزدیکم نیا!”
فوجین:“چرا آخه”
آمه با دستاش فوجین رو هول میده و میگه :“ازم دور شو”
فوجین دستای آمه رو میگیره و میگه:“تو چت شده؟”
آمه( در حال گلاویز شدن):“بهم دست نزن”
فوجین:“آمه!آمه!”
آمه برای دفاع از خودش با تمام قدرت به گوش فوجین ضربه میزنه. ضربه اونقدر محکم بود که فوجین روی زمین میفته و از گوشش خون میریزه. آمه (شوکه و نفس زنان) ایستاده سرجاش و حرکتی نمیکنه. وقتی آقای کیت(مدیر) این وضعو میبینه با عصبانیت آمه رو میکِشونه دفتر و …

ادامه داره…

نوشته: “محمد”


👍 4
👎 4
5978 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

745253
2019-02-01 21:26:26 +0330 +0330

عجب !

0 ❤️

745256
2019-02-01 21:27:48 +0330 +0330

بد نبود ولی یکم توضیح ها و آمه آمه گفتنا زیاد و رو مخی بود
رو نگارشت کار کن ذهن خلاق و خوبی داری

موفق باشی

1 ❤️

745301
2019-02-01 22:50:23 +0330 +0330

یاو انیمه های ژاپنی افتادم لطفا ادامه بده من که دوس داشتم

0 ❤️

745325
2019-02-02 03:37:48 +0330 +0330

فوجین؟ آدم یاد یوجین واکینگ دد میفته :(

1 ❤️

745403
2019-02-02 15:55:40 +0330 +0330

نفراول دنیا در قدرت و ثروت

0 ❤️

745417
2019-02-02 17:39:01 +0330 +0330

اجازه بدین تا دنباله داستان رو نخوندم نظر ندم :) لایک

0 ❤️