داستان سمانه

1397/08/18

سلام به همه اونایی که اول و آخر میدونم بعد خوندن خاطره من تنها چیزی که به ذهنشون میرسه اینه که هر چی لیاقت خودشونه بار من کنن. نمیخوام حالا که حال نوشتن و دارم انرژیم و برای حرفای دیگه بذارم.
من سمانه هستم و الان 32 سالمه موضوع برمیگرده به وقتی که من تازه رفته بودم تو 13 سالگی و فکر کنم 42کیلو بیشتر نبودم و قدم حدودا 160 بود خواهر بزرگتر من منصوره از من 4سال بزرگتر بود و تازه با عباس پسر عموم عقد کرده بود ،عباس یه پسر 30 ساله بود که هیکل تقریبا گنده ای داشت و نزدیک خونمون کار میکرد و قرار بود که تا زمانی که عروسی کنن شبا بیاد خونه ما و منم مثلا شبا پیش اونا بخوابم تا مبادا هوس شیطونی بکنن و در حقیقت به خاطر حضور من مراعات کنن و کاری نکنن.
ولی یادمه اونا از همون شب اول که خونه ما با هم خوابیدن صداشون میومد .من شبا دیر خوابم میبرد اونشب رفتیم تو رختخواب برقم خاموش کردیم ولی صدای پچ پچ وخنده هاشون میومد .تو حرفاشون شنیدم که منصوره گفت صبر کن خوابش ببره بعد .من برام جالب شد بدونم چی کار میخوان بکنن واسه همین زود خودم و زددم به خواب بعد چند دقیقه صدای ناله های منصوره بلند شد یه جوری شدم بدنم یخ کرد خیلی دوست داشتم ببینم ولی پشتم بهشون بود .اونشب کارشون تموم شد و خوابیدن منم تمام روز صدای ناله منصوره و قربون صدقه های عباس تو گوشم بود . تا اینکه شب شد زودتر از همیشه رفتم تو رختخوابم که مثلا بخوابم و دیگه روموبه سمتشون کردم شاید بتونم چیزی ببینم . .امدن تو اتاق به هوای اینکه من خوابم همون سر پا قبل اینکه برق و خاموش کنن عباس چسبید به منصوره و لبا شو خورد وای یه حال عجیبی شدم قلبم تند تند میزد .منصوره گفت چی کار میکنی بزار برق و خاموش کنم دیوونه …عباسم گفت بابا این بچه که خوابیده . خلاصه برق و خاموش کردن ورفتن سر جاشون تاریک بود فقط میتونستم بالا وپایین شدن عباس و ببینم و التماسای منصوره رو بشنوم …نفسم داشت بند میومد داشتم دیونه میشدم یه جووری بودم ک تا حالا اونطوری نشده بودم دلم میخواست بتونم از نزدیک ببینم چی کار میکنن این داستان هر شب ادامه داشت و من کنجکاوتر میشدم سعی میکردم هر شب یه کم رخت خوابم و بهشون نزدیک کنم تا بتونم راحت تر ببینم .حس عجیبی بود انگار دوست داشتم جا ی منصوره باشم ببینم چه مزه ای داره کم کم حس میکردم با دیدنشون وسط پام خیس میشه . دیگه به قدری نزدیکشون شده بودم که کامل میدیدم . عباس میومد روی منصوره و سینه هاشو گرفت تو دستش و میمالید و میخورد دستشو میبرد وسط پاش یه کم کسشو میمالید بعد شورتشو در میورد و میخوابید روی منصوره و صدای اه و ناله …منم خیس میشدم …
تا اینکه یه شب وسط سکسشون دست عباس خورد به تنم واااای چه حالی شدم قلبم داشت وامیستاد یه لحظه مکث کرد و دستش و برداشت . فهمیدم هواسش نبوده ولی همون یه لحظه انگار خیلی بهم مزه داد دوست داشتم بازم اتفاق بیوفته شب بعد وقتی روی منصوره بود دیدم دستش و اروم گذاشت رود سینه من ترسیدم گفتم حتما فهمیده بیدارم ولی تکون نخوردم اونم بعد چند دقیقه دستشو برداشت .واااای خیلی حس عجیبی بود اصلا نمیدونستم چی کار کنم فقط کل روز منتظر میشدم تا شب شه … تا اینکه یه شب منصوره دل درد بدی داشت فهمیدم پریود شده قرص خورد و خیلی زود خوابید منم ناراحت شدم گفتم پس کاری نمیکنن دیگه . منم رفتم خوابیدم خوابم برده بود که حس کردم یکی اروم داره دستشو میکشه رو تنم اول ترسیدم ولی بعد فهمیدم عباسه هیچی نگفتم تکونم نخوردم تا ببینم چی کار میکنه خیلی سخت بود وقتی نوک انگشتاش بهم میخورد نفسم بتد میرفت هم مزه میداد هم میترسیدم کسمم که سریع خیس میشد اروم دستشو برد زیر لباسمو سیته هامو که تازه داشت بزرک میشد کرفت تو دستای بزرگش واول با ترس این کارو میکرد ولی وقتی خیالش راحت شد که چیزی نمیگم محکمتر فشار میداد اون چند شبی که منصوره پریود بود میومد سراغ من و هر شب بیشتر جلو میرفت منم دیگه حسابی عادت کردم بهش و میچسبید بهم ویه کم سینهه مو میمالید از پشت خودشو میچسبوند بهم قشنگ داغیه تنشو سفت شدن کیرشو حس میکردم . خیلی دوس داشتم ناله کنم ولی مجبور بودم هیچ تکونی نخورم و یه شب دیگه بعد اینکه سینه مو مالید اروم با دستش من و چرخوند تا روی کمر بخوابم لباس مو داد بالا زبونش و زد به نوک سینه هام دیگه نتونستم طاقت بیارم یه اه کوچولو گفتم اونم سریع امد بغلم دراز کشید داشتم دیونه میشدم که دوباره دیدمم دستشو گذاشت رو کسم ووو ای نمیدونستم چی کار کنم دستش و برد توشورتم انگشتشو کشید لای کس خیسم اخخخ در گوشم گفت جون و دیگه فهمیده بود بیدارم ولی من باز هیچی نگفتم اونم اروم انگشتشو میکشید لای کسم خیلی داشت بهم مزه میداد پامو بیشتر باز کردم یهو دستشو کشید بیرون اورد دم گوشم بو کرد و گذاشت دهنش این کارش داشت دیونم میکرد باز دوست داشتم بماله اونم باز دستشو برد تو شروع به مالیدن کرد کیرشم از رو شورت حی میمالید کف دستم و… وااای یه لحطه احساس کردم تمام تنم داره میلرزه قلبم تند تند میزد خیلی مزه میداد یه اه بلند کشیدم دستش و گذاشت جلو دهنم گفت یواش بیدارش میکنی بعدا فهمیدم ارضا شده بودم … خلاصه که خیلی بهم مزه داد تا اینکه منصوره خوب شد و باز با هم سکس داشتن من حسودیم میشد سعی میکردم یه کارایی بکنم که نظر عباس جلب شه . یه شب دامن پوشیدم بدون شورت اومدم جلوش یه طوری نشستم که ببینه یه لحظه وشب همونطوری رفتم زیر پتو دامنم رفت بالا ولی درستش نکردم وقتی امد پیشم یه راست رفت سراغ کسم در گوشم گفت جووون واسه من انداختیش بیرون . من باز هیچی نگفتم اونم شروع کرد ماالیدن یهو دیدم رفت زیر پتو پام و داد بالا ترسیدم نکنه بخواد کیرشو بزنه ولی بعد حس کردم داره زبونش و میکشه لای کسم ووواااااای داشتم میمردم خیلی مزه میداد دوست داشتم اون لحطه کیرشم بزنه اصلا یه خورده که خورد ارضا شدم اونم میکش زد وامد در گوشم گفت خیلی خوشمزه بود .<<<<وو<<<
خلاصه دستمالی عباس هر شب ادامه داشت و من هر بار بیشتر بهم مزه میداد و یه جوری معتاد کارش شده بودم . یه شب عباس بعد اینکه کارش با منصوره تموم شد مثل همیشه به سمت من خوابید و اروم شروع کرد دستش و روی رونام کشید اتاق تاریک بود ولی همیشه چراغ بیرون روی پله هارو ما روشن میذاشتیم تا کسی خواست بتونه دستشویی بره منم دیگه به خودم زحمت نمیدادم چشمام و ببندم و کاملا میدیدم چیکار میکنه و اونم میدونست که من دارم میبینم ولی من و نگاه نمیکرد اروم گوشه بالشت من و گرفت و یه زره کشید سمت خودش منم وقتی دیدم سرم خیلی به اون نزدیک شده خودم با یه زره تکون دادن و اینکه مثلا خوابم بدنم و بهش نزدیک کردم.
اروم اومد نزدیک تر و لپم و بوس کرد و گفت دوست داری ؟منم چیزی نگفتم باز تکرار کرد دوست داری؟باز حرف نزدم با دست فکر کنم شورتش و داد کنار و از کنار شورتش کیرش و چسبوند به پشت انگشتام که کنارم روی زمین بود و بعدش ازم خواست دستم و باز کنم و من جوابی ندادم که خودش اروم کف دستم و باز کرد و کیرش و گذاشت روی کف دستم برای دست من الان که فکر میکنم کیرش وحشتناک بزرگ بود و تا همین الانم من همچین کیری ندیدم .دستم و گرفت اورد جلوی دهنش و با زبون اب دهنش و به کف دستم مالید و باز دستم و گذاشت کنارم ولی اینبار من انگشتام و تا حدودی جمع کرده بودم اونم با دستش انگشتام و باز کرد و کیرش و گذاشت تو دستم و شروع کرد تکون دادن و یه دستش و برد سمت شکمم و از زیر کش دامنم دستش و کرد تو دیگه کیرش بلند شده بود و کلفتی کیرش از مچ دستمم بزرگ تر بود.عباس دیگه کامل رو به من خوابیده بود و یه دستشم زیر سرش بود تا مسلط باشه با دست دیگه اش شروع کرد با کسم ور رفتن و اروم میمالید دیگه انگشتای دستم و طوری اروم اروم جمع کردم که وقتی کیرش و جلو عقب میکرد کامل از بین کف دستم و انگشتام رد میشد . خیلی بدجنس بود و خیلی حرفه ای .خوب میدونست که اگه کاری میکنه که من خوشم بیاد و منم بهش یجورایی جواب میدادم (مثل جمع کردن انگشتام) نباید اصلا به روی خودش بیاره تا من بتونم به کارم ادامه بدم.
یه لحظه کیرش و از توی دستم کشید بیرون و بعدش فکر کنم با اب دهنش کیرش و خیس کرد و باز گذاشت کف دستم و هیچی نگفت .منم بعد چند لحظه که شروع کرد جلو عقب کردن اروم انگشتام و جمع تر کردم طوری که وقتی میخواست باز تکون بده کیرش و قشنگ حس میکردم که دیگه لای انگشتای جمع شده دستم نمیره و با کمک اب دهنشه که داره اینکارو میکنه و یهو مامانم در اتاق خوابشون و باز کرد که با صدای باز کردن در اونم سریع به جای خودش برگشت و تکون نخورد و خوابیدیم.
دیگه شوخی های عباس اونم تو طول روز و وقتی تنها میشدیم فرق کرده بود و اون هر وقت تنها میشدیم خودشو یه جوری به من میرسوند و مثلا اتفاقی خودشو بهم میمالید .
منصوره و عباس هنوز عروسی نکرده بودن که برن خونه خودشون گرچه قرار بود یکی دو سال اول زندگیشون طبقه بالای خونه خود ما باشن که منصوره حامله شده بود و عباس و منصوره نمیدونستن که چیکار کنن خلاصه تصمیم گرفتن که تا شکم منصوره جلو نیومده و تابلو نشده جشن عروسی و بگیرن.
از اون طرف خواهر بزرگم زایمان کرد و یه پسر به دنیا اورد .خونشون چند تا خیابون بالاتر از خونه ما بود و مامان و بابام که از چند وقت برنامه ریزی کرده بودن برای بعد زایمان برن خونه خواهرم و چند روزی بمونن شبی که خواهرم از بیمارستان اومد خونه پدر و مادر دامادمونم از شهرستان اومده بودن خلاصه خیلی شلوغ بود.
منم نزدیکای امتحانم بود که به پیشنهاد بابام بعد اینکه خواهرمو دیدم قرار شد برگردم با عباس و منصوره خونه و درس بخونم.
منصوره از قبل اینکه بریم خونه خواهرم دندونش درد میکرد تا جایی که گریه میکرد. تو خونه خواهرم که بودیم هر کسی یه نسخه تجویز میکرد اخرشم پدر دامادمون یه زره چیزه سیاه داد به بابام و گفت ببین اگه دردش زیاده یه زره از این بده بخوره …
بابامم اندازه یه گندم داد به عباس گفت بده بخوره یه ساعت دیگه ساکت میشه عباسم یه چایی ریخت و دادش منصوره اونم خورد.قبل اینکه حرکت کنیم مامانم گفت تو یخچال قرص هست اگه خوب نشد بهش بده بخوره . . خلاصه برگشتیم خونه.
وقتی که از موتور پیاده شدیم منصوره جلوی در خونه حالش بهم خورد و بالا آورد خلاصه اون چیزه سیاهی که عباس از بابام گرفته بود و داده بود به منصوره حسابی اونو به استفراغ انداخت طوری که منصوره تا ساعت 4صبح داشت استفراغ میکرد و برای اینکه دیگه موقع استفراغ نزدیک به دستشویی باشه همونجا روبروی دستشویی میخوابید .منم از قرصایی که مامانم گفته بود یه قرص که وقتی مامانم بی خواب میشد میخورد و با اب دادم خورد که بماند بعدش باز حالش بهم خورد . دیگه تب و لرز گرفته بودش و عباسم براش بالشت و پتو برد همونجا تو پذیرایی جلو دستشویی و منصوره بیهوش شد افتاد خوابید.
لباس عباس واسه اینکه منصوره رو کمک میکرد تا دستشویی بره کثیف شده بود واسه همین عباس گفت میره دوش بگیره و قبل رفتنش سماور و روشن کرد و گفت یه چایی بزار اومدم بخوریم منم رفتم جای همیشگی که میخوابیدم یه پتو انداختم و دراز کشیدم ولی بعد چند دقیقه خوب دقت که کردم دیدم اصلا صدای دوش نمیاد کنجکاو شدم و بلند شدم رفتم پشت در حموم ببینم صدای اب میاد که بازم هیچ صدایی نشنیدم از لای در ورودی حموم رختکن به زور معلوم بود خوب دقت که کردم دیدم عباس داره با سیخی که با ابگرمکن داغ میکنه داره چیزی میکشه که وقتی دقت کردم چون این بو اشنا بود برام فهمیدم اون چیزی که بابام داده بود و داره بقیش و میکشه.
رفتم چایی و دم کردم و اومدم سر جام دراز کشیدم که صدای اب و شنیدم تازه آقا داشت دوش میگرفت بعد چند لحظه در رختکن و باز شد و با حوله ای که دور خودش پیچیده بود اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه با دو تا چایی اومد نشست روی مبل و گفت بیا چایی بخور.بلند شدم که روی مبل بشینم چایی بخورم متوجه کیرش شدم که کاملا از وسط پاهاش معلوم بود و عباس خودش و زده بود به اون راه که ینی حواسش نیست.

نوشته: سمانه


👍 8
👎 6
19642 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

729393
2018-11-09 21:31:13 +0330 +0330

نمیدونم چرا برام جذاب نبود

0 ❤️

729395
2018-11-09 21:32:05 +0330 +0330

دیسلایک
وقتی طاقت شنیدن انتقاد رو حتی به بدترین شکل نداری صحبت از لیاقت نکن

0 ❤️

729436
2018-11-09 23:39:29 +0330 +0330
NA

دیسلایک به سه دلیل
اولیش شما جنبه انتقاد رو نداری یک نویسنده باید جنبه انتقاد رو به بدترین شکل داشته باشه
دومیش با راست یا دروغ بودنش کار ندارم ولی توی ۱۸ سال قبل دختر بچه ۱۴ ساله سکس رو نمیدونست چیه و با کدوم ک نوشته میشه
و دلیل اخر اینه اخر داستان رو با نام و یاد شهیدان جنگ تحمیلی تموم کردی

0 ❤️

729525
2018-11-10 15:52:42 +0330 +0330
NA

خوب بود دختر
فقط یه چیزی بگو بهم میخوام بدونم
اون حس و شیطنتایی که داشتی الانم داری یعنی چیزی به اسم هیجان و شیطنت ته دلت ، توی خودت چیزی مونده ،
وقتی شوهر کردی اصلا حسی به شوهرت داشتی چیزی ازون ته مونده شیطنتا باقی مونده بود

0 ❤️

729901
2018-11-12 19:55:21 +0330 +0330

داستانت بد نبود،
ولی محض احتیاط عمو کاندومی تو کون آدم دروغگو

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها