داستان شماره یک

1396/06/10

قبل از همه چیز بگم این یک داستانه و واقعیت نیست و ن توش قراره پسره هرکیو دم دستش اومد بکنه نه پورن استاره برازرز توشه ، هرکی حال داستان داره بخونه


ساعت یک یا دو صبح بود،پروژه آخرم دیگه کلافم کرده بود…
چهار یا پنجمین بار بود که خروجی از کار میگرفتم و باب میلم نمی شد، با حرص لب تابو بستم، ساعت یک و دو ظهر بود با زنگ افشین بیدار شدم، حسابی شاکی بود که چرا کار رو دارم لفت میدم،بهش گفتم صدای گیتار چیزی که میخواستم نیس،اگه کسیو سراغ داره یه قطعه از همون تیکه ضبط کنه بفرسته.
بلند شدم و رفتم دستشویی و تو روشویی مسواک رو برداشتم و یه لحظه خودمو تو آینه دیدم،چقدر پیر شده بودم، اونقدری که کوتاه کردن موهام یادم رفته بود و با کش بسته بودمشون و ریشی که هرکی میدید میگفت بهت نمیاد ولی بیشتر از پیانوم دوسش داشتم و چروکایی که با گذر زمان مداد زندگی تو پیشونیم طراحیشون کرده بود و عادت مسواک زدن موقع بیدار شدن که اونی که منو عادت داده بود الان تو زندگیم جای خالیش حس میشد.
پنج سال از بزرگترین حماقت زندگیم و شروع زندگیه مثلا آرتیستیم میگذشت ، نواختن پیانو ، تنظیم گیتار ، ریتم درام و میکس و مستر و کلی اسامی دهن پر کنی که وقتی میخواستم خودمو نشون بدم ازشون استفاده میکردم،ولی هیچکدوم اینا جای خالیشو واسم پر نمیکرد!
بابام راست میگفت…دروغ گوی خوبی نبودم،الانشم نیستم جوری که حتی خودمم باور نمیکنم که نبودش برام مهم نیست
+هست
-ولی خب اونقدرم مهم نیست
+بیشتر از چیزی که فکر کنی مهمه
این عادت هرروزه منه،کلنجار باخودم این که به خودم ثابت کنم اونی که رفته مهم نیست ولی خب اینم یکی از اون دروغای بیخودیه که به خودم میگم.
تو آشپزخونه در یخچالو که باز کردم کوهی از تناقض رو جلوم دیدم،یا چیزی که میخواستم نبود یا چیزی که بود میل نداشتم…طبق معمول یه قهوه دم کردم،دم کردن قهوه رو بیشتر از خوردنش دوست دارم،همه قهوه دم میکنن که بخورن ولی من قهوه میخورم که قهوه دم کنم!
سرتونو درد نیارم زندگی من مثل حل کردن یه روبیک برای یه آماتوره،شاید یه صفحش خوب درست بشه ولی هزینش به هم ریختن صفحه های دیگس…
به هرحال خوب یا بد میگذره!
پروژم با افشین یه کاره پاپ بود که کل کار رو سیامک وکالش رو رفته بود،درکل حال نمیکنم کل کار رو یه نفر بخونه و به گفته ی دوستان گرامیم بنده بیشتر از سکس با دخترا ،علاقه به استفاده صداشون تو کارام دارم.
آرامشم با صدای آیفون بهم خورد…
افشین با یه دختر که گیتار رو کولش بود دم در بودن!
سرایدار یه مدت گیر داده بود چرا با روزای سال آدمایی که میان خونت عوض میشن ولی خب هربار یه مدلی قانعش کرده بودم ، فقط نمیدونستم این بارم که دختر بیاد باید تیکه های جدیدشو که از ذهن خلاقش پرورش میده رو تحمل کنم یا مجبور بشم دنبال یه خونه ی دیگه باشم…!
درو بازر کردم،هرچه باد آباد
در که باز شد یکم شل شدم…چرا دروغ بگم؟ دختره واقعا خوشگل بود
ولی خب افشین اعتماد کرده بود که آورده بودش، وایسین واستون افشینو معرفی کنم که انقدر میگم افشین افشین بدونین کیه! افشین از دوستای صمیمیمه و همچنین مدرس گیتار و تو اکثر پروژه هام کمکم میکنه و خب قعادتاً خانومی هم که همراهشه باید شاگردش باشه و چون میدونست خودش بخواد گیتار کار رو بزنه من خیلی گیر میدم،همیشه از هنرجوهاش استفاده میکنه که هم گیرای من کم بشه و هم هنرجوهاش پیشرفت کنن…
اومدن داخل و سلام و احوال پرسیه معمولی و بعد از تعارف کردن من به پذیرایی و نه گفتن دختره از روی تعارف رفتیم سره اصل مطلب…!
دو سه مرتبه کار رو اجرا و ضبط کردیم ، خب دختره نمیتونست اون چیزی که تو ذهنمه رو اجرا کنه با اون مدل ولی خب چشم گرفته بودش، گفتم به درک این کارم حالا اینجوری بشه…!
چند روز به همین شکل گذشت و کم کم افشین طبق اعتمادی که به من داشت دیگه خودش نمی اومد ، یک هفته که گذشت کار تکمیل شد و اولین خروجی فاینال رو هم برای خودش تو تلگرام فرستادم.
فرداش بهم پی ام داد ، راستش خودمم مونده بودم دلیلش چیه و وقتی تلگرامو باز کردم:
+سلام آقای موسوی ، تا الان چند دفعه آهنگ رو گوش دادم،راست میگفتین لذت چیزی که آدم خودش تولید میکنه قابل توصیف نیست،گرچه من گوشه ای از این کار بودم…
داشت پی ام بعدیو مینوشت که جواب دادم سلام خواهش میکنم،سعی و تلاش خودتون بوده که خوب شده
و همین آغاز صحبت های مجازیه من و دختری به نام ماندانا شد.
چند روز گذشت و موضوعات موسیقیاییه چت های ما به پایان رسید و رسیدیم به بیست سوالی های زندگیه شخصی از همدیگه و با این که از آخرین دفعه ای که دیده بودمش چند روزی میگذشت ولی حس نزدیک شدن بهش رو هرروز بیشتراز دیروز حس میکردم و این حس دقیقا همون چیزی بود که ازش میترسیدم
شیش ماه نشده بود که چینی شکستمو بند زده بودم
اگه اینم بره؟
چینی شکسته رو میشه بند زد ولی چینی بند زده ای که بشکنه رو نه…
باز خود درگیری
آره و نه های بی پایان
دلایل عقل و بهانه های دل
اینا همش چیزایی بودن که منو به تردید مینداختن
میترسیدم از این که ماندانا ماندانا نشه و بشه بهار 2
بهاری که با رفتنش پاییزو به زندگیم هدیه داد
ولی من دیگه از پاییز گذشته بودم و به زمستون سرد و شکننده رسیده بودم، این دفعه اگه بشکنم دیگه بهاری نیست که باهاش جوونه بزنم و آغاز دوباره داشته باشم.
با دعوتش به کافی شاپ به تمام دلایل عقلم نه گفتم…
ایندفعه قشنگ تر شده بود
نمی دونم اون موقع قشنگ نبود
یا این که به نظره منه عاشق که به چشم خریدار نگاش میکردم قشنگ تر شده بود!
سرعت زمان اونقدر رفت بالا که تو ثانیه های اول برای من عقربه های ساعت یک ساعت رو طی کرده بودن و لیوان خالی جلومون یادآور زمان خداحافظی شد و رفت و من رفتنش رو تاجایی که چشمم کار میکرد تماشا کردم.
روز ها برام سریع میگذشت و گدشت این روز ها داشت عوضم میکرد
بیدار که مشدم اول گوشیمو چک میکردم و بعد اگه یادم می موند مسواک میزدم
صمیمی ترین دوستم افشینو کله میکردم بخاطر ماندانا و وقتمو درحدی صرفش میکردم که دیگه نمیتونستم به چیزی به اسم پروژه اصن گوش کنم.
بعد سه یا چهار هفته شیطونامون شروع شد ، بیشتر میدیدیم همو
سرایدارمونم باورش شده بود دختر عممه و چندوقتی اومده پیشم،گرچه این دروغو خودمم باور نمیکردم ولی خب حداقلش گیر نمیداد دیگه…
روزهاپشت سرهم گذشتن و موضوعات صحبت ما ورق خورد و بالاخره نوبت به هم آغوشی مادوتا رسید.
باگذشت این همه وقت دیگه چیزی نبود که انتظارشو نداشته باشیم ، اینم مثل همه چیزایی که تو این 4ماهی که توچند خط خلاصه کردم براتون باید تجربه میکردیم.

*ساعت 6:38

-سپهر
+هومم
-زنده ای؟
+مگه چطور؟
-دیونه…،روزه سکوت گرفتی یا خستته؟
+ماله دیشبه که کم خوابیدم
-آره انقدر کم خوابیدی راه نمیتونم برم
همیشه حرفاش تیکه قاطیشون بود
یک دنیا اتفاق تو نیم ساعت افتاد
بکارت مابین مرز های ما دوتا پاره شد
تو شوک بودم
کم کم با حرکت ثانیه های ساعت فشار خواب رو به روی پلک هام حس کردم
چشمم رو که باز کردم و به خودم اومدم یک ماه از اون خواب گذشته بود و من بهار زندگیم رو با ماندانا شروع کردم و هرروز زندگی ما سبز تر از دیروز میشه…

امیدوارم لذت برده باشید

نوشته: داستان نویس بی سواد


👍 31
👎 1
6966 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

649079
2017-09-01 20:44:12 +0430 +0430
NA

خوب بود مسلط بودی رو داستان

1 ❤️

649113
2017-09-01 22:09:01 +0430 +0430

این در حد یه سناریو نویس حرفه ای بود. خوشمان آمد

1 ❤️

649165
2017-09-02 06:37:44 +0430 +0430

لایک داداچ

0 ❤️

649173
2017-09-02 07:41:12 +0430 +0430

لایک 9 تقدیمت.

0 ❤️

649180
2017-09-02 09:17:06 +0430 +0430

لذت بردم لایک ده

0 ❤️

649190
2017-09-02 10:26:51 +0430 +0430

عالی بود داستان نویس باسواد
منتظر داستانای بعدیت هستم

0 ❤️

649228
2017-09-02 19:53:45 +0430 +0430

سلام خسته نباشیدخوب نوشته بودیدباچندغلط املائی مثل قاعدتا"

0 ❤️

649360
2017-09-03 06:11:23 +0430 +0430

(clap) (clap) (clap) (clap) (clap)
آفرین لایک

0 ❤️

653550
2017-09-21 08:54:39 +0430 +0430

عالییی بود لایک

0 ❤️