داستان مرگ عشقم(قسمت اخر)

1390/06/28

قسمت قبل

نه خبري از گلاره بود…نه ساكش…نه كفشاش…

تنها كاري كه به ذهنم رسيد اين بود كه دويدم به سمت گوشي و شمارشو گرفتم…

تلفن مشترك مورد نظر خاموش ميباشد…ديگه مطمئن شدم خبريه…

به خودم دلداري ميدادم كه برميگرده…شايد رفته لب دريا…اما چرا ساكشو
برده بود…

برگشتم توي اشپزخونه…يه نگاهي به سفره چيده شده كردم…ميدونستم از اينجا
زياد دور نشده…

دويدم به طرف سوييچ ماشين…طوري هول شده بودم كه به درو ديوار
ميخوردم…اطراف ويلا فقط جنگل بود…يعني كجا ميتونه رفته باشه …نكنه
اتفاقي براش پيش بياد…خودمو نميبخشم…

پس اين سوييچ لعنتي كجاست…پتو هارو به طرز وحشيانه اي كنار ميزدم…

باورم نميشد…ديشب كه اومديم سوييچ رو گزاشته بودم روي ميز كنار تخت…

هيچ چيزي به فكرم نميرسيد…فقط همين كارو تونستم بكنم كه پرده اتاق رو كه
مشرف به جايي بود كه ماشين رو گزاشته بودم رو كنار زدم…واي نه …ماشينم
نبود…

همونجوري مثل ديوونه ها نشسته بودم و به اتفاقي كه قراره بيوفته ميخنديدم…

يه دختر كه گواهينامه هم نداره ماشينم رو برداشته بودو رفته بود…بلن بلند
ميخنديدم…

نيم ساعتي نشسته بودم كه گوشيم زنگ ميخورد…يه نگاهي به صفحه گوشي انداختم…

شماره ناشناس بود…انگار از باجه بود

بله؟

سلام بچه خوشگل…چطوري كوچولو…

شما؟

به موقعش ميفهمي…فقط خواستم بگم دلم نيومد ماشينتو اوراق كنم…گفتم شايد
بابا جونت دعوات كنه…ميزارمش توي خيابون و ادرس ميدم بيا برش دار…فقط
خواستم بگم ناراحت نشي…اين ضبط ماشينت بدجوري چشممو گرفته…مال خودمه…

كثافت اشغال اگه دستم بهت برسه …

گوشي رو قطع كرد…باورم نميشه…داشتم ديوونه ميشدم…ميدونستم همش زير
سر گلارس اما باورم نميشد…نكنه اون دزده گلاره رو هم با خودش برده…واي
ديوونه شدم…

سريع شلوارم رو پوشيدم…نميدونستم دارم چيكار ميكنم…درو بستم و فقط
تونستم كيف پولمو با گوشيمو بردارم…

سريع از ويلا اومدم بيرون…تا جاده اصلي راه زيادي بود…نميدونم چطوري
ميدويدم…نميدونم تا حالا شده وقتي ميدويد پاهاتون از ترس قفل
بشه؟…چنين حسي رو داشتم اما گلاره جلوي چشمام بود…حرفاي ديشبش و اون
نگاهش تا يادم اومد گريم گرفت…

اي خدا جواب مامانشو چي ميدادم…؟ بچه مردم يه بلايي سرش ميومد اونوقت
بايد تا اخر عمرم ميرفتم توي زندان…اين چه غلطي بود كه كردم…

رسيدم به خيابون اصلي و ديوونه وار پريدم جلوي يه ماشينو اونم كوبيد روي
ترمز و ايستاد…يه شمالي بود…از گريه من اونم ترسيد و ازم پرسيد چي
شده…پريدم تو ماشين و فقط داد ميزدم برو…اونم هول كرده بود…وسطاي
حرفام داد زدم ماشينمو بردن…يارو تازه فهميده بود چي شده…گاز ماشين
رو گرفت منو جلوي يه كلانتري ژياده كرد…وقتي پياده شدم انگار پاهام
ميلرزيد …اگه ميرفتم تو همه چيز رو ميفهميدن و اولين نفر هم خودم بازداشت
ميشدم…

تصميم رو گرفتم…گلاره مهم تر بود…اگه گلاره بلايي سرش ميومد چي؟

گوشيم شروع كرد به زنگ زدن…با چشماي پر از اشك گوشيمو نگاه كردم انگار كه
واسه يه لحظه قلبم ايستاد و سرم گيج ميرفت…

شماره گلاره بود…

با دستي لرزون گوشي رو جواب دادم…

الو…

سلام باربد جان…

داد زدم و با گريه گفتم گلاره كجايي؟

باربد ببين من تقصيري ندارم…اميدوارم منو ببخشي…

يعني چي گلاره حالت خوبه؟ اونا دارن اذيتت ميكنن؟من الان دم كلانتريم دارم
ميرم به پليس خبر بدم…

نه باربد اين كارت منو در خطر ميندازه…ببين اونا منو اذيت نميكنن…

گلاره داري چي ميگي؟

ببين باربد منو ببخش…من هرطور بود ميخواستم بهت بگم…اما…

اما چي…ديگه داشتم ميمردم از اين بازي مسخره…

ببين باربد ما ماشينتو ميزاريم يه جاي امن كه تو هم به ماشينت برسي…فقط
منو ببخش…خداحافظ واسه هميشه…

الو الو گلاره…گلاره ه ه ه ه ه.

همه دنيا دور سرم ميچرخيد…نميدونم چيشد اخرين دادي كه زدم انگار يه چيزي
توي سرم تكون خورد و هيچي نفهميدم…

احساس دردي رو روي صورتم حس ميكردم كه نميدونم چي بود…انگار ضربه اي به
صورتم وارد ميشد…

وقتي چشمم رو باز كردم پرستاري رو بالاي سرم ديدم كه دااشت پهلوم رو نيشگون
ميگرفت كه من بهوش بيام…هيچي هاليم نبود…مامور نيروي انتظامي رو ديدم
كه بالاي سرم بود…پرستار با علامتي كه به مامور داد بهش فهموند كه من
دارم به هوش ميام…سرم خيلي درد ميكرد…خواستم از جام بلند شم كه پرستاره
با دستش مانع بلند شدن من شد…

نميدونم چرا هيچي يادم نميومد…فقط يادمه اولين كلمه اي كه گفتم اين
بود…گلاره

ماموره جلو اومد و با لحجه اي خاص كه نميدونم كجايي بود گفت حالت خوبه؟

ازش پرسيدم من كجام …ماموره با لبخندي گفت خب عمو اينجا درمونگاهه…شما
هم جلوي كلانتري ما از حال رفتي و من رو فرستادن كه شمارو برسونم اينجا و
ببينم واسه چي حالتون بد شد؟…

يه لحظه همه چيز مثل برق از توي سرم رد شد و زدم زير گريه…

اي خدا من چقدر بدبخت بودم …اخه گلاره من چه هيزم تري به تو فروختم دختر
كه با من اين كارو كردي…

اي بي انصاف…اي پست فطرت…اشكام روي صورتم ميريخت…ديگه اونقدر گريه
كرده بودم كه ديگه اشكم هم نميومد…

ماموره رو متقاعد كردم كه حالم بد بوده و به دروغي گفتم بابا بزرگم
مرده…ماموره با حالتي ناراحت گفت خدا بيامرزه…منم زدم زير
گريه…ماموره رفت…يه امپولي رو پرستاره تزريق كرد توي سرمي كه توي دستم
بود…احساس كردم كه اروم شدم …كم كم خوابم برد…چشمامو باز
كردم…ساعتي كه به ديوار وصل شده بود ساعت 7 عصر رو نشون ميداد…كم كم
هوا داشت تاريك ميشد…از جام بلند شدم…سرمي كه به دستم بود رو كنده
بودن…پرستار متوجه بلند شدن من شد و حالم رو پرسيد كه منم حالم بهتر بود…

بعد از اينكه امور مالي رفتم و پول رو حساب كردم از درمونگاه اومدم بيرون…

يها اژانس گرفتم واسه تهران…وقتي نشستم توي ماشين همه چيز توي سرم
ميچرخيد…از يك طرف ماشينم كه الان كجاس و جواب بابام رو چي بدم…گلاره
كه الان كجاست…

هنوز نميتونم اتفاق هايي كه واسم افتاده رو هزم كنم…داشت ديوونم ميكرد…

يعني گلاره با اون پسره همدست بود؟…نه اين امكان نداره…مگه ميشه
بالاخره ميرم دم خونشون پيداش ميكنم…

اگه فكرايي كه در موردش ميكردم درست بود ديگه چشمم رو روي همه ميبستم…

بارون ميومد…يه غربتي بود كه نميتونم توضيح بدم…همش مثل يه خواب بود
كه به زودي گذشت…

ماشين حركت كردو منم چشمامو بستم…راننده يه مرد 35-36 ساله بود…

يه اهنگ ابي گزاشته بود…چشمامو بستم و سعي ميكردم كه همه چيز رو از ذهنم
پاك كنم…

بارون اونقدر توي جاده شديد شده بود كه ديگه برف پاك كن هم كار ساز نبود…

با غربتي به بيرون نگاه ميكردم… راننده وسط راه نگه داشت و يه ابم يوه
واسه خودشو خودم خريد…صداي ضبط كمي بيشتر شد كه با حال و هواي اونجا
سازگار بود…

امروز كه محتاج توام جاي تو خاليست

فردا كه ميايي به سراغم نفسي نيست

در من نفسي نيست نفسي نيست

نكن امروز رو فردا…بيا با ما كه فردايي نميماند…

كه از تحقير و فال ما در اين دنيا كسي چيزي نميداند…

اشك توي چشمام جمع شده بود و كم كم طوري كه راننده متوجه نشه اشكام روي
گونه هام سرازير ميشد…

ياد نازنين افتادم…هميشه ميگفت باربد من طاقت ندارم اشكاي تورو
ببينم…اونقدر باهاش خوش بودم كه هيچكسي نميتونست جاي اونو واسم پر
كنه…گلاره رو هم دوست داشتم اما خيلي به من نامردي كرد…

تازه داشتم بهش عادت ميكردم كه اينطوري شد…خاطره هام با نازنين از توي
ذهنم ميگزشت…اما اون هم منو تنها گزاشت…اخه خدا من چيكار كردم كه بايد
اين بلاها سرم بياد …؟

اشك ميريختم و با اهنگ گاهي اوقات زمزمه ميكردم و يه لحظه هم ساكت ميشدم…

نازنين الان كجا بود؟ دلم واسه بغل كردنش يه ذره شده بود…دوست داشتم الان
اينجا بودو دوباره با حرفاش مرهم دردام ميشد…نميدونم چي شد كه خوابم
برد…اثرات داروهايي بود كه تزريق كرده بودن بهم…

ساعت حدوداي 3 بود كه رسيدم تهران روبروي خونمون…پول كرايه رو حساب كردم…

اروم درو باز كردم و رفتم خونه…خونه كسي نبود…نميدونم بابام كجا
بود…حتما رفته بود حالي از مامان بزرگم بپرسه و همون جا پيش بابا بزرگم
اينا مونده بود…

رفتم توي همون اتاق هميشگيم…دوباره چشمم خورد به يادگاري نازنين كه روي
ميزم بود…ديگه نا نداشتم …اشكم هم نميومد…نشستم روي تخت…يكم با
خودم فكر كردم…خدايا چيكار كنم…

صداي گوشيم در اومد و با عجله پريدم سمتش…يه اس ام اس بود از گلاره…

توي اس ام اس يه ادرس نوشته بود كه گفته بود بورو ماشينتو بردار…

سريع شمارشو گرفتم …اما خاموش بود…سريع زنگ زدم به محسن يكي از دوستام…

خواب بود…

الو…

سلام محسن…

سلام و درد…گوشي رو قطع كرد…

دوباره شمارشو گرفتم و ايندفعه گفت چي شده باربد…

منم پيش خودم گفتم اگه الان بخوام بگم بيا اينجا نمياد…با جديت گفتم محسن
بدبخت شدم…

محسن كه يكم خواب از سرش پريده بود با حالتي نگران گفت چي شده باربد؟ خاله
(مادرم) چيزيش شده؟

نه محسن…

پس چي؟ بگو ديگه مردم…

محسن ماشينو دزديدن…سريع خودتو برسون…

چي ميگي ؟ وايستا الان ميام…

نميدونم بيچاره محسن چطوري اومد كه 15 دقيقه بعدش رسيد دم خونمون…

بيچاره وقتي منو ديد شوكه شد…

باربد خودتي؟ چيكار باهات كردن؟…چرا اينقدر رنگت پريده؟

محسن از دوستاي قديميم بودد…يعني از اول دبستان با هم بوديم…با هم رفتو
امد داشتيم…

مثل داداشم بود…تا ديدمش انگار كه ديگه صبرم تموم شد…بغلش كردمو گريه
كردم…نميدونم چرا اونم گريش گرفت…

باربد چي شده؟

فقط گريه ميكردم…

اشكامو پاك كرد در صورتي كه خودشم گريه ميكرد منو نشوند تو ماشين…

سريع رفتيم به ادرس و ماشين يه گوشه اي از خيابون بود كه درش هم باز
بود…سوييچ هم زير لاستيك بود…

محسن با ديدن ماشين شوكه شد…

با هم رفتيم خونه…ضبط ماشين با تمام سي دي هاش و يه گوشي موبايل اضافه اي
كه داشتم نبود…

تنها چيزي كه مونده بود دوربين ديجيتالي بود كه زير صندلي قايم كرده بودم…

وقتي رسيديم خونه همه ماجرارو واسه محسن تعريف كردم…

از عصبانيت ميخواست زمين و زمان رو به هم بريزه…

با هم رفتيم خونه…ضبط ماشين با تمام سي دي هاش و يه گوشي موبايل اضافه اي
كه داشتم نبود…

تنها چيزي كه مونده بود دوربين ديجيتالي بود كه زير صندلي قايم كرده بودم…

وقتي رسيديم خونه همه ماجرارو واسه محسن تعريف كردم…

از عصبانيت ميخواست زمين و زمان رو به هم بريزه…

تا صبح چشم رو هم نزاشتم…همش به گلاره و اتفاق هايي كه افتاده بود فكر
ميكردم…

كم كم خورشيد طلوع كرد و منم از فرط خستگي خوابم برد…

وقتي بيدار شدم محسن هنوز خواب بود…ابي زدم به صورتمو رفتم به طرف
گوشيم…شماره گلاره رو گرفتم اما خاموش بود…به فكرم رسيد كه زنگ بزنم به
خونشون…وقتي زنگ زدم كسي جواب نداد…

تصميم گرفتمم از اين موضوع نه به كسي حرفي بزنم نه برم دم خونه گلاره اينا…

اونقدر دوسش داشتم كه حتي گفتم هر چي بردي حلالت…فقط ميخواستم بدونم من
چيكار كردم؟

ميخواستم گريه كنم اما از يه طرف به خودم دلداري ميدادم…اما باز هم ياد
اون چشماش…ياد اون حرفاش…

به خدا اگه برميگشت من هر چي ميخواست بهش ميدادم اما خودشو ميخواستم…فقط
بايد ميدونستم اون پسره كيه؟

طعم لباش رو هنوز حس ميكردم…دلم براش تنگ شد…اخه گلاره من كه تازه
باهات اشنا شده بودم…نميدونم…يعني همش فيلم بود؟ گفت دوسم داره…حالا
فهميدم چرا اون سوال رو پرسيد كه از هم جدا شيم چيكار ميكني…

اون روز هم گذشت…چند روز گذشت و ازش خبري نشد…تصميم گرفتم زنگ بزنم به
دختر خالم تا ببينم كجاست…اما اون هم خبري ازش نداشت…اصلا با چه رويي
ميخواست با دختر خالم صحبت كنه…

روز ها ميگزشت و گلاره هم كم كم داشت از ياد من ميرفت…اما هنوزم دوسش
داشتم…

فقط تنها يادگارياش عكسايي بود كه توي دوربين بود…هميشه وقتي نگاهش
ميكردم گريه ميكردم…

توي همه عكساش خنده روي لباش بود…ميدونم اينم منو دوست نداشت…

دو سالي از اون ماجرا ميگزشت…

جلوي پنجره ايستاده بودم و به بيرون نگاه ميكردم…يه نگاهي به اينه
انداختم…شكسته شده بودم…ديگه چيزي ازم نمونده بود…دست بردم به طرف
ميز از داخل كشو يه پاكت سيگار در اوردم و يه نخش رو بيرون كشيدم…قرار
بود به خاطر گلاره بزارمش كنار…

سيگار رو گزاشتم رو لبم و روشنش كردم…پنجره كه باز شد هواي سرد به داخل
اتاق اومد و صورتمو نوازش ميكرد…يه كام سنگين گرفتم از سيگار و يه اهنگ
سياوش گزاشتم…

بارون امشب توي ايوون…مثل ازادي تو زندون…

بي صفا بي تحرك بي ريا بود…

توي زندون ميكنه جون…مرد با همت ميدون…

توي فكر راي فرجام اميره…

بي سرانجام نداره حتي رفيقي كه بگه دردشو…درد ديدنو نگفتن…

بي سرانجام توي فكره اسمونه كه بباره…بلكه تو قطره بارون بتونه اشك خدا
رو هم ببينه…

نميتونه حتي اشك هم ديگه فايده اي نداره…

خيره بودم به بيرون…حتي خيابوناي رنگارنگ تهرون هم چشمامو پر نميكرد…

يه كام ديگه از سيگار گرفتم و زير لب اين جمله رو گفتم:خدا به همرات اي
خسته از شب…

اما سفر نيست علاج اين درد…راهي كه رفتي رو به غروبه…رو به سحر
نيست…شب زده برگرد…

فيلتر سيگار رو با شدت هرچه تمام تر به بيرون پرت كردم…اخرين كامي كه
گرفتم نفسم رو حبس كردم…

كمي خم شدم به بيرون و دود سيگار رو به بيرون فوت كردم…

يه بغضي توي گلوم بود كه انگار سالهاست كه توي گلوم داره خاك ميخوره…

يه نگاهي به ساعتم انداختم…ساعت 9 شب بود…چه زود گذشت…دو سالي از
گلاره دور بودم…يعني كجاست؟

نميدونم…شايد …اما بهم بد كرد…بد كرد…

پنجره رو بستم و اومدم توي اتاق…ديگه هيچ اميدي نداشتم كه بعد از دوسال
گلاره رو ببينم…

بعد از اون ماجرا هم فهميدم كه خونشون هم عوض كردنو ديگه پيداش نكردم…

بعد از دو سال هر از گاهي به گوشيش يه زنگي ميزدم اما نه…خاموش بود…

انگار اين كابوس سرد تموم شدني نبود…خسته بودم از همه كس و همه چيز…

روزها ميگزشت و منم به زندگيم به سختي ادامه ميدادم تا اون روز رسبد…

شب بود…نميدونم شايد ساعت 10 بود يا 11…داشتم درس ميخوندم…حالم داشت
از اين درسهاي مسخره بهم ميخورد…كتاب رو با بي حوصلگي ورق ميزدم…متوجه
ويبره گوشيم شدم…گوشي رو يه نگاهي كردم…شماره ناشناس بود…دوست نداشتم
جواب بدم…گوشيرو رو به طرفي پرت كردمو سرمو كردم تو كتاب كه گوشي دوباره
زنگ خورد…با بي حوصلگي جواب دادم…

بله؟

سلام…

صداي يه دختر بود…

خوبي؟

مرسي…شما؟

من با باربد كار داشتم…

خودم هستم بفرماييد…

چقدر صدات عوض شده؟ خوبي باربد…؟

انگار متوجه نشديد خانوم…گفتم شما؟

يعني يادت نمياد؟

نخير يادم نمياد…واقعا هم نميشناختمش…

باشه اقا باربد الان يادت ميارم…باربد من…عزيزم…عشق من…

نميدونم تاحالا توي اين موقعيت قرار گرفتيد يا نه…؟ سرم گيج ميرفت…تپش
قلبم شديد تر شده بود…دستام ميلرزيد…زبونم بند اومده بود…ميخواستم
گريه كنم اما اونم ديگه دست خودم نبود…

نفسم رو حبس كردم…با بغضي كه تو گلوم بود خيلي اروم گفتم سلام گلاره…

سلام عزيزم…خوبي؟

تو دلم ميخواستم به اين جسارت بلند بلند فحش بدم…2 سال منو بيچاره كردي
حالا اومدي ميگي خوبي؟همه اين حرفا مثل برق از تو ذهنم ميگذشت…شايد هميشه
پيش خودم ميگفتم كه اگه برگرده همه حرفامو بهش بزنم كه از دستش ناراحتم…

با بغض تو گلوم گفتم خوبم…

باربد ميدونم نبايد بهت زنگ ميزدم…خب شايد الان نخواي صدامو بشنوي اما من
هنوزم خجالت ميكشم باهات صحبت كنم…

هيچي نميگفتم…مثل يه ادم لال فقط گوش ميدادم بدون هيچ اعتراضي…

باربد…

گوشيرو قطع كردم…نميدونم چرا ديوونه شدم…رفتم لب پنجره… پنجره رو باز
كردمو به گوشي يه نگاهي كردمو از طبقه هشتم ولش كردم…همينطوري نگاهش
ميكردمو سقوط كردنشو ميديدم…انگار با سقوط گوشي خودم هم داشتم سقوط
ميكردم…وقتي با زمين برخورد كرد انگار منو تكه تكه كردن…اشك تو چشمام
جمع شده بودو به حال خودم گريه ميكردم…نه به خاطر اينكه اينقدر
بدبختم…به خاطر اينكه هر كي اومد توي زندگيم يه ضربه بهم زدو رفت…بعدش
هم مثل يه سگ دنبالشون دويدم و حتي يه استخون جلوم ننداختن…هركي بهم محبت
كرد مثل سگ واسش دم تكون دادم…

يه سيگار روشن كردم و پنجره تا اخر باز بود روي تختم دراز كشيدم و سيگار
ميكشيدم…مادرم هم ميدونست سيگار ميكشم…ديگه همه داستانمو فهميده
بودن…شده بودم يه گاو پيشوني سفيد…به خاطر چي؟ واسه خاطر يه ادم پست
فطرت كه اومدو زندگيمو داغون كرد…اما ته دلم يه چيزي بود كه ميگفت باربد
خودتي…

صداش عوض نشده بود…هنوز هم مثل قديما گرم صحبت ميكرد…

انگار همين ديروز بود كه بغل هم دراز كشيده بوديمو دستم روي پوست نازكش
ميلغزيدو خودشو واسم لوس ميكرد…مزه لباش رو هنوز فراموش نكرده
بودم…چشمامو بستم و اون لحظات رو به خاطر اوردم…سرم درد
ميكرد…دوباره اين سر درد لعنتي…توي اون روزا اوج درد ناشي از ميگرن رو
تجربه ميكردم…داشت ديوونم ميكرد…سعي ميكردم بخوابم…اما نميشد…انگار
ديگه داشتم خفه ميشدم…لباسام رو پوشيدم و سوييچ ماشين رو برداشتم و رفتم
بيرون…مثل ديوونه ها رانندگي ميكردم …

گلاره گلاره گلاره…چرا بهم زنگ زدي؟ چرا ميخواي دوباره ديوونم كني؟

به خودم كه اومدم ديدم توي يه خيابون ناشناس ايستادم و راهم رو هم گم كرده
بودم…خيابون ساكتي بود…

نميدونم…مادرم خيلي از دستم رنج ميكشيد …دوست نداشتم ديگه زياد اذيتش
كنم…رفتم به طرف خونه بدون اينكه به ماجراهاي اتفاق افتاده فكري بكنم
رفتم به اتاقم و لباسام رو در اوردم…

تصميم گرفتم بي تفاوت باشم و بهش فكر نكنم…از قرصهاي ارام بخشي كه توي
كشوي بغل تختم بود قوطي قرص ها رو برداشتم و با اين حال كه قرص ها خيلي قوي
بودنو واسه اعصابم مصرف ميكردم 3 تا از قرص ها رو خوردم…بعد از 10 دقيقه
پلكام سنگين شده بود…روي تختم دراز كش شدمو به خاطراتم فكر ميكردم…دلم
واسه بچگي هام كه با بابام ميرفتيم شمال و مسافرتاش تنگ شده بود…

دلم واسه اسباب بازي هام كه همه دغدغه هاي من اين بود كه اسباب بازيهام
نكنه خراب بشه…اونقدر دوسشون داشتم…اما حالا اونا داشتن توي انباري
خاك ميخوردن…باورتون نميشه…اما بخدا ديگه اشكم هم در نميومد…

خيلي اروم چشمامو بستم…صداها واسم كم رنگ شده بودو…تمام زندگي من شده
بود خواب خواب خواب…

اره من همون باربدي بودم كه بچگي هام منو با كتك از توي كوچه ميبردن
خونه…الان خيلي وقت بود كه رنگ كوچه و توپ رو هم نديده بودم…دلم تنگ
بود واسه يخ در بهشتي كه عاشقش بودم و تند تند ميخوردم…دلم واسه خودم
ميسوخت…

با صداي مامانم به خودم اومدم…باربد جان…باربد…بازم اين كوفتي هارو
ريختي تو اون شكمت؟…

چشمامو باز كردم…مامانم بالاي سرم بود…بيچاره از ترس رنگش پريده بودو
با چشماي منتظر به من نگاه ميكرد…

از وقتي خواهرم رفت امريكا بيچاره كسي رو جز من نداشت…بلند شدم…ساعت 4
بعد از ظهر بود…بلند شدم تو چشماي مامانم نگاه ميكردم…دلم واسش
سوخت…دستشو گرفتم و بوس كردم…

باربد تورو خدا يه ذره به فكر خودت باش…مامان جان ببخشيد…قرص زياد
خوردم…قوطي قرص هارو دستش گرفت و از اتاق خارج شد…با صدايي بلن گفت
ديگه از امروز قرص تعطيل…

بعضي روزا كه ميومدم ميديدم كه عكس خواهرمو گرفته دستشو گريه ميكنه…تا
منو ميديد اشكاشو پاك ميكرد…واقعا مادرم بعضي وقتا مثل يه شير زن بود كه
با كارهاش نميزاشت هيچ كدوممون احساس كمبود كنيم…

از روي تخت بلند شدمو به طرف حال رفتم…

وقتي داشتم از كنار اشپزخونه رد ميشدم مامانم گفت:

باربد جان ساغر دختر خالت زنگ زد كارت داشت…

نگفت چيكار داره؟

نه نگفت…

باشه خودم بهش زنگ ميزنم …مامان يه چيزي بده بخوريم كه دارم ميميرم…

نميدونست گوشيم شكسته…شب پيشش موقع اومدن لاشه ي گوشي رو از توي باغچه
جمع كردم…اما سيمكارتم هنوز سالم بود…

سيم كارتم رو انداختم تو گوشي مامانم و به ساغر زنگ زدم…

سلام ساغر جان خوبي؟

سلام باربد خوبي؟ خاله خوبه؟

مرسي عزيزم همه خوبن…كارم داشتي؟…

اره …پاشو بيا خونمون…اينجا ميگم…

چه كاريه …همين الان بگو…

نه بايد بياي اينجا…همين الان…منتظرم…گوشيرو هم قطع كرد…

با بي حوصلگي لباسام رو پوشيدم…ميدونستم ميخواد به من بگه كه گلاره
برگشته…اما خودم خبر داشتم…

وقتي رسيدم دم خونشون ماشين رو پارك كردم و زنگ زدم…اونم بدون اينكه جواب
بده در رو باز كرد…

رفتم بالا و ساغر رو ديدم كه دم در ايستاده بود…

باهاش دست دادم و رفتم تو…كسي نبود…منو به اتاقش بردو گفت كه بشينم روي
تخت…

واسم يه ليوان چايي اوردو نشست بغل دستم…

از كاراش داشتم مشكوك ميشدم…همينطور ساكت بودو هيچي نميگفت…

با ناراحتي گفتم بابت چايي دستت درد نكنه…خونمون هم چايي داشتيم ميگفتي
همونجا بخورم و از جام بلند شدم كه برم…گفت بشين كارت دارم…

نشستم روي صندلي جلوي كامپيوتر و گفتم بفرماييد خانوم…

باربد چرا به من نگفتي؟

چي رونگفتم؟

خودت بهتر ميدوني…

ببين ساغر اگه ميخواي 20 سوالي طرح كني من حالو حوصله ندارم…بگو ببينم چي
شده؟

تو چشمام زل زدو طوري كه اشكو توي چشماش ميديدم گفت باربد چرا به من نگفتي
كه گلاره باهات چيكار كرده؟

همين طور بهش زل زدم…بالاخره كار خودشو كرد…نتونست چفت دهنشو ببنده…

خنده اي كردم و گفتم…مثلا به تو ميگفتم…ميخواستي چيكار كني؟واسم پيداش
ميكردي؟اصلا پيداش ميكردي …چيكارش ميكردم؟…انتظار داشتي از دستش شكايت
كنم؟انتظار داشتي تلافي كنم…؟

نه باربد …حداقل ميگفتي تا بدونم باهات چيكار كرده…من الان بايد بفهمم؟

ببين ساغر جان من اگه نگفتم فقط به خاطر ابروي گلاره بود…

همين لحظه صدايي از پشت سرم اومد…برگشتم…چشمام رو گرد كردم…بااورم
نميشد…زبونم بند اومده بود…گلاره بود…همونطور…با همون موهاي
بلوند…همون لبهاي اتيشي…همون چشماي رنگي خوشگلش…

گلاره گفت: به خاطر ابروي من؟…باربد به خاطر ابروي من؟…اشك توي چشماش
جمع شده بود…اما من توي اين 2 سال به اندازه كافي اشك ريخته بودم…

با بغض توي گلوش گفت…بازم يكي به نفع تو…

سرم رو اوردم پايين و رو كردم به ساغر با خشم بهش نگاه كردم…ترس رو توي
چشماش ديدم…ميدونست من اگه عصبي بشم نميشه كنترلم كرد…

از جام بلند شدم و رو به ساغر گفتم…اين بود كار مهمي كه داشتي؟ مثل اينكه
فيلم زياد نگاه ميكني…

از كنار گلاره خواستم عبور كنم كه برم…گلاره دستش رو گزاشت جلوي در به
نشانه اينكه نزاره من برم…بي اعتنا به كاري كه كرد دستش رو با دستم كنار
زدم و رفتم…يه لحظه دستاش رو لمس كردم…نميدونم چرا حالم بد شد…كفشام
رو پوشيدم …اصلا حواسم به چيزي نبود…از ساختمون اومدم بيرون…رفتم
تو ماشين و همينطوري كه كم كم اشكام جاري ميشد حركت كردم…اره اين همون
گلاره بود…يكمي هم شكسته شده بود…نميدونم به خاطر دوري از من بود يا نه…

به اعتنا به همه چيز رفتم خونه و وسايلم رو جمع كردم…مامانم هم خونه بودو
داشت غذا درست ميكرد…رفتم جلو صورتشو بوسيدم و ازش معذرت خواهي كردم و
گفتم كه ميخوام برم چند روزي رو ويلا بمونم…

با اين حال كه موافق نبودد اما از طرفي به خاطر بوس هايي كه روي صورتش
ميكردم نميدونم چرا احساساتي شد…بيچاره خيلي وقت بود كه بچه هاش يعني منو
خواهرم ازش درست و حسابي قدر داني نكرده بوديم…

اونم بغضي تو گلوش بود…هميشه وقتي ميخواستم توي بچگي هام برم امتهان بدم
واسم قران ميگرفت تا از زيرش رد بشم…قربونش برم…ايندفعه هم با يه خدا
به همرات منو راهي كرد…

هوا گرفته بود…كاپشنم رو تنم كردم…هوا خيلي سرد بود…مثل 2 سال پيش كه
بارون ميومد…وقتي به وسطاي چالوس رسيدم بارون نم نم روي شيشه مينشست…

يكي دوتا سه تا چهارتا پنج تا …كم كم قطره هاي بارون زياد شدن و انگار كه
غم هاي من رو ميشستن…عاشق بارون بودم…از اينه عقب نگاهي به پشتم
كردم…هيچكسي توي جاده نبودددشايد باور نكنيد…حتي مغازه ها هاي وسط راه
هم بسته بودن…وسط راه يه مغازه پيدا كردمو رفتم به طرفش كه هم سيگار
بگيرمو هم يه چيزي بخورم…وقتي رفتم توي مغازه پير مردي رو ديدم كه نشسته
بودو يه پتو دور خودش پيچيده بود و يه نگاهي به من كردو خوشحال از اين كه
بالاخره امروز يه دشتي كرده…بفرما پسرم…سلام پدر جان…يه نگاهي توي
مغازه كردم…چيزي نبود…به جز چند تا بسته پفك كه توي يه قفسه چيده شده
بود…

پير مرد كه انگار فهميده بود من گرسنمه و براي خريد اومدم شروع كرد به حرف
زدن…

پسرم توي اين مغازه چند ماهي هست چيزي نيست اما اگه گشنته ميتونم ماست بهت
بدم…

با تعجب گفتم ماست؟

اره پسرم…توي يخچال چند سطل ماست بود كه محلي بودو فكر كنم خودشون درست
كرده بودن…

خنده اي كردم و گفتم چه اشكال داره…قسمت ما هم اين بود ديگه…

پدر جان 2 كيلو ماست براي ما بكش قربون دستت…

دستي به زانوش زدو از جاش بلند شدو رفت به طرف يخچال…

به دستاي لرزون 2كيلو ماست واسم ريخت توي يه ظرف پلاستيكي…به خدا داشتم
از گرسنگي ميمردم…

اونقدر اين ماست خوش رنگ و رو بود كه گشنم شد…با مخلوطي از سبزيجات و كمي
هم دونه انار…

سرش رو با يه پلاستيك بستو گزاشت جلوم…خجالت كشيدم بگم سيگار هم
ميخوام…2تا پنج هزار تومني گزاشتم روي دخلش…

چند تايي هم نون برداشتم و گزاشتم توي يه پلاستيك

اما پسرم اين زياده…

نه پدر جان…باشه…اينم از دشت امروزت…

طوري بهم نگاه كرد كه هزاران معني توش نهفته بود…

قبل از اينكه برم اروم بهش گفتم پدر جان دعام كن…لبخندي زدو از مغازه
خارج شدم…

رفتم به سمت ماشين…اولين كاري كه كردم مثل نخورده ها حمله كردم به سطل
ماست و نون رو زدم توي ماستو گزاشتم توي دهنم…توي اون سرما واقعا
ميچسبيد…مزش داشت ديوونم ميكرد…خوشحال بودم از اينكه پولمو ندادم به
غذاهاي ديگه…

دو سه لقمه خوردمو حركت كردم به سمت ويلا…هوا خيلي سرد بود…

سه ساعت بعدش رسيدم به ويلا…

وقتي رسيدم دم در ويلا انگار يه حس عجيبي بود…

خاطره هاش ديوونم ميكرد…درو باز كردمو رفتم توي حياط…ماشين رو پارك
كردمو رفتم تو…

از وقتي كه اون اتفاق افتاد نرفته بودم ويلامون…

خوابم نميومد…از ماشين وسايلم رو برداشتم و اوردم توي خونه …

تو صندوق عقب هم يه قليون داشتم كه اونم اوردم و يه زغال راه انداختمو شروع
كردم به كشيدن…هواخيلي سرد بود…

بخاري رو روشن كردمو رفتم چسبيدم بهش و قليون ميكشيدم…تصميم گرفتم همونجا
بخوابم…

يه چرتي زدمو… هنوز نيم ساعت نگزشته بود كه گوشيم زنگ خورد…مامانم بود

سلام مامان…اخ ببخشيد يادم رفت بهت زنگ بزنم…خيلي خسته بودم…

باربد مواظب خودت باش…حسن اقا هم اونجا هست كاري داشتي بهش بگو…

چشم مامان جان…

باربد جان جات گرمه؟…لباس گرم بپوش…

چشم مامان…

پشت خطيم فعال شد و بوق ميزد…

مامان من پشت خطي دارم…

باشه عزيزم مواظب خودت باش…

پشت خطيم رو جواب دادم…

بله…

سلام باربد گلاره ام…

ديگه واسم عادي شده بود…

بله چيكارم داري…

باربد من يه غلطي كردم…بيجا كردم…صداي گريه هاش بلند شد…

هنوز هم به گريه هاش حساس بودم…

گلاره گريه نكن فقط…هرچي ميخواي بگو…

اصلا پرسيدي اين 2 سال كجا بودم…؟…اصلا پرسيدي كه چه اتفاقي واسم افتاد؟…

ادامه داد…گريه ميكرد…باربد بگو هنوزم دوسم داري…

ساكت شدم…

گريه ميكرد…نميدونم چرا يه غمي توي صداش بود…به خودم گفتم باربد چت
شده؟…اين همون گلاره ايه كه دو سال به خاطرش ديوونه شده بودي…

گلاره گريه ميكرد…باربد من…عزيزم بزار واست توضيح ميدم…

اروم با بغضي كه توي گلوم بود گفتم توضيح بده ميشنوم…

باربد من ديگه جز تو كسي رو توي اين دنيا ندارم…نه ژولي …نه زندگي…نه…

نه چي هان؟…اون ضبطو وسايلا بستت نشد؟ بازم ميخواي؟…بيا بهت بدم…بيا…

باربد من ديگه جز تو كسي رو ندارم…حتي…گريه هاش بيشتر شد…

با عصبانيت گفتم حتي كي؟

حتي مادرم…!!!

واي خدا انگار بدنم رو كردن توي اب يخ…نفسام تند تر شده بود…با جديت
پرسيدم يعني چي گلاره…

باربد من مامان الان 1 سال و نيم هست كه مرده…

شوخي ميكني…اره…بازم ميخواي مسخره بازي در بياري؟

نه به خدا باربد…دستام ميلرزيد…ياد اون مامان مهربون افتادم…چقدر
جوون بون…بيچاره هيچي از زندگيش نفهميد…

گلاره…

جانم…

الان كجايي؟

خونه ساغر اينا…راستش امروز خواستم همه چيز رو واست توضيح بدم…اما تو
رفتي…

مگه خودتون خونه نداريد…؟

با گريه اي كه ميكرد گفت…نه…تنها چيزي كه دارم همين موبايلمه كه بهت
زنگ زدم…

اخه واسه چي؟

اگه امروز ميموندي بهت ميگفتم…باربد من ديگه نه كسي رو دارم و نه خونه
اي…زياد هم نميتونم پيش ساغر بمونم…

ببين گلاره من الان ويلا هستم…ميتوني خودتو برسوني اينجا؟

نه باربد…هيچي پول ندارم…حتي يه 100 تومني…

باشه الان دوباره بهت ميزنگم…

زنگ زدم به اژاانس سر كوچمون…باهاشون اشنا بوديم…يه اقايي اونجا بود سن
و سال دار كه باهاش دوست بودم به نام مجيد…

سلام اقا مجيد…

قضيه رو واسش توضيح دادم و ادرس خونه ساغر اينا رو دادم و گفتم بيا اينجا
باهات حساب ميكنم…

بيچاره اصلا حرفي نزد…فقط ميگفت پدرت بيشتر از اينا به گردن ما حق دارن…

زنگ زدم به گلاره…گوشي رو برداشت…صداش گرفته بود…

گلاره جان لباسات رو بپوش الان يه ماشين ياد دنبالت تا اينجا باهاش مياي…

باربد اخه…

اخه نداريم…زود لباساتو بپوش…

گوشيرو قطع كردم…

دل تو دلم نبود…باورم نميشد كه بعد دو سال دوبااره گلاره رو جايي ببينم
كه اخرين بار اونجا از هم جدا شديم…

رفتم لب پنجره يه نگاهي به اسمون كردم…هوا خيلي بد بود…دلم شور ميزد…

ته دلم منتظر چيزي بودم كه نميدونم چي بود…از اون موقع كه اومده بودم حتي
جرات نكردم پامو توي اتاق بزارم…وقتي رفتم جلوي اتاق درش بسته
بود…انگار همين ديروز بود كه صداي خنده هي گلاره اين اتاق رو پر كرده
بود…دستم رو روي دسگيره گزاشتم و در رو باز كردم…وقتي چراق رو روشن
كردم همون تخت و همون رو تختي سر جاش بود…البته مادرم و بابام چند ماه
پيش اومده بودن و همه چيز مرتب بود…روي تخت دراز كشيدم…نميدونم چرا ياد
نازنين افتادم…ديگه هيچ حسي نسبت بهش نداشتم…اخرين روزهايي كه با
نازنين بودم رو توي ذهنم تصور ميكردم…يادم نميره روزي رو كه بعد از اون
همه عشق بينمون خيلي راحت به من گفت ديگه نميخوام باهات باشم…منم غافل و
بي خبر از اينكه پاي كسي ديگه وسط بوده…

با خودم عهد كردم كه اگه گلاره رو ديدم همه حرفايي رو كه اين چند سال توي
دلم مونده بودو بهش بگم…

نگاهي به ساعت كردم و ناراحت از اينكه سالم برسه…اگر ميديدمش اگه واسم
دليل هم مياورد من قبول نميكردم…

توي فكر مادرش بودم…مامانم اينا هم خبر نداشتن…نميدونم كجا بودن كه هيچ
كسي ازشون خبر نداشت…

بعد از اينكه پدرش به خاطر بدهي هايي كه داشت سكته كردو مرد…خدا
بيامرزتش…گلاره موندو مادرش كه با سختي زندگي ميكرد…من خودم ميديدم كه
چطور صرتشونو با سيلي سرخ ميكردن…حتي با اين حال كه نداشتن مادرش بهترين
لباسهارو تن گلاره ميكرد كه كسي نفهمه اينا ندارن…

ساعت يك شده بود و من هنوز بيدار بودم و منتظر گلاره بودم…تا اينجا 5ساعت
راه بود يا شايدم كمتر…

تصميم نداشتم بهش زنگ بزنم…اقا مجيد ادرس اينجا رو خوب بلد بود…

رفتم توي هال و روي مبلي كه روبروي ساعت ديواري نشستم و زل زدم به ساعت…

انگار امشب از همه شبا طولاني تر شده بود…

چشمام رو روي هم گزاشتم…گوشيم زنگ ميخورد…رفتم به سمت گوشي گلاره بود…

بله…

سلام باربد…من ديگه كم مونده برسم…

مگه ساعت چنده؟

ساعت سه و نيم شده…

واي خوابم برده بود…گلاره رسيدي بازم زنگ بزن

باشه عزيزم…

خداحافظ…

نيم ساعت بعدش گلاره زنگ زد…خودم رو به جلوي در رسوندم…اقا مجيد رو
ديدم كه گلاره هم ايستاده بود…وقتي گلاره رو ديدم با بي محلي بهش يه سلام
كردم و خودش رو جمع و جور كرد…با اقا مجيد روبوسي كردم و بابت زحمتي كه
كشيده بود ازش تكر كردم …به گلاره اشاره كردم كه بره تو…

اقا مجبد دستتون درد نكنه…ما شرمنده شديم…

خواهش ميكنم…اين حرفا چيه؟

چقدر بدم خدمتت؟

اين حرفا چيه اقا باربد؟ با اجازه…

ميدونستم داره تعارف ميكنه…

در ماشين رو باز كردمو نشستم توي ماشين…هشت تا پنج هزار تومني گزاشتم روي
داشبورد و ازش تشكر كردم و قبل اينكه پياده بشه من پياده شدمو…اونم بعد
از خداحافظي دور زدو رفت…

هوا خيلي سرد بود…برگشتم …گلاره نبود…رفته بود توي خونه…يه نگاهي
به اطراف انداختم…سرما بيداد ميكرد و تاريكي هم اون رو تشديد ميكرد…يه
نگاهي به اسمون كردم و زير لبم گفتم خدايا خودت به خير كن…

رفتم به طرف ويلا و در رو پشت سرم قفل كردم…رفتم داخل خونه …گلاره رو
ديدم كه گوشه اي نشسته و خودشو جمع كرده…حس كردم سردشه…بهش اشاره كردم
و با دستم بخاري رو نشون دادم…به ارومي گفتم برو اونجا بشين…مثل بچه هاي
ادم حرفم رو گوش ميداد…هيچ حرفي بينمون ردو بدل نميشد…

رفتم توي اتاق و برق رو خاموش كردم و گوشيم رو هم دستم گرفتم و نشستم
مقابلش روي مبل…

بدون اينكه حرفي بزنم همينطور بهش نگاه ميكردم…

خودش رو جمع كرده بو دو از ترسش به من نگاه نميكرد…

رفتم كنارش نشستم…يه نگاهي به وضع لباسش كردم…اين همون گلاره بود كه
بهترين لباس هارو ميپوشيد و از همه خوش تيپ تر بود…اما حالا…

سرماي تنش رو حس ميكردم…كاپشنم رو كه روي مبل كناري بود رو برداشتم دورش
پيچيدم…

هيچ صحبتي بينمون نبود…انگار كه همه ي حرفها رو سكوت ميزد…

دستاش رو مشت كرده بود…دستمو اروم به طرفش بردمو دست مشت شدش رو همونطور
گرفتم توي دستم…

دستاش ادم رو ياد بدترين سرماهاي زمستون مينداخت…با گرماي دستم سعي
ميكردم كه دستاشو گرم كنم…

انگار كه اونموقع هر دومون به يه چيز فكر ميكرديم…به اين كه چقدر تنهاييم…

نگاهي به صورتش كردم…صورتش پر از اشك شده بود…

ميدونستم كه دوست داره بغلش كنم…اما دوباره اين غرور لعنتي اومد
سراغم…نميدونم…هيچ جوري نميتونستم ارومش كنم…طوري اروم گريه ميكرد كه
از از بلند گريه كردن بدتر بود…

طاقت نياوردم…دستم رو بردم طرفش و به ديوار تكيه دادم…كشوندمش طرف
خودم…خودش رو كشوند توي بغل من و سرش رو گزاشته بود روي سينم و منم دستم
رو دورش حلقه كردم…بدنش خيلي سرد بود…

گريه هاش بيشتر شد و من هم اروم اروم طوري كه نبينه اشك ميريختم…

ديگه واسم هيچي مهم نبود…نه زندگي…نه خودم…نه گلاره…فقط دل تنگ
بودم…نميدونم دل تنگ چي…

صداي رعدو برق ها زمين رو ميلرزود…

با نوازش هام ارومش كردم و اشكاش رو پاك كردم…فقط به كاراي من نگاه ميكرد…

اروم گفتم گلاره گريه نكن…به خاطر من…

اشكاشو پاك كردو گفت ببخشيد…

خدا مادرتو بيامرزه…

نميخواستم به خاطر مادرش هم گريه كنه…به خاطر همين چيزي نپرسيدم…

واسه اينكه يادش بره شروع كردم به صحبت كردن…

گلاره يادته 2 سال پيش همينجا بوديم؟…يادته واست چه لواشكي خريدم…؟
تو ميگفتي نميتونم پيدا كنم…

خنده اي روي لبش نشستو دستش رو انداخت دور گردنم و بغلم كرد…

دلم خيلي پر بو از كارايي كه كرده…

صورتش رو به صورتم نزديك كردو گفت باربد من تقاص كارهايي كه باهات كردمو پس
دادم…

منو ببخش…اين جمله رو طوري گفت كه بدنم لرزيد…

اروم گفتم من تورو همون روزاي اول بخشيدم…

بدنش گرم شده بود…

باربد ميتونم يه چيزي ازت بخوام؟

بگو عزيزم…

ميتونم ببوسمت؟

جوابش رو ندادم…سرش رو كشوندم جلو و لبامون بهم چسبيده بود…لباش خيلي
سردو بي روح بود…

باز با اين حال براي من كه اينقدر در انتظارش بودم زياد بود…

اونقدر به هم محكم چسبيده بوديم كه اصلا دلمون نميومد لبامون رو از هم جدا
كنيم…

خودم رو عقب كشيدم و با گفتن مرسي بغلم كرد…

دلم براش ميسوخت…انگار اون همه كينه ديگه از بين رفته بود…

بردمش توي اتاق و از خستگي روي تخت دراز كشيدم…نوازش دستاش رو روي موهام
حس ميكردم…

برگشتم به طرفش و بغلش كردم…

داشتم به فردا فكر ميكردم كه نكنه دوباره اون اتفاق بيوفته…

گلاره…

جانم…

دوست دارم صبح زود كه بيدار شدم تو بغلم باشي…

بخواب عزيزم…من هميشه باهاتم…باربد من اگه نباشم هم هميشه به يادتم…

وقتي توي بغلم بود احساس ارامشي داشتم كه هيچ چيزي توي دنيا اين حس رو بهم
نميداد…

هر دوتامون اون موقع خسته بوديم…

شايد فردا بهترين موقع بود تا با هم ديگه حرفامون رو بزنيم…

خوابيدم…فردا صبح با صداي گلاره از خواب بيدار شدم…

سلام باربد من…

سلام عزيزم صبحت بخير…نرفتي…؟

با تعجب پرسيد كجا؟

نميدونم…فكر كردم الان بيدار شم نميبينمت…

خنده اي كرد و صورتم رو بوسيدو اروم لباش رو به گوشم نزديك كرد و گفت از
همون صبحونه ها كه دوست داري واست درست كردم…

با تعجب گفتم صبحونه؟ ما كه چيزي توي يخچال نداريم…

با خنده گفت خوب چايي كه داشتيد…پاشو…

دستم رو گرفت و با اين حال كه زورش نميرسيد منو از جام بلند كنه اما با
تمام تلاش منو ميكشيد كه بلند شم…

خودم تكوني به خودم دادم و بلند شدم…دستش رو به پشت گرفت و دستم رو گرفت
و منو به طرف حال ميكشوند…

توي اشپزخونه يه ميز پلاستيكي بود كه يه قوري و كتري كه چايي تازه دم توش
بود خود نمايي ميكرد…

وقتي نشستيم سر ميز يه ليوان چايي واسم ريخت منم بدون اينكه صورتم رو شسته
باشم همينطور مات و مبهوت كاراش شده بودم…

ميدونستم اينا همه فيلمشه كه منو به خودش وابسته كنه…چنان غمي توي چشماش
بود كه انگار سالها توي دلش كهنه شده…با لبخندي كه به لب داشت گفت…بيا
باربد من…بخور عزيزم جون بگيري…تو بايد قوي باشي…

كي به كي ميگفت…خودش هم يه استكا واسه خودش ريخت و با اشتياقي كه در كنار
من بود چاييش رو خوردو بعد استكان رو روي ميز گزاشتو گفت…ديشب خوب خوابيدي؟

اي…بد نبود…

بد نبود؟ همين؟ فكر كردم بعد دو سال كه پيش هم نبوديم ديشب بهت خوش گذشته…

خنده اي كردم و گفتم اره…

گلاره ميتونم يه سوالي ازت بپرسم؟

با ترس خاصي گفت بپرس…

مكثي كردم و بع ازخوردن چاي پرسيدم…اون پسري كه دوسال پيش بهم زنگ زد
باهات چه نسبتي داشت؟

نفسش بند اومده بود…رنگش پريد…اونقدر حالش بد شد كه مطمئن بودم انتظار
نداشته اين سوال رو ازش بپرسم…

اما من بايد ميدونستم…

دستش رو روي پيشونيش گزاشتو خيره شد به ميز…

بهش گفتم…باشه اگه دوست نداري جواب نده…

سرش رو بالا اورد و گفت باربد من عاشقتم…من دوست دارم…

اين جواب سوال من نيست…اون پسره كي بود؟

باربد ببين قول بده كه اگه راستشو گفتم از دوست داشتنت نسبت به من كم نشه…

چيزي نگفتم…

قول ميدي…؟ اين جمله رو خيلي عاجزانه ازم خواست…

جوابي ندادم…فقط گفتم اول جواب سوالم…

اشكي توي چشماش جمع شده بود…توي اين دو سال معلوم بود به اندازه كافي
سختي كشيده…

اون پسر يكي از طلب كاراي بابام بود كه راضي شده بود اگه من باهاش ازدواج
كنم سفته هايي رو كه مامانم امضا كرده بود رو پس بده و ديگه مامانم رو اذيت
نكنه…

شروع كرد به صحبت كردن…دستام ميلرزيد …كنترلم رو داشتم از دست ميدادم…

باربد من تورو دوست داشتم…اما نميتونستم باهات بمونم…اسم پسره هادي
بود…اونطوري كه گلاره تعريف ميكرد معلوم بود از اون پدر سوخته هاي
روزگار بود…

خونشون بندر عباس بوده و مادرش براي حفظ ابروشون مجبور ميشه شبونه تمام
اساسشون رو بار خاور كنه و برن بندر عباس…

پسره كه معتاد بوده بعد از اينكه با گلاره ازدواج ميكنه نامردي ميكنه و
سفته هارو پس نميده…

تا اينكه مادر گلاره الهي بميرم براش…مادر به اين گلي نديده بودم…تا
اينكه مادر گلاره به خاطر كاراي اين نامرد پست فطرت سكته ميكنه و
ميميره…وقتي گلاره اين داستان هارو تعريف ميكرد اشكاش ميريخت…

منم وقتي فهميدم مادر بيچارش چه اتفاقي براش ميوفته نتونستم خودمو كنترل
كنم و اشكام گونه هامو خيس ميكرد…

گلاره بعد از اينكه مادرش ميميره از هادي طلاق ميگيره و برميگرده تهران…

قندوني كه روي ميز بود رو از حرصم طوري كوبيدم به ديوار كه هزار تكه شد…

رفتم توي حياط و نشستم روي پله ها و زل زده بودم به اسمون…اگه گلاره
اونموقع اين مشكلش رو با من در ميون ميزاشت شايد ميتونستم كمكش كنم…

برگشتم توي ويلا…گلاره داشت تيكه هاي قندون رو جمع ميكرد…بهش گفتم
نميخواد جمع كني…

اومد طرفم و بغلش كردم…

اونقدر اروم بود كه مثل يك عروسك ثابت توي بغلم بود…

باربد…

جانم…

با من ميموني؟

نميدونستم بايد جوابش رو چي بدم…

باربد من الان نه مادر و پدري دارم…نه پولي…نه…

دوباره ذهنم رو مشغول كرد…

نه چي؟

باربد من الان دختر نيستم…نميخوام فكر كني كه خواسته خودم بوده …

نميدونم چرا يه لحظه هلش دادم به عقب…

فهميد كه ناراحت شدم…اما نبايد اين كارو ميكردم…

نميدونم چرا ناراحت شدو با اشكي كه توي چشاش بود گفت…فهميدم…پس ديگه
دوسم نداري…

هيچ چيزي نميگفتم…باربد خر تو كه دو سالي منتظرش بودي حالا چي شده؟

مانتوش رو كه روي مبل بود رو پوشيد و از ويلا رفت بيرون…

يه چيزي توي دلم فرياد ميزد كه باربد اين همون گلارس كه بخاطر تو اومده
اينجا…به تو پناه اورده…

اما اين غرور لعنتي نميزاشت…

اروم و ساكت توي حال تكيه داده بودم به ديوارو نميدونم چرا گيج بودم…

نميخواستم برم دنبالش…اخه باربد اينم شد دوست داشتن؟ اينطوري واسش
ميمردي…؟

اما نرفتم دنباش …هرجا ميخواست بره…اصلا به من چه؟…دوسال بيچارم
كرد…

اما باربد اون كه بدون تو كسي رو نداره…گلاره توي اين دنيا تنهاس…اين
گلاره همون گلاره بود كه چند سال پيش همه پسرا ارزوي به دست اوردنشو داشتن…

تصميم گرفتم كه دنبالش نرم…بزار بره تهران…

تا عصر توي ويلا بودم و هوا داشت كم كم تاريك ميشد…رفتم توي اتاق اما يه
چيزي توجه من رو جلب كرد…

گوشي و كيف گلاره روي ميز بود…

واي…اون كه بدون كيف و گوشيش جايي نميره…

دلم لرزيد…كيف و موبايلش رو برداشتم…ساعت هفت و نيم بود…

رفتم به طرف ماشين و هوا خيلي سرد بود…ترسيدم…از ويلا اومدم بيرون…

از جاده اي كه به طرف كلاردشت ميرفت رفتم…

كم كم بارون گرفنه بود…واي خدا حالا از كجا پيداش كنم. پيش خودم گفته
بودم فوقش يه ماشين ميگيره يا من بهش زنگ ميزنم…

راستش اين اهنگي كه توي وبلاگ گزاشتم رو همون لحظه داشتم توي ماشين گوش
ميدادم…شعر مريم حيدر زاده بود…

شعرها كه قابل نداره اما همش مال خودت

فقط نوشتم اينارو به خاطر تولدت

نگات قشنگه وليكن يه كم عجيب و مبهمه

من از كجا شروع كنم دوست دارم يه عالمه

منو گزاشتي و بازم يه بار ديگه رفتي سفر

نميدونم شايد سفر براي دردات مرهمه…

تاوقتي اينجا بموني يه حالت عجيبيه…

من چجوري واست بگم بارون قشنگ و. نم نمه

هواي رفتن كه كني واسه تو فرقي نداره…

اما به جون اون چشات مرگ گلاي مريمه…

نميدونم چرا دلم شور ميزد…اگه يه اتفاقي واسش ميوفتاد خودمو
نميبخشيدم…بلربد چرا اين كارو كردي ؟

الان بايد كنار هم بوديم…اما من اون كار رو كردم و …لعنت به تو باربد…

ميدونستم هرجا رفته باشه حتما رفته كلاردشت…چون با ويلا 20 دقيقه فاصله
داشت…

اونجا پيداش ميكردم…اگه پيداش كنم ديگه نميزارم از پيشم بره…

هوا تاريك بود…بارون شديد بود…چندين ماشين روبروي من بودن…خيلي شلوغ
بود…ماشين ها اروم حركت ميكردن…به شانس خودم لعنت ميفرستادم…الان هم
ترافيك بايد وقتمو بگيره…گلاره يعني كجا بود…

به نقطه اي كه 700 متر از من جلوتر بود خيره بودمو توي فكر بودم…شلوغي و
ترافيك به خاطر تصادفي بود كه سر پيچ …

كم كم به محل حادثه نزديك شدم…نور قرمزي كه از ماشين پليس توي جاده بود
چشمامو اذيت ميكرد…

عده زيادي توي جاده بودن…رسيدم به جايي كه ديگه ترافيك باز ميشد…

نگاهي به خيابون كردم …خون زيادي وسط جاده بود كه بارون با شدت اونو ميشست…

دلم لرزيد…تا حالا توي صحنه تصادف نبودم…نميدونم چرا كمي جلوتر نگه
داشتم و با ترس رفتم به طرف نيسان پليسي كه اونجا پارك بود…يه ماشين كه
سر پيچ به خاطر لغزندگي جاده نتونسته بود خودش رو كنترل كنه به يه ادم
برخورد كرده بود…ماشين به داخل يه گودال رفته بود اما اون عابر پياده
جونشو از دست داده بود…

وقتي امبولانس اومد جنازه رو كه پارچه اي روش بود رو وارسي ميكردن و يه
كيسه با خودشون اوردن كه زيپ داشت…حالم بد بود…وقتي پارچه رو از روي
جنازه برداشتن صورتش كاملا از بين رفته بود…

يه كم نگاه كردم…وقتي كه نگاهي به دستش انداختم…ساعتي كه توي دستش بو
واسم اشنا بود…

بعد لباساش…كفشاش…واي خدايا…گلاره بود…

اااااااااااخ …خدايا منو از روي زمين بردار و اين لحظه هارو به من نشون
نده…

همونجا وسط جاده نشستم…دستم كه روي زمين بود اغشته به خون گلاره
بود…نه ميتونستم گريه كنم…نه ميتونستم داد بزنم…خدايا…اين همون
گلارس؟…خدايا اين گلاره منه؟

دستم رو نگاهي كردم و بغضم تركيد…جلوي چشمام گلاره رو ميديدم كه گزاشتنش
توي يه كيسه مشكي رنگ و زيپش رو كشيدن و گزاشتنش توي امبولانس…

دورش پر بود از سكه هايي كه مردم از ماشين پرت ميكردن…

لال شده بودم…

اروم چشمامو بسمو سرم رو روي جاده اي با خون گلاره قرمز شده بو گزاشتم …

گلاره من…گلاره نازنينم…اين داستان رو نوشتم كه همه بدونن تقصير من
بود…

دوست دارم…

حالا تو منو ببخش…

منو ببخش…

منو ببخش…

منو ببخش…

منو ببخش…

نوشته:‌ باربد


👍 0
👎 0
15777 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

299772
2011-09-20 00:40:58 +0430 +0430
NA

دادش مطمئني تو مردي؟آخه مردا هم گريه ميكنن اما گاهي اونم واسه كاراي بزرگ منم گريه كردم روزي كه بابام مرد از ته دل گريه كردم… وروزي كه عشقم رفت وبراي هميشه از هم جدا شديم نيز گريه كردم ولي فقط چند قطره اشك…بعد تصميمم را گرفتم كه بدون اونم ميشه زندگي كرد شايد به اون زيبايي وگرمي نباشه ولي ميشه …تو كه مثل زنا دستمالت بدستته ومرتب داري اشك ميريزي …گاهي لحن كلامت طوري ميشدكه احساس ميكردم داستانو يه زن تعريف ميكنه… درسته كه اين يه داستانه ولي داستان هم بايد طوري باشه كه قابل باور باشه…درآخرداستانت هم سكسي نبود به درد اينجا نميخورد…چرا خوندم خودمم نميدونم …

0 ❤️

299773
2011-09-20 00:50:43 +0430 +0430
NA

خیلی سکسی بود!!

0 ❤️

299774
2011-09-20 01:35:12 +0430 +0430
NA

نمیدونم قضیه چیه :? :? :? :? :? نه قسمت اول رو خوندم نه دوم من همه داستانا رو میخونم ولی مجبورم حالا 3 قسمت رو باهم بخونم و بیام نظرمو میدم

0 ❤️

299775
2011-09-20 01:45:44 +0430 +0430
NA

~X( ~X( ~X(

بمیرید با این سایت سکسیتون. که همه چیز دازه غیر از سکس.

یکی تو توهمه یکی عاشقه. نفر بعدی تو کف خواهرو مادرشه.

اه

0 ❤️

299776
2011-09-20 01:59:27 +0430 +0430
NA

اين داستان به درد كارگردان هاى سريال هاى آبگوشتى فارسى ميخورد.بعضى ها اين اينجا رو با صداوسيما يا مجلات خانوادگى اشتباه گرفتن

0 ❤️

299777
2011-09-20 02:22:22 +0430 +0430
NA

باربد
سلام
كم پيش مياد من داستاني رو تا انتها بخونم و وقت بزارم براش
كاري با راست يا دروغ بودن داستانتم ندارم
اما يقين دارم و مطمئنم مثل اين داستان برا خيلي ها اتفاق افتاده
يه جاهايي دقيقا مثل زندگي من بود
كه هر كسي اومد يه نامردي در حقت كرد و رفت
اينجا اونقدر بد شده كه داستان تو رو هم نقد ميكنن
اون بچه جقي كه دنبال داستان هست برا جلق زدن بره عكس سكسي ببينه
موفق باشي

0 ❤️

299778
2011-09-20 02:36:57 +0430 +0430
NA

باربد
داستانتو دوست داشتم بخصوص قسمتی که گلاره داشت میرفت تقابل دو احساستو نشون دادی.خسته نباشی و نوشتنت هر چند جزییات زیادی داره ولی دلنشین و خوب نوشتی.در کل دوست میداشتیم امیدوارم هر چه سریعتر دلتنگیت برطرف شه به هر حال ممکنه واسه هر کسی پیش بیاد حتی بدترشم.متاسفم و دستت درد نکنه

0 ❤️

299780
2011-09-20 04:44:36 +0430 +0430
NA

خواهش می کنم اگه وبلاگی چیزی داری یا کتاب نوشتی تاحالا بهم بگو
تو خصوصی می تونی بهم بگی
ممنون می شم

0 ❤️

299781
2011-09-20 04:47:46 +0430 +0430
NA

ازت ممنونم به خاطر داستان زیبات…
ولی یه سری دوست دارن حتما ماجرای پاره شدن کس و کون خواهر و مادرشون و بشنون تا خوششون بیاد…

0 ❤️

299782
2011-09-20 07:58:40 +0430 +0430
NA

سلام من تازه عضو شدم
داستانت خوب و تلخ بود
ولی بیشتر شبیه فیلم هندی بود
ولی بهت تسلیت میگم
میتونی بری سر خاکش و فقط اشک بریزی
اشکتم که تو مشکته

0 ❤️

299784
2011-09-20 08:53:44 +0430 +0430
NA

من م موند گریه کنم واقعا تکان دهنده بود… :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’( :’’(

0 ❤️

299785
2011-09-20 09:39:30 +0430 +0430
NA

داستان قشنگی بود خیلی قشنگ خواننده باهاش ارتباط برقرار میکنه

0 ❤️

299786
2011-09-20 10:25:49 +0430 +0430
NA

Dastanet kheyli khob bood.

0 ❤️

299787
2011-09-20 14:17:01 +0430 +0430
NA

مرسی از داستانت واقعاّ احساسی بود مرسی :<

0 ❤️

299788
2011-09-20 14:44:01 +0430 +0430

باربد جان خسته نباشی من تا حالا در مورد هیچ داستانی نظر ندادم ولی چون واقعا لایق نظر دادن نبودن بسیار زیبا نوشتی امید وارم فقط داستان باشه در هر صورت ممنون و از خدا برات دلی بدون غصه ولبی خندون آرزو میکنم موفق باشی

0 ❤️

299789
2011-09-20 15:01:31 +0430 +0430
NA

حرف نداره بيان داستانت عالی
2 بار خوندم

0 ❤️

299790
2011-09-20 15:15:31 +0430 +0430
NA

mamnon dadashe man kheyli ali bod harf nadasht az on dastanayi bod ke khanandaro ta akharesh mikhkob mikone be pash ta tamom nashode 20

0 ❤️

299791
2011-09-20 20:15:54 +0430 +0430
NA

dastanet kheili ghashang bod azizam kheili romance dasht vaghean ziba
=D> :X :X

0 ❤️

299792
2011-09-21 02:17:21 +0430 +0430
NA

خیلی خوب نوشته بودی ولی واقعا متاسفم چه زندگی سختی داشتی سر کار اشکمو درآوردی و بازم یاد بدبختیام افتادم حالا باید به همکارام توضیح بدم که چرا گریه کردم
ولی اگه میشه داستان نازنین رو بنویس ببینیم قضیه اون چی بوده

0 ❤️

299793
2011-09-21 08:14:53 +0430 +0430
NA

فقط و فقط با چند خط خوندن می شه فهمید که یک خانم اینو نوشته

می‌خواستم چیزی به نویسنده بگم. مردها اینطور که تو فکر می‌کنی نیستن (البته مردها, جنسی از مرد. حالا خوب یا بد بودنش به کنار منظور من خود مرده. خود اصل جنس مرده.
و بگم که داستان رو نخوندم چون واقعال جاش اینجا نیست. برو بچاپونش اگه راست می‌گی که حق داری.

0 ❤️

299794
2011-09-21 08:47:08 +0430 +0430
NA

اين داستان بود يا خاطره سكسي با اين همه غم جالب بود باركلا اما حقيقت نداشت اما بدتر از ايناش اتفاق افتاده

0 ❤️

299795
2011-09-21 09:02:47 +0430 +0430
NA

با تشکر از تمام کسانی که نظر دادن و لطف کردن…
امیدوارم هرجا که هستید موفق باشید…

بازم بابت نظرات ممنون…

0 ❤️

299796
2011-09-21 14:23:01 +0430 +0430
NA

آقا خدایشش دمت گرم داستانت خیلی جالب بود منو به گریه انداخت هرکی هم رو داستان ایراد میزاره غلط میکنه بازم میگم خیلی جالب بود کاشکی غرورت میزاشت میرفتی دنبالش بیچاره گلاره دلم براش میسوزه

0 ❤️

299797
2011-09-22 00:22:27 +0330 +0330
NA

خاک بر سر ملتی که یه چیز براشون مث بز عادی میشه و دنبالش راه میفتن. مثلاً تو این سایت کس لیسی (تحویل گرفتن داستانای دخترونه) و دنباله روی از نظرات بقیه به شدت ملموسه. بابا آخه کی گفته که یه داستان باید چند قسمت باشه؟ من و احتمالاً خیلیای دیگه که اصلاً حس گشتن دنبال قسمتای قبلو نداریم تکلیفمون چیه؟ نخوندمش ولی احساس کلیم اینه که تو فاز سکسی نبود بیشتر تو فاز مجله خانواده بود که خیلی کسخلا رو گریه انداخته.

0 ❤️

299799
2011-09-22 03:21:49 +0330 +0330
NA

تو کلم نمیره که این داستان رو یک مرد نوشته. به نظره من اگه مرد فیلم نامه مینویسه و یا داستان رو یک زن نوشته!

کلا مثل فیلم غمگین و رومانتیک خونده شد ولی اگه اسمش چیزه دیگه بود که از همون اول ندونی طرف میمیره، بهتر میشود!

0 ❤️

299800
2011-09-22 07:43:08 +0330 +0330
NA

فوق‌العاده بود ، واقعاً نمیدونم در وصف این داستان چی‌ می‌شه گفت ، یه نقطه ضعف داشت ، اونم قضیه‌ یه نازنین بود که یه علامت سوال بزرگ تو ذهن همه گذشت

فقط باید بابت این زندگی‌ِ سختی که داشتی از خدا برای ادامهٔ زندگیت آرزوی صبر کنی‌ ، من این آرزو رو برات می‌کنم

اولین داستانی بود که باعث شد یاد خاطراتم بیفتم و اشک بریزم

امیدوارم عشق بعدیت (اگه به وجود بیاد) سالمو بی‌ درد سر باشه…

0 ❤️

299801
2011-09-22 09:07:56 +0330 +0330
NA

فقط میتونم بگم بی نظیر بود.خیلی وقته واسه فان داستان های این سایت رو میخونم اما تو این مدت فقط چند تا داستان بودن که ارزش نظر دادن رو داشتن (که قطعا یکیش همین داستانه)
فقط کاش جریانت با نازنین رو لا به لای مطلب توضیح میدادی
یا امیدوارم توی یه داستان جدا بهش بپردازی

0 ❤️

299804
2011-09-23 06:51:20 +0330 +0330
NA

سلام به همه دوستای گلم که به نظراتشون لطف بزرگی به من کردن…
کسانی هم که از داستان من بدشون اومد باز ممنون…
بچه ها راستش زیاد حس ندارم داستان نازنین رو بنویسم…چون زیاد هم دیگه واسم مهم نیست…
اما قول میدم اگه وقت شد یه داستان واسه اون هم بنویسم…
بازم ممنونم از همتون…
خدانگهدار

0 ❤️

299805
2011-09-25 03:25:00 +0330 +0330
NA

بی خیال حرفایی که دوستامون زدن من درکت می کنم داداش
یکی از دلایلی که من هم رو به سکس غریبه آوردم این بود که با هر کی رفاقت کردم یه جوری به فنام داد و رفت
به اصطلاح این بچه ها دلمون رو خورد کردن جلو چشامون…
اما زیاد بهش فکر نکن اصولا قسمت بعضی از آدما همینه…

0 ❤️

299806
2011-09-25 13:07:51 +0330 +0330
NA

مرسی که نوشتی
در ضمن اونایی که دنباله پاره شدن کون خواهر مادرشون بودن بیان عملی بهشون نشون بدم جق بزنن
:D :D :D :D

0 ❤️

299807
2011-09-25 15:51:07 +0330 +0330
NA

سلام
کارت عالی بود خیلی خوشم اومد اگه واقعا داستان خودت بود بهت تسلیت میکم

0 ❤️

299809
2011-09-30 06:48:39 +0330 +0330
NA

dastanet ghashang bod

0 ❤️

299810
2011-10-01 11:35:28 +0330 +0330
NA

نمیخوام ناراحت بشی ولی خیلی وقت ها مال دنیا ارزش نداره

0 ❤️