داستان کهن (1)

1393/08/19

سلام دوستان من این داستان رو که سرفا تخیلات ذهن مریضمه مینویسم تا هم یک نوع جدیدی از حالت های داستان نویسی رو نشون داده باشم و هم اینکه وقت زیادم رو پر کنم.(خوار مادر معلم ادبیاتم هم جنده بوده،حالا تو داستان قشنگ حس میکنین این جندگی رو…)

فصل ابتدایی

صدای آهنگ گاد فادر تو گوشم پیچید،با این که دوستش داشتم ولی میخواستم پنج صبح گوشی رو بکوبونم به دیوار؛دستم رو انداختم رو عسلی کنار تختم،گوشی رو برداشتم شماره رو نگاه نکردم و با صدایی که از ته چاه در میامد
گفتم:بلــــه؟ صدای بم و کلفت رۀیسم رو که شنیدم خواب از سرم پرید:آقای ایرانی؟ نفهمیدم چطوری از اون حالت خوابیده سرجام نشستم،
من:بله آقای مدبری،خودم هستم… سلام…
مدبری:علیک سلام،ببخشید بد موقع زنگ زدم،تنها باستان یار قابل اعتماد و واجد شرایطی که میشناسم تو هستی.

من:چیزی شده قربان؟
مدبری:آره،یه خبر خیلی مهم دارم برات،یه مقبره تو تخت جمشید پیدا شده،دقیقا نمیدونم کجاش هستش،میخوام همراه با یکی ار افراد اداره بری به شیراز،بلیط پروازت امروز صبح ساعت هفت و نیم هستش،آماده شو که معلوم نیست چند روز قراره اونجا بمونی.
من:چشم قربان. گوشی رو قطع کردم و به آرامی از تخت اومدم پایین و به سمت کمد لباسام رفتم،حوله ی آبی رنگم رو برداشتم و به سمت حمام راهی شدم،نگران جمع کردن وسایل نبودم،بخاطر شغلم همیشه یه کیف سامسونت بزرگ همراهم هست که من با اون راهیه ماموریت های اداره میشدم،وارد حمام شدم،حوله رو آویزون کردم و لباسام رو در آوردم،مو های زاید بدنم رشد کرده بودند؛با یه کرم مو بر حالشونو گرفتم و بعد رفتم زیر دوش و نیم ساعت بعد از حمام خارج شدم،کت شلوار ساده ی خودم رو پوشیدم و یه کت شلوار تک دکمه ایه تامی خودم رو با یه کروات زرشکی رنگ برداشتم و توی کاور گذاشتمش،چمدان و کت رو برداشتم،کلید گاو صندوق رو برداشتم و گذاشتم توی ظرف غذای گربه ی نداشتم و آب،برق و گاز رو قطع کردم،با یه یاد از خدا از در خارج شدم،هوا عالی بود آخرای تابستان بود و من هم راهی شیراز،یه تاکسی گرفتم و به سمت میدان آزادی روانه شدیم. راننده:جناب کجا به سلامتی؟
من:شیراز. راننده:ببخشید میتوانم بپرسم واسه چی؟
من:تا 2-3 روزه دیگه اخبار اعلام میکنه چرا. راننده،یه نگاه انداخت به من و بعد
گفت:ایشالله که خیر باشه. دیگه حرفی نزد،به میدون که رسیدم،سمت جناه پیاده شدم و به سمت ترمینال پیاده رفتم،به عمو حمید که رسیدم،با یه لبخند:سلام عمو حمید. عمو حمید:ســــــــــــــــــــــــــلام آقا حسام،چه خبر از این طرفا؟
من:هیچی راهیه سفرم. عمو حمید:به سلامتی،عمو قرمز ندارم،چیزه دیگه بدم بهت؟
من:عمو یه پاکت وینستون لایت بده خوب. از عمو خداحافظی کردم و سوار ماشینای فرودگاه شدم. جلوی ترمینال 2 از ماشین خارج شدم و یه سیگاررروشن کردم،کنار راه ایستادم تا مردم رد شن و بهشون نگاه میکردم تا این که چشمم به یه قیافه ی آشنا افتاد؛
من:سلام خانم مقدم،شما کجا؟اینجا کجا؟ مقدم با خنده
گفت:سلام آقای ایرانی،همکارتون منم.
من:پس خدا رو شکر یکی هست باهاش بشه حرف زد. وارد شدیم،توی هواپیما کنار هم نشستیم و تا شیراز از کار و اداره حرف زدیم. وارد فرودگاه شیراز شدیم.بعد از گرفتن وسایل و کیف ها،دو نفر منتظر ما بودن،یه مرد سیاه و سوخته و یه خانم جوان و جذاب با پوست شیربرنجی و چشمای سیاه،مو های کوتاه زیتونی رنگ،واقعا قیافش عالی بود با یه لبخند
گفت:پیردوست هستم و ایشون هم مرتضوی،مسؤل حفاری هستند. لبخندش یکی از معدود لبخند هایی بود که تا ابد توی یادت میموند،باهم سوار ماشین شدیم و به سمت تخت جمشید حرکت کردیم من و مقدم صندلی عقب بودیم مرتضوی راننده بود و پیردوست رو صندلی شاگرد نشسته بود من پشت پیردوست نشسته بودم مقدم پرسید:چی پیدا کردید؟ مرتضوی:یه مقبره زیر بخش شرقیه تخت جمشید پیدا کردیم که داخلش پر از لوح های گلی و مجسمه های عجیب هستش،روی دیوار هاش هم پر از نقاشی هایی با رنگ قرمز و ذغال هستش.
من:خب اَپروچ شما چی بوده؟ پیردوست:فضای داخل مقبره رو گرم کردیم و از تمام نقاشی ها با دوربین و بدون فلش عکس گرفتیم.
من:کارتون ماهرانه بود،متشکرم. پیردوست از توی آینه سمت راست یه لبخند از روی رضایت به صورت من پاشید و باز به جلو خیره شد،ولی من هنوز داشتم به صورتش نگاه میکردم بعد از نیم ساعت چهل دقیقه به تخت جمشید رسیدیم،وارد محل حفاری شدیم،تمام لوح ها روی زمین و کنار دیوار افتاده بود،با مقدم لوح ها رو توی پی بگ (پورتکشن بگ) گذاشتیم و به چادر اصلی منتقل کردیم،هوای چادر اصلی خنک بود،گان هامونو پوشیدیم،یه سری کم و کسری توی چادر بود،رفتم و به مرتضوی سفارش کردم و دوباره برگشتم داخل،مقدم نشسته بود و داشت به عکس ها نگاه میکرد؛
من:میگم بیا سنگ،کاغذ قیچی کنیم و ببینیم کی بره سمت اون لوح ها،ترجمه اش حوصله میخواد. مقدم با یه بخند
گفت:اوکــی
من:سنگ،کاغذ،قیچی دست من مشت بود ولی دست او باز بود،
گفت:برو آقای ایرانی برو خدا بیامرزتت،منم اگه کارم تموم شد میام کمکت. منم با شونه های افتاده به سمت لوح ها رفتم و لوح اول رو برداشتم با یک قلم و یه مشت برگه ی آ4 مشغول خواندن شدم. بسم… لوح اول 92/6/19 و امروز،من ارسلان،عشق زندگیه خود را دیدم،چشمانش به رنگ آسمان،مو هایش به تاریکیه دل اهریمن،پوستش به روشنیه نور،زیبایی اش اهورا را خجالت زده می کرد،وجودش در بازار شلوغ همچون ماه در میان ستاره های شب بود،به دنبالش رفتم و خانه ی او را در کنار درّه جذامی ها یافتم،به کاخ بازگشتم،و تا شب به کتابت کار های دربار مشغول شدم،در رخت آرامش نداشتم،دنیا به چشمانم زیبا تر شده بود،آسمان شب تاریک و اختران تابناکتر شده بودند،در سینه ام چیزی آرامش نداشت،صدایش را میشنیدم. هر روز کار من شده بود پی روی از آن دخت پارس که زیبایی اش زبانزد شهر بود،او به دشت ها میرفت و با دستان خالی به کندن خار و خاشاک مشغول میشد و آن ها را در بازار میفروخت،فرداهایم چون امروز سپری میشد،تا زمانی که به خود جرعت دادم و برای صحبت به سوی او روانه شدم… ای وای من،لوح تموم شد،مونده بودم،نمیتونستم به چشمام اعتماد کنم،جدا این یه داستان عشقیه واقعی از 2300سال پیشه؟ بعد از دو دقیقه مکس در حالت بهت زده به سرعت به سمت لوح دوم رفتم و اون رو برداشتم: لوح دوم 92/6/19 به سمتش پرواز میکردم که به ناگه فردی آشنا از طبقه ی اشراف به سمت او رفت و او با وی به حالت بدی رفتار کرد،به لطف ایزد،پی بردم که از طبقه ی اشراف دل خونی دارد،از فردای آن روز لباس ژنده ای فراهم آوردم و با داسی به سمت دشتی که او در آن خار میکند رفتم،بدو سلام کردم و او هم با گرمی جواب من را داد،پس از مدت کمی کار کردن،خون جاری شده از دستش را دیدم،به نزدش رفتم و با تکه ای پارچه از لباسم دستش را بستم و داس را در دست او به جای گذاشتم،ممانعت کرد ولی با اسرار من او با داس خار میکند و من با دست،غوت قوتش،تکه نانی بود با آب،من کوزه ی کوچک شیرم را برداشتم و در ظرف خالیه آبش برایش شیر ریختم و خودم هم مشغول به خوردن نان و شیر شدم. اسمش آناهیتا بود،همچون الاهه آب،تنها بود و در خرابه ای در درون آن دیوار ها زندگی میکرد،توشه اش که سنگین شد،برای او تا تخت جمشید حمل کردم و او هم برای اعدای دین توشه ی من را همراه خوداورد،در بازار از هم جدا شدیم،توشه ام را در جایی خالی کردم و به سمت کاخ رفتم،یه نزد حکیم رفتم تا ذخم های دستم را درمان کند؛از او پرسیدم:حکیم چگونه بفهمم عاشق شده ام یا نه؟ حکیم در جواب
گفت:اگر حاضری برای او خون بدهی،از مقامت بگذری،و از هر روز نان و حلوا خوردن به آب خوردن برسی،بدان که نور اهورا بر سینه ات تابیده. در دل گفتم اگر دستان یار قدح آبم باشد،تا مرگ راه بسیار است. این کمک کردن روزانه عادتم شده بود،تا این که صبر دیگر طاقتم نداد،به نزد پدرم رفتم،او موبد اعظم کاخ جمشید بود،به او
گفتم:پدر،اگر پسری از طبقه ی اشراف عاشق دختری از طبقه ی مفلوکین جامعه بشود،امکان ازدواجشان هست؟ پدرم با اخم
گفت:هرگز پیمانی میان دو خون بسته نخواهد شد. لوح دوم هم تموم شد،رفتم سمت کشوی لوح سوم که دیدم خبری از مقدم نیست،بهتر که نیست،لوح سوم رو در آوردم و مشغول خواندن شدم: لوح سوم 92/6/19 از پدرم دلشکسته شدم و برای اولین بار به مقام اشرافیم لعنت فرستادم،پس از گذشت یک ماه به نزد پدرم بازگشتم با نیرنگی از جنس گناه،به او
گفتم:پدر دیشب اورمَز را در خواب دیدم،از او پرسیدم،راه نیک را به من نشان بده،او به سمت چپش که سالکی در حال عبادت بود نگاه کرد و بعد از آن به دست راستش که مردی در حال کار بود نگاه کرد و مرا به سمت آن مرد رهنمود داد؛میخواهم به پیشه ای روی بیاورم و به مدتی عزلت بگزینم. پدرم لبخندی زد و
گفت:آتش پاک یاورت باشد،همانگونه که خود صلاح میدانی پیش برو. من هم وسایلم را جمع کردم و در بازار فروختم با کیسه ای پر از سکه به سوی درّه ی جزامی ها راهی شدم به در خانه اش رسیدم… ای بابا ادامه ی این لوح شکسته،چیزی هم توی اون مغبره پیدا نکردم،ای خدا… نگاه به ساعت انداختم،باورم نمیشه،6 ساعته پشت سر هم دارم ترجمه میکنم این لوح ها رو،گان رو از تنم در آوردم و بیرون چادر رفتم،یه سیگار از تو پاکت در آوردمو مشغول کشسیدن شدم،ساعت کاریم تموم شده بود،به سمت چادرراهی شدم،فاصله اش تا چادر اصلی حدود پنجاه متر بود،چشمام داشت میسوخت،رفتم تو چادر،پیرهنم رو در آوردم و دیدم که کتم رو تختم افتاده،پیراهنم رو در آوردم و خوابیدم رو تخت،چشمام رو گذاشتم رو هم و داشت داغ میشد که صدای یه زن رو از بیرون چادر شنیدم:آفای ایرانی،آفای ایرانی؟ و وارد چادر شد. منم کلا از سر منگی فقط وقت کردم رو تخت بشینم،با چشمای خمار بهش نگاه کردم؛پیردوست بود،یه نگاه به سر تا پاش انداختم،دیدم یه ظرف غذا دستشه.
گفت:برای شماست.
من:مرسی راضی به زحمت نبودم. بلند شدم ازش بگیرم که یهو پرید عقب،یه لحظه متعجب شدم چرا این کار رو کرد،به خودم نگاه کردم و متوجه برهنه بودن نصف بدنم شدم،یه قدم رفتم عقب و به صورت گنگی دست به پشت سرم کشیدم و ازش معزرت خواهی کردم و یه پیراهن پوشیدم. غذا رو ازش گرفتم که
گفت:آقای ایرانی میشه در مورد لوح ها و عکس ها توضیح بدید؟
من:چشم حتما،شما غذا خوردید؟ پیردوست:من هنوز نخوردم،الان برای منم میارن. من ناراحت نگاهش کردم و
گفتم:درسته شیرازی ها مهمان نوازن ولی دیگه نه در این حد؛خود مهمان هم راضی نیست. خجالت زده خندید تا این که غذاش رو آوردن و اون هم کنار من روی تخت نشست و مشغول خوردن شد،بعد از غذا نشستیم کنار هم و تا لوح دوم براش تعریف کردم،جذب داستان شده بود و نگاهش از روی چشمام تکون نمیخورد.یهو یادم افتاد نهار رو خوردم و سیگار نکشیدم،با یه معذرت خواهی دراز کشیدم تا سیگار رو که تا ته جیبم رفته بود راحت بیرون بیارم،بهش
گفتم:ببخشید اشکال نداره من یه سیگار بکشم؟
گفت:نه مشکلش کجاست؟
من:الهام بود اسمتون دیگه؟ الهام:بله
من:سیگار میکشید؟ الهام:کلا سیگاری نیستم و از سیگاری ها خوشم نمیاد. خیلی جدی گفت،جوری که یه لحظه از دستش ناراحت شدم،تا این که یه لخند شیطون زد و یه سیگار از توی پاکت کشید بیرون. اون سمت چپ من نشسته بود،خواست دستش رو برسونه به فندک که توی دست راست من بود؛منم تلافیه کارش رو در آوردم و و دستم رو دور کردم که مجبور شد خم شه روم و نتونست تعادلش رو حفظ کنه،داشت با زانو میرفت تو زمین که دست راستش رو کشیدم و کلا سینه به سینه افتاد تو بغلم،جفتمون متوجه قاراشمیش بودن وعضیتمون بودیم،سریع درست نشست و
گفت:چیزه،میدونی؟… منم فندک رو با یه قیافه ی متاسف گرفتم سمتش،با اخم فندک رو برداشت و سیگارش رو روشن کرد.کام اول سیگار رو که گرفت نگاهش به قیافه ی من افتاد،نتونست تحمل کنه دستش رو گذاشت روی ساعد دستم و خندید،منم باهاش خندیدم تا این که حس کردم ،دستش از روی دستم بلند نمیشه داشت دستم رو فشار میداد و با ماهیچه های زیر ساعدم بازی میکرد،وقتی متوجه این حرکتش شدم،یه نگاهی به صورتش انداختم،ترس و انتظار رو دیدم،چیزه دیگه ای معلوم نبود،دستم رو انداختم رو دستش و
گفتم:الهام خانم من خسته ام،اجازه هست دراز بکشم؟ با یه باشه،از روی تخت بلند شد و منتظر من شد که دراز بکشم،منه احمقم خودمو وسط تخت لش کردم که دیدم منتظر داره نگاهم میکنه تازه فهمیدم منتظره منه تا براش جا باز کنم،جــــــــــانم؟میخواد کنارم دراز بکشه؟حاجی به موبلا این میخواره؛خودم رو چسبوندم به گوشه ی تخت و بهش
گفتم:براتون بد نمیشه تو چادر من هستید؟
گفت:نه کسی با من کاری نداره،با تو هم همینطور و اومد توی تخت و براش یه تیکه از متکا رو خالی گذاشتم ولی دست انداخت متکا رو کامل گذاشت ریر سر من و خودش هم بازوی راستم رو باز کرد و سرش رو گذاشت توی بغلم. لب هاش مثل نور مشعل سرخ و گرم بود،مقاومت کردن در برابرشون سخت بود. من کلا آدمی نیستم که در مورد مردم بد قضاوت کنم،برای همین خصلتم این حرکاتش رو نمیتونستم حلاجی کنم،
من:الهام خانم… الهام:من رو الهام خالی صدا کنید.
من:الان شما احساس معذب بودن نمیکنی تو بغل من؟ الهام:نه،برای چی؟به نظرم تو یه مرد خوب و مهربونی که کودک درونت هنوز سر در گمه.{دوستان کودک درونم رو نگایید لطفا}
من:چطوری من رو توی این یه ساعت شناختی؟ الهام:هیچی رفتار هات برام آشناست،همین که الان تو بغلتم و تو هنوز از من سو استفاده نکردی نشون دهنده ی آدمیت یه نفر رو میرسونه.
من:وآو زیر لب یه شعری رو زمزمه کردم تا بشنوه… من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان، که مر آن راز توان دیدن وگفتن نتوان. یک جهان راز آمیخته داری به نگاه، در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان. چو به سویم نگری لرزم و با خود گوییم،که جهانیست پر از راز به سویم نگران. دیدم نفسش عمیق شد و
گفت:این شعر از کیه؟
من:شاعری متخلص به رعدی چشمام سنگین شد و خوابیدم،از خواب بیدار شدم که دیدم الهام نیست،یه نگاه به مبایلم انداختم که با دیدن ساعت،فکرم آروم شد،هشت شب بود،بلند شدم،دکمه های پیراهنم رو بستم و بیرون از چادر یه سیگار روشن کردم و به سمت چادر اصلی رفتم،از نگهبانی رد شدم و بعد از پوشیدن گان ها به سمت کشوی لوح ها رفتم و لوح چهارم رو برداشتم،یه حس عجیبی داشتم،دستام سرد شده بود،استرس داشتم برای این که قراره بفهمم چی خواهد شد توی لوح ها… لوح چهارم معنی شده بود؟یعنی کار کیه؟مقدم؟پیردوست؟از چادر خارج شدم و به دفتر عبور و مرور نگاه کردم،فقط مقدم… برگشتم سراغ لوح و شروع کردم به خواندن معنی هایی که مقدم کرده: لوح چهارم 91/6/19 در بستری از پر مرغابی آناهیتا را رها کردم و در کنارش دراز کشیدم،بوسه هایش بر روی گونه هایم تکرار داشت،مرا میبوسید ومن در این بوی خوش موی او غرق بودم،دستش را به مردانگی ام رساند و آن را گرفت و به سمت خود برد و در جلوی واژنش قرار داد،و با نگاهی ملتمصانه از من خواست تا او را برای خود کنم،و من هم با بوسیدن لب هایش کمرم را جلو بردم و در آن هین لبم را درید،ولی دیگر هیچ چیزی مهم نبود،او برای من بود و من برای او،خونی از درونش جریان داشت،ترسیدم و لی او با دست نا توانش کمرم را عقب و جلو کرد و من هم به دنبالش ادامه دادم تا لحظه ای که وجودم را درونش خالی کردم،معصومیتش را به من داد،جوانی ام را به او میدهم… این لوح هم تموم شد،من هنوز داشتم به … آخر متن نگاه میکردم،واقعا نمیدونستم چی بگم،یه داستان جنسی از 2300 سال پیش،مو به تنم سیخ شد،نشستم رو صندلی،بعدش به نکته ی سنگین تری رسیدم. این که مقدم این لوح رو ترجمه کرده،من با خانم مقدم از این حرف ها نداشتم،رفتم بیرون چادر یه سیگار کشیدم،نمیدونم چرا؟ولی رفتم تو چادر و خوابیدم. صبح از خواب بلند شدم و لباسام رو عوض کردم،رفتم بیرون که الهام رو دیدم،رفتم سمتش که صدای پام رو شنید و برگشت سمتم،
گفتم:سلام،چی شده؟
گفت:سلام آقا حسام،هیچی دیگه داریم وسایل و آثار رو میبریم اداره تو شیراز.
من:مگه اداره اونجا آزمایشگاه داره؟ الهام:آره بابا زیر طبقه همکف یه آزمایشگاه مجهز هست با امنیت بالا.
من:خانم مقدم کجاست؟
گفت:رفته اداره کارای دفتری رو انجام بده.
من:پس من رو چرا بیدار نکردین؟
گفت:خب ساعت یازده ظهره،یادم رفت من،ببخشید.
من:پس من وسایلم رو جمع کنم بریم شیراز. وسایلم رو جمع کردم و رفتم پیشش که کنار یه 206اس دی وایساده بود.
من:ماشین خودتونه؟ الهام:آره… قابل شما رو نداره.
من:پیففف،الهام خانم تعارف اومد نیومد داره. رفتم سویچ رو گرفتم و سوار ماشین شدم،از شتاب 206 خیلی خوشم میاد،نشست کنارم…
من:کمر بندت رو ببند. الهام:چشم. ماشین رو روشن کردم و بعد از دوتا گاز دادم دنده و دستی رو دادم پایین،از جاده ی نیمه خاکی که اومدیم رو آسفالت؛گاز رو تا ته فشار دادم،دور موتور ماشین اومد رو 7 که دنده رو عوض کردم،دوباره همینطور رفتم بالا تا رسیدم دنده چهار،سرعتم 110 تا شده بود که دیدم یه دستش روی سینشه و با یه دست دیگش دستگیره ی سمت شاگرد رو گرفته،دور موتور رو تا 7 رسوندم و دادم 5،ماشین از جا پرید. الهام بلند پرسید:دنده رو شکوندی؟
من:نه بابا دادم دنده 5. الهام:مگه 206 5 دنده هستش.
من:@.@ یعنی نمیدونستی؟ الهام:نه،تورو خدا آقا حسام سرعتت رو کم کن،دارم از حال میرم. سرعتم رو کم کردم و دستش رو گرفتم،داشت با ترس عقربه ی سرعت سنج رو نگاه میکرد،چقدر سرد بود،دستش رو ول کردم و دنده عوض کردم،سرمای دستش رو دستی که رو دنده بود حس کردم،دستم تا شیراز از روی دنده تکون نخورد… شیراز بردمش سمت یه قهوه خونه به اسم صاحب دلان و یه املت واسه خودم و یه صبحونه هم واسه اون سفارش دادم،متعجب بود،پرسید: چیکار داری میکنی؟
من:اولا گشنمه،دوما فشار شما افتاده بود الان یه چیزی میارن میل کنین. الهام سرش رو تکون داد و زمزمه وارانه تشکر کرد. صبحونه رو خوردیم و به سمت اداره راهی شدیم که الهام
گفت:حسام بریم سمت خونه ی من،میخوام قرص هام رو بر دارم.
من:چشم. رسیدیم دمه در خونشون و من از ماشین پیاده شدم،اونم پیاده شد،ماشین رو قفل کردم و سویچش رو دادم بهش و
گفتم:برید شما و بیاید من پایین منتظرم.
گفت:آقا حسام لطفا بفرمایید بالا. منم باز تعارف تیکه پاره کردم تا این که مجبور شدم برم بالا… تو آسانسور کلیدش از کیفش افتاد جلوی من،اومدم برش دارم که خم شد جلوم،جوری که حس کردم الان با سر میره تو کیرم،نا خودآگاه پریدم عقب،که اونم ترسید و دوباره بلند شد،داشتم از خجالت میمردم،اونم بدبخت سکته کرده بود،یه عضرخواهی کرد و آروم خم شد و کلید رو برداشت و به سمت در آسانسور برگشت،در باز شد و به سمت در خانه رفت،کلید انداخت،قفل رو باز کرد،منم پشت سرش رفتم داخل،دو سه قدم جلو تر از من رفت کلید نور رو زد،راهرو که چراغش روشن شد،من باسن این خانم که حالا خوب خم شده بود تا کفشاش رو در بیاره رو دیدم و زیر لب
گفتم:اوه مای گاد… برگشت و
گفت:بفرمایید داخل کفش هاتون رو هم در بیارید.
من:ببخشید مزاحم شدیما…
گفت:نه بابا آقا حسام این حرفا چیه؟مراحمید. جلو تر از من رفت و لوستر و چراغ های اطراف حال و پذیرایی رو روشن کرد،نمای خونش مدرن و زیبا بود،خوشم اومد از خونش،دکوراسیونش هم تلفیقی از رنگ های سفید و سیاه و زرشکی بود،آدم به وجد میومد از رنگ های اطرافش،با یه لبخند نا خود آگاهانه روی یه مبل پایه استیل نشستم و شروع کردم به تابلو های مدرن خونش نگاه کردن تا این که یه تابلو بالای شومینه ی خونش نظرم رو جلب کرد،تابلو شبیه یه پنجره بود به یه شهر مدرن و سیاه و سفید،فکر کنم نیویورک بود،جذب عکس شدم،تا وقتی که صداش رو از توی آشپزخونه شنیدم،آقا حسام چایی میخواید یا قهوه؟ صدایی توی سرم
گفت:این یه فکره بده حسام،توی خونش نمون… اما بعد یه لبخند شرورانه اومد روی لبم"چایی لطفا" چیزی نداشتم که باهاش در موردش حرف بزنم،داشتم به یه تاپیک برای حرف زدن باهاش فکر میکردم که یهو دیدم جلوم ظاهر شد. پوست تمام سفید،حتی میشه گفت شیر برنج جلوش کم میاورد،اندام کاملا زیبای زنونه،مو تو بدنش قاچاغ بود،باسنش بسی خوش حالت و خوب بود،مثل گلدون ایستاده و خوش فرم بود.
من:الهام خانم شما گلدون زیاد دارین خونتون؟ الهام:آره تواتاقم چطور؟ منم یهو ریدم،نفهمید که یه تیکه بود؟ هیچی احساس کردم خونتون یکم سرده:من گفتم. الهام:آره اما شما اولین کسی هستید که متوجه شدید. از تو آشپز خونه اومد بیرون،با یه سینی که توش شربت و کلوچه بود. گفت بفرمایید و خم شد،با یک نگاه قبله ام رو گم کردم،سینه های سفید،خوشگل،و بلند قامتی داشت مثل سینه های قو. اومد نشست رو مبل بقلی.
من:الهام خانم شما ورزش کارین؟ الهام:آره،یک مدتی هست ترک کردم،کاراته میرفتم.از کجا فهمیدین؟ دویست و پنجاه تا فهش در ثانیه به خودم دادم،که چرا این سوال رو پرسیدم و الان جوابش رو چی بدم؟
من:همینجوری پرسیدم،چون واقعا اندامتون خوبه. الهام سرخ شد و
گفت:آقا حسام چشماتونم که خوب میبینه.
من:تا نباشد چیزکی،آدم مبیند چیزها یا یه همچین چیزایی. خندید و گفت ناهار چی میل دارین؟
من:واقعا با این سرعت آماده میکنین؟ الهام با یه لبخند ساده
گفت:میخوام زنگ بزنم غدا بیارن.
من:بابا زحمت نکشید،به خدا راضی به زحمت نیستم. الهام:گفتم که مشکلی نیست. آروم که شدم تازه بوی نامطبوع بدن خودم رو احساس کردم.
گفتم:الهام خانم شما مشکلی ندارید من برم حمام؟
گفت:نه بفرمایید.
من:لطفا یه حوله بدین،ما راهی شویم. رفتم جلو حموم بعد از 4 دقیقه معطل کردن
گفت:شما بورو تو حمام من حوله و وسایل رو میارم… منم تو حموم لباس هام رو در اوردم و تکوندم،تا کردم که بزارم جلوی در، در رو باز کردم که یهو اومد جلوم،من با یه شرت خاکستری تنگ جلوش بودم،یهو پریدم از جام که اومد داخل حموم،
گفت:آقا حسام این حوله،این لیف،اینم شامپو. من پشمام ریخت،تخمشم نبود،من با این هیکل،لخت جلو روش بودم،عین خیالشم نبود.
گفت:اگه مشکلی نیست فقط طولش ندید،آب گرم واسه 2 نفر بمونه.
من:چشم،زود میام.
گفت:اصلا منم باهات بیام؟ منم پشمام ریخت،از خدا خواسته
گفتم:بفرمایید.رفت حوله اش رو برداشت؛اومد داخل حموم،من داشتم آب رو تنظیم میکردم که صدای بستن در اومد،وقتی نگاهش کردم،دیدم با شرت و کرست جلوم وایساده،پشمام ریخت،زبونم بند اومده بود،مثل ماه سفید بود،سینه های بزرگ و درشت،رون های پر و گوشتالو،اما باز هم هیکلش زنونه و ناز و خوش تراش بود،رفتم زیر دوش،داشتم تحریک میشدم،تقریبا کیرم داشت بلند میشد،اومد زیر دوش و من رو حول داد عقب و پشتش رو به من کرد ولی با گوشه چشم داشت نگاهم میکرد،شروع کرد موهاشو خیس کردن،منم از پشت رفتم سمتش و دست چپم رو گذاشتم رو پهلوی چپش و دست راستم رو گذاشتم رو گردنش،چرخوندمش سمت خودم،تو چشماش اضطراب رو دیدم،نگاهم افتاد به یه قطره آب که از پایین لبش چکید،انگشت اشاره و ثوابه ام رو کشیدم رو لباش از بالا به سمت چپ و پایین با اولین اتصال لبم با لباش چشماش گشاد شد ولی بعدش آروم بسته شد و دست هاشو انداخت دور گردنم و سینه هاش رو چسبوند به سینه های خودم،داشت سریع و بی برنامه لبهامو میبوسید،من کشیدم عقب صورتم رو،یهو بهم یه نگاه چیکار میکنی تحویل داد. منم خوب نگاهش کردم،آروم رفتم تو صورتش، 2تا بوس از لباش گرفتم و خیلی آروم دهنش باز شد،با زبونم زدم زیر زبونش و با یه بوسه رو لبش بوسه رو کامل کردم. دستام رو انداختم پشت کمرش و سگک کرستش رو باز کردم،خودش رو چسبونده بود به من،نمیتونستم سینه هاش رو ببینم،حلم داد عقب شرتش رو هم در آورد و پرید تو بغلم،منم بغلش کردم و بوسیدن رو ادامه دادیم،دستم رو انداختم زیر رون هاش و کشیدمش بالا،شروع کردم خوردن سینه هاش،فک کنم سایزش75 بود،خیلی نرم و ژله ای بود،واقعا احساس جوان بودن بهم دست داد(تقریبا 5-6سال). پاهاشو از دور کمرم باز کرد و اومد پایین،شرتم رو از پام در آورد کیرم که سیخ شده بود رو گرفت دستش،
گفت:چقدر کلفته.
من:مال منه. الهام:میدونم ولی دوست ندارم ساک بزنم.
من:منم خوشم نمیاد از اینکارا. بلندش کردم دست انداختم از زیر رون کشیدم دستم رو تا زیر باسن و باسنش رو چنگ زدم،خودش شکمش رو داد عقب و دست انداخت دور کیرم و با تف خیسش کرد و بعدش گذاشت لبه کسش و هیکلش رو انداخت رو کیرم به زور رفت تو،یه آه سوزناک کشید و دستاش رو انداخت دور گردنم و شروع کرد خودش رو بالا پایین کردن،کیرم هنوز کامل سیخ نشده بود،بعد از 3-4 تا تلمبه که زد،خوب کیرم محکم و سفت شد،
گفت:نمیتونم خودم رو تکون بدم. من خم شدم و خوابوندمش کف حمام و یه تف زدم در کسش و کیرم رو آروم جا کردم داخل کسش،با حرکت رو به جلوی من،سینه هاش موج خورد به سمت بالا و شونه ها رفت عقب،شروع کردم به تلمبه زدن،کم کم صداش بلند شد،داشت آه و اوه میکرد،سرعتم رو بیشتر کردم،تا جایی که رون هام درد گرفت،بلندش کردم،تازه انرژی گرفته بود،پاهاش رو از کنار کمرم رد کردم و حلش دادم به سمت عقب مثل یه هفت شده بودیم،با کمک دستاش که روی شونم بود داشت خودش رو بالا پایین میکرد،داشتم به بالا پایین شدن سینش نگاه میکردم که متوجه شدم داره زیر لب حرف میزنه.
من:چی داری میگی خوشگل من؟ الهام:دارم ارضاع میشم. منم تا شنیدم،حالت بدنش رو عوض کردم و خوابوندمش جای خودم،مچ پاهاش رو گذاشتم رو شونم و من کیرم رو کردم تو کسش،شروع کردم تلمبه زدن،محکم و سریع میزدم تا دیدم داره آب خودم میاد. ،کیر رو در آوردم که آبم پاشید رو بالای کسش و زیر نافش. بی حال افتاده بود کف حمام،نشسته بودم یه گوشه و داشتم نفس نفس میزدم که دستش رو انداخت سمتم،دستش رو گرفتم،بلندش کردم و بردمش زیر دوش،آب ولرم رو باز کردم روش و خودم گرفتمش تو بغلم،کیرم قشنگ لای چاک کونش بود.
گفت:حسام،خیلی خوبی
من:جانم؟ الهام:خیلی خوب بود،واقعا تو کی هستی؟
من:چی میگی عزیزم؟حالت خوبه؟ الهام:عالی ام،یه دور دیگه بریم؟
من:اگه الان بریم،لذت کار میره. دوش گرفتیم و خوب هم دیگه رو شستیم،آب رو بست و موقع خشک کردن،
گفت:تو من رو خشک کن. چسبوندمش به در حمام،حوله رو از دست راستش گرفتم و انداختم رو سرش،
گفتم:اون همونجا میمونه نگاه نکن. با حوله ی خودم از زیر گردنش شروع کردم خشک کردن و اومدم پایین،رسیدم به سینه هاش حوله رو دور سینه هاش کشیدم و خوب مالوندمش،رسیدم به کسش،حوله رو کشیدم به کسش و خوب مالوندم،یه دستش رو دیوار بود و یه دستش رو شونه ی من،خوب که کسش رو مالوندم،چرخوندمش به سمت در و کونش افتاد سمتم. دستم رو انداختم زیر شکمش و کونش رو دادم عقب،یه کون سفید بود با یه مخرج صورتی رنگ،خوب کونش رو خشک کردم و بعد خم شدم رو کونش،یه فوت کردم به سمت کونش که یهو پرید بالا باسنش،زبونم رو انداختم بین پاش و تا جایی که جداشت بردم جلو،زبون رو کشیدم رو کسش و تا سوراخ کونش کشیدم،ساف وایساد جلوم،
گفت:بریم تو اتاق. دست من رو گرفت،برد تو اتاقش،یه تخت دونفره خوشگل داشت با رو تختیه سبز،پرید رو تخت و من رو کشید تو آغوش گرمش،با صدایی ملتمسانه
گفت:حسام،تاحالا بهم کسی لذت دهنی نداده،بهم میدی؟
من:چشم ولی تو هم باید بدی. با اشاره ی سر گفت باشه. خوابیدم بین پاش،کس صورتیش رو بوسیدم و لب هام رو آروم گذاشتم روش. زبونم رو از بین لب هام در آوردم و خیلی آروم روی کل سطح کسش کشیدم،بعد زبونم رو فرو کردم تو درز کسش و به سمت بالا کشیدم،دیگه نتونست،دستش رو گذاشت رو سرم و شروع کرد فشار دادن سرم روی کسش،از کنار رونش دستام رو رد کردم و دستش رو گرفتم تو دستام،داشت دستام رو فشار میداد،زبونم روی کسش داشت موج سواری میکرد،دستاش رو ول کردم اومدم بالاتر و دست چپم رو انداختم پشت سرش و موهاش رو چنگ زدم،انگشت اشاره و میانی دست راستم رو کردم تو دهنش،متعجب بود؛همون دوتا انگشتم رو کردم توی کسش و با دیواره بالایی کسش شروع کردم به بازی کردن تا دستم رسید به نقطه ی جی مبحلش،شروع کردم به لرزوندن دستم،بعد از 6 ثانیه فریاد کشان پاهاش رو جمع کرد و آب کسش ریخت رو دست و رو روتختیش،بعد در عین بیحالی سرش تو دستم بود،کیرم رو بردم جلوی دهنش،اول گرفت دستش و بعد با اکراح کرد تو دهنش،اصلا خوب ساک نمیزد،منم با صورتم بهش فهموندم که باید دل به کار بده،بعد از 1 دقیقه خوب فهمید که باید چیکار کنه،کم کم داشت خوشش میومد،شروع کرد ماهرانه ساک زدن،دندوناش میخورد به کیرم ولی عیب نداشت،بعد از این که خوب ساک زد،آلتم رو بردم لب کسش،یه تف به سر آلتم زدم و فشار دادم کیرم رو توی کسش،به پشت خوابیده بود و من هم رو به اون بودم، با دستاش بازو هام رو گرفته بود،دستام رو از دو طرف شونش برداشتم و بغلش کردم،تو بغلم بود که غلت زد و اومد روی شکمم و من خوابیدم به جنب کمر رو تخت،کمرش رو راست کرد و دستاش رو انداخت لای مو هاش،داشت بالا و پایین میکرد رو کیرم و واسه خودش حال میکرد که پشمام ریخت،سینه هاش شبیه 2تا بادکنک بالا و پایین میشد،دست انداختم و کلید برق رو خاموش کردم،بلند شدم و محکم گرفتمش تو بغلم و خیلی آروم فشارش دادم،سریع تلمبه زدن رو ادامه دادم. بهش گفتم:میخوای بیشتر حال کنیم؟
گفت:آره. برگردوندمش و کونش اومد سمتم ،بهش
گفتم:خم شو رو به جلو. داشتم تو کسش تلمبه میزدم که انگشت اشاره ام رو تفی کردم و فرو کردم تو کونش،صداش بلند شد.
گفت:درد میگیره.
من:الان آروم میشه. انگشتم رو تو کونش شروع به عقب جلو کردن کردم که دیدم سرش رو برگندوند و خندید،منم انگشتم رو در آوردم و بعد 2 تا انگشت رو داخل کونش کردم،خودش شروع کرد به تکون دادن کونش،گفت کیرت رو بکن تو کونم.
من:آتیش میگیری از درد.
گفت:من میخوام.
من:پماد داری؟
گفت:آره،رفت و آورد. منم بهش گفتم واسه شروع کار باید به سبک سگی بده. چهار دست و پا نشست،پماد رو برداشتم و خوب مالیدم به کیرم،بعد سوراخش رو خوب پپمادی کردم و بعد از گرفتن اجازه،کردم آروم آروم تو کونش،اولش گفت خیلی هم درد نداره،وقتی که نصف کیرم رفت تو کونش،از درد بلند
گفت:آروم تر. منم آروم کیرم رو در آوردم و باز بهش پماد زدم،باز کردم تو کونش،و ایندفعه وقتی کل کیرم جا شد تو کونش شروع کردم آروم عقب و جلو کردن ،سفت کرده بود باسنش رو،بهش
گفتم:شل نکنی باسنو دردت بیشتر میشه. شل کرد باسنش رو ولی درد رو احساس میکرد،کم کم داشت حال میکرد و درد میکشید،می
گفت:گرمای کیرت داره آتیشم میزنه. منم هی حشری تر میشدم،خیلی زود شروع کردم به سرعت دادن به کمرم،داشت ناله میکرد،دستش رو انداخت رو کسش و شروع کرد مالش دادن کسش. داشت آبم میومد که در آوردم کیرم رو و آبم پاشید رو کمرش. خسته شدم و کنارش دراز کشیدم، حال نداشت تکون بخوره کونش تاقچه مونده بود. بلندش کردم و بردمش تو حمام،آب گرم کم بود واسه همین یه لگن بزرگ رو پر آب گرم کردم و نشوندمش تو لگن،آب گرم دردش رو تسکین میداد،شروع کرد به آب پاشیدن به من،منم جواب آب پاشیدناشو با دوش آب سرد دادم. جیغ کشید و من آب رو قطع کردم،بلندش کردم و بردمش تو اتاق خواب،تو تخت خوابوندمش و پتوش رو انداختم روش،رفتم تو آشپزخونه و دیدم یه فلاکس چایی داره از شدت بخار صدا میده،دوتا لیوان چایی ریختم و رفتم تو اتاق،چایی رو دادم دستش و نشستم کنارش.
من:عزیزم من برم؟ الهام:کجا؟
من:برم محل حفاری دیگه. نصف پتو رو از رو خودش زد کنار و سینه هاش و شکمش تا زیر نافش معلوم شد.
من:گشنمه عزیزم. الهام:یه بار دیگه.
من:باشه اما خودت راه بندازش
گفت:چشم. لم دادم کنارش رو تخت که پاشد و لخت نشست جلوم و اومد نزدیکم تا جایی که نشست رو رونم.خم شد رو پاهام و شروع کرد آروم و با دقت ساک زدن کیرم. من هم داشتم نگاهش میکردم،آروم سرش رو آورد بالا که بهش گفتم دوست نداری بخوریش؟ با اشاره سر گفت نه. منم دستاشو گرفتم و با دست بهش یاد دادم چطوری برای یه نفر جق بزنه. داشت خوب میزد،کیرم سیخ شد،بهش
گفتم:خانمم این بار آخره رو راه میای با من؟
گفت:یعنی چی؟
من:میخوام کولاک کنم. خندید و
گفت:جوووون. دیدم رو تخت دو زانو وایساده بود که پریدم دوخمش رو گرفتم،بلندش کردم و بر عکس آوردمش رو تخت،کیرم رو چسبوندم دمه سوراخ کسش که با دست اشاره ی بالا رو کرد. منم کرمم گرفت،کیرم رو آروم مالوندم دور سوراخ کونش.که داد زد بکن تو.
من:ساکت باش. خوب که کیرم رو به سوراخش مالوندم کیرم رو فرو کردم داخل کسش. و شروع کردم محکم تلمبه زدن،داشت سینه هاش رو چنگ میزد،برگردوندمش به پشت و پای راستش رو از سمت چپ کمرم رد کردم و پای چپشم گرفتم بالا و با دستم نگه داشتم،به تلمبه زدن ادامه دادم،داشت کسش خیس تر از حد معمول میشد که کشیدم بیرون،سر کیرم رو تفی کردم و به زور کردم تو کونش؛داشت درد میکشید که در آوردم کیرم رو،باز تفی کردم و آروم فرو رفت. آخش بلند شد. کیرم رو از تو کونش در آوردم و کردم تو کسش بعد از 4 تا تلمبه و در آوردم و کردم تو کونش،همین کار رو ادامه دادم تا وقتی که خودش شروع کرد به مالیدن کسش و من هم به ناچار سریع تو کونش تلمبه زدم،خون به مغزم نمیرسید،خم شدم روش و محکم تلمبه میزدم صدای آخ آخ هاش تبدیل شده بود به آی آی و واقعا داشت درد میکشید، آبم اومد و پاشیدم تو کونش
گفت:چرا انقدر داخلم گرم شده؟
من:آبم ریخت توت.
گفت:حس عجیبی دارم،دیگه آبت رو نریز. دراز کشیدم کنارش که از حال رفتم و خوابیدم، وقتی از خواب بلند شدم دیدم هوا تاریکه. گوشیم کنار تخت بود و یه کاغذ هم روش. کاغذ رو برداشتم و روش نوشته بود که حسام جان از موزه زنگ زدن و گفتن آثار رو منتقل کردن به موزه. نشستم رو لبه تخت،دیدم یه روبدوشام آبی نیلی رو جالباسی پشت در آویزونه. پوشیدمش،خیلی نرم بود. رفتم بیرون از اتاق و رو اوپن آشپز خونه یه ظرف خورشت قیمه ی سرد با برنج بود. گذاشتم تو ماکروویو و داغش کردم،مزش خیلی خوب بود،دست کمی از غذای مامانم نداشت. خوب که خوردم،نشستم یه گوشه و شروع کردم همین داستان رو تو گوشیم نوشتن،از اول شروع کردم ولی در همین حین یاد این افتادم که شب باید باهاش سکس کنم ولی بدنم کشش رو نداره. یکم نرمش کردم و رفتم سراغ یخچال،همه چیز توش بود،از گوجه گرفته تا ربگوجه. از توش،حلوا ارده و خرما برداشتم و تا جایی که جا داشتم خوردم. اوتوماتیک کیرم سیخ شد،رفتم تو اتاق خوابش،هیچ عکسی نبود،فقط یه عکس از خودش بود که اونم لب دریا انداخته بود. حوصله ام سر رفته بود،رفتم تو پذیرایی و تو بالاکن یه سیگار روشن کردم،سیگارم آخراش بود که دیدم یه 206 وارد پارکینگ شد،کام آخر سیگارم رو هم گرفتم و انداختمش پایین. یه آدامس از بین وسایلم برداشتم و انداختم تو دهنم،تپش قلب داشتم،یعنی چی میشه؟چطوری تو روش نگاه کنم؟از در داخل شد بغلش کنم؟چه گهی بخورم؟ آخرش رفتم تو بالاکن و یه سیگار دیگه روشن کردم و خودم رو زدم به کوچه علی چپ. اومد داخل خونه،صدا در اومد،اما من نشنیده گرفتم. اومد در بالاکن رو باز کرد و کنارم وایساد.
گفت:حسام،حالت خوبه؟
من:من خوبم،تو خوبی؟
گفت:خیلی خیلی خوبم،تو بهترین رابطه ی جنسی من تا حالا هستی.
من:مرسی،حالا چندتا داشتی؟ الهام:2تا شوهرم…
من:نمیخواد تعریف کنی عزیزم. الهام بیا بریم داخل برات غذا گرفتم.
من:مرسی به خدا راضی به زحمت نبودم،خورشت قیمه خوردم،عالی بود. الهام:بیا حسام. منم رفتم دنبالش داخل. نشستیم دور میز که من پرسیدم لباسام؟
گفت:نمیدونم کجان،میگردیم دنبالشون. با یه لبخند و کمی شک
گفتم:لباسات رو در بیار و بشین که راحت باشی پاشد و همه چیز جز شرت و کرستش رو در آورد. منم خندم گرفته بود،خیلی آروم نشستم به خوردن،کباب بود،چقدرم خوش مزه بود،در عین سیری همش رو خوردم.
گفت:بیا ظرفا رو باهم بشوریم. پاشدم که کیر سیخ من رو دید،یه لبخند زد و وایساد کنارم جلو سینک ظرفشویی. کیرم رو گرفت دستش و انداخت رو سینک.
گفت:این ظرف هارو بشوریم بعد به مشکلات رسیدگی میکنیم. منم دستم رو انداختم و کرستش رو باز کردم که صوتینش از رو سینه هاش پرید جلو و افتاد تو سینک. برش داشت و
گفت:ای بابا اینم که خیس شده نمیتونم دوباره بپوشمش. منم ظرف هارو ول کردم و داشتم با سینه هاش بازی میکردم،سفید، نرم، بزرگ،خوشگل،نوک سینه هاش رو براتون تعریف نکردم،متوسط بود و قهوه ای کمرنگ. فقط داشتم با اون دوتا متکای نرم و خوشگل بازی میکردم. ظرف ها که تموم شد،پرید تو بغلم و
گفت:کجا میخوای من رو ببری؟
من:بریم رو مبل. نشستم رو مبل و اون هم تو بغلم بود،جوری که پاهاش دور کمرمحلقه شده بود،یه نگاه تو صورتش کردم،خیلی نازتر از قبل شده بود،دوباره بوسیدن رو شروع کردم و در همین بین دستم رو انداختم رو شرتش و خط شرتش رو دادم کنار و انگشت صوابه خودم رو کردم تو کسش و کشیدمش سمت بالا،با انگشتم اومد بالا،منم سرم رو کردم لای سینه هاش،و به چرخش انگشت شصتم سرعت دادم،داشت جلوم میلرزید،بعد دستم رو در آوردم و کیرم رو سر دادم تو کس تنگ و خیسش،یه داد زد.
گفتم:سکس هارد تاحالا داشتی؟
گفت:نه
گفتم:میخوای؟
گفت:آره خیلی. منم سریع و بدون وقفه شروع کردم به تلمبه زنی،عرقم در اومده بود،داشت از درد اخم میکرد که بلندش کردم و چرخوندمش،حالت فرقونی شروع کردم کردن کشس،خوب که داشت آه و اوه میکرد،پاهاش رو چسبوندم به هم و کشیدمش عقب،واسه همین دلیل پاهاشم جمع شد و وزنش افتاد رو آبگاه و شکمم. در حین تلمبه زدن کیرم از تو کسش در اومد،اومد با دست جاش بده که چرخوندمش به راست،پاهاشو جمع کردم،و یه جورایی نشست از پهلو رو کیرم و میز عسل خوری رو گرفت تو بغلش داشت جیغ میکشید که در آوردم کیرم رو،داشتم ارضا میشدم،یه وشکون محکم از سر کیرم گرفتم و خوابوندمش رو فرش کنار میز توی پذیرایی،پاهاش رو باز کردم جوریکه یه پاش رو خودم بالا نگه داشتم،بعد شروع کردم محکم تو کسش تلمبه زدن،بعد از 2 دقیقه آبم اومد و پاشید روی کسش. مچاله شده،افتاد وسط پذیرایی.
من:پاشو بورو حمام یه دوش آب گرم بگیر.
الهام:تو چی نمیای؟
من:من نمیتونم،روماتیسم دارم.
گفت:آخه چرا؟
من:برو میام برات میگم.
رفت تو حمام و من هم پشت سرش رفتم داخل،رو یه چهارپایه نشستم جلوش و گفتم:خوب بود؟
گفت:خیلی خیلی خوب بود،ازت به اندازه ی یه عمر متشکرم.
من:خواهش میکنم. داشت خودش رو میشست که پرسید: راستی حسام قضیه روماتیسمت چیه؟
من:والا،بچه که بودم،فوقالعاده خوشگل بودم و خاله هام هم من رو هر سری که میرفتن حمام با خودشون میبردن چون کوچولو و شیرین بودم،سر این تکرر حمام،قلبم مورد دار شد.
گفت:میدونم کلمه ی سنگینیه هستش ولی فکر کنم،دوستت دارم.
من:عزیزم،من هم دوستت دارم.
گفت:ساعت نه شده چیکار کنیم؟
من:اگر لباسام خشک شده بریم بیرون بچرخیم.
گفت:لباسات رو کجا دیدی؟
من:تو نورگیر آویزونش کردی. بعد از یه نگاه خریدارانه رفتم بیرون و در رو بستم. لباسام رو پوشیدم و منتظر شدم تا بیاد. یه حوله دورش بود و از حموم اومد بیرون،با انگشت اشارش گفت دنبالم بیا منم رفتم و به چهارچوب در تکیه دادم دیدم داره لباساش رو انتخاب میکنه. لخت کامل،بدون یه تار مو رو بدنش داشت ست های لباس زیر هاشو بر میداشت که یه ست توری مشکی اومد تو دستش،من گلوم رو صاف کردم و با نگاه بهش فهموندم اونو بپوشه. پوشید ولی من بعدا وصف میکنم چطور بود. اومد یه لباسی که خیلی پوشیده نبود بپوشه که مخالفت کردم و گفتم:عزیزم من دوست دارم واسه من زیبا باشی. یه سر تکون داد و یه چیز ساده پوشید،خوب آرایش کرد و با هم رفتیم پایین.تو ماشین کلا سکوت بود تا رسیدیم به باغ حافظیه،اونجا پیاده شدیم و منم بازوم رو آوردم بالا و اون هم بازوم رو گرفت،جلوی ورودی داشتن به دختر پسر های مجرد گیر میدادن،اما ما راحت بلیط رو گرفتیم و رفتیم داخل،خیلی خوب بود،هوای دل انگیز،صدای پرنده ها،بوی خاک،همش دست در دست هم داده بود که این هم نشینی رو شیرین تر کنه. اونجا دوتا باستان شناس خوردن به پست هم(من و اون) که اول بحث تو معماریه حافظیه بود ولی بعدش شد بحث گذشته هامون.
گفت:حسام من شوهر…

با نظراتتون به من بگید که میخواید ادامه داشته باشه یا نه؟

نوشته: حسی


👍 0
👎 0
13156 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

443531
2014-11-10 21:10:50 +0330 +0330
NA

فرزاد جان ا: با کلاس که زیاد هست ولی باید بررسی بشه خانم هست یا نه.

داستان بی نهایت زیاد بود . اینو باید ۳ قسمت میکردی.
یکی خلاصه کنه و اخرشو به منم بگه.

0 ❤️

443534
2014-11-11 06:27:07 +0330 +0330
NA

واقعا جالب ولذت بخش بود برام امیداورم به ما هم چیین همکارئ نصیب کنه

0 ❤️

443535
2014-11-11 08:06:42 +0330 +0330
NA

به علت طولانی بودن نخوندم…

0 ❤️

443536
2014-11-11 08:23:35 +0330 +0330
NA

کیرم تو کون بابات این چی بود نوشتی دنده فرمون 18چرخ تو کونت

0 ❤️