داستان یک عشق ممنوعه (۲ و پایانی)

1396/06/17

…قسمت قبل

4/8/94
سال سوم…وضع جالبی نبود!یادم نمیاد حالم هیچوقت به این بدی بوده باشه…خودش رو برام ممنوع کرده بود!لذت بودن کنارش،حرف زدن باهاش و دیدن چشمای نازش رو برام ممنوع کرده بود…اومدم تو حیاط،اونم درست همون جایی که یه وقتی محسن همیشه اونجا کنارم مینشست،نشستم و رفتم تو فکر،فکر اتفاقاتی که دیروز افتاد…

3/8/94

از اول مهر دیگه تو سرویس کنارم نمیشینه،تحویلم نمیگیره،باهام حرف نمیزنه،دیگه بسه!..همه فهمیده بودن که رابطه من و محسن بد شده،از فکر کردن به سوال تکراری (چی شد که اینطوری شد؟) بقیه هم خسته شده بودم،زنگ تفریح تازه خورده بود،حرفایی که میخواستم بهش بگم رو برای اخرین بار مرور کردم و رفتم کلاسشون،بین چهارچوب در وایستادم و داخل کلاس رو نگاه کردم،سه نفر تو کلاس بودن،محمد نامی که پشت صندلی دبیر نشسته بود،محسن و یکی از عوضی های کلاس به اسم وحید…وحید روی دسته نیمکت جلویی نیمکت محسن نشسته بود و پشتش به به در و من بود،طوری جلوی محسن نشسته بود که محسن من رو نمیدید،داشتن با هم حرف میزدن،با ایما و اشاره به محمد فهموندم که صداش در نیاد…

_یه بوس بده دیگه خوشگل پسر!اینقدر ناز نکن!

_خفه شو و گورتو گم کن،وگرنه بد میبینی!

_چقدرم اتیشت تنده!چیکار میکنی؟میری به داداشیت لوم میدی؟

داشتم منفجر میشدم،ضربان قلبم رو هزار بود و سرم گیج میرفت،مشتم رو گره کردم و سنگین ترین مشت زندگیم رو زدم،درست تو پهلوش،افتاد و مثل مار پیچید به خودش…

_بدشانسی اوردی!داداشیش شنید!

اونقدر سریع اومدم سروقت وحید که محسن هم منو ندید و شوکه شد،خواستم دوباره برم سر وقت وحید که محسن پاشد و جلوم رو گرفت…

_بهش دست نمیزنی!نمیخوام بیفتی تو هچل!

نوبت من بود که شوکه بشم،یعنی نگران من بود؟

_نه!

_چی؟

جفتمون تعجب کردیم!از روز اولی که دیدمش هیچوقت نشد کاری ازم بخواد و بهش نه بگم!وحید که هنوزم رو زمین ولو بود با صدای ارومی گفت:

_من غلط کردم رفیق!گه خوردم!

_معلومه که غلط کردی!بوی گهی هم که خوردی بدجور رو مخمه!الان که مادرتو گاییدم دیگه ازین کارا نمیکنی تخم سگ!ضمنا،من رفیق کثافتی مثل تو نیستم!

_مهدی بس کن!چرا هر کی منو چپ نگاه میکنه میخوای بکشیش؟

عصبانی بودم،اونقدر عصبانی که چفت و بست دهنم از دستم در رفت!

_چون عاشقتم!چون دوست دارم!چون همه زندگی منی!

جوابش یه سکوت سنگین برای حدود ده ثانیه و یه نگاه خیره تو چشمام بود…همیشه ارزو داشتم گرمی دستاشو رو گونه هام حس کنم که دارن صورتم رو نوازش میکنن،و امروز گرمی دستاش رو حس کردم!..فکر نمیکردم دستای لاغر و استخوانی محسن اینقدر سنگین باشن،حداقل برای من…دستاش برام سنگین بود،حتی سنگین تر از دست پدر و مادرم،سنگین تر از چیزی که بتونم تحمل کنم،هیچوقت نشده بود از کسی سیلی بخورم و گریه کنم،هیچکس جز پدر و مادرم،ولی الان مجبور بودم غلغلک قطره های اشک که رو صورتم لیز میخوردن رو تحمل کنم…

_عاشقمی؟یعنی چی؟

نمیتونستم حرفی بزنم،سیلی محسن شوکه ام کرده بود،یه نگاه تند به وحید انداختم و رفتم سمت در کلاس…

_کدوم گوری داری میری؟جواب منو بده لعنتی!

نشنیدم،نمیخواستم بشنوم…از کلاسشون اومدم بیرون و توی راهرو صورتم رو پاک کردم و رفتم پایین،وارد توالت دبیرا شدم تا یکم خودمو سبک کنم…بعد از اینکه زنگ خورد و همه رفتن کلاساشون،از توالت در اومدم و رفتم تا دست و صورتم رو بشورم،تو اینه که صورتمو دیدم نزدیک بود دوباره گریم بگیره،جای دستای عشقم رو صورتم نقش بسته بود،فقط به جرم ابراز احساسم…بعد از چند دقیقه راه افتادم و رفتم کلاس،زنگ بعدی رفتم سراغ وحید و محمد و بهشون گفتم که حرفی در مورد چیزایی که دیدن و شنیدن نزنن،اونموقع بود که فهمیدم محسن هم بهشون گفته ساکت باشن…تو زنگای تفریح بعدی که محسن رو ندیدم،ولی بعد مدرسه تو سرویس که دیدمش باهام حرفی نزد،گاهی زیر چشمی نگاهم میکرد،سعی میکردم خودم رو مشغول اهنگ گوش دادن نشون بدم،ولی در اصل همه حواسم به اون بود،مثل همیشه…روز مزخرف و پراسترسی بود، شیش ساعتی چسبیده بودم به گوشی،شاید که پیامی بده،ولی خب…اونقدر عصبی بودم که اخر بیخیال شدم،هفت شب برنامه فردا رو درست کردم،چندتا قرص اضافه تر از معمول خوردم و خوابیدم…

4/8/94

فکرم درگیر دیروز بود که مصطفی از راه رسید…

_سلام،چه مرگت شده باز؟

بی خبر بود،ماجرا رو براش تعریف کردم…

_یعنی این وحید کسکش اخرشم ادم نشد؟خب لازم نیست دیگه نگران وحید باشی،اونو میشناسم،با کاری که کردی محاله دیگه دور و بر محسن بچرخه…

_اون کونی رو ادب کردم،کلاسشون سی و سه نفرس!بقیه رو چیکار کنم؟تا کی باید نگران این باشم که یه تخم حروم مزاحم محسنم بشه؟

_خب ابله!چرا باید نگران باشی!همین الانش هم بیشترشون از ترس تو نمیتونن برن سمت محسن،فوقش مجبور میشی بازم یکی دو تا دعوا راه بندازی تا حساب کار دست اونایی بیاد که فکر میکنن تو با محسن میونه خوبی نداری…

_فکر خوبیه،چرا به فکر خودم نرسید؟

_چون کسخلی!^-^…

رفیق و مشاور خیلی خوبی بود…ولی ادبیاتش گاهی رو مخ بود!

_مصطفی،میشه تنهامون بذاری؟

سرمو چرخوندم،اصلا متوجه اومدنش نشدم…مصطفی سرشو به علامت قبول تکون داد و رفت…عاشق موند و معشوق،همون جای همیشگی،زیر درخت سرو…

_تو اردو که اون حرفارو زدی باید منظورتو میفهمیدم…بابت دیروزم متاسفم،نمیخواستم بزنمت…

_حق داشتی،نباید جلوی اون دوتا اون حرفا از دهنم در میومد…

_اون حرفا اصلا نباید از دهنت در میومد!اخه کی دیده که یه پسر عاشق یه پسر بشه؟ازت انتظار نداشتم همجنسباز باشی!

_نیستم!هیچوقت هم نمیشم!

_پس تو چی هستی؟

_یه همجنسگرا،یه عاشق!..

_همجنسگرا که با همجنسباز فرقی نداره!جفتشون یه چیزن!

جملش تنم رو لرزوند،این یعنی احتمالا رسیده بودیم ته خط…تف به این شانس،به این زندگی،به این دنیا!..یعنی برای اونم همجنسگرایی مثل خیلی های دیگه معنیش تجاوز و بچه بازی بود؟

شوکه شده بودم،نه میتونستم حرف بزنم،نه این که حتی تکون بخورم،چشام توی چشمای قشنگش قفل بود و فقط یه حرف بینمون رد و بدل شد،سکوت!تا وقتی که کم اوردم و دوباره اشکم در اومد…و اما محسن…حرفی نزد،بلند شد و رفت…

چند ساعت بعد،بعد از مدرسه وقتی رسیدم خونه،حدود دو بعد از ظهر،مثل بیشتر روزایی که اون حال مزخرف رو داشتم،بعد جمع و جور کردن خودم دو سه تا الپروزولام خوردم و خوابیدم،تا هشت شب…

شب زده بود به سرم،یکم منگ بودم ولی هنوزم نمیتونستم اتفاقات امروز و دیروز رو فراموش کنم،نفسم تو اتاق بند میومد،ولی هوای بیرون خیلی بهتر بود،لباسامو پوشیدم و زدم بیرون…رفتم به فلکه اصلی شهر،حدودا ساعت نه بود،رفتم روی همون نیمکت فلزی سبز رنگ وسط فلکه نشستم و رفتم تو فکر،تا حدود نیم ساعت بعد…

_مهدی؟

اون صدا!پشت سرم رو نگاه کردم،محسن بود!اونجا چیکار میکرد؟اونم تنها!

_محسن تو اینجا چیکار میکنی؟چطوری از خونه اومدی بیرون؟

_خونه خودمون نبودم،اون خونه رو اونجا میبینی؟اونجا خونه پدربزرگمه،ظهر بعد از مدرسه اومدم خونشون،قرار شد شب رو اونجا بمونم،ولی الان خیلی دلتنگ اتاقمم،ولی وقتی به بابام میگم بیاد دنبالم میگه خودت میخواستی بمونی پس میمونی!اگه دلت میخواد بیای خونه خودت بیا!میدونه نمیتونم،میخواد مجبورم کنه بمونم…

مگه میتونستم ناراحت ببینمش؟تحمل ناراحتیش رو نداشتم،فرصت خوبی هم بود که باهاش حرف بزنم…

_برو خونه پدربزرگت،با اونا خداحافظی کن،خودم باهات تا خونتون میام…

_واقعا؟ولی خودت میتونی برگردی؟

_نگران من نباش،راهمو پیدا میکنم…

_باشه،پس خودتم بیا که فک نکنن دارم تنها میرم…

راضی کردن پدربزرگش یه ربع زمان برد،پدربزرگش نگرانش بود،شاید چون منو نمیشناخت،شایدم چون منو میشناخت،یا دقیقتر بگم،پدرم رو میشناخت!..اخر زنگ زد به پدرش که دنبالش بیاد،ولی وقتی محسن به پدرش گفت با من میاد پدرش مجوز رفتن محسن رو صادر کرد…

از پدربزرگش خداحافظی کردیم و راه افتادیم،خونه محسن تو خیابونی بود که پر از سگ بود،جفتمونم از سگ میترسیدیم ولی خب…

اوایل راه حرفی نزدیم،جفتمون تو فکر بودیم ولی وسط راه محسن برگشت سمت من…

_مهدی اون حرفارو واقعی زدی یا نقش بازی میکردی؟

بهم برخورد،واقعا عصبانی شدم…

_خب معلومه که نقش بازی میکردم!چون من یه عوضی کونی ام که که تو سه سالی که مثل برادر بودیم هر روز پشت سرت جق میزدم!محسن تو چه مرگته؟واقعا اینقدر برات سخته باور کنی که عاشقتم؟

_اره!سخته!سخته باور کنم یه پسر میتونه عاشق یه پسر بشه،اونم فقط به خاطر خودش!

_خب این یعنی فکر میکنی میخوام بکنمت؟اگه اینطوریه همون بهتر که برم به جهنم!برم بمیرم!محسن من عاشقتم،چرا نمیخوای قبول کنی؟

_میدونم دنبال کون من نیستی،ولی واقعا میخوای بدونی چرا نمیتونم قبول کنم عاشقمی؟چون احساس حماقت میکنم!من و تو بهترین دوستای هم بودیم و من الان فهمیدم تو از همون ماه های اول عاشق من بودی!فک میکنی هضم این مسىله راحته؟ضمنا تو همجنسگرایی!من نیستم!

_تو با چیزی که من هستم مشکل داری مگه نه؟

_اره،هنوزم میگم،همجنسگرا و همجنسباز یه چیزن!

بوق پژوی 405 مکالمه مون رو قطع کرد،پدرش نگران شده بود و خودش اومده بود پی محسن…محسن سوار شد و منم به پیشنهاد پدرش که میخواست منم برسونه به بهانه هواخوری جواب رد دادم و شروع کردم به راه رفتن تا یکم اروم بشم،ولی خب،من عادت داشتم ارامش رو ورقی هزار تومن بخرم و بخورم…در نهایت خسته شدم و رفتم خونه و…

به محسن فرق بین همجنسگرا با همجنسباز رو فهموندم…تا وقتی که قبول کرد این دوتا فرق دارن حدود یک ماه وقت برد،ولی بدبختی تازه از اونجا شروع شد!اون منو به عنوان یه همجنسگرای بی ازار قبول کرد،اما از نظرش من مجرم بودم،به یه دلیل خیلی ساده،دین!..قبول نمیکرد که اون چیزی که همون دین لعنتی هم ممنوع کرده همجنسبازیه (لواط و تفخیذ)،نه همجنسگرایی،اصلا چیزی به اسم همجنسگرا تو قران وجود نداره!..ولی به هر حال،من برای عشقم یه گناهکار بودم،یه مجرم!

مهم نبود که هیچوقت به فکر سکس باهاش نبودم،مهم نبود که عشق من چقدر پاک و خالصانه است،همه اون روزای خوبمون مهم نبود،مهم این بود که اون دوست نداشت عاشقش باشم،به یه دلیل خیلی ساده…میگفت از عاقبت من میترسه،از اتیش جهنم!نمیدونست من تو جهنم بزرگ شدم!..چیزی که واقعا باید ازش میترسید،شکستن دل من و خرد کردنم بود…

از اون روز به بعد بیشتر ازم فراری شد…دیگه جز تو سرویس از نزدیک نمیدیدمش،حتی تو مدرسه…گفته بود نزدیکش نشم،منم قبول کردم چون فکر میکردم اینطوری خوشحالتره،فک میکردم اگه یه مدت دور و برش نباشم اونم دلتنگم میشه و برمیگرده پیشم…اما این وضعیت حدود سه ماه بعد،یعنی تا اون روز ادامه داشت،روزی که من بزرگترین اشتباه زندگیم رو انجام دادم…

9/12/94

حسابی بهم ریخته بودم،تازه از مدرسه قاچاقی بیرون زده بودم…جلوی مغازه اقا یعقوب،بقال سرکوچه نشسته بودم و شیشه نوشابه مشکی پپسی تو دستم بود،هر قلپ که میخوردم،بین فاصله اش با قلپ بعدی یاد یکی از روزای خوبم با محسن میفتادم…

_فک میکردم اینجا باشی،کل مدرسه رو دنبالت گشتم ولی پیدات نبود…

فک نمیکردم محسن بتونه تو وقت کلاس از مدرسه بزنه بیرون،جالب بود!

_تو که اینقدر نوشابه میخوری چرا تو این چهارسال هیچوقت برام نوشابه نگرفتی؟

_چون ضرر داره!

نتونست جلوی خندیدنش رو بگیره،بعد از نه ماه دوباره لبخندش رو میدیدم و باید بگم فوق العاده بود!خیلی دلتنگ اون قیافه شاد و خندون بودم،ولی خیلی وقت بود که همونم ازم دریغ میکرد…اومد و کنارم نشست…

_یعنی اینقدر بهم اهمیت میدی؟

_نه!خیلی بیشتر از اینا بهت اهمیت میدم،ولی برای تو که مهم نیست!

_چرا نباشه؟چرا فکر میکنی من ازت فرار میکنم؟

_چون داری ازم فرار میکنی!میگی که منو به عنوان یه دوست میخوای،ولی تو عشق منی محسن!من نمیتونم یه دوست برات باشم،چون خیلی بیشتر از یه دوست بهت وابسته ام!

سرشو انداخت پایین و رفت تو فکر،شاید برای یک دقیقه،یک دقیقه ای که بهم وقت داد تا همه اتفاقات دیروز رو مرور کنم…

8/12/94

_احمقانس!

_خب معلومه که احمقانس!اگه احمقانه نبود که اینقدر جالب نمیشد!

_مهدی چرا نمیتونی مثل ادم باشی؟چرا اینکارارو میکنی؟

_خودت خوب میدونی چرا!دیگه از تکرار کردنش هم خسته شدم!اصلا با چه رویی میگی ادم باشم؟ادم بودن یعنی هر تخم حرومی هر کاری با تو بکنه و من ساکت باشم؟

_نه!ولی معنیش اینم نیست که قیافه طرفو عوض کنی!

همچین هم قیافش رو عوض نکرده بودم!فقط چندبار با مشت صورتش رو مشت و مال دادم!خب اون وحید تخم سگ میخواست دوباره سر به سر محسن من نذاره!حالا دماغش شکسته بود،زیر چشاش کبود شده بود،سه چهارتا از دندوناش ریخته بود تو حلقش،اینا که باعث نمیشد قیافش عوض بشه!؟اگرم میشد موقتی بود!اگه کلش رو میکردم تو اسید سولفوریک 98 درصد که بدتر بود!

_ببینم محسن،وحید هنوز زندس نه؟پس خفه شو!

خفه شو؟اینم رسما اولین فحش من به محسن بود!ولی وقتی با تعجب نگام کرد افتادم به غلط کردن…

_غلط کردم!ببخشید یهویی عصبانی شدم،از دهنم در رفت،خودت میدونی هیچوقت اینجوری باهات حرف نمیزنم…

_اشکالی نداره،ولی الان میخوای چیکار کنی؟اگه ازت شکایت کنه چی؟

_نمیکنه!چون بهش گفتم اگه منو بندازه تو هچل اتیشش میزنم!

_واقعا گفتی اتیشش میزنی؟واقعا اینکارو میکنی؟

_معلومه!مگه من با کسی شوخی دارم؟اونم سر تو!یادت رفته که اگه جلومو نمیگرفتی گلوی اون تخم سگو پاره میکردم؟

_ممنون که یادم انداختی!حالا اون موکت بر لعنتی رو بده من تا بدبختمون نکردی!

چند ثانیه مکث در انجام دستور کسی که عادت نداشتم بهش نه بگم…یاد چهارشنبه هفته قبل افتادم،وقتی که محسن ناراحت بود و من حق نداشتم حرفی باهاش بزنم و مجبور شدم از علیرضا ماجرا رو بپرسم…وحید خودش رو از پشت مالیده بود به محسن،محسن زده بود زیر گوشش،اونم بهش تیکه انداخته بود…وحید؟بازم؟با این که ماجرای منو و محسن رو میدونست؟حیف که اون حرومزاده زنگ اخر اجازه گرفته بود و رفته بود…پنجشنبه و جمعه ام با خیال این که چه بلایی سرش بیارم گذشت و شنبه صبح تو سرویس،وقتی که هر چند دقیقه یبار کاتر رو تو جیبم لمس میکردم به این فکر میکردم که واقعا قراره اینکارو بکنم؟

وقتی زنگ اول قبل اومدن دبیر رفتم کلاس محسن،محسن تو کلاس نبود و وحید گرم حرف زدن با دوستاش بود،این یعنی بهترین موقعیت برای من!یقه لباسش رو از پشت گرفتم،کشیدمش عقب و انداختمش رو زمین،رفتم رو سینش نشستم و شروع کردم به مشت زدن تو صورتش،شاید شش یا هفت بار اونم خیلی سریع تا نتونه جم بخوره،اما دقیقا وقتی کاتر رو از تو جیبم بیرون کشیدم محسن از راه رسید و جلوم رو گرفت…یک ساعت و خورده ای بعد،وقتی که مدیر وحید رو برده بود بیمارستان و من بعد از تعهد دادن پیش معاون از دفتر اومدم بیرون و رفتم تو حیاط محسن اومد سراغم…

بچه ها هوامو داشتن و حرفی در مورد بخش کاتر به مدیر و معاون نگفته بودن،کاتر رو از جیبم در اوردم و دادم دستش…

_تا کی میخوای به اینکارات ادامه بدی؟

_تا وقتی که همه یاد بگیرن که نباس سر به سر تو بذارن!

ساکت شد،نگام کرد و نشست…

_میخوای به زور خودت رو تو دلم جا کنی مگه نه؟مهدی من فقط میتونم به عنوان یه دوست کنارت باشم نه بیشتر!

_منم نمیتونم برات یه دوست معمولی باشم،نه وقتی که فقط به خاطر تو زندم!محسن من ازت نمیخوام که برام لخت شی،فقط میخوام پیشت باشم،میخوام همونطوری که من دوست دارم،دوسم داشته باشی این واقعا خواسته زیادیه؟

و فاجعه…

_اره،چون تو دیگه برای من مردی!چون دیگه حالم ازت بهم میخوره!ازت متنفرم!اصلا خودتو تو اینه نگاه کردی؟قیافت مثل روانیا شده،نکنه فک کردی اون عینک گندت اون چشای قرمزت رو قایم میکنه؟به تو چه که اون کونیا سر به سر من میذارن؟مگه خودم جوابشون رو نمیدم؟تو چیکاره ای این وسط؟

بعد از این که حسابی خودش رو خالی کرد پا شد و رفت…منم برای چندثانیه مات و مبهوت همونجا موندم،تا وقتی که دیدم پاهام دارن میلرزن و دیگه نمیتونم وایستم،نشستم جای محسن،مثل یه بچه زانوهامو بغل کردم و باریدم!

9/12/94

مرور حرفای دیروز محسن نزدیک بود دوباره منو به گریه بندازه،واقعا چطور میتونست باهام اینطوری حرف بزنه؟…اخر سرش رو اورد بالا…

_ببین مهدی،اومدم حرف اخرم رو بهت بزنم،اول این که بابت دیروز متاسفم،واقعا زیاده روی کردم،میدونم دوسم داری،اینم میدونم که بابت چیزی که هستم دوسم داری،ولی قرار نیست رابطه من و تو هیچوقت اونطوری که تو میخوای بشه،هیچوقت!من دوست دارم مهدی،اما قرار نیست که عاشقت بشم…پس یه لطفی به هردومون بکن و مثل این چندماه دیگه نه پیشم بیا،نه باهام حرف بزن،شاید اینطوری عشق و عاشقی از سرت بیفته…

سرمو انداختم پایین تا خنده ام رو قایم کنم،از سرم بیفته؟مگه این حس فقط یه شهوت معمولی بود که مثلا با جق و دوش اب سرد از سرم بیفته؟

_اگه دور بودن از من خوشحالت میکنه باشه،دیگه نمیام سمتت…

_خوشحالم نمیکنه،مطمىن باش!ولی برامون بهتره…

بعد بلند شد و وایستاد…

_حرف دیگه ای هم داری؟

_اره،مراقب خودت باش!چون من دیگه نمیتونم!

بدون حرفی رفت،بیچاره از نقشه ام خبر نداشت!نمیدونست چه بلایی قراره سر خودم بیارم!..به شیشه توی دستم نگاه کردم،اخرین جرعه رو رفتم بالا و بازم رفتم تو فکر…اگه قرار نیست تو زندگی من باشه،اگه قرار نیست که پیش من خوشحال باشه،پس این زندگی به درد نمیخوره…

شب قشنگی بود،سینه سیاه اسمون به برکت ستاره هاش میدرخشید و ماه کامل مثل ستاره طلایی روی سینه کلانترهای غرب وحشی خودنمایی میکرد…ماه کامل همیشه حس عجیبی بهم میداد،هر چی نباشه من پیر شده همون بچه هفت ساله ای بودم که ارزو داشت که زیر نور ماه تبدیل به گرگ بشه و پدرش رو تیکه پاره کنه!ماه نوستالژیک ابله!..رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم،پشت میزم نشستم و نگاهم رو به ساعت دوختم،9:40…وقتش بود،نه!شاید هنوزم برای فکر و جمعبندی وقت داشتم!خب…اون قرار نیست هیچوقت عاشق من بشه،ما قرار نیست کنار هم خوشحال باشیم،اون قرار نیست دلتنگ من بشه چون ازم متنفره…کاش جمعبندی نمیکردم!نیازی به بغض،اونم تو این لحظه های اخر نبود!خم شدم و کمد رو باز کردم،جعبه قرصام و شیشه الکل رو اوردم بیرون،خب!اینجا چی داریم؟اتانول 95 درصد ازمایشگاهیم،هشت تا امپول ویتامین a و d که دکتر به خاطر کمبود ویتامین داده بود،فلوکستین،الپروزولام،لورازپام،زولپیدوم،چندتا ریتالین که از بین قرصای داداش کوچیکه اوتیسمیم کش رفته بودم،ایبوپروفن،مفنامیک اسید،استامینوفن،کلریدیاز پوکساید،امی تریپتلین،نیتروگلیسرین(زیرزبونی)،وارفارین و…اول سر امپولارو شکستم و ریختمشون تو یکی از دوتا لیوانی که اورده بودم،بعد رفتم سراغ قرصا،شاید یه ربع در اوردنشون وقت برد…203 قرص توی لیوان بزرگ جلوم،سر پر و کامل!لعنتی!خوردن این همه قرص حتی برای یه معتاد به قرص مثل منم سخت بود!یهویی خندم گرفت!فک کن!چقدر بدبخت بودم که حتی لازم نبود برای خریدن قرصا برم داروخونه!..

چند سی سی ویتامین رو رفتم بالا،قرص هارو مشت مشت به زور اب معدنی روی میز رفتم بالا و موند الکل…یکم الکل با ته مونده اب توی بطری اب معدنی قاطی کردم و اونم رفتم بالا!به سلامتی پسری که هیچوقت به چیزایی که ارزوشو داشت نرسید…

از سر میز بلند شدم و کلید قفل در رو چرخوندم و برای اولین بار بعد هشت سال در رو باز گذاشتم،نمیخواستم بعد مردنم برای بیرون اوردن جسدم مجبور بشن درو بشکنن…پیام خداحافظی که برای مصطفی نوشته بودم رو براش فرستادم،گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم تو کمد و کلیدش رو زیر چرخ خیاطی مادرم قایم کردم تا بابام به هوای چیزای باارزش نیاد سروقت کمدم،نامه خداحافظی مادرم رو هم همونجا گذاشتم و بعد رفتم تو رخت خوابم و مثل همیشه درگیر خیالاتم در مورد محسن شدم،اخرش هم مثل همه این سال ها با چشای گریون خوابم برد…

3/1/95

مشغول شستن دستام تو دستشویی بودم،که پرستار بخش وارد شد…

_اقا مگه من به شما نگفتم که نباید تنها جایی بری؟همین الان برگرد به تختت!

حوصله حرف زدن و اعتراض نداشتم…برگشتم به تختم،دراز کشیدم و به سقف خیره شدم…منگ و گیج بودم،البته حس اشنایی بود…دیروز حرفای جالبی از یکی از پرستارا شنیدم،مثل این که به دلیل ایست قلبی هشت دقیقه مرده بودم و اگه التماس های مادرم به پزشک ها برای تلاش برای احیای مجدد نبود من الان زیر خاک بودم،مثل این که مجبور شدن جدای شستشوی معده چندبار دیالیزم کنن و یا اینکه برعکس چیزی که فکر میکردم چند ساعت چرت نزدم و سه هفته تو کما بودم…

_اقا بلند شو!باید بازم خون بگیریم ازت!

_بازم؟مگه طلبکارین؟از دیروز که به هوش اومدم این بار دهمه که ازم خون میگیرین!

_باید به صورت متوالی خونتو چک کنیم تا وقتی که ببینیم دیگه مشکلی نداره،حالا دست راستتو بیار جلو!

پاشدم و رو لبه تخت نشستم و دستم رو دراز کردم…

بیمارستان جای جالبی بود،ادمای جالبی هم داشت،به خصوص تو بخش اعصاب!مثلا یه پسر دوازده بود که میگفت رهبر اصلی داعش اونه!یا یکی که میگفت جن تسخیرش کرده یا…من با همون پسر راحت تر بودم،ادم جالبی بود،چرت و پرت بامزه هم زیاد میگفت!هیچوقت نفهمیدم چش بود،شاید مواد زده بود یا شاید…نمیدونم!سه روز بعد پدر و مادرش اومدن و بردنش…گاهی دلم برای بیمارستان تنگ میشه!به نظرم واقعا جای جالبیه!همه چیش جالبه جز غذاش!

خب!برگردیم به داستان!..صبح روز پنجم مثل همیشه یه دکتر،از همونا که هیچوقت نمیفهمم چیکارس فرستادن سراغم!البته این اون قبلی نبود!یه پسر جوون عینکی حدودا سی ساله بود،دکتر قبلی چی شده بود؟نمیدونم!شاید بازنشسته شده بود!شایدم حوصله دیدن دوباره منو نداشت!

_مهدی مقصودی؟خب…میدونستی که زنده موندت معجزست؟

_اگه میمردم معجزه بود دکتر!خودت حساب کن،شیش تا خودکشی،ضربه مغزی و سه بار کما!..دنیا اومدنمون که هیچی!انگار مردنمون هم دست خودمون نیست!

_اگه خیلی دلت میخواد بمیری باید بگم که مردنش رو که مرده بودی!ولی شانس اوردی!

_شانس اوردم؟اگه شانس میاوردم که سینه قبرستون بودم!

وقتی اینو گفتم سرشو از تو برگه بالا اورد و نگام کرد،طوری که انگار این حجم از حماقت و بیشعوری رو تو هیچکس ندیده بود!منم زل زده بودم تو چشاش!اخه هنوزم یکم گیج بودم!شاید فکر میکردم مسابقه زل زدنه!چندتا سوال ازم پرسید و اخر رسید به اخرین سوال…

_یه سوال ازت میپرسم،میخوام راستشو بهم بگی،دوباره فکر خودکشی تو سرته؟

_معلومه!زنده بمونم که چی بشه؟میمیرم و راحت میشم!

داغ کرد!از سر و روش حرص میبارید!

_نمیدونم چطور دکتر گلپایگانی رو پنج بار خر کردی که بستریت نکنه،ولی با این حجم افسردگی تو هم برای خودت خطرناکی هم برای بقیه…امشب منتقلت میکنم به بخش اعصاب و روان تا تحت درمان قرار بگیری!

بعد کاغذاش رو از رو پتوم جمع کرد و رفت!خب!افتادم تو هچل!..اتفاقات اون روز و نحوه خلاص شدنم از دست اون دکتر جوون رو تعریف نمیکنم،چون هم خیلی ناراحت کنندس،هم برام سخته بنویسمش،فقط یه اشاره کوتاه میکنم و میگم که به خاطر حرفای احمقانه من مادرم وسط بیمارستان رگ بازوشو زد و…روز هشتم که از بیمارستان مرخص شدم تو ماشین و تو راه برگشت به خونه به همون چیزی فکر میکردم که قبل خودکشی تو سرم بود،(ممکنه که دلش برام تنگ بشه؟) و باز همون جوابی که اون شب به خودم دادم رو برای خودم تکرار کردم،(محاله!تو چشات نگاه کرد و گفت حالش ازت بهم میخوره!گفت ازت متنفره!فک میکنی وقتی دلتنگ زندت نمیشه بعد مردن دلتنگت میشه؟)…خب،من اشتباه میکردم!

14/1/95

روز اول مدرسه بعد از نوروز…اون روز به سرویس نرسیدم،سرویس هم خودش دیر راه افتاده بود پس منو جا گذاشت و رفت…ساعت هشت رسیدم به مدرسه و رفتم سر کلاس،بعد از کلاس بچه هارو که هی میپرسیدن اون دو هفته کجا بودی رو پیچوندم و رفتم به ازمایشگاه،جایی که به عنوان مسىولش کلیدش رو داشتم پس مشکلی برای ورودم نبود،کاری برای انجام دادن نداشتم،فقط حوصله دروغ گفتن به بقیه رو نداشتم،در رو پشت سرم قفل کردم تا کسی نیاد…زیر یک دقیقه بعد مصطفی اومد،رفتم و در رو باز کردم،اومد تو،ولی وقتی خواستم در رو ببندم یه دست جلوم رو گرفت،اومد داخل و هلم داد عقب و بعد در رو قفل کرد…محسن…بازوم رو گرفت،منو کشید و برد به اون سر ازمایشگاه…بهتون قول میدم اون سیلی و حرفایی که بعدش زد دردناک ترین زخم روحی زندگیم بود…

_چه غلطی کردی؟چیکار کردی کثافت حرومزاده؟میخواستی خودتو بکشی؟به خاطر من؟اصلا فکر کردی که اتفاقی برای توی احمق بیفته چه بلایی سر من میاد؟فکر عذاب وجدان منو نکردی؟نترسیدی بلایی سر خودم بیارم؟

اشکامو پاک کردم،سعی کردم بلند تر از خودش سر خودش داد بزنم،ولی نمیتونستم…

_عذاب وجدان؟اصلا برای تو هم فرقی میکنه؟ها؟مگه منو ادم حساب میکنی؟مگه برات ارزشی دارم؟مگه برات مهمم؟

سیلی دوم…

_تو چه مرگته؟چرا فکر میکنی برام مهم نیستی؟

خودم رو جمع و جور کردم…

_چرا؟ازت متنفرم!حالم ازت بهم میخوره!اینا حرفای کی بود؟مگه وقتی داشتی اون حرفارو میزدی به من فکر کردی؟اون موقع مگه برات مهم بود که با حرفات چه بلایی سرم میاری؟اگه واقعا برات ارزشی داشتم لازم نبود تو بیمارستان هفت روز چشممو به در بدوزم تا پیدات شه!

ساکت شد،روی نزدیک ترین صندلی نشست و…و گریه کرد!تحمل اشکاش رو نداشتم،واقعا شکنجه بود برام،جلو پاش زانو زدم و با انگشت شستم اشکاشو پاک کردم…

_معذرت میخوام،ببخشید عصبانی شدم،نمیخواستم ناراحتت کنم،گریه نکن محسن،طاقت ندارم…

هلم داد عقب!بلند شدم و اون ادامه داد…

_فردای همون روزی که اون حرفارو بهت زدم اونقدر عذاب وجدان داشتم که همه جارو دنبالت گشتم تا بهت بگم متاسفم!یادته؟…میخواستی بیام بیمارستان؟با چه رویی؟چطوری میومدم وقتی به خاطر من نزدیک بود بمیری؟اصلا مگه من خبر داشتم که به هوش اومدی؟

حرفی نزدم و فقط چشمامو به زمین دوختم،دوباره گریم گرفت…حق با اون بود،اگه بلایی سر خودش میاورد چی؟چیکار کرده بودم؟یعنی اینقدر احمق بودم که حتی یک درصد هم احتمال ندادم که بلایی سر خودش بیاره؟حس یه نامرد خودخواه رو داشتم،یه بچه تخس که اونقدر زار میزنه که به چیزی که میخواد برسه…لعنت به من!اون لحظه حاضر بودم به پاش بیفتم،ولی میدونستم فایده ای نداره…با همون بغض و چشمای گریون دوباره پیش پاش زانو زدم…

_حق با توىه،من فقط یه عوضی خودخواهم که که لیاقت دوست داشتن تو رو نداره،فکر میکردم واقعا ازم متنفری…

_اون موقع نبودم،ولی الان چرا!خودکشی؟وقتی کم میاری همچین گناهی میکنی؟دیگه باهات حرفی ندارم!

پاشد و رفت سمت در،قفل رو باز کرد و بعد…

_اگه یبار دیگه بلایی سر خودت بیاری به خدا قسم خودمو میکشم!پس اگه واقعا دوسم داری بهتره مراقب کارات باشی!..

در رو پشت سرش بست و رفت…سرمو گذاشتم رو صندلی و گریه ام رو ادامه دادم،اصلا یادم نبود که اونور میز مصطفی تمام مدت اروم و بی صدا نشسته بود…ولی وقتی یادم افتاد نشستم رو صندلی و دلیل کارش رو ازش پرسیدم…

_چرا بهش گفتی؟

_چون تنها ادمی بود که میتونست جلوتو بگیره،بعد خوندن پیامت سریع فرستادمش برای محسن،بعدم زنگ زدم به گوشیت ولی خاموشش کرده بودی…

همون لحظه زنگ کلاس خورد و منم بعد شستن صورتم ازمایشگاه رو بستم و با مصطفی رفتم سر کلاس…

از وقتی برگشته بودم خونه گوشیمو روشن نکرده بودم…اون روز وقتی رفتم خونه گوشیمو روشن کردم،47 تماس بی پاسخ و هشت تا پیام،توی سه روز،اونم فقط از دو نفر…بعدا فهمیدم روز چهارم مصطفی اومده خونه و با مادرم حرف زده و فهمیده تو کمام،بعد رفته به محسن گفته…چیزی که اون روز واقعا نابودم کرد یکی از پیامای محسن بود…

((چرا جوابمو نمیدی لعنتی؟کثافت اشغال اگه مرده باشی به خدا خودمو دار میزنم!لعنت بهت!یه موقع بهترین دوستم بودی،داداشیم بودی،ولی الان به لطفت سه روزه از نگرانی نخوابیدم…تورو خدا اگه این پیامو میبینی لطفا جوابم رو بده،دارم از نگرانی میمیرم…))

لعنت به من…واقعا چه غلطی کرده بودم؟اگه اتفاقی براش میفتاد چی؟اصلا بعد از کاری که باهاش کردم لیاقت عشقش رو داشتم؟معلومه که نه!خودم رو جای اون گذاشتم و اونو جای خودم،حتی اگه حسی هم بهش نداشتم به عنوان کسی که یه زمانی بهترین دوستم بود بهم میریختم،اگه حسی هم بهش داشتم که دیگه بدتر…

از خودم متنفر شدم…از ضعیف بودنم،از این که از اون مهدی مغرور بیخیال رسیده بودم به ادمی که گدایی محبت میکرد،از این که یه خودخواه عوضی بودم که ممکن بود تنها ادمی که تو زندگیم برام عزیز بوده رو به کشتن بدم…کاری که بعد از اون کردم دور شدن از محسن بود،فکر میکردم اگه دور و برش باشم بهش صدمه میزنم،محسن هم از اون روز تا اخر سال سوم یک کلمه هم باهام حرف نزد،از چت هم خبری نبود،برام سخت بود ولی شاید کار درست همین بود،شاید نباید دور و برش میبودم…وضع ادامه داشت تا روز تولدش…

27/5/95

وقتی در رو باز کرد خیلی خوشحال شدم،هم از دیدنش،هم از این که حاضر شده منو ببینه…وای…فرشته خوشمل من!دو ماه بود که ندیده بودمش،شاید برای همین انقدر زیبا میدیدمش،شایدم به خاطر اون ست ابی قشنگش بود،نمیدونم!فقط میدونم اگه میتونستم بقیه عمرم رو با بوسیدنش میگذروندم…

_سلام

_سلام،تولدت مبارک!^-^

خب،همونطور که انتظار داشتم،دقیقا مثل سال قبل جوابش فقط یه لبخند تصنعی بود…

_بیا تو…

اومدم داخل تو حیاط و در رو پشت سرم بستم،هیچوقت داخل خونشون نشده بودم،معمولا دم در کادوم رو میدادم و میرفتم…کنار اب انبار قدیمی تو حیاطشون نشستیم و منم طبق عادت محو چشماش شدم…

_اینطوری نگام نکن،ناراحت میشم…

_معلومه که ناراحت میشی،از داداشی هم بودن رسیدیم به فرار تو از من…

_دوباره شروع نکن!

_چرا؟اینقدر از دوست داشته شدن میترسی؟

_نه،از تو میترسم!

_از من؟چرا؟

_تو میخواستی به خاطر من وحید رو بکشی،حتی خودت رو!مهدی تو داری عقلت رو ازدست میدی!

خندم گرفت،من که همیشه اینطوری بودم؟مگه دفعه اول بود که به خاطرش حاضر بودم بمیرم؟

_به چی میخندی؟مگه چیز خنده داری گفتم؟

_میخندم چون دیوونم!وگرنه الان باید گریه میکردم!محسن خودتم میدونی که عاشقتم،میدونی که چاخان نمیکنم،میدونی که پی سکس و سواستفاده ازت نیستم،پس چرا اینطوری میکنی باهام؟

_چون عشقت ممنوعه است!گناهه!فک میکنی بعد از چهارسال که اونقدر صمیمی بودیم تحمل این وضع برام راحته؟میدونی وقتی فهمیدم خودکشی کردی چه حس و حالی داشتم؟

سرمو انداختم پایین،تموم این چهارماه رو به کاری که کردم فکر میکردم،واقعا اگه بلایی سر خودش میاورد چی؟اگه من میموندم و اون میرفت؟نه،دوباره نه!فکر کردن بهش شکنجس!

_خب،پس هنوزم مشکلت شخصیت منه!یه همجنسگرا!

حرفی نزد،سرشو انداخت پایین…این خودش همه جوابی بود که نمیخواستم بشنوم،سکوت!

_محسن حداقل بزار گاهی باهات چت کنم،دیگه اجازه این رو که میتونی بدی!قول میدم نه سمتت بیام نه باهات حرف بزنم،ولی همه راه هارو روم نبند!

_باشه،ولی حق نداری باهام عاشقانه چت کنی!خوشم نمیاد!گاهی وقتا خیلی قربون صدقم میری!خجالت میکشم!اصلا چرا باید عاشق من باشی؟

_چون یه ادم کاملی!حداقل برای من!هم خوشملی،هم باهوش و درسخونی،هم اخلاقت خاصه هم با شخصیتی!دقیقا مجموع چیزایی هستی که دوست دارم!

لپاش گل انداخت!^-^

_خوبه گفتم ازم تعریف نکنی!

_سعی میکنم!ولی نمیشه!^-^

اخماش رفت تو هم!اخم هم میکرد خوشگل بود،ولی ناراحت میشدم…

_حالا ناراحت نشو ازم،منم دیگه میرم…مراقب خودت باش…

تا دم در باهام اومد،خداحافظی کردیم و منم راه افتادم سمت خونه…

خب!زیاد باهاش چت نمیکردم که ازم زده نشه،معمولا تو اتاقم روی میز مینشستم و حرص میخوردم…گاهی هم گریه ام میگرفت،شبا رو هم که مثل همیشه با خیال و توهم میگذروندم…تابستون تموم شد و رسیدیم به سال چهارم…

21/12/95

اگه فکر میکنین سال سوم بد بود بزارین با سال چهارم اشناتون کنم!جدای رابطه خرابم با محسن،به لطف کسی که هیچوقت نفهمیدم کیه همه همکلاسی های من و اون داستان احساس من به محسن رو فهمیدن!برای محسن خوب بود،چون کسی از ترس من مزاحمش نمیشد،ولی برای من سخت بود!نگاه های خیره بقیه بهم و دورو بودنشون ازارم میداد، یک ماه از شروع نگذشته بود که کلا ارتباطم با همه جز مصطفی و علیرضا قطع کردم،چون تنها ادمایی بودن که درکم میگردن،البته علیرضا همکلاسی محسن بود و چون پشت کنکوری بودیم زیاد نمی اومد مدرسه،پس فقط مصطفی رو کنارم داشتم،رفتار دبیرا هم باهام عوض شده بود،نمیدونم!شاید کل مدرسه خبر داشت!

زنگای تفریح دربست تو کلاس میموندم و گاهی هم میرفتم کلاس محسن تا از پنجره کلاسشون اون رو مشغول بگو بخند با دوستاش ببینم تا هم خوشحال شم،هم حرص بخورم!محسن هم دیگه کمتر باهام چت میکرد،از اول تابستون داشت برای کنکور میخوند،منم مزاحمش نمیشدم،نمیخواستم به خودش ودرسش لطمه بزنم…

دبیر نیومده بود و بیکار بودم،رفتم ازمایشگاه و وقتی که در رو باز کردم محسن اونجا بود!ازش پرسیدم که چرا اونجاست گفت که امتحان داشته و یادش رفته،موقع اومدن از دفتر به بهانه حرف دبیر کلید زاپاس رو برداشته و اومده اینجا…

خب!فرصت خوبی بود که باهاش حرف بزنم…گفتم که رو یکی از صندلی ها بشینه و خودمم رفتم و رو به روش نشستم،یهو لپاش گل انداخت!فک کردم نگرانه!

_چی شده؟

_هیچی!

_نکنه نگرانی که کار اشتباهی بکنم؟

اخماش رفت تو هم!

_میدونم از این کارا نمیکنی!میدونم که واقعا دوستم داری،ولی پیشت معذب میشم!

_خب منم پیشت معذبم!فک میکنی برام راحته؟نه!همش نگرانم که کاری کنم یا حرفی بزنم که از دستم ناراحت شی!

_ولش کن اصلا…تو برو به کارات برس،منم یکم درس میخونم…

پاشدم و رفتم سراغ بشر ها و ارلن ها و مشغول تمیزکردن و مرتب کردن مواد شیمیایی شدم…

_مهدی؟

_جانم؟

_بیا اینجا،میخوام باهات حرف بزنم…

رفتم و رو همون صندلی جلوش نشستم…

_ببین مهدی،من از این به بعد کل وقتم رو برای کنکور میخوام بزارم،تلگرامم پاک میکنم،ازت میخوام دیگه بهم پیام ندی،نمیخوام فکرم درگیر مساىل حاشیه ای بشه…

_مساىل حاشیه ای؟منم مساىل حاشیه ایم؟

_نه،ولی میخوام همه فکرم رو کنکور متمرکز باشه…

_باشه…هر چی تو بخوای…

_قول بده که دیگه هیچوقت بهم پیام نمیدی!

_حتی بعد از کنکور؟

_اره!اینطوری برای هردوتامون بهتره!

_برای هردوتامون بهتره؟فک نمیکنم…ولی اگه این چیزیه که میخوای،باشه،قول میدم…

_جون منو قسم بخور!

قسم خوردم و تعهد رسمی شد…دقیق بخوام بگم،گور خودمو کندم!

_یه چیز دیگه هم میخوام بگم…

_چی؟

_تو واقعا از همون وقت اشنایی مون عاشقم بودی؟

خب…جفتمون داغ کردیم!

_اره،فقط دو ماه وقت برد تا عاشقت بشم…

_پس چرا همون اول نگفتی؟چرا چهار سال بعد؟

_دلیلشو داری میبینی!گفتم عاشقتم و اخرش رسیدیم اینجا!

حرفی نزد…فقط خیره شد به من…بعد هم دوباره مشغول درس خوندن شد و منم رفتم تا به بقیه کارم برسم…

شیش ماه و نیم ندیدمش…اوایل سعی کردم خودمو مشغول کنکور کنم ولی نتیجه نهایی خیلی هم خوب نبود…منم دوباره خریت کردم و بعد کنکور رفتم سراغ یه دوست قدیمی…اعتراف میکنم دلم خیلی برای الکل تنگ شده بود،بعد از کنکور روزای خوبی داشتم،با یه ورق قرص و یکم الکل و یکم فراموشی…

چند روز قبل از عید قربان رفتم که ببینمش…فرشته خوشملم پزشکی قبول شده بود،ولی حیف که با رفتنم فقط خوشحالیشو خراب کردم…

6/6/96

خیلی خوشگل شده بود…خوشگل تر از هروقت دیگه…وقتی در رو باز کرد دلم لرزید،شیش ماه بود که ندیده بودمش،حتی امسال از ترس ناراحت کردنش روز تولدش هم به دیدنش نیومدم،ولی اخر کم اوردم و اومدم…

بعد از سلام و احوالپرسی مثل تولد سال قبلش رفتیم کنار اب انبار تو حیاطشون…یکم درمورد نتیجه کنکور حرف زدیم و بعد…

_مبارکه اقای دکتر!^-^

_مرسی!^-^،تو چیکار کردی؟

_سه هزار و خورده ای…

اخماش رفت تو هم…

_مهدی ازت بیشتر از اینا انتظار داشتم!چرا اینطوری شده رتبت؟

_بیخیال…فوقش میمونم برای سال بعد…

_بهتر نبود به جای تلف کردن وقتت درس میخوندی؟اصلا درس خوندی؟

_اره،ولی استرس کار دستم داد…

حرفی نزد،باور نمیکرد که به خاطر استرس به این حال و روز افتاده باشم…

_واقعا به خاطر استرس بود؟واسه این نبود که مشغول فکر کردن و خیالبافی در مورد من بودی؟

_به خاطر استرس بود…نگران نباش،پشت سرت جق نمیزدم!

_منظورم این نبود!!

حسابی عصبانی شد…داشت میلرزید…

_معذرت میخوام،از دهنم در رفت…

_اصلا تو چه مرگته؟خودتو ببین!داغون شدی!نکنه معتاد شدی؟

_معتاد که نه!ولی گاهی یکم الکل و قرص میخورم،البته این که مهم نیست!مهم اینه که من یه همجنسگرام که اخرش میرم جهنم و خدا چوب میکنه تو کونم!

خیلی وقت بود نزده بود در گوشم…ولی بازم گریم گرفت!واقعا نمیفهمم چرا اون دستای ظریف اینقدر دردناک بودن…

_چیکار کردی با خودت؟نکنه میخوای منو زجر بدی؟الکل؟قرص؟تو چه مرگته!داری خودتو میکشی!از خدا نمیترسی؟از جهنم؟

خب،از بدی های من اینه که وقتی گریم میگیره زیاد حرف میزنم!

_خدا؟کدوم خدا؟مگه خدایی هم هست؟اون موقع مادرم جلوی چشام خودشو اتیش زد خدا کدوم گوری بود؟وقتی بابام روم خوابیده بود خدا کدوم گوری بود؟تو کل این زندگی نکبتی که هر شبش با گمربند و کتک و گریه میگذشت خدا کدوم گوری بود؟وقتی که تنها چیزی که تو دنیا میخواستم تو بودی خدا کدوم گوری بود؟

خفه شدم…واقعا بیش از حد حرف زدم…اینو از اون چشمای متعجب و وحشت زده محسن فهمیدم…فکر میکرد من مذهبی ام!ولی فقط کریم نیست که مسلمون نیست!اون پسری که پنج سال وضو میگرفت و کنارش یا همون نزدیکیا تو مدرسه نماز میخوند تا مراقبش باشه و تنهاش نذاره مسلمون نبود،یه چپ بی خدا بود…اشکام رو از رو صورتم پاک کردم و سرمو انداختم پایین…

_انگار زیادی حرف زدم،فقط اومده بودم قبولی پزشکیت رو بهت تبریک بگم اقای دکتر…

بدون حرف اضافه راه افتادم،دم در سرمو چرخوندم تا برای اخرین بار ببینمش،زل زده بود به یکی از درختای تو حیاطشون،کاملا قفل کرده بود،در رو پشت سرم بستم و رفتم…

چند ساعت بعد بهم پیام داد…
(سلام،مهدی نمیدونم برات چه اتفاقاتی افتاده،نمیدونم چقدر درد داری که کارت کشیده اینجا،ولی تورو خدا،به خاطر منم که شده نرو سمت این چیزا،ولشون کن،حیفه که اینطوری خودتو نابود کنی،بهم قول بده که ترک میکنی!..)

خب،منم قول دادم!اونم مثل همیشه مجبورم کرد جونش رو قسم بخورم…نمیدونم چرا،برای اون که فرقی نداره،نه؟

17/6/96

شش عصر…ده روزه که به الکل لب نزدم،دیگه با قرص نمیخوابم،اگرچه هر شب بیست باری از خواب میپرم ولی خب،جون عزیزترین ادم زندگیم رو قسم خوردم…الانم پای میزم نشستم و دارم اخرین جملات رو تایپ میکنم،اعتراف میکنم مثل بچه ها نشستم و دارم گریه میکنم،نمیدونم چرا،شاید چون فکر میکنم حق من نیست که داستانم اینطوری تموم بشه،شاید چون فکر میکنم لیاقت عشقش رو داشتم و دارم و فقط مثل همیشه بدشانسی اوردم…ولی خب،اون دو هفته دیگه میره دانشگاه و دکتر میشه و امیدوارم که برای همیشه تو زندگیش خوشحال و خوشبخت بشه،منم با یه دل عاشق و خرد شده میمونم و مینویسم،مینویسم تا شاید اروم بشم…داستان من همینجا به اخر میرسه،امیدوارم لذت برده باشین…(پایان)

نوشته: میتی


👍 72
👎 3
7314 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

650677
2017-09-08 21:25:47 +0430 +0430

****میتی زیاده، طولانی، ****

1 ❤️

650702
2017-09-08 21:45:10 +0430 +0430

برای شادی روحم… کمی غــزل، لطفاً
دلم پر از غم و درد است… راهِ حل لطفاً

همیشه کام مـــــرا تلخ می کند دنیـا…
به قدرِ تلخیِ دنیــــای تان… عسل لطفاً

مرا به حالِ خودم ول کنیـــــد آدم هـا…
فقـــــط برای دمی… گریـــــه لااقـل ،لطفاً

کسی میان شما عشق را نمــــی فهمد…
ادا…دروغ… بس است این همــه دغل لطفاً

کجاست کوه کنـــــی تا نشان دهد اصلاً…
به حرف نیست که عاشق شدن… عمل لطفاً

به زور آمـــــده بودم… به اختیـار مــــرا…
ببر به آخرِ دنیـــــا… از ایـن محــــل لطفاً

نمانده راهِ زیادی… کنــــار قبرستـــــان
پیاده میشوم اینجا همیـن بغل لطفا…

چه شب تلخی بشه امشب! ?


650715
2017-09-08 21:59:16 +0430 +0430

خیلی نامردی مهدی :(
هم تو نامردی هم احمد صفایی :(
دهنمو سرویس کردین …

قبل از خوندن داستانت هر چی احمد صفایی داشتمو پلی کرده بودم که با خوندن داستانت خیلی داغون شدم …

فکر کنم منم یه همجنسگرام فقط با این تفاوت که من به دختر ها علاقه مندم …

کاملا نوشتتو درک کردیم عزیزم … ?

لایک 4 من به تو یاره قدیمی منم همون هوادار قدیمی ?

5 ❤️

650725
2017-09-08 22:05:42 +0430 +0430

دعا میکنم به هرچی میخوای برسی

4 ❤️

650730
2017-09-08 22:15:47 +0430 +0430
NA

عالي عالي عااااااااااالي

2 ❤️

650734
2017-09-08 22:22:22 +0430 +0430
NA

مگه ميشه انقدر زياد زندگي دو نفر شبيه هم باشه داستانت رو كه خوندم خودمو ديدم با ابن تفاوت كه من الان ١٣ سال درگير يه همچين مسئله اي هستم و اينكه جرأت نداشتم مثل تو بلائي سر خودم بيارم خيلي دوست دارم بيشتر و بيشتر باهات حرف بزنم و آشنا بشم اگر دوست داشتي بهم پيام بده

3 ❤️

650757
2017-09-08 22:53:44 +0430 +0430
NA

دس خوش … عاشق قلمت شدم … بنویس دادا

3 ❤️

650761
2017-09-08 22:57:14 +0430 +0430
NA

عشق یطرفه،چه داستان آشنایی.این از اون زخم هاست که زمان تسکینش میده ولی جاش تا آخر عمرت باقی میمونه تا هرموقع یادش افتادی تازه بشه.شاید همچین عشقی بزرگترین تنبیه ما آدماست

3 ❤️

650783
2017-09-09 00:09:26 +0430 +0430

دو تا قسمتو پشت سر هم خوندم و نمیدونم چطور میشه از چنین نویسنده ای تقدیر کرد.

3 ❤️

650799
2017-09-09 02:08:09 +0430 +0430

خيلي زياده وجدانن. نخوندم

2 ❤️

650802
2017-09-09 02:45:50 +0430 +0430

هر چیزی که میخوای بگی من از تو و شبیه تو ها زیاد شنیدم

پیشنهاد تو برا تو یه شانس دیگست

من ریشم سیبه گیلاس نمیدم

شاید مسیر خودم اسیر کُنتَم برم اوج جوونیمو عوضی

شایدم بتونم و بعد از این

بگن تونست اون که حرف شنوی نداشت از کسی

پَ بکش بیرون در بیا از این اوضاعی که تلپی توش

بریز بریم یه جا که یه اپسیلون غم نی

این حال عنو بکش سیفون روش آره

برس به هر چی که دلت دوست داره

حرف خودت به گوشت گوشواره

بدون ترس بدون پشتوانه

بالاخره یه روز تو مشتامه

صد در صد، امیدوارم بشه

امیدوارم بشه،که برام با ارزشه

من تنها، تو با ارتشت بالاخره

بالاخره یه روز این تیم یه نفره

فاصلش تا خط یه قدمه یه قدم

نگاه نمیکنه به عقب

1 ❤️

650803
2017-09-09 03:04:11 +0430 +0430

اول از همه دوستان بابت وقت گذاشتن برای بنده و مفتخر کردنم تشکر میکنم،دوم از همه دوستانی که داستان رو خوندن بابت ناراحت کردنشون عذرخواهی میکنم…

Boob_lover6 عزیز،بزرگوار حساب فاصله بین پاراگراف هارم بکنین!

خوش غیرت عزیز،داش غیرت گل شرمنده که شبت رو تلخ کردم بزرگوار،چشم!چندتا داستان دیگه تو سرم هست که بنویسم ولی باید بگم که داستانی که الان دارم مینویسم از اینم تلخ تره،اونقدری که شاید از منتشر کردنش پشیمون بشم!

زىوس عزیز،ای عزیزی که اخرش هم مثل لیلی نفهمیدم مردی یا زن!بزرگوار این داستان دو سال زندگی بندس!داستان همش هم نیست!بیشتر از این نمیتونستم خلاصه کنم ناموسا!اگه میکردم داستان از ناقص میشد!

رابین هود هزار عزیز،بوخودا این حجم قابل قبوله!حساب فاصله بین پاراگراف هارم بکنین خو!

5 ❤️

650805
2017-09-09 03:21:35 +0430 +0430

اژدهای سیاه عزیز،مرسی از ارزوی قشنگت،ولی فکر نمیکنم دیگه بتونم عاشق کسی بشم،به هر حال،مرسی…ضمنا،متاسفم که ناراحتت کردم بزرگوار،قصدم این نبود،ولی خب…

روح بیمار عزیز،ارش گلم،مرسی بابت شعر قشنگت و شرمنده بابت این که نصیبت از من فقط یه شب تلخ بوده و بس…

لوسیفر2019 عزیز،شما فک کنم به لطف بنده و احمد صفایی یه اوردوز روحی رو از سر گذروندین!شرمنده بابت حالی که ازت گرفتم بزرگوار و مرسی بابت حمایت و وقتی که برام قاىل شدی…

ازادفر عزیز،مرسی بابت ارزوی قشنگت و وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین،امیدوارم ارزش وقتی که گذاشتین رو داشته باشه بزرگوار…

4 ❤️

650806
2017-09-09 03:38:12 +0430 +0430

Gaylovemay عزیز،خوشحالم که لذت بردین از داستان،ولی جا داره بگم کار من ناشی از جرىت نبود،از حماقت و خودخواهی بود…بازم ممنون بابت وقتی که به بنده اختصاص دادین…

سودابه خانوم عزیز،مرسی بابت وقتی که گذاشتین،مرسی بابت حمایتتون و متاسفم که باعث ناراحتی شما شدم بزرگوار…

Alirezazmax عزیز،خوشحالم که خوشتون اومده بزرگوار،مرسی بابت وقتی که به خوندن داستانم اختصاص دادین…

سگ ولگرد عزیز،اول ازتون تشکر میکنم بابت وقتی که برای خوندن داستانم اختصاص دادین،دوم،حق با شماست بزرگوار،عشق طرفه شاید چیزی بیشتر از یه خودکشی روحی نباشه،ولی خب!پیش میاد!

2 ❤️

650810
2017-09-09 03:48:40 +0430 +0430

شهوانی48 عزیز،اول مرسی بابت وقتی که برای خوندن داستان بنده گذاشتین،دوم،نیازی به تقدیر نیست!من خودم دارم از دوستان بابت تلخی قلمم عذرخواهی میکنم،همین که فکر میکنین وقتتون هدر نرفته برام خیلی هم زیاده!بازم ممنون بزرگوار…

جوان جاهل عزیز،امیدوارم سر فرصت مناسب وقت کنین و بخونین،فقط امیدوارم خاطر شمارو هم مکدر نکنم…

aic عزیز،مرسی بابت وقتی که برام گذاشتی و ممنونم بابت دلداری زیبات،فقط امیدوارم بشه رو این حال عن سیفونی کشید…بازم ممنونم بزرگوار،بابت همه چی…

3 ❤️

650817
2017-09-09 06:06:45 +0430 +0430

عزیزم…:(…بهت گفته بودم قوی هستی…الان میگم خیلی خیلی خیلی زیاد قوی هستی مهدی… ?
^__^خل و چلم اگه بگم این پایانِ داستانت نیست؟…:) حداقل من اینجوری فکر‌میکنم.
عشقت بهشو تحسین میکنم…همیشه کردم…سرنوشت این عشق حتی با وجودِ ممنوعه بودن، این باشه…ناعادلانس. ?
لایک۱۴

2 ❤️

650818
2017-09-09 06:19:05 +0430 +0430

ارش عزیزم،مرسی بابت وقتی که بهم اختصاص دادی گلم،شرمنده اگه ناراحتت کردم و میکنم رفیق،ولی این دیگه واقعا پایان داستان منه!عادلانه باشه یا نه،دیگه تموم شد…

3 ❤️

650822
2017-09-09 06:37:18 +0430 +0430

مورشن عزیز،اول مرسی بابت وقتی که گذاشتین بزرگوار،دوم،لازم نیست چیزی بگین!گاهی وقتا سکوت بهترین حرف و همدردی ممکنه!بازم ممنونم ازتون،امیدوارم خوشتون اومده باشه…

عشق پسر عزیز،خوشحالم که خوشتون اومده،ممنون بابت وقتی که گذاشتین بزرگوار…

1 ❤️

650824
2017-09-09 06:57:59 +0430 +0430

سترینای عزیز،اول ممنونم بابت وقتی که بهم اختصاص دادین،دوم معذرت میخوام که احوال شمارو مکدر کردم بزرگوار… ? ?

2 ❤️

650833
2017-09-09 08:28:54 +0430 +0430
NA

کیر تو هر چی عاشقیه :|
متی داداچ این دفعه خاصتی بکشی خودتو از یه ساختمون بلند بنداز خودتو ^-^

2 ❤️

650836
2017-09-09 08:50:24 +0430 +0430

عشق ممنوعه! احمقانه ترين عبارتي كه شنيدم! د آخه وقتي كه عشقي باشه ديگه ممنوعه نميشه! اميدوار بودم از قسمت يك خوندنش راحت تر باشه اما… ميدوني همه ما يه محسن تو زندگي مون داريم كه شيرين ترين و صد البته تلخ ترين خاطرات مون رو با اون جمع بندي مي كنيم… داستانت اشكمونو در اورد! نميتونم بابت داستان خوبت ازت تشكر كنم چون زندگي خودت بود و بيشتر بايد اعلام همدردي كنم…
بچه هاي شهواني همه پشتتن مهدي جان! اگ خواستي، تونستي بيشتر برامون بنويس…

1 ❤️

650846
2017-09-09 10:02:14 +0430 +0430

شدو عزیزم،برعکس تو من به عشق عقیده دارم و براش احترام قاىلم،هر چقدرم که دردناک یا شیرین باشه،مرسی بابت وقتی که گذاشتی رفیق…منم دیگه خودکشی نمیکنم،رو سر قول و قرارم میمونم،ولی اگه یه روز دوباره خر شدم یه گلوله به قلب کوفتیم شلیک میکنم…

Sobi عزیز،عشق یه طرفه،اونم به همجنس،اونم تو جامعه ای مثل ایران قطعا ممنوعه هستش!ممنوعیت وقتی به وجود میاد که اکثریت بخوان،پس عشق من قطعا ممنوعه بوده و هست!..sobi جان،من الان دارم رو داستان زندگیم قبل از محسن کار میکنم،ولی اون خیلی بدتره!طوری که شاید اخرش از انتشارش منصرف بشم…مرسی بابت حمایتت دوست عزیز،مرسی از شما و از همه دوستان به خاطر وقت گذاشتن برای خوندن داستان و ممنون بابت همدردیتون…

مینیاتور عزیز،من به حرفای منفی عادت دارم بزرگوار،پس فکر نکنم ناراحت بشم،مگر این که توهین به اوشون باشه…منم همچین قوی نیستم،گاهی خیلی راحت میشکنم،معمولا هم خیلی حساسم،ولی سعی میکنم قوی باشم،مرسی بابت وقتی که برام گذاشتین بزرگوار…

عمو ایرج عزیز…اول مرسی که برای خوندن داستانم وقت گذاشتین بزرگوار،دوم،بله،نتایج انتخاب رشته مربوط به هفته اخر و فک کنم بیست و پنجمه،ولی رتبه ها که اومده!رتبش هم اونقدری خوب هست که پزشکی بخونه…هدایت رو نمیدونم،فک نکنم دیگه حتی بتونم ببینمش،ولی مرسی بابت ارزوی قشنگت عمو ایرج،خوبیتون رو میرسونه!ضمنا،شرمنده که اشکتون رو در اوردم عزیز جان…

2 ❤️

650849
2017-09-09 10:15:51 +0430 +0430

دیشب خوندمش لایکش هم کردم اما انقدر حالمو داغون کرد که نتونستم کامنت بذارم مدام روی مخم رژه میرفت
نمیدونم چی بگم! حال آدم که بعدش خوب نمیشه …هیچوقت
فقط امیدوارم بتونی باهاش کنار بیای و یه گوشه از زندگیت بشه اما نه همه رندگیت

1 ❤️

650855
2017-09-09 10:50:53 +0430 +0430

سپیده خانم عزیز،ببخشید که باعث ناراحتی شما شدم بزرگوار،و ممنون بابت وقت و حمایتی که صرف بنده و داستان کردین…متاسفانه اون دیگه داره میره دانشگاه،فقط امیدوارم هرجا که بره شاد و خوشحال باشه،بازم ممنونم ازتون،بابت همه چی…

2 ❤️

650856
2017-09-09 11:12:18 +0430 +0430

گله ای نکردم ازت که چرا تلخ نوشتی چون زندگی تلخه مهدی جان
فقط با عنوان کردنش خواستم بدونی زندگی زیاد لبخندشو به کسی نشون نمیده و هستند آدمهایی که مثل خودت سرنوشتهای تلخی داشتن و دارن
سعی کن خاطرات بد و خوبش رو کنار زندگیت داشته باشی اما زندگیتو ادامه بدی و سعی کنی کسی رو پیدا کنی که هم حست باشه و بتونی کنارش زخمتو مرهم بذاری ?

1 ❤️

650857
2017-09-09 11:17:32 +0430 +0430

سعی میکنم سپیده خانم،البته امید زیادی ندارم…مرسی بابت همدردی و دلداریتون بزرگوار… ? ? ?

2 ❤️

650861
2017-09-09 11:41:51 +0430 +0430

ابجی شیوای عزیز…ابجی اول بابت افتخاری که به من تازه کار دادی و قدم رنجه کردی،دوم،رو حرف شما نمیشه حرف زد!سوم،ممنون که منم به باشگاه راه دادین!^-^…با این که شاید باید بریزم بهم،ولی خب…بازم ممنونم ازت شیوای عزیز…

1 ❤️

650865
2017-09-09 11:52:06 +0430 +0430

مینیاتو عزیز،اون قطعا حسی به من داشت،هر چی نباشه من داداشیش بودم!اونم لیاقت عشق منو داشت،ولی حساب همجنسگرا نبودن اونم بکن!تازه من قیافم معمولیه و خیلی حساسم،اینارم حساب کن!منم محسن رو میشناسم،مطمىنم اگه من میمردم اونم خودکشی میکرد،شکی ندارم!در کل مرسی بابت این که سعی کردی دلداریم بدی رفیق،ولی منم کم اشتباه نکردم،نمیشه اونو مقصر دونست…

1 ❤️

650867
2017-09-09 12:07:33 +0430 +0430

حق با شماس،بهتره بذارم زندگیشو بکنه تا این که ازارش بدم،مرسی بابت طرز فکر قشنگت مینیاتور عزیز،واقعا ممنونم،بابت همدردیت…

2 ❤️

650868
2017-09-09 12:08:26 +0430 +0430

Deadlover4
فدات مهدی جان! سهمم از تو تلخی نبوده و نیست,مرام و معرفته که تو ذات همه نیست ! ? ? ? ?

Arash_salt
عهههههههههه آرش, اکانتت چی شد پس!?
پرید? (hypnotized)

1 ❤️

650869
2017-09-09 12:12:43 +0430 +0430

مرسی ارش عزیزم،نگران بودم که ناراحت شده باشی،اخه تو هم مثل خودم حساسی…در مورد ارش هم اره!اکانت سومشه!

1 ❤️

650876
2017-09-09 13:25:42 +0430 +0430

مسیحای عزیز،اول ممنونم ازت که من تازه کار رو مفتخر کردی و برای خوندن سرگذشتم وقت گذاشتی،دوم،در کمال تاسف باید بگم حرفاتون کاملا درست و دقیقه…حق ندارم که با جنگ و جدل و تلاش بیهوده هر دوتامون رو خسته کنم،این درسی بود که شاید خیلی دیر یاد گرفتم…امیدوارم تو دانشگاه گیر ادم خوبی بیفته و عشق واقعی رو تجربه کنه،حیفه که روح قشنگ همچین ادمی لطمه بخوره…در مورد بخش اخر حرفاتون مطمىن نیستم،ولی مرسی بابت دلداریت مسیحای عزیز…

Boob_lover عزیز،مرسی بابت وقتی که گذاشتی و مرسی بابت همدردی و ارزوی قشنگت بزرگوار…اگه عذرخواهی نکنم چیکار کنم؟بگم اگه ناراحت شدین به…؟^-^…
ضمنا،عذرخواهیت قبول شد!^-^

2 ❤️

650888
2017-09-09 16:17:22 +0430 +0430

جوکر عزیزم…داداش گلم مرسی که وقت گذاشتی و با خوندن داستانمون مارو مفتخر کردی عزیز جان…امیدوارم مرور زمان دردم رو کمتر کنه،ولی مطمىن نیستم ازون زخمایی که ترمیم میشن خورده باشم،به هر حال،قربون مرامت بزرگوار… ? ? ?

2 ❤️

650892
2017-09-09 17:12:58 +0430 +0430

فرشاد 3x عزیز،داداش شما ممدا کلا لایک دارین بزرگوار!مرسی بابت وقتی که گذاشتی و داستانم رو خوندی،خوشحالم که خوشتون اومده…منم حرف زیادی نمیتونم بگم!فقط میگم میسی!^-^

2 ❤️

650895
2017-09-09 17:28:32 +0430 +0430

F.silent عزیز،خوشحالم که از داستانم خوشتون اومده بزرگوار،مرسی بابت وقتی که گذاشتین تا داستان رو بخونین…محسن داستان که اسم واقعیش محسن نیست میدونه عاشقشم،ولی خب،اونم اعتقادات و اخلاق خاص خودش رو داره…به هر حال،مرسی بابت ارزوی قشنگتون… ? ? ?

1 ❤️

650900
2017-09-09 18:30:03 +0430 +0430

داستانو که داشتم میخوندم نفهمیدم کی اشکام سرازیر شدن و بالشم رو خیس کردن شاید به خاطر این بود که منم عاشق کسیم که مثل من نیست
داستانت عالی بود شاید منم یه روز شروع به نوشتن کنم
جدای از همه مسایل میدونم عشق ما زیباترین نوع عشقه چون میدونیم بهش نمیرسیم ولی بازم از ته قلبمون عاشقیم
موفق و سربلند باشی

2 ❤️

650903
2017-09-09 18:42:15 +0430 +0430

فرشاد عزیز،من کوچیک شما و بقیه دوستانم بزرگوار… ? ? ?

قند عسل عزیز،اول ازت تشکر میکنم بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین بزرگوار،دوم هم ارزو میکنم که حداقل شما به عشقتون برسین،سوم،خوشحال میشم یه روز داستان شمارو هم توی سایت ببینم و بخونم…بازم ممنونم ازتون،بابت دلگرمی و همدردیتون…

2 ❤️

650913
2017-09-09 19:55:30 +0430 +0430

مسیحـا
لطف داری عزیز ?

1 ❤️

650919
2017-09-09 20:27:20 +0430 +0430

بخاطر داستانت بعد مدت زیادی ک به شهوانی میام الان عضو شدم…
عاااااالی بود
اگه میتکنی حتما ادامه بده
با داستانت اشک ریختم …

1 ❤️

650981
2017-09-09 22:45:01 +0430 +0430

Mehdislove عزیز،اول ممنونم ازت بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتی بزرگوار،دوم،خوشحالم که تونستم شمارو به جمع شهوانیون جمع کنم!^-^…سوم،چشم بزرگوار،چندتا پروژه دیگه در دست احداث دارم عزیزجان!در اسرع وقت که بتونم منتشرش میکنم…اشک شمارو هم در اوردم؟چقدر دوستان احساساتی ان!^-^…ممنون بابت حمایتت دوست عزیز،تشکر…

1 ❤️

650991
2017-09-09 23:49:16 +0430 +0430

خدای من
قبل از اینکه به چند پاراگراف آخر برسم،کلی حرف داشتم واسه زدن،اما الان واقعا چیزی نمیتونم بگم. نمیتونم میزان تاسفم از آنچه که خوندم رو چجوری بیان کنم. چی بگم خدایا…؟! آخه یعنی چی پدرم روم خوابیده بود؟! این همون معنی رو میده که من برداشت کردم…؟!!
مهدی با این خاطره ات حتی بیشتر از کهریزک و بهار زرد رنگ داغون شدم.
خدای من…به پهنای صورتم اشک ریختم
شاید بعدا تونستم چیزی بنویسم

1 ❤️

650994
2017-09-10 00:36:52 +0430 +0430

پیام عزیز…واقعا متاسفم که حالتون رو خراب کردم بزرگوار،اون چیزی که فکر میکنین،اگه همونیه که تو سر منه،بله،درسته…پیام جان منم حرف زیادی برای گفتن ندارم،ممنون بابت وقتی که گذاشتین و داستانم رو خوندین،خوشحال شدم شمارم اینجا دیدم،بازم بابت اشکایی که به خاطر داستان ریختین معذرت میخوام…

1 ❤️

651070
2017-09-10 14:08:34 +0430 +0430

Ah_art عزیز،پس اشک شمارم در اوردم؟لامصب قلم نیست که!پیازه!^-^…مرسی بابت وقتی که گذاشتین و داستانم رو خوندین بزرگوار…

1 ❤️

651081
2017-09-10 15:19:37 +0430 +0430

به جان خودم الان دارم گریه میکنم . من فقط یه سال ازت کوچیکترم و حست رو کاملا درک میکنم . تا اونجایی که میدونم این ابراز عشق تو کوچیکترین مشکل شرعی نداشت ولی نمیدونم چرا آقا محسن حتی یه لحظه هم به این موضوع فکر نکرد که عشق شما کوچکترین موردی نداره . مگه مولانا و شمس تبریزی یا مهر و مشتری یا خیلیای دیگه همجنسباز یا لواط کار بودن ؟ مشکل آقا محسن شما اینه که نمیخواد فرق همجنسگرا و همجنسباز رو بدونه . شاید چون این فکر رو از بچگی تو مغزش فرو کردن . نمیگم امیدوارم از دست عشق محسن خلاص بشی چون میدونم غیر ممکنه ولی امیدوارم یه روز طرز فکر اقا محسن نسبت به تو و حس پاک و عشق پاکت عوض بشه . به امید اون روز…

1 ❤️

651090
2017-09-10 16:41:14 +0430 +0430

لامصب قلم که نیست، پیازه! 🙄
بلدی آدمو به خنده هم بندازی،خوبه.
دیشب کمی حرف زدیم با هم،چیزاییکه قبلا میخواستم بگم دیگه به درد نمیخوره،چون حرفایی هست که واسه آدم عادی تو شرایط عادیه. اینکه عادی نیستی رو شک ندارم،چون اگه بودی الان بقول خودت سینه قبرستون بودی.هیچ آدم عادیی تحمل و توانایی تورو نداره،منکه یک سومشم ندارم.ینی انگار کف اتوبان قشنننگ دراز کشیدی و کامیون پشت کامیون از روت رد شده،( زیاد دوران کودکیت رو باز نکردی،اما حدس زدن بلاهایی که به سرت اومده کار سختی نیست) الان چطور هنوز زنده ای و اینجایی،تنها و تنها برمیگرده به هوش و تواناییهای خودت.
اما روی سخنم با اون موجودیه که لقب بابا رو یدک میکشه. دلم برات میسوزه،دلم واسه عجز و ناتوانی و زبونیت میسوزه،دلم واسه جهالت و نادانیت میسوزه،دلم واسه رذالت و بیشرمی و فرومایگیت میسوزه،دلم واسه گذشته ت میسوزه،واسه الانت،واسه فردات،واسه دوران پیریت،واسه اون روزی که وجدانت یقه تو میگیره،واسه جوابهایی که باید به خودت پس بدی…تو موجود حقیر و فرومایه.این تو و امثال توست که قابل ترحم هستید…

2 ❤️

651092
2017-09-10 17:04:17 +0430 +0430

دوست عزیز شانزده ساله از تبریز!قربون پیشوند اسمت بشم بزرگوار!شمارم گریوندم؟اغا کمتر گریه کنید!مداحی که نمیکنم!داستان مینویسم خو!پشیمونم نکنین!عزیزجان مرسی بابت وقتی که گذاشتی بزرگوار…در مورد محسن…خب هیچوقت بلد نبودم ازش ناراحت بشم،مرسی از ارزوی قشنگت،ولی فقط حال و روزش و ایندش خوب باشه من راضیم…ضمنا دوست عزیز،محسن داستان خیلی شده که واقعی بودن عشق منو تایید کنه،ولی خب…بازم ممنونم ازت بزرگوار…

پیام عزیز،منم بلدم بامزه بازی در بیارم،ولی معمولا عادت دارم کنایه بزنم!پیام عزیز من حرف زیادی ندارم بزرگوار،داستان بعدیم که منتشر شد میتونید من و خانوادم رو دقیقتر نقد و بررسی کنید،فقط امیدوارم اونجا نظرتون نسبت به استقامت من و شخصیت من عوض نشه…

1 ❤️

651104
2017-09-10 18:45:51 +0430 +0430

کایرای عزیز،مرسی بابت وقتی که گذاشتین و داستانم رو خوندین بزرگوار…چشم!بازم مینویسم،ولی ناموسا اگه اونجا هم اشک ملتو در بیارم از نویسندگی توبه میکنم!بازم ممنونم ازت…

1 ❤️

651192
2017-09-10 22:33:47 +0430 +0430

نمیدونم چی بگم این داستان 80درصد روایت زندگی منم بود!مهدی داستانت فوق العاده بود هرچند فضای درامشو زیادکردی!اما همین اضافه کردنش خیلی قشنگ بود،میدونی چیه؟عشق واسه ما از زهر بدتره،راستش عشق منم اسمش مهدی بود وقتی منو ول کرد کلی غرور داشت و دل منو صدتا تیکه کرد بعد از اینکه قشنگ منو کوچیک کرد بهش گفتم باشه برو ولی پشیمون میشی و شد اون هفته بعد سه ماه بهم زنگ زد آره اون شده یه آدم بی کس که الآن میفهمه معنی خواسته شدن و عشق چیه اما منم با صراحت و دل قرصی تموم گفتم دیگه چپمم حسابت نمیکنم گمشو همونجایی که بخاطرش منو ول کردی اما هه هنوز دوسش دارم اما نمیخوام باشه من دیگه هیچوقت نخواستم عاشق بشم و نمیشمم هرچند سخته اما اینکه کسی پیدابشه که قدرعشقتو بدونه یا اینکه همیشه باشه اصلا پیدا نمیشه . زندگی و علاقه های خودمو الآن دارم دنبال میکنم وسعی میکنم شاد باشم چون من لیاقت زندگی و شادیو دارم توهم برو پِیِ ش…موفق باشی عزیزم

2 ❤️

651197
2017-09-10 23:04:07 +0430 +0430

Sadi233 عزیز،همدرد گرامی،با حرفاتون موافقم بزرگوار،ولی مسىله شخصیت من و اونه که یکم فرق میکنه،ضمنا،اون قرار نیست چیزی جز توجه نصیبش بشه!..حرف زیادی ندارم،ممنونم که وقت گذاشتین و داستانم رو خوندین بزرگوار…

1 ❤️

651249
2017-09-11 06:14:31 +0430 +0430

سامی عزیز…خوشحالم که شما رو اینجا میبینم بزرگوار!واقعا افتخاریه برام!سامی جان ممنون بابت وقتی که گذاشتی و داستانم رو خوندی و مرسی بابت نصیحتت سامی جان… ? ? ?

2 ❤️

651253
2017-09-11 07:14:21 +0430 +0430

من که همون اول لایک دادم و رفتم.داشتم از اینجا رد میشدم دیدم جواب همه رو میدی.اومدم بگم ناموسا چجوری کیونت میکشه به همه جواب بدی؟ ?

1 ❤️

651254
2017-09-11 07:19:02 +0430 +0430

سلام امین جون!^-^

چطوری کیونم میکشه به همه جواب بدم؟همونطور که کیونم میکشه این همه تایپ کنم!^-^

ضمنا،مرسی که برای داستانم وقت گذاشتی عزیزجان،بابت حمایتت هم ممنون! ? ?

1 ❤️

651257
2017-09-11 07:57:13 +0430 +0430

اوچیکتیم^-^

1 ❤️

651325
2017-09-11 14:05:59 +0430 +0430

چیمن عزیز شما هم!؟شمارم ناراحت کردم؟

ممنون که افتخار دادین و داستانم رو خوندین شیربانوی کرد…و چشم!درسم میخونم!راستش چاره دیگه ای هم ندارم!ضمنا!مرسی بابت ارزوی قشنگتون! ? ?

2 ❤️

651349
2017-09-11 18:13:42 +0430 +0430

داستانت منو ناراحت نکرد . برعکس خیلیم خوشحال شدم . تو حداقل محسنتو داری . زنده س . نفست بسته نفسش . ولی من اونم ندارم .
عشق نازنین من جلوی چشام تصادف کرد،رفت ته دره،تیکه تیکه شد، آتیش گرفت و جزغاله شد؛ درحالیکه هنوز هجده بهارم از زندگیش نگذشته بود.
خدارو شکر کن که هنوز محسنتو داری . 😢

1 ❤️

651350
2017-09-11 18:21:18 +0430 +0430

بهت قول میدم من بدبخت تر از تو هستم . باز تو جرئت خودکشی داشتی من اونم نداشتم . الان تعریف من از عشق فقط یه قاب عکسه که همین الانم روبرومه

1 ❤️

651369
2017-09-11 19:37:33 +0430 +0430

دوست عزیز غمگین و تنهای من…من محسن رو ندارم!به عبارتی هیچوقت نداشتم!به خدا هم اعتقادی ندارم،اما خوشحالم که حالش خوبه و امیدوارم ایندش خوب و شیرین باشه…پروفایلتون رو قبلا خونده بودم جناب،واقعا براتون متاسف شدم بزرگوار،لطفا همدردی صمیمانه منو بپذیرین… ? ? ?

0 ❤️

652421
2017-09-16 11:47:18 +0430 +0430

سی سی خانم!^-^…خیلی خوشحالم که شمارم اینجا میبینم بزرگوار!مرسی که وقت گذاشتین و افتخار دادین و داستانم رو خوندین…

سعی خودم رو میکنم سی سی خانم،ولی اونقدر نوشتنش تلخ و دردناکه که حتی نمیتونم بنویسم!شاید کلا منصرف شدم،چون دلم نمیخواد دوستان رو با گفتن تجربیات وحشتناکی که ممکنه خودشون هم تجربه کردن شکنجه روحی بدم…از اونطرف اون داستان ممکنه خیلیا رو از اشتباهاتشون برگردونه و این امیدوارم میکنه که تجربه من برای کس دیگه ای تکرار نشه،ولی خب…سعی میکنم بنویسم،ولی سرعتم خیلی پایین خواهد بود…

سی سی بانوی عزیز،بازم ممنونم ازتون،به خاطر همه چی…

1 ❤️

653883
2017-09-23 15:03:06 +0330 +0330

فقط میتونم بگم کیری…اشکمو در آوردی و احساساتمو جریحه دار کردی و منو یاد این سه سالی که بعد از پنج سال عشقم ازم جدا شدو رفت و انداختی…آدما همینطورین مهدی جان.وقتی بفهمن چقد عاشقشونی و دوسشون داری راحت تر زجرت میدن و تردت میکنن…هیچ لذتی توی دنیا یه لحظه از ازون زمونارو از خاطرمون پاک نمیکنه و با کوچکترین چیزا یاد خاطره هامون باهاش میفتیم…یه نصیحت دوستانه…منم بعد هشت سال الان دارم کنکور میخونم که پزشکی قبول بشمو از ریاضی تغییر رشته دادم…کمکی هم توی این زمینه داشتی بهم پیام بده.انشاالله زودتر وضعیت روحیت بهتر بشه.

0 ❤️

654509
2017-09-26 14:57:06 +0330 +0330

ارسلان1376 عزیز…:(:(:(

تا حدودی باهاتون موافقم،بیشتر بخش دوم رو…

مرسی بابت نصیحتتون و ممنون بابت وقتی که بابت خوندن داستانم گذاشتین…

0 ❤️

655020
2017-09-29 07:40:38 +0330 +0330

لىوی عزیز،مرسی بابت وقتی که بابت خوندن داستانم گذاشتی عزیزجان…

خوشحال میشم اگه داستان زندگی منم فیلم بشه،فقط لدفا اسم نویسنده رو بزرگتر بنویس!^-^

ضمنا عزیزجان،بله،خیلی ها مثل من درگیر همچین احساساتی شدن و به بن بست خوردن،تجربه هر کدوم از ما هم که باشه،به نوبه خودش دردناکه…

بازم ممنونم ازت،بابت لطفی که بهم داری و بابت دلداری صمیمانه ات…

0 ❤️

655302
2017-09-30 21:29:26 +0330 +0330

خییییییییلی زیبا بود، میتی.
ی تعریف از فرق بین همجنس‌گرایی با همجنس بازی دیدم که میزارم.

همجنس گرایی بیماری نیست
بیماری حالت خاصی از شرایط ژنتیکی و روانی ست که به دلیل مشکلاتی که برای فرد مبتلا فراهم می کند نیازمند درمان است و اصولا -حتی با شانسی بسیار اندک- با درمان قابل معالجه است. اما همجنس گرایی با اینکه یک حالت خاص ژنتیکی و روانی ست اما نیازمند درمان نیست و اصولا با درمان قابل معالجه نیز نمی باشد. پس از تعریف بیماری خارج است.

همجنس بازی چیست ؟
همجنس بازی ؛ انحراف جنسی ناشی از شرایط اجتماعی ؛ فرهنگی و تربیتی ست که در فردی که فطرتا همجنس گرا نیست ظهور می کند. مثلا در شرایط فشار و سختگیری پیرامون مسائل جزئی جنسیتی ؛ افرادی به ناچار و به علت دسترسی بهتر به هم جنسان خود ؛ برای ارضا غرایض جنسی به همجنس بازی روی می آورند.

1 ❤️

655368
2017-10-01 07:56:14 +0330 +0330

رابین هود عزیز،جواب دو کامنت زیر این دو قسمت رو باهم میدم عزیزجان…

حق با شماست،فک کنم وکیل موفقی میشدم!

ممنون بابت تعاریف دقیقی که از همجنس بازی و همجنسگرایی گذاشتین عزیزجان،کاش یه روز برسه که مردم درک کنن همجنسگراها بیمار یا هیولا نیستن…

و در اخر ازتون ممنونم بابت وقتی که برای خوندن داستان هام گذاشتین بزرگوار… ? ?

0 ❤️

657414
2017-10-10 08:16:58 +0330 +0330

اقا مهران عزیز،جواب هر دو کامنتتون رو همینجا میدم…

اول تشکر میکنم بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین،و دوم هم ازتون بابت لطفی که به من دارید ممنونم…

راستش من خودم رو نویسنده خوبی نمیدونم،ولی دوستان همیشه بهم لطف داشتن و دارن…

در مورد حجم علاقه بنده به اوشون هم باید بگم که بی دلیل نیست!برای من اون خاص ترین و زیباترین پسر دنیاست و شخصیت خیلی محترمی داره،پس اگه واقعا هم حجم علاقه منو زیاد هم در نظر بگیرین،باز هم کمه،چون لیاقتش خیلی بیشتر از این حرفاس…

بازم ممنونم ازتون… ? ?

0 ❤️

658927
2017-10-21 13:36:04 +0330 +0330

:(:(:(

Mr.cupper عزیز،اول متاسفم بابت این که شما هم همچین تجربه ای داشتین عزیزجان،و دوم هم ممنونم ازتون بابت وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین…

امیدوارم به مرور زمان زخمتون التیام پیدا کنه،موفق باشید… ? ?

0 ❤️

659019
2017-10-22 01:22:05 +0330 +0330

Lgbt عزیز،اول ممنونم ازت بابت لطفی که بهم کردی و داستانم رو خوندی،دوم متاسفم که باعث ناراحتیتون شدم…ممنون بابت همدردی و ارزوی صمیمانه تون عزیزجان… ? ?

0 ❤️

659776
2017-10-27 10:54:24 +0330 +0330

درود

عزیزم مهدی جان!دلنوشته ات بسیار متاثر کننده بود و واقعا استرس شدیدی بهم وارد شد!

اگر بگم کاملا درکت میکنم دروغ گفتم چون عشقت به واقع ممنوعه بوده و روزای خیلی سختی رو تجربه کردی!عشقی که از ابتدا یه طرفه بوده و به نوعی از جنسی متفاوت!چنین احساسی برای جامعه ای که همواره از دید منفی به این‌ موضوع نگاه میکردن و‌ همواره به چشم یک‌ متهم دیده شدن و… !همدردی میکنم باهات!

بهر جهت عشق و احساس عاطفی انسان ها هیچ وقت عاری از درد و رنج نبوده!و اگر جز این باشه نمیشه اسمش رو‌عشق گذاشت!
چه بسا عشق های دوطرفه ای که یک طرفه شدن و خیلی ها تو اتیشش سوختن و پرپر زدن!و شخص خودت شاید نتونی درک کنی چنین شکست هایی رو چون واست اتفاق نیفتاده…

نصیحت نمیکنم چون همانطور که گفتم درک درستی از مشکلت ندارم و صد البته کوچکتر از اونیم که نصیحت کنم! میشه مصداق بارز(تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره)!:/ ?

میگذرد!
امیدوارم روزهای خوبی رو پیش رو داشته باشی!:)

1 ❤️

659788
2017-10-27 12:45:12 +0330 +0330

جمشید خان!^-^

هستین شما؟خیلی خوشحالم که شمارم این پایین میبینم!افتخاریه برام!

لازم نیست که درک کنید!همین که پای درد و دلم نشستین هم کافیه برام!

این حرفا چیه،اختیار دارین!شما از بزرگان محفل شهوانیون هستین!بزرگتر و با تجربه تر از مایین و احترامتون واجب!لالایی نمیشه که!

مرسی جمشید خان!بابت ارزوی قشنگتون و وقتی که برای خوندن داستانم گذاشتین!.. ? ?

0 ❤️

660190
2017-10-30 19:54:03 +0330 +0330

عالی بود، هم چیزی که نوشته بودی و هم اون حسی که داری.

0 ❤️

660283
2017-10-31 06:43:41 +0330 +0330

اقا سجاد عزیز،خوشحالم که تونستم نظر مساعدتون رو جلب کنم،ممنون بابت وفتی که برای خوندن داستانم گذاشتین… ? ?

0 ❤️

665994
2017-12-18 14:34:02 +0330 +0330

نمی تونم بگم داستانت عالی بود. چون واقعی بود. واقعا ناراحت شدم لعنت به این افکار قدیمی و پوچ لعنت به عشقای یک طرفه و ادمای نامرد. و. بی معرفت مهدی جان گذر. زمان حالتو. خوب می کنه تجربه عشق ناموفق داشتم که می گم امیدوارم کسی سر. راهت قرار. بگیره که بشه مرحم همه زخمات امید داشته باش دیر و زود داره اما بلاخره میاد میدونم سخته برات اما این ادما بلاخره یه روز درو وا می کنن و واسه همیشه میرن و. تو. میمونی و یه دنیا خاطره و درد هر. چی زودتر. تمومش کنی به نفعته همه چیو بسپور. به زمان چند. سال دیگه فقط برات میشه یه مه ، این حس قشنگتو. خرج ادمی کن که قدرتو. بدونه لایک تقدیمت

0 ❤️

666920
2017-12-25 18:07:59 +0330 +0330

حالا اگه یکی بیاد بگه همجنسباز و همجنسگرا همون کونی و بچه بازه یه سری که ادعای روشنفکریشون دود از پهن گاو بلند میکنه جبهه میگیرن !!!
خوشبختانه من نه روشنفکرم نه ادعای روشنفکری هم دارم…
کل اونایی که دنبال همجنس بازی و کونی بازین یا بهشون تجاوز شده یا یه کلاه کوچولو سرشون رفته و دوزاریشون دوتومنی شده !!!
بعدش منزوی و گوشه گیر تا وقتی که دودولشون راست میشه اون وقت که از اداب معاشرت هیچی بلد نیستن و ئست به دامن همجنس میشن واسه ارضای خودشون اینجوریه که همجنسباز کونی میشن
ایول به آقا محسن داستان که رید تو دهن هرچی بچه بازه و کونشو حفظ کرد
آغا میتی روشنفکر و فهمیده و همه چیز دان تو خلوت خودش میشیه به اعتقاد 7 میلیارد آدم توهین میکنه قرص الکل میخوره که خودشو بکشه
عزیز جون این بلاها رو خودت سر خودت آوردی کمتر از اینم حقت نیست آدمی که شش بار خودکشی کنه اونم ناموفق یه بیماره که باید تحت نظر باشه هم واسه خودش خطرناکه هم اطرافیان
میخوای خودتو بکشی قرص واصه تو جواب نمیده بدنت مقاومت داره خودتو بنداز زیر تریلی از بلندی پرت کن یه گالن بنزین بریز تو اتاقت درو قفل کن ولی قبل اینکارا یه لطفی بکن
تو که ادعات کونه خر رو پاره میکنه یکه بزن شهرتونی نفس کش نداری اون بابای بی شرفتو اول بکش بعد خودتو
محسن داستان هم هیچ بلایی سر خودش نمیاره خیلی هم خوشحال میشه

0 ❤️

667940
2018-01-05 00:31:47 +0330 +0330

Bkc…

برام مهم نیست که چه فکری درموردم داری،خسته شدم از این که همش با زبون نفهمایی مثل تو و امثال تو بحث کردم،فقط میگم که محض اطلاعت من نه میتونم بکنم،نه میتونم بدم،با اعتقاداتم جور نیست،من با سوراخی که مال ریدن به امثال توىه کاری ندارم…مهم نیست چی در موردم میگی،بقیه هم میتونن منو قضاوت کنن،برام مهم نیست…

ضمنا،همجنسگرا با همجنسباز فرق داره پفیوز…

0 ❤️

669570
2018-01-14 23:54:02 +0330 +0330

اول از همه نفهم بابای بچه بازته با خود کونیت . دوما آخه بچه کونی یه کتاب ستاره دار خوندی فکر کردی فهمیدی اعتقاد یعنی چی سوما در حد یه پلانگتون ارزش نداری که فکرمو مشغول توی کونی کنم آخرشم کونی جماعت جون به جونشون کنی کونی تشریف دارن همجنسباز و همجنسگرا هم همون کونیه پس الکی ادای تنگها رو در نیار جناب کونی

0 ❤️

695416
2018-06-18 06:09:01 +0430 +0430

نــــــامــــــرد :’(
تاحالا این داستانت رو ۵-۶بار خوندم و هر بار زار زار گریه کردم
غمش خیلی زیاده
کاشکی ماهاهم یا مثل بقیه عادی بودیم یا اصلا وجود نداشتیم
من که هرشب با گریه میخوابم
تا صبح هم کابوس پشت کابوس
خداییش این عدالت نیست

2 ❤️

698619
2018-07-01 00:44:25 +0430 +0430
NA

نميدونم چي بگم، شايد بهتره بشينم يجا و آهنگ گوش بدم و اشك بريزم. فكر ميكردم اين هم يه پايان خوب داشته باشه ولي مثل اينكه واقعي بود.

من الان شش سالي هست اين سايت رو ميشناسم اما تاحالا نه اكانت ساخته بودم نه كامنتي گذاشته بودم، چي ميتونم بگم جز اينكه قلمت عالي بود؟ نميدونم اگه يه نفر ديگه ام همين زندگي رو داشت و يجا انتشارش ميكرد هم از نظرم اينجوري بود يا نه! احساس ميكنم اون لحظه ها كنارت بودم نميدونم چرا، احساس ميكنم باهات درد كشيدم…

محسن… محسن… نميدونم راجع بهش چي بگم، با اين شرايطي كه ما توش هستيم، شايد اونم حق داشته! طوري كه گفتي مطمئنم خيلي دوستت داشته اما مبارزه كردن با عقايدي كه از بچگي تنت كردن خيلي سخته!

اميدوارم يه روز به جايي برسيم كه اين افكار ِعقب مونده جلوي عشق رو نگيره.

كاش بازم بنويسي، نميدونم چي، فقط بنويس…

1 ❤️

729209
2018-11-08 23:48:28 +0330 +0330

ب جرات میگم ک تنها داستانی بود ک حسابی اشکم رو در اورد .
مهدی عزیز احساس همدردی میکنم منم کسی رو دوست داشتم ک منو دوست نداشت و واقعا از درون نابودم کرد بلد نیستم مثل تو خوب بنویسم ولی خب ب قول ی نفر ک میگفت : متاسفم برات ای دل ساده

1 ❤️

751667
2019-03-02 21:57:52 +0330 +0330

داستان تلخی بود ولی خوشگل و جذاب تاپیدیش(تایپش کردی).
از وقتی که برای داستانت گذاشتی که در اصل این وقتو برای ما خواننده ها گذاشتی,به سهم خودم ازت ممنونم
با داستانت گریه کردم.برای تو-برای عشق پاکت-برای خودم-وبرای عشقم.باهات همدردی میکنم چون منم مثل تو عاشق پسری هستم که به جرم همجنسگرایی {و شایدم از درد بیسوادی مملکت ما} مثل یه تیکه آشغال منو دور انداخت و رفت.
نمیتونم بگم کاملا درکت میکنم(و همین طور هم تو منو)چون هر کدوم داستان خودمونو داریم.فقط؛
امیدوارم یه روزی عشقت،
عاشقت بشه.

2 ❤️

772457
2019-06-09 03:49:39 +0430 +0430

فقط گیف افق دیدن

0 ❤️

911555
2023-01-20 18:57:44 +0330 +0330

فکر کنم حدود 1ساعت و خوردةای مشغول خوندن هر دو تا داستان شدم
بسیار بسیار قشنگ تشریح و تعریف کرد، حتی بعضیا جاها احساس میکردم دارم فیلمشو میبینم
ممنون که داستان قشنگتو در معرض خواندن گذاشتی
ممنون که با تمام وجودت،کسی رو دوست داشتی
ممنون که در دردناکترین لحظات، جون دردت قَسَمت بود، ممنون که قسمتو نشکستی و پایبدش بودی
ممنون که هنوزم دوستش داری

1 ❤️

975527
2024-03-17 16:50:27 +0330 +0330

نمیدونم هنوز به سایت سر میزنی یا نه
من هرچه مولانا شدم او شمس تبریزی نشد
ای شمس نا تبریزی ام هرگز فراموشم نکن

0 ❤️

976142
2024-03-22 04:25:05 +0330 +0330

WE ARE STILL HERE

0 ❤️