داغ یک عشق قدیم (۱)

1395/12/11

ساعت ۴ بعداز ظهره.راه میفتم سمت آرایشگاه. به امیر زنگ میزنم. دوسش دارم،خیلی زیاد.تنها کسی که بعد از سال ها تونست با دل من و اخلاقام راه بیاد و یه رابطه قشنگ رو بهم هدیه بده امیر بود. همیشه بهش میگم مردترین مرد دنیاست. رابطم باهاش عالیه. بعد از مدت ها تنهایی و روزای بی عشق یهویی انیر سر راهم سبز شد. نه قول داد میمونه و نه گفت سر کارم میذاره. فقط گفت با هم پیش بریم تا ببینیم به کجا ختم میشه. و حالا همه کسم شده.هیچ شکی توی انتخابش ندارم. به همدیگه کاملا اعتماد داریم. هیچ خیانتی در کار نیست.همیشه عقیدم بوده خیانت فکریه. ینی از فکر کردن به یه نفر دیگه شروع میشه. و
امیر همه فکر منو پر کرده و جایی برای هیشکی نمیذاره. مطمئنم ادامه زندگیمو میخوام کنارش باشم.با همه بالا پایینا. چون همو دوست داریم و کم کم برنامه ریزیامونو کردیم که با هم ازدواج کنیم. خانواده ها در جریانند و مشکلی هم ندارن. زندگی ای که خودم خیلی وقت بود منتظرش بودم.قدرشو میدونم و یه تار موشو به دنیا نمیدم
توی همین فکرام که میرسم در ارایشگاه. میشینم روی صندلی و خودمو توی آینه میبینم. یه رضایت قلبی دارم از همه چیز و این خیلی آرومم کرده. موهامو شینیون میکنم. شب باید برم عروسی. میگم موهامو یه مدلی درست کنه که تا آخر شب باز نشه. بعدشم میام خونه و ارایش و لباس و بالاخره حاضر میشم.
با مامان و خواهرم میریم توی سالن. با فامیل هایی که مدت زیادیه ندیدمشون احوالپرسی میکنم. عروسی نوه خاله مامانمه و البته با هم یه رابطه دوستانه ای هم داریم. پریسا رو میبینم.خواهر داماد و دوست صمیمی خودم.همه چیز خوبه
یه جشن شیک و مفصل…میرم،میام،میرفصم،عکسای سلفی میندازم پای سفره عقد. مجلس زنونه مردونه جداست. در کل خوش میگذره عروس و دوماد هنوز نیومدن و سالن پر از دوست و فامیلای نزدیک و دوره که دارن پایکوبی میکنن.
به امیر زنگ میزنم.همیشه این جور وقتا گلایه میکنه که چرا وقتی میری یه جایی که سرت گرمه به من کم محلی میکنی. واسه همین سعی میکنم بیشتر بهش زنگ بزنم. بهش میگم جاش خالیه و دوسش دارم. اونم میگه دوسم داره و قطع میکنم. دوسش دارم. یه دوست داشتن خالص که به دنیا نمیدمش.کاش اونم الان اینجا بود.حتی توی مردونه.
یهو ولوله میشه.خبر دادن عروس دوماد دارن میان. فامیلای نزدیکتر میرن در ورودی سالن. همه خاله ها و عمه ها و فامیلای دیگه منتظرن. چند ساله دامادو ندیدن. خارج بود و اومده ایران برای جشن ازدواجش. ما سر جامون نشستیم. دارم حرف میزنم و ذوق میکنم که الان میان.حالم خوبه خوبه. منتظرم بیان و ببینمشون.مثل بقیه،مثل همه بدون هیچ فرق خاصی
عروس داماد میان…از در وارد میشن. داماد میاد…میبینمش،داماد،پیمان میاد… توی لباس دامادی. یهو قلبم به تپش میفته.قلبم داره از جاش کنده میشه.گر میگیرم،گرممه خیلی، هم گرممه هم یخ زدم. گوشام نمیشنون. عرق کردم. یه عرق خیس و سرد روی پیشونیم. دستام میلرزه. لعنتی قلبم اینقد تند میزنه که همه بدنم با طپشش به حرکت در اومده.سعی میکنم خودمو کنترل کنم. اگه کسی حواسش بهم باشه همه چیو میفهمه. آخه چیو باید بفهمه؟ من که قرار نبود اینجوری بشم. من که طوریم نبود. بعد اینهمه سال،آخه من چم شده؟
نگاش میکنم. پیمانو…پیمان قدیم منو… پیمانی که یه روز همه روز و شبم بود… خدایا این حس کجا بود دیگه. قرار نبود این حس بیاد.ینی خبری ازش نبود. من با کلی خوشحالی اماده شده بودم برم عروسی و هیچ اثری از دوست داشتن قدیمی نبود. چم شده؟ چشمام پر اشک شده و نفسم بالا نمیاد. سرمو میندازم پا یین تا نبینمش. سرم پایینه اما پیمان و نگاهش جلو چشمام رژه میره. با کت شلوار مشکی و پاپیون روی پیرهن سفیدش و همون چهره دوست داشتنی و آروم قبلیش که یکم جا افتاده و موهاش کم پشت شده. سرم گیج میره. برای اینکه گریم نگیره یه قلوپ از شربت روی میز میخورم و چند تا نفس عمیقه عمیق میکشم
نمیتونم نگاش کنم. نگاش کنم اشکم میریزه پایین. دوباره مثل همون روزا عشقمو حسمو قلبمو مخفی میکنم تا اروم بشم…اما مگه میشه…خدایا چم شده؟…

ادامه…
نوشته: هستییی


👍 4
👎 1
5758 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

581709
2017-03-01 22:02:39 +0330 +0330

چقد غلط املایی داشتی!نوشتنت بد نبود ولی یه جور تند و هول جلو رفتی. منکه وسطش فک کردم داماد امیره. باز خوبه اون نبود.در ضمن یه ذره بیشتر مینوشتی اگه قسمت بعدیم اندازه همین باشه یه قسمتش میکردی بهتر بود!

0 ❤️

581739
2017-03-01 23:34:43 +0330 +0330
NA

من برام یه سوال پیش اومده که چجوری وقتی یه مردی زن می گیره یا یه دختری ازدواج می کنه یهو اون عشق قدیمی که فراموشش کردی و بهش احساسی نداری یهو تلپی از اسمون می افته ودر اخر هم به این نتیجه می رسی که عاشقشی
توی اکثر داستانا که اینطور یه
در کل داستانت بد نبود سعی کن طولانی تر بنویسی و اروم نه رو دور تند
موفق باشی

0 ❤️

581814
2017-03-02 14:13:04 +0330 +0330
NA

کیرم دهنت maryam

0 ❤️

581818
2017-03-02 15:08:22 +0330 +0330

Maryamیه دروغگو ،یه بی پدر مادر،حیفه کیر که حوالش کنی،باید رید تو دهن خودشو ابا و احدادش…‌.‌

0 ❤️

581983
2017-03-03 16:51:21 +0330 +0330

چطور شد که اول هیچ اسمی از امیر نبود و اثری ار اثارش نبود حتی یه اشاره گذرا هم نشد بهش و حتی تا لحطه ای که دیدیش اسمی ازش نبود یه دفعه سر و کلش پیدا شد اگر قرار بر اصل غافلگیری خواننده هم باشه باید جوری باشه که به روند منطقی داستان لطمه نزنه. نکته دیگه اینکه داستانت که مطمئنا واقعی هم نبود به عنوان خاطره بیان شده بود و تو همچین نوشته ای که راویش ضمیر اول شخصه و مربوط به زمان گذشته هست بهتره از افعال ماضی( گذشته) هم استفاده بشه چون باز به روند منطقی داستان و زمان روایت لطمه میزنه و باعث گیج شدن خواننده میشه. از نظر محتوا هم به نظرم حرفی واسه گفتن نداشت یعنی چیز خاصی رو به خواننده ارائه نکرد. این سبک نوشتاری بیشتر مال رمانای بلنده نه داستان کوتاه یا حداکثر دو سه قسمتی .
غیر اینا خوب بود داستان بدکش نبود موفق باشی.

0 ❤️

581984
2017-03-03 16:55:26 +0330 +0330

ببخشید تو کامنت قبلیم منظورم پیمان بود که اشتباها نوشتم امیر

0 ❤️