داغ یک عشق قدیم (۲)

1396/01/30

قسمت قبل

با سلام خدمت دوستان عزیز. من شرمندم که قسمت قبل رو بد نوشته بودم. داستان کاملا واقعیه و بخاطر همین گاهی احساساتی میشم و رشته کلام از دستم میره. صرفا یه درد دل بود این داستان با شما.چون هیچ کس از راز دلم خبر نداره. امیدوارم از این یکی خوشتون بیاد. ممنون
ضمنا داستان اصلا سکسی نیست.

دیدن کسی که یه روزی همه زندگیت بوده،توی لباس عروسی خیلی سخت تر از اونیه که بشه تصور کرد. مجبور بودم بمونم توی سالن و نگاهش کنم. انگار همه چیم یادم رفته بود. وسط اونهمه سر و صدا یه گوشه آروم نشسته بودم و به قدیما فکر میکردم…
شاید عاشق شدن توی سن خیلی کم مسخره باشه. اون موقع ها اونقدر عقلم بیشتر از سنم بود که میفهمیدم این اگرم عشق باشه خیلی مسخره است. آخه من تازه ۱۵ سالم نشده بود و پیمان ۱۷ سالش. بخاطر روابط خانواده هامون زیاد با هم رفت و آمد داشتیم. اما مدتی بود ندیده بودمش تا اون شبی که همه توی باغ ما دعوت داشتن. تا چشمم به چشمش افتاد دلم لرزید. حسی که حتی نمیدونستم چیه. اما انگار رامش شده بودم. انگار فقط میخواستم کنارش بشینم و هیچی نگم و نگاش کنم‌ . نسل من،نسل آخرین حجب و حیا ها بود. یه رختر و پسر دهه شصتی آروم و آبرودار. نمیدونستم اونم حس منو داره یا نه . اما از فردای اون شب روزا و شبام یه رنگ دیگه ای داشت. همش منتظر بودم یه جایی مهمونی دعوت بشیم و پیمان اینا باشن. کم کم توی ذهنم بزرگ شد و باهاش خیالبافی میکردم. آخرای تابستون بود که مامانم گفت میخوایم با خاله اینا بریم مسافرت. اینقدر خوشحال بودم که شبا خوابم نمیبرد. رفتیم سمت شمال و یه ویلا گرفتیم.درست یادم نیست کجا بود اما تک تک اون لحظه ها اومد جلو چشمم. با هم میرفتیم لب دریا و غروبو تماشا میکردیم. با خواهر و برادرم و پریسا میرفتیم بیرون قلیون میکشیدیم. برام مثل یه بت بود که میپرستیدمش اما همیشه شرم داشتم از به زبون آوردنش اونمتوی این سن کم. صبوریم چقدر زیاد بود… پیمان میخواست برای کنکور بخونه. دو سال تمام ندیدمش. توی این مدت همیشه به یادش بودم. دوستای نزدیکم میفهمیدن یکیو دوست دارم اما هیچوقت به زبون نیاورده بودم.
بعد از دو سال پیمان کنکورشو داد و باز توی باغ ما دعوت داشتن. چقد پیمان آروم شده بود و بزرگ. رفتیم یه گشتی زدیم و با هم حرف زدیم. نمیفهمیدم اونم دوستم داره یا نه . فقط نگاهاش باهام حرف میزد. آخر تابستون جواب کنکور اومد و پیمان من دانشگاه شریف برق قبول شد. پسر خیلی درسخونی بود. اون شب از ته دل گریه کردم. واسش خوشحال بودم اما دلم تنگ میشد. یه جورایی پیمانو از دست رفته میدیدم.
بعد از اون نوبت کنکور دادن من بود. مثل پیمان درس خون نبودم. قبل پیش دانشگاهیم بازم با هم رفتیم شمال. بازم همون حس که حالا پر رنگ تر شده بود. همه وجود من یه خواهش بود که پیمان بگه دوست دارم.اما هیچوقت نگفت…
سال بعد کنکور دادم. رتبه ام متوسط شد. دیگه حوصله نداشتم بمونم و انتخاب رشته کردم. شیراز قبول شدم. وارد دانشگا که شدم واسم گوشی خریدن. تازه موبایل بین جوونا رایج شده بود‌. جذابیت دانشگاه و شهر شیراز منو سر به هوا کرده بود. یه دختر داغ و احساسی با یه قیافه خوب و اخلاق باحال. کم کم پیشنهادا بهم شروع شد. جلوی خودمو گرفتم و محل نذاشتم. پیمان گاها بهم تلفن میکرد. بدترین چیزی که بود این بود که نمیدونستم حسش به من چیه. این خیلی آزارم میداد اما نمیتونستم ازش بپرسم‌ .ای لعنت به نسل خجالتی من. اگه اون روزا یه بار ازش پرسیده بودم یه عمر عذاب دوست داشتنش منو نمیکشت…
دوری بین ما و دوران دانشجویی و طبع من که از تنهایی بیزار بودم بالاخره کار دستم داد. با یه پسری آشنا شدم. فکر میکردم دوسش دارم. جالب بود که همیشه وقتی باهاش دعوا میکردم یاد پیمان میفتادم. خیلی زود نامزد کردیم و بعدم عقد. قبل نامزدیم به پیمان اسمس دادم که دارم نامزد میکنم. جواب داد به سلامتی مبارکه… دلم میخواست بنویسه غلط میکنی مگه من مردم…اما هیچوقت ننوشت
از همون اول اختلافای بین من و شوهرم شروع شد. روزای سختیو داشتم.یه آدم شکاک که نمیذاشت با کسی برم و بیام. نتونستم تحملش کنم و بعد دو سال جدا شدیم. ضربه بدی بود بهم. فقط به پیمان قکر میکردم.مخصوصا که بعد از عقدم مامانش به مامانم گفته بود من هستی رو میخواستم واسه پیمان… دیگه گذشته بود. من یه آدم داغون توی اوج جوونی و یه راه طولانی پیش روم. اون روزا بجز پیمان به هیشکی فکر نمیکردم. همیشه آهنگ still loving you از scorpions رو گوش میدادم و گریه میکردم. شرح زندگی من و پیمان بود. بعد از چند ماه از جداییم از طرف محل کارم بهم ماموریت یک ساله دادن تا برم دفتر تهران کار کنم. باید یه سری کارآموز رو راه مینداختم و دفتر تهرانو که تازه تاسیس شده بود رونق میدادم.
وقتی رفتم تهران یه زندگی مجردی رو انتخاب کردم. اخلاقم مثل سگ بود. حوصله کسیو نداشتم و بدتر اینکه به هیچ کس نمیتونستم اعتماد کنم. تا میفهمیدن یه زن مطلقه ام نگاها و خواسته هاشون ازم متفاوت میشد. ولسه همین تنهاییمو ترجیح دادم به همه چی.
یه روز بعد از ظهر پاییز بود که گوشیم زنگ خورد. از دیدن شماره دستام شروع کرد به لرزیدن. شماره پیمان بود. شمارشو حفظ بودم. سراغمو گرفت و گفت از پریسا شماره جدیدتو گرفتم. گفت هر موقع وقت داشتی بیا یه سری بریم بیرون حال و هوات عوض بشه. انگار روی ابرا راه میرفتم. واسه فردا عصرش قرار گذاشتم. خونه ام طبقه بالای شرکت بود. عصر زودتر تعطیل کردم و اماده شدم. قرارمون میدون ولیعصر بود. همدیگه رو که دیدیم دست دادیم و بغلم کردی. بعد رفتیم پارک ساعی… چقد این پارک لعنتی رو دوس دارم. بازم مثل قدیم نشستیم و همو نگاه کردیم و حرف زدیم. بعد از اون روز باز حالم خوب شد. باز چشمام جون گرفت. پیمان گفت هر وقت دوست داشتی بهم زنگ بزن. این نهایت آرزوم بود که با پیمان باشم. باز هم با هم میرفتیم بیرون. یه روز رفتیم پارک ملت. هوای پاییزی و دلچسب تهران، پیمان بهم گفت اگه دوست پسر داشته باشی ازش چه توقعی داری؟ گفتم نمیدونم،همینکه مراقبم باشه و دوسش داشته باشم کافیه. گفتم واسه چی پرسیدی؟گفت برا اینکه ببینم میتونم انتظاراتتو بآورده کنم یا نه. این شد که من و پیمان وارد یه رابطه خاص شدیم. فقط دست همو میگرفتیم. فقط با هم حرف میزدیم. بچه های مثبت و یه عشق پاک. چند ماهی اینجور گذشت. پیمان کلا آدم سردی بود. خیلی سراغ نمیگرفت اما خوشحال بود اگر بهش زنگ میزدم. بعد از چند ماه بهم گفت که میخواد بره برای ادامه تحصیل خارج. از اول توی فکرش بود که بره اما انگار جدی شده بود. تمام کاراشو کرده بود. اپلای گرفته بود و با خوشحالی بهم گفت. چی میتونستم بگم؟ بهش تبریک گفتم و براش آرزوی موفقیت کردم. یک ماه بعد پیمان رفت. نمیدونم چرا اما راحت کنار اومدم. ضربه هایی که خورده بودم اینجا اثر کردو آروم نگهم داشت.
چند ماه بعد باهاش توی فیس بوک چت کردم. بهش گفتم دلم برات تنگ شده. اولین بار بود که بهش ابراز علاقه میکردم. اما باز سرد جوابمو داد و ناامیدم کرد. روزام تکراری شده بودن. خودمو سرگرم کار کردم و کار. یه سال بعد وقتی اومده بودم خونه به خانوادم سر بزنم از مامانم شنیدم که پیمان اونجا ازدواج کرده.
توی تمام این سالها خوب یاد گرفته بودم خودمو کنترل کنم و قوی باشم. واسه همین هیچی نگفتم اما شب که اومدم توی اتاق اندازه کل دلتنگیام گریه کردم. تختخواب من مامن تنهاییام شده بود. دیگه پیمانو کلا گذاشتم کنار . گاها یواشکی احساس خودم،میرفتم عکساشو فیس بوک چک میکردم و باز یه آهنگ و یکم گریه و …
سه سال بعد با امیر آشنا شدم. مدیر عامل یکی از شرکتای پیمانکاری بود که شرکت ما مشاورش بود. امیر تازه کار بود و منم ناظر پروژه اش بودم. سعی کردم کمکش کنم و کنار هم یه کار خوب اجرا کردیم.بعد ۶ ماه بهم پیشنهاد دوستی داد. یک ماه باهاش پیش رفتم و بعد جریان طلاقمو بهش گفتم. گفت براش مهم نیست. رابطه ام هر روز با امیر بهتر میشد. تا اینکه خانواده ها در جریان قرار گرفتن و قضیه جدی شد
با بودن امیر فکر نمیکردم دلم یه روزی برای پیمان بلرزه و اینقد بریزم بهم. فقط دلم میخواست عروسی تموم شه و پناه بیارم به تختخوابم.
لحظه های بدی بود. حس خیانت دلشتم. چون از نظر من خیانت ذهنی بود… اما نمیتونستم فکر و دلمو افسار ببندم. شب که رسیدیم خونه یه راست رفتم توی اتاقمو درو بستم و زار زار گریه کردم. قلبم درد گرفته بود. این گریه با همه گریه هایی که داشتم فرق میکرد. هیچوقت اینجوری قلبم درد نگرفته بود. فقط یه حسرت داشتم،کاش بر میگشتم به ۱۵ سالگیم…

ادامه…

نوشته: هستییی


👍 13
👎 4
2576 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

590602
2017-04-19 21:26:45 +0430 +0430
NA

ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻻﻳﻚ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﻗﺴﻤﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻲ

0 ❤️

590603
2017-04-19 21:28:30 +0430 +0430

اگه واقعی باشه خوب بود و جالب. رو توضیح شخصیتا بیشتر کار کن.بیشتر توضیح بده.اولین لایکو دادم بت که ادامه شو زودتر بذاری.

0 ❤️

590704
2017-04-20 11:18:03 +0430 +0430

خوب بود… موفق باشی

0 ❤️

590824
2017-04-20 22:40:12 +0430 +0430

تا اونجا خوندم که نوشتی نسل ما اخرین نسل حجب و حیا بود…
خیلی مسخرس…
با همین افکار خوش باشین …

1 ❤️

590971
2017-04-21 20:37:11 +0430 +0430
NA

ممنون از PayamSE عزیز و این شعر قشنگ
ممنون که دوست داشتین چون شرح این عشق رو هیچ کسی نمیدونه و شایدم در زندگی واقعی من پیش نیاد که برای کسی از این عشق بگم. بخاطر همین اینجا نوشتم
سعی میکنم قسمت سوم و آخر رو سریعتر بفرستم و منتظرتون نذارم. چون باید حس خاصی داشته باشم تا بنویسم.
ممنون از نظرات همتون

1 ❤️