یا کنج قفس ، یا مرگ ! این بخت کبوترهاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست
ای بر پدرت دنیا ! آن باغ جوانم کو؟ دریاچه آرامم ، کوه هیجانم کو؟
بر آیینه خانه جای کف دستم نیست ، آن پنجره ای را که ، با توپ شکستم نیست!..
توی کافه نشسته بودم و با کف دو دستم سرم رو گرفته بودم ، سیگارم بین دو انگشت لرزونم بود و فقط دود میشد ، هوای بیرون خاکستری پوش بود ، با اینحال ، بیرون از کافه مردم با عجله و شتاب به دنبال کار روزانه خودشون بودند ، اما من منتظر بودم تا ببینم سرنوشت برای همه آینده ام چه چیز اعجاب انگیزی رو طرح ریخته و حوادث پیش روم چطور رقم میخوره ، برای همه چیز برنامه ریزی کرده بودم ، اما دلنگرانی رهام نمی کرد.
ترس زده و عصبی بودم و گرما و آرامش کافه هیچ تأثیری روی حال خراب من نداشت ، بدون دلیل تکه ای از زر ورق پاکت سیگار رو پاره کردم و با کف دستم صافش کردم ، انگار هوس نقاشی به سرم زده بود و باید خودم رو ارضاء میکردم ، شایدم راه فراری بود برای فرار از فکرهای ناجوری که دوره ام کرده بودند.
خودنویس نقره ای که با دایره های طلایی از قسمتهای بالاوکمر تزیین شده بود رو از جیب روی سینه ام در آوردم و روی تکه کاغذ پیش روم دوتا دایره کج و معوج کشیدم. دو تا دایره که یک اندازه نبودند ، شاید شبیه به سینه های زیبایی که اون داشت ، اما تنها وجه تشابهش تو اندازه اشون بود ، یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر، با هاله ای که وسط هر کدوم بود.
طعم دهنم عطر نعنا و میخک میداد ، تازه از دندون پزشکی برگشته بود ، و جلوی درب آپارتمانش بهش رسیده بودم ، عجله داشتم و سردم بود ، خیلی فرصت نداشتم وباید حتماً میدیدمش!
نگران و ترس زده جلوی درب آپارتمانش ایستاده بودم که دیدم درب آسانسور باز شد و رو به روم با چشمهای متعجب ایستاد.
بهش لبخند زدم ، ظهر آخرین روز آذر بود و باید میرفتم ، میدونست که تو اون لحظه نباید اونجا میبودم.
دوباره دستم ، روی کاغذ رفت ، سعی کردم با دقت و به تقارن از بالا تا پایین ، موازی با هر کدوم از اون دایره ها ، دو تا خط مواج بکشم ، شاید به یاد بالا تنه و شکمش و به خیال خودم ، کمی پایین تر از سینه هاش ، یه نقطه سیاه گذاشتم.
برق لوستر بالای سرم ، چشم سفیدی رو وسط صورت اون نقطه سیاه درست کرده بود! چشمی که بی حیا و خیره به من زل زده بود.
دلم براش تنگ شد ، هنوز بالاپوش تیره رنگم بوی عطر تند و شیرینش رو میداد ، از همون درب آسانسور که بیرون اومد ، خودش رو تو بغلم انداخت ، میدونستم که نباید تو اون ساعت اونجا میبودم ، اما …
با لبهایی که بهم گره خورده بود ، وارد آپارتمانش شدیم ، هنوز لبهامون بهم چسبیده بود و سیر نمیشدیم از این بوسه های وحشی.
زبونش رو که وارد دهنم کرد ، طعم تند میخک و نعنا هم بدون دعوت وارد شد.
یکی از دندونهاش پانسمان شده بود و باقی مونده پاسنمان که گچ مانند بودند ، بین لبهای ما تقسیم میشد ، بدون اینکه حرفی بین ما رد و بدل بشه ، هردو مشغول خارج کردن لباسهای همدیگه بودیم.
دستهام ازفشاری که به باسن خوشفرمش میداد ، دست کشید و به سراغ بند سوتینش رفت و به آرومی ، بازش کرد ، صورتهامون هنوز بهم چسبیده بود ، کمی بالا تنه اش رو از من جدا کرد تا سوتینش رو از بینمون عبور بده و به گوشه اتاق خواب دنجش پرتابش کرد ، هر دو با هم بروی تخت خواب افتادیم.
حریص تر از کسی بودم که داشت قبل از اعدام ، به سیگار نیم سوخته ، آخرین پک رو میزد .
خاکستر سیگارم روی دستم ریخت و همزمان قطره اشکم به روی زر ورق افتاد ، بنظر میومد ،حالا دوتا چشم روی زر ورق بود ، یکی سیاه و دیگری سفید ، و کم کم ، مثل حالِ خرابِ من داشتند ، با هم قاطی میشدند .
روی تخت خواب بهم پیچیده بودیم ، معلوم نبود کدوم یکی از ماها ، بروی دیگری هستش ، کاملا گره خورده بودیم و اون بالا تنه من رو چنگ انداخته بود و من پایین تنه اش رو با تمام تمنا و خواهشی که داشتم به آغوش کشیده بودم.
صورتم رو نزدیک پوست لطیف تنش بردم ، عطر تنش رو میخواستم ، میخواستم هرچی که ممکن هست رو به خاطر بسپارم برای روزهایی که قرار بود نداشته باشمش ، برای روزهایی که پیش روی من بود !
درب کافه باز شد و مردی با کاپشن قهوه ای چرم همراه با سوز آخر پاییز وارد شد و نگاهش سالن نیمه خلوت رو طی کرد.
بعد با قدمهایی آروم نزدیکم شد و کاغذی رو بروی میزم گذاشت و خیلی سریع به چشمهای من نگاه کرد و با انگشت اشاره اش ضربه ای به روی میز زد و به آرومی به کاغذ اشاره کرد .
منتظرش بودم و بالاخره اومده بود ، ، اون نوشته برای زندگی من اهمیت زیادی داشت و قسمتی از برنامه ام به خوبی پیش رفته بود.
اگر امروز به خوبی تموم میشد ، فاصله من تا گریز از این حس لعنتی ترس و آوارگی فقط یک روز بود ، فقط امروز رو باید بدون خطر و بر اساس برنامه ای که داشتم طی میکردم ، سرنوشتم تو خوندن اون کاغذ بود و دریچه نجاتی که دنبالش بودم.
وقتی یادم می افتاد که سالها کار و زحمتم رو و تمام کسانی که میشناختم رو باید میگذاشتم و میرفتم بغضی بی رحم گلوم رو میفشرد، فراری بودن به جرم اینکه از آزادی حرف زده باشی ، حس خیلی بدیه ، بجرم اینکه نمیخواستم شبیه به بقیه باشم و سکوت نکرده بودم ، محکوم به گریز بودم!
بدون اینکه جلب توجه کنم ، انگشتهام به سمت کاغذ خزیده شد و سعی کردم با دستم روش رو بپوشونم.
مرد غریبه که در واقع رابط من بود و یک ساعتی میشد که ، منتظرش بودم به سمت پیشخوان کافه رفت و به مردی که پشت پیشخوان بود ، چیزی گفت و دوباره به سمت درب خروج رفت.
دستم رو که از روی کاغذ برداشتم ، چندتا اسم رو که به ترتیب خاصی نوشته شده بود رو دیدم ، میدونستم که باید باهاش چیکار کنم ، دستم رو مشت کردم و پایین آوردم ، زیر لب اسمها رو تکرار کردم و سعی کردم به حافظه ام بسپارمشون، اما خیلی اتفاقی دستم به فنجون قهوه روی میز برخورد کرد و کمی از قهوه روی شلوارم ریخته شد ، اجباراً برای تمیز کردنش به سمت دستشویی راه افتادم.
تو آخرین لحظه ، قبل از اینکه وارد دستشویی بشم ، چشمم به درب خروج افتاد و دیدم که همون مردی که رابطم بود با چند نفر درگیر شده و یکی از اونها سعی داره که بهش دستبند بزنه.
برای یک لحظه دنیا روی سرم خراب شد ، یخ کردم ، نا امیدی مطلق وجودم رو گرفته بود و حس کردم که همه چیز تمومه ، برنامه ریزیم انگار بهم ریخته بود.
باید راهی برای خودم پیدا میکردم ، اینکه تا کافه بدون اینکه بفهمم تعقیب شده بودم ، اصلا اتفاق جالبی نبود.
سریع نگاهی به آدمهای توی کافه انداختم ، همه با چهره عادی مشغول صحبت و یا نوشیدن بودند ، اما مردی که گوشه کافه و رو به قاب عکس ونگوک که گوش خودش رو بجای دسته فنجون قهوه به دست گرفته بود ، نشسته بود و بظاهر بی اعتنا به اطراف هدفون توی گوشش بود ، خیلی بنظرم مشکوک اومد و انگار داشت زیر چشمی منو نگاه میکرد.
پسرک ، تیپ اسپرتی داشت و تو نگاه اول اصلا جلب توجه نمیکرد ، اما الان مطمئن بودم که زیر چشمی تمام حرکات من رو میپائید.
نگاهم به سمت پیشخون کافه چرخید و دیدم پسرک کافه چی داره تلاش میکنه به من اشاره بده که از راه دستشویی از مهلکه در برم!
به محض دیدنش ، با عجله وارد دستشویی شدم و به سمت اتاقک نگهداری جارو ها رفتم ، درست حدس زده بودم ، توی اون اتاقک پشت جاروها یه درب خروج به کوچه پشتی وجود داشت ، درب رو که باز کردم صدای فریاد “ایست” مردی رو از پشت سرم شنیدم.
در حالیکه داشتم با تمام وجود میدویدم ، ناخودآگاه به پشت سرم نگاه کردم و همزمان با صدای شلیک گلوله ای که از کنارم رد شد از ترس روی زمین پرتاب شدم.
مرد که فکر میکرد تونسته منو زخمی کنه ، با مکث و تردید منتظر عکس العمل من شد.
سعی کردم براش نقش بازی کنم و پام رو گرفتم و به خودم پیچیدم .
با قدمهای آروم و بعد کمی سریعتر به من نزدیک شد و سعی کرد خم بشه و با دست منو برگردونه ، اما به محض اینکه دستش به بدنم ، خورد ، با هر دو دست بروی خودم کشیدمش و دستی که اسلحه رو بدست گرفته بود رو به سمت مخالف چرخوندم و با تمام قدرتم مشتم رو تو گیجگاهش زدم.
مرد بینوا روی زمین و هوا بی هوش به روی من افتاد .
در چند صدم ثانیه ، هیکل سنگینش رو از روی خودم به کناری انداختم و با پام اسلحه رو به دور ترین نقطه ممکن شوت کردم .
پالتوی تیره ام حسابی خاک آلود شده بود ، احساس ضعف شدید و حالت تهوع داشتم ، کف دستهام خراشیده شده بود و حسابی میسوخت ، تو سایه روشن پارگی شلوارم ، رد خونی رو روی زانوم میدیدم.
دستم رو به دیوار گرفتم و از شدت ضعف چندبار عق زدم .
میدونستم که با صدای شلیک گلوله اش ، هرلحظه ممکن بود که بقیه اشون هم سر برسن ، برای همین با تمام حال خرابی که داشتم ، بازهم شروع به دویدن کردم. مثل دیوونه ها میدویدم و داخل بینی ام از شدت تنفس و سردی هوا به سوزش افتاده بود. وارد جمعیت توی خیابون شده بودم و بدون توجه به سایرین جلو میرفتم و به هرکسی که میرسیدم ناخواسته تنه میزدم.
میدونستم که دیگه راه برگشتی ندارم ، حتی یک درصد احتمال نمیدادم اینطور تعقیب شده باشم ، اما باید فعلا جای امنی رو پیدا میکردم تا دوباره تمرکزم رو بدست بیارم ، میترسیدم اگه اون رابط همه چیز رو لو داده باشه ، واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم…
بنظر میرسید چاره ای نیست، فقط باید میرفتم وجز فرار چیز دیگه ای مهم نبود ، با شتاب وارد ایستگاه مترو شدم و تو شلوغی و جمعیتی که داشت با عجله به هر سمتی میرفت ، خودم رو تو یکی از واگنها انداختم و پالتوم رو سریع روی زمین انداختم ، با اولین توقف قطار ، فوراً پیاده شدم و دوباره مسیرم رو عوض کردم و سوار قطار بعدی شدم.
دو یا سه ساعتی بود که تو خیابون چرخیده بودم و جرأت متوقف شدن نداشتم ، نمیدونستم چیکار باید بکنم و دست و پاهای زخمیم درد میکرد و خون سر زانوی شلوارم پاره شدم ماسیده بود ، از زور سرما انگار ، تمام تنم در حال یخ زدن بود.
تنها جایی که بنظرم امن بود ، آپارتمانش بود ، برای همین از روی ناچاری به سمت خونه اش راه افتادم.
میدونستم که از اینکه به فاصله چند ساعت دوباره منو با این حال داغون روبروی خودش ببینه حسابی میترسه!
وقتی درب رو بروی من باز کرد بهم نشون داد که درست حدس زده بودم ، سراسیمه و وحشت زده دستم رو گرفت و به سرعت با خودش به داخل آپارتمانش کشید.
نگاهم به دست ظریفش بود که با چه فشاری مچ من رو بین انگشتهاش گرفته بود و از اینکه گرمای بدنش رو به من منتقل میکرد لذت میبردم.
دقیقه ای بعد ، روی مبل تکی نشسته بودم و اون سرش رو گرفته بود و داشت دور خودش میچرخید.
با عجله به اتاق خوابش رفت و از من خواست که لباسهام رو در بیارم و همه لباسهام رو توی پلاستیک زباله گذاشت و بجای اونا یه پتوی نرم و سبک بهم داد.
با هم به حمام رفتیم و اونجا با بتادین ، زخمهای زانو و کف دستم رو که بخاطر زمین خوردنم بود ، شستشو داد.
توی حمام غرق نگاه کردنش بودم و درد و رنج عمیقی که داشتم رو فراموش کرده بودم .
گاهی وقتها یه موجود میتونه اینقدر دوست داشتنی باشه که حتی خودت رو فراموش میکنی.
وقتی که داشت با پنبه آغشته به بتادین ، زخمهام رو میشست ، نگاهم به موهای بلندش بود که اطراف صورتش میریخت و هرازگاهی با پشت دستش اونها رو کنار میزد.
با سرانگشت اشاره ام سعی کردم دسته ای از موهای خوشرنگش رو پشت گوشش نگه دارم که سرش رو بالا آورد و به چشمهام نگاه کرد.
تو یه لحظه همه خاطرات آشناییمون تو نگاهش برای من مرور شد ، از اولین سلام ، تا همخوابگی هامون ، نقدهایی که به نظرات من داشت و تو کافه در موردش ساعتها بحث کرده بودیم ، کتابهایی رو که بلند بلند برام میخوند ، فیلم دیدنمون و غذا خوردن های دو نفره امون ، سرماخوردگی پارسالش و پرستاری ها و خرابکاری های من برای پختن شلغم و لبو وساختن معجون عسل و لیمو … همه اش رو شاید تو چند ثانیه وسط اون رقص مردمک چشمهاش دوباره مرور کردم.
اگه امروز به خوبی گذشته بود ، آخ فقط اگه امروز این اتفاقها نمی افتاد ، چند ماه بعد ، میتونستم کنار خودم تو ارامش و آزادی داشته باشمش ،گاهی وقتها از این بی رحمی خدا کلافه میشم و دلم میخواد سرش داد بزنم که چرا نمیگذاره همه چیز مطابق برنامه ای که ما داریم پیش بره، از حکمت بلندش الان فقط ترس و اضطراب از آینده نامعلوم نصیب هر دوی ما شده بود.
روی مبل خسته و نا امید چنباته زدم ، تأثیر بتادین انگار زخمها رو تازه کرده بود و حسابی میسوختند .
از حالت چهره ام دردی که میکشیدم رو متوجه شد و برام مسکن آورد و خودش سریع مانتوی مشکی بلندش رو پوشید و شال بافتش رو دور سر و صورتش پوشوند و در حلیکه درب آپارتمان رو باز میکرد رو به من گفت :
تو همین افکار مغشوش بودم که درب اپارتمان باز شد و با چندتا پلاستیک بزرگ اومد داخل و گفت زود باش اینا رو بپوش تا راه بیفتیم.
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم کجا بریم؟
بپوش تا بهت بگم!
در حالیکه داشتم لباهاسهای گرمی که خریده بود رو میپوشیدم ، دیدم دوتا کوله پشتی روی مبل انداخت و گفت اینایی که میارم رو بذار تو کوله ها! و بعد خودش چنددست لباس آورد روی مبل ول کرد .
بدون اینکه حرفی بزنم کوله ها رو با لباسها و مابقی چیزهایی که خریده بود پر می کردم.
جلوی آیینه ایستاد و با سرانگشتش ، کمی ریمل چشمش رو درست کرد و سوئیچ ماشینش رو نشونم داد و گفت بریم؟
با خنده گفتم ،
نوشته: اساطیر
یه داستان کوتاه …لذت بردم.
ولی اصلا نمیتونم درک کنم و حتی تصورشو بکنم که یه مرد تا این حد به شریکش علاقه مند باشه.خارج از تصورمه…
ممنونم اساطیر عزیز. ?
شاید به نظر بیاد آخر داستان با کمی امید همراه هست… ولی در کل تاسف بر انگیزه و شدیدااااا اعصاب آدمو خورد میکنه … قلمت طلا…
به به اساطيرعزيز
دلتنگتان بوديم
شادمون كردي بااين داستان
ممنونم
لايكككككككككككككككككمككم
با میم مهر اغاز میکنم
توی داستان های شماست که سکس یه جورایی غریزه ی مقدسه …
گاهی حس میکنم توی داستانهاتون سکس بین دو شریک یا زوج جنبه ی مناجات داره تارفعه نیاز …
یکی از دلایل جذب شدنم به داستانهای شما همین مناجات هاست…
خیلی عالی جناب اساطیر ?
اساطیر عزیز بنده کوچکتر از اون هستم که بخوام نویسنده ی توانایی مثل شما رو نقد کنم.داداش گلم البته اگه قابل بدونی،راستش شما فقط برای یه عده ی معدود یا شایدم نه چندان معدود مینویسی.کاش سبکتون رو گسترش میدادین ژانرهای دیگه رو هم امتحان میکردید.البته شاید من خیلی از نوشته هاتون رو نخوندم.ممنون که برای خواننده وقت میزارید.
واقعا لذت بردم مخصوصا از چند بند آخرت موفق و خوش بخت باشید
همین يه بخش محترم سیاسی کم داشتیم که اونم شما جبران کردی اسطوره جان ?
پشتم به پدر گرم و
دنيا خود مادر بود…
تنها خطر ممكن،
اطراف سماور بود…
شعراي عليرضا آذر فوق العادن…
همين طور اثري كه درِش از شعراش استفاده شده :)
قلمتون پايدار ☺️
جالب بود خسته نباشی
ولی جای این داستان اینجا تو این سایت نبود
کیرم خوابید