سیستم جلوی روم بازه و اعداد و ارقام آمار آسیبهای اجتماعی بیکاری رو صفحه مانیتورمه؛اما تو ذهنم دارم واژه واژه به شعر میکشمش…
آخه دختر شاعرمسلکِ عاشقپیشه رو چه به این بحثای سنگین جامعهشناسی؟!واسه من کل نظریههای اجتماعی اون بود،دورکیم و وبر و مارکس برام فقط و فقط کیارش بود…
ببین که جنون عشق چیکار میکنه که دیوونگی جامعهشناسی از سر یه دختر نظریهپرداز میپره و واله و شیدا و شاعر میشه!!
تو همین فکرا بودم واسه خودم اصلا کاری به کار پروژهام نداشتم،امروز اولین سالگرد دوستیمون بود و براش یه کادوی حسابی خریده بودم میدونستم که یادش نیست میخواستم سورپرایزش کنم؛اون اونقدری خودشو درگیر کارش میکرد که دیگه فرصتی برای این چیزا براش باقی نمیموند…بهش گفته بودم بیاد سرکارم دنبالم تا همو ببینیم
گوشیم ویبره رفت خودش بود،جواب دادم:
-الو سلام عزیزم
پر انرژی سلام داد:
-سلام علکم،بانوی زیبا مرحمت میفرمایند قدم رنجه کنن پایین،پا رو تخم چشم این عاشق دلخستهشون بزارن؟!
خندیدم:
-امممم،بزار فکرامو بکنم…آاااا باشه فرش قرمز و پهن کن پسرجون دارم میام!
خندهای کرد:
-بچه پررو رو نگاه کناااا،حالا یه فرش قرمزی نشونت بدم شما بفرما پایین!
نفهمیدم چطوری سیستم و شات دان کردم و وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین…تو آسانسور دوباره نگاهی به پاکت دستبند چرم و طلایی که خریده بودم انداختم و بازم ذوق کردم!
با ژست مخصوص خودش پشت فرمون بود و سیگار میکشید…در و باز کردم و نشستم و بلند سلام کردم و نیشمو تا ته وا کردم
سیگارشو بیرون انداخت و سر تکون داد:
-این چه وضعیه؟!صد دفعه نگفتم این خراب شده و دانشگاه با مقنعه برو؟؟
وا رفتم،لبام مثل چوب خشک شد:
-همه با شال میان بعدشم من که بهت گفتم نمیتونم مقنعه سر کنم!
اخمی کرد:
-همه بمن ربط نداره تو ربط داری!
پشت چشمی نازک کردم:
-مرسی ممنون منم خوبم توهم خسته نباشی عزیزم!
و با بغض رومو برگردوندم…پووفی کشید و دستشو آورد سمت گونهم و کمی نوازش کرد:
-خب عزیز من بحثی که یه بار میکنیم و بسته میشه رو چرا با لجبازیات باز میکنی؟!خوشم نمیاد اینجوری راحت بری جلوی همکارای مردت ده بار بهت گفتم!
مستاصل گفتم:
-من که همکار مرد ندارم کیارش این صدبار!یه آبدارچیه و یه خود استاد که اونام جفتشون همسن پدر منن پونزده بیست سال ازم بزرگترن!!!
گوشه لبش رفت بالا:
-مث که منم دوازده سال ازت بزرگترمااااا
مشتمو کوبیدم رو پام:
-من میرم اونجا کار کنم میرم دانشگاه درس بخونم فکر کردی دنبال چی میرم آخه؟؟؟الانم خستهام لطفا بحثو تموم کن راه بیفت
اخمی کرد و ماشین و روشن کرد…تموم طول راه بغض کردم!اینم سالگردمون بازم دعوا…!
درو باز کرد و چراغ راهرو رو روشن کرد و رفت تو منم پشت سرش…مانتو و شالمو درآوردم و آویزون کردم رفت سمت اتاق تا لباساشو عوض کنه…یه لیوان آب خوردم و به بابام زنگ زدمو گفتم امشب خوابگاه میمونم تا روی پروژهم کار کنم با یکی از بچه ها،قطع کردم و رفتم سمت دستگاه گروپم تا یه قهوه درست کنم،احساس کردم تعویض لباس کیارش یکم زیاد طول کشید ولی اهمیت ندادم و قهوهمو ریختم تو فنجون و اومدم لم دادم رو کاناپه و یکم تو نت چرخیدم و قهوهمو خوردم…دیگه کم کم داشتم نگران میشدم نزدیک به نیم ساعت بود که رفته بود تو اتاق و نیومده بود رفتم سمت اتاق و صداش کردم،توی اتاق نبود
اون یکی اتاق رو نگاه کردم بازم نبود تو دستشویی و حمومم نبود رفتم سمت بالکن اونجا هم نبود بازم برگشتم اتاقش و در حیاط خلوت و باز کردم صداش زدم که یهو دیدمش پشت میز و کیک و بین یه عالمه بادکنک قلب قرمز نشسته با لبخند گفت :
-یه ساله شدن عشقمون مبارک عزیزم!
پریدم بغلش:
-فک میکردم یادت نیست!
اه بازم اشکام راه افتاد…لعنت بمن که انقدر اشکم دم مشکمه!
صورتمو از رو سینهش برداشت و گرفت بالا:
-ببینمت تورو…نازنازو!آخه مگه میشه من روز به این مهمیو یادم بره؟!واسه چی اخه گریه میکنی؟!
با لب و لوچه آویزون گفتم:
-چه میدونم!چند روزه که اصن یادت رفته من وجود دارم اینم از رفتار امروزت توقع داری بتونم حدس بزنم یادته؟!
نگاه عمیقی تو چشمام کرد که معنیش این بود"من دریای توجهام بهت بدم باز تو کمته نمیدونم از دستت چیکار کنم"
دستمو گرفت و نشوندتم رو صندلی:
-ول کن حالا این حرفارو…آیدا روز اولی که دیدمت باورم نمیشد که بتونیم یه سال باهم دووم بیاریم میگفتم این بچهاس بابا سر یه ماه دلشو میزنم و میره!اما هرچی بیشتر از رابطمون گذشت من بیشتر خانوم بودنتو فهمیدم،هرچی جلوتر رفتیم بیشتر شدی اون ماهی که روشنی دادی به زندگیم واسه همین این گردنبند و برات خریدم و میخوام یه لحظه هم از خودت دورش نکنی فک کنی اصن سمبل عشقمونه!فک کنی خودتی!
دستشو برد سمت جعبه و گردنبند و در آورد و اومد پشتم و انداخت گردنم…بوسه ای به پشت گردنم زد:
-مبارکت باشه ماهِ من!
نگاهی به گردنبند انداختم و مبهوت شدم…یه ورقه طلا از دختری که روی ماه نشسته روی یه سنگ صیقلی از یاقوت بنفش …واقعا نفسگیر و زیبا بود
برگشتم و با شگفتی نگاهش کردم:
-اینکه منم کیا!کیا اینکه آیداست!
لبخندی زد و دستمو فشرد:
-آره…آیدا دختری که رو ماهِ آسمون قلبم نشسته!
رفتم سمتشو صورتشو تو دستام گرفتم و بوسیدمش…جوری که انگار قراره آخرین بوسه زندگیمون باشه!
دستشو کشید تو موهام و لباشو جدا کرد:
-عزیزم کیک بیچاره آب شد!
و لبخندی زد…با هولی گفتم:
-عععع،عععع!دیدی من کادومو یادم رفت!
و دویدم سمت سالن و پاکت رو آوردم…روبروش ایستادم:
-هرچند کادوی تو سورپرایز و دراماتیکش بیشتر بود ولی کادوی منم خوبه آقااا…قول بده توهم که اینو هیچوقت از خودت جدا نکنی و همیشه دستت باشه!
و دستمو بردم سمت جعبه و دستبند و درآوردم و بستم به دستش
مچشو بالا گرفت:
-وااای چقدر خوشگله آیدا…مرسی عشق کوچولوی من!
و دستمو بوسید…
نشستیم و کیک و بریدم براش یه تیکه گذاشتم تو بشقاب و دادم بهش:
-فک میکردم یادت نیست امروز و قراره سورپرایزت کنم ولی خودم سورپرایز شدم!
و لبخند زدم…دستشو گذاشت رو زانوم:
-از یه هفته پیش فکر کادو بودم خانوم مارو باش!میخواستم یه چیز خاص بخرم و آخرسرم چیزی خاص تر از خودت پیدا نکردم…
عاشقونه نگاهم کرد که کیلو کیلو قند آب کردن تو دلم:-)
موهامو کنار زدم و با لبخند:
-کیا همیشه انقدر مهربون باشی چی میشه؟!یکم کمتر بیمنطق و خودخواه باشی چی میشه؟!
جمله آخرمو با یه حرص پنهانی گفتم که باعث خندهاش شد…با یه خنده فروخورده دستمو گرفت و کشوندتم و نشوند رو پاش:
-خودتم میدونی که عاشق همین شخصیت خودخواه منی!
و چشمک شیطنتباری زد…نگاه سنگینی بهش کردم:
-آدم عاشق خودخواهی میشه؟!پس من که خودخواه نیستم شما عاشق چی منی؟!
دستاشو نوازشگونه روی بازوهام کشید…آروم و زمزمهوار مثل یه دونه برف که میخواد بشینه رو زمین گفت:
-عاشق همه چیزت…عاشق چشمات،نگاهت،معصومیتت!عاشق قلب مهربونت،عاشق همین که خودخواهیامو تحمل میکنی و باز عاشقمی!عاشق اینکه نور زندگیم شدی…
دستش رفت سمت موهام…نگاه خجولی بهش انداختم و دستامو دور گردنش حلقه کردم،بوسیدمش و بوسیدمش و بوسیدمش…
قفل لبامو حتی یه لحظه هم باز نمیکردم از لباش…جایی واسه نفس کشیدن نمونده بود دستاش که آروم و داغ روی بازوهای لخت و کمرم و موهام کشیده میشد اومد سمت چونهم و لباشو جدا کرد
بغلشو محکمتر کرد و بلند شد و رفت سمت داخل اتاق،گذاشتتم رو تخت و دکمه های پیراهنشو باز کرد و اومد سمتم باز لباش لبامو آغوش گرفت دستمو بردم زیر پیراهنشو از تنش درآوردم روی تن داغش دست میکشیدم و ذره ذره حسش میکردم،ذخیرهش میکردم با دستام با لبام با چشمام برای لحظه هایی که نبود و نداشتمش…
موهامو کنار زد و تاپمو از تنم دراورد روی کمرم و سرشونههام بوسههای ریز میزد؛دستاشو حلقه کردم دور کمرم و توبغلش چرخیدم سمتش دستام تو موهاش گره خورده بود و لبام تو لباش
بازم لباشو جدا کرد،لبمو با پشت دست پاک کردم به نفس نفس افتاده بودم…تو چشمام نگاه کرد:
-آیدا داری بدجور دیوونم میکنی!
فهمیدم که دیگه طاقت عشق بازی نداره…دستامو رو سینهاش گذاشتم هولش دادم به سمت عقب تا بخوابه…شورت و شلوارشو باهم از تنش درآوردم،مال خودمم بعدش درآوردم
همه تنش داغ بود…آلتش رو توی دستام گرفتم و از بالا تا پایین زبون کشیدم چشماشو بست و آه کشید…جوری از لذت بردنش لذت بردم که کم از یه ارگاسم کامل نداشت!دلم میخواست همونجا جونمو براش بدم…
یکم دیگه با لبام تحریکش کردم…اومدم روش و آلتش رو وارد بدنم کردم و آروم آروم روش نشستم
نالهای کردم و دستامو گذاشتم کنار صورتش و بدنم رو در رفتوآمد با بدنش تکون میدادم،چشماش قفل چشمام بود یکم بعد پوزیشن و عوض کرد و اومد روم…همیشه عاشق اینه که روم تسلط داشته باشه،چه توی تختخواب چه بیرون تختخواب!!
دستاشو تو دستام قفل کرد و حرکت بدنشو تند کرد…دیگه حتی نفس کشیدنم هم به اختیار خودم نبود چه برسه به نالههام،بیشتر سمتم خم شده بود و کنار گوشم زمزمههای داغشو میشنیدم هرازگاهی هم بوسههای خیسی رو روی گلو و گردنم میزد…
حرکت بدنش متوقف شد…بعد از چند ثانیه مایعی که با فشار روی شکم و گردنم پاشید باعث شد چشمامو ببندم!
اومد سمتمو بوسیدتم آروم و عاشقانه…نگاهی تو چشمام کرد و خماری چشمامو که دید سرش رفت سمت پایین و یه لحظه بعد گرمی و نرمی زبونش رو روی واژنم حس کردم…جیغ خفیفی کشیدم و توی بلندترین نقطه آسمون سیر میکردم!حرکت تند زبونش روی کلیتوریسم و فشار انگشتاش روی سینه هام منو دو دقیقه بعدش به یه ارگاسم رویایی رسوند…
دستی تو موهاش کشیدم و صداش کردم…اومد بالا بازهم بوسیدتم
دستاش زیر گردن و زانوهام قفل شد و از رو تخت بلندم کرد…دیدم که داره میره سمت حموم
انگشتمو رو لباش کشیدم…انگشتامو بوسید سرشو توی گردنم فرو برد و بو کشید:
-آیدالعنتی بوی بهشت میدی!
خندهای کردم:
-بپا ازش تبعید نشی…!
پی نوشت:آیدا در زبان ترکی به معنای ماه،درون ماه که به تعبیری شاعرانه تر میتونه “دختر نشسته در ماه” معنی بشه…
نوشته: دختر نشسته در ماه
واو این چه خوب بود !لایک اول خانم جان
هرچند زیادی رویایی بود اما قلمت قشنگ بود !
یک عاشقانه عالی یک زندگیه پر از رنگ
از خوندنش لذت بردم
ممنون بابت این حس خوبی ک بهمون دادی
دختر نشسته در ماه:
لایک.
خلق یک آثار زیبای هنری واقعأ افتخاره،
داستانت براستی منعکس کننده خلاقیت و استعداد درخشانته،
احساساتم با خواندن داستان زیبایت تحریک، و هماهنک با کلمه ها وجمله هات میرقصیدند. و (بوی بهشت )آنها را به اوج رساند.
بوی بهشت بنظرم برای اسم داستانت مناسب تر بود.
موفق باشی دختر
بوی ب ه ش ت…
1 شبيه داستاناى هيدن مون بود به خاطر همين قشنگ بود
2 اسم داستان و نويسنده باعث شد فكر كنم شايد واقعن هيدن مون اين داستانو نوشته باشه
موفق باشين ?
سپیده عزیز ممنونم این داستان تاثیر گرفته از واقعیت بود مثل باقی داستانهام که یه خاطره اس که با ابزار نوشتار ساخته و پرداخته شده بازم ممنون از نظرت و لایکت عزیزم
مبینایِ جان ممنون از توجهت
حسام عزیز خیلی نخواستم از اون ارتباطی که توی ذهنم میساختم حرف بزنم تا شاید واسه خواننده وسط اینهمه حس و عاطفه ضدحال باشه و توی ذوقش بخوره بیشتر قصدم از بیان اون جمله بهم ریختن چرخه زندگی اون شخص و پرت بودن حواس حول یه نفر خاص بود…ممنونم از نقد سازنده ات
هانی گرل عزیز خوشحالم دوست داشتی
تیک تاک جان ممنونم از وقتی که گذاشتی و خوشحالم تونستم اون حسی که میخوام و ایجاد کنم
گنکر کوی عزیز(بازم مث همیشه اسمتو نمیدونم(خجالت)(خنده))واقعا از کامنتت بشدت تحت تاثیر قرار گرفتم و قلبم تپید ممنونم از این پیغام زیبا و خوشحال که تونستم حتی واسه چند لحظه احساساتتو برانگیخته کنم!دختر نشسته در ماه اسم همون گردنبند و یا همون سمبل عشق آیدا و کیارشه و اسم داستان به همین خاطر دختر نشسته در ماه بود
ارغوانی جان ممنون که خوندی و مرسی که دوست داشتی ولی مت هیدن مون نیستم:)هرچند منم ماهم ولی خب از نوع هیدنش نه:)))هیدن مون قلمش فوق العاده تواناست و واقعا دوست دارم نوشته هاشو خوشحالم بااون مقایسه شدم هرچند یه شخصیت مستقلم(چشمک)(قلب)
از اين كه شمارو با هيدن مون عزيز اشتباه گرفتم پوزش ميخوام دوست عزيز
عالی بود لایک
فکر کنم از غیرت و مسلط بودن آقایون نسبت به خانمها خوشت میاد
چه داستان شورانگیزی؛ آدم دلش یه رابطه ی عاشقانه میخواد
هرگز ندیدم سخنی خوشتر از عشق
دختر نشسته در ماه داستانتون حس و حال خوبی رو تداعی میکنه برای خواننده خیلی راحت میشه بشینی چشماتو ببندی و داستان رو تصور و تماشا کنی با لبخندی بر لب
(بعد از تقریبا یک سال ب سایت سر زدم و این اولین داستانی بود ک خوندم و چقدر خوشحالم بابت خوندنش)
دختر نشسته در ماه سپاس و لایک یک عضو قدیمی رو بپذیرید
ملیسای عزیز ممنون ازت
ارغوانی جانِ زیبا خواهش میکنم عزیزم ناراحت نشدم فقط قصدم شوخی بود
رضای عزیز ممنونم که وقت گذاشتی و خوندی
هورنی گرل واقعا ببخشید خیلی زیاد معذرت چشمام آلبالو گیلاس چید و اون آر رو ندیدم:)
نیما رهنمای عزیز ممنونم از نظرتون و خوشحالم که برگشتین
عشق
باید خوش شانس باشی تا تجربش کنی
از سلسله ی آتش شعله ای مرا کافی است
داستان عاطفی و احساسی خوبی بود قلم رونی داشتی فقط حس میکنم موقع رسیدن به صحنه های سکسی با خجالت بیان مردی که از زیبایی اثرت کم کرد فکر میکنم اگر از کلمات صریحتر بجای کلمات گنگ در قسمتهای اروتیک استفاده میکردی به داستان زیبایی بیشتری میداد ضعف رو در همین دیدم.لایک تقدیم بشما اولین داستانه ازتون میخونم ولی خوب بود
ارکیده برفی جانم مثل همیشه ممنون محبتت عزیزم
آلوچه حشری ممنونم از لایکت عزیزجان
جک اسپارو عزیز این اولین داستان من نیست دوتا داستان دیگه هم به اسمای “شراب ارغوانی” و “مرد من نگران گناه من بود…” توی همین سایت ازمن آپ شده افتخار میکنم اگر بخونین
قبلنم به بقیه دوستان توضیح داده بودم که از آوردن کلمات صریح،عامیانه و خشن آلات تناسلی مرد و زن حتی توی زندگی روزمره و گفتگوهای روزانم خیلی خوشم نمیاد و حتی کلمات الت و واژن برام جاافتاده تره و نکته دیگه اینکه فک نمیکنم فضای داستان جایی برای چنین کلماتی داشته باشه این رو به عنوان نویسنده میگم اما اگر این به عنوان یک خواننده از نظر شما ضعفه به دیده منت میپذیرم و بسیار تشکر میکنم از توجهتون و نقدتون(قلب)
منظورم ابراز دقیق کلمات نیست بلکه فضا سازی قسمتهای جنسی با توجه به نوشته عاشقانه گنگه مایعی روم ریخت یا کلیتورس ارگاسم و…نه در فضای عاشقانه قرار داره و نه در فضای سکسی اگر هدفتون بقول خودتون عدم بیان مشخص کلمات بود بهتر بود کلمات عاشقانه تری برای این کلمات جایگزین میکردین.سپاس بابت جوابتون قلمتون مانا
جک اسپارو گرامی من واقعا آگاهی ندارم و نمیدونم آیا به مایع منی چیز دیگه میگن یا نه!یا حتی به اون قسمت از آلت تناسلی زن به غیر از کلیتوریس اسم دیگه ای نسبت میدن یا نه!یا ارگاسم رو میشه جور دیگه ای بیان کرد!
من واقعا هر چیزی رو همونجوری که وجود داشت بیان کردم و ضمنا سعی کردم از سخیف گویی پرهیز کنم و ساده و ملو و روان بنویسم…
اگر پیشنهادی برای جایگزینی این کلمات و اصطلاحات دارید که میتونم بهتر منظورتونو درک کنم سپاسگزارتون میشم
ممنون از خوانش شما…
نگارش خوبي داشتي آيداي عزيز ، اگرچه به نظرم بهتر بود يكم بيشتر مينوشتي و بيشتر به توصيف شخصيت ها و اتفاقات ميپرداختي …
تو نوشته هاي بعديت سعي كن اينو حتما در نظر بگيري كه وصف صحنه ها خيلي مهمه ، يك نوشته وقتي قشنگه كه بتونه خواننده رو ببره بزاره وسط اون صحنه ، همونقدر واضح و شفاف !
اسمتم براي من دوست داشتنيه آي دا اوتوران قيز ?
دانیالاویچ عزیز ممنونم از اینکه خوندی و توجه داشتی مرسی از نقدت دوست عزیز
اروس و علی گرامی ممنونم
یه رابطه ؛ عشق و عشقبازی بهشتی …همه اینا توی دیالوگ واپسین به زیبایی تحریر شد " بپا تبعید نشی…" و همه داستان همینه باید فرشته بود تا رانده نشیم نه آدم !!
هدیه ها دعواها دیالوگا و شوک ها خوب و سیال بودن از سطر اول تا آخر روی سرسره خیالت سر خوردیم
بقول شاعر : از دست تو این قصه شنیدن دارد
لایک
تک مرد جانِ عزیز ممنونم از حسن توجهت و وقتی که برای نوشته من گذاشتی
آقای ناصر گرامی؛نمیدونم چرا کامنتای پست من پاک میشه:)خخخخ چندبار اومدم و دیدم که یه سری کامنتا نیست
لطفا یه بار دیگه بگین اون چیزی که میخواستین بگین من خوشحال میشم :(
خیلی جق میزنی