دخترک

1394/12/17

داستان از کافه شروع شد. دخترک معمولا تنها بود. گاهی با یکی از دوستان دخترش و گاهی هم با جمعی از دختر و پسرهای هم سن و سالش می نشست. با یک چای و دارچین شروع می کرد و بعد قهوه اش را می خورد و آخر سر اگر گشنه اش می شد، یک اسنک. رژ کمرنگ صورتی می زد. آن قدر کمرنگ که اگر کسی ته مانده های سیگارش را نمی دید، یقین می کرد صورتش بدون آرایش است.
هر کسی بار اول او را می دید، می گفت آدم مغروری است. لبخندش را به ندرت می شد دید، گاهی بعد از پک سیگارش، لبخند می زد. حرف زدنش ریتم خاصی داشت. وقتی حرف می زد انگار داشت خلاصه یک رمان را تعریف می کرد. نقطه اوج داستانش را با صدایی پایین تر تعریف می کرد و باقی ماجرا را ناتمام می گذاشت. هر کس او را نمی شناخت فکر می کرد بی تفاوت است. اما حتی به سکوت چند دقیقه ای مخاطبش هم توجه می کرد. دوست داشت بداند که چه چیزی او را این قدر به فکر فروبرده. بر خلاف خودش، همیشه از بقیه می خواست که داستان ها را با جزئیات تعریف کنند و خودش هم گاهی درباره چیزی بی اهمیت در ماجرای دیگران،
سوال می کرد. هم صحبتی اش لذت بخش بود.
آستین های مانتواش را بالا می داد. ظرافت دست هایش زمانی نمایان می شدند، که یکی از دستانش را روی میز عمود می کرد و در حالی که سیگار بین دو انگشتش بود، سرش را خم می کرد و به انگشت شستش تکیه می داد. در این حالت صورت زیبایش حالت معصومانه ای می گرفت. انگار چند سال جوان تر بود و بسیار مهربان تر. وقتی با همین شکل بالای سرش می رفتی، بی آن که سرش را تکان دهد، چشم هایش را به بالا می دوخت و تو را نگاه می کرد و بسیار زیبا می شد. وقتی که با او صمیمی شدی، دستش هایش را می گذاشت روی میز شیشه ای کافه و تو سرت خم می کردی و با پیشانه ات به آرنج لخت دستش تکیه می دادی. بوی دستش آرامت
می کرد و سردی دستش پیشانی ات خنک می کرد. تجربه اش برایت بسیار لذت بخش بود. او هم می دانست و وقتی سرت را بلند می کردی، برای تشکر روی دستش بوسه کوچکی می زدی.
در آن کافه همه تو را می شناختند. میزت پاتوقی بود برای هر آشنایی که می آمد. می نشست، حرف می زد، سیگاری می کشید و می رفت. تو هم صحبت خوبی برای همه بودی. با هر جماعتی به سادگی بُر می خوردی. خیلی ها می گفتند، گذرشان گاهی فقط برای آن به کافه می خورد که تو را ببینند. دخترک اما این طور نبود. دخترک را فقط در حد همان سلامی که موقع ورود به همه آشنایان می دادی، می شناختی. اما او تنها انگیزه تو برای رفتن به آن کافه بود. اگر روزی دیر می آمد و یا نمی آمد، دمق می شدی. اما انگار دخترک، جذابیت اش در همین دوری اش بود. شاید می ترسیدی که اگر او را بهتر بشناسی، از وجودش چیزی کم شود.
ماجرای دوستیتان از آن جا شروع شد که دخترک داشت با صاحب کافه درباره چیزی حرف می زد. تو هم داشتی با کتابی کوچک ور می رفتی. یکباره صاحب کافه بلند شد و دخترک هم بعد از او نگاهی به تو انداخت و از سر میز بلند شد. هر دو با فاصله سمت تو آمدند. صاحب کافه پشت یکی از صندلی کافه نشست و دخترک هم اجازه خواست و یکی دیگر از صندلی ها را انتخاب کرد. داشتند راجع به آهنگی از یکی از گروه های قدیمی آمریکایی بحث می کردند و بر سر اسم خواننده اول گروه با هم اختلاف داشتند. هر دو هم گویا پیش داور معتبری حاضر شده بودند و منتظر جواب تو برای اعلام پیروزیشان بودند. جالب اش این جا بود که هر
دو اشتباه می کردند و خواننده آن گروه کس دیگری بود. از این که دخترک، حرف تو را بی برو برگرد قبول کرد به خودت افتخار کردی. چرا که فکر می کردی دخترک درباره تو هیچ نمی داند. بعدها متوجه شدی که دخترک هم قبل از این دوست داشته، مثل بقیه اندکی با تو حرف بزند ولی تو را بسیار مغرور می یافته.
دخترک بعد از آن بارها سر میزت نشست. اول ها هر چند روز یکبار می آمد می نشست و سوالی می کرد و می رفت. بعدش هم هربار کسی سر میزت نشسته بود می آمد و می گفت که “وقتی کارتان با هم تمام شد” و “اگر دوست داشتی” به او بگویی که بیاید پیشت و با هم درباره موضوعی بحث کنید.
چندی بعد دخترک هم جزو میزت شده بود. دیگر نه اجازه ای می گرفت و نه شرمی داشت. مثل بقیه که می آمدند و اندکی را سر میزت می گذراندند، او هم می آمد. دیگر به حضورش عادت کرده بودی. همه فکر می کردند تو با او رابطه بسیار نزدیکی داری. چرا که حتی دوستان پسرت هم این چنین با تو همراه نبودند. اما تو حتی شماره ای از او هم نداشتی. دخترک مغرورتر از آن بود که از تو درخواست شماره کند و تو هم نمی خواستی دخترک فکر دیگری جز همین دوستی کافه ای به سرش بزند.
هر کس گوشه ای تنها گیرت می آورد، طعنه ای می زد به این همه توانایی ات که توانسته ای چنین موجودی را از آن خود کنی. هر کس چیزی درباره زیباییش و بدنش می گفت و تو هم گویی که بدن او را بارها لخت دیده ای، ساکت می شدی و اینگونه حرفشان را تایید می کردی. کسی نمی دانست که تو حتی صورت دخترک را هم لمس نکرده ای. چند وقتی که گذشت، دخترک آن چنان با تو صمیمی شده بود که درباره جزئی ترین و خصوصی ترین کارهایش، با جزئیات تعریف می کرد. وقتی ناراحت بود، سرش را روی میز می گذاشت و دست تو محکم تو دستش فشار می داد و گاه پایش را تکیه گاه دست هایش می کرد. تو هم روی دست های او استراحت می کردی. بدنش بوی تند و شیرینی می داد که ترکیب عطر خودش بود و عطری که بدنش می زد. دخترک وقتی با تو بود دیگر حیایی نداشت. خودش را به تو می چسباند و گاه یکی از پاهایش را روی پای تو می انداخت. تو هم بدون کوچکترین شهوتی پاهایش را نوازش می کردی.
سال نو شد و از ماجرای دوستیتان کمتر از یکسال می گذشت. هوا بوی همان موقعی را گرفته بود که در میز انتهای کافه می نشستی و به دست های دخترک نگاه می کردی. کافه تعطیل بود و دخترک گفت که برویم کافه ای دیگر در سمت دیگر شهر. دلش پر بود و حرف زد و حرف زد. انگار بخشی از وجودش رهایی یافته باشد. رو کرد به تو و با دلبری خاصی گفت که هیچ وقت با هیچ کس به اندازه تو صمیمی نبوده است. حتی با یکی از دوستان دخترش که سال هاست هم را می شناسند. گفت که دوستت دارد، اما نه از آن دوست داشتن های “دوست دختر- دوست پسری”. چون می دانسته که تو از اول دنبال چنین دوستی هایی نبوده ای. این جای ماجرا را
اشتباه می کرد. اتفاقا در اول ماجرا تو فقط می خواستی که او دوست دخترت باشد. اما آن قدر مغرور بودی که آن را به زبان نیاوردی. اما این جای ماجرا دیگر او نمی تواند دوست دخترت شود. او بسیار به تو نزدیک تر از هر دوست دختری است و نمی خواهی این رابطه خراب شود. واقعا نمی خواهی. نزدیک های غروب دخترک گفت که باید برود. وقت خداحافظی گونه ات را بوسید. هیچ کس نمی توانست این صحنه را ببیند و باور کند که او فقط دوست توست. فقط بهترین دوست توست.
چند ماه بعد به جشن تولد یکی از دوستان دخترک رفتید. دخترک لباس قرمز زیبایی پوشیده بود. پشت لباسش باز بود و بدنش تا کتف ها دیده می شد و پاهایش تا زیر باسن. قبل از هیچ وقت دخترک را اینقدر برهنه ندیده بودی. میزبان دختر متمولی بود و از وضع میهمانان هم این قضیه مشخص بود. دخترک تو را به بقیه معرفی می کرد. از لحن صحبتش درباره ات افتخار می کردی. وقتی درباره تو صحبت می کرد، احساس غرور را در صدایش می شد تشخیص داد. دخترک کمی رقصید و تلاشش برای رقصاندن تو نافرجام ماند. رقصیدن را نه بلد بودی و نه دوست داشتی. شاید هم چون بلد نبودی، دوستش نداشتی. مهمانی از وقت معمولش گذشته
بود و بسیاری رفته بودند. فقط چند دوست نزدیک میزبان که دخترک هم جزو آن ها بود، زوج، زوج روی مبل ها لم داده بودند. میزبان نمی گذاشت که دخترک شب را برود خانه. دخترک هم از تو خواست که بمانی. می خواستی اصرار کنی و بروی اما با دیدن این که همه زوج بودند، دلت نخواست دخترک تنها بماند و غرورش لطمه ای بخورد. کراوات را شل و دکمه پیرهنت را باز کردی. دخترک آمد پهلویت نشست و پشیمان شد و روی مبل ولو شد و پاهایش را روی پاهای تو انداخت. آرام آرام پاهای زیبایش را از روی شلوار نوازش کردی. دخترک چند دقیقه ای لم داد، به یکباره بلند شد و با دو دست صورتت را گرفت به سمت خودش. به چشمه
ایش که نگاه می کردی، موی رگ های ریزی پایین سفیدی چشمهایش دیده می شد. دخترک خیلی آرام لب پایین ات را بوسید و دست هایش را از دور صورتش برداشت و دوباره روی مبل ولو شد. به اطراف که نگاه کردی همه جز یک زوج رفته بودند. آن ها هم داشتند سر میز بر سر نوعی لیکور بحث می کردند و اصلا حواسشان نبود.
برای این که جو سنگین بین تو و دخترک بشکند، پاهایش که دوباره رویت افتاده بود بلند کردی و گذاشتی زمین. دخترک چشمهایش را باز کرد و سرش را بلند کرد. با آرامش سرش را با دو دست گرفتی و او را چرخاندی و سرش را گذاشتی رو پاهایت. شروع کردی با موهایش بازی کردن. او هم چند ثانیه ای نگاهت کرد و سرش را چرخاند و با گردش روی یکی از گونه هایش خوابید. آن طور که سرش روبروی کمربندت قرار گرفته بود. دست ها و پاهایش را عین جنین جمع کرد و خوابید.
میزبان از در یکی از اتاق ها وارد، پذیرایی شد. با صدای پایین از او پرسیدی که “ما باید کجا استراحت کنیم”. او هم به سمت دخترک که هنوز سرش روی پاهایت بود آمد و با مهربانی خاصی پرسید که خوابش برده. تو هم که می دانستی خواب نیست و فقط دارد استراحت می کند، به دروغ جواب مثبت دادی. او اتاق خواب میهمان را با دست نشان داد و گفت که دخترک را بیدار نکن و بغلش کن و او را ببر. لحن امری جمله اش کمی اذیتت کرد، اما حوصله فکر کردن را نداشتی.
سر دخترک را به آرامی بلند کردی و روی کوسن گذاشتی. دست هایت را دور ران ها و کمرش زدی و بلندش کردی. چندان وزنی نداشت. آرنجت را جوری حرکت دادی سرش رو هوا ول نشود و روی آرنج تو بیفتند. توی اتاق خواب تخت دونفره ای با یک میز آرایش بود. روی آینه میز آرایش هم جای یک بوسه با رژ قرمز پر رنگ افتاده بود. بوی لوازم آرایش می آمد و تو را یاد مسافرخانه ها می انداخت. دخترک را خواباندی روی تخت. وقتی رفتی به سمت پاهایش که کفش هایش را در بیاوری، انگار کنترل بدنت از فرمان مغزت خارج شد. کفش های را در آوردی. دستت را روی پایش کشیدی تا به محل تلاقی جوراب بلند و لباس قرمزش رسید. لباس قر
مزش را اندکی بالا دادی تا به محل کمرش رسید. به سادگی، جوراب را از پایش در آوردی. به سمت بالای لباسش رفتی و دست هایش را عمود کردی و لباس قرمزش را هم به همان سادگی قبل از بدنش خارج کردی. حال بیشتر سطح بدنش لخت بود. تنها لباس زیرش باقی مانده بود. ملافه سفیدی که احتمالا رو تختی بود را روی دخترک کشیدی. دخترک سرش را به سمت در جا به جا کرد. کراوات را در آوردی و کمربندت را شل کردی. چراغ ها را خاموش کردی و با همان لباس رفتی روی تخت. یک لحظه به ذهنت رسید که لباس هایت را در بیاوری و همه لباس هایت را به سرعت در آوردی و پرت کردی به بغل تخت. فقط جوراب و شرت پایت بود. دستت را گ
ذاشتی رو ناف دخترک و سعی کردی بخوابی. دخترک سرش را برگرداند و با همان چشمان بسته دستت را بلند کرد و بوسید. خودش را کامل برگرداند و مثل مادری که فرزندش را در آغوش می گرفت، تو را بغل کرد. در گوشت به آرامی و اندکی با تردید گفت “می خواهی برایت بخورم؟” با تمام وجود گفتی نه. اصلا دلت نمی خواست دهن او را آلوده کنی. می خواستی همانطور خوابش ببرد و تو تا خود صبح مراقبش باشی. اما لحظه ای فکر کردی که شاید می خواسته تو او را ارضا کنی و شرمش می آمده. آهسته دستت را از روی شکم حرکت دادی که به شرت مرطوبش برسد. همان موقع لب هایش را به لب هایت می چسباند. آرام نوازشش می کنی و جواب
بوسه اش را می دهی. چند دقیقه بعد او خوابش می برد. دلت می خواهد از آن جا فرار کنی. او شایستگی بهتر از تو را دارد. می دانی که روز جداییتان بسیار دردناک خواهد بود. ترس تمام وجودت را فراگرفته است. او نباید آسیب ببیند، او می تواند بهتر از تو را داشته باشد.

نوشته: مرغ مقلد


👍 14
👎 2
35925 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

532813
2016-03-08 04:06:40 +0330 +0330

بسیار خوب وجالب بود…شاید اولین نوشته ای بود که من خونده باشم و راوی اون دوم شخص باشه…
در کل به جز این که از کلمه دخترک شونصد بار استفاده کردی هیچ مشکل خاصی به ذهنم نمیرسه…
از طرفی احساس میکنم نویسنده رو میشناسم!شاید…

0 ❤️

532822
2016-03-08 09:48:53 +0330 +0330
NA

من خیلی وقته دارم داستان می خونم. این بهترین داستانیه که تا حالا خوندم

دمت گرم داداش خیلی باهال بود

0 ❤️

532824
2016-03-08 10:31:33 +0330 +0330

خوب بود…ینی خاص بود

موفق باشی

0 ❤️

532881
2016-03-08 19:55:01 +0330 +0330

باید این جمله رو جا میدادی تو داستان
رو به دخترک مردم و گفتم:دخترک،بیا این را بمک

0 ❤️

532882
2016-03-08 20:36:02 +0330 +0330

يجورايي اعصابمو بهم ريخت…كاش يه چيزاييو ميشد عوض كرد

0 ❤️

532915
2016-03-09 00:11:36 +0330 +0330

filter shekan mikham

0 ❤️

532956
2016-03-09 15:51:13 +0330 +0330

عالی بود عالی بود عالی بود 🍺

0 ❤️

532983
2016-03-09 23:37:04 +0330 +0330
NA

متن خوب وروانی داشت خوشحالم که خوندمش.دستمریزاد.
از مدیر هم.تشکر میکنم این دوروزه این سومین داستان قشنگیه که میخونم.ببینم نکنه سر مدیر بسنگ خورده یا دوسنان ادبی سایت نصمیم گرفتند یه کم تحرکشونو بیشنر کنند.به هر حال اتفاق میمونی رخداده .از سوفی وقندک ومنیژو واساطیز متشگرم وعلاوه براینها از اون سنگی که به سر مدیر خودشوزده تا داستانهای قشنگی هم توسایت بذاره کمال سپاسگزاری رودارم

0 ❤️

534618
2016-03-27 09:08:45 +0430 +0430

وای عالی بود اصلا فکر نمیکردم همچین داستانی رو اینجا بخونم …مطمنم شما همیشه دست به قلم هستید و مشتاقم نوشته های دیگتون رو بخونم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها