دختری که زیر پتویم خزید

1396/01/28

يه مزرعه ي سبز، دورتا دورش درختاي بلند که توشون پرنده ها واسه جفتشون مي خونن، يه باغ ميوه با نهر کوچکي که آب با صداي نرم توش نجوا مي کنه و زندگي در کنار يکي که دوستش داري.
از وقتي که يادمه این رويا باهام بوده و هروقت دلم گرفته منو برده پيش خودش.
تو شرکتي که کار مي کردم يه مرد جا افتاده اهل کاشمر، يه چوپان مال باخته که روزگار تو بازي تنازع بقا شوتش کرده بود به شهر، انگار از طرف اون رويا اومده بود. مرد نجيبي بود و خيلي خاص: بخشنده در عين نداري با رفتاري صميمي که همه دوستش داشتن. کارش از حشم داري افتاده بود به آبداري. خيلي زود صميمي شديم. تو هر فرصتي مثل دوتا دوست قديمي دردل مي کرديم.
يدالله با لهجه ي شيرينش که “نه” رو با کسره تلفظ مي کرد “نِه” و به جاي بله مي گفت “ها” با صحبت از ارزون شدن زمين و باغ تو ولايتش وسوسه م مي کرد: ها ارباب، نيست که چند وقته بارش نکرده، زمين و باغ بي قيمت شده، آدم پول داشته باشه زميني باغي بخره برد کرده، هميشه که اين طور نمي مونه.

  • آينده رو نمي دونم يدالله، وضع آب و بارندگي شايد بدترم بشه. ولي تو همين اوضاع هم زمين خوب مي شه پيدا کرد، زميني که آبش جور باشه.
  • اگه خواسته باشي خودم برات پيدا مي کنم، زمين خوب به قيمت. کسي سر يدالله ره کُلا نمي زاره. آرزومه خودمم يه گوشه ي زمينت يه آغلي بسازم. بوي کوتش شرف داره به اين دود و دم.
    اين روياپردازي ها ادامه داشت تا يک وقت ديدم ترک موتور با يدالله تو راه زميني هستيم که خريده بوديم. تو خانواده همه مخالف بودن ولي پدرم وقتي ديد عزمم جزمه کمکم کرد: چيزي که مي خواد بعد از من بهت برسه بذار الان برسه.
    زمين بزرگي نبود ولي خوب بود با آب کافي که اگر درست استفاده مي کرديم زياد هم مي اومد. فشار کار خيلي بيشتر از اوني بود که فکر مي کردم. حصارکشي، ساختن جايي واسه استراحت، آغل گوسفند و انبار، شخم زدن و کود دادن، تهيه بذر و نهال، سيستم آبياري تحت فشار و کاراي ديگه دست تنها خيلي وقت مي برد. موقع کشت يدالله مجبور شد دست به دامن آشنا و فاميل بشه تا سال زراعي رو از دست نديم. هر روز چند نفر مي اومدن کمک چون يدالله وقتي اوضاعش روبه راه بوده از کمک بهشون دريغ نکرده بود.
    دوران سخت ولي شيريني بود. مزرعه داشت جون مي گرفت با يه مشت زن و مرد از پير و جوان که با خوشرويي کار مي کردن. دخترها با لباسهاي رنگارنگ و شاد، کار کردنشون مثل رقص دسته جمعي بود. کلا" طايفه ي خوش رويي بودن. از جمله ساره خواهرزاده ي يدالله که خيلي قشنگ بود و با اين که تو ديد زدنش احتياط مي کردم بالاخره متوجه پائيدن هاي من شد. يه جفت چشم درشت و سياه تو صورت کشيده و سبزه اش مي درخشيد. وقتي مي دويد سينه هاش بالا و پايين مي شدن و باسنش لنگر مي انداخت. آیا ساره که مثل سار تر و فرز اینور و اونور می پرید همون دختر رویاهام بود؟
    موقع نهار که همه دور يک سفره مي نشستيم سعي مي کردم روبروش بنشينم. وقتي يه بار برام چايي آورد فکر کردم اونم بهم تمايلی داره.
    بعد از سه چهار ماه گوسفندهاي يدالله يونجه هايي رو مي خوردن که خودمون کاشته بوديم و بيشتر تبريزي هاي دور زمين گرفته بودن. بوته هاي بادمجون و گوجه و خيار داشتن به محصول مي نشستن. به بعضي از کساني که بيشتر مي اومدن يه کرت داده بوديم هرچي دلشون مي خواد واسه خودشون بکارن. ساره هم یه کرت داشت که همه جور سبزی توش کاشته بود.
    شبا خونه يدالله مي خوابيدم. زنش با بچه هاش رفته بودن مشهد نزديک قوم و خويشاي خودش. يدالله از اين موضوع دلخور بود. در خلوتي که با يدالله چاي مي خورديم براي اين که حال و هواش عوض بشه گفتم: خسته نباشي يدالله، گوسفندا در چه وضعن؟
  • با اين يونجه اي که مي خورن سال ديگه دوبرابر ميشن. نصفي شون مي رن بابت قرض، بقيه ش مي مونه واسه خودمون که نراشون رو مي فروشيم خرج بقيه مي کنيم.
  • کاش صيفي هامون به بازار خوب بخوره وگرنه بايد از مايه بخوريم تا سال ديگه.
  • بايد دوسه سالي طاقت بياريم، اين کاري نيست که فوري جواب بده.
    با دستاي پينه بسته چاي گذاشت جلوم. دستاي خودم هنوز اونجوري نشده بود ولي مثل سابق هم نبود. فکر کردم کشاورزها چطور با دست زبر موقع عشق بازي کنار ميان؟ به يدالله گفتم: شهر که برم واسه همه دستکش کار و کرم مي خرم. دیگه نمي ذارم کسي بي دستکش کار کنه.
  • معلوم می شه هنوز دهاتی رو نشناختی، تا پوست دستش خاک و گیاهو لمس نکنه از کار لذت نمی بره. حالا کرم یه چیزی، هرچند کار پیه گوسفند رو نمی کنه.
    کله ی سحر رفتم مزرعه یک راست سر کرت ساره. شویدها کمی قد کشیده بودن و با باد می رقصیدن. بهشون دست که می کشیدم انگار موهای اونو نوازش می کنم. مردد بودم علفای هرز رو بکشم یا نه؟ کرت رو آبیاری کنم یا نه؟ اگه می کردم علامت واضحی بود، نکردم. فقط یه کم سبزی چیدم واسه صبحانه که با نون و پنیر بخوریم.
    یدالله: فضولی نباشه ارباب، همین جا یه زنم بستونی بهتره، از تنهایی در میای.
  • نه خودت زن گرفتی خیلی خیر دیدی؟
  • وضعم روبراه تر بشه میارمشون پیش خودم. تنهایی واسه منم سخته، جون ندارم هم به شغل برسم هم به کار خونه.
    یاد لطیفه ی جیرکش جارکش افتادم و براش تعریف کردم:
    زن یه کشاورز که می دیده زن ملای ده هر صبح می ره حموم به شوهرش گلایه می کنه: چطوره که کوکب هر روز می ره حموم ولی ما انگار نه انگار زن و شوهریم.
    شوهره می گه: به کوکب بگو سر زمین کمک لازم دارم، فردا شوهرش رو بفرسته کمک.
    روز بعد حسابی از ملا کار می کشه. با پارویی که به پایینش یه طناب وصله، یکی پارو رو فرو می کنه تو خاک، طرف مقابل می کشه بالا و با ریتم جیرکش جارکش (بکش پایین، بکش بالا) مسیر آب و دیوار کرت درست میشه. شب ملاهه مثل جنازه میفته تو رختخواب. زنش پیشش می خوابه و مطابق معمول می کشه پایین. شوهره می خواد کاری بکنه ولی رمقی نداشته و می گه جارکش و این بازی جیرکش جارکش تا صبح ادامه پیدا می کنه و صبح کوکب خانم تو راه حموم عمومی دیده نمی شه.
    یدالله از خنده ریسه رفت: ولی زمستون که برسه کمر کار می شکنه وضع یه طور دیگه می شه.
    فصل برداشت، خیار مشتری زیادی نداشت و بیشترش خوراک گاو و گوسفند شد. گوجه یر به یر شد ولی بادمجونا رو سر دست بردن. راضی بودیم. خیلی ها محصولشون آفتی می شه و همین هم گیرشون نمی اد.
    یدالله: یه چیزی بگم بدت نیاد ارباب.
  • فقط خوشم نمی اد بهم بگی ارباب، ناسلامتی ما شریکم ها!
  • ببین امیرخان، تا بیشتر از این حرف پشتتون در نیومده یه کاری بکنین، ساره دختر خوبیه، یا بگیرش یا یه جوری خیالشو راحت کن که نمی خوای…
  • ببین یدالله، من هنوز پا درهوام، معلوم نیست از پس خودم بتونم بر بیام، چه برسه به زن و خانواده. درسته که از ساره خوشم می اد، ولی می کشم کنار. فعلا" خیال زن گرفتن ندارم، اونم بهتره بره دنبال هرچی که می خواد.
    رفتم سر زمین که این بحث ادامه پیدا نکنه اما از قضا ساره با یه زن دیگه تو کرت سبزی می پلکیدن. ساره تندی دستکشای پارچه ای رو دست کرد و سرگرم جمع کردن آخرین هویج ها و کدوهایی شد که هنوز باقی مونده بودن. وقتی نزدیک تر شدم زنی که باهاش بود گفت: ارباب، اینا ته مونده شه، یه کم ببرین…
  • ممنون، آقا یدالله به اندازه ذخیره کرده، حالا نمی دونم واسه خودمون یا گوسفنداش.
    دوتایی زدن زیر خنده. ساره گفت: یه کیسه جدا میاریم واسه خودتون، این حسابش جداست.
    نزدیک ظهر رونه ی خونه شدیم. دنبالم با کیسه ش اومد داخل. رفت سر وقت اجاق: این مشتی یدالله به فکر خورد خوراک نیست. دنیاشه و گوسفنداش. براتون یه خورشت بادمجون بار میزارم.
    غافلگیر شده بودم، نه از حضور دختری که واضح بود بهم دل بسته، از حسی که بهش داشتم و بیهوده سرکوبش می کردم. دلم می خواست یه چیزی بگم که خیالش از بابت من راحت شه ولی نتونستم. خودشو با مرتب کردن خونه سرگرم کرد تا غذا آماده شد. انگار زن خونه باشه. گفت: غذا حاضره، من دیگه باید برم اگه کاری نداشته باشی.
  • لطف کردی ساره، کاش یدالله میومد با هم می خوردیم.
  • رفته شهر سراغ زن و بچه هاش، فکر نکنم زودتر از فردا سر و کله ش پیدا بشه. امشب تنهایین.
    لحن صدا و لبخند و نگاهش شیطنتی داشت.
  • آره تنهام، فرصت دارم به یه مساله ای که دارم فکر کنم.
  • امیر خان، با فکر چیزی حل نمی شه، باید دل به دریا زد.
    کاش جرئتش رو داشتم و قبل از این که بره بهش می گفتم که دوستش دارم، می گرفتمش تو بغلم و می بوسیدمش. ولی نکردم. انگار ترس یا شرمی که با توسری های بچگی تو وجودم لونه کرده بود باز مانع شد به دختری که دوستش داشتم نزدیک بشم. به خودم و روزگار لعنت فرستادم.
    شب از پکری زودتر خوابیدم. فکر ساره ولم نمی کرد. مجسم می کردم کنارمه و بهم سرکوفت می زنه: می دونم منو می خوای، از چشمات معلومه، معطل چی هستی؟ نمی خوای مونست باشم؟ می خوای فقط معشوقه ت باشم، خوبه آبروریزی بشه؟ باشه تنم مال تو، روحمو آتیش می زنم، جهنم.
  • نه نه، غلط بکنم اگه دست از پا خطا کنم. تو خیلی خوبی و دوست داشتنی، این منم که اشکال دارم، یه گره تو روحمه که نمی دونم چطور بازش کنم.
  • من بازش می کنم عزیزم، غصه نخور.
    با این گفتگوی خیالی آرامشی گرفتم و خواب رفتم. خوابی که به عجیب ترین شکل ازش بیدار شدم. نصفه شب خواستم غلطی بزنم که دیدم نمی شه، انگار یکی منو گرفته، دست انداخته دور کمرم و دستم تو دستشه. خواب می بینم؟ واسه اطمینان دستمو گذاشتم رو دستی که نمی دونستم واقعیه یا خیالی و در امتداد بازوش بالا رفتم. نرم بود و لطیف. تا جایی که دستم می رسید ادامه دادم. بازوی عریانی که به تنی عریان وصل بود و تازه گرماش رو پشتم حس کردم. خودمو آزاد کردم و برگشتم و چشمم افتاد به دو چشم سیاهی که فقط می تونستن مال ساره باشن که لخت و عور بهم زل زده بود.
  • تویی ساره، اینجا چه کار می کنی، یه چیزی بگو، مردم از ترس.
  • چاره ای نداشتم، نتونستم جلو خودمو بگیرم.
    موهاشو که ریخته بود تو صورتش کنار زدم: هیچ فکر کردی به بعدش؟
  • دیروز وقتی رفتم خونه چشمام قرمز بود. مجبور شدم به مادرم بگم. وقتی فهمید عاشق شدم بغلم کرد و بهم آرامش داد. گفت که از نظربازی من تو خبر داشته، همون طور که بقیه خبر دارن. ولی نمی دونسته از طرف من اینقدر جدیه. این راهو مادرم گذاشت جلو پام. گفت که به پدرم همین طوری رسیده و حالا نوبت منه که امتحان کنم. گفت که اگه آدم به عشقی که اومده سراغش جواب نده دیگه هیچ وقت نمیاد سراغش. بختش تا ابد بسته می مونه. این دستمال سفیدم داده که خونی برش گردونم.
    گیج بودم. نمی دونستم چه غلطی بکنم، پرسیدم: پدرت چی، بالاخره می فهمه.
  • مادرم گفته که نترسم، خودش درستش می کنه.
    بغلش کردم. محکم بهم چسبید: الحق که حلال زاده ای، کاش یه کم از شجاعت خونواده ی شما تو منم بود.
  • مطمئنم که هست، فقط باید امتحانش کنی، همون جور که تو انتخاب زندگی روستایی امتحان کردی.
    به سیاهی چشماش خیره شدم. جز پاکی و سادگی دختری روستایی چیزی نبود. اثری از شهوت ندیدم. آیا به دختر رویاهام رسیده بودم.
  • بزار خوب تماشات کنم ساره ی من. تو از دختر رویاهای منم قشنگ تری. اونقدر لطیفی که هنوز فکر می کنم دارم خواب می بینم و اگه بهت دست بزنم دود می شی می ری هوا.
    دستمو گرفت گذاشت رو قلبش: رویا نیست، ببین، داره واسه تو می زنه.
    سینه هاشو لمس کردم، به بدنش دست کشیدم، لطیف و گرم، واقعیت داشت. پیرهن و شورتم رو در آورد: بهتره وقت رو هدر ندیم، مادرم چشم انتظاره.
    عاشقانه بهم پیچیدیم انگار سالهاست تن هدیگه رو می شناسیم، با همه ی انحناهاش و پستی و بلندی هاش. خیلی زود بر وجود آرام ساره روح سرکشی فرمانروا شد. به تنم طوری چنگ می زد انگار بخواد رخنه ای باز کنه بره داخل. همون روح سرکش وجود من رو هم در اختیار گرفته بود تا از همه ی جونم واسه ی یه عشق بازی تمام عیار استفاده کنم. اولین کام و اولین رضایت جسمی با دستمال قرمز شده ای که ساره لبخندزنان جلوی چشمم گرفت کامل شد. لبخندش به منم سرایت کرد. نیم ساعت دیگه برای مغازله و هماغوشی و تجربه ی لذت معاشقه وقت داشتیم. در انتها با هم دوش گرفتیم. خودم تنش رو شامپومالی کردم و در روشنایی چراغ حمام لذت بردم از اندام بکر و ورزیده ای که زیر دستم می سرید.
    قبل از رفتن خیالش رو راحت کردم که به محض برگشتن عبدالله مراسم عقد ساده ای برگزار می کنیم. گرچه می دونستم ساره از این بابت هیچ نگرانی ای نداره. نگرانی مال کسیه که عاشق نباشه.

نوشته: bj


👍 51
👎 6
10822 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

590113
2017-04-17 20:39:08 +0430 +0430

فضاسازی واطلاعات خیلی خوب بود… قلمت هم که عالیه.
اما کار دختره که یهو ننش لخت بفرستش تو اتاق اصلا خوب نبود‌. من جای پسره بودم ردش میکردم… سر دست ننش مونده بود؟!
تازه مرد بی اراده و ترسو هم به درد نمیخوره، یه جسارتی یه جنمی…
البته نظر منه.
قلمت مانا…

3 ❤️

590117
2017-04-17 20:43:11 +0430 +0430

یعنی باداستانات داغونم کردی ها خیلی خیلی خوب بود

0 ❤️

590124
2017-04-17 20:49:57 +0430 +0430

بهترین اروتیک نویس سایتی خدایی ایول داری ?

2 ❤️

590143
2017-04-17 21:10:16 +0430 +0430
NA

ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﻳﺒﺎﺱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭﻭﺳﺘﺎﻳﻲ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﺴﺘﻲ ﺑﻠﻨﺪﻳﺎﺵ
ﺑﺎ ﻧﻈﺮ ﻫﻴﺪﻥ ﻣﻮﻥ ﻣﻮﺍﻓﻘﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻟﺨﺖ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﺗﺶ ﺳﺨﺘﻪ ﺩﺭﻛﺶ
ﻻﻳﻚ

0 ❤️

590154
2017-04-17 21:25:02 +0430 +0430

درود به شرفت داداش.
بالاخره یه داستان خوندم که احساس داشت
قلمت طلا واقعا لذت بردم.اگه میشه یه علامت جلوی اسم داستان هات بزار که بشه تشخیص داد چون اکثرا واقعا مزخرفن خیلی هاشو حتی باز نمی کنم.
آفرین بهت و ذهنه بازت داستان هاتم بوی شرف و مردانگی میده

0 ❤️

590159
2017-04-17 21:42:06 +0430 +0430

ی دختر نبود پایه چت باشه؟

0 ❤️

590193
2017-04-18 01:28:00 +0430 +0430

نگرانی مال کسیه که عاشق نباشه
درود . . .

0 ❤️

590199
2017-04-18 02:32:39 +0430 +0430
NA

قشنگ بود …خیلی ممنون
البته با نظر hidden موافقم
هیچ جور نمیتونم بپذیرم که یه مادر ، دخترش رو بفرسته زیر خواب کسی مثل نقش اول داستانت…وهیچ پسری هم فکر نمیکنم چنین چیزی رو قبول کنه …چون چیزی کهراحت بدستش بیارند هر چقدر هم عطش عشق داشته باشند …عطش شهوت که فرو کش کرد عشق جای خودش رو به شهوت میده …بنابر این در حال حاضر به این جمله ات هم اعتقادی ندارم چون سه چهار دهه میشه که از معنی و مفهوم خودش افتاده و فقط جنازه اش رو واسه عتیقه نشون دادن سرپا نگه میدارند به خلق اله نشون میدن …در حال حاضر اینو همه میدونن که " نگرانی مال کسیه که عاشق باشه "
اگه کسی میخواد امتحان کنه …کافیه به کسی که دوستش داره احساسش رو قلبا بگه
بگه دوستت دارم . مثل جنی که بسم اله شنیده باشه بنشینه غیب شدن عشقش رو ببینه .!

1 ❤️

590213
2017-04-18 04:04:43 +0430 +0430

باز هم حماسه سازی bj دمت گرم خیلی حال کردم عالی بود

0 ❤️

590232
2017-04-18 06:46:22 +0430 +0430

شوهر کمه مادره مجبوره می فهمی مجبور

0 ❤️

590245
2017-04-18 08:07:40 +0430 +0430

درود و سپاس بی قیاس بر قلم زیبا و روانت bj عزیز بسیار لذت بردم دمت گرم

0 ❤️

590253
2017-04-18 09:05:49 +0430 +0430

درود. بیجی، لایک داستانتو زدم، اما حسم میگه، بعدش ساره نگرفتی،

0 ❤️

590272
2017-04-18 12:24:45 +0430 +0430

دس خوش bj عالي بود

0 ❤️

590275
2017-04-18 12:46:13 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود. دوس داشتم

0 ❤️

590278
2017-04-18 13:19:46 +0430 +0430

گرچه یه قسمتیش در مقایسه با زندگی امروزه ما اصلا باور پذیر نبود اما من زیاد خوندم و شنیدم که در زمان های گذشته چنین کارهایی رو زیاد انجام میدادن…
بازم میگم ارامشی که داستان هاتون به آدم میده کاملا منحصر به فرده و برمیگرده به شخصیتتون…
لذت بردم‌.ممنون. ?

1 ❤️

590299
2017-04-18 18:31:22 +0430 +0430

خسته نباشی ‏bj‏ جان مث همیشه لذت بردم.فقط چون عادت کردیم که ببینیم یه دختر هیچوقت به سمت مرد مورد علاقه اش نمیره و اگه عشق واقعی هست حتما اول مرد باید به طور کاملا رسمی بیاد جلو یه مقدار برام ناملموس بود.ولی این از جذابیت داستانت چیزی کم نمیکنه.لایک

0 ❤️

590316
2017-04-18 20:29:04 +0430 +0430

bk=به کیرم
bj=??
= به جلقم
خوب بود من که راضیم ازت

0 ❤️

590330
2017-04-18 20:51:29 +0430 +0430
NA

واااقعا عالی بود،افرین بهت

0 ❤️

590410
2017-04-19 01:10:03 +0430 +0430

پس شربتش کو معمولا قبل سکس بهت شربت میدن بابا خالی بندیه داستانی که با دادن شربت سکسی نشه خالی بندیه خخخخ
شوخی کردم هوا عوض بشه عالی بود

0 ❤️

590496
2017-04-19 12:27:57 +0430 +0430

اقا اینجا سایت سکسیه اقایون و خانومایی ک تمایل دارن ب این نوع کسشرا اینجا نیان و یا گه اضافی نخورن
البته این داستانم خوب بود واقعا

0 ❤️

590497
2017-04-19 12:41:41 +0430 +0430

واقعاً عالی بود…لذت بردم…از احساست توی رابطت…از توصیف طبیعت اطراف…حس خودتم خوب منتقل کردی دوست خوبم…

بازم بنویس

0 ❤️

590615
2017-04-19 22:06:38 +0430 +0430
NA

نظر شما چیه؟عالی بود لایک داره کا دمت گرم

0 ❤️

590710
2017-04-20 11:38:59 +0430 +0430

bj عزیز بازم عالی بودی ? ? ?
لایک

0 ❤️

590782
2017-04-20 20:27:50 +0430 +0430

به نظره من بعضی از دوستان واقعا حال بهم زنند دوست عزیز حالا داشتی با داستان خودارضایی میکردی و به ناگاه با یک نوشته به نوعی عاشقانه سکسی برخورد میکنی حداقل به قلم زیبا (هرچند تازه کارش )بی احترامی نکن برو داستان بعدی کارت راه میوفته اخه داستان قابل فحاشی هرچند کاره ناشایستیه ولی قابل درک زیاده به وفور شرمنده ببخشید بد صحبت کردم

0 ❤️

592067
2017-04-27 08:26:41 +0430 +0430
NA

خدایی خیلی تخیلی بود رسما دری وری محض بود فقط شیوه نگارش خوب بود ولی محتوا… خودارضایی مغزارو به فنا داده رسما
ناموصا نمیفهمید که ت تخیلیه یا خودتونو میزنید به اون راه؟

0 ❤️

592498
2017-04-29 14:24:17 +0430 +0430

والا تا جایی که من خبر دارم کاشمریا پیشرفت کردن روستاییاشونم از ما پیشرفته ترن
دوره ی ارباب گفتنم گذشته البته اگه داستانت عهده بوقی نباشه
معذرت می خوام ولی یه دختره هرزه هم این کارو نمی کنه
تخیل تا حدی خوبه بیش از حدش ازار دهنده میشه

0 ❤️

592748
2017-04-30 19:35:13 +0430 +0430
NA

اسم ساره خیلی به داستان میومد . عالی بود

0 ❤️

856890
2022-02-02 00:13:48 +0330 +0330

زمانی که مینوشتی تو سایت نبودم… چه قلمی!

0 ❤️