سلام عزیزان من مژده هستم 35 سالمه و قصد دارم با شما عزیزان درد دل بکنم
قبلش از اینکه نویسنده ی خوبی نیستم عذرخواهی میکنم
قبل از هر چیز یه کم از خودم بهتون بگم
من در خانواده ی ثروتمندی به دنیا اومدم و از وقتی چشم باز کردم همه چیز واسم مهیا بوده
پدرم تو کار انبارداری و مواد غذایی بود و مادرم هم خانه دار
نه برادری داشتم و نه خواهری
وقتی من به دنیا اومدم مادرم دیگه نتونست بچه دار بشه و من شدم تنها فرزندشون
از نظر زیبایی هم چهره ی قابل قبولی دارم و از اون دسته از آدمهایی بودم که هرچه سنشون بالاتر میرفت جذاب تر میشدم
روزهای بچگی گذشت و وقتش رسید که منم شوهر کنم
خواستگارای زیادی داشتم تا اینکه با پسری آشنا شدم که از قضا اونم تک پسر بود
پدرش از کارخونه دارهای معروف شهرمون بود و از نظر مالی مشکلی نداشت
اما چیزی که اونو واسم جذاب میکرد چهره ی زیباش بود
خلاصه زود جواب مثبت دادم و دو خانواده هم قراراشون رو گذاشتن و عروسی به بهترین شکل برگزار شد و ما به خونه ی خودمون رفتیم
زندگی ما خیلی خوب و عاشقانه بود
من و شوهرم عاشق زندگیمون بودیم
از همون روز اول قرار گذاشتیم واسه بچه دار شدن اقدام کنیم
چون من عاشق بچه بودم
خیلی دوست داشتم که بچه دار بشم
اونقدر عاشق بچه ها بودم که دوست داشتم چندین بچه داشته باشم
از من بدتر شوهرم بود که بی صبرانه دلش میخواست که بچه داشته باشه تا به قول خودش هم زندگیمون مستحکم تر بشه و هم اینکه واسه پدرش که دنبال ادامه ی نسل خاندانش بود یه وارث دست و پا کنه
خیلی زود اقدام کردیم
یادم نمیره اون شب با خوشحالی و شور و شوق خاصی شوهرم بعد از عشقبازی و یه سکس پرشور و حرارات شیره ی اون کیر خوش تراشش رو درونم ریخت
از داغی آبش چنان پشت سر هم ارگاسم شدم که وقتی چشامو باز کردم شوهرمو دیدم که داره قربون صدقم میره و تو گوشم میگه عشقم دوست دارم یه نی نی خوشکل واسم به دنیا بیاری و منم لبخندی زدم گفتم چشم
سرتون رو درد نیارم روزها گذشت و سکس ما تکرار شد و کسم هی از آب پر شد اما خبری از بچه نبود
تا اینکه یکسال گذشت و دیگه صدای اطرافیان هم بلند شده بود که شما چرا بچه دار نمیشید
تصمیم گرفتیم که دکتر بریم
اوایل دکترها خیلی به ما امیدواری میدادن تا اینکه بعد از آزمایشهای فراوان از من و همسرم مشخص شد که مشکل از منه و من نمیتونم بچه دار بشم
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود
نمیتونستم باور کنم که تا آخر عمر نمیتونم بچه دار بشم
افسردگی گرفته بودم اما شوهرم بهم دلداری میداد و میگفت نگران نباش
روزها و ماهها و سالها گذشت و خبری از بچه نبود
تا اینکه پنج سال گذشت و دیگه شوهرمم به این نتیجه رسید که من نمیتونم بچه دار بشم و با تحریک خانوادش سر ناسازگاری گذاشت
در یکی از روزها هم پدر و مادرم که پشتیبان من بودن در یک سانحه رانندگی کشته شدن و منو تنها گذشتن
و من بیشتر افسرده شدم و این بهونه ای شد واسه شوهرم و یه روز بهم گفت که میخوام ازدواج کنم
منم گفتم پس منو طلاق بده چون نمیتونم یه زن دیگه رو توی زندگیم تحمل کنم
خیلی زود از هم جدا شدیم و شوهرم ادواج کرد و الانم یه دختر چهار ساله داره
توی این چند سال خودمو توی خونه حبس کرده بودم و با ارثی که واسم مونده بود زندگی میکردم
زندگی من همینطور میگذشت تا اینکه در یکی از روزها با پسری آشنا شدم که ده سال ازم کوچیکتر بود
یه پسر 25 ساله بسیار زیبا و با شخصیت به اسم مصطفی که ازدواج نکرده بود
اون عاشق من بود و من ازش بخاطر اختلاف سنیم دوری میکردم
اون میخواست با من ازدواج کنه اما من حاضر نبودم زندگیشو خراب کنم چون من نمیتونستم بچه دار بشم
این موضوع رو گفتم بهش اول باور نکرد اما وقتی با مدارک پزشکی که از قبل داشتم قانعش کردم چیزی نگفت
البته از حرف مردم هم میترسیدم
تا اینکه راضیش کردم از فکر ازدواج با من بیرون بیاد اما دوست داشتم بعد از این همه مدت سکس داشته باشم و چه کسی بهتر از اون
که هم من دوسش داشتم و هم اون عاشق من بود
خلاصه دعوتش کردم به خونمو مقدمات سکس رو به پا کردیم
از دم در که وارد شدم کسم مور مور میشدم و نبض خاصی شروع به زدن کرد
ازش خواستم زود به اتاق خواب بریم و کارو شروع کنیم
شروع کردیم به لب گرفتن و لمس کردن بدن هم
خیلی زود لخت شدیم و من کیر خوشتراش رو دیدم
شروع کردم به ساک زدن و اون هم ناله ی آرومی میکرد
تمام بدنم رو میخورد و واسم کس آبدارمو لیس میزد
میخواست کاندوم استفاده کنه که من بهش گفتم خودت میدونی من بچه دار نمیشم پس راحت باش و آبتو هم خواستی بریز تو کسم
اون عاشقانه و گاهی هم با شدت کسم رو می گایید و بعد از اینکه ارگاسم شدم آبشو خالی کرد و ولو شد روی من و شروع کرد خوردن گردنم
کسم آتیش گرفته بود و جون تازه ای گرفت
خلاصه اون رفت و من دوش گرفتم و خوابیدم
سه ماهی گذشت و من مریض شدم
تب کردم و حال خوشی نداشتم
یه روز که رفتم دکتر و واسم آزمایش نوشت یهو متوجه شدم که باردارم
اصلا نمیتونستم باور کنم
چطور ممکنه!!!
باورش واسم سخت بود
دکتر زنان رفتم و اونم تایید کرد و گفت از این موارد پیش میاد و الان باید مواظب بچه باشی
نمیتونستم به کسی بگم
از مصطفی هم پنهون کردم
تا اینکه تصمیم گرفتم بخاطر اینکه آبروریزی نشه بچه رو سقط کنم
تصمیممو گرفتم و مخفیانه بچه رو انداختم
اما دیگه امید داشتم که میتونم بچه دار بشم
بعد از یکسال و ارتباط با مصطفی تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم
جریان اون بچه رو هم بهش گفتم
اول سرزنشم کرد که چرا اینکارو کردم و بعد گفت خوشحالم که میتونی بچه دار بشی
با اینکه خانوادش مخصوصا خواهرش با ازدواجمون موافق نبود اما یه عقد و عروسی ساده برگزار کردیم و زندگیمون شروع شد
اولین کار واسه من بچه دار شدن بود
اینکار انجام شد و منتظر بچه بودم
اما خبری نشد که نشد
دو سال گذشت و من هوز در حسرت بچه دار شدن هستم ولی افسوس که قدر اون هدیه رو ندونستم که خدا بهم داد
الانم زندگی خوبی دارم ولی تنها کمبود زندگیمون بچه اس
نمیدونم مصطفی تا کی میتونه تحمل کنه
نمیدونم میتونه با این مشکلم کنار بیاد یا مث شوهرم کم کم ناامید میشه و منو از زندگیش بیرون میکنه
اما امیدوارم یه بار دیگه خدا بهم یه بچه بده
مرسی که وقت گذاشتید شرمنده که طولانی بود
نوشته: مژده
کسی که با وجود 10 سال اختلاف سنی انقدر شما رو که حتی قبلا ازدواج کرده بودین رو دوست داره و فقط برای هوس و خوشگذرونی شمارو نمیخواسته و به خاطر ازدواج با شما مقابل خانوادش ایستاده پس مطمئن باشید برای بچه ترکتون نمیکنه. امیدوارم به آرزوتون برسین
نجوای عزیز تبریک میگم تولد فرزندتون رو. امیدوارم همیشه سالم باشه
امیدوار باش به لطف و رحمت خدا
انشالله بزودی دامنت سبز میشه
ینی چی واقعا؟آدم فقط واسه بچه مگه ازدواج میکنه؟مگه عزیزم عاشقتم رو یارو به واژن زن میگه؟ما ازدواج میکنیم کامل شیم نه بچه دار شیم که!اونجوری اسمش ازدواج نمیشه میشه قرارداد زاد و ولد!والا من همش قسمتم این بود که 17 سال با خانمم زندگی کنم بچه دار که نشدیم هیچ تازه خانمم مشکل هم داشت زیاد نمیتونستیم سکس داشته باشیم.والا ما هم زندگی کردیم.مژده خانم اگه شما بچه دار نمیشی تقصیر خودت نیست!اونی که اینو نمیفهمه و فقط فاکتور اصلی زندگی رو بچه میدونه مشکل داره!
توازاین دسته زنایی که بایداعصاب راحت راحت باشندتاتخمک ازادکنندفقط بیخیال واعصاب راحت باش خواستی بیاخصوصی دکترمعرفی کنم
اولوامیدوارم دوباره بچه دار بشید دوم اینکه این رفتار و اتفاقات شاید مشیعت پروردگار هست و ما نمیدانیم و شاید هم دلیل خاصی نداشته باشه بهرحال باز امیدوار یاش خوشبختی دست یافتنی است
Mosholi
sexiro
nazi-khanoom:
سلام عزیزان. ممنونم ایشالا خدا قسمت شما هم بکنه♥
امیدوارم نظرمو بخونی مژده. کیرم دهنت خاک بر سرت که بچه رو سقط کردی! من دلم میخواد قبل ازدواجم بچه دار بشم و بعدش ازدواج کنم
برو طلاقتا بگیر بیا من بکنمت تا بچه دار بشی
منتها این دفعه ننداز بچه را
بسیار جالب واقعا!این بنده خدا اومده درد دل کنه ماست لیسان هم میخوان از فرصت استفاده کنن.
سلام . حضور محترم نویسنده داستان . مژده . .اگر دوست داشتی . با توکل بخدا . و مشورت با شوهرتان .به خصوصی من. پیام بدین . .خدا بزرگه
ببین چی شده تو اون سکس ک بار دارشدی.درازی الت مهمه.ازحرکت اسپرمها کم میکنه چون درازه وسرش کیپ شده ب دهن رحمت
من برا باردارشدنش ازشب تاصب توبغل هم بودیم بدون حرف.برریختن ابم خانمم گف لب پاینتو اروم گازمیگیرم هروق خواستم ارضاشم ک توهم بریزیش.اونقدفشار بده ک حسش کنم کجای بدنمه وبعد بریزش
وباردارشد
باید دلیلشوخودت بفهمی فقط خودت
چون باردارشدی بازم میشی
بایدراهشوپیداکنی ک هیچکی جز خودت نمیدونه
ایشالا بشی
خسته نباشی دلاور…تو میتونی…فقط چشماتو ببند و لنگ بده بالا و یه بسم الله بگو (clap) ?
واقعن انقد مهمه اين بچه دار شدن لعنتي؟!!!اگه اينجوري باشه كه ما ها بايد سرمونو بذاريم بميريم ديگه…
اقای نجوا امیدوارم بچه ات همیشه سالم و تو زندگیش موفق باشه.کامنتای که بعد داستان میخونم هم خوشحالم میکنه هم ناراحت.خوشحال بابت اینکه فرهنگمون داره مثل گذشته های دور بهتر میشه.معیارهای زندگی مشترکمون هم عوض میشه.و اما ناراحت میشم چون میبینم هنوز خیلی ها فرهنگ حرف زدنو بلد نشدن چه برسه به رفتاراشون.نمیگم من ادم با فرهنگیم ولی تلاشمو میکنم ادم بی فرهنگی هم نباشم.دوست عزیز(مژده)تو خودتو از الان باختی.حالا انتظار داری کسای که اطرافتن از دو نا امید نشن.وقتی همه فکرو ذکرتو دادی واسه بچه دار شدن از بقیه چیزا غافل میشی.چه بچه داشتی باشی نه نداشته باشی دنیا همچنان میچرخه,بس سعی کن چیزای که داری حفظ کنی تا خدا نکرده تو اینده حسرت اونارو هم نخوری.به امید مادر شدنت
چرت بود. پر از توهمات مغز یه کوس بو گندو.کم جق بزنید بابا مغزتون پوک شده.
والا به نظر خود من بچه یعنی :
ناشی گری ، حماقت و بزرگترین اشتباه پدر و مادر!!!
خودمون کم تو زندگی بدبختی میکشیم که یه نفر دیگه رو هم بخاطر عشق و شور و هیجان زندگی خودمون وارد این کره ی خاکی کنیم و به هزار بدبختی بکشونیمش بعد هم بگیم قسمت این بوده و …
اگه فردا همون بچه شاکی بشه بگه واسه چی منو به دنیا آوردید ؟ چه جوابی دارین بهش بدید؟
میتونین بگید بخاطر استحکام خانواده یا دلخوشی خودم بدنیا آوردمت!!!
به نظرم این دلیل بزرگتریم خیانت در حق بچه است.
بچه بدنیا آوردن و بزرگ کردن یعنی قبول یه کوه مسئولیت!!!
اگر تونستید این کوه مسئولیت رو قبول کنید اونوقت به فکر بچه بیفتید…
من کسی رومیشناسم ۱۰ساله ازدواج کردن هنوزبچه دارنشدن امیدت به خداباشه
نجوا مبارک باشه و بزرگ شد پاشو اینجا نزاره خخخخ
ولی داستان
یه چند سال سکس نکن شاید درست بشی و برو پیش دکتر.
بگو شب عفاف بچه دار شدم بعدش پات لیز خورد و بچه سقط شد و چجوری بچه دار بشی.
تازه تو تهران با روش های دیگه ای هم بچه دارت میکنن که تکنولوژی هم متونه کمک ات کنه.
موفق باشید.
سلام…زیبا بود…ولی جدای از جنبه ی احساسی داستان گناه کردی…شاید بخاطر گناه سقط کردن بچته که خدا دیگه بهت بچه نمیده…توبه کن و دعا… .
هه جالبه ! ملت حشر اکسپرس فقط منتظرن یه زنی بگه آخ تا همه دم بگیرن : جون چی شده و تبدیل بشن به مادر ترزا :/
خجالت بکشین و جم کنین کیر و خایتونو ؛ بنده خدا اومده از احساس خلا مادرونش میگه وگرنه تخم و کیر کم نیست اگه جن.ده باشه راحت میره میده
مژده جان ان شاالله خدا بهت یه جفت دوقولوی ماه میده و غصه ی اینروزاتم یادت میره ، فقط صبر داشته باش و صبر
دوا و دکتر و دعارو هم فراموش نکن ?
من علت و فهمیدم کص شما به کیر تازه واکنش نشان میده و بچه دار میشید برو با یک جوان 20 ساله بخواب بعد نبض کصتم اندازه بزن برام بیار.بیمار بعدی
متاسفانه فرهنگ کشورمون اینه که ازدواج یعنی تولیدمثل! هر چند خیلی شیرینه و من این یکی دوهفته که پدر شدم واقعا حس میکنم کامل تر شدم. اما همه چیز نیست.
به شخصه اگر همسرم بچه دار نمیشد حضانت یک بچه رو به عهده میگرفتم. هم ثواب داره و هم حس نیازمون رو ارضا میکرد.
هر چند هنوز هم قصدش رو دارم…!