معذرت میخوام از دوستانی که منتظر ادامۀ داستان بودن و من به علت یه سری گرفتاری در فرستادن تعلل کردم.
کامبیز عشق دوران بچگیم بود. همبازیِ گاه به گاهِ شیطنتای جورواجوری که منو مهدی-برادرم-با بچه های محل داشتیم. پدرش تاجر بود- دوست صمیمیِ پدر و پدربزرگم-. پدر بزرگِ من توی ارتش شاهنشاهی سرهنگ بود و به همین دلیل دیسیپلین و نظم خاصی رو تو خونه برقرار کرده بود که حتی مستبدانه جلوی خواسته ها و آرزوهای بچه های جوونش ایستاده و نظرات خودش رو به اونا تحمیل کرده بود. سهم پدرم ازین استبداد ادامه دادن اجباریِ تحصیلات و در نهایت وارد شدن به بازار-برخلاف میل باطنیِ خودش- بود. پدرِ من یک هنرمند ذاتی بود-عاشق پیشه واحساسی- که به خاطر اعمال نفوذهای پدرش نتونسته بود با عشق بزرگ زندگیش یعنی دخترداییش- یاسمین- ازدواج کنه. من ومهدی حاصلِ نه یک عشقِ بزرگ بلکه یه توافق منطقی و عالی بودیم. مامانم کد بانوو مدیرخوبی بود، زنی که مورد حسرت همۀ فامیل و دوستان بود ولی پدرم بهش احساس نزدیکی نمیکرد. همیشه من به جای مادرم شاهد درد دلها و اشکهای پدرم بودم. گاهی درک غصه های یک مرد برام سخت بود؛ اما این باعث نزدیکیِ بیش از حد من و اون میشد.کودکی و نوجوونیِ آروم و بی دغدغه ای داشتم. از بچه های همسن شجاعتر بودم و همراه با کامبیز سرپرستیِ بچه های همبازی رو تا به نتیجه رسوندن یه خرابکاریِ جدید به عهده میگرفتم.دختر مستقلی بودم که به کارای پسرونه علاقه داشتم از لوس بازی های دخترا خوشم نمیومد و دیدم نسبت به پسرا مثل یه همجنس یا یه دوست بود. نسبت به سکس ایده ای نداشتم حتی در حد عکس یا فیلم. خیلی شیطون بودم وعاشق هیجان و تجربه کردنِ چیزایی که دیگران سمتش نمیرفتن. کامبیز از من 4 سال بزرگترو برام منبع الهام بود. یه احساسِ عجیبی نسبت بهش داشتم که نسبت به پسرای دیگه نداشتم, و چون این احساسو نمیشناختم سعی میکردم نادیده بگیرمش ولی دوست داشتم هر شبو روز وقتمو با اون بگذرونم. در مورد هر چیزی نظرشو میپرسیدم. شبای جمعه- که تقریباَ همیشه با خانواده هامون باهم بودیم- توپیاده روی ها و دوچرخه سواری ها من واون همیشه با هم بودیم. دیگه همه متوجۀ چیز خاصی که بین منو کامبیز بود شده بودن. پدرم همیشه منو تو انتخاب آزاد میذاشت. اصلاَ سخت گیر نبود.یه شب وقتی که سال آخر دبیرستان بودم- و مامانمو مهدی بیرون بودن- باهام جدی حرف زد. گفت که میدونه که من کامبیزو دوست دارم و اونو پسر خوبی میدونه و قصد نداره که مارو از هم جدا کنه ولی من فقط یه بار تو این سن هستم و میتونم واسه آیندۀ خوبم تلاش کنم گفت که قصد نداره مثل پدرش عقیدشو به من تحمیل کنه ولی ازم خواست که در عین حال که از جوونی و رابطۀ عاشقانه با کامبیز لذت میبرم نیمی ازوقت فعالِ روزانمو به تمرکز روی درسم اختصاص بدم و بعد ازینکه به بلوغ فکری رسیدم وقت واسه ازدواج دارم و فعلاَ به انتخاب رشته ای فکر کنم که قراره یه عمر روی اون رشته فعالیت کنم. پدرم گفت با توجه به شناختی که از من داره رشته های هنری رو برای من مناسب میدونه و دنبال یه دانشگاه خوب برای من میگرده که بتونم پذیرش بگیرم و اونجا پیشرفت کنم. اون شب با پدرم به توافق رسیدم که کارای مربوط به داتشگاهو انجام بده و من از نظرش تبعیت کنم.
همون سال 4 شنبه سوری همه دعوت شدیم باغ پدر کامبیز. از نظر من این خیلی عادی بود ولی ظاهراَ یه صحبتایی بین مامانم, پدر کامبیز و پدر بزرگِ من در جریان بود که منو پدرم بی اطلاع بودیم.
طبق معمول من لباسای پسرونه و اسپرت خودمو پوشیدم و از همه زودتر با مهدی رفتیم تو حیاط تا مامان حاضر شه. منو مهدی کاپشن و کلاه و کتونیِ قرمزمونو با هم سِت کرده بودیم بعد از نیم ساعت معطلی وقتی مامان حاضر شد صدام کرد و گفت که این چیه پوشیدم و باید لباسمو عوض کنم. واسه اون لباسا کلی فکر و برنامه ریزی کرده بودم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم که سِتَمو به هم بزنم ولی مامان گفت که حالا 16 سالمه و بزرگ شدم و باید لباسای زنونه تنم کنم یه پیراهن مخمل مشکی آستین کوتاهِ یقه دلبری که تا روی زانو بود برام حاضر کرده بود- که گلهای صورتیِ ریز داشت -با جوراب تا زیر زانو و نیم چکمۀ پاشنه دارِ صورتی و یه کاپشنِ صورتیِ کوتاه واسه روش و کلاه بافتنیِ صورتی. تا اون روز رنگ صورتی تو کمد لباسام نداشتم و تصور پوشیدنش برام سخت بود.خیلی مقاومت کردم. مامان که دید حریف این میدون نیست پای بابارو کشید وسط که دخترت بزرگ شده و دیگه نباید مثل بچه ها لباس بپوشه و ازین حرفا. پدرم یه کم ازم حمایت کرد ولی در نهایت راضیم کرد که هر کار مامان میگه بکنم. لباسارو پوشیدم مامان موهای بلندمو ریخت روی کاپشنم و یه کم رژ صورتی به لبامو یه سایۀ همرنگ روی پلکام زد. بعدم گفت که ماه شدم و دختری خوشگل تر از من تو فامیل نیست. به خودم توی اینۀ قدیِ دم در نگاه کردم- یه جورِ دیگه شده بودم, تا خودِ باغ خودمو توی اینۀ وسط ماشین میدیدم. یه چیز زنونه رو تو وجودم کشف کردم که باعث میشد دلم بخواد کلاس بذارمو خیلی رسمی بشینمو بچه بازی در نیارم. مهدی سعی داشت تحریکم کنه که شیطنتای همیشگی رو بکنیم ولی من ازش میخواستم یه کم بره اونورتر و پاشواز رو لباسم برداره.
وقتی رسیدیم به جای اینکه از لحظۀ اول با کامبیزبریم توی باغ, مثل بزرگترا با همه احوال پرسی کردمو دست دادم, کاپشنو کلاهمو دراوردم, کنار مامانم نشستم. کامبیزم اومد پهلوم و سعی میکرد ترغیبم کنه که بریم پیش بچه ها، ولی من گفتم که بشینه چون اگه بریم لباسم کثیف میشه. شام که خوردیم همه رفتیم توی باغ و بزرگترا از روی آتیش پریدن. رو زمین برف بود و هوا خیلی سرد. من دستکش نداشتم واسه همین یکی از دستام تو دست کامبیز بود که گرم شه. کم کم خودمونو از جمع خارج کردیمورفتیم لابلای درختا. قدم میزدیمو حرفامون تمامی نداشت. کم کم رفتیم یه گوشه یه آتیشِ دیگه روشن کردیمو روی یه قطعه بتون کنار آتیش نشستیم. یخ کرده بودم و اون سعی میکرد با دستاش گرمم کنه. اول مهدی با پسرعموم بعد یکی یکی بچه ها به سمت اتیش ما اومدن و با اوردنِ چوبهای بیشتر سعی کردن که آتیش خاموش نشه هممون دور تا دور آتیشِ بزرگی که درست کرده بودیم نشسته بودیمو سرگرم بودیم. دستای کامبیز روی شونه های من بود و خودمو چسبونده بودم بهش که گرم شم. یکی از تو جمع پیشنهاد داد که همه آرزوهاشونو بگن. کامبیز از همه بزرگتر بود واسه همین باید اول میگفت ولی خودش خواست که من نفر اول باشم و خودش نفرآخر.آرزوی من این بود که برم فضا. عاشق ستاره ها بودم. نوبت به کامبیز رسید همه با بی صبری میخواستن بدونن بزرگترین آرزوش چیه.
ادامه دارد…
نوشته: مریم
نمیدونم چرا اینقدر خوشحالم
شاید به خاطر بوووووق شدنه
(به دلیل اسپم نمیتونم بگم چندم شدن)
داستانتو کامل خوتدم میرم خانوم بازم مثل قبل عالی بودی به خاطر همین نمره ۱۰۰ کمترین چیزیه که میتونم بهت بدم
چرا فکر میکنین من دو جنسه ام؟ من همان سامی شهوتی ام که بار ها و بارها گفت جلقیان در جهان صنعتگرند کیر هر جلقی را میبلعند
اره اینجوریاس
Dastanet ghashange khanoumi vali enghadr tulesh dadi ke ghesmataye ghabli yadam rafte bud majbur shodam bargardam va ghabliyaro ham bekhunam, montazere edame hastam merci
مریمی جان اگه امکانش بود و کاندیدای ریاست جمهوری میشدی خودم تنها دونسه ۷۰ میلیون رای برات جمع میکردم . ادبت رو دوست دارم ، شخصیتت رو هم دوست دارم.پاینده باشی.
خدا خواست که زن باشم نه مرد!!
بخوان…مرا …
و خدا زن آفرید.
اگر به خانهی من آمدی برایم مداد بیاور مداد سیاه … میخواهم روی چهرهام خط بکشم تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم! یک مداد پاک کن بده برای محو لبها نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند! یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم شخم بزنم وجودم را … بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا! یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد و بیواسطه روسری کمی بیاندیشم! نخ و سوزن هم بده، برای زبانم میخواهم … بدوزمش به سق … اینگونه فریادم بی صداتر است! قیچی یادت نرود، میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم! پودر رختشویی هم لازم دارم برای شستشوی مغزی! مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت. میدانی که؟ باید واقعبین بود ! صداخفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر! میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب، برچسب فاحشه میزنندم بغضم را در گلو خفه کنم! یک کپی از هویتم را هم میخواهم به یاد بیاورم که کیستم! ترا به خدا … اگر جایی دیدی حقی میفروختند برایم بخر … تا در غذا بریزم ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم ! سر آخر اگر پولی برایت ماند برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند، بیاویزم به گردنم … و
رویش با حروف درشت بنویسم: من یک انسانم
میدونی که طرز نگارش و نوشتنت رو دوست دارم و این موضوع رو پای دو قسمت قبلی هم نوشتم. چون حداقلهای نوشتن رو رعایت میکنی. ولی متاسفانه هنوز نتونستم با داستانت ارتباط برقرار کنم. شخصیتهای داستانت کامل نیستن. میان و میرن. مثل یه صحنه ی تأتر که بازیگرا به ترتیب نقش وارد صحنه میشن و میرن بیرون. قسمت اول حسام، قسمت دوم صادق و این قسمت هم کامبیز. متاسفانه اون مشکلاتی که توی دو قسمت اول بود اینجاهم دیده میشد. دیالوگهای دو نفر رو که پشت سر هم مینویسی باعث میشه که خواننده، گوینده رو باهم قاطی کنه. هر گفت رو از روی اول خط بنویسی این مشکل پیش نمیاد. توصیفاتت همچنان خوب و زیباست ولی صحنه ی وان رو اصلا خوب در نیاوردی. فکر نکنم توی حموم و وان جای خوب و رمانتیکی برای زن شدن یک دختر باشه. به قول یه دوستی با خوندن این قسمت احساس سرما کردم. هرچند سعی داشتی متفاوت باشه. اینجارو هرچی سعی کردم نتونستم تجسم کنم که توی یک وان دونفر چه جوری جا میشن؟؟! توی قسمتی که با برادرت حرف میزدی گفته هات علیرغم حقیقت بودن، خیلی شعاری بود. انگار که داری یک بیانیه از طرف یک گروه حامی حقوق زنان رو میخونی. یا یک نوشته توی یکی از پیجهای فیسبوک که چند هزارتا لایک هم خورده.
با این حال داستانت همچنان یکی از نوشته های خوب محسوب میشه. امیدوارم در قسمتهای بعد بیشتر به اصل قصه و ابهامات بوجود اومده بپردازی…
با اینکه منظورتو از عشق دوران بچگی نفهمیدم … خب … هچی دیگه نفهمیدم !
آدمم مگه تو بچگی عاشق میشه ! ما که بچه بودیم تنها فکر و ذکرمون بازی کردن و این چیزا بود …
شما دیگه کی هستی!؟
با این که به نظرات بقیه احترام قائلم ولی داستانت مزخرف بود و به قول خودت مستبدانه سعی در
بزرگ جلوه دادن خودت نسبت به بقیه داشتی و یه جورایی میخواستی افه دمکراسی بیای!
شیرجوان :
مرسی دوست عزیز.من زیاد می خونم ولی نمی تونم بنویسم . نویسنده بودن استعداد می خواد من ندارم.
امروز از این قطعه خوشم اومد گذاشتم اینجا دوستان هم لذت ببرن .به حال و هوای داستان می خوره.
شخصيتاي مرد داستانت رويايين.حس ميکنم توي دنياي واقعي کم پيدا ميشه اينجوري.اما در کل خوشم اومد.آدم ترغيب ميشه بخونه
خوب بود…مرسی
بالاخره یه با سواد پیدا شد
I enjoyed it so much…
i wish nothing,but the best 4u
سلام مریم خانم
امشب برای اولین بار داستانت روخوندم , یعنی سه قسمتش رو یه جا خوندم , از نظر نگارش و اصول داستان نویسی بینقص بود و موضوعش هم خوب بود , در نهایت شما تونستی یه اثر خوب رو خلق کنی که من به عنوان یه خواننده ازش لذت ببرم .
امیدوارم که ادامه داستان هم به همین اندازه خوب و جذاب باشه.
خوب بود…ولی بهترم میتونی بنویسی…خیلی از کلمات کیر وکوس استفاده کردی…چه اصراری داری …با تکرار یه کلمه کلیت نوشته ضربه میخوره…خیلی سکس رو عریان مینویسی…الزاما سکس نشانه عشق نیست،در هر داستانی یه پیچیدگیهای برای خواننده باید باقی بمونه…تو لفافه نوشتن و صحبت کردن لذت ایهام رو منتقل میکنه…
اولین سکس انهم زفاف و انهم پرده زنی با انگشت اصلا ایده قشنگی نبود…تو چند تا داستان اینطوری خوندی.؟…اگه حرف نوئی میخوای بزنی ،نا متعارف نوشتن کمکی بهت نمیکنه…
کدام مادرایرانی دخترشو میفرسته با پسر غیر محرم میفرسته خارجه واینای که تو گفتی بهش میگه…ذر کل زوارهای داستان بد جوری سرو صدا میکنه…
ضد مرد نوشتن هنر نیست…مردا همیشه سعی میکنن به زنها احترام بزارن…ولی متاسفانه خیلی از زنها همیشه از مردا طلبکارن…
سیلور عزیز
با انتقاداتت حال کردم عزیزم. ایرادات رو به تازه کار بودنمون ببخش.
شیرین بانوی عزیزم
این جور مردا قدیم، بودن عزیزم. شخصیت پدر،پدر بزرگ و کامبیز واقعی اند. الانم گاهی هست ولی حیف که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل…
مریم عزیز :
قسمتهای قبلی گفتم الان هم می گم از داستانت خوشم می یاد . قسمت قبل مبهم بود چون نگفتی حسام چی شد .ولی این قسمت
شفافتر توضیح دادی . و ایرادهاشو گرفتی .اینجور نویسندها که به خواننده احترام می ذارن خیلی دوست دارم.
فقط لطف کن داستان هاتو دیر اپ نکن من خنگم کلا داستان یادم می ره .مرسی و موفق باشی دوست عزیز.