در بی نهایت لذت (3)

1391/08/30

…قسمت قبل

معذرت میخوام از دوستانی که منتظر ادامۀ داستان بودن و من به علت یه سری گرفتاری در فرستادن تعلل کردم.
کامبیز عشق دوران بچگیم بود. همبازیِ گاه به گاهِ شیطنتای جورواجوری که منو مهدی-برادرم-با بچه های محل داشتیم. پدرش تاجر بود- دوست صمیمیِ پدر و پدربزرگم-. پدر بزرگِ من توی ارتش شاهنشاهی سرهنگ بود و به همین دلیل دیسیپلین و نظم خاصی رو تو خونه برقرار کرده بود که حتی مستبدانه جلوی خواسته ها و آرزوهای بچه های جوونش ایستاده و نظرات خودش رو به اونا تحمیل کرده بود. سهم پدرم ازین استبداد ادامه دادن اجباریِ تحصیلات و در نهایت وارد شدن به بازار-برخلاف میل باطنیِ خودش- بود. پدرِ من یک هنرمند ذاتی بود-عاشق پیشه واحساسی- که به خاطر اعمال نفوذهای پدرش نتونسته بود با عشق بزرگ زندگیش یعنی دخترداییش- یاسمین- ازدواج کنه. من ومهدی حاصلِ نه یک عشقِ بزرگ بلکه یه توافق منطقی و عالی بودیم. مامانم کد بانوو مدیرخوبی بود، زنی که مورد حسرت همۀ فامیل و دوستان بود ولی پدرم بهش احساس نزدیکی نمیکرد. همیشه من به جای مادرم شاهد درد دلها و اشکهای پدرم بودم. گاهی درک غصه های یک مرد برام سخت بود؛ اما این باعث نزدیکیِ بیش از حد من و اون میشد.کودکی و نوجوونیِ آروم و بی دغدغه ای داشتم. از بچه های همسن شجاعتر بودم و همراه با کامبیز سرپرستیِ بچه های همبازی رو تا به نتیجه رسوندن یه خرابکاریِ جدید به عهده میگرفتم.دختر مستقلی بودم که به کارای پسرونه علاقه داشتم از لوس بازی های دخترا خوشم نمیومد و دیدم نسبت به پسرا مثل یه همجنس یا یه دوست بود. نسبت به سکس ایده ای نداشتم حتی در حد عکس یا فیلم. خیلی شیطون بودم وعاشق هیجان و تجربه کردنِ چیزایی که دیگران سمتش نمیرفتن. کامبیز از من 4 سال بزرگترو برام منبع الهام بود. یه احساسِ عجیبی نسبت بهش داشتم که نسبت به پسرای دیگه نداشتم, و چون این احساسو نمیشناختم سعی میکردم نادیده بگیرمش ولی دوست داشتم هر شبو روز وقتمو با اون بگذرونم. در مورد هر چیزی نظرشو میپرسیدم. شبای جمعه- که تقریباَ همیشه با خانواده هامون باهم بودیم- توپیاده روی ها و دوچرخه سواری ها من واون همیشه با هم بودیم. دیگه همه متوجۀ چیز خاصی که بین منو کامبیز بود شده بودن. پدرم همیشه منو تو انتخاب آزاد میذاشت. اصلاَ سخت گیر نبود.یه شب وقتی که سال آخر دبیرستان بودم- و مامانمو مهدی بیرون بودن- باهام جدی حرف زد. گفت که میدونه که من کامبیزو دوست دارم و اونو پسر خوبی میدونه و قصد نداره که مارو از هم جدا کنه ولی من فقط یه بار تو این سن هستم و میتونم واسه آیندۀ خوبم تلاش کنم گفت که قصد نداره مثل پدرش عقیدشو به من تحمیل کنه ولی ازم خواست که در عین حال که از جوونی و رابطۀ عاشقانه با کامبیز لذت میبرم نیمی ازوقت فعالِ روزانمو به تمرکز روی درسم اختصاص بدم و بعد ازینکه به بلوغ فکری رسیدم وقت واسه ازدواج دارم و فعلاَ به انتخاب رشته ای فکر کنم که قراره یه عمر روی اون رشته فعالیت کنم. پدرم گفت با توجه به شناختی که از من داره رشته های هنری رو برای من مناسب میدونه و دنبال یه دانشگاه خوب برای من میگرده که بتونم پذیرش بگیرم و اونجا پیشرفت کنم. اون شب با پدرم به توافق رسیدم که کارای مربوط به داتشگاهو انجام بده و من از نظرش تبعیت کنم.
همون سال 4 شنبه سوری همه دعوت شدیم باغ پدر کامبیز. از نظر من این خیلی عادی بود ولی ظاهراَ یه صحبتایی بین مامانم, پدر کامبیز و پدر بزرگِ من در جریان بود که منو پدرم بی اطلاع بودیم.
طبق معمول من لباسای پسرونه و اسپرت خودمو پوشیدم و از همه زودتر با مهدی رفتیم تو حیاط تا مامان حاضر شه. منو مهدی کاپشن و کلاه و کتونیِ قرمزمونو با هم سِت کرده بودیم بعد از نیم ساعت معطلی وقتی مامان حاضر شد صدام کرد و گفت که این چیه پوشیدم و باید لباسمو عوض کنم. واسه اون لباسا کلی فکر و برنامه ریزی کرده بودم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم که سِتَمو به هم بزنم ولی مامان گفت که حالا 16 سالمه و بزرگ شدم و باید لباسای زنونه تنم کنم یه پیراهن مخمل مشکی آستین کوتاهِ یقه دلبری که تا روی زانو بود برام حاضر کرده بود- که گلهای صورتیِ ریز داشت -با جوراب تا زیر زانو و نیم چکمۀ پاشنه دارِ صورتی و یه کاپشنِ صورتیِ کوتاه واسه روش و کلاه بافتنیِ صورتی. تا اون روز رنگ صورتی تو کمد لباسام نداشتم و تصور پوشیدنش برام سخت بود.خیلی مقاومت کردم. مامان که دید حریف این میدون نیست پای بابارو کشید وسط که دخترت بزرگ شده و دیگه نباید مثل بچه ها لباس بپوشه و ازین حرفا. پدرم یه کم ازم حمایت کرد ولی در نهایت راضیم کرد که هر کار مامان میگه بکنم. لباسارو پوشیدم مامان موهای بلندمو ریخت روی کاپشنم و یه کم رژ صورتی به لبامو یه سایۀ همرنگ روی پلکام زد. بعدم گفت که ماه شدم و دختری خوشگل تر از من تو فامیل نیست. به خودم توی اینۀ قدیِ دم در نگاه کردم- یه جورِ دیگه شده بودم, تا خودِ باغ خودمو توی اینۀ وسط ماشین میدیدم. یه چیز زنونه رو تو وجودم کشف کردم که باعث میشد دلم بخواد کلاس بذارمو خیلی رسمی بشینمو بچه بازی در نیارم. مهدی سعی داشت تحریکم کنه که شیطنتای همیشگی رو بکنیم ولی من ازش میخواستم یه کم بره اونورتر و پاشواز رو لباسم برداره.
وقتی رسیدیم به جای اینکه از لحظۀ اول با کامبیزبریم توی باغ, مثل بزرگترا با همه احوال پرسی کردمو دست دادم, کاپشنو کلاهمو دراوردم, کنار مامانم نشستم. کامبیزم اومد پهلوم و سعی میکرد ترغیبم کنه که بریم پیش بچه ها، ولی من گفتم که بشینه چون اگه بریم لباسم کثیف میشه. شام که خوردیم همه رفتیم توی باغ و بزرگترا از روی آتیش پریدن. رو زمین برف بود و هوا خیلی سرد. من دستکش نداشتم واسه همین یکی از دستام تو دست کامبیز بود که گرم شه. کم کم خودمونو از جمع خارج کردیمورفتیم لابلای درختا. قدم میزدیمو حرفامون تمامی نداشت. کم کم رفتیم یه گوشه یه آتیشِ دیگه روشن کردیمو روی یه قطعه بتون کنار آتیش نشستیم. یخ کرده بودم و اون سعی میکرد با دستاش گرمم کنه. اول مهدی با پسرعموم بعد یکی یکی بچه ها به سمت اتیش ما اومدن و با اوردنِ چوبهای بیشتر سعی کردن که آتیش خاموش نشه هممون دور تا دور آتیشِ بزرگی که درست کرده بودیم نشسته بودیمو سرگرم بودیم. دستای کامبیز روی شونه های من بود و خودمو چسبونده بودم بهش که گرم شم. یکی از تو جمع پیشنهاد داد که همه آرزوهاشونو بگن. کامبیز از همه بزرگتر بود واسه همین باید اول میگفت ولی خودش خواست که من نفر اول باشم و خودش نفرآخر.آرزوی من این بود که برم فضا. عاشق ستاره ها بودم. نوبت به کامبیز رسید همه با بی صبری میخواستن بدونن بزرگترین آرزوش چیه.

  • بزرگترین آرزوی من واسه تمام عمرم اینه که …
    یه نگاه تو چشام کردو ادامه داد:- که همۀ عمرمو با دختری که دوسش دارم…
    دستشو از روی شونم گذاشت پشت گردنم و سرمو به سمت خودش چرخوند جملشو کامل کرد -… زندگی کنم.
    بچه ها همه شوکه شده بودن. جدا از شیطنتای کوچولویی که بعضی وقتا بین پسرا و دخترای جمع ما بود- مثلاَ مهدی برادرم که عاشق یکی از زنای شوهردارِ فامیل شده بود یا پسر عموی کوچیکم که بعضی وقتا یواشکی به من میگفت که عاشقمه و میخواد با من ازدواج کنه –هیچوقت تا الان کسی در مورد عشق اینقدر جدی و علنی صحبت نکرده بود.نفسم بند اومده بود. تو اون سرما گُر گرفتم. نمیدونستم چی بگم, دستمو از دستش کشیدم بیرون و دستشو از پشتم برداشتم, پا شدم از جمع رفتم بیرون. حسِ غریبی داشتم, خالی بودم, میدونستم یه چیزی عوض شده ولی نمیدونستم از حالا به بعد چی میشه, گیج بودم. نمیدونستم کجا دارم میرم بی هدف بودم که دستای کامبیزو دور کمرم حس کردم. ایستادم, هیچی نمیگفتیم, یه کم که ایستادیم کامبیز گفت: -بشینیم؟
    رو زمین نشستیم دستای داغمو گرفته بودو انگشتامو با دقت نگاه میکرد. اولین باری بود که ازش خجالت میکشیدم
  • منظورم تو بودی. –میدونم -چرا چیزی نمیگی؟
    -نمیدونم چی بگم. –بگو که نظر تو چیه؟ تو هم منو دوس داری؟ - اره, فکر کنم.
    -هنوز مطمئن نیستی؟ -مطمئنم -یعنی چی؟ -یعنی اینکه منم همین حس رو دارم. منم دوست دارم.
    صورتشو به صورتم چسبوند و گفت: - چقدر داغی!
    لبمو رو گونش گذاشتمو بوسیدم در جواب گوشۀ لبمو بوسید لبای داغی داشت لبامون رفت روی هم. نمیدونم اولین بوسمون چند دقیقه طول کشید ولی من سراپا داغ شده بودم. از گونه هام حرارت ساطع میشد. آروم همو می بوسیدیم. دل کندن از لبایی که طعم اولین بوسۀ زندگیمو بهم چشونده بود سخت بود.صدای مهدی رو شنیدم که صدام میکرد و میگفت که میخوایم بریم. ولی دلم نمیخواست برم و بی رمق تر ازون بودم که بتونم رو پام وایسم. کامبیز بلندم کرد دوباره بغلش کردم و لبامو با تمنای یه بوسۀ دیگه به داغیِ لباش سپردم. احساس لذت تو تک تک سلولام جریان داشت که صدای مهدی رو از پشت سرم شنیدم. صدا خیلی نزدیک بود. اون موقع 14 سالش بود و توی اوج حساسیتِ مردونۀ خودش منو موقع اولین بوسۀ زندگیم غافلگیر کرده بود.
    الان که 13 سال ازون زمان میگذره دوباره مچمو گرفته بود.آرزو میکردم که حداقل نفهمیده باشه که اون پسر صادق بوده. به خودم, به صادق, به الکل و به ساناز لعنت میفرستادم. ولی فایده نداشت,رفتم تو اتاق. صادق لباساشو پوشیده بود و روی لبۀ تخت من نشسته بود.
  • کی بود؟ - مهدی. – مهدی؟واااااای. خیلی بد شد.حالا چیکار کنیم؟
  • نگران نباش. نمیاد بُکُشت.
    دست از پرحرفی برنمیداشت و من اصلاَ حوصلۀ حتی یک کلمشو نداشتم خیلی مودبانه ازش خواستم که بی سرو صدا بره فعلاَ شرکت نیاد تا باهاش تماس بگیرم. تا صبح خوابم نبرد توی هال دراز کشیده بودمو فیلم میدیدم که مهدی اومد پایین که بره اشپزخونه.
  • ردش کردی رفت؟ از وقاحتش حرصم گرفت ولی جوابی ندادم.
    -البته حق با توئه هان! به هرحال اینجا بیشتر خونۀ تویه تا من. توهم که تو این چند وقته به تنهایی و آزادی عادت کردی. ولی ازت انتظار داشتم حداقل تا وقتی من نرفتم مراعات کنی. کامبیز هم با ما بود خواست بیاد احوالتو بپرسه گفتم احتمالاَ خوابی، نیومد. ولی خوب شد که نیومد. اگه میدید خیلی بد میشد.
    منفجر شدم؛ - خوب میومد مگه چی میشد؟ مگه من به کامبیز خیانت کردم؟ یادت نره که من به کسی تعهد ندارم و یه زنِ کاملاَ آزادم که به تنهایی باید به فکرادارۀ خودمو زندگیم باشمو باید بدونی که تنها ثمرۀ تنهایی آزادی نیست! تو اصلاَ میدونی مسئولیت چیه؟ بار سنگینشو تا حالا رو شونه هات حس کردی، یا فقط هر 3 ماه یه بار سهمتو گرفتی؟
  • باشه تو راست میگی ولی دلیل نمیشه…
  • به من احترام بذار مهدی. به زن بودنم. به حقم برای انتخاب کردن. به حقم برای زندگی کردن. چرا تو، کامبیز و بقیه حق دارین برین شمال و همه جوره خوش بگذرونید ولی من نه؟ چرا؟ فکر کردی اون زنایی که با شما هستن برادر ندارن؟ خانواده ندارن؟ شخصیت ندارن؟تو به عنوان یه مرد میتونی با همجنسای من هروقت، هرجا و به هر شکلی که خواستی خوش بگذرونی و بعدش هم با افتخار برای دوستات تعریف کنی، ولی من نه؟ چرا؟ چون از شما مسئولیت پذیرترم؟ چون بیشتر کار میکنم؟ چون با چنگ و دندون دارم سعی میکنم که اون چیزی رو که پدرم ساخت سرپا نگه دارم؟ چون از شما تنها ترو غمگین ترم؟ اینا دلایلی یه که حق یه شب خوش بودنو از من میگیره؟ من یا زنم یا آدم؟ چرا نباید هر دوی اینها باشم؟ هیچ فکر کردی من توی این آشفته بازارِ ایران چطوری گلیمِ خودمو شرکتو از آب میکشم؟ روزانه با چند تا مرد مثل تو سرو کله میزنم که برای من حقِ زندگی، کار و استقلال قائل نیستن و مثل تو به راحتی در موردم قضاوت میکنن؟ منم حق دارم برادرِ من. منم حق دارم. اگه نه بیشتر از تو، ولی همسطح تو حق دارم.( داشتم داد میزدم)
  • نمیدونم! شایدم حق با توئه ولی به این پسره بگو که ازین به بعد وقتی من تو شرکتم،جلوی چشام افتابی نشه.
    فهمیده بود که صادق بوده. دست خودش نیست، نمیتونه به حقوق من به عنوان یه زن مستقل و آزاد احترام بذاره. حتی اروپا هم روی طرز فکرش و تغییر دیدگاهش نسبت به زن و آزادی زن تاثیری نداشته. اون دفعه هم قبل ازینکه من وکامبیز به سالن- پیش پدرو مادرا برسیم- همه ماجرای بوسه رو میدونستن.وقتی رفتیم توی ساختمون همه امادۀ رفتن بودن. پدرم ازون طرف مستقیم تو چشام خیره شده بود. سرمو پایین انداختم. شب توی خونه شنیدم که مامانو بابا تو اتاقشون بحث میکنن و اسم منو میگن. بعد فهمیدم که ماجرای ازدواج منو کامبیز مطرح شده.پدرم 100%مخالف بود. معتقد بود که ازدواج واسه من زوده. از فکر ازدواج با کامبیز دلم غنج میرفت ولی چون به پدرم قول داده بودم سعی میکردم خوشحالیمو نشون ندم. پدر بزرگم حامیِ اصلیِ این ازدواج بودکه در نهایت حرف خودشو به کرسی نشوند. پدرم وقتی اشتیاق منو حس کردوازم قول گرفت که به تحصیلاتم اولویت بدم و وقتیکه مامانم بهش اشاره کرد که با وجود کامبیز وقتی که من واسه تحصیل از ایران خارج میشم تنها نیستم, بالاخره موافقت کردو ما توی یه مجلسِ نامزدیِ خودمونی رسماَ بهم محرم شدیم تا بعد که درسمون تموم شد ازدواج کنیم. کامبیز پسر خوش تیپی بود با قد متوسط و چهره ای سفید و بور، قوی و بااراده بود. خیلی شوخی میکرد.عاشقِ زرق وبرق و تفریح و مسافرت. پدرش ثروت زیادی داشت. علاقه ای به درس خوندن نداشت و تا اون موقع که 20 سالش بود هنوز دیپلم نگرفته بود. با هم دیپلم گرفتیم و پدرم کارامونو کرد تا برای درس خوندن بریم انگلیس. دوران نامزدیِ خوب و کوتاهی تو ایران داشتم هرروز با هم بودیم ولی شبا باید میرفت خونشون. اولین و آخرین شبی که تو اتاق من خوابید شبی بود که فرداش من,کامبیز و مشاور پدرش میرفتیم انگلیس. اون شب همه خونۀ ما بودن. 5صبح رفتیم فرودگاه و و ساعتِ 10 پروازمون -که تاخیر داشت- پرید. جدا شدن از پدرم تمام غم دنیا رو برام به ارمغان اورد ولی دستای کامبیز تو دستم بود و فکر تنها شدن با اون دلگرمم میکرد. به محض رفتن تو فرودگاه اولین کارم تماس گرفتن با پدرم بود. صدای بغض الودش ناراحتم کرد. تا هتل حرف نزدم. 2 ساعت بعد از رسیدن به این جای ناآشنا توی اتاقم تو هتل بودم. به محض تنها شدن با کامبیز خودمو انداختم تو بغلش. گفت:
    -فکر کردم قهر کردی با من.
    -نه عزیزم. خسته ام, عصبی ام. پاهام درد میکنه.
    اغوشش بهم ارامش میداد تو بازوهاش منو کشید بالا, رفتیم سمت تخت. رو تخت درازم کرد و کفشو از پاهام که از تخت اویزون بود کشید بیرون و پاهامو ماساژ داد
    -همیشه همینطوری تنبل و مفت خور بودی!
    -ااااااه, اذیتم نکن دیگه. دلم برای بابام تنگ شده.
    کنارم رو تخت دراز کشید, دستشو اورد زیر سرم و منو کشید تو بغلش.
  • الان چه جوریه؟همه بچه ننه ان تو بچه بابا. باباتو بیشتر دوس داری یا منو؟
    جوابشو ندادم فقط خودمو بیشتر به آغوشش چسبوندم. منو میبوسید، پیشونیمو،گونه هامو،بینی مو؛ تمام صورتمو.
    بعد از ناهارو استراحت تمام بعدازظهر رو توی خیابونای اطراف هتل بودیم از فکر اینکه شب قراره چه اتفاقی بیفته استرس داشتم.بعد از شامی که تو اتاقمون خوردیم- در واقع نخوردیم، به همدیگه خوروندیم- کامبیز رفت پیش مشاور پدرش که صحبت کنن و به ایران هم زنگ بزنه. موندم تنها تو اتاق. مامانم قبل اومدن سفارش کرده بود که مقاومت کنم و اجازه ندم که فعلاَ اتفاقی بیفته! ولی کی میخواست مقاومت کنه؟هیجان زیادی آمیخته به ترس و استرس داشتم ولی اصلاَ قصدی برای مقاومت نداشتم. میدونستم که بعد از اولین سکس به دنیای جدیدی پا میذارم که دوست داشتم تجربه کنم. دنیای زن بودن! ترسم باعث میشد که عجله ای نداشته باشم میدونستم که دیر یا زود پیش میاد. یه لباس خواب یاسی داشتم، پوشیدم، دراز کشیدم ومنتظر موندم…
    وقتی بیدار شدم و ساعت مچی مو نگاه کردم، ساعت 5 صبح بود، کامبیز لخت پهلوم خوابیده بود، پتو رو زدم کنار فقط یه شورت پاش بود،اون شبی که تو ایران پیشم خوابیده بود با لباس بود، اولین باری بود که اینقدر لخت و اینقدر نزدیکم بودخواستم بیدارش کنم که اون رویایی که باعث اینهمه هیجان بود حقیقت پیدا کنه. خودمو چسبوندم بهش و توی بغلش وول خوردم ولی بیدار نمیشد. دنبال یه راه خوب واسه ترغیب کردنش می گشتم که پیدا کردم. پا شدم موهامو مرتب کردمو بالای سرم بستم- همونجوری که دوست داشت – یه کم ارایش کردمو یه موزیک گذاشتم و رفتم حمام، شیر آبو باز کردم،لخت شدم و نشستم توی وان چند تا ژل شستشو وان رو پر از کف کرد و صدای اب از در باز حمام حتماَ کامی رو بیدار میکرد. با موزیک هماوازی میکردم که کامی دم درحمام پیداش شد.
    -بیدارت کردم؟ هیچی نگفت خواب آلود بود؛ اومد تو وان کنارم دراز کشید، دستشو زیر سرم گذاشت، شرتشو دراورد و چشاشو بست. لباشو میخواستم ولی صبر کردم. شیر آبو بستم و پاهامو به پاش میمالیدم،یه کم پلکشو کشید بالاو با چشای نیم بسته نگام کرد با شیطنت توی چشام درخواستمو بهش رسوندم. دستشو که روی شونم بود آورد پایین و به سینم رسوند. سینمو میمالوند و آتیشی تو تنم روشن میکرد که انگار ازش خبر نداشت. بیحرکت بودمو لذت میبردم. لبام بوسه هاشو طلب میکرد و من همچنان بیحرکت بودم.دستش سینمو رها کرد و اون دستش به جستجوی کسم رفت زیر آب. از برخورد دستش با کسم جادو شدم. یه کم که کسمو مالوند دیگه نتونستم بی عکس العمل بمونم. گفتم:- عزززززیزم
    چشاشو باز کرد بهم نگاه کرد و گفت:- جااااانم. خوبه؟ -عالیه!
    از زیر بغلم گرفت بلندم کرد و روی پاش منو نشوند. از پشت کاملاَ روش دراز بودم و اون داشت سینه هامو با یه دستش میمالید کیرشو روی کونم احساس میکردم ودستشو رو کسم که داشت منو به اوج لذت میرسوند. لبمو از لذت گاز میگرفتم. لبای کامی اومد کنار گوشم نفسشو تو گوشم میدادو لالۀ گوشمو بین دندوناش فشار میداد. کنار گوشم گفت:- مریم جان اذیت میشی؟
    -نه عزیزم. –لذت میبری؟ -خیلی…
    -لباتو خونی کردی عزیزم. صداتو آزاد کن. چرا لباتو گاز میگیری مریمی؟
  • یعنی چی بگم؟ - میخوای ناله کنی؟ بکن. بذارحنجرت هر صدایی که میخواد بسازه
    -آه ه ه ه ه ه ه ه ه آه ه ه ه ه ه ه ه ه
    چه اثر جادویی داشت. راحت شدم. نفسای بلند میکشیدم و ناله میکردم. کیر کامی روی سوراخ کسم بود و دستش چوچولمو میمالوند از لذت به خودم میپیچیدم و ناله میکردم. کامی کیرشو روی کسم تکون میداد.
    -ادامه بده عزیزم، چقدر باحاله. -لذت میبری؟ -بیشترین لذت عمرمو میبرم
    -هنوز کجاشو دیدی؟ اینکه هنوز اولشه.آماده ای که تمومش کنم؟
  • نه بازم ادامه بده. خیلی باحاله. دلم میخواد تا شب همینکارو ادامه بدی.
    -تا شب طول نمیکشه عزیزم. خسته میشی. منظورم اینه که آمادگیشو داری که زن بشی؟زنِ کوچولوی خوشگل خودم؟
  • مامانم گفته نذارم اینکارو بکنی. ولی کی اهمیت میده؟ حتماَ میخوام ببینم چه جوریه. دوست دارم تجربه اش کنم.
    -پشیمون نشی هان! راه برگشتی نیست.
    –مطمئنم. مگه تو شوهرم نیستی؟ مگه منو تو محرم نیستیم؟ من میخوام ازت لذت ببرم. میخوام تو تنها کسی باشی که طعم این لذتو بهم میچشونه.
    -عزیزم بار اولش یه کم درد داره. ولی من کاری میکنم که کمتر اذیت بشی. بیا بالا عسلم.
    منو کشید بالا،یه مشت آب از شیر ریخت رو کسم و گذاشتش جلوی دهنش. زبونشو کرد توش. بیشتر از قبل لذت بردم. چوچولمو یواش میمکید. دستش رفت تو کسم اروم اروم دستش میرفت جلوتر. من ناله میکردمو لذت میبردم. یکی از انگشتاش توی دهانۀ کسم دایره وار میچرخید و چوچولم بین دو تا از انگشتاش مالونده میشد. تو حال خودم نبودم. ذهنم خالی بود و فقط لذت میبردم. لذت ناب! احساس کردم که پوستم بریده شد سوزشو درد. و یه ناله کوچیک تنها عکس العملی بود که به این لذت دردناک نشون دادم. و یه جریان سریع از تمام بدنم گذشت و منو به لرزه انداخت. دستش هنوز تو کسم بود مثل این بود که ناخوناش روی یه زخم رو میخراشه گفتم:- عزیزم میشه دستتو بیاری بیرون؟ خیلی میسوزه. و اومدم پایین و تو بغلش ولو شدم. موهامو میبوسیدو میگفت
    -ارضا شدی مریمی. زن شدی عزیزم. ببخشید که دردت اومد. اگه خودم اینکارو میکردم خیلی دردت میگرفت و از سکس زده میشدی.
    انرژی نداشتم که حرف بزنم، به نشانه تشکر سرمو چرخوندم سمتش و گردنشو بوسیدم.
    دستاش روی سینه هام سر میخوردو من توی احساس خلسه ای که از این لذت ناب بهم دست داده بود غرق میشدم.
    وقتی به خودم اومدم که آب سرد شده بود. تو بغل کامی خوابم برده بود، اونم خوابیده بود از سرما میلرزیدم. در چاه رو برداشتم و آب داغ رو باز کردم کامی با لبخندش تشکر کرد. رفتم بغلش، سرشو آورد دم گوشم: - من هنوز داماد نشدم خانوم خانوما
    و زبونشو کشید پشت گوشم. یاد سکسِ شیرینمون دوباره مستم کرد. دستشو گذاشتم روی سینم سرشو آورد سمت اون یکی سینم. هنوز نوک سینه هام خوب بیرون نیومده بود.
    –کامی اینقدر این کارت باحاله که حاضرم یه صبح تا شب فقط سینه هامو بمالی و بخوری.
    -اوووووم چه خوشمزه ان، حالا دیگه مال خودمه،عاشقشونم. گرم شدی؟
    -یه کمی -پس بیا بالا که میخوام یه کاری کنم داغ شی.
    روی لبۀ وان گذاشتم؛ پاهامو باز کرد ودست کرد توی کسم زبون میزد و میمکید و میمالید دست منو برد سمت کیرش اولین باری بود که کیرشو لمس میکردم، یه کم چندشم میشد ولی کنجکاو بودم همه جاشو لمس میکردم کامی استاد خوبی بود با دستش یادم داد که چجوری باید کیرشو بمالم، زبونش روی کسم لذت رو توی بدنم پخش میکرد و ناله های من اینو نشون میداد، اومد بالا و من سر خوردم پایین. زبونشو به شکم، سینه هام، گردنم و گونه هام می زد لبمو گرفت تو لباش و یه بوسۀ طولانی و لذت بخش در حالی که کیرش رو روی کسم میمالید. کسم لزج شده بود و کیرش راحت میلغزید یه کم میرفت تو و میومد بیرون میخواست دیوونم کنه آرزو میکردم بره تو کسم و دیگه بیرون نیاد. لباشو از لبام جدا کرد به صورتم خیره شد کیرش تا تهِ کسم رفت و لذت تو بدنم پخش شد. یه کم میسوخت ولی بیشتر حال میداد.
    – فدای اون چشای خمارت بشم، وقتی حشری میشی چقد خوشگل میشی
    اون لحظه زیبایی برام مهم نبود فقط با عقب جلو رفتنای کیرش توی کسم حال میکردم و دلم میخواست زمان متوقف شه. پاهامو بیشتر سمت خودش کشید و کیرشو محکمتر فشار داد.( کیر کامی خیلی کلفت نبود ولی یه کم بلند بود و من همیشه عاشق این بودم که بیشتر فشارش بده تو کسم) بیش از حد مست بودم. نمیدونم کامی فهمیده بود یا نه ولی همون موقع سرعت حرکت کیرشو زیاد کرد و محکمتر میکوبید تو کسم دوباره یه جریان قوی تو بدنم پیچید و احساس لذت اُفت کرد کامی کیرشو کشید بیرون و آبش ریخت روی شکمم. حالا دیگه بیشتر عاشقش بودم خیلی بیشتر از هر وقت دیگه ای…

ادامه دارد…

نوشته: مریم


👍 1
👎 0
47210 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

344639
2012-11-20 23:04:13 +0330 +0330
NA

مریم عزیز :

قسمتهای قبلی گفتم الان هم می گم از داستانت خوشم می یاد . قسمت قبل مبهم بود چون نگفتی حسام چی شد .ولی این قسمت

شفافتر توضیح دادی . و ایرادهاشو گرفتی .اینجور نویسندها که به خواننده احترام می ذارن خیلی دوست دارم.

فقط لطف کن داستان هاتو دیر اپ نکن من خنگم کلا داستان یادم می ره .مرسی و موفق باشی دوست عزیز.

0 ❤️

344640
2012-11-21 01:21:42 +0330 +0330
NA

نمیدونم چرا اینقدر خوشحالم
شاید به خاطر بوووووق شدنه
‏(به دلیل اسپم نمیتونم بگم چندم شدن)
داستانتو کامل خوتدم میرم خانوم بازم مثل قبل عالی بودی به خاطر همین نمره ۱۰۰ کمترین چیزیه که میتونم بهت بدم
چرا فکر میکنین من دو جنسه ام؟ من همان سامی شهوتی ام که بار ها و بارها گفت جلقیان در جهان صنعتگرند کیر هر جلقی را میبلعند
اره اینجوریاس‎ ‎

0 ❤️

344641
2012-11-21 01:25:32 +0330 +0330

Dastanet ghashange khanoumi vali enghadr tulesh dadi ke ghesmataye ghabli yadam rafte bud majbur shodam bargardam va ghabliyaro ham bekhunam, montazere edame hastam merci

0 ❤️

344642
2012-11-21 03:03:33 +0330 +0330

مریمی جان اگه امکانش بود و کاندیدای ریاست جمهوری میشدی خودم تنها دونسه ۷۰ میلیون رای برات جمع میکردم . ادبت رو دوست دارم ، شخصیتت رو هم دوست دارم.پاینده باشی.

0 ❤️

344643
2012-11-21 03:10:59 +0330 +0330
NA

خیلی قشنگ بود مریم خانوم.مرسی.موفق باشی.

0 ❤️

344644
2012-11-21 03:42:02 +0330 +0330

قبلی بهتر بود

0 ❤️

344645
2012-11-21 05:03:36 +0330 +0330
NA

خدا خواست که زن باشم نه مرد!!
بخوان…مرا …
و خدا زن آفرید.
اگر به خانه‌ی من آمدی برایم مداد بیاور مداد سیاه … می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم! یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند! یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم شخم بزنم وجودم را … بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا! یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم! نخ و سوزن هم بده، برای زبانم می‌خواهم … بدوزمش به سق … اینگونه فریادم بی صداتر است! قیچی یادت نرود، می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم! پودر رختشویی هم لازم دارم برای شستشوی مغزی! مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت. می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود ! صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر! می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب، برچسب فاحشه می‌زنندم بغضم را در گلو خفه کنم! یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم به یاد بیاورم که کیستم! ترا به خدا … اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند برایم بخر … تا در غذا بریزم ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم ! سر آخر اگر پولی برایت ماند برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند، بیاویزم به گردنم … و

رویش با حروف درشت بنویسم: من یک انسانم

0 ❤️

344646
2012-11-21 06:00:38 +0330 +0330

میدونی که طرز نگارش و نوشتنت رو دوست دارم و این موضوع رو پای دو قسمت قبلی هم نوشتم. چون حداقلهای نوشتن رو رعایت میکنی. ولی متاسفانه هنوز نتونستم با داستانت ارتباط برقرار کنم. شخصیتهای داستانت کامل نیستن. میان و میرن. مثل یه صحنه ی تأتر که بازیگرا به ترتیب نقش وارد صحنه میشن و میرن بیرون. قسمت اول حسام، قسمت دوم صادق و این قسمت هم کامبیز. متاسفانه اون مشکلاتی که توی دو قسمت اول بود اینجاهم دیده میشد. دیالوگهای دو نفر رو که پشت سر هم مینویسی باعث میشه که خواننده، گوینده رو باهم قاطی کنه. هر گفت رو از روی اول خط بنویسی این مشکل پیش نمیاد. توصیفاتت همچنان خوب و زیباست ولی صحنه ی وان رو اصلا خوب در نیاوردی. فکر نکنم توی حموم و وان جای خوب و رمانتیکی برای زن شدن یک دختر باشه. به قول یه دوستی با خوندن این قسمت احساس سرما کردم. هرچند سعی داشتی متفاوت باشه. اینجارو هرچی سعی کردم نتونستم تجسم کنم که توی یک وان دونفر چه جوری جا میشن؟؟! توی قسمتی که با برادرت حرف میزدی گفته هات علیرغم حقیقت بودن، خیلی شعاری بود. انگار که داری یک بیانیه از طرف یک گروه حامی حقوق زنان رو میخونی. یا یک نوشته توی یکی از پیجهای فیسبوک که چند هزارتا لایک هم خورده.
با این حال داستانت همچنان یکی از نوشته های خوب محسوب میشه. امیدوارم در قسمتهای بعد بیشتر به اصل قصه و ابهامات بوجود اومده بپردازی…

0 ❤️

344647
2012-11-21 08:19:22 +0330 +0330
NA

با اینکه منظورتو از عشق دوران بچگی نفهمیدم … خب … هچی دیگه نفهمیدم !
آدمم مگه تو بچگی عاشق میشه ! ما که بچه بودیم تنها فکر و ذکرمون بازی کردن و این چیزا بود …
شما دیگه کی هستی!؟
با این که به نظرات بقیه احترام قائلم ولی داستانت مزخرف بود و به قول خودت مستبدانه سعی در
بزرگ جلوه دادن خودت نسبت به بقیه داشتی و یه جورایی میخواستی افه دمکراسی بیای!

0 ❤️

344648
2012-11-21 09:57:33 +0330 +0330
NA

به هر حال مملکت گلو بلبله

0 ❤️

344649
2012-11-21 10:09:16 +0330 +0330
NA

شیرجوان :

مرسی دوست عزیز.من زیاد می خونم ولی نمی تونم بنویسم . نویسنده بودن استعداد می خواد من ندارم.

امروز از این قطعه خوشم اومد گذاشتم اینجا دوستان هم لذت ببرن .به حال و هوای داستان می خوره.

0 ❤️

344651
2012-11-21 15:46:50 +0330 +0330

شخصيتاي مرد داستانت رويايين.حس ميکنم توي دنياي واقعي کم پيدا ميشه اينجوري.اما در کل خوشم اومد.آدم ترغيب ميشه بخونه

0 ❤️

344652
2012-11-21 17:53:35 +0330 +0330
NA

خوب بود…مرسی
بالاخره یه با سواد پیدا شد
I enjoyed it so much…
i wish nothing,but the best 4u

0 ❤️

344653
2012-11-21 18:36:29 +0330 +0330

سلام مریم خانم
امشب برای اولین بار داستانت روخوندم , یعنی سه قسمتش رو یه جا خوندم , از نظر نگارش و اصول داستان نویسی بینقص بود و موضوعش هم خوب بود , در نهایت شما تونستی یه اثر خوب رو خلق کنی که من به عنوان یه خواننده ازش لذت ببرم .
امیدوارم که ادامه داستان هم به همین اندازه خوب و جذاب باشه.

0 ❤️

344654
2012-11-22 02:24:36 +0330 +0330

خوب بود…ولی بهترم میتونی بنویسی…خیلی از کلمات کیر وکوس استفاده کردی…چه اصراری داری …با تکرار یه کلمه کلیت نوشته ضربه میخوره…خیلی سکس رو عریان مینویسی…الزاما سکس نشانه عشق نیست،در هر داستانی یه پیچیدگیهای برای خواننده باید باقی بمونه…تو لفافه نوشتن و صحبت کردن لذت ایهام رو منتقل میکنه…
اولین سکس انهم زفاف و انهم پرده زنی با انگشت اصلا ایده قشنگی نبود…تو چند تا داستان اینطوری خوندی.؟…اگه حرف نوئی میخوای بزنی ،نا متعارف نوشتن کمکی بهت نمیکنه…
کدام مادرایرانی دخترشو میفرسته با پسر غیر محرم میفرسته خارجه واینای که تو گفتی بهش میگه…ذر کل زوارهای داستان بد جوری سرو صدا میکنه…
ضد مرد نوشتن هنر نیست…مردا همیشه سعی میکنن به زنها احترام بزارن…ولی متاسفانه خیلی از زنها همیشه از مردا طلبکارن…

0 ❤️

344655
2012-11-25 19:45:08 +0330 +0330
NA

سیلور عزیز
با انتقاداتت حال کردم عزیزم. ایرادات رو به تازه کار بودنمون ببخش.

0 ❤️

344656
2012-11-25 19:59:55 +0330 +0330
NA

شیرین بانوی عزیزم
این جور مردا قدیم، بودن عزیزم. شخصیت پدر،پدر بزرگ و کامبیز واقعی اند. الانم گاهی هست ولی حیف که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل…

0 ❤️

344657
2012-11-25 20:08:26 +0330 +0330
NA

ممنونم از همه و امیدوارم نا امیدتون نکنم بچه ها.

0 ❤️