در جستجوى گنج (2)

1391/11/13

…قسمت قبل

خنجر به زمين افتاد؛
ناگهان دخترك با لرزشى در صدايش گفت «چرا تمومش نميكنى؟ من اين عاقبتى كه گفتى نميخوام… منو بكش… ازت خواهش ميكنم منو بكش» بغض امانش نداد و شروع به گريستن كرد؛ تمام حرفهايم را شنيده بود و مردن برايش راحت تر از شكنجه شدن زير تيغ حرفهايم بود، غافل از دخترك به خودم سركوفت ميزدم كه به سوى خنجر خيز برداشت و قلبش را نشانه رفت. در دوراهى مرگ و زندگى گير كرده بود كه بهش نزديك شدم «دست نگه دار… اين راهش نيست…» خنجر را بطرفم گرفت و درحالى كه به عقب ميرفت هشدار ميداد «جلوتر نيا… وگرنه قبل از خودم تو رو ميكشم… قسم ميخورم» دستانش بشدت ميلرزيد و كنترلش را از دست داده بود، باد كويرى به درب چوبى زوار در رفته اتاقك ميكوبيد و صداى قژ قژ اش لحظه اى در فريادم شنيده نشد «منو تهديد نكن لعنتى… بزن… د يالا آتريسا بزن» با عصبانيت بطرف دخترك رفتم، قدمى به عقب برداشت و پشتش به ديوار چسبيد اما دخترك تسليم نشد و يك آن تيغ سرد خنجر بطرفم حركت كرد و زخمى عميق به بازويم زد. از درد صدايم به نعره درآمد و خنجر از دست دخترك به زمين افتاد و درحالى كه اشك ميريخت به زمين نشست و سرش را در ميان زانوهايش گرفت. خشم در وجودم شعله ور شده بود اما از شدت درد توان ايستادن نداشتم، خون زيادى ازم ميرفت پارچه اى را بالاتر از زخم گره زدم و گوشه اى از اتاق آرام گرفتم.

با هق هق دخترك چشمانم را باز كردم؛ خون دستم بند آمده بود و انگشتانم گز گز ميكرد بسختى از زمين بلند شدم و بدون توجه به دخترك از اتاق بيرون رفتم. نزديكهاى ظهر بود و گرما بيداد ميكرد انگار هوا گرمتر از روزهاى قبل شده بود، چند قدمى از خانه فاصله گرفتم و شروع كردم به كندن زمين، بااينكه سعى ميكردم به دستم فشار نياد ولى گاهى از شدت درد، فريادم به آسمان ميرسيد. بعد از گذشت ساعتى، تقريبا يك متر در عمق خاك فرو رفتم و ديگر رمقى در تنم نمانده نبود. بوى خون كركسها را بالاى سرم كشانده بود و در آسمان آواز مرگ سر داده بودند، قبر به اندازه كافى گود شده بود، قلوه سنگى برداشتم و بطرف كركسها فرياد زدم و سنگ را پرتاب كردم «ازينجا گم شيــن» با ضربه اى به در وارد اتاق ميشم دخترك وقتى من را با آن وضعيت ديد هراسان بطرفم مياد «چه بلايى سرت اومده؟» تابش مستقيم خورشيد باعث سرگيجه ام شده بود و ناى حرف زدن نداشتم دخترك در حالى كه سعى ميكرد جلوى زمين خوردنم را بگيره گفت «فكر ميكردم رفته باشى» نفس عميقى كشيدم و به خودم مسلط شدم و از دخترك خواستم رهايم كند «به كمكت احتياجى ندارم…» با تعجب قدمى به عقب برداشت «اما دستت… تو حالت اصلا خوب نيست» با ناراحتى بهش زل ميزنم «مطمئن باش تلافيشو سرت در ميارم» به پيرمرد
نگاه كردم كه زير پارچه ى سفيد رنگى مخفى شده بود «بايد هرچه زودتر خاكش كنيم» دخترك بعد از شنيدن حرفم بيكباره حالش دگرگون شد «نـــه… تو حق ندارى پدرمو ازم بگيرى» دلم براش ميسوخت ولى طاقتم تاب شده بود و سرش داد زدم «اون مُرده… اينو بفهم… بايد به نبودش عادت كنى راهى غير ازين ندارى» دخترك هنوز شوكه بود، پيرمرد را بدوش گرفتم و راه افتادم؛ لحظه اى در چهارچوب درب ايستادم و نگاهم بسمت دخترك برگشت، از رفتن پدر مبهوت مانده بود، با ديدن چهره ى بهت زده اش بغض گلويم را گرفت و دخترك جسم بى روحش را بروى زمين كشيد و دنبالم به راه افتاد. پيرمرد سنگين شده بود و از ديدن صورتش كه همانند ديروز بروى شانه ام بود، قلبم داشت از جا كنده ميشد و زنگ صدايش بى وقفه ادامه داشت «آتريسا، آتريسا، دخترم».
و تمام شد.

خاك پدر را در آغوش گرفت.
صداى هق هق دخترك آرامش كوير را برهم زده بود و بروى قبر ميگريست. سايه ى گوركن بر سر دخترك بود و دستى به پيشانى عرق كرده اش كشيد و بى رمق شانه هايش پايين افتاد. زخم بازويش امانش را بريده بود و بطرف اتاقك برگشت، كوزه ى سفالى را بالاى سر برد و با رهايى از عطش، لحظه اى تمام دردها از خاطرش پاك شد و كارم بعنوان گوركن به پايان رسيد. به ديوار تكيه ميدم و بى حال بخار شدن آب را تماشا ميكنم دخترك هم در زاويه ى ديدم قرار داشت و هنوز زير تيغ آفتاب بر مزار پدرش افتاده بود و انگار گرمى هوا بر او تاثيرى نداشت، نگاهم در كوير حركت ميكند و تا افق ادامه ميابد اما كوير تمامى نداشت و همچون جهنمى سوزان در آخر دنيا بود. صداى جيغ مانند كركسها هرزگاهى بگوش ميرسيد كه انگار دعاگوى مرگمان بودند و صبرشان هم لبريز شده بود از ظاهر بد تركيب و چندش آورشان بدنم مور مور ميشد، دخترك همچنان بى حركت بروى قبر خوابيده بود. مردمكهاى قرمز تيره اش با لذتى بيمارگونه گشاد شده بود بالهايش را باز كرده و همانطور به دخترك نزديك ميشد سراسيمه فرياد كشيدم «آتــريسا… آتريســا» و شتاب زده بطرفش دويدم. كركس پريد و دخترك حتى متوجه هم نشد آرام سرش را از روى قبر بلند كرد، با نفس هاى بريده بريده گفتم «چرا صدات ميكنم جواب نميدى؟» دخترك انگار با معنى حرفهايم غريبه بود و با نگاهى به قبر، لحظه اى ايستاد و بعد از مكث كوتاهى پاسخ داد «تا ديشب ميخواستى منو بكشى… حالا نگرانم شدى!» و بسرعت بسمت اتاقك حركت كرد. سردرگمم؛ اما خودم هم دليل اين رفتارم را درك نميكردم و آهسته بروى رد پايش راه ميرم و خون خشك شده را از روى دستم با ناخن ميتراشم، فكرم به جايى قد نميداد و دوباره بروى تخته سنگ به ديوار تكيه دادم و صداى ناله ام بى اختيار به هوا بلند شد. عمق زخم به قدرى زياد بود كه تا استخوانم از درد تير ميكشيد دخترك كنارم ايستاد و به يادگارى كه برايم كشيده بود نگاهى كرد و خجالت زده پرسيد «خيلى درد دارى؟» از سوال احمقانه اش مغزم سوت كشيد و با پوزخند جواب ميدم «نـــه اصلا… چرا همچين فكرى كردى!» دخترك انگار از حرفم ناراحت شده بود و بسمت اتاق رفت. چشمهام از شدت درد بسته است و بلندتر حرف ميزنم «زده دستمو ناكار كرده، حالا ميگه خيلى درد دارى! خوب معلومه درد دارم» دخترك حرفم را قطع كرد «كمى آروم بگير و دستتو تكون نده» حتى متوجه برگشتن او نشده بودم، چشمانم را كه باز ميكنم آرنجم را زير بغلش محكم گرفته است تا مانع حركت دادن دستم شود «ميخوام زخمتو ضدعفونى كنم، كمى درد داره» پنبه اى آغشته به بتادين را روى زخم كشيد و فريادم بلندتر از قبل به هوا برخاست. روى زخم پر شده بود از ذرات خاك كه تا عمق جراحت هم نفوذ كرده بود. باند سفيد رنگى برويش بست و دستم را رها كرد نگاهى به خون جمع شده در انگشتانم انداختم و مشتم را چند مرتبه باز و بسته كردم كه دخترك گفت «مثل اينكه خيلى درد داشتى…!» حرفى نزدم و او رفت.

بعد از گذشت ساعتى با فكر گنج ديگر احساس درد نميكردم و از دخترك خواستم كه به قلعه بريم اما قبول نكرد و اورا تنها گذاشتم و در كويرى كه همجايش يكسان بود بى نشانه راهى قلعه شدم ميتوانستم گنج را بو بكشم و احساسش ميكردم. قلعه روبرويم بود. زمان زيادى تا غروب خورشيد مانده بود، به گودال رسيدم و يك آن اتفاقهاى آنروز مثل فيلم جلوى چشمم ظاهر شد؛ جيسون ترسيده بود قدمى به عقب برداشت، فرياد كشيدم و بيل را بالا بردم؛ و ديگر چيزى از آن روز در خاطرم نبود. بيل همانجا روى زمين افتاده بود خم شدم و بى درنگ به درون گودال پريدم و بلافاصله شروع به كندن زمين كردم درد به سراغم آمده بود اما بى توجه به آن فقط به گنج فكر ميكردم. بعداز اندك زمانى سرم را بالا گرفتم تا نفس عميقى بكشم كه يك آن احساس كردم پشتم لرزيد و ضربان قلبم بشدت بالا رفت. به اطراف نگاه ميكنم ولى هيچ جانورى در آنجا پرسه نميزد و چشمم دور تا دور قلعه چرخ ميخورد؛ طاقها و ستونهاى بلند كه اشكالى مرموز و رمزآلود بروى آنها نگاشته شده بود و تا بحال به آنها دقت نكرده بودم ترس وجودم را گرفته بود و حسى بهم ميگفت كه در آن قلعه تنها نيستم. وزش باد در روزنه هاى ديوار زوزه ميكشيد و حركت سايه ها را پشت سرم احساس ميكردم، به سمتشان چرخيدم اما هيچى نبود، پشت به گودال ايستادم و ستون بلندى كه سايه اش در طلوع خورشيد ده قدم به جلو نقشه گنج بود كنارم قرار داشت و سايه اش در خلاف جهت گودال افتاده بود و خورشيد رو به غروب ميرفت. طرحهاى عجيب روى ديوار بشكل هولناكى در آمده بودند و در ميانشان چشمهايى شريرانه و سرخ رنگى ديده ميشد. زيرلب تكرار ميكنم «آنها واقعى نيستند…» اما لحظه به لحظه چشمها گداخته تر ميشدن و همچون گلوله هاى مذاب بنظر ميرسن. از ترس دور خودم ميچرخم كه ناگهان ناله اى دردناك از درون گودال بلند ميشه، وحشت زده از گودال دور شدم و به گوشه اى پناه بردم حضورشان را حس ميكنم و بين ديوارهاى تسخير شده ى قلعه گير افتادم و قادر به حركت نيستم كه چشمم به درب بزرگ تالار قصر افتاد و به آن ماتم برد؛ شيشه هاى رنگى با اشكال و زواياى مختلف كه به مرور زمان خاك كدرشان كرده بود و لحظه اى حركت موجودى اهريمنى بروى شيشه ها سايه انداخت كه ناگهان صدايى آشنا بگوشم رسيد، بطرف صدا برگشتم؛ دخترك در حال ورود به قلعه بود. از دروازه اصلى گذشت و صدايش بلندتر شد «آهـاى… كجـــايى…» بيكباره سايه هاى مرموز ناپديد شدن و همه چيز مثل قبل شد. پشت ستون نزديك به گودال مخفى شدم. قدم هاى دخترك نزديك ميشد و هرلحظه به او مشكوك تر ميشدم، علت آمدنش برايم مشخص نبود دخترك از محل گنج باخبر بود و احتمال داشت براى تصاحبش با كسى همدست شده باشد. از گوشه ستون نگاهى به دخترك مياندازم كه تا نزديكاى گودال رسيده بود و طنين صداش درميان ستونها تكرار ميشد «كجايـــــى…» پشت به من ايستاد و به گودال خيره شد، آرام آرام بسمتش حركت كردم و در فاصله ى يك قدميش، بلند صداش زدم «آتريســــــا» دخترك مثل جن زدها درحالى جيغ ميزد بطرفم برگشت و قبل از اينكه حرفى بزنه پرسيدم «اينجا دنبال چى ميگردى؟» رفتارم عصبيش كرده بود، سريع از گودال فاصله گرفت و با لحن تندى جواب داد «اومدم ببينم تواين گورى كه كندى تلف شدى يا نه» و بقچه اى كه در دست داشت به زمين انداخت و راه برگشت را در پيش گرفت. چند قدمى دور شده بود كه بطرف بقچه رفتم اما به محض بازكردن گره ى پارچه، بخودم لعنت فرستادم و بسمت دخترك دويدم «صبر كن… منظورى نداشتم» به راهش ادامه ميداد كه دستش را گرفتم، ايستاد و با اخم نگاهش به زخمم خورد كه بخاطر كندن زمين خونريزى كرده بود. گفت «گنج برات انقدر مهمه؟» با لحن محكمى جواب دادم «هيچى برام مهم تر از گنج نيست… هيچى» يكى از ابروهاشو كمى بالا برد «اگه گنجى اونجا نبود چى؟» ازين سوال نفرت داشتم و در حالى كه بطرف گودال ميرفتم با عصبانيت جواب دادم «امكان نداره… گنج همين جاست… مطمئنم» و بالاى گودال ايستادم. دخترك آهسته جلو مياد و خيلى خونسرد ميپرسه «اگه نبود چى؟» عصبى شده بودم اون نميتونست درك كنه گنج يعنى چى، وگرنه انقدر راحت از نبود گنج حرف نميزد به چشمهاش زل زدم و جواب دادم «اينجا هم نبود جاى ديگه دنبالش ميگردم» دخترك كنارم ايستاد و به گودال پوزخندى زد «گنج…! آدم عجيبى هستى» دخترك ساده تر از اونى بود كه فكر ميكردم، لبخند زدم و گفتم «تو از زندگى چى ميدونى؟ هيچى… آتريسا تو هيچى از زندگى نميدونى… من عجيب نيستم، اين تويى كه هيچى نميدونى… زندگيت خلاصه شده به اين كوير بى سرو ته كه اول و آخرش همينى كه هستى هيچ تغييرى نميكنى، آتريسا من اشتباه نميكنم همه دنبال گنج ميگردن… كار من اشتباه نيست اين تويى كه نميدونى» لحن حرفهام تند شده بود اما دخترك بى تفاوت پرسيد «با گنج چيكار ميتونى بكنى؟» سالها بود پاسخ اين سوال در سرم مثل رويا تكرار ميشد؛ نفس عميقى كشيدم «گنج كه باشه همچى هست… آرامش، احترام، قدرت، آينده، شادى و حتى عشق… ولى آتريسا گنج كه نباشه…» دخترك خنديد و گفت «خوب من كه همه ى اينا رو بدون گنج هم دارم!» مكثى كرد، اشك تو چشمهاش حلقه زد و ادامه داد «داشتم… پدرم كه رفت ديگه هيچى ندارم» ضمختى انگشتهام روى صورت ظريف دخترك بيشتر به چشم مياد و اشكهاشو پاك ميكنم «آتريسا آروم باش… با غصه خوردن كه چيزى عوض نميشه… ميدونى… هميشه به اين فكر ميكنم كه ما آدما چه موجودات احمقى هستيم جورى زندگى ميكنيم كه انگار قراره هميشه بمونيم هيچى راضيمون نميكنه حتى وقتى به چيزى كه سالها آرزوشو داشتيم برسيم بازم خوشحال نيستيم بازم با حسرت چيزايى كه نداريم به روزگار لعنت ميفرستيم… اما آتريسا با هزارتا گنج هم نميشه از مرگ فرار كرد، دست ما نيست… ولى تو هنوز زنده اى، كى ميدونه فردا چى پيش مياد…» به حرفهايى كه ميزدم هيچ اعتقادى نداشتم خوب ميدونستم كه دخترك با اين شرايط هيچ آينده اى نداره. منم مثل همه فقط بلدم حرف مفت بزنم حتى اگر گنج را هم پيدا ميكردم سرسوزنى بهش نميدادم. مطمئنم. ولى به هر حال نميتونستم ناراحت بودنشو تحمل كنم و براى اينكه از اون حال دربياد گفتم «آتريسا تو گرسنه نيستى؟ من كه ديگه تحمل ندارم» بطرف بقچه اى كه دخترك با خودش اورده بود رفتم و با پهن كردنش رو زمين نشستم و گفتم «اين نوناى خوشمزو خودت درست كردى؟» دخترك با برقى كه در چشماش مى درخشيد سرى تكون داد و لبخند شيرينى روى صورتش نقش بست، لحظه اى بى افسوس گذشته و نگرانى آينده، در حال زندگى كرد و خنديد.
زمان زيادى نگذشته بود. حواسم به حرفهايى كه ميزد نبود و نگاهم مضطرب روى ديوارهاى قلعه ميچرخيد، حس خوبى نداشتم انگار اتفاقى در راه بود، دلشوره و ترسم از طرحهاى اسرارآميز قلعه بيشتر و بيشتر ميشد. ناگهان دستى شانه ام خورد كه قلبم از حركت ايستاد و ترس از درون چشمهام بيرون ميزد و صداى دخترك بلند شد «حواست كجاست؟» با نگرانى به اطراف نگاه ميكنم «بهتره سريعتر ازينجا بريم» قبل ازينكه سوالى بپرسه بلند شدم و با بوته هاى خار دهانه ى گودال را پوشاندم. دخترك متعجب بدنبالم راه افتاد. از دروازه اصلى كه رد شديم احساس آرامش ميكردم و از ترس و اضطراب خبرى نبود انگار هر چه بود فقط به آن قلعه مربوط ميشد.

خورشيد در افق به اميد طلوع فردا بود. با سايه هاى كشيده شده بر زمين بطرفش ميرفتيم. در طول مسير سكوت سنگينى بين ما مى گذشت بايد از او درباره فاميلهاش پرس و جو كنم. حتما در اين دنيا كسى را داشت و دخترك مجبور نبود تنها زندگى كنه. اما با اين حال حرفى نميزنم و ترجيح ميدم با خارهايى كه در دستم فرو رفته خودم را مشغول كنم. حرفهاى زيادى براى گفتن داشتم كه در آينده خيلى بدردش ميخورد. خدا! من هنوز اسمم را هم بهش نگفتم!

غروب مزخرف خورشيد به انتها رسيد و در گرگ و ميش هوا به خانه رسيديم. روز خسته كننده و ملال آورى بود كه فقط دوست داشتم با خوابيدن آن كابوس لعنتى را به پايان برسانم. ذوق زده گفتم «بالاخره رسيديم خونه…» دخترك با اخم نگاهى كرد «خونه ى كى؟» با حالتى وا رفته جواب ميدم «تو…» پرسيد «و شما…؟» شگفت زده بهش نگاه ميكنم «تو منو نميشناسى؟» ، «بايد بشناسم؟» نحسى امروز انگار تمومى نداشت «من شب چجورى تو اين كوير بخوابم… آتريسا…!» وارد اتاق شد، با ترديد بهش نگاه ميكنم و ميگه «يا بيا تو يا درو ببند… پشه مياد…!» با دست به گوشه اى از اتاق اشاره ميكنه. زيرلب جورى كه فقط خودم بشنوم ميگم «اينجا پر از مار و رتيل و عقربه… پشه مياد…!» لبخندى ميزنم و ميرم زير لحاف. صداى فوت كردن دخترك بگوشم ميرسه و اتاق تاريك ميشه «شب بخير آتريسا» بعد از چند ثانيه جواب داد «توخواب كه غلت نميزنى؟» چشمهام بسته شده بود «نه…» دخترك با خميازه گفت «خوبه… چون اصلا دوست ندارم بيدارشم ببينم رو من خوابيدى…!» خوروپوف پسرك قبل تمام شدن حرفم بلند شد، بيچاره سرش به بالش نرسيده خوابش برد. اصلا نميتونم دركش كنم ولى برخلاف چيزى كه تظاهر ميكنه آدم بدى بنظر نمياد، خدا ميدونه اگه الان اينجا نبود چطورى ميخواستم طاقت بيارم، با اين اخلاق گندش وقتى هست احساس آرامش ميكنم!
به سقف خيره شدم و تصوير پدر از جلوى چشمهام كنار نميره دلم ميخواد از غم نبودش زار بزنم ولى ياد حرفهاى پسرك كه ميافتم ترجيح ميدم بيشتر فكر كنم؛ عمو! برم پيش اون نامرد كه باعث و بانى تمام اين مصيبتها شده؟ حاضرم بميرم ولى پيش اون نامرد برنگردم، از زمانيكه تمام دار و ندار پدرمو بالا كشيد روزى نبود كه از ترس طلبكارها نفس راحت بكشيم. پدرم بهش اعتماد كرد بزرگترين اشتباهش همين بود. كاش ميشد زمان به عقب برگرده؛ بعد از مرگ مادرم بخودش قول داده بود تا وقتى كه زنده است نذاره غم بى مادرى تو دلم سنگينى كنه ولى اگه دست طلبكارها بهش ميرسيد تا آخر عمر بايد تو زندان ميموند. بالاخره پدرم تصميم گرفت شبانه به جايى فرار كنيم كه كسى نتونه پيدامون كنه و به اينجا اومديم. چند سال آخر عمرش تمام سختيهاى اين صحراى بى آب و علف رو بجون خريد ولى زير قولش نزد، پير شدنش تواين چند سال به وضوح معلوم بود، من نميتونم پيش كسى زندگى كنم كه كمر پدرمو شكست. ولى هر چى فكر ميكنم انگار چاره ى ديگه اى ندارم. غلتى ميزنم و به پهلو ميخوابم. به پسرك نگاه ميكنم كه فاصله ى زيادى با من نداشت انگار چند سالى بود كه نخوابيده، جورى خرناس ميكشه كه بند دل آدم پاره ميشه!
پسرك لحظه اى انگار نفس تو گلوش گير كرد و با صداى عجيبى بسمتم چرخيد و دستش دقيقا جلوى صورتم افتاد «حالا خوبه گفتم توخواب غلت نزنيااا» پسرك خواب بود و غر زدن فايده اى نداشت، زخم دستش بدتر شده بود، اصلا بفكر سلامتيش نيست فقط حرف از گنج ميزنه انگار عقل تو كله ى اين بشر نيست. بهش كه نگاه ميكنم عذاب وجدان اذيتم ميكنه، پسرك بيچاره ميخواست جلوى خودكشى منو بگيره؛ اى كاش اينكارو نكرده بود، هم من راحت شده بودم، اونم مجبور نبود اين درد زجرآورو تحمل كنه. انگشتهاى پينه بسته اش منو ياد دستهاى پدرم ميندازه اونم انقدر زحمت كشيد كه دستهاش پر از تركهاى ريز شده بود، انقدر بهش نگاه ميكنم و با خاطراتش به گذشته برميگردم كه ديگه باورم شده و لحظه اى بى اختيار لبهامو روش فشار ميدم و احساس ميكنم دستهاى پدرمو ميبوسم و چشمهام بسته است و تنها با ياد پدر آرام ميگيرم…

ادامه…

نوشته: آريزونا


👍 1
👎 1
50234 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

357140
2013-02-01 04:52:10 +0330 +0330
NA

با عرض خسته نباشيد خدمت نويسنده گرامى
درمقابل چنين داستانى، دستهاى منتقدى مثل من به نشانه تسليم بالاست.
بدون نقص.
نكات ارزشمند دستورى و معنايى به وفور يافت ميشد براى مثال دو بار راوى داستان عوض شد و ميتونم بگم اين مثال بارز صحيح ترين تغيير راوى بود بشكلى كه حتى زبان داستان از كلاسيك به محاوره تغيير كرد. استادانه بود.

0 ❤️

357141
2013-02-01 04:53:31 +0330 +0330
NA

:Smug: :P

0 ❤️

357142
2013-02-01 05:01:22 +0330 +0330
NA

جناب رضا قائم حالا نميشد چند ثانيه صبر و تامل مى نموديد؟شايد كسى منتظر اول شدن باشد :(

0 ❤️

357143
2013-02-01 05:02:04 +0330 +0330
NA

باهم دمت گرم و گرمتر و گرمترتر
ایول داری در حد المپیک

0 ❤️

357144
2013-02-01 05:08:15 +0330 +0330

.اريزونا در سفرم انتن نمیده ,زنبیل ميذارم,برمیگردم کامنت میذارم…

0 ❤️

357145
2013-02-01 05:10:06 +0330 +0330
NA

شادى خانم پوزش ميخوام!
مازيار خان از شما هم پوزش ميخوام كه دخالت ميكنم
ضمخت از ريشه كلمه ضخيم مياد و صحيح است

0 ❤️

357146
2013-02-01 05:13:50 +0330 +0330

داستانو هنوز نخوندم ولي كامنتارو خوندم!
آي رضا دمت گرم! :))
مازياركم؟ بلواسكم؟ عزيزدلم؟ بلد نيستي غلط املايي بگيري مرض داري غلط ميگيري؟ :-D
غلط گيري كار مهندس(و استثنائا اين يبار رضاقائم) است و بس :-D
برم بخونم تا بتونم داستانو منفجر كنم روحم جلا پيدا كنه :-D

0 ❤️

357147
2013-02-01 05:15:26 +0330 +0330

نه آخه قبلا بهش گفتم حمایت درسته نه همایت! قبول نکرد
ببینیم اینو قبول میکنه یا نه!

0 ❤️

357148
2013-02-01 05:16:44 +0330 +0330
NA

اریزونا ترکوندی داداش
خیلی باحال بود
مرسی
مخصوصا اخرش
امتیاز صد نوش جونت
سامی شهوتی نگران

0 ❤️

357149
2013-02-01 05:17:47 +0330 +0330
NA

امیدوارم قسمت بعدش زودی اپ بشه

0 ❤️

357151
2013-02-01 05:28:06 +0330 +0330

آقا من اعتراض دارم.
زمخت از کلمه زخیم به معنی زخمی شده هست
اصلا منظور نویسنده ضخامت نبوده بلکه خواسته اوج زخامت و جراحت دستش رو نشون بده
یادتون رفته دختره با چاقو زد دستشو زخمی کرد؟ اصلا داستانو خوندین؟

0 ❤️

357153
2013-02-01 05:39:18 +0330 +0330

مرسی افسون بانو :-D
تنها باسوادهای اینجا ماییم!

0 ❤️

357154
2013-02-01 06:00:07 +0330 +0330
NA

آریزونای عزیزم، جز تشکر چیز دیگه ای در محضر عُموم ندارم که بگم.
ولی خودت می دونی که در حریم خصوصیم هر لحظه در حال نیایش و دعا کردن هستم تا خداوند تو را برای ما نگه دارد، و آرامش جسم و روان تو را تأمین کند تا چشمه استعدادت همواره به نیکی بجوشد.

دوستان گرانقدر و ویراستار، “زمخت” دیکته صحیح کلمه ای است که به عنوان مترادف “خشن و ناهموار” به کار می رود.
کلمه “ضمخت” در فرهنگ لغت وجود ندارد.
سه حرف “ض خ م” ریشه کلمات “ضخیم و ضخامت” می باشند که مترادف “کلفتی” هستند.

0 ❤️

357155
2013-02-01 06:08:11 +0330 +0330
NA

دمت گرم
ایول داری

0 ❤️

357156
2013-02-01 06:15:32 +0330 +0330
NA

اریزونا جان این قسمت عالی بود!
‏20
فکر کنم قسمت های بعد با موجودات فضایی هم روبرو بشیم!
به نوعی میشه گفت که استعدادت عالیه در نویسندگی!
براحتی میتونی یه سناریو و فیلنامه ی قوی بنویسی!
بتونه جایزه ی اسکار هم بگیره!
اشکالی نمیبینم
نقدی هم ندارم همش تشکر بود
‏100

0 ❤️

357157
2013-02-01 06:19:14 +0330 +0330

“لحظه اى در چهارچوب درب ايستادم و نگاهم بسمت دخترك برگشت”
كلمه ي درب اشتباهه و درستش همون كلمه ي “در” هست :-)
.
.
“سايه ى گوركن بر سر دخترك بود و دستى به پيشانى عرق كرده اش كشيد و…”
گوركن=يه حيوون شبيه مورچه خوار!
علي جان گوركنه اونجا چيكار ميكرد؟!
جناب گوركن كجا وايساده بود كه سايه اش رو دختره افتاده بود؟ :-D
درمورد شخصيت ايشون توضيحي ندادي :-D
.
.
“نگاهم در كوير حركت ميكند و تا افق ادامه ميابد”
ميابد–> مي يابد :-)
.
.
“انگار دعاگوى مرگمان بودند و صبرشان هم لبريز شده بود از ظاهر بد تركيب و چندش آورشان بدنم مور مور ميشد”
لبريز شده بود–> جمله تموم شده؛ درنتيجه يه دونه نقطه(.) نذاشتي :-D
.
.
“ضمختى انگشتهام روى صورت ظريف دخترك بيشتر به چشم مياد و اشكهاشو پاك ميكنم”
ضمخت–>زمخت
بلواس جون راس ميگفتا :-D
همش تقصير اين رضاقائمه كه 4 كلاس سواد نداره :-D
يكم مونده بود منم بيسواد كنه ها :-D
.
.
علي جان داستانت واقعا عالي بود؛ طوري كه برگشتم و قسمت قبليشم خوندم
دمت گرم
امتياز 100 هم بدون پارتي بازي نوش جونت :-)

0 ❤️

357158
2013-02-01 06:23:03 +0330 +0330

زن اثیری
واقعا ایول داری
من خودم قبل از اینکه کامنت اولمو بنویسم برای اینکه مطمئن تر بشم تو لغت نامه دهخدا کلمه <ضمخت> رو سرچ کردم ولی چیزی پیدا نشد.
ماشالله شما دیگه اینقدر اطلاعتتون بالاست که دیگه جای حرف نمیمونه!
مهندس ;-)
رضا قائم ;-)

0 ❤️

357159
2013-02-01 06:25:18 +0330 +0330

اثير خانوم اعتراف كن كه اينارو خودم تو خصوصي بهت گفتم :-D
رضاقائم بيسواد :-D
.
.
كامنت مازي:
“من خودم قبل از اینکه کامنت اولمو بنویسم برای اینکه مطمئن تر بشم تو لغت نامه دهخدا کلمه <زمخت> رو سرچ کردم ولی چیزی پیدا نشد.”
مازي جان سگ تو اون لغت نامه اي كه كلمه ي زمخت رو ننوشته!
روح دهخداي بيچاره رو نلرزون عزيز من!
ضمخت وجود نداره، نه زمخت :-)

0 ❤️

357160
2013-02-01 06:30:45 +0330 +0330

سلام. قشنگ بود! :-)
جالب و جذاب
ضمخت = زمخت!
آخرش داستان از زبون دختره داشت بیان میشد که این کار هم خیلی دقیق انجام دادی
ایول داری!

0 ❤️

357161
2013-02-01 06:32:35 +0330 +0330
NA

بسیار عالی…بسیار عالی

داستانت تو هر قسمت قویتر و قویتر پیش میره. موفق باشی

0 ❤️

357162
2013-02-01 06:39:35 +0330 +0330
NA

مازیار جان و پارسا جان، اولاً از اینکه آریزونا باعث شد شما رو بعد از مدتی در کنار هم ببینیم و فارغ از درس و دانشگاه از داستان ترکوندنتون لذت ببریم، باید سجده شکر به جا بیارم.
در مورد دیکته کلمات و امثالهم هم که همه اینجاییم تا علاوه بر عشق و سکس سلامت، کمی هم ادبیات عاری از خشونت از همدیگه یاد بگیریم. بنابراین، اگر مهندس گل پسر قول می ده که بیشتر سر و کله اش پیدا شه، من هیچ اِبایی ندارم از اینکه بگم پارسا توی خصوصی شبها به من دیکته می گه و من هر روز از روی سرمشق هاش سه بار می نویسم.

الهی بمیرم برای آریزونا که هنوز داستانش آپ نشده، بساط چای و قلیون ما این وسط پهنه؛ و تا شاهین و آرش و هیوا نیان، خدا شاهده اگه بذارم در قابلمه آش رشته رو بردارین. سپیده هم که کلاً روی مارکوپولو رو سفید کرده :)

0 ❤️

357163
2013-02-01 06:44:31 +0330 +0330

مهندس چرا کامنت منو کپی میکنی تغییر میدی؟
قبول کن خودتم بیسوادی! تمام تقصیرا رو انداختی گردن رضا قائم؟
بیســــــــــــواد!!!
:LOLL:

0 ❤️

357164
2013-02-01 06:54:25 +0330 +0330

راست میگی زن اثیری :-)
آریزونای بیسواد با اون املای ضعیفش فضا رو واسه ما فراهم کرد!
شما هم شکسته نفسی فرمودید و علاوه بر یاد دادن املای صحیح کلمات درس مرام و معرفت هم به مهندس ما آموختید!

0 ❤️

357166
2013-02-01 06:57:45 +0330 +0330
NA

ممنون آريزونا ،زيبا بود ،خسته نباشيد.

0 ❤️

357167
2013-02-01 07:03:18 +0330 +0330

افسون :-D
باور کن من اول سرچ کردم که مطمئن تر بشم بعد کامنت گذاشتم ولی رضا قائم و مهندس دوباره منو به شک انداختن. البته تا حدودی تقصیر بیل (مرحوم بیل) هم هست. چون اون گفته بود سایت لغت نامه دهخدا ناقصه و خیلی از کلمات رو نداره :|
واقعا تیکه ((ویراستار)) زن اثیری هم خیلی باحال بود!
:LOLL:

0 ❤️

357168
2013-02-01 07:06:38 +0330 +0330

آریزونای عزیز
بازم مثل همیشه عالی نوشتی. من در حدی نیستم که داستان تو رو نقد کنم، پس فقط برای عرض تشکر و خسته نباشید کامنت میذارم.
امتیازت هم که دیگه گفتن نداره معلومه حداکثره!!

0 ❤️

357169
2013-02-01 07:11:22 +0330 +0330
NA

داستان خوبی بود
من پنج قلب دادم
اریزونا کارش درسته :)
راستی نه زمخت درسته نه ضمخت
ذمخت درسته =))

0 ❤️

357170
2013-02-01 07:15:16 +0330 +0330
NA

سلام دوست عزیز
توصیفاتت از جزییات(چون گوشیم شش کوچیک نداره بادوتا ی نوشتمش P: ) ماوقع اونقدر حس انگیزه که واقعا برای داستان بُعد ایجاد میکنه و این عمق باعث میشه که مخاطب بتونه برای خودش یک صندلی برای تماشا در داخل داستان در نظر بگیره که این خیلی خوبه.
واما دومطلب که فکر کنم قبلا هم اشاره کرده بود
قسمت اعظم مشکلات داستانت در دومطلب خلاصه میشه:سردرگمی درزمان و سردرگمی درلحن.
چند مثال ازاین موضوع:
{{……دلم براش ميسوخت ولى طاقتم تاب شده بود و سرش داد زدم «اون مُرده… اينو بفهم… بايد به نبودش عادت كنى راهى غير ازين ندارى» دخترك هنوز شوكه بود، پيرمرد را بدوش گرفتم و راه افتادم……}}
عبارتی مثل [براش] که شکل اماله شده ی [برایش] محسوب میشه یک عبارت عامیانه قلمداد میشه و استفادش درکنار کلماتی مثل [بهت زده اش] یا[مبهوت مانده بود] که شکل عامیانشون بهت زدش و مبهوت مونده بود هست در پاراگراف {{……درب ايستادم و نگاهم بسمت دخترك برگشت، از رفتن پدر مبهوت مانده بود، با ديدن چهره ى بهت زده اش بغض گلويم را گرفت و دخترك جسم بى روحش را بروى زمين ……}} ویا استفاده از حرف اضافه ی [را]که عامیانش[رو ]هست,تناسبات رو توی انتخاب لحن راویه داستان از بین برده.
از این نمونه در داستان به دفعات به چشم میخوره و این برای داستانی در این سطح خوب نیست.
مطلب دوم سردرگمی درزمان:

{{…… در آسمان آواز مرگ سر داده بودند، قبر به اندازه كافى گود شده بود، قلوه سنگى برداشتم و بطرف كركسها فرياد زدم و سنگ را پرتاب كردم «ازينجا گم شيــن» با ضربه اى به در وارد اتاق ميشم دخترك وقتى من را……}}
{{……با ناراحتى بهش زل ميزنم «مطمئن باش تلافيشو سرت در ميارم» به پيرمردنگاه كردم كه زير پارچه ى سفيد رنگى مخفى شده بود «بايد هرچه زودتر خاكش كنيم» دخترك بعد از شنيدن حرف……}}
به طرف کرکسها فریاد زدم…وارد اتاق میشم!!!
بهش زل میزنم…به پیر مرد نگاه کردم!!!
پرش ناگهانیه نویسنده از زمان ماضی ساده به مضارع استمراری نشات گرفته از میل نویسنده به ایجاد تنوع زمانی در داستانه اما باید توجه داشت که آیا داستان در اون لحظه قابلیت این افکت رو داره یانه.که این بیتوجهی باعث شده این تکنیک در جای نامناسب اجرا بشه.
درکل داستانت رو دوست دارم.موفق باشی عزیز

0 ❤️

357171
2013-02-01 07:24:58 +0330 +0330

اثير خانوم علاوه بر سجده شكر؛ نماز شب و روضه هم فراموش نشه :-D
درمورد ادبيات هم بايد بگم كه من فقط با خشونت آميزش موافقم، خودت كه از بمب گذاري و نصف كردن و سرخ كردنام خبر داري؟ :-D
ادامه ي كامنتتم باعث شرمندگي بنده شد، ولي خدا مازيارو شرمنده كنه :-D
اثيرخانوم بنده مخلص همه بروبچه هاي بامعرفت شهوانيم ولي اعتراف كن همشو من واست گفتم :-D
(معرفتت تو بطن سمت چپ قلبم)
هرچي ميگم قيد بمب گذاري رو بزنم ولي مگه اين علي بيسواد و اون رضاقائم بيسواد تر اجازه ميدن؟ :-D
.
.
بلواسكم من كامنتتو تغيير دادم؟ چوب تو چون دروغگو! :-D
.
.
افسونك؟ عزيزم؟
آيدي قبليتو كه دادم ادمين درشو تخته كنه، نكنه هوس كردي اين يكي آيديتم تعطيل كنم؟ :-D
آي جديد خوش ميگذره؟ راستي تعداد پستات چندتا بودن؟ :-D

0 ❤️

357172
2013-02-01 08:15:06 +0330 +0330
NA

تا آخر داستان باهاتم!
آریزونای گل ادامه بده…
زن اثیری من آش میخوام(شکلک تو کف مونده)‏‎ ‎

0 ❤️

357173
2013-02-01 08:54:00 +0330 +0330
NA

بسیار زیبا اریزونای عزیز.

امتیاز کامل هم دادم.موفق باشی.

0 ❤️

357174
2013-02-01 09:17:53 +0330 +0330
NA

بعضی یاد بگیرن داستان به این میگن نه به چند خط غرض نامه! که بعضی فک میکنن داستانه .
آریزونا چند صباحی نبودم از فیض و التاف روح نوشته هاتیان بی نصیب ماندم ولی بعد رفتم و خواندم ، به مغزم چپاندم !
برای شادی روح نویسنده صلوات!
هههههههه شوخی کردم

0 ❤️

357175
2013-02-01 10:48:49 +0330 +0330
NA

داش عبدول من خيلى دوستتون دارم :)
لطفا نرو بدون شما صفا نداره جدى :S

0 ❤️

357176
2013-02-01 12:21:28 +0330 +0330

درود بر اریزونا و دیگر دوستان
بساط چای و قلیون که ردیفه و دوستان حسابی شرمنده کردن و منتظر ما هم موندن. بانو اثیری براتون احترام خاصی قاءلم و خیلی دوستتون دارم. ممنون از اینکه همیشه به یاد بنده حقیر هستین…
راستش این داستان برخلاف داستان پرشان منو خیلی راضی میکنه و بشخصه از داستان بی نهایت لذت میبرم. مثل همیشه عالی بود. نکته قابل توجه عوض کردن راوی داستان بود که در نوع خودش بی نظیر بود. مخصوصا وقتی که راوی به اتریسا تغییر یافت. البته کلمه «پسرک» بعنوان مرد داستان یه جورایی سن اونو تقلیل داده بود که کمی تو ذوق میزد و همچنین جدا از مشکلاتی که کاربر«بچه بعلاوه چون…» خیلی خوب بهش اشاره کردن در کل این قسمت عالی بود. به نظر من داستان بی نهایت جذابه و در خفا به نکات جالب توجهی اشاره داره. گنج و بدست آوردنش نکات جالبی داره که هر دفعه برام خاطراتی رو زنده میکنه که میدونم اریزونای عزیز چی میخواد بگه… حس ترس و توهم در قسمتای اخر داستان خیلی خوب به خواننده منتقل شده. اگر بخوام خوب تحلیلش کنم حرفهای زیادی واسه گفتن داره و از حوصله خارجه. ولی همینکه کامنت گذاشتم برام واقعا سخت بود چون بیش از اندازه درگیر کارهای درسی و شخصی هستم و صرفا خواستم با کامنت گذاشتن به دوستان ثابت کنم که بنده و اریزونا هیچ مشکلی با هم نداریم و من بینهایت ایشون رو دوست دارم…
موید بمانی علی جانم!

0 ❤️

357177
2013-02-01 12:32:58 +0330 +0330
NA

زمخت درست است وعده ما فرهنگ لغات معین

0 ❤️

357178
2013-02-01 13:27:32 +0330 +0330
NA

قشنگ مینویسی در کل ایراد خاصی نمیتونم بگیرم
فقط تنها ایرادی که می بینم اینه که بعضی جاها داستانتو به زبون گفتاری و جاهای دیگه به نوشتاری نوشتی که یجور تضاد تو داستان ایجاد میکنه که من اینو دوست نداشتم

0 ❤️

357179
2013-02-01 13:38:00 +0330 +0330
NA

از خواندنش لذت بردم.مرسی

0 ❤️

357180
2013-02-01 14:05:51 +0330 +0330

سلام و عرض ادب
آریزونا جان خسته نباشی.بیشتر از قسمت قبل دوست داشتم.اینم که یه امر طبیعی هست معمولا بعضی داستانها تو قسمتهای بعد تازه مثل آش رشته درسا جون جا میوفته.
درساجون نصفه شبی بد هوس آش رشته رو به دلم انداختی! تو نمیدونی من رو این کلمه ضعف دارم خواهرجون؟ ایشالا امشب تا صبح خواب نون بربری ببینی :D

0 ❤️

357181
2013-02-01 14:23:49 +0330 +0330

عبدول؟؟؟
کاربریات عجیب فانتزی شده ها!
عاقا این حبه جونم کجاست عایا؟
من سوژه جدید واسه داستان ندارم لطفا بهم برش گردون…
در ضمن خود اریزونا گفت حبه مال هیوا باشه پس مشکلی نداریم.
عبدول تعداد کاربریات تو حلق اریزونا که با کلاس شده جواب کامنتا رو نمیده.

0 ❤️

357182
2013-02-01 14:27:32 +0330 +0330
NA

درود به همه
اریزونا داداش حس تعریف و تمجید ندارم
فقط همینقدر بگم که خراب خودت و نوشتهاتم عجیب با سلیقه من جوره
پس بنویس اقا…بنویس

0 ❤️

357183
2013-02-01 14:36:58 +0330 +0330

سلام آریزونای عزیز

داستانت قسمت بهقسمت زیباتر و دلنشینتر میشه

این قسمت رو بیشتر از قسمت قبلی پسندیدم

درکل حرف نداری داداش گلم

امتیازتم کامل چون واقعا حقته ،داستان یعنی همین

که اینقدر زیباست که تا به حال 3بار خوندمش

مرسی آریزونا جان ،دمت گرم ،خعلی میخوامت داداش گلم

شرمندم دیر خدمت رسیدم آریزونا جان

فدای تو

0 ❤️

357184
2013-02-01 16:02:17 +0330 +0330
NA

داداش یه کار بکن ؛ داستاناتو کتاب کن بده برا چاپ من تضمین میکنم جزء پرفروش ترین کتاب های سال بشه !

0 ❤️

357185
2013-02-01 20:13:31 +0330 +0330
NA

سلام؛
ميبينم همه هي سراغتونو ميگيرن! فك كردم رفتيد پيش پرشان!
اگه بگم خوب بود كه طبق قاعده اي كه قبلا يادآوري كردم مخالفيد;-)
خوشبختانه ميشه راجع بهش خيلي حرف زد، اما در حد كامنت، من طبق معمول دير رسيدم و با همينايي كه گفته شده موافقم!
ضمن اعلان موافقت با امير!

جميعا دوستان سلامن عليكم!

0 ❤️

357186
2013-02-01 23:12:22 +0330 +0330

آريزونا اگه بجاى ايران تو امريكا بدنيا اومده بودى الان يكى از معروف ترين نويسنده هاى جهان بودى حيف واقعا حيف كه تو ايران جاى پيشرفت ندارى وگرنه مجبور نبودى داستانتو تو يه سايت منتشر كنى

0 ❤️

357187
2013-02-02 00:51:45 +0330 +0330
NA

آریزونای عزیز :
عالی بود …حظ کردم…
عاقا این ظمخط مارا کشت …بیخیال…
ابدول جان مبارکه…سیگار بده !!!
با سپاس

0 ❤️

357188
2013-02-02 02:08:54 +0330 +0330

از كامنت هاى پر از لطفتون تشكر ميكنم.


رضا قائم جان از دقت نظر و محبتى كه دارى ممنون.


شادى جوجو ;-)


مازياربلواس :-)

يه توضيح بدم راجع به كلمه ضمخت
زمخت: يه كلمه عربى هستش كه به نوعى طعم و مزه اشاره داره پس كاملا بى ربط با موضوع هست و اشتباست
ضمخت همونجور كه رضا قائم عزيز فرمودن از ضخيم مياد و با كاربردش در داستان مطابقت داره و به دستهاى كاركرده و پينه بسته شخصيت داستان اشاره داره و البته اين هم لينك صد ها مثال براى اثبات :

http://www.google.com/search?q=����� %D6%E3%CE%CA&hl=fa&ie=windows-1256&tbm=


شير جوان گل ممنون


سپيده جان سفر بى خطر :-)


سامى شهوتى عزيز قربونت ;-)


على اسپورت اين داستان بين هر قسمت ده روز الى دو هفته فاصله است.


افسون عزيز بى نهايت از لطفى كه دارين ممنونم
پاينده باشى :-)


زن اثيرى عزيز گاهى اوقات كلمها كم ميارن واسه بيان احساسات. تشكر از لطفت. :-)


Invader mer30 ;-)


شب.سكوت.كوير
عجايب رو زمين انقدر زياده كه ديگه به فضا فكر نكنم برسم ;-)
دوست خوبم تشكر از محبتى كه دارى.


خوب بريم سراغ امتحان ديكته!

پارسا جان داشته باش :-D
در : قيد مكان هستش
درب درسته
“جلوى درب پاركينگ پارك نفرماييد”

گوركن :-D
به كسى كه قبر ميكنه به اصطلاح ميگن گوركن منظور اون حيوونه نيست. مرد داستان چون قبر كنده خودشو به گوركن تشبيه ميكنه و اون سايه ى خودشه رو سر دخترك.
مى يابد –> ميابد :-D
بيست و پنج صدم كم ميشه (البته سختگيرانست)

جمله كه تموم نشده بود نقطه هرچى بيشتر باشه متن بريده بريده خونده ميشه.

پارسا تو هم حذب باديا :-D
رضا درست ميگفت :-D
پارسا جان جدا از همه ى اين حرفها كامنتهاتو كه ميبينم خوشحال ميشم دوست خوبم :-)


ببر مازندران ممنون كه داستانو دنبال ميكنى


درسا جان ايرادى نداره من خودم هميشه پايه ام… يه كاسه هم واسه من بريز :-D
سهم دوستانى هم كه نيومدن بذار دم اجاق گرم بمونه ;-)


شادى جوجو مرسى كه خوندى :-)


درسا جان به اين بلواس آش نده اصلا! بچه پورو رفته قابلمه اورده =))


افسون :-D


قلب مسين گرامى لطف دارى هميشه عزيزم
بخش نظرات زير داستانها ديدگاه هاى شخصي افراد مختلف هستش كه بصورت انتقاد يا تشكر بيان ميشه و نويسنده هم ملزم به پاسخ گوييست.


مازيار جان دكتر بيل درست گفته و تو سايت دهخدا هم نوشته كه هنوز كامل نشده و خيلى از لغات رو نداره مثل “ايستادن” كه ديگه خيلى سادست ولى سرچ كنى مينويسه وجود ندارد.


زيم زكس مرسى ;-)


بچه بعلاوه چون…
قبل از پاسخ به نقدت از حسن نظرت تشكر ميكنم
قسمت قبل هم توضيح دادم براى اينكه بيان راوى از خشكى كلاسيك نوشتن دور بشه و مخاطب متن روان و نرمى بخونه بايد خيلى جاها از كلمات كتابى به عاميانه تغيير رويه داد تا حدى كه متن داستان نه به زبان كوچه بازارى تبديل بشه نه مثل يه متن كتابى عصا قورت داده در بياد و همونطور كه قبلا هم گفتم به اين سبك نوشتن “ميان محاوره” گفته ميشه و اتفاقا تمامى كتاب هاى بروز منتشر شده با همين لحن با مخاطب ارتباط برقرار ميكنن. و (رو) هيچ تناسخى با كلاسيك نداره و من هم استفاده نكردم و فقط در مكالمه ها كه به زبان محاوره قطعا بايد بيان بشه استفاده شده و بعد از تغيير راوى چون لحن راوى دوم (دختر) محاوره بود.
بحث دوم هم بايد خدمتتون عارض شم كه استفاده از ماضى و مضارع و … براى نويسنده ى داستان هيچ قاعده و قانونى نداره و اين قواعد تنها مربوط به نامه هاى رسمى ادارى و متن هايى ازين قبيل ميشه ولى نويسنده داستان آزاد هست به هر شيوه اى كه مورد نظرش هست با مخاطبش ارتباط برقرار كنه و هيچ گاه ازين بابت مورد باز خواست منتقدين قرار نميگيره. و البته استفاده مختلف ازين قواعد باعث بوجود اومدن سبك هاى مختلف ميشه و اگر تمام داستانها كه به يك شكل نگارش بشن پس تكليف خلاقيت نويسنده چى ميشه؟ داستان فقط قصه گويى نيست اين نوع بيانهاست كه نويسندگان را ازهم متمايز ميكند. انتقاد شما به هيچ داستانى وارد نيست چون كاملا مغايرت با داستان نويسى دارد. و نمونه اى هم براى چنين انتقادهايى در هيچ جاى دنيا به داستانى وجود ندارد.
تشكر ازينكه وقت صرف خواندن و نقد داستان كرديد

0 ❤️

357190
2013-02-02 03:17:50 +0330 +0330
NA

عالی
مرسی

0 ❤️

357191
2013-02-02 04:26:42 +0330 +0330

مهران وتو
ممنون از لطفت


ladyseducer
تشكر :-)


عبدول، ادمين دستتو خونده ساعتايى كه نيستى داستان آپ ميكنه =))
شيفتتو عوض كن اگه ميخواى اول شى :-D


پروازى دوست خوبم ممنون


دكستر عزيز جاى خاليت حس ميشد و ازينكه كامنتتو ديدم خوشحال شدم :-)


هيوا جان اين داستان با پرشان از همه لحاظ تفاوت نداره(تفاوت سبكى. نه برترى) و خوشحالم كه اين داستان با سليقه شما جور در مياد. “پسرك” بنظرم متضاد خوبى براى “دخترك” هستش و البته تفاوت سنى زيادى هم دختر و پسر داستان باهم ندارن تقريبا توى يه رنج سنى هستن با اين اوصاف اگه بخوايم “مردك” هم صداش كنيم خوب نيست ;-)
و پاسخ “بچه بعلاوه چون…” خدمتشون عرض كردم اميداوارم براى شما هم قانع كننده باشه.
هيوا جان ممنون كه با همه ى گرفتاريهات بازم به من لطف داشتى و از نكته سنجيت ممنونم دوست خوبم. هركى گفته بين ما مشكلى هست، شما فقط بي من نيشانش بده! ;-)


بچه شمال گول اينارو نخور ;-)


سوگلى جان دير نشده بود بموقع رسيدى اتفاقا
چند تا دليل داشت كه دختررو نكشتم كه يكيش هم تهديد شما بود ;-)
ترسناك نشده هنوز اين فقط يه پيش زمينه بود براى كلبه ى وحشت در ادامه :-D


نگين جان ممنون ازينكه منو در جريان ديدگاهتون گذاشتين كه مطمئنا بى توجه نخواهم بود.


برگ پاييزى تشكر


نايرييكاى عزيز خوشحالم كه نظرتون رو جلب كرده.آش درسا خوردن داره اونم تو زمستون زير آلاچيق، برف هم بياد، بخارش بخوره به صورتت، يه نفس عميق بكشى بگى به به :-D
الان ديگه فكر كنم دارى فحش ميدى نه؟ :-D
راستى نعناع داغش هم يادم رفت اونم درنظر داشته باش :-D


هيوا، كلاسم تو حلق مازيار كه قبلا قولشو بهم داده :-D
عبدول دچار يه مشكل معنايى شده! معمولا بين كاربرايى كه تو تاپيكها بيشتر فعالن تعداد پستها اهميت داره ولى عبدول ميگه تعداد كاربرى مهم تره!!!


رامونا جان نيازى به تعريف نيست كامنتهاى صادقانه بيشتر به دلم ميشينه.
ممنون صادق جان


پسرغيرتى ممنون كه هميشه داستانو ميخونى و نظرتو بهم ميگى. :-)


پرشين پلى بوى
پيشنهاد خوبيه! اسپانسر ميشى؟ :-D
سودش نصف نصف!


عبدول در حال خواندن شعر يار دبستانى من
قيافه حضار: :-|
منم مثل بقيه :-|
عبدول بعد از پايان شعر: :-)
من و حضار: =))
عبدول: :-|
عبدول: :-(
عبدول: :’(
من و حضار: (شكلك مردن از خنده)


مريم مجدليه عزيز لطف كردين، منم مخالفم ;-)
كمى ديرتر اومدم تا دوستان حرفاشونو بزنن چون من حرفهامو تو داستان زدم بخاطر همين پرحرفى نكردم تا بهتر بشنوم :-)


آمستردام يه گيرين كارت واسه ما رديف كن جبران ميكنم. :-D
ممنون از لطفت


شاهزاده رويايى برو فيلم بازى نكن! حالا كه وقت دادن حقو حساب ما شد، پسر شدى! :-D
ممنون كه خوندى.


دودول دراز ممنون. به نكته جالبى هم اشاره كردى ;-)


آرش جان سرت شلوغه توقعى نداريم ازت همين كه ميخونى ممنون


اى ال اس
سپاس

0 ❤️

357192
2013-02-02 05:03:51 +0330 +0330
NA

داستان جذابيت فوق العاده اى داره اصلا دلم نميخواست بشه

0 ❤️

357193
2013-02-02 05:16:34 +0330 +0330
NA

با رضاقائم موافقم. استادانه بود

0 ❤️

357194
2013-02-02 07:15:48 +0330 +0330

آریزونا تو به روح اعتقاد داری؟عمه چی داری یا نه؟ :D
اگه داری سلام منو بهش برسون ;;)

0 ❤️

357195
2013-02-02 07:31:06 +0330 +0330

بی زحمت سلام منم برسون!

0 ❤️

357196
2013-02-02 07:39:50 +0330 +0330

هیوا جان نمیشه ما که میبینی زودتر زنبیل گذاشتیم =))

0 ❤️

357197
2013-02-02 07:54:19 +0330 +0330

نارییکا جان پس منم سریع روحشو مورد لطف بیکرانم قرار بدم تا زنبیل روحشم نذاشتن(شکلک زشت)!

0 ❤️

357198
2013-02-02 08:55:23 +0330 +0330

ای بابا حالا یکی بیاد اینو راضی کنه!

خوشم میاد از رو نمیری علی جان
:lol:
لینکی که دادی هم دردی ازت دوا نکرد!
بیشتر بگرد
در نومیدی بسی امید است
:LOLL:

0 ❤️

357199
2013-02-02 09:33:40 +0330 +0330

خداییش تا صبح خواب بد دیدم با این داستان ترسناکت.وجدانا وقتی صبح بیدار شدم یاد دوران بچگی رو تشک خشک سجده شکر بجا آوردم.بازم بهت رحم کردم ولی دیدم خودم تنت میخواره.خداییش شنیدید میگن یه آبادانی رو میخوایی زجر بدی دست و پاش رو ببند آهنگ بندری براش بذار؟حکایت منم همینه فکر کن ساعت 12 شب درساجون هوس آش رشته به دل آدم میندازه تو هم هی پیازداغ و نعناداغش رو زیاد کن.ایها الناس با این تفاسیر عایا جای بخششی میمونه؟ =))

0 ❤️

357200
2013-02-02 09:38:09 +0330 +0330
NA

إ وا آريزونا چرا چپ و راست چشمك ميزنى؟ :D
خطاب به بيكس73:بهترين كامنت يك چيز نسبى است و اول شدن قطعى،پس اول شدن مهمتر است :D

0 ❤️

357201
2013-02-02 14:44:59 +0330 +0330

علی آقا سلام…الان داستان قشنگت رو خوندم…خیلی زیبا بود…امتیاز کامل حق شماست که ادا شد…

0 ❤️

357202
2013-02-02 16:33:03 +0330 +0330
NA

آریزونای عزیز
فکرمیکنم برداشت نادرستی از استفاده ی محاوره در داستان برات مصور شده
راوی داستان کسیه که اتفاقاتی که در قالب گفتگوی میان شخصیت ها نمیگنجه ویا توصیفات فضا و مشتقات اون رو به خواننده انتقال میده.و راویه داستانت متکلم وحده یا اول شخص مفرده وداستان از زبان قهرمان یا شخص اولش روایت میشه.محاوره ای که مورد نظر من بود و خلاف قواید داستان نویسیه محاوره ی استفاده شده توسط راوی اون هم در زمان روایته نه موقع رد و بدل دیالوگ یا به قول استادمون دایلاگ!نوع بیان کلمات نشان دهنده ی شخصیته اون فرده در داستان.وقتی راوی با دو لحن و دو سبک متفاوت اونم توی یه برهه ی زمانی و تنها بافاصله ی یک دیالوگ صحبت میکنه به خواننده دوشخصیتی بودنش رو نشون میده.دقیقا مثل اینکه راویه داستان ساعت 9 شب رادیو{یادش بخیر…گنجشک لالا… (: }نصف داستان رو فارسی تعریف کنه و نصفه ی دیگشو ترکی!مثال من مع الفارق نیست اگه از زاویه ی درست بهش نگاه کنی
تا امروز بیشتر از 200رمان و 100 ها داستانک مطالعه کردم اما تا حالا توی هیییچ کدوم به چنین موضوعی برخورد نکردم که راویه داستان در هنگام روایت لحن یا سبک عوض کنه اونم پشت هم!ویا اینکه نویسنده بدون ایجاد فلش بک در داستان به یکباره زمان های افعال رو عوض کنه!عزیز این یه افکت برای ایجاد زاویه درداستانه.همون اول انتقادم هم گفتم که داستانت بُعد و زاویه داره و خیلی خوب هم این زاویه رو ایجاد کردی.کاملا خواننده رو درگیر میکنه با خودش و این وجه تمایز داستانت با اکثر مطالب منتشره توی سایته.اما استفاده ی از افکت ماشین زمانت نابجاست.از این روش موقع ارجاع ذهن خواننده به گذشته یا آینده با حفظ موقعیت زمانیه حال استفاده میکنن که این موضوع به داستانت ربطی نداشت.من اگه نظری میدم به دوعلته.یک اینکه بگم خودم حالیمهD: [اینو شوخی کردم چون مطمین بودم موقع خوندن این نقد همین فکرو دربارم میکنی (; ]
واما علت اصلی اینه که داستانت ارتقا پیدا کنه.اگه نیازی به این مطلب نمیبینی و به قول خودت کاملاااا انتقاداتم نابجاست خصوصی پی ام بده دیگه نظری جز تعریف و تمجید نمیذارم.چون واقعا داستانت تعریف هم داره.اینو بدون تعارف میگم داش

0 ❤️

357203
2013-02-03 00:33:27 +0330 +0330

بچه بعلاوه چون…
راستش به كامنتت كه نگاه ميكنم همش با خودم ميگم اين چى ميگه! با كى كار داره! اصلا اين حرفهارو بر چه اساس و مبنايى ميزنه! كامنتت مثل اينه كه چهارتا از اصطلاحات و قواعدو بى هدف پشت سر هم چيدى و باهم هيچ تناسبى ندارن. “يار دبستانى من” از پايه شروع ميكنم:
هر داستان به شيوه اي مطرح مي گردد و گاهي از چند شيوه استفاده مى شود. معمول ترين شيوه:
1-استفاده از اول شخص(من)
2-استفاده از سوم شخص (او)‌
در روايت اول شخص
نويسنده يكي از شخصيت هاي داستان و گاهي خود قهرمان اصليست.
در روايت سوم شخص، نويسنده بيرون از داستان قرار داره و اعمال شخصيت ها و قهرمانان را گزارش ميده. به اين شيوه : داناي كل= “سوم شخص” هم ميگن.
براي مثال راوي داستان كباب غاز ، اول شخص
راوي داستان هديه ي سال نو ، سوم شخص يا داناي كل
در مورد راوی داستان نظریه های زیادی هست. بعضی بر این عقیده‌اند راوی سوم شخص باعث می‌شه خواننده در انتخاب شخصیتی که می خواد با اون همزاد پنداری کنه آزادتر باشه و در واقع بهتر با داستان پیش بره. اما بعضی بر این باورند که راوی اول شخص (من) باعث ایجاد صمیمیت بیشتری در داستان می شه. اما باید قبول کرد این شیوه بیان به خواننده زاویه دید ميده.در تئاتر لاجرم بیننده نقش سوم شخص به خود می‌گیرد و داستان برای او از زاویه سوم شخص بیان می‌گردد. اما در فیلم و سینما این امکان برای کارگردان وجود داره که به بیننده زاویه دید بدهد و او را درگیر روایت خود کند. در واقع بیننده می‌تواند گاهی ناظر و گاهی خود در نقش قهرمان فیلم قرار گیرد(با تغییر زاویه دید دوربین از ناظر به شخصیت). بسیاری برتری سینما را در این نکته می دانند که بیننده آزاد بوده و درطول فیلم بارها زاویه دید او تغییر کرده و مانع از تکرار فضای فکری وی می گردد، و از این رو آزادانه با نقش‌ها ارتباط بر قرار کرده و خود را جزئی از روایت می داند. در داستان نویسی، نویسنده بعد از انتخاب موضوع و شمای کلی کار خود به بررسی زاویه روایی می اندیشد. وی تلاش می کنه تا با انتخاب نحوه مناسب توصیف و روایت داستان بهتر با خواننده ارتباط برقرار کرده و خواننده را همراه خود کنه.
بعضی راوی را به سه دسته کلی ( من{ من دوم نویسنده، من ِ ناظر، منِ قهرمان} - تو - او{ سوم شخص عینی، چشم دوربین) و دو زیر شاخه ترکیبی ممکن ( ما - آنها ) تقسیم می کنند.
در جدیدترین گونه‌ی روایت که نمونه‌ی کامل‌اش در آثار هنری جیمز هست،‌ راوی روایت خود را به دانش و بینش شخصیت‌ها محدود می‌کنه و همه‌چیز چنان پیش ميره که انگار هریک از شخصیت‌ها، راوی هستند. در داستان کوتاه، این انتخاب اهمیت بیشتری پیدا کرده و نمود بیشتری دارد. خواننده امروزی دوست داره در کمترین جملات، بیشترین توصیف را دریافت كنه و در کوتاهترین زمان وارد داستان شده و خارج شود و در پایان درک صحیحی از قصد نویسنده دریافت کرده باشد.در این گونه نوشته ها اهمیت نحوه ارتباط با خواننده گاه مهم تر از موضوع و هدف نوشته می‌گردد. و از این روست که نویسندگان این شیوه روایی، تلاش دارند در روایت کوتاه خود، تنوع زاویه نگاه به داستان را به خواننده اهدا کنن. و دوست عزيز لحن مكالمه ها بايد متفاوت باشد و غير ازين اشتباست و در آخرهم بنده هيچ نيازى به تعريف ندارم و هرچه هست همين است بدون تغيير و يا نياز به “ارتقا” والا ما خودمون ختم روزگاريم رفيق! با ما بازى نكن كه عمريست دراين كارزار بازيها كرده ايم اما مردونه، نه در سايه ى امينت سپر ديگرى لبخند بزنيم! خلاصه از حلق دوست مشتركمان نشانى ميدهم خواه پند گير خواه واضح تر بگم!!!
درضمن حق التدريس ما يادت نره(شكلك نيشخند با طعم خيار)

0 ❤️

357204
2013-02-03 01:32:42 +0330 +0330

زاكسينا
زانيار2
و
بى كس73 از محبت شما سپاسگذارم

كيرمشكيان عزيز منم دقيقا مثل شما فكر ميكنم و اينجا اومدن فقط براى در كنار دوستان بودن است و لاغير. ممنون

هيوا و نايرييكا (آشخوران مقيم دربار) احضار روح نكنيد كه با چوب ميام سراغتون :-D

سوگلى جان مكتب عبدوليسم، دم به ديقه تعطيل ميشه(براى صرف سيگار و ايجاد كاربرى) اعتبارى بهش نيست از ما گفتن بود ;-)

مازيار خان اونجاى آدم خالى بند :-D
اگه يه مثال اوردى قول ميدم ديگه بهت نگم بلواسى :-D

شادى!!! كى؟ من؟
تابلو نكن ديگه عجب آدمى هستيااا :-D

پيرفرزانه گرامى ممنون دوست عزيز

0 ❤️

357205
2013-02-03 19:14:16 +0330 +0330
NA

استاااااد آریزونا!!!
کاش از داشته های خودت چیزی ابراز میکردی.تاقبل ازاین نظر آخرت فکر میکردم چیزی بارته اما معلوم شد چجور توی گل گیر کردی که دست به دامن مقالات اینو اون شدی.قشنگش اینجاست که به اسم خودت هم بیان میکنیو حق التدریس هم میخوای چه وقیحانه!!!
آدرس مقاله ای که ازش کپی کردی برامو برای بقیه ی دوستان هم میذارم تا استفاده کنن!راستی پول کپیتم یادم بنداز حساب کنم!!!
mahdifm62.blogfa.com/post-22.aspx - 22k
یعنی تحمل انتقاد انقدرررر سخته که بخاطرش اینجوری دست و پا پزنی؟؟؟
یه سوال که شاید خیلیا بخوان جوابشو بدونن.
دونمونه از آثار امروزه رو که گفتی به قول خودت با لحن میان محاوره!! چاپ شدن رو معرفی کن ماهم استفاده کنیم.
حالا اون شکلک پوزخند با طعم خیارو نثار مبارکت کن که داره میسوزه!!

0 ❤️

357206
2013-02-03 19:21:23 +0330 +0330
NA

فکر کنم اسیر توهماتی شدی که بهمین سادگی ها ازش خلاص نمیشی.
از سن بازی کردن بنده گذشته.شما اگر دنبال بازی هستی همبازیه همسن خودت رو پیدا کن!!!
باکنایه صحبت میکنی چون خودت از خودت و حرفت و فکرت مطمئن نیستی.چاره کارت همش صد گرمه که اگه باشه براحتی حرفتو میزنی و نیازی به گوشه و کنایه نیست
بعید میدونم با جنابعالی دوست مشترکی داشته باشم که اگه داشتم خوشحال میشم معرفیش کنی تا هر چه زود تر باهاش قطع رابطه کنم!!

0 ❤️

357207
2013-02-03 19:48:11 +0330 +0330

خوب دقيقا به همينجا ميخواستم برسم ممنونم كه سرتو انداختى پايين و دنبالم اومدى.

اينترنت يعنى كپى پيست
نكنه توقع داشتى بشينم برات اين همه رو تايپ كنم!
حالا انقدر حرص نخور واست خوب نيست دفعه بعد با يه اسم كاربرى ديگه بيا =))

همه ديگه واسه ما استاد ادبيات شدن

0 ❤️

357208
2013-02-03 22:28:26 +0330 +0330
NA

مستر آریزونا اونکاری که جنابعالی انجام دادی بهش میگن ماله کشیدن!!ماله نکش داداش.میفهمی منظورمو که؟؟؟به قول بچه های سایت خخخخخخخ
راستی هنوزم رمانی که با اون لحن میان محاوره!!!ومثل تو نوشته شده باشه رو معرفی نکردیا!!!
بعید میدونم بیشتر از همون کباب غاز و هدیه ی سال نو که مجبور بودی توی دبیرستان بخونی داستان دیگه ای هم خونده باشی!
واما دکی بیل عزیز.جونم برات بگه که نمیدونم خودشی یا فداییش.اما من توی هیچ قسمتی از مطالبم توهین نکردم و هر چیزی که گفتم کاملا با منطق و دلیل بوده.اما ازاونجایی شروع به لفاظی با این موسیوی شما کردم که متوجه شدم این آقا صرفا یک تبل توخالیه که فقط سرو صدا کرده.و خودش باب شوخیو باز کرد وگرنه من با کسی شوخی ندارم.در ضمن افتخاره توی این ساییییت!!!برا یه نفر به به و چه چه کنن؟؟؟؟اگه تو به این افتخار میکنی نوش جونت.من عرصه های بهتری رو برای اثبات خودم انتخاب کردم!! آریزونای عزیزتونم بالاخره در میاد داستانش هم مثل تدریسش کپی از کجاست.به قول خودش اینترنت یعنی کپی پست!!!

0 ❤️

357209
2013-02-03 22:43:16 +0330 +0330
NA

از بی منطق و بی نزاکتی مثل تو بعید نیست این طرز صحبت…راحت باش!

0 ❤️

357210
2013-02-03 23:06:51 +0330 +0330
NA

امیدوارم یکم بزرگ شی و سنجیده تر فکر کنی.تحمل انتقاد رو نداری و در عوض حرف از تهمت و افترا میزنی؟
نکنه خیال کردی اینجا فرهنگستان هنر و ادب فارسیه و الان داستان به عنوان داستان سال انتخاب شده که میگی ارزششو میخوای بیاری پایین؟واقعا توی دنیای فانتزیه خودت چی خیال کردی؟
اگه واقعا من حرف بی پایه و اساسی زده بودم و انتقاداتم روی اصول استوار نبود توی بی فرهنگ اینجوری جواب حرفامو نمیدادی و مثل یک انسان فهمیده جواب نقد رو با منطق ودلیل میدادی.و اون رفیقت هم پشت اسم تو قایم نمیشد که هنوز هم نگفته چه رمانی بالحن میان محاوره نوشته شده!! خخخخخخخخ
از اونجا که میبینم ادب وشخصیت کافی برای همکلامی رو نداری تو رو با الفاظی که در شان و شخصیت خودت هست تنها میذارم.
معرفت دُرِّ گرانیست به هر کس ندهندش…

0 ❤️

357211
2013-02-03 23:44:28 +0330 +0330
NA

هرگاه بخل دشمنان را ديديد بدانيد كه در راه درست حركت ميكنيد پس ادامه دهيد…

آريزونا جان من امروز متوجه شدم داستان جديد نوشتى خيلى زيبا بود لذت بردم برات آرزوى توفيق روز افزون دارم شما در صحراى بى آب و علف شهوانى مثل چشمه اى هستيد كه از خواندن مفاهيم عميق داستانتان سيراب ميشوم تشكر

0 ❤️

357212
2013-02-04 05:00:30 +0330 +0330

نگار جان ممنون از لطفى كه همواره به من داشتيد و دلگرمى من بخاطر وجود شماست.

زدايكس گرامى از حمايت و لطف بى دريغ شما بى نهايت سپاس گذارم.

دكتربيل عزيز بازم ممنون رفيق و حتما به پيشنهادت مبنى بر وقت گذاشتن براى نوشتن قسمت جديد بجاى وقت تلف كردن براى جواب دادن به سخنان پر از گوهرخونين عاليجنابان پرهيز ميكنم، باشد كه رستگار شوند “به حول قوه الهى” :-D

0 ❤️

357213
2013-02-04 05:53:06 +0330 +0330

دكتربيل عزيز يه مقدار زيادروى كرديد واقعا ناراحت شدم وقتى از بحث خارج شديد و به بيراه رفتيد گرچه حرفهايتان باعث شد اين دوست عزيز مجالى براى درفشانى پيدا كند و سفره ى دلش را اينجا بگشايد و بدور از آن نقاب فرهيختگى حرف دلش را بزند اما بايد مراعات ميكرديد. به هر حال از حمايت شما از صميم قلب سپاسگذارى ميكنم.
و دوست عزيز جناب بچه بعلاوه چون… كه بنده را مورد عنايت قرار داديد هرچند مغرضانه، اما دليل خشونت شما را متوجه نشدم. اگر كامنتم از نت كپى شده مانند سه واحد درس دانشگاه است درس همان درس است و استادهاى متعددى دارد اما جزوء و كتاب يكى است، در نظر داشته باشيد آن كامنت من حكم همان جزوء درسى است و من هم براى خودم جزوء مخصوص با قواعد جديد چاپ نكرده ام كه آن را به شما تقديم كنم و كار وقيحانه، حرفهاى شماست، كه با اينكه جزوء رايگان در اختيارتان گذاشته ام به من ترش رويي ميكنيد كه چرا از خودم قواعد جديد طرح نكرده ام!!!
و صدالبته بنده هميشه و همجا از بى سوادى خودم عنوان كردم و همان كباب غاز و هديه ى نوروز دبيرستان هم، سوگند ميخورم كه از يادم رفته است. اما براى شمايى كه چنين مدعاى فرهيختگى داريد اينطور زننده صحبت كردن و بى مدرك افترا زدن در شان شما نيست كه اين كار را هر آدم لومپن و بى خردى هم ميتواند انجام دهد. بسيار خوشحال ميشوم بدانم كه چه شد كه اين گونه پرده ى حرمت را دريديد و همچون منتقدين گذشته از كوره در رفتيد و خط ابطال بروى حرفهاى خود كشيديد! واقعا چى شد؟ از داستان كه تعريف ميكرديد، فقط بخاطر اينكه به شما جزوء دادم و نقد بى پايه و اساستان را نپذيرفتم، ‘همچون منتقدين گذشته’ شروع به توهين و افترا كرديد؟
و البته از شما درخواست كردم يك نمونه ازين نوع انتقادهايى كه شما كرديد از هر گوشه اى از جهان و به هر زبانى و به هر كتابى براى من بياوريد ولى انگار شما فقط حرف ميزنيد و گوش شنيدن نداريد، و حتما گوگل را زير و رو كرده ايد و هيچ نيافتيد و اينجاست كه گويند خودتان را به كوچه ى على چپ زديد و نشنيده گرفتيد.
واين هم نمونه كتاب كه خيلى برويش تاكيد داشتيد: رستاخيز مردگان-اعتراف يك كودك-خواب آلود-ازدواج اجبارى-سايه مرگ و و و … البته بعضى هاش خيلى هم قديمى هستن تعجب ميكنم جورى حرف ميزنيد كه انگار اين سبك نوشتار بگوشتان هم نخورده است و بارها گفته ام باز هم ميگويم اين چنين نوشتن چه خوب و چه بد مخاطبان خودش را هم دارد و خوشحالم كه موردپسند عهده اى از دوستان در اين سايت قرار گرفته و من نيز اصلا قصد تغيير رويه ندارم و نيازى هم نيست براى “ارتقاى”!! بنده به زحمت بيافتيد من انتقاد مغرضانه را تشخيص ميدهم و ترجيح ميدهم انتقادپذير نباشم و به راه خود ادامه دهم وسلام.
ابهامى اگر ماند علت را در خود بيابيد و رفتار ناپسندتان.

0 ❤️

357214
2013-02-04 11:14:57 +0330 +0330
NA

آریزونا جان اگه یادم مونده باشه محراب بودم!
نیم نمره غلط املایی با ارفاق بیست دادم‎;-)‎

0 ❤️

357215
2013-02-05 07:49:20 +0330 +0330

دكتر بيل دوباره حذف شد :-|
تو آدم بشو نيستى :-D

محراب جان اشتباه لپى بود ;-)

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها