در جستجوى گنج (قسمت آخر)

1392/01/04

…قسمت قبل

ضربان قلبش بروى سينه ام سنگينى ميكند. چشمهايم بسته است. احساس ميكنم ريش هاى بلند و زبرش پوست صورتم را خراش ميدهد و نزديك گوشم زمزمه ميكند «كجا ميخواستى فرار كنى عزيزم» فقط مى توانم جيغ بكشم «ولم كن عوضى» اما بى فايده است. هرچه بيشتر تلاش ميكنم حريص تر ميشود. با ولع خاصى سينه ام را لمس ميكند و ناگهان جورى فشار ميدهد كه يك آن نفسم بالا نمى آيد و با چشمهايى گرد شده صدايش را مى شنوم «دردت گرفت عزيزم!» بغض كرده ام و مرگ تنها آرزويم است. هيچ راه نجاتى نيست، نااميد و بى حركت به ياد حرف هاى پسرك ميافتم؛ او كه مى دانست چه سرنوشت شومى در انتظارم است، چرا مانع خودكشى ام شد… با فكر كردن به او ناخودآگاه نور ضعيفى از اميد در قلبم حس مى كنم و نگاهم به سمت در ميچرخد. درمانده ميان بيم و اميد. منتظرم پسرك با ضربه اى به در وارد اتاق شود… اما نه، هرگز اين اتفاق نخواهد افتاد، به خودم دروغ ميگويم، احمقم كه دلم را به اين اميدها خوش كرده ام.
لاشخورپير با لبخند چندِش آورى به من زل زده و دستش به آرامى روى بدنم حركت ميكند و ميان پاهايم متوقف ميشود. بى اختيار جيغ ميكشم «نـَـــ…»
شوكه شده ام و سعى ميكنم او را به عقب هول بدم. ديوانه وار ميخندد و زبانش را بشكل تهوع آورى نزديك لبهايم تكان مى دهد. سرم را ميچرخانم و به كوزه اى كه در فاصله كمى قرار دارد خيره مى شوم. گردنم خيس و لبهايش كنار گوشم با لذت آه ميكشد. آخرين فرصت. به طرف كوزه خيز برمى دارم و با تمام وجود به پشت سرش ميكوبم، نعره ميزند و خون از ميان تارهاى خاكسترى و بلند موهايش جارى مى شود. لحظه اى گيج، و بيهوش برويم ميافتد…
با عجله لباس مى پوشم و از خانه بيرون مى روم. قبل از اينكه به هوش بيايد بايد ازينجا دور شوم اما بى اختيار مى ايستم و نگاهم به قبر پدر يخ ميزند؛ چقدر لحظه ى وداع سخته، شايد هيچگاه نتوانم به اينجا بازگردم. با صورتى پُر از اشك براى آخرين بار خاكش را ميبوسم، ياد او هميشه در قلبم خواهد ماند و بطرف دهكده حركت ميكنم…

×فرار از قلعه

بخاطر فرار از قلعه به نفس نفس افتاده ام و كم كم قدم هايم آهسته تر مى شود. خطرى تهديدم نمى كند اما هنوز صداهاى وهم آلود قلعه در گوشم زوزه ميكشند و با نگرانى به اطراف نگاه ميكنم؛ گم شده ام. اين اطراف فقط تپه هاى شنى است و بوته هاى خار كه با وزش باد در كوير جابجا ميشوند. هيچ نشانه و علامت مشخصى وجود ندارد. خورشيد دقيقا بالاى سرم قرار گرفته و تيغ نگاهش بدنم را ميسوزاند هرلحظه نااميد و بى رمق تر در شن هاى داغ پاهايم را ميكشم و در مسيرى نامعلوم قدم برميدارم، هرزگاهى با اسكلت حيوانى بزرگ روبرو مى شوم انگار زمان متوقف شده و دور خودم مى چرخم كه ناگهان به سنگ علامت دارى ميرسم. قبر پيرمرد است. چيزى نمانده از خوشحالى فرياد بزنم كه صداى جير جير درب اتاقك كه در اثر وزش باد باز و بسته ميشد باعث سكوتم مى شود. احساس خوبى ندارم. بطرف اتاقك ميدوم و چند لحظه بى حركت به مردى كه بدون لباس در اتاق افتاده نگاه ميكنم. بطرفش ميروم. خون زيادى از سرش رفته اما هنوز زنده است. اصلا نيازى به حدس و گمان نيست، مطمئنم چه اتفاقى افتاده. دقيق تر كه به او نگاه مى كنم چهره اش را مى شناسم؛ در دهكده اى كه نزديك همين حوالى بود او را ديدم و هنوز هم نگاه هاى مرموزش را به ياد دارم. ولى اينجا چه مى خواسته؟ نگرانى تمام وجودم را ميگيرد، دخترك كجاست؟ به طرف بيرون ميدوم و فرياد ميكشم «آتـريســا» اما هيچ اثرى از او نيست. كنار اتاقك موتورى را مى بينم كه تا قبل از اين متوجه اش نشده بودم و يك آن فكرى به ذهنم ميرسد…

صداى موتور بلندتر از حد معمول است. قبل از حركت لحظه اى مكث ميكنم و در امتداد كوير بدنبال مسير ميگردم. لحظه اى سردرگمم. جالبه! تا زمانى كه مجبورم نباشم از مغزم استفاده نميكنم! دخترك حتما به سمت دهكده رفته، راه ديگرى نداشته. دهكده در انتهاى جاده اصلى واقع شده و از آنجا به اين طرف تا فرسنگ ها جز كوير و شن هاى داغ چيز ديگرى نيست. حركت ميكنم. وزن موتور به نسبت موتورهاى ديگر سنگين تر است و براى گرفتن فرمان مجبورم به جلو خم شوم. سرعت سرسام آورش ترغيبم ميكند تا بيشتر گاز بدهم، غرش وحشتناك اگزوزش به حديست كه سكوت و آرامش دلنشين كوير را جـِر داده است! و هيجان سرعت تنها چيزيست كه از آن سير نمى شوم. پشت سرم طوفانى از شن درست شده و باد بشدت به صورتم ميزند و گوشهايم را كيپ كرده، پلكهايم را تا جايى كه ديد داشته باشم بسته نگه مى دارم و ديوانگى در كوير به حدش ميرسد…
پس از دقايقى كوتاه، ديگر هيچ هيجانى در كار نيست. فكر كردن به دخترك لحظه اى رهايم نميكند. هيچ اثرى از او نيست. احساس گناه در قلبم به تندى فرياد ميكشد و هرآن بيشتر خودم را سرزنش ميكنم. نگرانيم نسبت به دخترك طبيعى نيست. اين را ميدانم. شايد اگر بجاى او شخص ديگرى بود اصلا برايم اهميتى نداشت همانطور كه تا بحال اينگونه بوده اما احساسم به او فرق ميكند، قابل توصيف نيست، حتى خودم هم درك نمى كنم اين چه احساسيست كه حاضرم براى پيدا كردنش تمام كوير را زير پا بذارم، نميدانم، اما هر چه هست، احساس مزخرف و عذاب آوريست…

×پيشنهاد يا دهكده

در مسير دهكده با سرعت يكنواختى قدم برميدارم و سعى ميكنم تمام خاطرات تلخ گذشته را فراموش كنم، هرچند غير ممكن است ولى نمى خواهم آنها را بياد بياورم و آرزو ميكنم تمام اين اتفاق ها فقط كابوسى غم انگيز باشد. افسوس. مى دانم كه خواب نيستم و مطمئنم هيچ كابوسى به اندازه واقعيت تلخ نيست…
راه زيادى تا دهكده مانده اما اصلا براى رسيدن بى تاب نيستم، از آنجا به بعد تازه سختى هايم آغاز ميشود ولى نميخواهم مشكلات آينده را به دردهاى حال حاضرم اضافه كنم و صبر ميكنم تا زمانش برسد و بعد برايشان غصه ميخورم. يكى پس از ديگرى. فكر و خيال تمامى ندارد و يك آن صدايى بگوشم ميرسد كه هرلحظه بلند و نزديكتر ميشود. صداى موتور ژينگن برن است. اگر اينبار به دامش بيافتم هيچ راه فرارى ندارم. سراسيمه بدنبال جايى براى مخفى شدن ميگردم اما بشكل نااميدكننده اى در اطرافم چند بوته ى خار وجود دارد. به ناچار پشت يكى از آنها پنهان ميشوم و همزمان صدايى شبيه وووو بسرعت از روبرويم عبور ميكند. لحظه اى جز گرد و خاك چيزى نمى بينم. اما انگار در حال دور زدن است، حتما من را ديده. براى رسيدنش صبر نميكنم و با تمام وجود ميدوم. دقيقا پشت سرم است «آتريسا… صبركن» از كنارم رد مى شود و راهم را مى بندد. با ديدن پسرك انگار دنيا بهترين هديه اش را به من داده ولى آنقدر ترسيده ام كه نمى توانم جلوى لرزش بدنم را بگيرم. بطرفم مى آيد «آتريسا چه اتفاقى افتاده؟» نگرانى در چشمهايش موج ميزند. زبانم قفل شده و بدون هيچ حرفى به او نگاه مى كنم. منتظر جواب است اما اين حرفى نيست كه بتوانم به زبان بياورم. بغض لعنتى گلويم را فشار مى دهد، نميخواهم گريه كنم. اين را ميفهمد و دستهايش را در لا بلاى موهايم ميبرد و سرم را به سينه اش ميرساند. حس ميكنم اينجا اَمن ترين جاى دنياست و ديگر اختيار اشكهايم را ندارم…
كمى بعد با ريتم ضربان قلبش آرام تر شده ام و نگاهم ازبين دكمه هاى نيمه باز پيراهنش به كلمه اى لاتين كه روى سينه اش خالكوبى شده، ميرسد. حرف ها را بريده بريده تلفظ ميكنم آ… ر… ي… و… و آهسته ميگم «…آريو» پسرك كه انگار اصلا حواسش نيست ميگه «هوووم» خودم را از او جدا ميكنم و به چهره ى در هم رفته اش زل ميزنم؛ رفتارش خيلى عجيب شده بقدرى ناراحته كه انگار لاشخورپير قصد داشته به او تجاوز كنه! و براى اولين بار! لبخند ريزى روى صورتش نقش بسته. احتمالا سرش به جايى خورده! و همچنان به من خيره شده. از طرز نگاهش ناخودآگاه خندم ميگيره تا بحال او را اينطور نديده بودم. چهره اش واقعا دوست داشتنى شده و همچنين، خـِنگ! طاقت نميارم و بى اختيار با خنده ميپرسم «چرا اينجورى نگام ميكنى؟» با حالتى كه انگار از خواب پريده، جواب ميده «چطورى؟» شادى ها زودگذرند. نمى توانم به آنچه گذشته بى تفاوت باشم جورى كه هنگام گفتن كلمات صدايم ميلرزد «مُرد؟» با حالتى عصبى جواب ميده «بايد مى كشتمش» سرش را پايين مياندازد و خشم را در سكوت فرياد ميزند. فكر نمى كردم اين مسئله تا اين حد براى او اهميت داشته باشد و با صداى آرامى ميگويد «متاسفم… من نبايد تنهات ميذاشتم» قدرت درك اين حرفها را از جانب او ندارم اما نمى خواهم بيشتر از اين خودش را ناراحت كند. من به هيچ وجه او را مقصر نمى دانم. روبرويش ايستاده ام، فاصله اى بينمان نيست و درحالى كه با شيطنت موهايش را بهم ميريزم، مجبورش ميكنم به من نگاه كند و با خنده ميگم «زشت!!!» جاذبه اى در وجودش هست كه بى اختيار به سمتش كشيده ميشم، قلبم تندتر از قبل ميزند و از گرمى نفسهايش بروى گونه ام، پلكهايم بسته مى شود و چيزى نمانده به لبهايش برسم كه با مانعى بزرگ برخورد ميكنم. ترديد دارم. از او فاصله مى گيرم «من بايد برم» از تغيير ناگهانى رفتارم تعجب كرده ولى اصلا بروى خودش نمياره. بى تفاوت و سرد. ظاهرش كه اينجوريه. ميپرسه «كجا؟» سريع جواب ميدم «دهكده» از حالت چهره اش نميشه به احساسش پى برد و دوباره ميپرسه «بعدش؟» حرفى نميزنم، حرفى ندارم كه بزنم، جورى مِن مِن ميكنم كه حتى خودم هم نفهميدم چى گفتم «م. . . بعد. . . . د. . . . . بعدش. . . . .خ . . . .ميرم» جرات نگاه كردن به او را ندارم. بدجورى شاكى شده و قبل ازينكه حرفى بزنه سريع ادامه ميدم «خوب يه چيزى ميشه ديگه» تمام نفسم را با صدايى شبيه هووو از دهنم بيرون ميدم و با لحن محكمترى صحبت ميكنم «من ديگه نميتونم به اون خونه برگردم… مجبورم… خودم هم از راهى كه ميرم مطمئن نيستم حتى نميدونم بعدش كجا بايد برم يا اصلا چيكار ميخوام بكنم، ولى چاره اى نيست… تو تاريكى رفتن بهتر از تو تاريكى مُردنه» واقعا بايد احمق باشم كه فكر كنم تحت تاثير حرفهام قرار گرفته چون همين الان با بلندترين صدايى كه ميتونه ايجاد كنه در حال فرياد كشيدنه «آتريســــــا» جانم عزيزم! براى مُردن عجله ندارم وگرنه حتما بلند ميگفتم!
كمى به اعصابش مسلط ميشه و ادامه ميده «من پيشنهاد بهترى برات دارم» به حرفى كه ميخواد بزنه فكر ميكنه، شايد هم من اشتباه ميكنم ولى هرچه هست در حال حاضر سكوت كرده و حرف نميزنه. يك قدم به طرفم مياد و ميگه «به گنج خيلى نزديك شدم-» -و تمام اتفاقهايى كه در قلعه افتاده را مو به مو تعريف ميكنه؛ از حركت سايه ها، صداهايى كه شنيده و چشمهاى قرمزى كه روى ديوار قلعه ظاهر شده. از ترس جيك نميزنم، وحشت زده به حركت لبهايش نگاه ميكنم و منتظر وقفه اى در حرفهايش هستم تا سريع بگم، ديدى گفتم! يك آن نفس عميقى ميكشه و قبل از اينكه ادامه بده ميگم «ديدى گفتم قلعه نفرين شده است!» با سر تاييد ميكنه «تو درست ميگفتى… ولى الان چيزى كه مهمه گنجه… الان ديگه مطمئنم گنج همونجاست و من به هيچ عنوان نميخوام از دستش بدم برام مهم نيست چه اتفاقى ميافته… من اون گنجو ميخوام» حرفش را قطع ميكنم «تو عقلتو از دست دادى… آريو ميميرى! مثل تمام كسايى تا بحال تو قلعه ناپديد شدن» بى تفاوت جواب ميده «من چيزى براى از دست دادن ندارم» لحظه اى چشمهايش از هيجان برق ميزنه و تند تند كلمات را پشت سرهم ميچينه «ولى من براى خودكشى اونجا نميرم… مطمئنم با گنج ازون قلعه بيرون ميام اگه-» لحظه اى سكوت «-اگه تنها به قلعه برم هرلحظه امكان داره غافلگير بشم بايد يه نفر همراهم باشه… اگه با من به قلعه بيايى حتما موفق ميشيم» صداى جيغ زدنم آنقدر بلند هست كه اين فكرو از سرش بيرون كنه «چى!!! اگه بميرم هم پامو تو اون قلعه نميذارم»

×چند دقيقه بعد

آريو مثل ديوانه ها ميراند. صد مايل در ساعت! باد زوزه مى كشد. منظره هاى كوير پيش چشمم محو و نامشخص اند. هيچ فرصتى براى حرف زدن نيست. در تمام مسير صورتم را پشت آريو چسبانده ام و از ترس جانم از او جدا نمى شوم. بلاخره وقتى به قلعه مى رسيم سرعتش را كم ميكند و قبل از دروازه ى اصلى مى ايستد. كاش پيشنهادش را قبول نكرده بودم! ضربان قلبم سريع تر از حالت عاديست و از همينجا خطر را احساس ميكنم. با اينكه تا بحال چندين بار به اينجا آمده بودم ولى هيچوقت همچين احساسى نداشتم. نبايد به قلعه بريم، مى خواهم اين را به آريو بگويم اما زبانم از ترس بند آمده و خيره به مجسمه اى سياه و بزرگ نگاه مى كنم كه شبيه هيچ موجودى كه تا به حال ديده ام نيست، پوزه اى شبيه به گرگ دارد و با گوشهاى نوك تيز و چشمهايى زرد رنگ كه انگار هرلحظه آماده ميشود تا از درون كالبد سنگى اش بيرون بيايد و با تبرى كه در دست دارد تكه تكه ام كند. آريو درحالى كه نگاهش داخل قلعه چرخ ميزند ميگويد «همچى بستگى به خودمون داره ميتونيم مثل دوتا آدم بزدل از اينجا فرار كنيم و بقيه عمر با حسرت امروز به حماقتمون لعنت بفرستيم-» با لحنى پرسشگرانه ادامه ميده «-ما كه واسه اين اينجا نيستيم؟» پشت ديوارى از سكوت مخفى شده ام و حرفى نميزنم. سوال سختيه. به رفتن فكر مى كنم. به دهكده. اما او را محكمتر از قبل ميگيرم و صداى موتور در فضاى قلعه مى پيچد و به گودال مى رسيم. آريو بسرعت دست به كار ميشود و من همچنان گيج و مبهوت به او نگاه ميكنم. لحظه اى مى ايستد «بهتره آمادگى هر اتفاقى رو داشته باشى، شايد مجبور بشى منو اينجا بذاريو فرار كنى» وسط حرفش ميپرم «من اينكارو نميكنم» سرى تكان مى دهد «آدمها تحت فشار دست به هر كارى ميزنن… ولى ازت ميخوام كه اينكارو نكنى نبايد تنهام بذارى، حداقل تا وقتى كه مجبور نشدى-» صدايش را بالا ميبرد تا نتوانم حرفش را قطع كنم «-من بهت اعتماد دارم كه الان اينجايى پس فقط خوب به حرفهام گوش بده… تا وقتى كه من تو گودالم بايد كاملا حواستو جمع كنى و هر وقت احساس خطر كردى سريع به من اطلاع بدى» براى اينكه مطمئن شود فهميدم دوباره تكرار مى كنه «فقط وقتى كه خطر جدى حس كردى… آتريسا نميخوام سر هر چيز مسخره اى منو از گودال بيرون بكشى، ميدونم سخته، اين قلعه طلسم شده است و موجوداتى اينجا هستن كه از گنج محافظت كنن» لبخند ميزنه «اما لازم نيست از چيزى بترسى من نميدونم چه اتفاقى قراره بيافته… شايد هم اصلا اتفاقى نيافته» با دلهره ميپرسم «اگه بيافته چى؟» لبخندش را حفظ كرده و خونسرد جواب ميده «احتمالش هست… شايد هم بدتر از اون» حرفش را نيمه كاره رها ميكنه و با لحن اطمينان بخشى ميگه «از الان خودتو نگران اتفاقهايى كه شايد در آينده بيافته نكن… در هر صورت من اينجام نميذارم آسيبى بهت برسه پس فقط كارى كه بهت گفتمو انجام بده»

×يك ساعت بعد

خيلى عادى قدم ميزنم. هيچ خبرى از موجودات عجيب و غريب نيست، كم كم به اين فكر ميافتم كه آريو حتما خيالاتى شده. از اين بابت احساس خوبى دارم به هرحال هنوز زنده ام. زمانى فكر مى كردم هيچ چيزى نمى تواند باعث ناراحتيم شود. شايد هم معنى واقعى ناراحتى را نفهميده بودم. اما دوست دارم همان آتريساى سابق باشم. بى دليل شاد. واقعا ميشه در اوج ناراحتى هم لبخند زد. امتحان كن.
با نگاهى به گودال آريو را صدا ميزنم «اون پايين خوش ميگذره!» نفس نفس ميزنه و بدون اينكه به من نگاه كنه ميپرسه «اوضاع مرتبه؟» جوابش را با آواز خواندن ميدهم «همچى آرومه… من چقدر خوشحالم» اما آريو مثل هميشه آماده ى ضدحال زدنه «زياد هم خوشحال نباش اين آرامش هر لحظه امكان داره از بين بره» ميخوام بگم كه خيالاتى شده و حسابى بهش بخندم ولى ترجيح ميدم مزاحم كارش نشم، ميدونم حتما عصبى ميشه، مثل سگ! صداى آريو بلند ميشه «به چى ميخندى؟» ميگم «به سگ! نه نه… چيزه… هيچى تو به كارت برس» براى اينكه مانع سوال پرسيدنش بشم دوباره شروع ميكنم به آواز خواندن. با صداى بلند! «همچى آرومه… تو به من دل بستى… اين چقدر خوبه كه تو كنارم هستى-» نمى توانم صاف بايستم و دستهايم را باز ميكنم و آهسته دور خودم ميچرخم «-تشنه چشماتم منو سيرابم كن… منو با لالايى دوباره خوابم كن… بگو اين آرامش تا ابد پابرجاست… حالا كه برق عشق تو نگاهت پيداست…» صدايم بلندتر شده و همچنان ميچرخم و نگاهم دور تا دور قلعه چرخ ميخورد؛ مسير نگاهم از ستون ها رد ميشود و بعد به ديوار بلندى كه امتدادش به دروازه ى قلعه ميرسد و دوباره با ديوارى مشابه و موازى به محوطه قلعه و درب چوبى بزرگ كه تنها وروديه تالار اصلى قلعه است و بعد از آن پنجره هاى عمارت قرار دارد، سريع تر مى چرخم و به گودال كه ميرسم، همچنان آواز ميخوانم و تصاوير جلوى چشمهايم تكرار ميشود؛ ستون ها، ديوار، درب چوبى، پنجره ها، ستون ها، گودال، ستون ها، ديوار ، درب چوبى، چشمهاى سياه، ستون ها، گودال و يك آن قلبم از جايش كنده مى شود. پشت پنجره ايستاده بود؛ مردى لاغر كه رنگ پوستش به قرمزى ميزد. چهره اى غير انسانى داشت و سرش بزرگ تر از هر آدم معمولى ديگر بود. استخوانها بشكل وحشتناكى از زير پوستش بيرون زده بودند و چشمهايش، گرد، بزرگ و بدون هيچ سفيدى، كاملا سياه و ترسناك. پاهايش با زمين تماس نداشت و معلق در هوا شناور بود. نمى توانم از جايم حركت كنم، انگار از ترس فلج شده ام و هرآن احتمال ميدهم كه از پشت بهم حمله كنه. ناگهان صداى هراس آورى نزديك ميشه
اووووووووووووووو

جيغ ميكشم. چشمهايم بسته است كه از پشت شانه ام را ميگيرد. بايد فرار كنم اما دستهايش را به كمرم ميرساند تا مانع حركتم شود براى دفاع از خودم دستهايم را بى هدف به سمتش پرتاب ميكنم اما ضربه هايم روى او تاثيرى ندارد و به حدى نزديك شده كه صدايش زير گوشم مى پيچد «آتريسا» بى اختيار چشمهايم باز مى شود و ميبينم در آغوش آريو هستم. از نفس افتاده و ضربه هايم چند جاى صورتش را قرمز كرده. رهايم ميكند و فرياد مى زند «تو قرار بود نترسى» حرفش را ادامه نمى دهد. عصبى است و دستى به گونه انش مى كشد كه حسابى قرمز شده. با حالتى ميان خجالت و ترس به او نگاه مى كنم و صدايم ميلرزد «پشت پنجره داشت نگام ميكرد با چشماى خودم ديدمش» بر خلاف تصورم با صداى آرامى شروع به صحبت ميكنه «من از تو ناراحت نيستم… خودم اشتباه كردم… بايد ميفهميدم كه از عهده ى اين كار بر نميايى… هر كسى هم جاى تو بود نميتونست… خودخواهى منو ببخش… احساس كردم بهت نياز دارم، نه حتى واسه پيدا كردن گنج، نه… بخاطر خودم… مثل ديوونه ها تو كوير دنبالت ميگشتم، حتى يه لحظه هم نمى تونستم بهت فكر نكنم انگار زنده بودم تا فقط تورو پيدا كنم و وقتى ديدمت ديگه نمى خواستم از دستت بدم» قبل از اينكه معنى حرفهايش را درك كنم ادامه ميده «ولى ديگه لازم نيست اينجا بمونى… نميخوام به تو آسيبى برسه… ازينجا برو» برق اشك در چشمهايش حلقه ميزنه و صورتش به سمت گودال ميچرخه. باوركردنى نيست! اصلا باوركردنى نيست. «آريو؟» با صداى گرفته اى جواب ميده «برو آتريسا… همين الان از اينجا برو» ولى من نمى خواستم تنهاش بذارم «اما آريو-» مكث كوتاهى مى كنم «-من هيچ جا نميرم» فكر كنم جوگير شدم! لبخند كجى ميزنم و به چشمهايش خيره نگاه مى كنم و مثل يك بازپرس خـِنگ از او بازجويى مى كنم «نكنه گنجو پيدا كردى؟ راستشو بگو؟ ميخواى منو دست به سر كنى؟ آريو؟» خندم ميگيره و ادامه نميدم. انقدر بهم نزديك شده كه هر لحظه احساس ميكنم الان تو بغلش محكم فشارم ميده و لبهامو ميبوسه كه ناگهان بطرف گودال برميگرده و از من دور ميشه. تلافى كرد؟
بدون اينكه بايسته با لحن خشكى حرف ميزنه «حالا كه تصميم گرفتى بمونى، پس مثل قبل ادامه ميديم» و به كندن گودال مشغول ميشه. وحشت زده به پنجره ها نگاه ميكنم. تنهايى و ترس دوباره به سراغم آمده درهمان لحظه لرزش خفيفى زير پايم احساس مى كنم و همزمان آريو فرياد ميزند «گنج… گنجو پيدا كردم» لرزش زمين بيشتر شده. خودم را به گودال ميرسانم. آريو هيجان زده به صندوقچه اى در لابه لاى خاك اشاره ميكند و ناگهان صداى مهيبى كه شبيه به شليك گلوله است در قلعه مى پيچد…
آريو بسرعت از گودال بيرون مى آيد و صدايى آشنا بگوشم مى رسد «خانم كوچولو تو هم كه اينجايى» يك آن بدنم يخ ميزند. لاشخورپير در حالى كه اسلحه را بسمت آريو هدف گرفته، آرام نزديك مى شود و با نيشخند ميگويد «با زندگى خدافظى كن» جيغ ميكشم «نـَـــ…» و جلوى آريو مى ايستم، لاشخورپير با صداى بلند ميخنده «حالا حالاها با تو كار دارم به همين راحتى از دستم خلاص نميشى» آريو اصلا قابل كنترل نيست. سعى ميكنم جلويش را بگيرم كه صداى ژينگن برن متوقفش ميكنه «صبر داشته باش پسر… مگه نمى خواستى بفهمى رفيقت كجاست؟» آريو شوكه شده و با تعجب ميپرسه «تو از جيسون چى ميدونى؟» ژينگن برن با خونسردى جواب ميده «من همه چيزو ميدونم… مدتهاست از گنجى كه داخل اين قلعه است خبر دارم ولى جاى دقيقشو نميدونستم… تا اينكه شما به دهكده اومدين… شما جاشو بلد بودين… تعقيبتون كردم و منتظر يه فرصت مناسب شدم تا از شرتون خلاص شم-» صداى قه قهه لاشخورپير آزار دهنده است «-تا اينكه تو و جيسون بخاطر خستگى و گرما بجون همديگه افتادين… جيسون با ضربه اى كه به صورتش زدى به زمين افتاد… بطرفش مى رفتى كه يه لحظه سرت گيج رفت و بيهوش شدى… فرصت مناسبى بود… جيسون از خستگى ناى بلند شدن نداشت و قبل ازينكه متوجه حضور من بشه نگاهى به سرش كردم… و پرررق» آريو با عصبانيت از سر راهش كنارم ميزنه و بطرفش ميره، ژينگن برن آماده ى شليك شده و آخرين حرفى كه به ذهنم ميرسه «آريو نه… اون آشغال تورو هم ميكـُشه… اگه تو هم بميرى چه بلايى سر من مياد» شانه هايش پايين ميافته و لاشخورپير حرفهايش را مثل رگبار شليك ميكنه «آره به حرفش گوش بده… اگه اون روز آتريسا و پدرش مثل فرشته نجات نرسيده بودن الان پيش رفيقت خوابيده بودى» با سر اسلحه به جايى كه جيسون را خاك كرده اشاره مى كنه و آه ميكشه «حيف شد، جوون خوبى بنظر ميومد… من ﮐشتمش… كارى كه تو نتونستى انجامش بدى… اون شبى كه قصد كشتن آتريسا رو داشتى يادته؟ من پشت پنجره بودم… خنجر تو دستت ميلرزيد، قدرت كشتنشو نداشتى، تو ضعيفتر از اونى هستى كه لياقت گنجو داشته باشى… گنج يه آدم بى رحم ميخواد، اما تو نيستى، هيچوقت نتونستى باشى» ژينگن برن چند قدمى نزديك ميشه و با حالتى تهديدآميز اشاره ميكنه كه از سر راهش كنار بريم. آهسته از گودال پايين ميره و هشدار ميده «تكون بخورين شليك ميكنم» با تنفر به او خيره شده ام كه با يك دست، اسلحه را گرفته و با دست ديگر گنج را بيرون ميكشه كه يك آن با لرزش ناگهانى زمين تعادلش را جورى از دست مى دهد كه انگار زير پاهايش خالى شده و در باتلاق فرو ميرود. آريو بهت زده تكرار مى كنه «من اين كابوس رو قبلا ديدم… گنج تو دستهام بود، ميدونستم بايد بندازمش تا زنده بمونم… اما نتونستم از گنج دل بكنم» سريع بطرف گودال ميره و دستهايش را بطرف ژينگن برن دراز ميكنه «دستمو بگير… وگرنه گنج تو رو با خودش پايين ميكشه» ژينگن برن به گنج چسبيده و فرياد ميزنه «خفشوو…» سعى ميكنم مانع افتادن آريو به داخل گودال بشم، لاشخورپير كاملا در خاك فرو رفته و گودال بيكباره فرو ميريزه و او زير خروارها خاك ناپديد ميشه.
بعد از گذشت دقايقى، سكوت همجا را فرا گرفته و به اين فكر ميكنم كه كسى اين حرفها را باور نخواهد كرد. اما چه اهميتى داره، خودم هم ظاهر دروغينش را بيشتر از واقعيت درونش دوست دارم. نگاهى به اطراف مياندازم. آريو كمى دورتر به غروب دلگير خورشيد خيره شده، بدون اينكه حرفى بزنم كنارش ميايستم. دستهاى آريو دور كمرم حلقه ميشود «آتريسا بهتره ديگه ازينجا بريم» با كنايه ميپرسم «مگه گنجو نميخواى؟» لبخند ميزنه «من گنجمو پيدا كردم» ميخواهم به او هشدار بدم كه چه بلايى به سر ژينگن برن آمده ولى در نگاهش چيز ديگريست و لحظه ى بعد طعم لبهايش تنها چيزيست كه از اين دنيا ميفهمم و خودم را در آغوشش رها ميكنم قلبم انگار دوست داشتنش را فرياد ميزند و به معنى واقعى گنج پى ميبرم…
و تمام نشده!

آريو مدام حرف ميزند، فكرها و نقشه هايى كه براى آينده دارد را يك به يك برايم شرح مى دهد؛ يك زندگى رويايى! با خنده ميگم «خيلى خوش خيالى آريو… تو اصلا ميدونى اينايى كه گفتى چقدر هزينه داره؟» با اطمينان جواب ميده «فكر اونجاشم كردم» چشمهايش برق موذيانه اى ميزنه و كاغذ تا شده اى از جيبش بيرون مياره كه يكسرى خط و علامتهاى قديمى روى آن كشيده شده. حسابى گيج شده ام و با اشتياق خاصى توضيح ميده «آتريسا اين يه نقشه ى گنجه-» ديگر تحمل شنيدن از گنج را ندارم و فقط جيغ ميكشم تا صدايش را نشنوم و او همچنان ادامه ميدهد «-يه گنج بزرگ، دقيقا وسط صحراى آريزونا…»

پايان

آريزونا - فروردين٩٢


👍 6
👎 1
41305 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

369531
2013-03-24 06:34:29 +0430 +0430

تبریکککک

0 ❤️

369532
2013-03-24 06:55:59 +0430 +0430
NA

بالاخره اومد! :D

0 ❤️

369533
2013-03-24 07:18:01 +0430 +0430
NA

واقعا عاليه. هر روز به داستانهاي جديد سر ميزدم تا قسمت 4رو ببينمش.
نميدوني وقتي ديدم جقدر خوشحال شدم.
خواهش ميكنم أكه داري باز هم بزار.
قربانت آراز أز اورميه

0 ❤️

369534
2013-03-24 07:34:38 +0430 +0430
NA

آريزوناي دوست داشتني بسيار زيبا بود مثل هميشه
عيدتون مبارك زندگيتون مثل بهار سبز
معركه اي تو پسر =D>
عاشقتم :X
سوء تعبير نشه يعني راستش عاشق داستان پردازي و نوع نگارشت هستم :">
در اين روز بهاري 5 قلب قرمز خوشرنگ امتياز ناقابل من براي اين داستان محشر
راستش تو اين حال و هواي گرفته اي كه من دارم خوندن اين داستان از هر چي آرامبخش و قرص اعصاب موثرتر بود . مثل هميشه فقط با خوندن داستان هاي آريزوناي عزيزمه كه روحيه ميگيرم.
خيلي كم پيش مياد پاي داستاني كامنت بزارم الان اين كارو فقط به رسم سپاسگزاري از اين نويسنده ماهر و عزيز كردم .
راستي آريزوناي عزيز منتظر پرشان هستم با چشماي از حدقه دراومده 8}
بابا چشممون به در خشك شد يعني ببخشيد چشممون به شهواني خشك شد از بس زل زديم تا داستان شما آپ بشه ولي انتظارتم مثل داستان هات شيرين و دلنشينه
بازم سپاسگزاري هاي صميمانه بنده رو پذيرا باشيد :*

0 ❤️

369535
2013-03-24 07:54:09 +0430 +0430
NA

تو صحراي آريزونا
يا آبشار ويكتوريا؟!
;-)

0 ❤️

369536
2013-03-24 07:59:28 +0430 +0430

خسته نباشی دوست عزیز
واقعا از خوندن داستانت لذت بردم , هرچند که قسمتهای قبلش رو همین چند روز پیش خوندم اونهم موقعی که اسم جنابعالی رو پاش دیدم , راستش هرگز تتونستم با داستان قبلیت ارتباط برقرار کنم که البته اونهم از کج سلیقه ای بنده و اینکه هیچوقت دنبال خوندن سبکی به غیر از نگارش روان و به قولی محاوره ای نبوده ام وگرنه کار شما بینقص و قابل تقدیر بود , اما این داستان بسیار زیبا و ملموس بود طوری که هروقت شخصیت مرد داستان پا به قلعه میگذاشت من هم ناخوداگاه ترس رو تو وجودم احساس میکردم , امیدوارم در اینده هم شاهد کارهای زیبا و دلچسبتون باشم , چرا که جذابیت بخش داستانی سایت صرفامدیون شما و چندتا نویسنده خوب دیگه از جمله هیوا , سپیده , دکتر کامران و پژمان عزیز هستش

0 ❤️

369537
2013-03-24 08:13:03 +0430 +0430

یک گنج ديگه وسط صحرای اريزونا! وانسان سیری ناپذیر و طماع که هیچوقت متنبه نميشه و چه زود فراموش ميكنه که چه بلاها بخاطر بدست آوردن چيزي که ميخواد بر سرش اومده و.وقتی بهش رسید پوچ و تو خالی بود! اما! باز با حس خواسته ای ديگه تمام اون شکستها رو فراموش ميكنه وپیه همه ی سختیها رو به جون میخره خسته نباشي اريزونا خوشحالم که قسمت آخر داستانت روخوندم قبل از اينكه… بهرحال نمره کامل تقدیم شددوست خوبم

0 ❤️

369538
2013-03-24 08:14:59 +0430 +0430
NA

مثل همیشه عالی
ممنون
:-)

0 ❤️

369540
2013-03-24 08:25:24 +0430 +0430
NA

دمت گرم خيلي منتظر بودم كه داستانت رو بخونم

0 ❤️

369541
2013-03-24 09:44:46 +0430 +0430

امیر جان :
این متحجر عقب مونده کاربری پروازی رو هم جعل کرده
زیر داستان ماجرای جنده خونه رو بخونی متوجه میشی
آریزونا جان میخونم نظر میذارم داداش

0 ❤️

369542
2013-03-24 10:01:54 +0430 +0430

امیر جان: سلام داداش گلم
کاملا باهات موافقم
متاسفانه این به ظاهر محترم بویی از انسانیت نبرده
فکر میکنه اگه کاربری جعل کنه عقده هاش خالی میشه
با این عقب مونده ها شدیم 80میلیون
من نمیدونم این آقا کی هستش و نمیشناسمش
و نمیدونم چه دشمنی با بانو اثیری و بانو پروازی و بقیه دوستان داره
متاسفم واقعا

0 ❤️

369543
2013-03-24 10:02:49 +0430 +0430
NA

دست گلت درد نکنه آریو نه ببخشید آریزونای عزیز
داستانت که حرف نداشت
قسمت قبلشو نخونده بودم دقایقی طولانی صرف کردم تا داستان و کامنتای زیاد زیرشو بخونم ولی خوب ارزششو داشت
اینم که معرکه بود جالب انگیز تمومش کردی
پر از جملات زیبا
گنجتم مبارک گنجی که نمیشه نصفش کنی و فقط سهم خودته نوش جونت
اون یکیم که دوستان سهم میخوان آخه خودتم هیچی ازش گیرت نیومد وگرنه منم دستمو دراز میکردم
5 قلب آبی تقدیم به شما به شرط سرعت در نوشتن داستانای بعدتون شاد باشید

0 ❤️

369544
2013-03-24 10:56:38 +0430 +0430
NA

ﻏﺮﺵ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﻙ ﺍﮔﺰﻭﺯﺵ ﺑﻪ
ﺣﺪﻳﺴﺖ ﻛﻪ ﺳﻜﻮﺕ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ
ﺩﻟﻨﺸﻴﻦ ﻛﻮﻳﺮ ﺭﺍ ﺟـِﺮ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
خوب بود خوشحالی بسه
پاشو برو پرشانو بنویس
باید خدمت جناب دیو مقدس عرض کنم
نویسنده ترین:اریزونا

0 ❤️

369545
2013-03-24 11:06:48 +0430 +0430

درمورد داستان :
بسیار زیبا و قابل فهم٬ فقط علی جان من انتظار بیشتری ازت داشتم. خیلی معمولی تموم شد. هرچند که همین نوع تموم شدن خیلی حرف ها برای گفتن داشت. ولی میتونستی پایان چالش برانگیز تری انتخاب بکنی که خیلی ها رو به فکر فرو ببره. احساس میکردم این اواخر داستان رو دور تند پخش شده و نتونستم با داستان جلو برم و جا موندم. این داستان سوژه بسیار زیبایی داشت که قدرت مانور زیادی به نویسنده میبخشید. ولی با مقداری عجله مثل بقیه داستان ها تموم شد. ولی دلیل نمیشه ازت تشکر نکنم و از ارزش زحمتی که کشیدی کم نمیکنه…
پیرامون داستان :
غلط های قبلی خیلی کم شده بود و نگارش و نمای داستان تقریبا بی نظیر بود. خیلی خوشحالم که برای نقدها ارزش قائلی!
نتیجه گیری :
خیلی وقت ها تموم زندگی و احساسمون رو پای کسی میگذاریم که فکر میکنیم رسیدن بهش بزرگترین گنجه. درحالی که اون به ظاهر گنج دنیوی مارو با خودش به اعماق خاک میبره… کاشکی همه ادما به گنجی که بغل دستشونه و هیچ وقت نمیبیننش نگاهی بیاندازن و قبل از اینکه از دستشون بره…

0 ❤️

369546
2013-03-24 11:35:01 +0430 +0430
NA

با حرفای هیوا موافقم

0 ❤️

369547
2013-03-24 11:37:20 +0430 +0430
NA

خطاب به همه کسانی که منو می شناسن
یکی داره با نام کاربری من،شخصیت منو زیر سوال می بره
خواهش میکنم اگر خواستید مطمئن بشید که منم،برید تاریخ عضویت منو با شراره قلابی مقایسه کنید
بخدا دارم دیوونه میشم

0 ❤️

369548
2013-03-24 11:39:02 +0430 +0430
NA

خطاب به همه کسانی که منو می شناسن
یکی داره با نام کاربری من،شخصیت منو زیر سوال می بره
خواهش میکنم اگر خواستید مطمئن بشید که منم،برید تاریخ عضویت منو با شراره قلابی مقایسه کنید
بخدا دارم دیوونه میشم

:‘’( :’’( :’’( :’’( :’’(
خودش هم بهم خصوصی میده و مسخره ام میکنه

0 ❤️

369549
2013-03-24 12:14:52 +0430 +0430

آریزونا ترکوندی داداش
واقعا عالی بود
5 از 5 :love:

0 ❤️

369550
2013-03-24 12:25:56 +0430 +0430
NA

داداش امیر دمت گرم واقعا عالی بود من که نهایت لذت رو بردم منتظر قسمتهای دیگه پرشان دوستم نیست هستم امیدوارم که بتونی دوباره خنده رو به لبهایمان بیاری
موفق باشی

0 ❤️

369551
2013-03-24 12:27:13 +0430 +0430

از گنج هر چه يافتى از آن توست…
در جستجوى گنج روايتى واقعيست كه به زبان تخيل درآمده. در نوشتن، محدوديت بى معناست، موضوع هرچه باشد مهم نيست، آنچه بى ربط تر است در كنار متضادش برجسته تر مى شود. از خيال به واقعيت ميرسم و عشق و نفرت را در كنار هم قرار ميدهم، غم و شادى، ترس، هيجان، نگرانى و هر آنچه انسان به آن احساس ميگويد، ميتوانى به آن بخندى يا بفكر فرو روى، انتخاب با مخاطب است من مسيرى برايش مشخص نميكنم هر طور كه به آن نگاه كنى به همان ميرسى و در انتها تشخيص خوب يا بدش هم با شما. ممنونم از اينكه وقت گذاشتيد.

0 ❤️

369552
2013-03-24 12:28:49 +0430 +0430
NA

راستی یادم رفت بگم پنج قلب ناقابل هم تقدیمت کردم

0 ❤️

369553
2013-03-24 13:17:57 +0430 +0430
NA

كاربران قلابى زن اثيرى و پروازى توسط ادمين حذف شدند.
دوستان در صورت مشاهده همچين مواردى فقط فقط به ادمين پيام خصوصى بدن خواستار حذف اسپمر بشند

0 ❤️

369554
2013-03-24 13:23:16 +0430 +0430

مرسی ادمین

0 ❤️

369556
2013-03-24 13:47:47 +0430 +0430
NA

عريضونا واسه پست بى ربطم ازت عذرخواهى مى كنم.لازم بود كه بقيه گوش زد كنم
داستانتم وقت نكردم بخونم آخر شب ميامو نظرمو ميگم :D

0 ❤️

369557
2013-03-24 13:52:48 +0430 +0430

طبق روال گذشته سعى ميكنم كامنتى رو بى جواب نذارم

هيوا
ممنون
افسانه ١٩
آى ممنون!
skygift
دير رسيدن بهتر از هرگز نرسيدن است! يه بار وقتى مثل هميشه به كلاس دير رسيدم در جواب بازخواست استاد اين جمله رو گفتم پنج دقيقه اينجورى نگام ميكرد :|
:-D

ViXEn
همچين تاخير زيادى هم نداشتماا
الكى شلوغش كردين! :-D
بی کس73
سلام
ممنون. ادامه ى پرشانو حتما مينويسم

araz.urmu
مرسى ازينكه داستان رو دنبال ميكرديد.
اما براى داستان بعدى نميتونم از الان قولى بدم، مشكلات روزمره وقت كافى به آدم نميده گاهى وقتها فكر ميكنم اگه روزها بجاى 24 ساعت 50 ساعت بود چقدر خوب ميشد

setare333
بخاطر كامنت پر از محبتت بى نهايت سپاس گذارم ولى ياد نره يه حق ويزيت به علاوه ى پول قرص و آرام بخشو بهم بدهكارى
در ضمن حكم جلبتم گرفتم، زود بدهكاريتو بردار بيار :-D

منم خسته نميشم
امير جان شما هم خسته نباشيد :-D

مريم مجدليه
گزنيه يك پاسخ صحيحه!
mamali888

از اينكه ميبينم داستان مورد قبول واقع شده خوشحالم و همينطور كه فرموديد داستان پرشان در يك سبك كاملا متفاوت با اين داستان نوشته شده و به طبع سليقه ها هم متفاوته
اتفاقا يكى از دلايلى كه اين داستان رو نوشتم همين مسئله بود
ممنون دوست عزيز

0 ❤️

369558
2013-03-24 15:28:45 +0430 +0430
NA

آریزوناجانم
ایول داری رفیق
دمتگرم
قلمت طلا
هیوا جان عالی گفتی باهات موافقم

0 ❤️

369559
2013-03-25 04:07:28 +0430 +0430

زدايكس
تشكر
سپيده جان
ممنون. اينجورى هم ميشه به قضيه نگاه كرد ولى بيشتر به نظر مياد كه يجور عادت شده واسش شايد هم واقعا بهش نياز داره كى ميدونه! ;-)
سپيده جان آخرين جمله ات نگران كننده بود قبل از اينكه چى؟

robina joon

لطف دارى ولى سهمى در كار نيست اين گنج ها فقط صرف كمك به خيريه ميشه! باوركن! :-D

barge paizii

ممنون دوست عزيز

bagheyrat
سپاس :-)

ادم آهنى
تشكر و پوزش بخاطر تاخير
mamany
از اينكه وقت صرف خوندن داستان و همچنين از كامنت پر از محبتتون ممنونم

رامونا جان

داداش به جر دادن كوير علاقه پيدا كرديااا :-D
يه دو ديقه بشين با هم ميرم!

هيوا جان

در مورد پايان داستان،
بنظرت بايد دو تا پشتك ميزدم بعد با سر پخش زمين ميشدم كه چالش برانگيز بشه! :-D
بنظر من به پايانى ميگن خوب كه بعد از خوندن آخرين كلمه هيچ سوال و ابهامى تو ذهن مخاطب باقى نمونده باشه و همچنين احساس رضايت و مهمتر از همه تلخى داستان در انتها بايد از بين بره من دوست دارم خواننده بعد از خوندن داستانم لبخند بزنه اين برام مهمتر از هزاران چالشى هست كه بخواد بهش فكر كنه، چالش بايد در داستان بوجود بياد تا بشه بهش جهت داد و به نتيجه مطلوب رسوندش با اين تفاسير فكر ميكنم پايان خوبى بود البته نظر شما هم محترمه.
درمورد اينكه اواخر داستان دور تند بود،
هيوا جان خواننده رو نبايد زياد درگير بيان احساسات كرد من ميتونستم همين قسمتو راحت با كمى آب و تاب سه قسمتش كنم ولى فايدش چى بود؟ هيچى. فقط مخاطب خسته ميشه. داستان تا جايى كه كاملا مفهوم باشه نبايد هيچ توضيحى بهش اضافه كرد، خرج كردن زياد احساس هم به ضرر داستان تموم ميشه، مخاطب بايد از عملكرد شخصيت ها تحت تاثير قرار بگيره نه از گفتن نويسنده. داستان قبل از اينكه خواننده واسه تموم كردنش به التماس بيافته به پايان برسه بهتره. من قصدم اين بود كه اين داستان سه قسمتى باشه ولى با اين حال به چهارتا كشيد و اين قسمت هم بسيار خلاصه شده است چون علاقه اى به طولانى كردنش نداشتم بقول معروف بايد در اوج خداحافظى كرد! ;-)
به من ميگى انتقاد پذير؟ :-D
داداش برو انتقادپذير خودتى! من كسى حرف از نقدو انتقاد جلوم بزنه زندش نميذارم :-D
انتقادناپذيرم! البته اين يه مرض ژنتيكيه قابل درمان هم نيست! از نتيجه گيرى و وقتى كه براى اين داستان گذاشتى خيلى ازت ممنونم.
مازياربلواس :-D
مرسى از لطفت


0 ❤️

369560
2013-03-25 04:11:03 +0430 +0430
NA

دوست خوبم آریزونای عزیز
اول از هر چیز سال نو را بهت تبریک میگم و در این سال جدید بهترینها را برایت آرزو میکنم.
دوم اینکه داستان را بسیار زیبا بستی و از خواندنش همچون قسمتهای پیشین لذت بردم.
پیروز و تندرست باشی
ضمنا امتیاز کامل هم تقدیم شد
Pentagon U.S.Army
پژمان

0 ❤️

369561
2013-03-25 04:13:07 +0430 +0430

آریزونا داداش مازیار بلواس بیشتر از این جای تقدیر داره ! :D

0 ❤️

369562
2013-03-25 04:25:58 +0430 +0430
NA

ئمت گرم به این میگن داستان

0 ❤️

369563
2013-03-25 04:40:49 +0430 +0430
hjh

آريزوناي عزيزعالي بود،سربلندو پاينده باشي

0 ❤️

369564
2013-03-25 04:41:48 +0430 +0430
NA

واااااااااااااااااااو ببین چه داستانی نوشتی که امام زاده بیژنم اینجا کشوندی
دادا بیژن از زیارتتون خوشوقتم
جناب من خسته نمیشم منم از خوندن کامنتاتون خسته نمیشم آخه عاشق این لحجه مریخی شما هستم
باید تمرین کنم یادش بگیرم
آریزونا متشکرم که کامنتمو جواب دادین حالا لطفا از این کامنت تشکر آمیزمم تشکر بفرمایید
شراره جون ، زن اثیری نازنین و پروازی گلم آی لاو یو - وی لاو یو

0 ❤️

369565
2013-03-25 05:02:54 +0430 +0430

خربزه
تشكر دوست عزيز
امير كيه؟
آرش جان

در مورد سرتيترها،
سرتيترها در كل براى نشون دادن تغيير موقعيت داستانه و البته نخواستم با تيترهاى نامفهوم خواننده رو گيج كنم.
آرش تو از كجا فهميدى اينا امريكايى هستن :?
من كه هيچى از مليتشون نگفتم
شايد بخاطر صحراى آريزونا ميگى! ولى آتريسا و آريو دو تا اسم ايرانيه
اصلا نه حرف تو، نه حرف من! ايرانياى مقيم امريكا بودن! :-D
مرسى از لطفت ;-)
دخترپاييزى
چقدر تو عوض شدى! :o
من چند وقته ميگم پس سوگلى كجاست! :|
الانم از رو كامنتت شناختمت :-D

ممنون از محبتت

بنيامين
اولش يه كامنت بى ربط ميدى! بعدش يه كامنت بى ربط ديگه ميدى ميگى من يه كامنت بى ربط دادم ببخشيد! :|

هيچ بخششى در كار نيست :-D
شيرجوان عزيز
ممنون از لطفت :-)
Pentagon U.S.A
پژمان جان ممنون، شما هم سال خوبى داشته بشيد
امام زاده بيژن
همينقدر بسشه! زياد تحويلش بگيرم پورو ميشه :-D

0 ❤️

369566
2013-03-25 05:05:30 +0430 +0430
NA

يعني كدوم شراره راست ميگه؟!

0 ❤️

369567
2013-03-25 05:31:12 +0430 +0430
NA

هه هه عريضونا اولى بى ربط نبود.بلكه خبر پايان دادن يك شر بود.
بگذريم.
داستانت جذاب و قشنگ بود.از اون داستانا كه وقتى تموم ميشه آدم ميگه حيف شد تموم شد.
داستانت يه اشكال داره(بهتره بگم داشت) اونم اينه كه رشته داستان از دستت خارج ميشه.بعضى جاها نمى دونى بايد محاوره بنويسى يا ادبى!
اين خيلى به چشم مياد.اگه خواستى اين سبكو ادامه بدى بايد رعايت كنى.اگه رعايت كنى بهترينى تو اين سبك

0 ❤️

369568
2013-03-25 05:38:04 +0430 +0430

امامزاده بیژن رفتی تو لیست سیاه :|

0 ❤️

369569
2013-03-25 05:38:46 +0430 +0430
NA

من از ديروز كه داستانو خوندم هرچى خواستم ازت تشكر كنم سايت ديگه باز نشد تا همين الان

آريزونا كارت حرف نداره بهترين داستانى بود كه تا حالا خوندم

0 ❤️

369570
2013-03-25 05:39:11 +0430 +0430

عریضونا :loll:

0 ❤️

369571
2013-03-25 06:12:45 +0430 +0430

علی آقا سلام…خیلی قشنگ شروع شد وزیبا هم تمام شد…یعنی نتیجه کاملا اخلاقی بود…همون که دادا هیوا گفت…بعضی ها میوه زیبا و قشنگ جلو دستشون رو رها میکنن و بدنبال میوه اغوا کننده چشم هرزه گردشون میرن و با کله از درخت زندگی بر روی فاجعه سقوط میکنن…گنج همون همسر فداکار کنارته،نه اون عروسکهای هرزه گرد خیابانی…
شاید علت بنظر رسیدن ریتم تند قسمت آخر،کاهش تعلیق داستان از طرف خودته که در قسمتهای قبلی ما بهش عادت کرده بودیم…علی آقا اگه آتریسا گنج نهائی شماست…دادا من توصیه میکنم با همین یکی بساز و نمیخواد به صحرای آریزونا بری…

0 ❤️

369572
2013-03-25 07:19:28 +0430 +0430

عاقا از همه کسانی که از نظرم استقبال کردند و موافق بودند تشکر میکنم. امشب همه تون شام دعوتید. کلم پلو داریم!:D
عریض و نا… :D جان با حرفت موافقم. با امیرم موافقم.
ولی جدا به نکته خوبی اشاره کردی! ممنون

0 ❤️

369573
2013-03-25 07:35:23 +0430 +0430
NA

آقا هیوا جون تو که شام کلم پلو داری میگفتی که ما هم موافقت کنیم

0 ❤️

369574
2013-03-25 08:12:10 +0430 +0430

mamany فلذا بنده نیز از زیارتتون خشوقتم !
مازی بعید چرا لیست سیاه ؟ :D
من که گفتم وقت برنامه تقدبر از قهرمان رو بیشتر کنن ! :D

0 ❤️

369575
2013-03-25 09:13:45 +0430 +0430

عاقا من از کلم پلو بدم میاد…برا همین با این قسمتش موافق نیستم…اصن از ترس کلم پلو با امیر هم موافق نیستم…

0 ❤️

369576
2013-03-25 09:22:15 +0430 +0430
NA

درود جناب آریزونا؛
داستان را مطالعه کردم بسیار خوب بود همان طور که قبلن هم گفتم نوشته های شما از سطح عمومی و متوسط داستان هائی که اینجا ارسال می شود بسیار بالاتر قرار می گیرد و این جای تقدیر دارد و صد البته این امر باعث بدون ایراد بودن کاملِ نوشته های شما نمی شود یکی از ایرادات -همانطوری که یکی از کاربران دیگر هم به آن اشاره کرده بود- در رفتن سر رشته ی کار در مرز میان محاوره و یا کلاسیک نوشتن از دست نویسنده است البته این ایراد بسار کم پیش آمده و شما با قلم توانا و هنرمندی و احاطه ی تان بر ادبیات در غالب موارد مشکل را به خوبی جمع و جور کرده اید و بعضی ایرادات خیلی کوچک دیگر ولی در مجموع نوشته های شما زیبا و حساب شده و نوین هستند ، که من به شخصه از خواندن آنها بسیار لذت می برم. و سر ِ آخر…
“ما خیلی مخلصیم جناب آریزونا”
این هم اشاره ی طنز آلودی بود به بحثی که خیلی وقت پیش با هم داشتیم و اتفاقن بعد از آن من به شما ارادتی خاص پیدا کردم.
نیک روز باشید و نیک فرجام، ایدون باد

0 ❤️

369578
2013-03-25 12:19:06 +0430 +0430
NA

کلم پلو؟
غذاست؟
من با هیوا مخالفم اقا مخالف،

0 ❤️

369579
2013-03-25 14:04:46 +0430 +0430
NA

اما من کلم پلو دوست دارم البته با کلم بنفش شام نخوردم آقا هیوا منتظر کلم پلو بودم
باشه رای با کلم پلو جمع کن میتونی اما بعدش انکار نکنی

0 ❤️

369580
2013-03-25 14:06:23 +0430 +0430
NA

اما من کلم پلو دوست دارم البته با کلم بنفش شام نخوردم آقا هیوا منتظر کلم پلو بودم
باشه رای با کلم پلو جمع کن میتونی اما بعدش انکار نکنی
آقایونی که کلم پلو دوست ندارن مثل همسر عزیزم لطفا هزار بار بنویسن کلم پلو کلم پلو

0 ❤️

369581
2013-03-25 16:26:40 +0430 +0430

djshahvat
تشكر
hjh
زنده باشى ممنون
mamany
امام زاده بيژن عزيز قبلا بيشتر ازين به ما سر ميزد يه بارم با كله زد كه هنوز جاش مونده! ;-)
كلم پلو X(

بنيامين
تو هم تكليفت با خودت مشخص نيستااا! خودت گفتى كامنتت بى ربط بود :-D
در مورد سبك داستان مفصل در قسمت اول و دوم حرف زدم شايد جا واسه بهتر شدن داشته باشه هيچوقت هيچكس كامل نيست اگه اشاره به اون قسمتى كه اين مشكل رو داره ميكردى بهتر ميتونستم توضيح بدم هميشه سعى داشتم متن داستان نه كاملا ادبى و خشك باشه و نه كاملا محاوره كه سطح داستانو پايين مياره بنظرمن. البته اگه منظورت مكالمه هاست كه اون بحث جداست.
در حال حاضر اين بهترين متنى بود كه ميتونستم بنويسم شايد دو ماه ديگه ازين بهتر بنويسم و فكر كنم با يه مقايسه ساده با گذشته بهتر متوجه حرفم بشى. ممنون كه وقت گذاشتى
هيرآد
درسته سايت از ديشب تا امروز ظهر قطع بود.ممنون

پيرفرزانه گرامى
برداشت شما هم از داستان در خور توجه و قابل تامل هستش
بيشتر از اينكه هر كسى از ديد خودش به اين روايت نگاه ميكنه و نتيجه گيرى ها هم به طبع متفاوته بهم اين دلگرمى رو ميده كه تونستم اون چيزى رو كه ميخوام به خواننده انتقال بدم و همونطور كه در اولين كامنتم گفتم، از گنج هر چه يافتى از آن توست. اميدوارم تونسته باشم اون چيزى كه شايسته است تقديمتون كنم.
هيوا
اين دفعه ى آخرت باشه جلوى من ميگى كلم پلو x(
جدى گفتم! :-D
ولى جدن به نكات خوبى اشاره كردم، قبول دارم :-D
پرنده خارزار
ممنون دوست عزيز

roodi2
درود
نظرتون محترم
گاهى ميشود كه سلطانى را به مقام چيز خود حساب مى كنيم و اصولا در ميان ما فارسى زبانان اين رواج بيشترى دارد كه بنده ى خويش هستيم اما نه در زمان نياز يا به وقت كارزار. خوشحالم كه داستان نظرتون رو جلب كرده، راستى اگه خواستى ميتونيم زير همون داستانى كه بحث ميكرديم ادامش بديم :-D
از كامنت و دقت نظرتون هم سپاس

من خسته نميشم
ادى خسته شد انقدر حذفت كرد ديگه بيخيالت شده :-D

0 ❤️

369582
2013-03-25 17:19:55 +0430 +0430
NA

با اجازه ادمین جان(بابا چاخان) و اریزونا:
دوستان عزیز شهوانی سال نو رو به همتون تبریک میگم امیدوارم همگی امسال پیشرفت کنیم،دروغ کمتر بگیم(حالا نمی خواد اصلا دروغ نگین) و سأی کنیم یک مقدار هر چند اندک! وجدان داشته باشیم.
پسرای عزیز شهوانی:امیدوارم که با اهداف بد[!] داستان نخونید، ورزش کنید تا سالم باشید عمل کفدستی رو کم کنید(بازم نمیخواد کامل ترک کنید)
دخملای شهوانی: امیدوارم کل کارای غیر مجازتون[!] محدود به همین شهوانی باشه و توی زندگی سربه راه باشید.
همگی سال خوبی داشته باشید.

0 ❤️

369583
2013-03-25 18:23:42 +0430 +0430
NA

به به بزارید ببینم خوابم یا نه؟ نه مثل اینکه جدی جدی بیدارم. این اریزونای خودمونه اومده داستان گذاشته. بابا تو که قاییدی همه ما رو تا داستانو بذاری البته حالا تو کامنتا خودتم مورد قایش بچه ها قرار خواهی گرفت(که چرا اینقدر دیر؟)
در مورد داستان: هر بار می اومدم شهوانی اولین کارم این بود که ببینم اپ کردی؟ فکر کنم بهترین داستان یک سال گذشته بود. عالی بودی و ارزش اینهمه انتظار رو داشت.
راستی از اینکه گفتی یه گنج بزرگ[!] وسط اریزونا یه لحظه شک کردم که دختری!!!
اما بعد که به واژه (بزرگ)دقت کردم متوجه شدم که شک بیخودی بود خلاصه که گنج بزرگی که وسط تو قرار گرفته تو حلق صاحبش :d

0 ❤️

369584
2013-03-25 20:32:40 +0430 +0430

افسون جان
هميشه كامنت هاى شما ازون كامنتهايى هست كه من چند بار ميخونمش، نظرت موافق يا مخالف باشه فرقى نميكنه اينكه احساس واقعيتو ميگى، دلنشينه. به عبارتى آنچه از دل برآيد لاجرم بردل نشيند. ولى برعكس شما تو اين سايت افراد معمولا حرف دلشون رو به مغز ميفرستن و با يه دو دو تا چهارتا و در نظر گرفتن مسائلى بيانش ميكنن كه كاملا متفاوت با چيزى ميشه كه قلبن باورش دارن ازين بحث كالبدشكافى! كه بگذريم حرفى نميمونه جز تشكر از محبت بى دريغ شما

دخترپاييزى
آره والا حق دارى، اونم تو اين سنو سال! روزى يه ليوان شير حتما بخور از پوكيه استخوان جلوگيرى ميكنه! :-D
اصلا چرا راه دور بريم همين مريم مجدليه رو چند وقت پيش داشتن ميبردنش خانه سالمندان :-D
من نذاشتم، اونم بنده خدا پير و فرتوت شده :-D
معمولا وقتى ميخوان واسه ينفر دعا كنن ميگن الهى كه مادرجان صدتا سال عمر كنى ولى اين واسه مريم جان نفرين بحساب مياد! :-D
حالا اينا هيچى از همه مهمتره اينه كه خودش به تنهايى ميانگين سنى كاربراى سايتو بيست سال برده بالا :-D

Ghesse toolani
اين چى بود! :|
ياد سخنرانى مقام معذزظضم ولايت بعد از سال تحويل افتادم :-D
شما هم سال خوبى داشته باشيد
بنيامين
اولا با عرض پوزش عريضونا عمته :-D
دوما چون ميدونم جنبه ى انتقاد كردن دارى باهات وارد اين بحث شدم، درسته انتقادپذير بودن خوبه ولى كسى هم كه انتقاد ميكنه بايد اونقدر جنبه اش رو داشته باشه كه از شنيدن جواب نقدش دلخور نشه نه مثل بعضى ها كه وقتى منطقى جوابشونو دادم خونشون بجوش اومد و ديدى كه چه كردند! :-D
اينجا كلاس درس نيست و كسى هم استاد نيست كه هر چى گفت بقيه بگن چشم، اين يه تبادل نظر دوستانه است منم تا كسى نتونه قانعم كنه نقدشو قبول نميكنم ولى قرار هم نيست از كسى بخاطر انتقادش دلخور بشم، جواب ميدم يا اون متقاعد ميشه يا من يا هيچكدوم البته بدون دلخورى و جارو جنجالو تلافى.
البته گفتم كه شما اينجورى نيستى.
مثال اولى كه زدى،
ميچيند اگه به جاى ميچينه استفاده ميشد آهنگ و وزن جمله كاملا بهم مى ريخت در ساختار جمله بايد به هم وزن بودن فعل ها توجه كرد فعل قبل از ميچينه ، ميزنه هست ولى اگه ميزند بود بايد از ميچيند استفاده ميشد. اين موارد در روان بودن يه متن تاثير زيادى داره.
مثال دومت
مشخصه ى يه متن ادبى استفاده از د بجاى ه نيست اصلا فعلها در درجه ى دوم و سوم حائز اهميتن چون فعل در زبان فارسى خيلى محدوده و نميشه به استناد به اون يه متنى رو ادبى يا محاوره ناميد. براى اين مثال توضيحم اينه،
چون در بين دو مكالمه كه به زبان كاملا محاوره هست جمله اى كوتاه از راوى قرار داده شده بايد اين جمله تا حد ممكن به محاوره نزديك باشه تا مثل يه دست انداز وسط بزرگ راه به مخاطب شوك نده.
بنيامين جان بابت هندونه ها هم ممنون :-D

0 ❤️

369585
2013-03-25 20:48:23 +0430 +0430
NA

آریزونای عزیز،
درود بر تو.
قصه ارادت من به تو و افتخار شاگردی در مکتب آریزونائیسم هم که به جمعِ جمیع مشکلات بشری پیوست و باعث شد تا فرد یا افرادی دانش رایانه و نبوغ فن آوری خویش را به لجن کشیده و دمی بیاسایند که خوشا زنِ اثیری بی آبرو؛
باری… افسوس برای آن مغزی که دنیای واقعی اش را در کثافت غوطه ور می کند تا دنیای مجازی یک کاربر ناشناخته را دستخوش تلاطم نماید.
فارغ از دسیسه چینی روان پریشان و هوشمندی دوستان همیشه پشتیبان، آریزونا جان خسته نباشی.
می دونم که این ایجاز و تلاش برای دسته بندی کردن پیامهای زیبایت در یک قسمت، کار ساده ای نیست و تنها افراد معدودی مثل خودت انقدر ذکاوت دارند که از هیچ تکنیکی حتی سینمایی کردن یک قسمت از داستانشون فروگذار نکنند تا هم مخاطب به چالش کشیده بشه، هم داستان بدون شاخ و برگ اضافی به سرانجام مطلوبی برسه.
برایت آرزوی سلامت و موفقیت دارم و همچنان رو به آسمان دعا می کنم که خداوند تو را برای این سایت محفوظ و قلمت را مستدام نگه دارد.

0 ❤️

369586
2013-03-25 20:58:09 +0430 +0430

Ghesse toolani
به نكته جالبى اشاره كردى هيچكس تا بحال به گنج واقعى پى نبرده بود! الى خودت :-D
ولى خوب بود به كامنت اولم هم يه توجهى ميكردى كه گفته بودم از گنج هر چه يافتى از آن توست. =))

البته اين از بدشانسى منه كه از بين اين همه آدم تو گنجو پيدا كنى :-D
با اين حال ازت تشكر ميكنم بابت وقتى كه گذاشتى ;-)

0 ❤️

369587
2013-03-25 21:16:55 +0430 +0430
NA

خودتون باعث اومدنم ميشيد، بعدم ميگن بساط كردي!
حالا خوبه جواب ندم ضايع شيد؟;-)

پسرجون! هزاربار گفتم: “بچه آدم با بزرگترش شوخي نميكنه” كي ياد ميگيري آخه؟!
آدم، خانه سالمندان كه سهله، تو گور بره ولي بچه ناخلف نداشته باشه!
خداااا!
يه استكان آب دست من پيرزن نميدي، حالا ليوان ليوان شير واس اين دخترا نسخه ميپيچي؟!
خدااااا!

نمرديم و معني ميانگين سني سايتم فهميديم! اينجا توضيح نميدم كه منظور از ميانگين سني سايت، ميانگين سن عقلي مازي و آريز ه كه با من، ٢٠سال ميره بالا!
نگفتما!


گفتي كه پير شوي، اي پدر بيا
نفرين كه در لباس دعا كرده اي، ببين!

تو مشاعره كه نگفتمش؟!!

0 ❤️

369588
2013-03-25 21:25:11 +0430 +0430
NA

ياد كامنتاي فخيم و فاخر م بخير!

0 ❤️

369589
2013-03-25 21:28:37 +0430 +0430

زنِ اثیری
درود درسا جان
زنِ اثیری اگه با هر نام كاربرى ديگه اى هم شروع به صحبت كنه از شخصيت و شعور بالايى كه داره بى شك از قابل احترام ترين ها ميشه و همينطور اين شخص هم نميتونه بى شعورى خودش رو پشت صدها نام كاربرى پنهان كنه.
خودتون رو اصلا بخاطر اين مسائل بى اهميت ناراحت نكنين همه فرق بين طلا و آهن زنگ زده رو ميدونن.
و البته ادمين هم كاربريهاى اين شخص رو قفل كرده و ديگه نميتونه ازشون استفاده كنه.

درسا جان از لطف هميشگى كه به من دارى بى نهايت سپاس گذارم

0 ❤️

369590
2013-03-25 22:07:19 +0430 +0430

مريم جان، من كه شوخى نكردم همش جدى بود! باوركن! :-D
تو هم دلت خوشهاا مازيار كه اصلا عقل نداره هرچى بود واسه من بود كه با شما جمع شد ميانگينش پنجاه درصد اومد پايين :-D
بنظرمن شما نماد پايدارى و استقامت در مقابل ازرائيل هستيد :-D
ولى بزنم به تخته خيلى خوب موندى ;-)
مشاعره!!

0 ❤️

369591
2013-03-25 22:10:52 +0430 +0430
NA

آریز ، من هنوز افاضه فیض نکردم ولی با آغوش باز از شامی که میخوای مهمونم کنی استقبال می کنم
این کمک های مردمی لذتی دارد بس حاشر
باشد تا رستگار شوی

0 ❤️

369592
2013-03-25 22:29:49 +0430 +0430

امير جان اين حرفها همش شايعه است باور نكن من دشمن زياد دارم :-D

0 ❤️

369593
2013-03-26 00:27:23 +0430 +0430
NA

وا حكم جلب :-O واسه يه بيمار رواني8-}
آريزونا تو كه خسيس نبودي حالا حق ويزيت و مشاوره هم ميخواي؟
دلت مياد از يه پيرزن كه يه پاش لب گوره حق ويزيت بگيري؟:D
ميدوني چيه اين قلب ضعيف من براي خوندن داستاناي وحشتناك ساخته نشده:D
بيا بابا اينم قرص و داروهات فقط آخرش عشقولانه بود يه كم روحمو قلقلك داد وگرنه مابقي داستان داشتم از ترس قبض روح ميشدم
:-SS

0 ❤️

369594
2013-03-26 00:35:26 +0430 +0430
NA

آریزونای عزیز…
با درود و شادباش برای فرا رسیدن نوروز باستانی و آرزوی سلامتی

دست مریزاد دوست من. زیبا بود. لذت بردم از خوندنش.

منتظر نوشته های قشنگتون هستم ولی کمی زودتر . خواننده های همیشگیتون رو منتظر نذارین

موفق و سربلند باشی

0 ❤️

369595
2013-03-26 01:19:15 +0430 +0430
NA

آريزوناى عزيز
عالى بود.از بهترين نويسنده ى سايت هم كمتر از اين انتظار نميرفت.
كلمات با خواننده ارتباط بر قرار ميكرد به طورى كه ميتوانست
تمام حوادث و اتفاقات را به شكلى واضح ديد.خيلى منتظر قسمت چهارم بود
بالاترين امتياز تقديم به شما

0 ❤️

369596
2013-03-26 02:12:09 +0430 +0430
NA

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام علیکم :D
سال نو مبارک :D
بالاخره اسمت آریو بوده پس :D
خیلی عالی بود ممنون اریزونا
;) :D

0 ❤️

369597
2013-03-26 02:14:49 +0430 +0430
NA

نه عمه من عريضونا نيست خودتى :D خب عريضونا رو دوست ندارى ميگم اريظونا مشكلى نيست عزيزم :D
اون پست رو قبل از خوندن نظرات داستان هاى قبل دادم.قسمت قبل فقط داستان رو خوندم و از نظرات گذشتم و اطلاعى نداشتم.با اينكه حرفت برام قانع كننده نيست اما مى زارم به پاى سبك جديد و ازش ميگذرم.قلمت پايدار رفيق

0 ❤️

369598
2013-03-26 03:20:23 +0430 +0430

با سلام و عرض ادب خدمت دوست بسیار گلم آریزونا جان
علی جان اول اینکه خدمت رسیدم سال نو رو خدمت خودت و خانواده گل و محترمت ،همچنین دوستان بسیار گلم تبریک و تهنیت عرض کنم
سال خوبی رو برات آرزو دارم رفیق شفیق
دوم این که باید به عرض برسونم متاسفانه این آقای به ظاهر محترم که عقلش لای پاشه کاربری ناییریکا رو هم جعل کرده و همچنین کاربری کاربر مودب (شراره جون ) رو هم جعل کرده و با کاربری ایشون داره به همه فحش میده و سعی در خراب کردن وجهه گلهایی همچون بانو اثیری ،ناییریکا و پروازی و بقیه داره
اما باید به عرض برسونم ،طلایی که پاک است ،چه منتش به خاک است؟ ادب و شخصیت ناییریکا و بانو اثیری و شراره جون برای ما اثبات شده هستش
با سنگ اندازی و عقده خالی کردن احمق های مثل این آقای عقده ای ،چیزی از محبوبیت این عزیزان کم نمیشه
آریزونا جان:
منتظر جعل کاربری خودم و خودت هستم عزیزم
و خطاب به شراره جون و بقیه کسانی که کاربریشون جعل شده
فقط با یک پیام خصوصی به ادمین خواستار حذف فرد جعل کننده کاربری باشید ،نیازی به هیچ چیز دیگری نیست
این افراد اسپمر محسوب میشن و ادمین خود به خود این کاربرای متقلب رو حذف میکنه ،خلاص

و اما داستان

آریزونا جان این هنر نویسندگیت و خلاقیتت منو کشته داداش
قسمت آخر داستانت بسیار متفاوت و زیبا بود

مخصوصا آخر داستان که واقعا جذاب بود داداش
اما افسوس که این داستان زود تموم شد
راستش من فکر میکردم مثل داستان پرشان ،این داستان هم تعداد قسمتهاش زیاد خواهد شد ،ولی حیف که این داستان خیلی زود به اتمام رسید

در هر صورت دستت طلا و قلمت همیشه شیوا آریزونای گلم
منتظر داستانهای بعدیت و همچنین بقیه پرشان هستم عزیزم
ارادتمندت ،علیرضا

0 ❤️

369599
2013-03-26 04:57:41 +0430 +0430
NA

آريزونا
بالأخره ٢٠ سال ميره بالا يا ٥٠ درصد مياد پايين؟!

عزرائيل:
من ترانه ١٥ سال دارم!

0 ❤️

369600
2013-03-26 06:59:11 +0430 +0430
NA

به نظرم كاربرى منم جعل خواهد شد!
:think:

0 ❤️

369601
2013-03-26 07:25:25 +0430 +0430
NA

خسته نباشید.داستان خوب و جالبی بود.فقط اینقد فاصله انداختی که موضوع داستان یادم رفت.

0 ❤️

369602
2013-03-26 11:00:00 +0430 +0430
NA

خيلى عالى بود به جرأت ميگم تا حالا داستانى مثل اين نخونده بودم هيچى كم نداشت همه چى اصولى وحساب شده سر جاى خودش و پر از جمله هاى پر معنى يجاهايى با حرفات انقدر روحيه گرفتم كه الان حالوهوام عوض شده و آخرش گفتم كاش تموم نشده بود

0 ❤️

369603
2013-03-26 15:51:38 +0430 +0430

آريزونا جان سلام و سال نو مبارك
يعنى خداييش تعجب نكردى اسم من تو كامنتات نبود؟!!!
من مسافرت بودم و دسترسى به نت و سايت نداشتم، الان اومدم و خوندم، مثل هميشه عالى بود مرسى، خداييش غلط نداشتى كه خيلى حال كردم، فقط ميشه برند و مدل موتور اين يارو رو بنويسى برام؟!!
١٠٠ مايل يعنى ١٦٠ كيلومتر اونم تو كوير، موتور خفنى بوده اما با تصويرى كه از اون يارو تو ذهنم بود عقلم به بيشتر از زيل يا ايژ نرسيد!!! كه اين سرعت از اينا بعيده.
دستت درد نكنه ماكسيمم امتياز هم تقديم شد بلكه قبول افتد و در نظر آيد.

0 ❤️

369604
2013-03-26 17:11:32 +0430 +0430

hardcore man
شايد اين جمعه بيايد، شايد!

setare333
اين صحنه رو تو ذهنت تصور كن،
يه مرد گولاخ(هيكل گنده) كه عرض شونه هاش تقريبا يك مترو نيمه، بازوهاش هركدوم اندازه ى يه توپ بسكتباله و چند جاى صورتش بخيه خورده و با موهاى فرفرى و يه سيبيل كه نصف صورتشو گرفته، جلوت وايساده يقه ى لباستو گرفته، خشمگين زل زده تو چشمات و جورى داد ميزنه كه زبون كوچيكشو ميتونى ببينى و همش ميگه پول منو ميدى يا نه!!!

حالا ديگه تصميم باخودته :-D

babre mazandaran

در دنياى مجازى مخاطب ثابت داشتن خيلى با ارزشه و سعى ميكنم در اولين فرصت پاسخگوى محبت هاى شما و ديگر دوستان باشم.

ديو مقدس

دوست عزيز ممنون بى شك رضايتمندى خواننده راه نويسنده رو روشن نگه ميداره.

shadijojo
شادى جان سلام، مرسى
يه لحظه صبر كن

آااااآى سوگلى كجايى كه ببينى شادى جو جو چشمك ميزنه بعدشم ميخنده! :-D

واااالا ،، فقط بلدن حرف در بيارن! :|
:-D
پسرغيرتى

هميشه هستن كسايى كه از اين قبيل مسائل بوجود ميارن ولى اصلا مهم نيست، آخر زمستون رو سياهى به زغال ميمونه.

عليرضا جان اين داستان تموم ميشه يكى ديگه شروع ميشه منم كه نباشم باز فرقى نميكنه دوستان نويسنده به حدى خوب هستن كه جاى خالى ينفر حس نشه. ممنون از محبتت.

مريم مجدليه
يه نكته ظريف داشت كه بهش توجه نكردى.
خداروشكر!!!
نوبهار

ضمن تشكر بگم كه اين داستان فقط ٢٠ روز تاخير داشته، بنظر من يه داستان خوب سالها تو ذهن آدم ميمونه با اين حساب اگه موضوع رو فراموش كردين اين ضعف مربوط به داستان ميشه…

0 ❤️

369605
2013-03-26 18:02:40 +0430 +0430
NA

عزيز جان،
سن بالا واس آدم كوري و خنگي مصلحتي مياره!;-)

0 ❤️

369606
2013-03-27 00:48:31 +0430 +0430
NA

=)) =)) =))
آريزونا من كه نترسيدم مردم از خنده
ولي نه يكم صبر كن
حالا كه فكروشو ميكنم ميبينم دارم ميترسم
:SS
:SS
:SS
بيا اينم پولت مرد گنده با دومتر قد زورش به يه پيرزن رسيده چقدر ميشه اين ويزيتت
ايشششششششششش #:S

0 ❤️

369607
2013-03-27 05:17:07 +0430 +0430

انتقام
تشكر :-)
ghaleb mesin

سلام، چرا اتفاقا منتظر بودم يجا غير از اينجا كامنت بدى تا عين اجل معلق بيام بالا سرت! چه ميشه كرد ديگه ما رو مجبور به خفت گيريى ميكنيد شماها! :-D
زيل يا ايژ!!! :-D
نخير موتورش كاواساكى ززآر هزارو صد بوده ٢٨٠ كيلومتر در ساعت
چون كوير بود صد مايل بيشتر نميشد! البته ميخواستم از داج توماهاك استفاده كنم ولى ديدم ٥٦٠ كيلومتر يكم زياده ;-)
setare333
اصلا نخواستيم انقدر با احساسات من بازى نكن عذاب وجدان گرفتم :-D

0 ❤️

369608
2013-03-27 05:32:16 +0430 +0430
NA

ممنون دلمو شاد كردي
امروز از اون روزايي كه به يه روانپزشك كاركشته نياز دارم آخه بلانسبت دوستان و شما عين خر بين عقل و عشق گير كردم دارم واسه آيندم تصميمات سخت سخت ميگيرم وگرنه از مصاحبت با شما خسته نميشم
:(
آخه بگو ستاره 14 هزار ساله رو چه به عشق و عاشقي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

369609
2013-03-27 05:50:16 +0430 +0430
NA

بازم پا داستانه اين عروذونا شد كافه شهوانى :lol:
على ميگم اسم داستان بعدتو بزار كافه عريذونا

0 ❤️

369610
2013-03-27 12:53:36 +0430 +0430

Kavasaki ZZR

بدرد كوير نميخوره خداييش، مال پيسته و جاده نهايتش خيابون ولى كوير اصلا ، ميگى نه از آرش سكس اند لاو بپرس اون موتور سواره!!!
هوندا ايكس ال ٢٥٠ يا ٤٠٠ شايد تو كوير ١٥٠ تا رو بره ولى كاواساكى رو فراموش كن

0 ❤️

369611
2013-03-27 20:14:18 +0430 +0430
NA

aaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaali
damet garm dada
kheeeeeeeeeeeeeeeeeili ghashang bud
man k fek mikardm tarjome bashe,kheili khub sharh dadio sahne sazi kardi…

0 ❤️

369614
2013-03-30 09:19:58 +0430 +0430
NA

بابا به جای این مسخره بازیا چند تا فیلم بزارین حالشو ببریم آخه کی با داستان ارضا شده که من دومی باشم…اه اه اه اه

0 ❤️

369615
2013-03-31 01:42:32 +0430 +0430
NA

خسته نباشی پسر داستانت عالی بود منتظر داستان زیبای بعدیت هستم

احسان

0 ❤️

369616
2013-03-31 05:16:34 +0430 +0430
NA

من تازه عضو شدم
عالی بود
فضاها و تصاویر ساخته شده خیلی خوب بود
چند وقت بود همچین داستان آماتوری خوبی نخونده بودم
بازم بنویس

0 ❤️

369617
2013-04-01 17:18:49 +0430 +0430
NA

خب با عرض سلام خدمت دوست خوبم
آقا نگارش عالی
جمله بندی عالی
رعایت حریم کلمات عالی
نگارش جمله ها و جای قرار گرفتنشون عالی پسر عالی
تضاد استعاره و… عالی
واقعا داستانت خیلی زیبا بود
یه جوری بود که دوست داشتم وسط داستانت بیام برات نظر بذارم که حرف نداره
دست گلت درد نکنه خسته نباشی
منم خودم نویسنده ام و دارم داستان مینویسم ازت میخوام داستانم که آپ شد بخونی نظر بدی
بازم دمت گرم
خوش باشی.
k1

0 ❤️

369618
2013-04-02 12:25:58 +0430 +0430
NA

فوق العاده بود آريزونا جون دست گلت درد نكنه به اين ميگن داستان

0 ❤️

369619
2013-04-02 12:36:03 +0430 +0430
NA

هر كارى كردم امتياز ثبت نشد وگرنه منم مثل بقيه ٥ تا قلب بهت تقديم مى كردم

0 ❤️

369620
2013-04-03 14:36:04 +0430 +0430
NA

وخیلی قشنگ بود!

ممنون

0 ❤️

369622
2013-04-05 23:59:03 +0430 +0430
NA

درود بر نویسنده عزیز:

داستان زیبایی بود . امتیاز کامل تقدیم کردم.

پاینده باشی.

0 ❤️

369623
2013-04-07 13:12:59 +0430 +0430
NA

آريزونا نميدونى چقدر به نوشتهات علاقه دارم دو قسمت آخر داستانتو همين الان خوندم و واقعا لذت بردم دوست دارم اين قسمت آخرو دوباره بخونم چون خيلى به دلم نشست آخرش مثل فيلم هاى هاليوودى تموم شد كمتر كسى به اين خوبى مينويسه از تمام عناصر جذابيت در كنارهم استفاده ميكنى كه اين كار خيلى دشواريه و همونطور كه قبلا هم گفتم از نوشتن هر كلمه هدف مشخصى دارى و از خوندن خط به خطش احساس خوبى بهم ميده از اينكه اين حس خوبو با داستانت منتقل ميكنى خيلى ازت ممنونم بازم برامون بنويس زود زود زود مرسى ;-)

0 ❤️

369624
2013-04-08 15:32:05 +0430 +0430
NA

خیـــــــــــــــــــــــــــــــــلی عااااااااااااااالی بود … چرا داستانات رو چاپ نمیکنی آریزونا؟ تو واقعا یه هنرمند عالی هستی با قدرت تخیل فوق العاده مخصوصا قسمتهایی که مجسمه ها رو توصیف میکردی بدون اینکه اونا رو دیده باشی با تمام جزئیات …

یه عالمه مثبت به خاطر قلم زیبات ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

0 ❤️

369625
2013-04-08 15:42:02 +0430 +0430
NA

پایان بندی فوق العاده قشنگی هم داشت. مخصوصا با اون بخش طنزی که آخرش گذاشتی :) عاااااااااااااااالی عاااااااااااااالی عاااااااااااااالی

0 ❤️

369626
2013-04-25 22:47:28 +0430 +0430

امروز وقتی تو پیگیری پروفایل یکی از دوستان داشتم دنبال صفحه مورد نظر خودم میگشتم دیدم داستان 13 تا نظر جدید داره.راستش وقتی قسمت آخر در جستجوی گنج روی سایت اومد،داستان رو به جای یکبار دوسه بار خوندم.ولی نتونستم نظرمو بنویسم.حقیقت اینکه جدای از محبوبیت آریزونا توی سایت همیشه این حس رو داشتم ذهن خلاقی داره و این قابل تحسینه.سوژه ای که واسه داستان انتخاب کرده نشون از روحیه جسور و خلاق نویسنده داره.
اعتراف میکنم اونقدر تو خلق همون صحنه های وحشت هم مهارت به خرج دادی و واقعی جلوه میکرد که تحت تاثیر قرار گرفته بودم و دو سه شبی کابوس میدیدم.این به جای خودش که من با مسئله جن و پری زیادی مشکل دارم ولی اونقدر تو چیدمان کلمات و در نتیجه جملات استادانه عمل کرده بودی که میدونم سوژه دیگه ای رو هم واسه داستانت انتخاب کنی حداقل دو سه روزی منو دنبال خودش بکشونه…
جز این هرچی که بگم زیاده گویی محسوب میشه و لطفی نداره…
پایدار باشی.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها