در جستجوى گنج (‍1)

1391/11/01

هوا گرم بود و گرمتر هم ميشد. خورشيد وسط آسمان قرار داشت و بى سايبان مشغول حفر زمين بوديم. قلعه اى بازمانده از اعماق تاريخ كه در گذر ايام شكوه و عظمتش را حفظ كرده و در بيابانى صعب العبور از گزند انسانها در امان مانده بود. خاك لعنتى تمامى نداشت و هرچه ميكنديم بى فايده بود.
“جيسون” نااميد شده بود و از گرما شكايت ميكرد، عصبى شده بودم و جواب غر زدنش را با فرياد ميدادم كه او را چند دقيقه اى ساكت ميكرد. ساعتى به كندن زمين ادامه داديم، تنها به گنج فكر ميكردم، خوشبختيم زير خاك دفن شده بود و من براى بدست آوردنش حاضر بودم هفته ها به كندن ادامه بدم اما جيسون صبرش لبريز شده بود و نميخواست ادامه بده. يك هفته اى ميشد كه شبانه روز در حال كندن بوديم اما هيچ نشانه اى از گنج نبود. ناگهان جيسون از فرط خستگى و شدت گرما از كوره در رفت و با لگدى به فلزياب، باعث شكستن و از كار افتادنش شد. حرص تمام وجودمو گرفت و به جيسون حمله كردم، باهم درگير شديم و با ضربه اى كه بصورتش زدم به زمين افتاد و خون از گوشه ى لبش سرازير شد، بيلچه اى كه با آن زمين را ميكندم برداشتم و بسمت جيسون رفتم. ترسيده بود، چند قدمى به عقب رفت و درخواست بخشش ميكرد. خورشيد هنوز آنجا بود و قصد رفتن نداشت، بخاطر كندن بدون وقفه، توانى در بدنم نمانده بود. به فلزياب نياز داشتيم، جيسون اشتباه بزرگى مرتكب شده بود. وحشت زده به من نگاه ميكرد به او نزديك ميشدم و با نعره اى بيل را بالاى سرم بردم و قبل ازينكه به جيسون ضربه بزنم چشمانم سياهى رفت و بيهوش به زمين افتادم…

بدنم كوفته بود، عضلاتم درد ميكرد. كم كم چشمانم را باز كردم و نگاهى به اطراف انداختم. اتاقكى بود با سقف و ديوارهايى از جنس كاهگل و پنجره اى كوچك كه نورگير اتاق بود. از رختخواب جدا شدم و چشمم به كوزه اى سفالى افتاد، آب خنكى كه درونش بود حالمو بهتر كرد و چيزهايى بيادم آمد، بسرعت از اتاق خارج شدم و در تابش خورشيد لحظه اى هيچ نديدم و دستمو به حالت سايبان روى پيشونيم گرفتم و با فرياد بلندى جيسون را صدا زدم، ولى هيچ اثرى از جيسون، ماشين و يا ابزارمان نبود. كلافه بودم، هيچكس در آن حوالى نبود و فقط من بودمو يك خانه ى گلى وسط كوير كه تا چشم كار ميكرد تپه هاى شنى ادامه داشتند. راهى براى رفتن نبود گم شدن در بيابان برهوت با مرگ تفاوتى نداشت مجبور بودم منتظر بمانم حتما اين خانه صاحبى داشت كه هر كجا بود برميگشت…

ساعتها گذشت و خورشيد به گوشه ى آسمان نزديك ميشد كه از دوردست دو نفر را بهمراه يك چهارپا ديدم كه به سمتم مى آمدند. خوشحال شدم و درحالى كه جيسون را صدا ميزدم به طرفشان دويدم، اما پس از چند قدمى بى حركت به آنها ماتم برد و ازاينكه جيسون آنجا نبود احساس غربت كوير همچون آشوبى در دلم فرو ريخت و هزاران سوالى كه بى پاسخ بود.
پيرمردى بروى چهارپا نشسته بود كه با رنگو رويى پريده و جسمى نحيف حتى توان حفظ كردن تعادلش را هم نداشت و گاهى ضعف بر او غلبه ميكرد اما دختر جوانى كه افسار حيوان را بدست داشت مانع افتادن پيرمرد ميشد و سنگينى اورا بروى شانه هايش تحمل ميكرد. قدمى به جلو برداشتم و با صدايى كه از نگرانى به خشم تبديل شده بود، فرياد زدم «جيسون كجاست؟» صدايم سكوت آن كوير لعنتى را درهم شكست و بلافاصله بلندتر فرياد كشيدم «چه بلايى سرش اوردين؟» عصبى بودم و با خشمى كه درونم شعله ميكشيد مجالى به آنها ندادم و خنجرى كه دور كمرم غلاف شده بود را بيرون كشيدم و به طرفشان رفتم. دخترك با ديدن چهره برافروخته و لرزش دستم، صدايش بلند شد «مگه نميبينى حالش خوب نيست» نگاهم به سمت پيرمرد چرخيد كه از حال رفته و مثل جسد بروى چهارپا افتاده بود دستم بى اختيار شل شد و خنجر را پايين آوردم، دخترك با تحكمى بغض آلود دهان گشود «كمك كن» بدون هيچ حرفى بطرف آنها رفتم و پيكر ضعيف پيرمرد را بدوش گرفتم و بسرعت حركت كردم. صورت پيرمرد كنار گوشم بود و زيرلب زمزمه ميكرد «آتريسا ، آتريسا، دخترم» به اتاقك رسيدم و پيرمرد را بروى رختخواب گذاشتم، دماى بدنش بشدت بالا بود و همچنان دخترش را صدا ميزد در همان لحظه دخترك با سطلى پر از آب وارد اتاق شد و كنار پدرش نشست. بدنبال رد آبى كه از سطل ريخته بود از اتاق خارج شدم و بروى تخته سنگ مجاور خانه نشستم و از خستگى به ديوار تكيه زدم، كوفتگى بدنم هنوز رفع نشده بود و چشمانم براى بسته شدن بى تابى ميكرد…

با تكان خوردن شانه ام از خواب پريدم؛ دخترك روبرويم ايستاده و ليوانى را به سمتم گرفته بود، هوا رو به تاريكى و سردى ميرفت، سرم را بالا گرفتم و لحظه اى در سياهى چشمان دخترك خيره ماندم، زيبايى صورتش برايم تازگى داشت و مثل آدمى طلسم شده محو او بودم، ليوان را گرفتم و او به سراغ آتشى كه درحال خاكستر شدن بود حركت كرد و درحالى كه هيزم در آتش ميانداخت گفت «نياوردم نگاش كنى، بخور» صداى بدون لرزش و كاملا جدى بودنش همانند خشكى كوير، انسان را مجبور به تسليم ميكرد و يك نفس شربت درون ليوان را سر كشيدم و از شيرينى زيادش به سرفه افتادم و با آتشى كه از ريختن هيزم گر ميگرفت ليوان را به زمين كوبيدم به طرف دخترك رفتم «جيسون كجاست؟» با اخم نگاهى به ليوان كرد كه روى زمين افتاده بود، صدامو كمى بالا بردم و با خشم بيشترى پرسيدم «من اينجا چيكار ميكنم؟ شما ها كى هستين؟» بدون اينكه به حرفهام توجه كنه از كنارم رد شد و ليوان را از زمين برداشت، رفتارش عصبانيم ميكرد و سرش فرياد كشيدم «چرا جوابمو نميدى» بطرفم برگشت و گفت «آروم باش» مكثى كرد و ادامه داد «پدرم نبايد از خواب بيدار بشه، به استراحت نيار داره» پدرش اصلا برام مهم نبود و فقط به گنج فكر ميكردم، دخترك با قدمى نزديك شد و بدون اينكه ترسى در چشماش ببينم بهم خيره شد و گفت «ديروز بطور اتفاقى چشمم به بدن نيمه جونت افتاد و با پدرم تورو به اينجا اورديم» سراسيمه حرفشو قطع كردم «جيسون؟ جيسون كجاست؟» درحاليكه ازم فاصله ميگرفت جواب داد «كسى اونجا نبود، تنها بودى، يه ناهار خوب براى كركس ها» باورم نميشد جيسون منو با اون وضع تنها گذاشته و گفتم «اين امكان نداره، منو جيسون يك هفته اونجارو بدنبال گنج» حرفمو خوردم و ادامه ندادم، نبايد قضيه گنج لو ميرفت؛ دخترك نگاه مرموزى كرد و بطرف اتاق برگشت، صداش زدم «وايسا، تو بايد منو ببرى اونجا» لحظه اى ايستاد «صبر داشته باش» و به راهش ادامه داد، نميتونستم صبر كنم، ترسم ازين بود كه جيسون قبل از رفتنش گنجو پيدا كرده باشه، دوباره صداش زدم «حداقل بگو از كدوم طرف برم؟» بى توجه بحرفم به داخل اتاقك رفت و با ناراحتى چشم به آسمان كوير دوختم و از ميان انبوه ستاره ها بدنبال راهى براى رسيدن به گنج ميگشتم كه صداى دخترك بگوشم خورد «دنبالم بيا» و با چراغ نفتى كوچكى در دست، به راه افتاد. درطول مسير سكوت كرده بود و حرفى نزدم و هرچه بيشتر به جيسون فكر ميكردم به خونش تشنه تر ميشدم و تمام افكارم به گنج و خون منتهى ميشد. زمان زيادى نگذشته بود كه دخترك به جلوتر اشاره كرد؛ ديوارهاى بلند قلعه ديده ميشد و بى درنگ بطرف محل گنج رفتم. جيسون با تمام وسايل از آنجا رفته بود اما گودالى كه كنده بوديم عميق تر نشده بود و ازينكه گنج دست نخورده زير خاك باقى مانده نفس راحتى كشيدم. فلزياب شكسته بود و روشن نميشد عصبانى بودم كه ناگهان با ديدن نور چراغى كه كنارم ميتابيد، خون جلوى چشمامو گرفت و به دخترك كه پشت سرم ايستاده بود حمله كردم؛ شوكه شده بود و چراغ از دستش به زمين افتاد، يقه ى لباسشو تو مشتم گرفتم و بطرف خودم كشيدمش، به حالتى عصبى زل زدم به چشماش و گفتم «غير از تو و پدرت، كى ازين ماجرا خبر داره؟» حرفى نزد و در صورتش هيچ نشانه اى از لرزش دستاش وجود نداشت و سعى ميكرد محكم و نترس جلوم بايسته اما ذات دخترونه و معصومش اين اجازه رو بهش نميداد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. صبرم تموم شد و خنجرمو زير گلوش فشار دادم و نعره زدم «جواب منو بده» دخترك با صدايى كه انگار از ته چاه بيرون ميومد جواب داد «هيچكس خبر نداره» خنجرو زير گلوش بيشتر فشار دادم و چند ثانيه اى تو چشماش بدنبال ترديد براى رسيدن به دروغ گشتم ولى از چشماش مشخص بود كه دروغ نميگه. نگاهمو ازش گرفتم و رهاش كردم، چند قدمى ازم فاصله گرفت، از خودم متنفر شده بودم، بخاطر اون گنج لعنتى كه همه ى آرزوهام بود، دست به هركارى ميزدم؛ اما هميشه احساس ندامت زودگذر بود و با فكر رسيدن به گنج بازهم همون آدم سابق ميشدم و خشونت حس برترم بود. صداى برداشتن چراغ نفتى بگوشم رسيد و دخترك بطرفم اومد بدون اينكه حتى بهم نگاه كنه، گفت «من دارم برميگردم» و رفت؛ ايستاده بودم، مانند كوهى از يخ، سردو بى احساسم و توان حركت در پاهام نبود، دخترك لحظه به لحظه دورتر ميشد و فقط نگاهم بدنبالش ميرفت؛ بدون اينكه بايسته با لحن نيش دارى شروع بحرف زدن كرد «اگه اون روز ناهار كركسها نشدى امشب حتما شام خوبى براى گرگها ميشى» سكوت كرد و بى صدا دور ميشد كه زوزه ى وهم آلود گرگها درباد پيچيد، صداها واقعى بود يا توهم فرقى نداشت، دخترك ترس را در وجودم كاشته بود و جرات تنها ماندن نداشتم دوان دوان به او نزديك ميشدم ولى حتى نگاه هم نميكرد و به مسيرش ادامه ميداد. دختر شجاعى بود كه كوير او را سرسخت بار آورده و دختركوير بهترين لقب برايش بود. نفسى تازه كردم و ازش پرسيدم «تو از گرگها نميترسى؟» نگاه معنى دارى بهم انداخت و جواب داد «بنظرت الان ترسيدم!» نيش حرفش قلبم را بدرد آورد او هم مرا دراين مدت كوتاه شناخته بود و درست فكر ميكرد، من حتى از گرگ هم درنده تر و بى رحم تر بودم، و در مسير برگشت براى كشتن دخترك و پدرش نقشه ميكشيدم، اصلا نميخواستم شريكى براى گنجم باشند. طمع كورم كرده بود و مطمئن بودم به محض رسيدن، آنها را خواهم كشت. آتش جلوى اتاقك هنوز روشن بود و هرقدمى كه پيش ميرفتم، قلبم محكم تر به سينه ام ميكوبيد. دخترك با ديدن خانه سرعتش را بيشتر كرد و با عجله وارد اتاق شد، بلافاصله خنجرمو از غلاف خارج كردم و بدنبالش رفتم، روشنايى اتاق از چراغ گردسوزى بود كه انگار فتيله اش به انتها رسيده و شعله اش پت پت ميكرد دخترك سرش بروى سينه پدر بود، آرام آرام نزديك ميشدم، درست بالاى سرش ايستادم و خنجرو براى فرو كردن به جثه ظريفش بالا بردم و درحين فرود خنجر، چراغ گردسوز آخرين نفسش را كشيد و خاموش شد، و همزمان صداى جيغ دخترك به هوا برخواست…

به سرعت از اتاق خارج شدم، وحشت زده به اطراف نگاه ميكنم احساس خفگى ميكردم باورم نميشد دخترك معصوم را روى سينه ى پدرش به قتل رساندم. مثل جن زده ها به هرطرف ميدوم و لحظه اى جنون و خنجر را بسمت قلبم نشانه رفتم و چشم به تيغه تيزش دوختم ولى خنجر خونى نبود؛ لحظه ى كشتن دخترك مرور ميكنم و بعد از خاموش شدن چراغ فقط خود را هراسان در سياهى بياد مياورم كه درحال گريختن بودم. بار سنگين قتل از گردنم برداشته شده بود، بى اختيار به خنجر نگاه ميكنم و ديوانه وار ميخندم اما پس لحظه اى به يكباره خنده روى لبم خشك ميشه و ديوار قلبم فرو ميريزه؛ به كل جيغ دخترك را فراموش كرده بودم و بى درنگ با چراغ نفتى روى ديوار بداخل اتاق دويدم، سرش همچنان بروى سينه پيرمرد بود و هق هق گريه اش فضاى اتاق را پر كرده بود، سراسيمه پرسيدم «چى شده؟» نفس در گلويش مانده بود و فقط پدرش را صدا ميزد، از روى پيرمرد كنارش زدم، دخترك جيغ كشيد «نفس نميكشه» و اشكها بروى صورتش جارى بود. چشمان پيرمرد به سقف دوخته شده بود و قلبش نميزد، دستمو بروى سينه اش فشار دادم، دخترك به اميد بازگشت پدر با هرفشار دستم ميمرد ولى پيرمرد انگار سالها بود كه روح از بدنش جدا شده، هربار محكم تر از قبل به سينه پيرمرد فشار ميدادم و زيرلب نجوا ميكردم«نفس بكش پيرمرد، نفس بكش» فشار دستهام روى جناغ سينه اش سريع تر ميشد ولى هيچ فايده اى نداشت، دخترك چشم به دستان من و سينه پر مهر پدرش دوخته بود و آخرين كور سوى اميدش بعد از ثابت ماندن دستم از بين رفت دخترك ماتش برده بود، نميخواست باور كنه و با بغضى كه گلويش را فشار ميداد، بر سرم فرياد ميزد «پدرم زنده است اون زنده است پدرم نمرده،، بابا بلندشو بهش بگو كه زنده اى بهش بگو دخترتو تنها نميذارى بلندشو بابا بلندشو بهش بگو…» دخترك شكست، جز پدر كسى را نداشت، بروى پيكر بى جان پدرش افتاد، زار ميزد براى بى پناه شدنش گريه ميكرد؛ اشك درون چشمانم حلقه زده بود قلبم از درد دخترك تير ميكشيد دستم بروى چشمهاى پيرمرد حركت كرد و پلكهايش براى هميشه بسته شد. باورم نميشد كه قصد كشتن او را داشتم و حالا اين چنين برايش اشك ميريختم. درد دخترك بزرگتر از توانش بود وقتى پدرى نيست كه زير سايه اش احساس امنيت كند، تنها دراين كوير وحشى كه گرگهايى مثل من تنهايى را برسرش آوار ميكنند و او را بى پناه مى درند، چه بلايى سرش مياومد؛ حالش اصلا خوب نبود سعى كردم از جسد پيرمرد جدايش كنم دخترك با عصبانيت دستمو كنار زد و درحالى كه با مشت به سينه ام ميكوبيد مرا مقصر مرگ پدرش ميدانست «لعنتى، لعنتى، تو ديگه از كدوم گورى پيدات شد، تو پدرمو كشتى تو مقصرى لعنتى، من نبايد تنهاش ميذاشتم نبايد دنبالت ميومدم تو اصرار كردى تو پدرمو ازم گرفتى تو مقصرى تو،،،» تك تك كلماتش صدبار تو سرم تكرار ميشه و قلبم به درد مياد، اشكهاش تمومى نداشت، نزديك تر شده بود از ضربه ى مشتهاش دردى حس نميكردم ولى زخم حرفها از درون آتيشم ميزد، نميخواستم اون اتفاق بيافته، از خودم بيزار شده بودم اگر دخترك خانه بود شايد جلوى مرگ پدرش را ميگرفت، سنگينى گناه را در وجودم احساس ميكنم اما قادر به تحمل اين همه درد نيستم و بى اختيار دخترك را در آغوش گرفتم و تمام دردهام بروى صورتم جارى شد، براى اشك ريختن به شانه اش نياز داشتم و سرش بروى سينه ام آرام گرفت و تا زمانى كه بخواب رفت فقط گريه كرد.

ساعتها گذشت.
دم دمهاى صبح بود و تواين چند ساعت با هزارجور فكر و خيال درگير بودم، سرمو از شونه ى دخترك برداشتم و به ديوار تكيه دادم، دخترك خواب بود چهره ى غمبارش با سرنوشتى كه در انتظارش بود، تفاوتى نداشت. تنهايى در كوير از مرگ بدتره. وقتى دخترك بى پناه بود هر بى صفتى بخودش اجازه ى دست درازى ميداد و اگر به تور راننده هاى بيابون ميافتاد بهش رحم نميكردن و عمرشو بايد تو رستورانهاى جاده اى سر ميكرد و هرشبش زير يكى از اونها به صبح برسه، دلم واسه معصوميتش ميسوزه، چه گناهى داشت كه سزاوار اين بلا شده بود؛ چرا سهم دخترك ازين دنيا فقط بوى گند عرق و روغن سوخته راننده ها بود او هيچ نقشى در انتخاب آينده اش نداشت و بى گناه، محكوم به فلاكت شده بود. وقتى قاضى جهان اينگونه حكم ميده، بنظرم عدل و انصاف مزخرف ترين كلمه هايى هستن كه تا بحال شنيدم. ياد حرفهاى دخترك ميافتم كه منو مقصر مرگ پدرش ميدونست خودم هم ديگه باورم شده بود مقصرم، ولى چيكار ميتونستم بكنم، يه آدم يك لا قبا كه پنج ساله كل كويرو بدنبال گنج سوراخ سوراخ كرده، ولى اينبار مطمئنم كه پيداش ميكنم بايد برگردم و به كندن ادامه بدم، فكر گنج كه به سراغم مياد تمام اتفاقاى ديشب و حتى عاقبت دخترك هم برام بى اهميت ميشه و اصلا برام مهم نيست چه بلايى سرش مياد، من همون آدم سنگدل سابق بودم بى رحم و عصبى؛ من مسؤول مرگ پدرش نيستم خيلى زرنگ باشم گليم خودمو از آب بيرون بكشم، بعد از اين همه سختى مگه كسى اومد بهم بگه حالت چطوره، منم پاسوز ديگران نميشم، روزگار باهاش بد كرده به من چه، با تقدير كه نميتونم بجنگم، لابد قسمتش همين بوده.
پيرمرد چند ساعتى از مرگش گذشته بود نگاهش كه ميكنم غمش آوار ميشه رو سرم ولى بايد زودتر تصميم بگيرم با گودالى كه اونجا كندم اولين نفرى كه گذرش به اونجا بيافته متوجه ميشه يه خبرايى هست نبايد بيشتر ازين زمانو از دست بدم، اما دخترك از محل گنج خبر داشت و نبايد ريسك ميكردم اگه از گنج به كسى چيزى ميگفت گنج را از دست ميدادم. چاره اى نداشتم و بايد كار ناتمام ديشب را به پايان ميرساندم؛ دستم رو غلاف خنجر حركت ميكنه براى كشتن دخترك مصمم بودم خنجرو بيرون ميكشم، طمع، خون و گنج، راهى براى رسيدن به آرزوهاست، نميخوام از دستش بدم و مطمئنم قبل از كشتن پشيمون نميشم؛ خنجرو بالا بردم، دخترك به خوابى عميق فرو رفته و با لحنى خونسرد، تلخ و بى رحمانه شروع به حرف زدن كردم «آتريسا،،، آتريسا، وقت مردن رسيده، خوشحالم كه خوابى، وگرنه مجبور ميشدى جيغ بزنى، فراركنى، تو خوش شانسى آتريسا، دارم ازين زندگى نجاتت ميدم، درك كن، نبايد بترسى آتريسا، آرومتر نفس بكش، هيسسس، صداها، به صداها گوش بده، بترسى سكوت ميكنن، صداشون اينجوريه هاااا، ميشنوى، همين اطراف پرسه ميزنه، آتريسا پدرت منتظرته، بايد باهاش برى، اونم دلش نميخواد تنها بمونى، يه پدر هميشه نگران دخترشه، اگه اتفاقى برات بيافته اون بازم ميميره، پدرها، هيچكس رو به اندازه دخترشون دوست ندارن، آتريسا تا پدر نباشى نميتونى درك كنى؛ وقتى ميبينم يه دخترك بى پناه تو آغوشم آروم گرفته دستو دلم ميلرزه آتريسا، خنجرو بالاى سرت گرفتم ولى دستم خشك شده، نميتونم بكشمت لعنتى نميتونم، آتريسا بايد بتونم اين به نفع همه است، تو هيچى از بيابونيها نميدونى، اونا بهت رحم نميكنن، صداى زجه زدنت زير بدنهاى روغنيشون فقط بگوش خودت ميرسه كسى دلش براى تو نميسوزه، معصوميتت رو ميگرن و از فرداش محكومى به هرزگى، هر روز زير دستو پاشون ميميرى، آتريسا بخاطر تنهايت ميخوام بكشمت، پيرمرد با اينكه جسمش ضعيف بود اما زير سايه اش ميتونستى احساس امنيت كنى، ولى اون ديگه رفته. آتريسا، لعنت به اين روزگار، تا حالا كسى بهت گفته خيلى دوست داشتنى هستى، شايد اگه دنبال گنج نبودم صد دل عاشقت ميشدم، اما الان بايد بميرى اونم به دست من و همينجا، شايد بعد از كشتنت پشيمون شدم ولى قبلش نميشم، آتريسا، مجبورم، من مقصر نيستم، تقديرت سياه نوشته شده، تقصير من نيست. آتريسا متاسفم، اميدوارم خنجرم زياد اذيتت نكنه، من زندگيتو ازت نگرفتم، تو شانس زنده موندن نداشتى، نميتونستى، آتريسا نميذاشتن زندگى كنى، بهت فرصت نميدن، تا بخواى به خودت بيايى اسيرشون شدى آتريسا، گرگها اون بيرون منتظر همچين طعمه اى نشستن، بهت رحم نميكنن، آتريسا، گرگ درنده است، مهربون نيست، هرجور شده زخميت ميكنه؛ كاش درك كنى، كاش بتونم اين خنجر لعنتى رو تو بدنت فرو كنم، منم گرگم آتريسا منم طمع كارم، تو هيچى از گرگها نميدونى، تو ساده اى، فكر ميكنى سرسختى ولى نميتونى آتريسا، نميتونى باهاشون در بيافتى، چون از جنس اونا نيستى، تو بره اى، گرگها تو يه چشم بهم زدن بين خودشون تقسيمت ميكنن؛ آتريسا وقت رفتنه، گرگ خوب وجود نداره، منم اين حرفهارو زدم كه بعد از كشتنت كمتر عذاب بكشم من به فكر تو نبودم چون منم يه گرگم»

چشمانم را ميبندم و خنجر را به سمت دخترك روانه ميكنم…

ادامه…

نوشته: آريزونا


👍 2
👎 1
51658 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

354195
2013-01-20 23:59:57 +0330 +0330

وقتى يه امضا زير داستانه به اسم آريزونا من حرفى جز تشكر نميتونم بزنم!

0 ❤️

354196
2013-01-21 00:13:31 +0330 +0330
NA

داداش علیرضا هنوز پرسان پرسان در پی پرشان بودم که به جستجوی گنج رفتم .تازه الان یاد سیلور افتادم که توی فیلم جزیره گنج فرمانده دزدان دریایی بود.ولی این سیلور خودمون تقریبا میشه گفت فرمانده نویسندگان شهوانیه .در هر حال دم سیلور گرم و دم آریزونا گرمترتر

0 ❤️

354197
2013-01-21 00:30:33 +0330 +0330

قبل از هر چيز بگم كه شروع داستانى جديد به معناى ناتمام گذاشتن “پرشان دوستم نيست” نمى باشد.

دراين داستان سعى كردم با قلمى متفاوت از نوشته هاى پيشين بنويسم و همچنين تلاشم براين بوده تا داستانى با كيفيت و پرمحتوا در حد توانم تقديم دوستان عزيز كرده باشم.

0 ❤️

354198
2013-01-21 00:35:21 +0330 +0330

اريزوناي عزیز

لیست داستانها رو که ديدم گنج تو اولین گزینه بود و بهترینش
همونجور که گفتی سبك فرق داشت اما ردپای تو رو میشد توی داستان پيدا کرد
این شخصیت غد داستانت خیلی روی مخ منه یکم باهاش صحبت کن

0 ❤️

354199
2013-01-21 00:51:20 +0330 +0330

اريزونا باز اومدم

آخ آخ ببخش علی انقدر از دیدن داستانت ذوق كردم که يادم رفت بگم داستانت چطور بود,
حالا بگم؟ميترسم ریا بشه :-)
اصلا منم نگم همه میدونن داستان آریزونا چطوریه,
سبکت یه جور خاصیه که البته توی داستان پرشان بيشتر خودشو نشون ميده و من خیلی دوسش دارم یه بار ديگه هم گفتم يكي از نويسنده های مورد علاقه من این سبك رو داره واسه همين هميشه نوشته هاتو با لذت ميخونم
اميدوارم این داستانت هم صد قسمت داشته باشه و تا بعد از عید طول بکشه …

0 ❤️

354200
2013-01-21 01:11:53 +0330 +0330
NA

عاقا من هستم چرافکرکرديد مستم،يا خستم؟!!
:D :-D

0 ❤️

354201
2013-01-21 01:13:55 +0330 +0330

آریزونا ،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزوناآریزونا ،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزوناآریزونا ،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزوناآریزونا ،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزوناآریزونا ،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزوناآریزونا ،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزوناآریزونا ،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزوناآریزونا ،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزوناآریزونا ،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزوناآریزونا ،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزوناآریزونا ،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزوناآریزونا ،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزوناآریزونا ،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزونا،آریزونا

سلام آریزونای گل و مهربان و عزیز

بابا دست مریضاد …دمت گرم …زیبا بود

عالی بود…به تو میگن نویسنده

خعلی متفاوت بود این داستان

هنوز قسمت اول هست و من از همین الان محو این داستان شدم

به قول آبجی رها …کاش هر روز ما از همین داستانهای خوب …داشتیم

افسوس که هر چند وقت یک داستان به این زیبایی آپ میشه

یعنی دمت گرم داداش آریزونای گل

فقط منتظر قسمتهای بعدی داستانت هستم عزیزم

به نویسنده هایی همچون آریزونا ،آرش ،زن اثیری،سپیده بانو یا همون استاد،نایریکای گل،شاهین عزیز که من تا حالا افتخار نداشتم داستانهای زیباشون رو بخونم …و بقیه نویسنده های گل از جمله شیرین بانو …هیوای گل و بقیه عزیزان افتخار میکنم

اگر کسی از قلم افتاد و اسم نبردم به پای بی ادبی من نذارید …شاید اسمشون رو نمیدونستم یا یادم رفته

بهتون افتخار میکنم عزیزان

آریزونا جان؟منتظر قسمتهای بعدی هستم گلم

کوچیک همگی …علیرضا

0 ❤️

354202
2013-01-21 01:16:42 +0330 +0330
NA

يواشتر برادرمن،خون افتاد،بامتانت بايد ماليد
:D :-D

0 ❤️

354203
2013-01-21 01:32:14 +0330 +0330

آریزونا داداش دمت گرم عالی بود
اما نمی دونم چرا داستانت رو خوندم یاده خاطره افتادم

به عنوان 1 مهندس میخواستم دیوار رو سوراخ کنم،

شک داشتم که از زیر جایی که میخوام سوراخ کنم سیم برق رد شده باشه، واسه اینکه برق نگیرتم فیوز رو قطع کردم،

تازه وقتی دیدم دریل کار
نمیکنه کلی غصه خوردم که دریل سوخت!!
خخخخخخخخخخخخخخ

0 ❤️

354204
2013-01-21 01:32:29 +0330 +0330
NA

اسم خودت توى داستان چيه؟حالا ديگه رفتى خارجكى شدى؟زورت به دختر رسيده؟ :W
گفته باشم من نصف گنجه رو ميخام يا ميرم لو ميدم :smug:

0 ❤️

354205
2013-01-21 01:42:49 +0330 +0330
NA

در ضمن CPR ناقص انجام گرفته است :D
عمدا خواستى پيرمرده بميره، اى پليد ، اى دون :D

0 ❤️

354206
2013-01-21 02:09:31 +0330 +0330
NA

من بادکتربی ادعا شادی جوجو موافقم
:D :-D

0 ❤️

354207
2013-01-21 02:14:21 +0330 +0330
NA

از حوزه انتخابيه شهوانى با اكثريت آراء با امير موافقم :D

0 ❤️

354208
2013-01-21 02:23:07 +0330 +0330
NA

جالبه!
بابا ایول!
میتونم بگم آریزونا واقعا جز بهترین داستان نویسایی!
اینو جدی میگم!
اون از پرشان و داستان های دیگه و …
اما من نمیدونم چرا تا این داستانو خوندم افتادم یاد جزیره ی ناشناخته!
همون سرنتی پیتی وکنا!
و اینکه بزرگ ترین آرزوم دیدن اون پریه دریاییه توی آبه!
خلاصه!
خوشمان آمد!
عقل ناقص من تا اینجا مشکلی توی داستان نمیبینه!
داستان روون و جالب بود و آدمو مجاب میکرد که ادامش بده!
منتظر ادامشیم داداش!
‏100

0 ❤️

354209
2013-01-21 02:31:18 +0330 +0330

عاقا يادم رفت امتیاز دادم درحد بنز!!!
ونداد؟عاشق سرندیپیتی بودی؟
عشق سالهای وبا!

0 ❤️

354210
2013-01-21 02:59:54 +0330 +0330
NA

جیسون جیسون، آتریسا.
آتریسا؛ به گوشم جیسون جان.
آتریسا جان، برای اینکه آریزونا رو تحت کنترل داشته باشی، شب خوراک لوبیا بخور، بعد آریزونا رو اغوا کن ببرش زیر پتوی خودت. اونوقت از لوبیاها استفاده بهینه کن…
جیسون جان مطمئنی؟
آره بابا قبلاً رضا اینکارو کرده جواب گرفته. تهران و ویرجینیا نداره، لوبیا همه جا جواب می ده.


سلام به تو ای نویسنده، ای صاحب سبکهای گوناگون، ای تو که بیست تا داستان رو با هم پیش می بری، ای تو که حیفی برای شهوانی. چی بگم که لیاقت استعداد تو رو داشته باشه پسر؟؟!!
هیج چی ندارم بگم جز تشکر، تقدیر، و دعا به درگاه خدا برای حفظ تو در کنارِ ما.

0 ❤️

354211
2013-01-21 03:20:27 +0330 +0330
NA

مرسى واقعن تحت تاثير فضاى داستان قرار گرفتم.
به هيچ وجه وجدانم راضى نشد از جناب نويسنده تشكر نكنم و اين حداقل كارى بود كه ميتونم انجام بدم.

آتريسا نمادى از دخترمظلوم جامعه است كه در داستان به تمام محدوديتهاش بدرستى اشاره شده و جنس معصوم دختر جايى نمايان ميشه و بيشتر به چشم مياد كه مرد داستان با بى رحمى باهاش رفتار ميكنه و از نظر من در قالب اين نقش بسيار فوق العادست و كاملن مطابق با اهداف داستان عمل ميكنه و چهره واقعى گرگ صفتهاى جامعه دراين نقش به وضوح پيداست و دقيقن همانطور كه در واقعيت هم اينگونست زمانى كه بحث گنج (كنايه از پول) به ميان ميآد وجدان و انسانيت را فراموش ميكنه و به گرگى بى رحم و خونخوار تبديل ميشه و اين حقيقتى است كه همواره در اجتماع اتفاق ميافته و نويسنده با زشت نشان دادن اين رفتار قصد نكوهش اين زشتيها را داشته و از صميم قلب از تفكرى كه پشت چهره داستان مخفى شده لذت بردم و آرزوى سعادت برايشان دارم.

0 ❤️

354212
2013-01-21 03:31:32 +0330 +0330
NA

آریزونا دوست خوبم
داستان رو خوندم و مثل همیشه از قلم شیوا و قدرتمندت لذتی بی اندازه بردم.
فعلا" نظری در موردش ندارم تا قسمتهای بعدی.
راستی پرشان چی شد؟ چرا قسمت 9 رو آپ نمیکنی؟
قسمتهای قبل رو داریم فراموش میکنیم ها!
شوخی کردم داستانهات اینقدر زیباست که تا مدتهای طولانی از خاطر آدم پاک نمیشه.
شاد, پیروز و پاینده باشی عزیزم.
(ضمنا" نمره 5 هم تقدیم کردم)

Pentagon U.S.Army
(پژمان)

0 ❤️

354213
2013-01-21 04:54:26 +0330 +0330

خوشحالم که یک داستان جدید و متفاوت رو از نویسنده خوش قلم، آریزونا میخونم. فکر کنم قبلا هم گفتم که سطح داستانهای تو ازین سایت خیلی بالاتره. سبک نگارش و انتخاب سوژه بیشتر شبیه یک رمان واقعیه تا یک داستان توی سایت سکسی. در مورد داستان باید بگم که هنوز جا نیفتاده و ابهامات بوجود اومده باید در قسمتهای بعد برطرف بشه. به عنوان مثال ما هنوز اسم شخصیت اول رو نمیدونیم. لوکیشن انتخابی یک بیابان کویریه و به نظر میرسه نویسنده علاقه ای به اینکه اسمی از کشور و مکان و زمان بیاره نداره. یعنی همون فضای وهم الود داستان پرشان. با این تفاوت که اینجا لااقل شاهد یک قصه دنباله دار هستیم…! نثر نگارش یک جاهایی ادبی بود و جاهایی محاوره ای. این اشکال رو قبلا هم در چند داستان دیده بودیم. فکر کنم اگه همون سبک ادبی سنتی و کلاسیک رو توی این داستان دنبال کنی خیلی بهتره. بقیه چیزها همه چیزش عالی بود و جای خودش. استفاده از جملات و کلمات خیلی به موقع و زیبا بود که کل داستان رو زیباتر کرده. منتظر قسمت های بعد هستم… (:

0 ❤️

354214
2013-01-21 05:57:27 +0330 +0330
NA

عالی بود دست مریزاد.قلمت همیشه روان آریزونای عزیز

0 ❤️

354215
2013-01-21 06:14:45 +0330 +0330

سلام علی آقا…میگن هیچکاک استاد تعلیق تو فیلمه…باید با افتخار بگم ما هم یه استاد تعلیق و یه نویسنده قهار تو ایجاد ایهام وابهام وحتی استفهام داریم/هنوزم هلاک آوارگی پرشانم/…و اون استاد الحق خودتی…
سی خط انتهائی داستان شخص اول داستان/مستر ایکس/با یه خنجر بالا سر یه خانم/شخص دوم داستان/ایستاده…وجالبه که هیچ اتفاق خاصی رخ نداده،ولی خواننده فقط داره متن رو که زیبا نوشته شده میخونه…
آقا این بابا خیلی ناراحته .خدا به دختره رحم کنه…کمی شادی…کمی طنز…فیلم ترسناک شده…
گرگها هم گاهی جائی برا دل سوزی وترحم دارن…بنویس دادا که منتطریم…

0 ❤️

354216
2013-01-21 06:57:38 +0330 +0330

با شاهین سیلور عزیز موافقم ولی باید یه چیزی بهش اضافه کنم. از وقتی داستان رو شروع کردم شوق اینو داشتم بدونم کی این داستان عالی رو نوشته. وسطهای داستان فکر کردم یه داستان خارجیه که ترجمه شده ولی وقتی به فعلهای همیشگی درهم و برهم رسیدم فهمیدم کار علیزونای خودمونه(نیشخند) ما که هرچی گفتیم تاثیری نداشت. اینبارم روش. عاقا فعل ها یه جاهایی به صورت گذشته بکار رفته یه جاهایی بصورت حال. اینکه نمیشه!!!
ولی جدا از این قضیه داستان خیلی خوبی شروع کردی که انگار نکات خیلی مهمی تو عمقش داره که باید حسابی تحلیل بشه. نکات زیبایی که آشوریان عزیز (بجای نویسنده)بهش اشاره کردن. خب راستش این یکی مشکل پرشان رو نداره. روند داستان خیلی عالیه و مطمینم با چیزی که من میبینم داستان پردازی خیلی خوبی رو در ادامه باید شاهد باشیم.
یه چیزی هم درگوشی بگم بچه ها نخونید!
فکر میکنم یه چیزی این وسط مشکل داره… اونم اون دختره ست… من بهش مشکوکم. بهرحال ارش پوارو میان و در این مورد تحلیل خودشونو ارایه میدن!

0 ❤️

354219
2013-01-21 09:30:05 +0330 +0330
NA

مرسی
عالی بود
تشکر و چشم براه قسمت بعدی

0 ❤️

354221
2013-01-21 10:00:46 +0330 +0330
NA

داستان زیبایی بود . ممنون. ولی کاش اول" پرشان دوستم نیست" رو کامل می کردی. بی صبرانه منتظر خوندن ادامه داستانت هستم

0 ❤️

354222
2013-01-21 10:39:13 +0330 +0330
NA

woooowoowoowoowoowoowoowowoowowowoowowowowoww
soooooooooooooooooo
gooooooooooooooooood
like
like
liiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiike

0 ❤️

354223
2013-01-21 11:14:58 +0330 +0330
NA

شادی اجوجو دکترجونم استاد من باشما موافقم

0 ❤️

354226
2013-01-21 11:52:22 +0330 +0330

دوستان ممنون كه خوندين و پوزش منو بخاطر كوتاه پاسخ دادن به كامنتها بپذيريد
امروز يسرى اتفاقها تو اين سايت افتاد و يه حرفهايى زده شد كه كمى باعث بى حوصلگيم شده و حرفهايى بى پايه و اساس؛ البته به اين داستان مربوط نيست. بگذريم.


عبدول جان ممنون كه حضورت پاى داستانها مثل سابقه


ladyseducer
ممنون :-)

قلب مسين جان لطف دارى.

و شيرجوان عزيز
ازينكه وقت گذاشتن و داستانو خوندين ممنونم


سپيده جان مرسى از لطفت اين شخصيت غد كارهاى بدترى هم ميكنه كه مجبورم سانسورش كنم، بدآموزى داره :-)
اين داستان حداكثر در 3 قسمت به پايان ميرسه. ولى پرشانو هيچ قولى نميتونم بدم! :-)


زدايكس عزيز تشكر

پسرخيلى خوب قيافت شبيه عبدوله
چقدر! رفيقشى!؟!

پسرغيرتى من كامنتهاتو كه ميخونم سخته برام جواب دادن به اين همه محبت. زنده باشى عزيز


امام زاده بيژن تشكر
منم خاطره خوبى از دلر ندارم مخصوصا از زمانيكه رو فرش يه تيكه چوبو سوراخ كردم، مته ازون طرفش زد بيرون،
فرش كه سوراخ شد هيچ، روزگار منم سياه شد :-D


شادى جوجو خودم هم هنوز اسمشو نميدونم فعلا هر وقت بخوام صداش كنم ميگم هووو ياروو :-D
از گنج حرفى نزن كه خنجرمو ميكشماا :-D


شب سكوت كوير
اسم كاربريت شبيه يكى از جمله هاى داستانه :-D
ممنون از كامنتت
و خوشحالم كه دوباره ميبينمت ونداد جان :-)
البته سپيده جان اشاراتى فرمودن :-D


زن اثيرى
نگاه كلى به مجموع داستانها دستاوردى جز لوبيا نداشت؟ :-D مرسى از لطفت درسا جان


آشوريان عزيز بخاطر كامنت و تفسير داستان ازت تشكر ميكنم و خوشحالم كه نظرتو جلب كرده


پژمان جان تشكر؛
از پرشان خيالم راحته و بقول بعضى از دوستان قصه اى نداره! پس نياز به يادآورى هم نيست ! هشت قسمت را بر باد هوا نگاشتيم! و بزودى نيز براين باد ميدميم. :-)


شاهين جان اسم شخصيت مرد داستان ابهام به حساب نمياد، ابهام به مسئله اى ميگن كه در فهم داستان خلل ايجاد كنه و بى شك اسم مرد داستان اينگونه نيست. و اشاره به زمان و مكان در خبرنگارى كاربرد داره و در داستان الزامى نيست و اين مورد هم ابهام بحساب نمياد. و نگارش به شكل محاوره يا كلاسيك مقوله گسترده اى داره كه نميتوان با اكتفا به يك خط از كتاب زبان فارسى اول دبيرستان مهر اشكال و رد به آن زد، كلاسيك از خشكى كلام رنج ميبره و نميتوان تنها به آن بسنده كرد و لازم است جاهايى از داستان را با زبان نرمترى حرف زد و البته اين امر باعث يكنواخت نشدن متن نيز ميشود و حرفهاى عاميانه كه با ساختار داستان تناسب داشته باشد بدون شك بر تاثير كلام ميافزايد و البته حرف شما زمانى درست است كه جملات محاوره در يه متن سنتى عهد قاجار قرار گيرد كه بيشتر براى طنز ازين روش استفاده ميشود و مخلص كلام به اين نوع نگارش به اصطلاح “ميان محاوره اى” گويند و من درارى نيست. شاهين جان خيلى ممنون كه وقت صرف خوندن كردى.

0 ❤️

354227
2013-01-21 14:06:37 +0330 +0330

رومينا جان مرسى


پيرفرزانه گرامى تعليق رو پايه ام! يه چيزايى ازش ميدونم(اووووهووو! چه غلطا! :-D ) نه جدى ميگى ميدونم تعليق همونيه كه تو سوپاپ هاى ماشين انجام ميشه ديگه! پاشش فشار انفجار تعليق! :-D
اون صحنه آخر راستشو بخواى رفتم تو حس تا آخراى قسمت دومم هم رسيدم بعد ديدم يكم زياده شد قسمت دوم رو كامل حذف كردم :-D
خوب حالا بزنه دختر رو ناكار كنه خوبه! :-D
/اينجا طنز خبرى نيست ازالان بگم/
بنظرت چطوره دوتا داستانو/ …/ با هم ادقام كنم دور همى بشينيم به همش بخنديم؟ :-D
بسيار خشنود گشتيمو تشكر پراكنده نموديم ممنون


هيوا انقدر با فعل و مفعول افعال بى سروته با اعصاب من بازى نكن بجان خودم دفعه بعد همه افعالو به آينده مينويسم خيالت راحت شه :-D
البته حرفتو قبول ندارما اشتباه ميكنى صدرصد شكن نكن اگه جرات دارى بگو كجاش مشكل داره! :-D
پس ميبينى كه مشكلى نيست!
ولى بدون شوخى هرجاش اين مسئله بود بيا بگو تا قانعت كنم كه مرغ يه پا داره وقتى در ميان افعال گذشته فعلى از حال بكار برده ميشه براى تغيير آهنگ داستان است و مشكلى نيست. البته بستگى به شرايط داره بدون شك هيچ كتابى نيست كه تمام افعالش گذشته باشد امكان نداره متن در اون حالت روان نيست و بايد آخر هرجمله نقطه گذاشت و پيوستگى متن ازبين ميرود.

هيوا جان منم از آشوريان تشكر كردم ولى فكر كنم قبلا گفته بودم كه بنظر من نويسنده بايد حرفشو تو داستان بزنه نه اينكه زير داستان بشينه تفسيرش كنه، البته اين نظر شخصيه
دليلم دارم براش خواستى توضيح ميدم.
آهاى هيوا چى دارى درگوش آرش ميگى! :-D
هيوا جان محبت كردنيدنديد¿(به چه فعلى! نه گذشته نه حال و نه آينده، ديگه هيوا نميتونه گير بده :-D )


رها1368 بسيار پوزش ميخوام اون بالا انقدر عبدول سرو صدا كرد كه نديدمت خيلى از كامنت پر از لطفت سپاس گذارم


رها 21 كامنتت باعث يادآورى اون يكى رها شد تشكر :-)


Els mer30

adrina12345 sai mikonam dar avalin forsat edmasho befrstam :-)

كيرمشكيان موج مكزيكى! :-D
دم شما هم بسيار گرمتر

جيمز چادويك :-D
تو هم ادامه موج مكزيكى بودى!؟
لايك شما را ارج مينهيم.


آرش به من بگو ببينم هدفتون چيه هى ميگين فراتر ازين سايتى!! به زبون خوش دارين بيرونم ميكنيد احيانا! :-D
آرش تو كه دختر رو نديدى من بگم خوشگله تو چرا باور ميكنى! ضرب المثلى هست كه ميگه : در بيابان لنگه كفش هم نعمتيست :-D
حالا ت بده!
خوب دختره فلج كه نيست راه ميره، همش كه اونجا نميمونه :-D
خنجر اول همونجور كه گفتم از ترس وسط راه برگشت .
زود داستانتو آپ كن تا با هم يك كشتو كشتار درست حسابى راه بندازيم منم قول ميدم بعد از خوندن داستانت تحريك شم جورى بزنم خونش بپاشه به سقف :-D
هركى داستانش خونى تر بود اون برده :-D
آرش جان فدات :-)


سوگلى جان با آرش شرط بستم بزنمش حالا تو ميگى نزن! ;-)
خيلى خوشحال شدم از ديدن كامنتت پژمان هم عكسشو داديم تو روزنامه ولى هنوز پيداش نكردن!
يعنى كجا ميتونه رفته باشه!!! ;-)

0 ❤️

354228
2013-01-21 14:34:53 +0330 +0330
NA

پژمان در اوج موفقیت ، خدافظی کرده!
نگران نباشید! خوبه خوبه
حالا بیاد ،کلمو میکنه!

داستان خیلی جذاب بود…

0 ❤️

354229
2013-01-21 15:08:10 +0330 +0330

بفرما علی جان ببین خودت قضاوت کن…
«چه بلایی سرش میاومد؛» اینو که کلا …
«… تك تك كلماتش صدبار تو سرم تكرار ميشه وقلبم به درد مياد، اشكهاش تمومى نداشت، …» فعل اول زمان حال فعل بعدی گذشته. مگه میشه تو یه سکانس هم تو گذشته بود هم زمان حال؟ من منکر این نمیشم که تو یه داستان فعل ها ممکنه هر زمانی داشته باشن٬ ولی کشکی کشکی نیست که. یه سری قواعد داره که به روان بودن و فهم داستان کمک میکنه. تو یه جمله باید مشخص باشه که داری در موردگذشته حرف میزنی یا آینده. مثلا میتونستی اینجوری نگارش کنی:
«… تك تك كلماتش صدبار تو سرم تكرار شد وقلبم به درد اومد، اشكهاش تمومى نداشت، نزديك تر شده بود از ضربه ى مشتهاش دردى حس نميكردم ولى…»
یا:
«…تك تك كلماتش صدبار تو سرم تكرار ميشه وقلبم به درد مياد، اشكهاش تمومى نداره، حالا دیگه نزديك تر شده٬ از ضربه ى مشتهاش دردى حس نمیکنم ولى…»
اگه خواستی بیشتر هم توضیح میدم و مثال از داستان میارم. ولی چون میدونم باهوشی لازم نمیبینم دیگه توضیح بدم.
البته این موضوع کوچیک باعث نمیشه که فکر کنم داستانت ضعیفه. میتونم درک کنم که زحمت زیادی واسه داستان کشیدی. تقریبا غلط املایی نداره و بخوبی شخصیتا پردازش شدن و مهمتر از همه داستان پردازی فوق العاده ست ولی عزیزم اینکه ایراد میگیرم دلیلش فقط اینه که یه داستان خیلی قوی مثل این حیفه که مشکلات نگارشی خیلی سطحی داشته باشه.
همیشه گفتم و میگم که خوندن داستانت «ارزش» داره چون لابلای داستان پردازیت به نکته ها ومشکلات جامعه هم نیم نگاهی داری. نکات مثبت تو داستانت موج میزنه که اگه بخوام به همه شون اشاره کنم٬ توضیحاتش از کل داستانت بیشتر میشه…
درمورد اون موضوع توضیحات آشوریان عزیز هم باهات موافقم و منظورم این نبود که خودت توضیح بدی. منظورم یه چیز دیگه بود(هه هه!!!)
یادمه یه بار توی نقد یکی از داستانهای کفتار بهش گفتم این قسمت روند داستان خیلی سریع تغییر میکنه و تند و کند میشه و در جواب گفت بخاطر اینکه حوصله خواننده سر نره اینکارو کرده. بقول آرش «کشته مرده این توجیح! هاتم» نکن برادر من. توجیه نکن. تغییر آهنگ داستان اینجوری نیست عزیز من…
موید بمان عزیزم!

0 ❤️

354230
2013-01-21 15:12:20 +0330 +0330
NA

کاملا باهات موافقم سپیده جان

0 ❤️

354231
2013-01-21 16:19:53 +0330 +0330

هيوا دوازده بار كامنتتو خوندم و اصلا حرفتو نتونستم واسه اين مثالى كه اوردى قبول كنم لطفا اتهام نپذيرفتن انتقاد نزن و حق بده بخاطر مسئله اى كه مطمئنم اشتباه نيست از خودم دفاع كنم
خودت اين دو تا نمونه اى كه ميگى درسته، درقالب داستان بخون ببين اصلا زبونت ميچرخه يا بايد يه لحظه گير كنى بعد رد شى
“نداره” فعل مناسب با اين جمله نيست تو ميگى بگو:

اشكهاش تمومى نداره
ولى من بازم ميگم اين مناسبتره

اشكهاش تمومى نداشت

اينجورى متن روونتره

بازم ميگم از انتقاد اصلا ناراحت نميشم لازم نيست واسه يك خط انتقاد يه پاراگراف تعريف كنى هيوا جان، ميدونم هدفت انتقاد سازندست :-)
ولى متقاعد نشدم حداقل واسه اين مثال.

0 ❤️

354232
2013-01-21 16:22:09 +0330 +0330
NA

چه اتفاقات و حرفهایی امروز در سایت بوده است عایا؟ به منم بگین خو منم دل دارم کنجکاوی بیش فعال شده دارم :(
الان گول معصومیت و مظلومیتم را خوردید؟ :smug:

0 ❤️

354233
2013-01-21 20:12:50 +0330 +0330
NA

سلام
در ابتدا عرض کنم اصلا راغب نبودم که دراین سایت و یا سایتهایی از این دست عضو بشم وتنها به عنوان یک عابر از کنار ویترینتون میگذشتم که چشمم به اجناسی افتاد که یادم انداختن توی حراجی هم جنس خوب پیدا میشه! ;)
پس گفتم مختصر و مفید اظهار فضلی کنیم و بادی به قب قب بندازیم(اگه قب قب درسته که هیچی اما اگه غب غب درسته خودم زودتر گفتما.یادمم بوده میخواستم شمارو امتحان کنم P : ) وبگیم من آنم که رستم بود منتقد داستانهای بد بد D:
خیلی ساده مینویسم
سبک نوشتارت جذابه اما گاهی توی انتخاب لحن سردرگم میشی.باید از ابتدای داستان و قبل از شروع تصمیم خودت روبگیری که لحن راویه داستان محاوره هست یارسمی.
وقتی توی داستان گوینده ی دیالوگی محاوره صحبت کردنت قابل توجیهه.اما وقتی وارد نقش راوی میشی باید انتخابتو بکنی که محاوره روایت کنی یا کلاسیک و رسمی.واین باید به عنوان یه قالب در تمام طول داستانت حفظ بشه.واسه همین سردرگمیت یکم خواننده گیج میشه.
چند تا ایراد دیگه هم بود که چون طولانی شده بیخیال.تخفیف دادیم;)

0 ❤️

354234
2013-01-21 23:59:16 +0330 +0330

نمیخواستم این بحث رو ادامه بدم ولی گفتم شاید هیوای عزیز نتونست لپ مطلب رو درست برسونه. در مورد افعال به کار رفته کاملا حق با ایشونه و من خیلی خوشحالم که بالاخره یه نفر پیدا شد که کمی ادبیات فارسی بلد باشه!! توی ادبیات ما از سه نوع فعل استفاده میکنیم ماضی یعنی گذشته و مضارع یعنی حال و مستقبل به معنای آینده. مواردی رو که هیوا مطرح کرد قسمت اول ماضی و قسمت دوم مضارع است. یعنی همون گذشته و حال. شاید در قالب داستان قشنگ تر باشه اما از لحاظ ادبی و نوشتاری صحیح نیست. همه تون این جمله رو شنیدین " داشتم میرفتم برم دیدم گرفت نشست" خب شاید در نگاه اول مشکلی نداشته باشه ولی اگه دقت کنیم میبینیم همه ش فعله. یعنی فاعل و مفعول معلوم نیست. گذشته و حال قاطی شده. “میرفتم” زمان گذشته ست و "برم"زمان حال. متاسفانه در گفتارهای روزانه اکثر مردم به این مشکل دچارن و هنوز صحیح صحبت کردن رو هم بلد نیستن و خیلی چیزهای دیگه که از حوصله این جمع و این بحث خارجه.
البته ما این موارد رو پای هر داستانی مطرح نمیکنیم اما داستانی که نویسنده ش آریزونا باشه فکر کنم ارزشش رو داشته باشه که یه مقدار دقیقتر و حرفه ای تر در موردش بحث کنیم…

0 ❤️

354235
2013-01-22 03:03:12 +0330 +0330
NA

كسشعر نگو شاهين
:-D :-D

0 ❤️

354236
2013-01-22 04:45:14 +0330 +0330
NA

ای آریزونا ای نویسنده توانا آخه تو دیگه چرا
آخه دلر …خوبه امام زاده بیژن درست نوشته بود و بعد تو نوشتی دلر …دریل یا درل کلمه درست هستش
اما داستانت خیلی خوبه
به حرف های هیوا و شاهین هم توجه نکن هدفشون و فقط انفجار داستان در غیاب مهندس بود که با هوشمندی شما فتنه 91 در نطفه خفه شد :))

0 ❤️

354237
2013-01-22 05:00:26 +0330 +0330
NA

آقا ما دوباره اومدیم از بس که این داستان قشنگه . دمت گرم آریزونا.یه نویسنده اومده که تقریبا هرروز یه قسمت آپ میکنه.کاش تو هم هر روز یه قسمت آپ میکردی سریالی.در هر حال نوکرتم علیرضا جان

0 ❤️

354238
2013-01-22 07:50:39 +0330 +0330

اول بگم اسم من عليرضا نيست.

بعضى از دوستان اسم منو با كاربريم جمع بستن :-|
على آريزونا = عليزونا :-|
ولى عليرضا نيستم، تكذيب ميكنم!!


شاهزاده رويايى :-)
حواسم نبود خوب شد گفتى ، يه لحظه صبر كن خنجرمو بيارم ;-)


مرجان درست ميگى احتمالا همين جوريه!!
تشكر :-)


واى اگر كه عبدول…


فاريوس! منم با سپيده موافقم اينكه دليل نشد!! :-D
از محبت شما سپاس گذاريم

شادى جوجو ، عبدول راست ميگه تو خواب ندارى نصف شبى مظلوم نمايى ميكنى! ;-)


بى كس73 هركى اين حرفو بهت زده جوونى كرده :-)
داستان پرشان مشكل امتيازو بهش تحميل ميكردن
پاراگراف آخرت لايك خورد :-D
ممنون از كامنت و محبتت دوست عزيز


بچه بعلاوه چون…
اينجور كه از حساب چند ساعته كاربريتون مشخصه انگار دقيقا براى گذاشتن همين كامنت كه مصداق حرف دوستى ديگر كه جوابش را داديم ثبت نام كرديد!!!
به هرحال از لطف شما ممنون.


شاهين جان با اينكه دوست نداشتيد ولى بخاطر هيواى عزيز كه نتونست لپ مطلب رو برسونه! مجبور شدى!! يه نگاهى به كتب خاك گرفته زمان تحصيل بياندازى و لپ مطلب را برسونى! :-D
همش تقصير هيواست! هيوا تو چرا كاراى شخصيتو انجام نميدى كه شاهين تو زحمت نيافته! :-D
شاهين ولى اين حرفى كه زدى زياد خوب نبوداا:
“خیلی خوشحالم که بالاخره یه نفر پیداشد که کمی ادبیات فارسی بلد باشه!!”

يعنى هيوا فقط يه كمى ادبيات بلده! و بقيه كاربرا هم همه بيلمز بيلمزن؟ :-|
با دستانى باز رو به آسمان از پروردگار برايت طلب بخشش ميكنم، آمين :-D

ماها كه /سوات/ نداشتيم بفهميم چى ميگى ولى فكر كنم خودتم دقيقا همين حسو داشته باشى :-D
راستش سطح معلومات رفته بالا ماشالا من تا حالا نديده بودم داستانى رو با ماضى و مضارع نقدش كنن و به نظرم ايراداى بنى اسرائيلى نگيريم بهتره
شاهين جان ازينكه اين كمترين را مورد عنايت قرار ميدهيد سپاس هرچه گويم كم است. لاحول ولا قولنا الا بالله!!!


اسفنجى!!


مرونا ! دلر لفظ لاتيشه :-D
آدم وقتى با رفيقش حرف ميزنه اگه يه كم، فقط يه كم كتابى حرف بزنه، رفيقش ميگه: اوووسكل اين چه طرز حرف زدنه! :-D
ممنون كه خوندى داستانو و نظرتو گفتى :-)


شيرجوان عزيز اينبار اول يه داستان كامل مينويسم بعد ميفرستم درست ميگى اينجورى فاصله هم نميافته مرسى بياد هستى :-)

0 ❤️

354239
2013-01-22 11:07:03 +0330 +0330

البته بد نیست گاهی نگاهی به کتابهای دوران مدرسه بندازیم تا شایددو کلمه حرف حساب یاد بگیریم…! به هرحال اگه میدونستم ممکنه از حوصله دوستان خارج باشه و تعبیر به ایراد بنی اسرائیلی!! بشه اصلا مطرح نمیکردم. شاید اشتباه من اینه که بعضی وقتها زیادی روی چیزی حساب میکنم که ممکنه حتی ارزشش رو هم نداشته باشه…!

0 ❤️

354240
2013-01-22 11:55:31 +0330 +0330
NA

آريزونا نوشتهات گرمه و به دل ميشينه ازينكه هميشه يه فكر و هدف بزرگ تو داستانت هست خيلى خوشم مياد.
پرشان يادت نره زود بنويس ديگهههه، لطفا

0 ❤️

354241
2013-01-23 03:34:53 +0330 +0330
NA

ای بابا…
دست بردارید از این کتاب های مزخرف ادبیات که از وقتی رفتیم مدرسه عین خوره افتاده بودن به جون ما که فعل این جوری داریم و اون جوری
قرار نیست که داستان آریزونا کاندیدای دریافت نوبل ادبیات بشه که همه بسیج شدن هر طور شده فعل های داستانو ویرایش کنن
ایجا یک سایت سکسی که مجبوریم به خاطر همین داستان های تک و توک خوبش هم با فیلتر شکن بیایم پس بحث و جدل نداره که به خاطرشون این دوستی های ظاهری توی فضای مجازی رو به هم بریزید
آریزونا این جوری حال میکنه بنویسه که خیلی ها هم خوششون میاد و به خاطر همین طرز نوشتن خاص و متفاوتش مورد توجه قرار گرفته نه چیز های دیگه
باز هم دمت گرم و قلمت روان دوست دارم آریزونا :*

0 ❤️

354242
2013-01-23 06:02:27 +0330 +0330
NA

همه چی فوق العاده بود.داستانت رک و ساده بود.
حرف حرف بزرگان است.اگه میگن خوبه…خب منم خوندم میگم خوبه دیگه!
خواندن داستان شما نیز ادامه دارد…

0 ❤️

354243
2013-01-23 07:55:18 +0330 +0330

من از همه دوستان خواهش میکنم لطفا کاسه داغ تر از آش نشن. اینکه من میام و نقدی در مورد داستان دوست خوبم آریزونا انجام میدم٬ هدفم هم واسه خودم و هم واسه آریزونا مشخصه. اینکه آریزونا یا هرکس دیگه ای با نقد من موافق یا مخالف باشه هم مشکلی نداره. همیشه اعتقادات و نظرات متفاوت بوده و هست. ولی نباید بگذاریم این تفاوتها باعث رنجش بشن. نه!.. باید سعی کنیم این تفاوت ها باعث پیشرفتمون بشن. در شرایطی که من و خیلی از دوستان داریم تلاش میکنیم که سایت رو به یه فضای خوب و زیبای سکسی-آموزشی تبدیل کنیم که «انسانیت و رفتار درست» جایگاه کثافت کاریها٬ جنایات٬ سکس با محارم و بقیه مسایل نامتعارف سکسی رو بگیره٬ اصلا نباید بگذاریم کسانی از تفاوت ها سوء استفاده کنن و باعث از بین بردن این جمع خوب بشن…
از همه دوستان استدعا دارم قبل از هربرخورد نا متعارفی فراموش نکنن که جنبه انتقاد سازنده از خودشونو داشته باشن و باعث رنجش همدیگه نشن…

0 ❤️

354244
2013-01-23 20:04:24 +0330 +0330
NA

آقای آریزونا.نویسنده ی هنرمند
علت ثبت نامم رو حقیقتا خودم هم نمیدونم والان که فکرشو میکنم زیاد ازاین فعلم خوشحال نیستم.اونهم به علت توهین هایی که یک سری انسان به دور از فرهنگ و فاقدر شخصیت در بعضی صفحات نسبت به چیزهایی که دوستشون دارم رواداشتن.
پس اگه شما علت ثبت نامم رو میدونید به من هم بگید شاید ازاین حال مشوش بیرون بیام!!
اما به هر علت ثبت نام کرده باشم فکر میکنم هنوز مسایل مطروحه.ی بنده بی جواب موندن.
به هر حال خیلی خیلی دوست داشتم افرادی که مستعد هستند و شمه ای از خلاقیت در وجودشونه در مسیر های بهتری از استعداداشون بهره مند میشدن

0 ❤️

354245
2013-01-24 15:34:24 +0330 +0330

آریزونای عزیز
عمرا اگه منظورم تو باشی.
یه بار دیگه پاراگراف اول کامنتمو بخون «کاسه داغ تر از آش»
منظورم واضح و دقیق بود. منظورم کسایه که میان این وسط شلوغش میکنن و میگن چی شده. دعوا شده. کی کی رو زده و سعی میکنن جو سایتو بر هم بزنن. من میگم یه سری از دوستان هستن که کلا میخوان یه دعوا راه بیافته و آتیش بیار معرکه بشن. بعدشم توضیح دادم و پاراگراف آخر کامنتم مربوط به همه میشد. خودت٬ شاهین و بقیه. حتی خودم. من میگم نباید بگذاریم یه سری از بچه ها این وسط سو استفاده کنن و میونمون رو بر هم بزنن. اصلا هیچ ربطی به قبول کردن یا نکردن نقد‍ من یا سیلور نداشت. هزار بار گفتم نظرا فرق میکنه. خب این یه اصل ساده ست. بیاین به نظرات هم احترام بگذاریم و با خوبی و خوشی تمومش کنیم. همین عزیز دلم!

0 ❤️

354246
2013-01-24 16:17:43 +0330 +0330
NA

مــــرســــى عالــــى بـــــود.
فكرشو هم نميكردم تواين سايت داستانهاى سطح بالا هم پيدا بشه
بى صبرانه منتظر ادامه هستم

0 ❤️

354248
2013-01-25 05:45:01 +0330 +0330

نگار جان ممنون از محبتى كه دارى :-)


مرواا ممنونم دوست عزيز :-)


مهراب وتو
ازاينكه داستانو خوندى و از كامنتت سپاسگذارم


بچه بعلاوه چون…
من علت ثبت نام خودمو هم نميدونم چه برسه به شما :-)
شايد در شرايط نامناسب قضاوتم اشتباه بوده ازين بابت پوزش ميخوام.
اما مسائلى را كه فرمودين حتما بهره خواهم برد و پاسخ ندادنم فقط بخاطر فروكش كردن بحث پيشامده بوده و مطمئنم كه شما هم براى بازخواست آن مسائل را مطرح نكرديد كه در پى جوابش باشيد و هدفتان انتقال ديدگاه بوده بى ترديد، و من از شما تشكر ميكنم دوست عزيز


عبدول بكش بيرون از ادى، :-D


هيوا جان قربونت برم من هزار بار گفتم بازم ميگم من از نقد كسى ناراحت نشدم و بى احترامى هم نكردم كامنتها همش هست بخون ببين كى ناراحت شده فقط بخاطر اينكه من نظرمو گفتم و همون شخص هم بى احترامى كرده نه من؛ البته طبيعيه وقتى يجاى عمومى بحثى پيش مياد هركس يه چيزى بگه، ما نبايد به اونها گير بديم كه هيچى نگيد تا ما دوست بمونيم!!! ما بايد خودمون ظرفيت بحث كردن داشته باشيم تا اين مسائل پيش نياد.
بازم ازت ممنونم هيوا جان من از نيتت باخبرم و ازينكه با تو هيچ وقت به مشكل نميخورم مطمئنم، چون منطقى رفتار ميكنى.


دينا جان تشكر


شايان جان اگه كمكى از دستم بر بياد دريغ نميكنم

0 ❤️

354249
2013-01-25 09:17:27 +0330 +0330
NA

یدونه ای دمت گرم

0 ❤️

354250
2013-02-16 16:13:36 +0330 +0330
NA

Pas parichehr chi?

0 ❤️

354251
2013-04-10 12:32:27 +0430 +0430

موندم چى بگم!
بنظرتون چى بگم؟
يعنى من بايد وايسم عين بيل نگاتون كنم!
ا بيل چطوررررى :-D
يه لحظه صبر كن بيل جان برميگردم!

داشتم ميگفتم،
اين رفتار درست نيست كه شما آقاى شاهين يا هرفرد ديگرى، زمانيكه نقد ميكنيد نبايد از شنيدن پاسخ نقدتون ناراحت بشيد و اتفاقا اين رفتار اصلا پسنديده و شايسته شما نيست و هنگامى كه براى همه فرصتى براى بيان ديدگاه هست بايد به شخص مورد نقدقرار گرفته هم، حق دفاع منطقى از اثرش را داد و از شنيدن پاسخ رنجيدن مصداق “هر چى ميگم بايد بگى چشم” را پيدا ميكند و ديگه نامش انتقاد نيست و البته اگر بخاطر همين مسئله ابراز كنيد كه “ارزشش را نداشت” بايد به اطلاعتون برسونم كه بنده لازم نميدانم كه براى ارزش پيدا كردن اثر از چشم شما، دست به تملق و دستمال گردانى بزنم، كه بى شك اين چنين ارزش خودم پايين ميايد و صدالبته اگر همانند تشتك ميرزا حرفهايتان را بروى چشم گذاشته بودم و با تاج گل خدمت ميرسيدم، حال بجاى بى ارزش، لقب كمال المك به من اعطاء مى كرديد كه از قضا زير بار اين ننگ نرفتم و اين شد كه داستان بى ارزش شد، لاجرم مجبورم بگويم ملاك ارزش گذاريتان تو حلق مازيار! كه معلوم نيست در كدامين گور مانده است و هنوز نيامده! و البته اگر پاى قوم بنى اسرائيل را به ميان كشيدم ديگران به آن فتنه گفتند؛ دراين حد!!! پس تنها نظر من نبوده و خودتان هم حرفم را تصديق كرديد و كلمه ى “بى ارزش” انگيزه اى براى اين پاسخ شد، باشد كه رستگار شويد.

بيل جان پوزش ميخوام سرپا هم وايسادى با اون دسته ى شكستت اذيت شدى :-D
بيل جان بيشتر ببينيمت خوشحال ميشيم بى تعارف :-)
ممنون رفيق

0 ❤️

354252
2013-04-10 12:48:47 +0430 +0430

بنظرمن رك حرف نزدن و با كنايه گفتن حرفها نه اينكه مشكلى رو حل نميكنه برعكس باعث بوجود اومدن سوتفاهم در ديگران هم ميشه.
هر وقت حرفى زدم دقيقا روى صحبتم رو با شخص مورد نظرم مشخص كردم و بجاى گفتن “بعضى ها” دقيقا اسم مخاطبم رو گفتم تا هم ديگر كاربرا حرفمو بخودشون نگيرن و هم اگه اون شخص پاسخى داشت بشنوم.
هيوا جان اگه آب گل آلوده با واضح حرف نزدن فقط باعث پيچيده شدن قضيه ميشى و به كسايى كه راهى جز قبول اشتباه ندارن فرصت جواب ندادن ميدى و خيلى راحت خودشونو به اون راه ميزنن و حرفتو نشنيده ميگرن. الانم از كامنتت نتونستم بفهمم منظورت با كى بود ولى لازم ميدونم جوابى بدم چون حس كردم انگشت اتهامت رو به من گرفته شده.
بنظرم اگه كسى انتقادى ميكنه (به هر دليل چه انتقاد سازنده و چه به قصد تخريب) بايد جنبه شنيدن پاسخ رو داشته باشه؛ منم همين كارو كردم جواب انتقاد شمارو خيلى دوستانه و منطقى دادم از همه مهم تر اينه كه ما ها اينجا باهم ابراز دوستى ميكنيم و مطمئنم هيچكسى تا حالا از من بى احترامى نديده سعى كردم هميشه با منطق جواب بدم و هيچ وقت از ديدگاه هاى متفاوت ناراحت نشدم چون طبيعيه و قصد اثبات اينكه من درست ميگم و شما اشتباه ميكنيد نداشتم ولى اگر ديدگاه فردى رو قبول نكردم و از من ناراحت شد، تقصير من نيست به نوع نگاه خودش از انتقاد برميگرده اگه قرار باشه كه توقع داشته باشه كه هر انتقادى كرد ديگران قبول كنن وگرنه ره به كينه ميبره به اين ديگه نميشه گفت انتقاد اسمش زورگويى ميشه.
بازم ميگم من فقط پاسخ نقدهارو دادم ومشكل من نيست كه شاهين ازينكه حرفشو قبول نكردم ناراحت شده و البته اميدوارم منصفانه به اين قضيه نگاه كنى. بخدا جالبه كاراتون نقد ميكنيد اگه قبول كردم كه هيچ، ولى اگه مخالف باشم نارحت ميشين، با اينكه من هيچ بى احترامى به كسى نكردم و اتفاقا تنها كسى كه بهش توهين شد و شاهين “بى ارزش” خطابش كرد من بودم، من بايد ناراحت بشم لطفا دست پيشو نگيريد و با قهر كردن بچگانه خودتونو موجه نشون ندين.
من تا حالا نديدم نه تو و نه شاهين اگه انتقادى بهتون بشه و شما باهاش مخالف باشين براى دلخوشيش حرفشو قبول كنيد هميشه تا جايى مجبور(متقاعد) به قبول نشدين قبول نكردين و اتفاقا لحنتون هم خيلى جاها تند شده، پس چرا ازمن ميخوايد براى اينكه كسى ناراحت نشه سرمو بندازم پايين؟ مرگ واسه همسايه خوبه؟

0 ❤️

354253
2013-10-16 09:04:18 +0330 +0330
NA

كامنتها تو حلق مازيار

0 ❤️